ارغوان سعی میکرد خودش را از دست شوهرش نجات بده. با یه گاز محکم از دستش فرار کرد. و برگشت سمتش و گفت: بی غیرت، چته، مگه اسیر گرفتی؟ من چه گناهی در حق خدا کردم که گیر تو افتادم؟ خدایا جونمو بگیر و خلاص…
علیرضا که از نئشگی شیشه سر از پا نمی شناخت. یهو به خودش اومد و داد زد: چته بی پدر نشد یه بار مثل آدم بغل خوابی تو ببینم، ای تف تو اون ذات خرابت، همش ازم گریزونی.لعنتی!
و استکان چایی را با نعلبکیش بسمت ارغوان پرتاب کرد.
شایان که پنج سالش بود با بالا گرفتن دعوای پدر و مادرش از خواب بیدار شد.
و بنا کرد به گریه و زاری. و مادرش را که لخت مادرزاد تو حیاط خونه ایستاده بود، و پدرش که با مشت و لگد به جانش افتاده بود، را می دید. اون شب اولین باری نبود که ارغوان از شوهرش کتک می خورد. تمام سر و بدنش آثار کبودی وجود داشت. اما فقط و فقط بخاطر تنها پسرش شکایتی به کسی نمی کرد. حس مادرانه، ارغوان را تا حد مرگ برده بود. فورا در حالیکه لخت و عور بود پسرش را در آغوش کشید. و خودش را انداخت تو اتاق. علیرضا که دیگه نشئگی براش نمونده بود پا شد و خودش را جمع و جور کرد. و زد بیرون. اون شب ارغوان تا صبح نتونست بخوابه. هزار و یک جور فکر به ذهنش رسید. اما هیچکدوم را نمی تونست عملی کنه. نه مال و ثروتی داشت که به فکر جدایی بیفته و نه خانواده ای که از اون حمایت کنه. از طرفی رازی که از دوران کودکی و نوجوانی با اون همراه بود. مانع از بازگو کردن خیلی از حقایق زندگیش برای خانواده اش میشد. دیگه واقعا درمانده و افسرده شده بود. مثل یه مرده متحرک به کارهای روزمره اش می رسید. تنها جایی که به ارغوان ارامش میداد. می تونست با دوستانش گاهی درد و دل کنه یه گروه تلگرامی بود که ارغوان از طریق دوستش مینا وارد اون جمع شده بود.
↩ IpshzAlireza
درودها بر شما. مرسی از حضورتون. بزودی حتما 👍
↩ نفس بودم
بسیار خرسندم که شما مهربانوی عزیزم
از خط خطیهای بنده حظ برده اید. محض نگاهتان. 🙏