از بچگی اینقدر تو سرم زدن که نیگاه نکن به خانوما. الان 21 سالمه و هیچ جوره نمیتونم با هیچ جنس مخالفی ارتباط برقرار کنم.
یه مدتی آخرای سوم راهنمایی و اول دبیرستان با دختر دوست مامانم دوست بودم… چه جوری؟؟
سالی به سالی که می یومدن خونمون میدیدمش
البته اون موقع بود که اولین لب و اولین سینه زندگیم رو خوردم. دختره خیلی کیری بود الان بهش فکر میکنم حالم بد میشه.
بدش دیگه کم دیدمش و افتادم دنبال یه دختره که هر روز برگشتی از مدرسه میدیدمش
2 سال تول کشید که بهش شماره دادم… پدرمو در آورد که باهاش دوست شدم
ولی وقتی که باهاش دوست شدم انگار هیچ حسی بهش نداشتم. فکر میکردم دوست دختره رویاهامه… ولی رویاهام تغییر کرده بود و توقع بالاتری داشتم
تا اینکه یه روز گوشیمو خاموش کردم و دیگه ندید منو… بعدا از بچه ها آمارشو گرفتم فهمیدم افسرده شده (بچه محل بود)
سوم دبیرستان درسو ول کردم رفتم سر کار ، فروشندگی. پر از دخترای فروشنده بود محل کارم. هر روز عاشق یکی میشدم. و غیر مستقیم پیشنهاد میدادم و جواب رد میشنیدم
تا اینکه یه فروشنده استخدام کردیم که خیلی خوشگل بود… منم خوشگلم . ولی مشکل ارتباط دارم. و اون موقع هم داشتم
همه مردای محل کار دنبال اون دختره بودن ولی من باهاش صمیمی بودم
تا اینکه برگشتی هم مسیر بودم با هم برمیگشتیم تا مترو… یه روز تو پارکینگ مجموعه بهش پیشنهاد دادم و قبول نکرد… چند روز بعد خود به خود باهم دوست شدیم
خونشون کرج بود و من شبا باهاش تا کرج میرفتم
اولین عشق زندگیم به حساب میومد. تو اوج دوستیمون یهو بهم زد . منم از کار اخراج شدم.
چیکار میکردم؟ پشم هم تو جیبم نبود. علتشو انداخت به خاطر اختلاف سنی
یه کار جدید پیدا کردم. دوباره فروشندگی. البته اینبار 3 نفر بودیم. 1 دختر و ما 2 تا پسر. بعد از چند ماه دختره جذبم شد… چون خودم اصلا هیچ حرکت مخ زنی انجام نداد… بلد نبودم انجام بدم… یه 3 روز هم با اون دوست بودم که به لب گیری و خوردن سینه اونم تو خیابون ختم شد… ریده شده بود تو روحیم…گفتن اصلا به من دوست دختر نیومده…برم با یکی دوست بشم از این چادوریا تو محل کارمون بود… از طریق یکی از همکارای همسایه بهش پیشنهاد دادم و اون هم قبول کرد و باهم دوست شدیم…
چون زیاد با دقت بهش نگاه نکرده بودم وقتی اولین بار با دقت به صورتش نگاه کردم گفتم چه گی خوردم… همون اول پشیمون شدم…ولی چون از تنهایی میترسیدم که دوستیمون طولانی شد…یه رفیق صمیمی داشتم که با دوست دخترش دوا شد… یه شب مست بودیم…اون گفت پیشنهاد ازدواج بدیم…منم گفتم باشه…دادیمو دوستیمون ادامه دار تر شد…7-8 ماهی شد… دوسش نداشتم…کم کم هم دختره دروغ زیاد گفته بود گندش در اومد… تو این یکی رابطه ام ریده شد… و تا حالا مجرد هستم…البته دروغ نگم سر این آخری چون پیشنهاد ازدواج داده بودم کسش رو دیده بودم… کسخل بازی… حالا هم 1 ساله که با هیچ کس نیستم
رفته رو موخم (شدم آقای همساده تو کلاه قرمزی :دی)
نوشته: Mr. Background
خوب که چی؟ قدرت برقراری ارتباط نداری به ما چه ربطی داره؟ یعنی حالا راهنمایی میخوای؟
این مثلا داستان سکسی بود ارواح عمت؟
من میدونم چی میگی و درکت کردم .خودم تو دوران نوجوونی اینطور بودم
شاید خجالتی باشی و این مشکل خیلیهاست
خیلی ها از این مشکلات دارن ولی باور کن تنهایی راحت تری من خودم تنهایی راحت ترم شمارو نمی دونم
همه داستان کسه شعرت یه طرف اون قسمتی که گفتی اون خوشگله منم خوشگلم به یه طرف اخه مرتیکه کسه خری دلیل نداشت اینو زر بزنی
معضل کمرویی عامل اصلی نداشتن رابطه هست، در ضمن شکاک بودن و نداشتن اراده قوی باعث میشه یه رابطه نیمه تمام رها بشه.
بزن به پرروگری کارت میگیره.
آغا جون ماردت ننویس خیلی اصن افتضاح بود
اولا املات ضعیفه شبا 2 بار از روی دهقان فداکار و یه بارم از روی درس من یار مهربانم بنویس تا شاید درست شدی
دوما کیری تو کم رویی و خجالتی هستی زرت و زرت به دختر پیشنهاد میدادی
سوما اون خوشگل بود منم خوشگل بودم یعنی چی؟
بابا من خر من گاو یکی بیاد بگه چرا تو این سایت انقد کسشعر میخونم
آقو ما از بچگی به هرکی نگاه کردیم ای ننمون زد تو دهنمون. فرحبخش ترین لحظات زندگیمون همینا بود. رفتیم سر کار به هرکی پیشنهاد دوستی میدادیم از سگ زشتتر بود. يعنی آقو ما انقدر توی اين زندگی لذت بردیم، اوباما لذت نبرد. دااااغووون ام دااااغووون!!!
بعده خوندن این داستان تصمیم گرفتم برای اولین بار بزارم کونه 1 پسر که اونم زده فکر کرده نویسنده این داستان شده بیا کیرم رو بخور داستان ننویس
ناراحت نباش. اینطور که ما تو داستانها میخونیم همه مردا ناتوان ارتباطی هستند. سیندرلاهای سکسی از رو در و دیوار میان سراغت. انگشت رو جیگر (جیگر بود یا جای دیگه؟) بزار.