نرگس مست (۱)

1402/02/01

سلام. اسمم نادره و این خاطره واسه خیلی سال پیشه. همین اول بگم که این ماجرا مثل یه سری از خاطرات (یا حتی توهمات) که بعضیا توی سایت مینویسن نیست که از پاراگراف دوم خوابیده باشن رو همدیگه و ترتیب همو بدن. سعی کردم این خاطره رو با مقدماتش توضیح بدم و به موقعش به جاهای خوبش هم برسم. پس اگر دنبال داستانی با مضمون سرتاسر سکسی هستین، با کمال احترام، شاید این خاطره خیلی مناسبتون نباشه. هرچند ماجراهای جالبی داره که شاید از خوندنش پشیمون نشید.


دومین سالی که کنکور دادم، معماری یزد قبول شدم. تمایل زیادی بهش نداشتم اما بخاطر عقب انداختن سربازی مجبور شدم برم یزد برای ثبت نام و ادامه تحصیل.
کلاس‌ها شروع شد و ترم اول رو فقط به درس خوندن گذروندم و نمره‌هامم بد نشد و جزو نفرات برتر بین ورودی‌های خودمون شدم. همین باعث شد از ترم دوم ارتباطم با دانشجوها بیشتر بشه، به بهانه‌هایی مثل سوال درسی و حل تمرین و جزوه و … . منم که از خدا خواسته و خوشحال از این وضعیت، سعی میکردم تا جایی که میتونم بهشون کمک کنم و طبیعتا این وسط هوای دخترا رو هم بیشتر داشتم.
در طول ترم یک و دو بیشتر بچه‌ها با هم جفت شده بودن و من جزو معدود افرادی بودم که تنها مونده بودم. همه‌ش به خودم میگفتم بیعرضه اینهمه دختر هست توی دانشگاه، تو نتونستی یکیشونو تور کنی برای خودت؟
ترم سوم بودیم، یه همخونه داشتم به نام هادی. این بزرگوار با یه دختری به اسم شیرین دوست شده بود. شیرین یه دوست صمیمی داشت که اهل یزد بود و به نظر دختر خوب و خانواده داری میومد و اسمشم نرگس بود. از نظر سر و وضع هم بهش میخورد از خانواده متمولی باشه. تاجایی هم که شیرین به هادی آمار داده بود پسرای زیادی نبودن که خودشونو در حد و اندازه‌های نرگس بدونن و بخوان باهاش دوست بشن. البته بومی بودن و جو مذهبی اون سال‌های یزد (الان نمیدونم چقدر فرق کرده) هم بی‌تاثیر نبود توی دوست پسر نداشتن نرگس.
هادی هی به من پیشنهاد میداد که یه تیری توی تاریکی بنداز و به نرگس پیشنهاد دوستی بده، اما من علیرغم اینکه خیلی از نرگس خوشم اومده بود و به نظرم بهترین دختر دانشگاه بود به دلایلی (از جمله مسائل مالی) اعتماد به نفس لازم برای این کار رو نداشتم. البته ناگفته نمونه که برای بهبود اوضاع مالیم و اینکه استقلال مالی پیدا کنم از همون شروع ترم دوم به یه تعدادی دانشجو و دانش‌آموز به صورت خصوصی تدریس میکردم. درآمدم به عنوان یه دانشجو که از شهر دیگه اومده بود، بد نبود و کار به جایی رسید که از ترم چهارم به بعد به پدرم گفتم دیگه برام پول نفرسته و خودم از پس هزینه‌های زندگی و شهریه دانشگاه برمیومدم.
سرتونو درد نیارم، هادی که میدید من تمایل دارم دوست دختر داشته باشم، خیلی مصر بود که با هماهنگی شیرین بعضی از قرارهاشونو (بعضی وقت‌ها اتفاقی و بعضی وقت‌ها هم هماهنگ شده) با حضور من و نرگس ست کنن بلکه ما با هم دوست بشیم. نرگس هم از همه‌جا بیخبر در عمل انجام شده قرار میگرفت و در همین قرارها گاهی با هم همکلام میشدیم، ولی من مطلقا روم نمیشد پیشنهادی به نرگس بدم. تا اینکه هادی که از پخمگی من خسته شده بود توی یکی از قرارها تهدیدم کرد که این آخرین فرصتته و اگه پیشنهاد ندی به نرگس دیگه از دست من و شیرینم کاری برنمیاد و قرارهای چهارنفره کنسل میشه. بعد توی یه فرصت مناسب خودش