آرزوی رهایی

1397/03/18

سیگارم را خاموش کردم و دود را از دهانم خارج کردم همه چیز به طرز غم انگیزی بی معنا شده بود،دکتر ها هرچه قرص ضد افسردگی به نافم بستند بی فایده بود.
چشمانم را بستم، !
.‌نخیر ! آن بستن فایده ای نداشت
ماجرا را از ابعاد مختلف نگاه کردم به این نتیجه رسیدم همه چیز را تمام کنم.
منطقی بود.
رفتم و روی مبل چرمی ای که تازه خریده بودیم نشستم
گفتم بهتر است چیزی بنویسم!
اما نه ، نیازی نبود!
اسلحه را زیر چانه ام گذاشتم، با شصت پایم ماشه را پیدا کردم، برای آخرین بار فکر کردم.
نه فایده ای نداشت، اول صدا را شنیدم و بعد احساس کردم چیزی از زیر گلویم نزدیک به چانه ام داخل شد و زبانم را شکافت و سقف دهانم داغ شد و شکافته شد و باز هم پیش رفت، انگار مردمک چشمانم بر عکس شد و حرکت گلوله را میدیدم ناگهان به چشمهایم فشاری بسیار درد ناک وارد شد و مثل باز کردن در نوشابه های گاز دار صدا داد و از جا کنده شد و از رشته های اعصاب ام آویزان شدند و در هوا تاب میخوردند.
بدترین جایش شکافی بود که در مرکز سرم ایجاد کرد، مثل گل سرخی شکافته شده بود و محتویات مغزم روی مبل ریخت.
اسلحه به زمین افتاد خودم هم در اثر ضربه به تکیه گاه مبل پرت شدم و آرام سر خوردم و یک وری شدم.
یکی از چشمهایم روی مبل افتاد و دیگری همچنان معلق بود و اندکی تاب میخورد. ذره های خاک در اثر برخورد من با مبل به هوا برخواسته بود.
نگران آن چشمم بودم که در تماس مستقیم با خاک روی مبل بود، هنوز عادت نکرده بودم نمیدانستم که دیگر آلودگی چشمهایم بی معنا شده با چشم دیگرم که آویزان بود، گذر کند عقربه ها را تماشا میکردم.
خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود، میترسیدم از اینکه بدنم خواب برود !!
باز هم به مرده ی ناشی چون خودم خندیدم
خواب رود! مگر دیگر اهمیت داشت؟
زحمت تکان دادن به خودم را ندادم.
ساعت نزدیکهای چهار و نیم عصر بود که دستگیره ی در ورودی چرخید،همسرم بود.
بهت زده به من خیره شد، از اینکه مجبور نیستم دیگر تحملش کنم خوشحال بودم
چهار و نیم عصر، روی مبل قدیمیمان که درست همانجا بود نشسته بودم و در هپروت خودم به سر میبردم که وارد میشد و میگفت:مثل جنازه همیشه یک جا نشستی، خسته شدم از دستت
مرا کفری میکرد،فقط میخواستم در خودم باشم.
با هم بحث میکردیم و من هر لحظه بیشتر از هپروتم فاصله میگرفتم.
به او میگفتم : افسرده م، میفهمی؟!
او هم میگفت: منم از داشتن تو افسرده م، به تو هم میگن مرد؟
با اینکه بار ها نشانش داده بودم، هنوز باورم نداشت.!
دهانش باز مانده بود، از اینکه نمیتوانست چیزی بگوید خوشحال بودم، لال شده بود.
چند قدمی نزدیکتر شد، میدانستم که چنین صحنه ی دلخراشی برایش مهم نیست، اما دیدن من در آن وضعیت حتی برای انسان قوی مثل او هم سخت بود.
روزی که مادرم له شد با او آشنا شدم و همانجا هم عاشقش شدم، بسیار قوی بود، اجزائ صورت مادرم را با دقت بررسی میکرد و در دفترش چیزی مینوشت، پزشک کالبد شکافی بود که میخواست علت اصلی مرگ مادرم را بفهمد.
مادرم در حالی که به سویم می آمد زیر چرخ کامیون رفت.
برای مادرم فرقی نمیکرد که چطور کشته شده اما برای من که تازه بیست ساله شده بودم آشنایی با یک دختر که پنج سال از من بزرگتر بود و میتوانست از من حمایت کند خیلی اهمیت داشت.
در چشمانش اشک جمع شد، باورم نمیشد، میدانستم که حیرت خواهد کرد، اما اشک! اصلا … نه ،باورم نمیشد.!
اشکها از چشمانش سرا زیر شدند، خوشحال بودم او قوی بود و برای اولین بار توانستم او را به زانو در بیاورم.
در مقابلم زانو زد، دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید نتوانست.
یک دستش را روی مبل گذاشت و صدای خفه ای مثل یه اه کوتاه از دهانش خارج شد !
صدایی که میشد عمق افسوسش رو از توش خوند
ناگهان چنان فریادی زد که من جنازه هم از جا پریدم.
چنگ به صورتش می انداخت و میگفت : مبلم…ریدی به مبلم، تازه خریده بودمش، نکبت نمیتونستی بری جای دیگه گند کاری کنی؟
به شدت یکه خوردم، نمیدانستم چه باید بگویم، حس میکردم همه چیز بی معنا تر شده، از این حس ترس برم داشت، باز هم بی معنایی به سراغم آمد.بدتر انکه هپروتی هم وجود نداشت تا به ان پناه ببرم، صدای جیغش از شکاف مغزم وارد سرم میشد،
داشت دیوانه ام میکرد.
تکانی به خود دادم و از جا بلند شدم، با آن چشمها ی آویزان عربده زدم و گفتم : خفه شو.چرا نمیفهمی؟!من خودکشی کردم!
با نگاهی خشمگین به من نگاه کرد و گفت : خفه شم! ها؟! ریدی به مبلم میگی خفه شم؟ به من چه که خودکشی کردی؟
گفتم : چرا نمیفهمی؟! میگم خودکشی کردم.
کور نیستم، دارم میبینم همیشه مایه عذابم بودی، حالا باید این گند کاریت رو پاک کنم…
فریاد میکشید و گاهی مینالید تمام صورتش سرخ شده بود، آنقدر نق زد تا بلاخره گفتم : لعنت به تو ساکت شو، خودم تمیرش میکنم
آرام گرفت وبا چشمان اشک آلود به اتاقش رفت.
اول تکه های بزرگ را در سرم ریختم سپس چشمهایم را جا زدم، حالا هم با یک دستمال خیس به جان مبل افتادم.
یک لکه خون مقاومت میکند و پاک نمیشود.
از آرزوی رهائیم تنها لکه ای سمج باقی مانده.
امیدوارم پاک شود،
دوست ندارم هم مرده باشم و هم نق زدنهایش را تحمل کنم

