صدای بسته شدنِ کتابها گوشم رو تیز میکنه. با کنجکاوی به ساعت مچیم نگاه میکنم؛ قبل اینکه پیام چشمم به مغزم برسه حدس میزنم وقت باید تموم شده باشه. تقریبن همینطوره. عقربه دقیقهشمار هنوز به سی نرسیده ولی هرچی میگذره صدای ورق خوردن بیشتر میشه. صدای بسته شدن. من هم همینکار رو میکنم. کتابم رو میبندم و داخل کیفم میذارم. سرم پره از فکر و خیال. لباسم رو عوض میکنم و همراهِ شلوغی میشم. گوشیم رو از روی میزِ مدیر برمیدارم و از دَرِ کتابخونه خارج میشم. با شکّ و تردید شمارهگیر گوشیم رو باز میکنم؛
+سلام؛ میتونی بیای دنبالم؟ کارم تموم شد
با شنیدنِ صدای فشردنِ پیدرپی دکمههای کیبرد و چند نفر که ظاهرن دارن همزمان باهاش صحبت میکنن جوابم رو میگیرم.
_سرم شلوغه پسرم. خودت…
+باشه. فعلن خداحافظ
سرم پره از فکر و خیال. به ساعت مچیم نگاه میکنم؛ هفت و سی و چهار دقیقه. مسیرهای رسیدن به خونه رو برای خودم تجزیه تحلیل میکنم. به شارژِ باتریِ گوشیم نگاه میکنم؛ سی و چهار درصد. مسیرِ نه کوتاه و نه بلند، نسبتن طولانی رو انتخاب میکنم. هندزفریم رو از جیبم درمیارم…
از باقیِ راه چیز دیگهای به جز موسیقی توجّهم رو جلب نمیکنه. مسیرِ تکراری، خیابون و کوچههای تکراری، آدمهای…؛ میایستم؛ اون کیه اونجا ایستاده؟! چرا اینطور نگاه میکنه؟! زل زده به نقطهای. پلک نمیزنه. تکراری نیست انگار. معمولن شخصیت آدمها رو از نوعِ راهرفتن و صحبت کردنشون تشخیص میدم؛ امّا ساکته. ساکِنه. تکون نمیخوره. شلوار جینِ نسبتن تنگی بهپاش کرده و یک یقهاسکیِ ضخیمِ زرشکی. گرمش نمیشه یعنی؟! به هرکسی که از اون نقطه که بهش زل زده رد شه نگاه میکنه. امّا نگاهش روی هیچکس بیشتر از یک لحظه موندگار نمیشه. انگار نگاه نمیکنه؛ داره تماشا میکنه. آدمها رو شاید. با اینکه بهشون نگاه نمیکنه. انگار هیچکس توجهش رو جلب نمیکنه. نمیدونم. از بیتفاوتیش نسبت بهم شاکی میشم. به ساعت مچیم نگاه میکنم؛ هفت و پنجاه و پنج دقیقه! اینهمه گذشته و بااینکه تو چشمهام قفل شده روی صورتش ولی حتا یک بار هم نگاهم نمیکنه. آب دهنم رو قورت میدم و با غروری ساختگی به سمتش بهراه میاُفتم. هنوز چند قدم با اون نقطه فاصله دارم تا تو زاویهی دیدش قرار بگیرم. میایستم؛ اگه از جلوش رد بشم؛ اگه به من هم فقط چند لحظه نگاه کنه و از اون نقطه که رد شدم دوباره چشمهاش برگردن سر جای اوّلشون چی؟ رفتارش با من هم مثل بقیّهست یعنی؟ باید یک تغییری ایجاد بشه. باید یک تغییری ایجاد کنم توش. باید وضعیتش رو عوض کن. از اوّل که دیدمش تا الان هنوز یک دستش توی جیب و دست دیگهش زیر چونهشه. باید یک تغییری ایجاد کنم. گرمی هوا دور یقهم رو خیس کرده. کلافهم. یکهو سرم رو از زمین به سمتش برمیگردونم؛
… جواب نمیده. شاید انگیزه میخواد. برای شروع یک مکالمه. چیزی توی من ندیده شاید. سرم پر فکر و خیاله ولی ظاهرم ساده. باید هرچی که تو سرمه رو بریزم بیرون. شاید توجّهش رو جلب کنه. شاید من رو بهتر که بشناسه اونوقت جوابم رو بده. بدون حرکت ناگهانی که مبادا بترسونمش آروم تو زاویهی دیدش قرار میگیرم. تو فاصلهی چند متری روبهروش؛ درست روی همون نقطه که با تیزی نگاهش دریده بود اونجا رو. از اَرّابهی غرورم پیاده میشم و چهارزانو روی زمین میشینم. درست روبهروش. به ساعت مچیم نگاه میکنم؛ هشت و بیست دقیقه!