و شیرین به بهانه‌ای از توی آلاچیقی که توش بودیم رفتن بیرون و ما رو باهم تنها گذاشتن. منم دلو زدم به دریا و به نرگس حرف دلمو زدمو گفتم بهتون علاقمند شدم و دوست دارم اگر موافق باشید بیشتر با هم آشنا بشیم. نرگس هم نمیدونم راست یا دروغ، جا خورد از پیشنهادم اما در نهایت ادب و احترام برخورد کرد و گفت باید فکر کنم و بهتون اطلاع میدم. شماره‌مو بهش دادم و قرار شد نظرشو حتما به خودم و نه از طریق هادی و شیرین بگه. روم نشد بهش بگم شماره‌ت رو بهم بده که یه موقع فکر نکنه قصدم مزاحمته (خدایا من چرا انقدر پسر داغونی بودم؟)
برگشتیم خونه. هادی هی بهم امیدواری میداد و میگفت به نظر من که قبول میکنه پیشنهادتو. اما من دل توی دلم نبود. میگفت شیرین هم هیچ آماری نمیده و فقط در این حد میگه که نرگس خیلی فکرش درگیر این قضیه شده.
دو روز برام به کندی و سختی هرچه تمامتر گذشت. یه روز نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم، یادمه پنجشنبه بود و کلاس نداشتم. دیدم از یه شماره ناشناس برام پیامک اومده و با این مضمون: «سلام. امروز ساعت ۴ بعد از ظهر، فلان کافه». در آن واحد در تمام نقاط بدنم عروسی برپا شد. :-* رو توی پیامک به هادی فرستادم. اون زمونا امکان ارسال استیکر توی پیامک نبود. زنگ زد گفت چته؟ گفتم ماشینو تا ساعت ۲ برسون بهم ساعت ۳ باید برم بیرون. یه پراید داشتم که اون زمونا ماشین بدی نبود. هادی شستش خبر دار شد و گفت برگشتنی شیرینی یادت نره.
سعی کردم خوشتیپ و مرتب برم سر قرار. کافه‌ای که دعوت شده بودم توی یه جای خوب شهر بود و با دانشگاه و محله‌ای که ما توش خونه گرفته بودیم فاصله زیادی داشت. توی مسیر به سمت کافه هزارتا فکر اومد تو سرم. نکنه جوابش منفیه؟ نکنه اصلا نرگس نفرستاده باشه پیامو؟ نکنه داداشش پیام داده باشه و بخواد حالمو بگیره؟ غرق همین افکار بودم که پیامک اومد: «طبقه بالا، میز شماره فلان». برگام ریخته بود از این پلیس بازیا. تو دلم خطاب بهش گفتم میمیری عین آدم پیام بدی بگی «بله، باهات دوست میشم» یا «نه، نظرم منفیه»؟
نزدیکای کافه از یه گل فروشی یه شاخه رز گرفتم، با خودم گفتم اگه رفتم سرقرار و داداشی در کار نبود که بزنه لت‌وپارم کنه و خود نرگس بود و جوابشم مثبت بود موقع خداحافظی این گلو میدم بهش و با همین فکر خلاقانه گذاشتمش روی داشبورد. دیدم الاناس که آفتاب بزنه نابودش کنه و با دادن یه شاخه رز پژمرده توی اولین قرار آبروریزی راه بیفته، واسه همین با فرض اوکی بودن همه شرایط شاخه گلو همراه خودم بردم.
راس ساعت ۴ وارد کافه شدم، خنکی هوای داخل کافه حسابی سرحالم کرد، چشم گردوندم که راه‌پله رو پیدا کنم. یه آقایی اومد سمتم و ضمن خوشآمد گویی گفت میتونم کمکتون کنم؟ خیلی کافه باکلاسی بود، حداقل واسه منی که نه توی تهران و نه توی یزد هیچ کافه‌ای نرفته بودم اینطوری بود. بهش گفتم میخوام برم طبقه بالا. راهو نشونم داد و با لبخند بدرقه‌م کرد. پله‌ها رو با استرس فراوان رفتم بالا و از اونجایی که نمیدونستم میز مورد نظر کجاست، چشم گردوندم تا یه چهره‌ی آشنا ببینم. با نرگس چشم تو چشم شدم و با لبخند به سمتش رفتم. از جاش بلند شد و سلام کرد. منم همزمان با سلام، شاخه گل رو به سمتش گرفتم و گفتم تقدیم به شما. با خوشرویی ازم گرفت و تشکر کرد. نرگس همیشه با مانتوی تقریبا بلند و مقنعه میومد دانشگاه و حجاب کاملی داشت. توی کافه اما یه مانتویی که تا بالای زانوش بود پوشیده بود و یه شال رنگی هم سرش کرده بود. یه بخشی از موهاشو از شال ریخته بود بیرون، اما با این حال بازم با حجاب بود.
منو رو گرفت به سمتم و گفت چی میل دارین؟ قیمتها رو نگاه کردم و ضمن فحش دادن به خودم، یه قهوه سفارش دادم. همون آقایی که پایین بهم خوشامدگویی کرده بود اومد و سفارش رو گرفت و رفت. تو کل طبقه دوم فقط ما دوتا بودیم. بعد از کمی حال احوال و از در و دیوار صحبت کردن، نرگس سر حرفو باز کرد و گفت «ازتون خواستم بیایید اینجا تا جوابمو به درخواستتون بدم. راستش من خیلی فکر کردم…». داشت همین حرفارو میزد و مقدمه چینی میکرد و منم قلبم ۲۰۰تا در دقیقه میزد از شدت استرس. به چند دلیل اصلا دوست نداشتم جوابش منفی باشه. اولیش این بود که واقعاً از صمیم قلبم احساس میکردم بهش علاقمندم، دومیش اینکه اگر جوابش منفی بود غرورم میشکست و مخصوصاً جلوی هادی ضایع میشدم، سومیش هم این بود که اگر این رابطه شکل نمیگرفت، روی دوستی من و هادی هم میتونست تاثیر منفی بذاره چون شیرین و خود نرگس هم این وسط بودن. بالاخره نرگس خانم مقدمه چینی رو تموم کرد و جوابشو داد! «راستش منم از شما خوشم اومده و با شناخت مختصری که ازتون بدست آوردم حس میکنم پسری باشید که میشه واسه یه رابطه خوب و سالم روش حساب کرد». بهترین لحظه ی زندگیم تا اون سن رو داشتم تجربه میکردم.
تا لحظه آخری که با هم بودیم روی ابرها بودم. واقعا خوشحال بودم و خدارو شکر میکردم.
بعد از اینکه جواب مثبت رو گرفتم، هر دومون با همدیگه راحتتر شدیم. کم و بیش همدیگه رو با افعال مفرد و به اسم کوچیک صدا میکردیم. (شاید این چیزا واسه جوونهای امروزی خنده‌دار باشه، اما همونطور که همون اول گفتم، این خاطره واسه سال‌ها قبله و ارتباط دختر و پسر انقدرها عادی و جا افتاده واسه جامعه نبود.)
کمی از خودمون گفتیم، از خانواده‌هامون، از علایقمون. یه جاهایی بگو بخند داشتیم، یه جاهایی جدی میشدیم و جاهایی هم احساساتی! نرگس از خانواده‌ش گفت. اینکه پدرش شرکت ساختمانی داره، مادرش رو به دلیل بیماری و خواهر کوچیکش رو در تصادف از دست داده و یه خواهر دیگه داره که ۴سال ازش بزرگتره. پدرش بخاطر پروژه‌های ساختمانی چند ماه در سال میره دبی و رشته معماری رو هم به اصرار پدرش انتخاب کرده. وقتی از فوت مادر و خواهرش حرف میزد مثل ابر بهار گریه میکرد و چقدر هم معصوم و زیبا و دوست‌داشتنی بود در این حالت. منم مثل جنتلمن‌ها بهش دستمال کاغذی میدادم که اشکاشو پاک کنه و سعی میکردم بهش دلداری بدم.
حرفامون تموم شد و تصمیم گرفتیم بریم خونه‌هامون. از روی صندلی بلند شدم، طی یک حرکت انتحاری دستمو بردم به سمتش تا کمکش کنم بلند بشه. توی چشمام نگاه کرد و با تردید بسیار زیاد دستمو گرفت تا بلند شه. تمام تنم داغ شد، حسی رو تجربه میکردم که برام تازگی داشت. لبخندی زدیم و دست همدیگه رو رها کردیم و به سمت راه پله و بعدش در خروج حرکت کردیم. نرگس با ۲۰۶ میومد دانشگاه. تا برسیم به در خروج کافه، با خودم فکر میکردم که کاش ماشینش نزدیکتر از ماشین من باشه و اون زودتر سوار بشه و بعدش من سوار پرایدم بشم. از کافه که خارج شدیم هرچی چشم چرخوندیم ۲۰۶‌ی ندیدم. یهو دکمه ریموت رو زد و دیدم فلاشرهای یه تویوتا کمری روشن شدن. مجددا برگام شروع به ریزش کردن.