               نوشته :Tirass
475 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-06-07 21:37:47 +0430 +0430

او مای لاو (clap)

1 ❤️

2018-06-07 22:04:17 +0430 +0430
نقل از: Saintsatan با اینکه حس میکنم دارم کافکا میخونم ولی بازم جذابه، البته خیلی تکراریه!

ممنون که خوندی ولی کاش میگفتی کجاش تکراریه ؟

0 ❤️

2018-06-08 08:49:49 +0430 +0430
نقل از: eyval123412341234 (preved) به به! تيراس جان بايد بگم اولشو كه داشتم ميخوندم ميگفتم اين كه خيلي جنائية كه؟! اما اونجايي كه داد زد گفت مبلم واقعا از خنده مردم! طنز جالبي بود خيلي چيزها ازش ياد گرفتم. مرسي كه هستي و مينويسي. ?

ممنونم شادی جان بخاطر خوانش و حمایت بی دریغت ?

0 ❤️

2018-06-08 09:23:03 +0430 +0430
نقل از: Snowflake اول داستان در حالیکه سعی میکردم به جمع شدن غیرارادی صورتم مقاومت کنم،متن رو میخوندم و آناتومی صورت و اعصاب سر و گردن رو مرور میکردم و اصلا فکر نمیکردم اون تیکه ی کوتاه مبل نو در ادامه باعث جنگ خنده دار بشه

لکه ی آرزو رو خیلی دوست داشتم
متشکرم تیراس عزیز که برامون زیبا و متفاوت مینویسی

ممنونم ارکیده مهربان، بابت تشویقای مکرر و مداومت

1 ❤️

2018-06-08 09:23:55 +0430 +0430

🙄 🙄 🙄 🙄 🙄

عالی بود عزیزم خیلی فانتزی بود خوشم امد . دقیقا بعضی زنا این حسو میدن که آدم اگه بمیره هم بازم اعصابش خورد میشه

1 ❤️

2018-06-08 09:28:44 +0430 +0430
نقل از: dickerman 🙄 🙄 🙄 🙄 🙄

عالی بود عزیزم خیلی فانتزی بود خوشم امد . دقیقا بعضی زنا این حسو میدن که آدم اگه بمیره هم بازم اعصابش خورد میشه