شروع میکنم به صحبت کردن. از شروع زندگیم. از پایانش. از شروع دوبارهش و دوباره پایانش. زندگیم پره از این آغاز و انجامهای بهظاهر تکراری که هرکدومشون یک تجربه رو روی روحم حک میکنن. شرح میدم براش فکرهام رو. سرم پره فکر و خیاله. با کسی نمیشد حرف زد این چند ماهی. انگار کسی نه حوصلهی شنیدن رو داشت نه توان درک. ولی بهخودم که میام میبینم از اولین شروع زندگیم رو گفتم تا رسیدم به آخرین پایانم. همهش رو گوش کرده بود. باحوصله. حتا یک لحظه هم نگاهش رو از روم برنداشت. پلک نزد یک بار هم. به هرکس میگفتم به اولین پایانم نرسیده صدتا سناریو توی ذهنش دربارهم میساخت. قضاوتم میکرد هرکی بود. ولی انگار کسی که روبهروم ایستاده بود فرق داشت. قضاوت نمیکرد که هیچ، حتا لبخندی که از شروع صحبتم روی لبش بود هنوز هم پابرجا بود. چطور میتونه همچین آدمی وجود داشته باشه؟! از شدّتِ شوقِ خالی شدن و زدن حرفهای سالها سکوت همونطور که چهارزانو نشستهم روی زمین وول میخورم. دلم میخواد از نزدیکتر ببینمش. نگاهش کنم. نه؛ تماشاش کنم. از روی زمین بلند میشم. نگاهم به ساعت مچیم میافته؛ ده و سی دقیقه. توجه نمیکنم. میایستم. هنوز توی خط چشمهاشم. دلم میخواد تا صبح نگاهم کنه. من حرف بزنم و اون سکوت کنه. گوش بده. ولی باید لمسش کنم. باید ببینم چیه ذاتش. به سمتش اولین قدم رو برمیدارم. باز هم میایستم. توی دلم آشوبی بهپا شده. نمیدونم چرا ولی دلهره دارم. نمیتونم. نمیشه نزدیکش بشم. میترسم. نمیدونم چرا ولی میترسم. چند لحظهای با خودم کلنجار میرم که چیکار کنم. تصمیمم رو میگیرم. چشمهام رو میبندم. پاهام رو به زمین میکوبم و با سرعت به سمتش میدوم. قدم پشت قدم، سرعتم به نهایتش که میرسه حس میکنم کسی با پتک به صورتم کوبیده. صدای بلندی از هرطرف گوشم رو کر میکنه. مثل شکستن میمونه صداش. چشمهام رو که باز میکنم میبینم افتادم توی بغلش. دور و برمون پر شده از شیشهخرده. حسّ عجیبی بهم دست میده. تکّهای شیشه از گوشهی دستم بیرون کشیده میشه. از درد به خودم میپیچم و فریاد میزنم ولی هنوز گوشم صدایی نمیشنوه. فقط سوت میکشه. از پشت حسّ میکنم دستهای دو نفر رو که بازوهام رو میگیرن و از جام بلندم میکنن
اشک از چشمهام میریزه و صدام رو کسی نمیشنوه انگار. بلندم میکنن. جدامون میکنن. فکر کنم دارن باهام حرف میزنن ولی مهم نیست برام حرفهاشون. فقط حسّ عجیبی بود؛ وقتی که دستش روی دستم بود؛ وقتی گردنش رو بو کشیدم؛ حسّ عجیبی بود. انگار مثل من از خاک و گِل نبود؛ از چوب انگار. انگار…
کمکم صدای اطرافم رو میتونم بشنوم. آژیر دزدگیر مغازه، چند نفر دورم جمع شدن، روی نیمکت کنار خیابون نشوندنم. هرکدوم ازم سوالی میپرسن
_ چی شد؟ از در نتونستی بری شیشه رو شکوندی؟
_ آخه پسر خوب این موقع شب وقت این کارهاست؟ صبر میکردی خلوتتر شه خیابون با خیال راحت میرفتی دزدی
صداشون آزارم میده. متوجه نمیشم دربارهی چی حرف میزنن. دزدی؟ شیشه؟ قضاوتهاشون آزارم میده. راستی اون کجاست که قضاوتم نمیکرد؟ کجا رفت؟ همین که سرم رو بالا میگیرم چشمم میخوره بهش. دستش از بدنش جدا شده. از ته دلم فریاد میکشم و دوباره میدوم سمتش. همینطور که به سمتش قدم برمیدارم؛ همینطور که سرش روبهرومه و تو زاویهی دیدشم؛ چشمهاش پلک نمیزنه. فقط نگاه میکنه. قضاوت نمیکنه. فقط نگاه میکنه.
_ معلوم نیست چی زده با مانکن مغازه داره عشق و حال میکنه.
_ مدل دوست داری پسر جون؟ زندهش گیرت نیومد اومدی با چوبیش حال کنی؟ بیخیال بابا
پشت سرم صداشون رو میشنوم که حرف میزنن ولی متوجه نمیشم چی میگن. دستِ جداشدهش رو توی دستم میگیرم. بغضم میترکه. همهچیزم رو دید، شنید؛ حتا یک بار هم پلک نزد…
↩ Unknown Mistress
ممنون که خوندی؛ لطف داری 🙏 🌹
درمورد عنوان درست گفتی؛ عوضش کردم. دیشب بخاطر مشکلی نتونستم. تو دلم خودم هم بود.
در مورد نگارش حتمن حرف میزنیم بعدن باشه؟
↩ رو ری
شاید پیش خودشون بمونه بهتر باشه. خودش رو که درک کنه آدم به کسی نیاز نداره برای خالی شدن
شاید البته
**سالی که خون تو رگها نیست
قلب فلزی تو سینهاست
سالی که تصویر زمان
شکستگی آینهست
قبیله یعنی یه نفر
همخونی معنا نداره…**
امیر جان…
تنهایی آدمهای پر از حرف اما مُهر سکوت خورده بر لب رو به خوبی تصویر کردی…
قلمت مانا …🍃🌹
نگارش و انتقال احساسات خیلی خوب بود ولی این حد از تخیل و توهم برای من به شخصه خوشایند نیست. شاید چیزای بیشتر مرتبط با این حالتش باید از شخصیتش گفته می شد تا باورپذیرتر بشه. اینکه چرا تا این حد تنهاست و متوهمه اصلا معلوم نیست. فقط چون یکی از والدینش نمی تونه بره دنبالش؟ به نظرم کافی نیست.
اون پاراگراف اول جوری با جزییات نوشته شده که انگار توی کتابخونه قراره اتفاق خاصی بیفته و من منتظرش بودم ولی نیفتاد.
ببخشید البته اینا ایراد نیستن فقط شاید داستان زیادی کوتاه بود و یکمی بیشتر می نوشتی حل می شدن کاملا. 🌸🌸🌸
↩ negar93
به هر نقد و نظری احترام میذارم و میپذیرمش؛
ولی شما سلیقهتون رو قاطی نظرتون کردین
داستان کوتاهه. توی داستان کوتاه نمیشه بهاندازهی داستان بلند به عناصر داستان پرداخت.
شما باید ببینین هدف داستان چیه. داستان کوتاه هدفش رو توی کوتاهترین حالت به منظور مخاطب میرسونه. اینکه این حالت شخصیت داستان دلیلش چیه و چرا به این حد رسیده میتونه بیان نشه؛ چون نیازی نیست. هدف چیز دیگهایه اینجا.
تماس پسر با پدرش هم باتوجه به برداشت خواننده میتونه تاثیری روی شخصیت نداشته باشه و ویژگیش رو بیان نکنه و فقط بخشی از سیر داستان باشه که مجبوره این راه رو پیاده بره و با پیچش داستان روبهرو بشه.
خواننده میتونه اینطور هم برداشت کنه که این نوع صحبت کردن نشونهی بیحالی پسر و کم بودن ارتباط و اشتراکگذاری احساساتش با خانوادهش باشه.
ممنون از نظرتون و مهمتر اینکه بیانش کردین🙏🌹🌹
↩ Lor-Boy
ممنون ازت فرشاد عزیز🌹🌹🌹
تاپیک رو مزین میکنی هربار به زیبانوشتههات
↩ Rabbit131313
خب نظرم سلیقه م هست دیگه 😁 به عنوان یه منتقد نظر ندادم، فقط نظر و سلیقه م بود.
من فکر می کنم به طور مختصر هم میشه بیشتر اشاره کرد به اوضاع و احوال شخصیت اصلی ولی در نهایت حتما به نظر خودت کافی بوده و مشکلی نیست🌸
↩ negar93
نگار عزیز…
این سبک از داستان نویسی، مثل روایتهای رئال نیست که به دنبال سرگرم کردن مخاطب باشه… به همین خاطر قواعد داستان نویسی رو در این سبک نوشتار نمیتونی پیدا کنی
در این سبک، با پرداختن به مفاهیم، اشیا، عناصر و واقعیتهای قلو شده، نویسنده به دنبال القای یه معضل، مشکل، هنجار یا ناهنجاری موجود هست و اون رو بیشتر از حد معمول اغراق آمیز و بعضی وقتها وحشتناک جلوه میده…
برای مثال، شما در یک متن رئال میخونی:
با اینکه میدونست سیگار براش ضرر داره و سرطانش رو تشدید میکنه، اما یه نخ گوشهی لبش گذاشت و روشن کرد…
اما در سبک سورئال:
سرطان را به دندان گرفت، آتش زد و در دهانش ریشه دواند، به عمق کشیده شد… دهلیز راست، بطن چپ، همهی مویرگهایش پر شد از این سم مهلک …
تفاوت بیان در یک مفهوم مشترک رو میشه در هر دو سبک دید…
البته شرمنده که به جای امیر جواب دادم…
راستش حس میکنم، امیر بهصورت غریزی و ذاتی به این سبک گرایش پیدا کرده، ولی به نظرم داره خوب و درست پیش میره…
↩ negar93
دقیقن همینطوره که فرشادجان میگه
ایشون بهتر توضیح دادن تفاوت رئال و سورئال رو
↩ Lor-Boy
خیلی ممنونم فرشاد جان برای خودم هم بهتر جا افتاد این قضیه اینطور که تو گفتی. بیانش برام سخت بود.
آره غریضیه. دست خودم نیست تقریبن. باید کنترل بشه ولی؛ البته جوری که محدود نشه. این رو برای بقیه که مینویسن هم گفتم.
↩ Lor-Boy
مرسی از توضیحتون آقا فرشاد عزیز.
بله شما درست میگین و تقریبا متوجه این نوع سبک میشم و کتاب و داستان های این مدلی زیاد خوندم و حتی یه زمانی مورد علاقه م بود ولی الان خیلی سختگیر تر هستم و هر چیزی در قالب سورئال رو نمی پسندم. شاید ایراد از خود منه که هر چی جلوتر میره منطقی تر برخورد می کنم با داستان ها و دنبال یه سری معنا و مفهوم درست و منطقی حتی در دل داستان های تخیلی می گردم!
مثال شما کاملا اوکیه و برای من قابل قبول ولی این داستان آقا امیر همچنان یه چیز ناهمگونی داره که دقیق نمی دونم کجاشه!! شاید اگه در انتهای داستان دوباره وارد دنیای واقعی نمی شد و توی دنیای خیالی خودش باقی می موند و فقط به همین اشاره ها در مورد اینکه شیشه توی بدنش رفته و خونریزی پیدا کرده مثلا و اینکه اون آدم بوی چوب می داده و دیگه توضیح نمی داد که مردم جمع شدن و حرف های واقعی می زنن!! بهتر بود.
البته این نظر شخص من کم اطلاعه و حتما می تونه فقط ناشی از سلیقه م باشه. عذر می خوام از نویسنده ی عزیز🌸🌸 امیدوارم موفق باشه 🌷🌷
شما هم لطف کردین توضیح دادین 🌸🌸
↩ negar93
شاید اگه در انتهای داستان دوباره وارد دنیای واقعی نمی شد و توی دنیای خیالی خودش باقی می موند و فقط به همین اشاره ها در مورد اینکه شیشه توی بدنش رفته و خونریزی پیدا کرده مثلا و اینکه اون آدم بوی چوب می داده و دیگه توضیح نمی داد که مردم جمع شدن و حرف های واقعی می زنن!! بهتر بود
اگه دقت کنین برای شخصیت اصلی داستان فضا واقعی نشده و فقط حرفهایی رو شنیده که بهشون توجه نکرده و توی دنیای خودشه. تا آخرین دیالوگش.
ممنونم ازتون بخاطر همهی نظرها و ممارستتون که باعث میشه تجربهی همه بیشتر بشه 🌹 🌹
↩ Rabbit131313
آره اتفاقا به اون موضوع دقت کردم ولی خب من تصورم این بود که برای خواننده ی داستان هم نباید فضا تغییر کنه که خب این مشکل از تصور منه :))
مرسی از توضیح و صبر شما دوست عزیز🌸🌸🌸
↩ Rabbit131313
عزیزمی امیر جان…
قلم و سبک نوشتاریت رو دوست دارم… اینو جدی میگم و بدون تملق…
در مورد محدود کردن، هم فقط میتونم بگم، اگه واسه دل خودت مینویسی، هیچ محدودیتی قائل نشو و بزار ذهنت برداشتهای انتزاعی رو از واقعیت داشته باشه…
اما وقتی برای مخاطب مینویسی، باید کلیدها و المانهایی به مخاطب بدی، برای درک و فهم محتوا… مثل همون بوی چوب، یا زخمی شدن با شیشه، که نگار اشاره کرد… و مخاطب رو متوجه اتفاقی که افتاده میکنه…
موفق باشی دوست خوبم…
چقدر خوب و دلچسب بود و پر از تنهایی
هر بار که مینویسی یه گام بلند برمی داری و این عجیب و جذابه. واقعا مستعدی 👌👌👌
خوشحالم میخونمت🎈😘🎈 بازم بنویس
هزار آرزوی خوب برای تو
↩ negar93
بهتون گفته بودم؛ قطعیتی وجود نداره تو این زمینه.
ممنونم از بحث و نظرتون 🌹
↩ sepideh58
مرسی که خوندین سپیده جون 🌹
نظر لطفتونه. ممنون از انرژی
↩ Lor-Boy
ممنونم فرشاد جان از نظرت
یکسری جملاتی ازت میشنوم منو بهشدت جذب میکنه چون همینها رو کس عزیز دیگهای هم بهم میگه.