چند ماهی از شروع رابطه‌مون میگذشت و ما روز به روز بیشتر به هم علاقمند میشدیم. کارمون هم به دست همدیگه رو گرفتن، همدیگه رو در آغوش گرفتن و بوسیدن رسیده بود. با خواهر نرگس هم آشنا شده بودم و یکی دو بار هم سه‌تایی با هم بیرون رفته بودیم. خانواده نرگس در کل تقریبا مذهبی بودن و شاید بیشتر از مذهبی، سنتی بودن و حتی خواهرش هم خیلی دید بازی نسبت به دوستی دختر و پسر نداشت و فکر میکرد این رابطه‌ها در نهایت فقط برای سوءاستفاده از دختره. البته بماند که بعدها نظرش عوض شد و حتی با دوست پسرش ازدواج کرد و خداروشکر خوشبخت شد. اما تا قبل از اینکه تفکراتش تغییر کنه حسابی با گیر دادناش دهن ما رو سرویس کرده بود.
من خودمم یه زمانی مذهبی بودم، اما کم کم اعتقاداتم کمرنگ شدن و در دوران بیماری پدرم و بعد از فوتش (ترم ششم دانشگاه) کلا اعتقادات رو بوسیدم و گذاشتم کنار.
همیشه بغل و بوسه‌های من و نرگس توی ماشین بود یا اگر جایی بودیم که حسابی خلوت بود و پرنده پر نمیزد. توی این بغل و بوسه‌ها گاهی (مثلا به طور اتفاقی) دستمون میخورد به جاهایی که مثلا ممنوعه بود و تو همین برخوردها دستای من با سینه‌های نرگس آشنا شدن، البته از روی لباس. معمولا بعد از این اتفاقات نرگس عذاب وجدان و حس گناه پیدا میکرد و منم سعی میکردم با شوخی و سر به سر گذاشتن از اون حالت خارجش کنم. مثلا بهش میگفتم به حس گناهت در همین حد عادت کن و باهاش کنار بیا، چون اگه جای دیگه‌ای گیرت بیارم اونموقع دیگه آمپر گناهت میچسبه به سقف و کاری هم از دست من برنمیاد.
یه بار من و هادی، نرگس و شیرینو دعوت کردیم خونه‌مون. جالب بود که شیرین مراعات منو میکرد و نرگس مراعات هادی رو و بخاطر همین، هر دو تا موقع خدافظی با مانتو و شال تو خونه مون بودن و فقط در حد یه ربع الی بیست دقیقه که من و نرگس پیش هم بودیم و شیرین و هادی هم پیش هم بودن تونستیم همون برنامه بوسیدن و بغل کردن عشقامونو پیاده کنیم.
ناگفته نمونه که حرفا و شوخیای جنسی و سکسی رو توی پیامک شدیداً داشتیم و حرفی نبود که نزده باشیم، اما وقتی پیش هم بودیم یه مقدار حیا میکردیم و به همون بوس و بغل اکتفا میکردیم.
چندماهی گذشت، ترم ششم بودم که پدرم فوت کرد و من به شدت داغون شدم. تا چند روز به تماس و پیامهای نرگس جواب نمیدادم. تا جایی که نرگس تصمیم داشت پاشه بیاد تهران ببینه من در چه حالم و چه مرگم شده.
بعد از ده روز برگشتم یزد. دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. نرگس خیلی پیگیرم بود و سعی میکرد حالمو بهتر کنه. بخاطر ریش و پشمی که گذاشته بودم منو حاج‌آقا صدا میکرد و خودشو به آب و آتیش میزد که حالمو بهتر کنه.
بعد از چهلم که دوباره برگشتم یزد، یه صفایی به سر و صورتم دادم و با نرگس رفتیم همون کافه همیگشی. خیلی دوستش داشتم و دوستم داشت. اینو هرکسی که ما رو میدید میفهمید.
چند روزی گذشت و دوباره درگیر درس و دانشگاه و پروژه‌های درسی شده بودیم. دوباره یه پنجشنبه دوست‌داشتنی رسید.
صبح زود بیدار شده بودم. حول و حوش ساعت ۱۰ بود که پیامک اومد، «ساعت ۴ بعد از ظهر، منزل فلانی». اینبار دیگه شماره ناشناس نبود، شماره نرگس بود. ظاهرا منو دعوت کرده بود خونه‌شون! یخ کردم. باید میرفتم خونه‌شون که چی بشه؟ باباشو ببینم؟ قضیه چی بود؟ بهش پیام دادم که چیه این پیامی که فرستادی؟ جوابی نیومد. تماس گرفتم، جواب نداد. استرس و هیجانم داشت لحظه به لحظه بیشتر میشد که دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نسترن (خواهر نرگس) افتاده رو گوشیم. استرسم بازم بیشتر شد. یعنی چه اتفاقی افتاده؟
گوشی رو جواب دادم، نرگس بود، میگفت دلم خواست یخورده سربه‌سرت بذارم و استرس بدم بهت. بهش یه فحش ریزی دادم و گفتم قضیه ساعت ۴ چیه؟ گفت هیچی دیگه، دعوتی خونه‌مون. بابام میخواد ببینتت. گفتم یا خدا، اتفاقی افتاده؟ بابات مگه اصلا در جریانه؟ منو میشناسه مگه؟ خلاصه کلی استرس کشیدم تا خانم فرمودن شوخی کردن و از اونجایی که پدرش دبی هست و نسترن هم میخواد بره دبی واسه آزمون زبان، چند روزی تو خونه تنهاس و میخواد من برم پیشش که تنها نباشه.
اصلا باورم نمیشد، احساس کردم با کون افتادم توی ظرف عسل. مگه بهتر از این میشد؟ از اولین بوسه و بغلی که باهم داشتیم همیشه ترس پلیس و آدمای فضول و گیر دادنشون همراهمون بود ولی حالا میتونستم با خیال راحت عشقمو بغل کنم و در نهایت آرامش ببوسمش.
بهش پیام دادم که خدا بهت رحم کنه. حسابی آماده باش که آقا نادر کارت داره. (بهش گفته بودم اسم خودم نادره و اسم کیرم آقا نادر) جواب داد بهم دست بزنه جیغ میزنم تا همسایه‌ها بریزن تو خونه کونتو پاره کنن! گفتم امشب اونی که پاره میشه من نیستم و این شکلک خنده رو فرستادم =)))))


راس ساعت ۴ با رعایت تدابیر امنیتی و اصول استتار وارد حیاط خونه‌شون شدم. یه خونه ویلایی بزرگ و سه طبقه که وقتی واردش شدم اول از همه باغچه و درختا و گل و گیاهش نظرمو جلب کرد، بعدش ۲۰۶ و کمری که نرگس و نسترن باهاش تردد میکردن و یه سانتافه که بعدا فهمیدم برای باباشه.
بالای پله‌های ورودی ساختمان، نرگس اومده بود استقبالم. چیزی که میدیدم رو باورم نمیشد، یه کت دامن پوشیده بود با یه ساپورت نازک که پوست زیبا و خوشرنگ پاش از زیرش معلوم بود. زیر کتش هم یه تاپ که مثل پیراهن مردونه دکمه داشت و تقریباً جذب بود و یه روسری کوچیک که هم از جلو و هم پشت موهای مشکیش ازش بیرون بود. یه لحظه شک کردم که نکنه نرگس نیست و توهم زدم؟ ولی نزدیکتر که شدم دیدم عشقمه که اومده استقبالم. پله‌ها رو اومد پایین و پرید بغلم. لباشو گذاشت رو لبم و حالا نبوس و کی ببوس. با تمام عشقی که بهش داشتم بغلش کردم و سعی کردم تمام محبتی که توی قلبم بهش دارمو با بوسه از لباش بهش نشون بدم.
پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود و محکم فشارم میداد به خودش. بعد از یکی دو دقیقه از هم جدا شدیم. کیرم سیخ سیخ شده بود. مطمئنم نرگسم حسابی لذت برده بود و تحریک شده بود.
رفتیم بالا، وارد ساختمون که شدیم وایساد روبروم و دستامو گرفت. لبامو گذاشتم رو لباش، دستمو از دستش رها کردم و انداختم دور گردنش، سرشو به سمت خودم فشار دادمو شیره وجودشو از لباش کشیدم. از هم فاصله گرفتیم. دستامو گذاشتم رو شونه‌هاش. زل زده بودیم تو چشمای هم. آروم دستمو حرکت دادم به سمت سرش و گره روسریشو باز کردم و با موافقت توأم با تردیدش روسریشو از سرش درآوردم. دوباره بغلش کردم و بوسیدمش. سرشو گذاشتم رو سینه‌م و از عطر موهاش مست شدم. مگه داریم خوش‌عطر تر و لطیف‌تر از این موها؟
بعد از چند دقیقه دستمو گرفت و برد به سمت مبلایی که جلوی تلویزیون بودن. رفت دوتا نسکافه آورد و با شیرینی‌هایی که رو میز بودن مشغول پذیرایی از خودمون شدیم. چشمم از روی موها و صورتش لیز خورد و رفت روی اندام زیباش که با اون تاپ جذب، زیباییش دو چندان شده بود. بهم گفت هیزبازی ممنوع. گفتم چشم فرمانده، تا اطلاع ثانوی هرچی شما بفرمایید.
دست چپمو انداختم دورش و کشیدمش سمت خودم، بی هیچ مقاومتی اومد سمتم و خودشو رها کرد تو آغوشم. دوست داشتم سانت به سانت وجودشو ببوسم. همونطور که توی بغلم بود مشغول صحبت شدیم، یه خورده که گذشت خودشو شل کرد و لیز داد به سمت چپ من و سرشو گذاشت روی پام. منم دستمو بردم لای موهاش و مشغول نوازش و بازی با موهای زیباش شدم.
کم کم شروع کردم دستمو بردم پایینتر. اول صورتشو نوازش کردم، بعد گردنشو و با گردنبندش بازی کردم. دستمو بردم پایینتر و جایی که هنوز برجستگی سینه‌هاش شروع نشده بود رو نوازش کردم. خیلی دوست داشتم دستمو اینبار عامدانه بذارم روی سینه‌ش. مطمئنم اونم دوست داشت. اما شیطنت کردمو دستمو از روی سینه‌ش رد کردم و شروع کردم به نوازش شکمش. چشماشو باز کرد و یه نگاهی بهم کرد. منم لبخند زدم و به نوازشش ادامه دادم، نرگسم چشماشو دوباره بست. آقا نادرم هوایی شده بود و بدجوری داشت فشار میاورد بهم.
دیگه دلو زدم به دریا و دستمو آروم آوردم بالاتر و گذاشتم روی سینه راستش. یه لحظه انگار زمان متوقف شد. دست راستشو گذاشت روی دستم، فکر کردم میخواد دستمو پس بزنه، اما اینکارو نکرد، کمی دستمو نوازش کرد و متوقف شد. شروع کردم به آرومی به نوازش کردن سینه‌ش. چشماشو باز کرد و زل زدیم توی چشمای هم. از چشماش میخوندم که اونم دوست داره اینکارو. دستمو گذاشتم رو سینه چپش و نوازشش کردم. کمی که گذشت، بهش گفتم بیشتر میخوام. برگشت گفت همین دوتا رو دارم، دیگه به همین قانع باش و خندید. قشنگ پایه‌ی مسخره بازی و شوخی بود و خیلی با این اخلاقش حال میکردم. در همین حین دستشو آورد بالا و دوتا دکمه تاپشو باز کرد. برجستگی سینه‌هاشو سوتین نارنجی رنگی که پوشیده بودو دیدم و غرق لذت شدم. دستمو از روی سینه‌ش برداشت و برد توی تاپش و گذاشت روی سوتینش. گفت بیا، اینم بیشتر. کیرم از شدت شهوت داشت میشکست توی شرتم. یخورده که از روی سوتین سینه‌ش رو نوازش کردم، گفتم یالله… با اجازه!! و دستمو بردم توی سوتینش. دیگه هیچ مانعی بین دستام و سینه‌های دوست‌داشتنیش نبود. با انگشت نوک سینه‌شو گرفته بودم و بازی میکردم باهاش. نرگس هم همونطور که سرش رو پام بود به خودش کش‌وقوس میداد و مشخص بود داره لذت میبره. دوباره چشم تو چشم شدیم. بهش گفتم میخوام ببینمشون. نرگسم که کاملا حشری شده بود دکمه‌های تاپشو باز کرد و سوتینشم کشید بالا، هر دوتا سینه‌ش با یه حالت لرزش