احسنت…زدی تو خال رفیق خخخخ
پسندت مایه مباهاته

1 ❤️

2018-06-08 09:56:51 +0430 +0430

:) :)
کاش هر از چند گاهی مردمک چشمانمان برعکس میشد و از بیرون به خودمون نگاه میکردیم. اما این افسردگی لعنتی و اضطراب، شایعترین بیماری روانی بشر در طول تاریخ بودند تا جاییکه از افسردگی بعنوان سرماخوردگی روانی یاد میکنند. ولی چون به قرص اشاره کردی، افسردگی به هیچ عنوان با دارو درمانی تنها،معالجه نمیشه و حتماً حتما باید با روان درمانی همراه باشه.
خوب شد شناختمت ؛-) اون چند تای قبلی هم خیلی خیلی زیبا بودن،کلی به حال ادمین افسوس خوردم.نامه اول،همون پارک آبی رو میگم،خوندم خیلی زیبا بود اونم مثل قبلیا،بعد که خواستم در موردش صحبت کنم پیامم ارسال نشد،گمونم اون قسمت که مربوط به دریافت پیام هست رو تیک زدی،واسه همین ارسال نمیشد.

1 ❤️

2018-06-08 11:23:50 +0430 +0430
نقل از: PayamSE :) :) کاش هر از چند گاهی مردمک چشمانمان برعکس میشد و از بیرون به خودمون نگاه میکردیم. اما این افسردگی لعنتی و اضطراب، شایعترین بیماری روانی بشر در طول تاریخ بودند تا جاییکه از افسردگی بعنوان سرماخوردگی روانی یاد میکنند. ولی چون به قرص اشاره کردی، افسردگی به هیچ عنوان با دارو درمانی تنها،معالجه نمیشه و حتماً حتما باید با روان درمانی همراه باشه. خوب شد شناختمت ؛-) اون چند تای قبلی هم خیلی خیلی زیبا بودن،کلی به حال ادمین افسوس خوردم.نامه اول،همون پارک آبی رو میگم،خوندم خیلی زیبا بود اونم مثل قبلیا،بعد که خواستم در موردش صحبت کنم پیامم ارسال نشد،گمونم اون قسمت که مربوط به دریافت پیام هست رو تیک زدی،واسه همین ارسال نمیشد.

در مورد افسردگی باهات کاملا موافقم تو قرن حاضر یه بیماری فراگیری بدل شده

از دست ادمین والا افسردگی گرفتم و به تاپیک پناه اوردم

ممنونم بابت تعریفاتون خوشحالم که پسندیدی

ینی منم مثل ادمین بلاک کردم!!! واااای نه! حتما چک میکنم

اگه اینجور باشه که بلاک کردن هم میشه گفت مسریه...خخخخخ
1 ❤️

2018-06-08 20:34:30 +0430 +0430

داستان فوق العاده ای بود ساده و روان و پربار،.تبریک میگم

1 ❤️

2018-06-08 20:44:15 +0430 +0430

از قلمت هنر میباره ایول.
یجوری داشتم جدی میخوندم که انگار دارم فیلم سوپر نگا میکنم اخرش بهم ریده شد ?

1 ❤️

2018-06-09 06:29:16 +0430 +0430
نقل از: 0هادی0 از قلمت هنر میباره ایول. یجوری داشتم جدی میخوندم که انگار دارم فیلم سوپر نگا میکنم اخرش بهم ریده شد ?

ممنونم که خوندی هادی عزیز خوشحالم که دوستش داشتی

0 ❤️

2018-06-09 08:49:46 +0430 +0430
نقل از: chichika داستان فوق العاده ای بود ساده و روان و پربار،.تبریک میگم

ممنونم از حضور گرمت دوست عزیزم خوشحالم که پسندیدی

0 ❤️

2018-06-18 18:26:18 +0430 +0430

مگه داریم سورئال تر از ایننننننن

هزل تخیل دیوانگی … سه قانون بی هیچ کم کاستی اجرا شدن ?

زمینی پر از ابر و آسمونی پر گل // محبوب جیغ کلاغه جا صدای بلبل

1 ❤️

2018-06-30 00:31:42 +0430 +0430
نقل از: POOOOOKER مگه داریم سورئال تر از ایننننننن

هزل تخیل دیوانگی … سه قانون بی هیچ کم کاستی اجرا شدن ?

زمینی پر از ابر و آسمونی پر گل // محبوب جیغ کلاغه جا صدای بلبل

خوشحالم پسندیدی دوست خوبم

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «