از پشت شیشه، دختر جذّابیست
با چشمهای قهوهایِ تیره
که زل زده به وحشتِ آینده
[انبوه عابران به تنش خیره!]
.
شاید برادرش سرطان دارد
و باز هم گران شده داروهاش
بر بالشی که لکّه شده با اشک
میریزد از زمین و زمان، موهاش
شاید که شوهری عصبی دارد
شکّاک به تمام جهان شاید
زن، کاغذی گذاشته و رفته
بر روی آن نوشته «نمیآید»!
.
شاید که همزمان به دو تا آدم
گفتهست «تا ابد سر قولش هست»!
دارد که پاره میشود از داخل
که گیر کرده است تهِ بنبست
شاید که قاتل است و در این هفته
کشتهست مردهای زیادی را
امّا نمیشود که بخواباند
کابوسهای غیرارادی را!
شاید که قبل رابطهای جنسی
گفتهست توی گریه: «نمیخواهم!»
عشقش به روی تخت هلش داده
تا جسمشان یکی بشود با هم
شاید سکوت کارگری باشد
در متنِ کارخانهی اجباری
بیحوصله، کلافه، پُر از کینه
که زل زده به ساعتِ دیواری
شاید زنیست غرق جواهر که
وقت خرید، قاطیِ مردم شد
یک لحظه رفت داخلِ آدمها
یک لحظه چشم بست… سگش گم شد!
شاید که مثل خستگیِ گلدان
آنقدر مانده تا که ترک خورده
از یک پدر شبیه به هر شب، مست!
تا صبح توی گریه کتک خورده
شاید که دختریست خیابانی
دنبال جای خواب به هر قیمت
از جبرهای جامعهاش بیرون
در حال انتخاب به هر قیمت
شاید شدهست عاشق همجنسش
خستهست مثلِ قبلِ زمستان، برگ!
رازیست در سرش که نباید گفت
باید که قایمش بکند تا مرگ
شاید گرسنه است و بدون پول
امّا هنوز سِرتِق و مغرور است!
نه اهل دزدی است و گدایی و…
گرچه گرسنه است… که مجبور است…
.
شاید که دختریست که میخندید
افسردگی گرفت وجودش را
که کیف و جیبهاش پُر از قرص است
راحت کنند مردنِ زودش را
شاید که درس دارد و دانشجوست
محبوسِ خوابگاهتر از قوطی!
با نفرت از تمامیِ دانشگاه
با امتحان ندادن و مشروطی!
شاید سیاسی است… در این فکر است
که این تلاشها اثری دارد
با اینکه حکمِ حبسِ ابد خورده
امّیدِ روزِ خوبتری دارد!!
.
شاید زنیست حامله، عصیانگر
که پشتِ پا به پوچیِ دنیا زد
این بچّه را چگونه نگه دارد؟!
این بچّه را چگونه بیندازد؟!
.
شاید که یک تصوّر ممنوعهست
هر روز سیب میشود و گندم
بدجور عاشق است ولی تنها!
محبوبِ جمع نیست زن دوّم!!
.
شاید که دختریست پر از رؤیا
دیوانگیِ ثبت شده در لیست!
با جبرِ خانوادهی خود درگیر
رؤیای او لباس عروسی نیست!
شاید که دختریست نویسنده
درگیر با هرآنچه نشد باشد!
بیدار مانده است که بنویسد
تا قهرمان قصّهی خود باشد
■
.
از پشت شیشه دختر جذّابیست
در بهترین دقیقهی این هفته
زل میزنم به چشمِ غمانگیزش
تا بیشتر نگاه کنم… رفته…
.
سید مهدی موسوی❤
تقدیم به شما رفیق:
بازو به بازوی تو از جوانی خویش می گذرم
سربرمی گردانم چشمۀ جوشانی می بینم
آب زلالی…
از آه کدر می شوم
با سر آستین می زدایم از رخ آیینه ام غبار:
عشق
تبسم دخترکی می شود در مه صبحگاهی
با کیف و کتاب و مشق.
عشق
نگاه دزدیدۀ زنی می شود
که با خم گردن ، تابی به مو می دهد
زیر آفتابی از آن زمستان
که در جیب های خالی دست می فشردیم
کنار برکۀ آب حاصل باران.
دست های سپیدی ناگاه
با ذره های بی شمار خورشید
از گریبان
دو سیب کوچک
بیرون می آورد
و از سراسر اندام
نسیم می گذراند.
کودکی
بر زانوان گرم زنی
غش غش می خندد
و خشت اول عشق
نهاده می شود:
لبخند تو،خندۀ پر طمطراق مادر
نگاهت،گردش چشم های خاله
رخانت،گونۀ آن دختر همسایه
که هنگام خنده گود می افتاد.
احمد فریدمند
بخش زن دومشم باحال بود 🤣
میدونم عوضی بازیه ها ولی من اگه مرد بودم دوست داشتم هر چهارتا زنو بگیرم
↩ sepideh58
شعرش قابل درک و فهم بود و تاثیرگذار، ممنونم برای تاپیک خواهر خوشملم❤❤🥰