قشنگ از زیر سوتین اومدن بیرون و سلام کردن بهم. چیزی که میدیدم فراتر از رویاهام بود. دوتا سینه‌ی خوش فرم و خوش اندازه‌. به آرومی سرشو آوردم بالا و به لباش بوسه زدم. خودمو از زیرش کشیدم بیرون و سرشو گذاشتم رو مبل. نشستم روی زانوهام، روبروی مبل و کنار نرگسی که بالاتنه‌ش رو تقریبا برهنه و کاملا در اختیار من گذاشته بود. صورتمو به سینه‌ش نزدیک کردم. عطر تنش مستم کرد. آروم نوک سینه‌ش رو بوسیدم و همزمان با زدن نوک زبونم به نوک سینه‌ش، نرگس یه آه شهوتناک کشید که نشون داد چقدر لذت داره میبره. منم که رو ابرا بودم و شروع کردم به لیس زدن و خوردن سینه‌هاش. لذتی که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم رو حالا با تمام وجود داشتم درک میکردم. حسابی سینه‌هاشو خوردم و رفتم سراغ لباش و بعدش خوردن و بوسیدن و لیس زدن شکمش و دوباره و دوباره تکرار همون کارا.
دستامو پشتش حلقه کردم و از روی مبل بلندش کردم و آوردم خوابوندمش روی زمین. یدونه از کوسن‌های مبل رو هم گذاشتم زیر سرش. نشستم بین پاهاش و خودمو دوباره کشیدم بالا و با لباش و سینه‌هاش مشغول شدم. نرگسم حسابی داشت لذت میبرد. ناخودآگاه پاهاشو به حالت هشتی گذاشته بود که من بین پاهاش جابشم و بتونم به کار خوردنش ادامه بدم. این حالتش باعث شده بود دامنش جمع بشه بالا و شورتی که با سوتینش ست کرد بود و از زیر ساپورت نازکش مشخص بود توجه آقا نادرو به خودش جلب کنه. عمدا خودمو کشیدم بالاتر تا سر کیرم با بدنش و مشخصا کسش برخورد کنه، البته با ۴لایه محافظتی که شامل شورت و ساپورت نرگس و شورت و شلوار من میشد. همون برخورد مختصر هم باعث شد شهوت هردومون اوج بگیره و به دنبالش صدای آه از سر لذت نرگس بلند شد. منم از فرصت استفاده کردم و بیشتر کیرمو به کسش فشار دادم. همزمان هر دو باهم به محل برخورد نگاه کردیم و دوباره زل زدیم تو چشمای هم. همین زل زدنا برامون حکم اجازه گرفتن و اجازه دادن رو پیدا کرده بود. دامنشو دادم بالا و ساپورتشو کشیدم پایین و کاملا از پاش درآوردم. شلوار خودمم درآوردم و با این حرف نرگس که بیشتر درنیار، متوقف شدم و دوباره خوابیدم روش و کیرمو اینبار با دولایه محافظتی گذاشتم رو کسش. آروم آروم کیرمو میمالیدم به کسشو سینه‌هاشو به نوبت میخوردمو میمالیدم. وقتی دیدم حشری تر شد، دستمو گذاشتم رو شرتش و شروع کردم به نوازش و مالیدن کسش. انقدر ترشح کرده بود و خیس شده بود که از روی شورتش هم قابل تشخیص بود. یخورده از روی شورت کسشو مالیدم و بعدش دستمو از لبه کناری شورتش وارد کردم و گذاشتم روی کسش. از شدت لذت داشت دیوونه میشد. با انگشتام با لبای کسش بازی میکردم و چوچولشو میمالیدم. بعد از چند دقیقه بدنش لرزش مختصری کرد و ارضا شد. دستمو از توی شورتش درآوردم و خوابیدم روش. لباشو چسبوند به لبام و با شهوت فراوون لبامو میخورد. بعد از چند دقیقه که از ارضا شدنش فاصله گرفت و بدنش آروم شد، دوباره مشغول خوردن سینه‌هاش شدم. نرگسم دستشو از روی شورت گذاشته بود روی کیرم و باهاش ور میرفت. دسشتو از کیرم جدا کردم و دوباره رفتم سراغ کسش. با این تفاوت که وقتی خیلی بهش نزدیک شدم، کیرمو درآوردم و از روی شورت چسبوندم به کسش. فهمید و بازم با چشماش بهم فهموند که اجازه اینکارو دارم. منم که حسابی آب از لب‌ولوچه کیرم راه افتاده بود با جابجا کردن خودم و کمی اینور و اونور شدن، کیرمو از کنار شرتش رسوندم به کس نرگس. به جرأت میتونم بگم هیچوقت توی زندگیم هیچ لذتی بالاتر از این لحظه نبوده برام. هردومون وحشی شده بودیم، در عین اینکه با عشق همدیگه رو در آغوش میکشیدیم و از وجود هم لذت میبردیم، مشتاقانه منتظر پیشروی به مراحل بعدی هم آغوشیمون بودیم. نرگس منو از روی خودش کنار زد. علیرغم اینکه همیشه توی پیامکهایی که میزدیم تاکید میکرد که اگر قرار باشه باهم سکس کنیم شرطش اینه که ازدواج کرده باشیم باهم، به سرعت تمام لباس‌های خودش و بعد لباس‌های منو درآورد و دستمو گرفت و برد توی اتاق خودش.
خوابید روی تختش و منو کشوند روی خودش. منم از خدا خواسته استقبال کردم و خوابیدم روش. سعی میکردم سر کیرمو بذارم روی کسش تا با تکونهایی که موقع لب گرفتن و خوردن سینه‌هاش پیش میومد، حسابی کیرم و کسش روی هم مالیده شن و حالشو ببرن.
بعداز چندین دقیقه عشقبازی و لذتی در حد پرواز و چند بار ارضا شدن، از شدت خستگی کنار هم دراز کشیدیم و بهترین خواب عمرمونو تجربه کردیم.
بعد از چند ساعت که بیدار شدیم، دوش گرفتیم و شام خوردیم و اولین شب مشترکمونو با هم گذروندیم. شبی پر از عشق، عشقبازی، آرامش، لذت و البته تا اونجای کار، معاشقه و سکس بدون دخول.

ماجراهای منو نرگس چندسال ادامه داشت. فعلا بنا به دلایلی تا اینجاشو مکتوب کردم. امیدوارم فرصت کنم و چندتا ماجرای دیگه رو که حداقل برای خودم واقعاً جذاب بود رو هم براتون بنویسم.
ممنون میشم که نظراتتونو برام بنویسین.

ارادتمند شما، نادر.

ادامه...

نوشته: نادر میرزا


👍 94
👎 3
97301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

924307
2023-04-21 01:01:10 +0330 +0330

لایک دادم

4 ❤️

924316
2023-04-21 01:23:54 +0330 +0330

خوب نوشته بودی افرین. جذابیت داستان به روند شکل گیری ماجراست .

3 ❤️

924327
2023-04-21 01:56:00 +0330 +0330

ی متن احساسی با انتقال ی حس خاص
کاش این رابطه تا ابد ادامه داشت
مرسی از نگارش بینظیرت

1 ❤️

924343
2023-04-21 02:57:13 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود منتظر باقیش هستم

1 ❤️

924365
2023-04-21 09:56:54 +0330 +0330

واقعا جذاب نوشته بودی دمت گرم خسته نباشی

1 ❤️

924382
2023-04-21 13:19:30 +0330 +0330

مرسی از قلم زیبا و نثر روانت

2 ❤️

924386
2023-04-21 13:45:09 +0330 +0330

نادر باهم ازدواج کردین یا ن ؟

2 ❤️

924387
2023-04-21 13:46:29 +0330 +0330

قشنگ نوشتی دمت گرم یاد عشق قدیمی خودم افتادم

1 ❤️

924388
2023-04-21 13:46:49 +0330 +0330

آورین خوب بود خوشمان آمد از داستانت و نوش جان ، گوارای وجود.

1 ❤️

924403
2023-04-21 15:43:55 +0330 +0330

ازدواج کردین یا نه بالاخره؟

1 ❤️

924404
2023-04-21 15:47:56 +0330 +0330

خوشمان آمد. نعوظ مختصری هم حاصل شد!

2 ❤️

924407
2023-04-21 16:21:44 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

924415
2023-04-21 19:40:32 +0330 +0330

یه جا گفتی داستانت خیلی قدیمیه؟ میخوام بدونم واسه چه سالیه که کمری و سانتافه بوده؟
درنهایت این رابطه را شاید خیلی از بچه های دهه پنجاه و شصت داشتند.

1 ❤️

924440
2023-04-22 00:20:13 +0330 +0330

ایولا قشنگ بود ، ماهم یه دورانی تجربش کردیم و الان حسرت میخورم چون فقط همون یه بار اتفاق میفته ، دفعه اول لامصب یه طعم دیگه ای داره و خوشا به حال اونایی که اولین رابطشون به سرانجام خوش میرسه …

1 ❤️

924463
2023-04-22 01:05:12 +0330 +0330

احسنت باریکلا از معدود داستانای که دارم تحسین میکنم ازش شاید گفت دومین داستان که تائید میکنم

1 ❤️

924490
2023-04-22 02:46:15 +0330 +0330

سکس اگه با رضایت و احساس باشه و بدون دروغ تو رابطه صرف نظر از نتیجه رابطه هیچ اشکالی نداره ی امر طبیعیه

2 ❤️

924525
2023-04-22 08:16:44 +0330 +0330

تبریک خاطره خوبی بود فقط صد حیییف که همچین عشقی رو از دست دادی کاش کنارش بودی و اخر خاطرت میگفتی الانم باهمیم اینجوری بیشتر کیف میداد .

1 ❤️

924565
2023-04-22 14:35:12 +0330 +0330

دمت گرم ایول به قلمت منو بردی به سی سال پیش اون زمانی که بین دختر پسرا نامه هایی با متن های عاشقانه رد وبدل میشدواگه درسال یبار پیش میومد دختر پسر همدیکرو ملاقات کنن …یادش بخیر

2 ❤️

924707
2023-04-23 09:20:52 +0330 +0330

داستانت خوب بود به نظرم میتونی داستان نویسی ادامه بدی بر خلاف بقیه نویسنده ها جذاب بود ادامه بده

2 ❤️

924717
2023-04-23 11:07:30 +0330 +0330

تاپ مگه دگمه داره ؟

0 ❤️

924767
2023-04-23 21:32:41 +0330 +0330

با اختلاف بهترین داستان شهوانی 👌🏻

1 ❤️

924942
2023-04-24 21:19:00 +0330 +0330

نگاه داداش قربون شکل یزدی حرف زدنت
فکر کنم خوب یادت داده دم هم استانیم گرم
ولی پرو نشو که ما یزدی ها بر جور رو ناموس هم غیرت داریم
اگر ازدواج کردین خوش امدی نادر جان،امید وارم نبری نرگس تهران ساکن کنی
برا مرگ پدرت واقعا متاسفم تسلیت میگم
برا دردش واقعا درکت میکنم

0 ❤️

925659
2023-04-30 00:23:56 +0330 +0330

عااااالی بود.انتقال احساس و شهوتت منو دیوونه کرد.قشنگ خودمو جای نرگس گذاشتم و شهوتم چند برابر شد❤️❤️❤️

1 ❤️

925790
2023-04-30 13:31:48 +0330 +0330

یعنی اخرش از هم جدا شدید؟ واقعا چ حیف
ولی داستان عالی بود

0 ❤️

927021
2023-05-08 19:08:00 +0330 +0330

از اسمت معلومه هم دوره هستیم آخه از دهه شصت به بعد کسی اسم جمشید یا نادر نمی ذاره منم همین دوران رو گذروندم عالی بود بقیشم می خونم

1 ❤️

927406
2023-05-10 22:37:08 +0330 +0330

افرین اقا نادر داستان رو خیلی خوب داری ویش میبری امیدوارم در ادامه اتفاقای قشنگی بیوفته نظر اون احمد ۹۱۳روجدی نگیر رزومه اس خودش گویای احوال داغونشه عاشق سکس با پیرزن 😂😂😂

1 ❤️

931916
2023-06-07 05:18:34 +0330 +0330

اینجور داستانا تو این سایت هر یک سال یبار تکرار میشن .
ممنون از قلمت
ساعت ۴ صبح بعد از کلی فکر و خیال مالی اولین قسمتشو خوندم
عالی بود
اصلا تشویق به ازدواجم کرد

2 ❤️

949310
2023-09-24 21:56:43 +0330 +0330

چه احساسی در نوشته شما بود
تجربه زیبایی است.
نگارش هم روان بود. دوست دارم بیشتر بنویسید.
موفق باشی

0 ❤️