افسانه ی آدم و حوّا

1401/01/13

سروده ی زیر رو پارسال نوشتم. هر چند من خودم اعتقادی به این افسانه ندارم ولی به عنوانِ شعر یا میتولوژی میشه ازش بهره برد.


۱
آن دم كه آدم از جنّت سقوط كرد
زان روز پشتِ سر بگذاشت صد نبرد

زان قبل بود او اندر بهشتِ پاك
زان قبل تر هم اوى بودى زبون و خاك

آدم نشسته بود در جنّتِ برين
وز دورِ روزگار بودى به روش چين

مى گفت با خدا كاين دهر چيستى
فرجامِ كارِ او از چيست نيستى

اين دهرِ طول دار از چيست اينچنين
اينگونه پر شتاب از چيست اين زمين

صدها سؤال و فكر از ذهنِ او گذشت
بشنو كنون وُرا كو چيست سرگذشت

روزى خدا وُرا در عرشِ خود بخواند
گفتش كه كارِ دهر اينگونه او نماند

تغيير يابدى هر چه كه هست او
ليكن زبانْت را بايد دهى فرو

از تو نمى سزد تا فكرِ اينچنين
در كارِ خلقتم آرى و پس نشين

خوش باش با زنت ليكن ازين تو بيش
پرسش مكن دگر از عقل و دين و كيش

آدم بشد خموش از صحبتِ خدا
رفت او سپس سبك اندر سوىِ حوا

گفتا چگونه گفت با او خدا بلى
وز رنجِ خويش كو چون گشت مبتلى

حوّا وُرا بكرد چندى شماتتش
گفتا كه جام گير اى يارِ ماه وش

ما را نزيبدى انديشه و سؤال
در ذهنِ خود مده ره فكرتِ محال

٢
شيطان كه بود او گهگاه در بهشت
بنگر چگونه او دامش سبك بهشت

روزى بيامد او در نزدِ آدم او
گفتا بدوى كه دست از خدا بشو

با من بيا كه تا گردى تو اين جهان
وين گونه مضطرب نزدِ خدا ممان

با من بباش تا گويمْت رازِ دهر
اين سان مكن بلى جانِ خود همچو زهر

رازِ فلك بلى در نزدم است و بس
اينجا مده به باد جانِ گران چو خس

از تو به يك نظر وز من اشارتى
به زين نباشدت ديگر سعادتى

هان تا چه گويى ام در اين بهشتِ دون؟
خواهى كه مى شوى همراهِ من كنون؟

آدم پناه برد از او به كردگار
گفتا بدو كه اى ابليسِ بد عذار

هرگز مبر گمان تركِ خدا كنم
يا در رفاقتت چنگال مى زنم

تو كيستى كه با من همصدا شوى
زيبد كه اين زمان از نزدِ من روى

ابليس گشت بس سرخورده و نوان
آدم بگفت ترك او يك زمان دمان

ليكن به دل همى انگاشتى فريب
كز ره به در برد آدم به فرّ و زيب

٣
روزى نشسته بود حوّا به روىِ سنگ
وز دورِ روزگار بس دلْش بود تنگ

مى خواند چامه اى از بهرِ قلبِ خويش
در سر نداشت هيچ فكرِ جهان و كيش

ابليس كه بوَد هر دم هزار رنگ
خود را رساند بدو با سرعتِ خدنگ

بود او آن زمان بر شكلِ مار اوى
لرزان و مرتعش باريك همچو موى

يك لحظه او نشست اندر برِ حوا
با او سخن بگفت از خلقتِ خدا

گفتش كه يك درخت اندر بهشت هست
كو گر خورى ثمرْش گردى تو شاد و مست

بايد كه مى خورى تو ميوه ى خوشش
تا گرددت تو را كاسته اين عطش

هر كس كه زان درخت ميوه يكى بخورد
تا هست دهر او هرگز دگر نمرد

ديگر كه ميوه اش دارد نهالِ علم
هر كش بخورد گشت در لحظه پر ز حلم

حوّا ز صحبتِ شيطان فريب خورد
دستِ ظريفِ خويش بر سوىِ مار برد

بنواخت او تنش چونان كه دلبرى
وز شرم و عاطفه گشت آن زمان برى

گفتا كه آن درخت اندر كجاست او
نام و نشانى اش تو اين زمان بگو

شيطان ورا بگفت آن چه كه او بخواست
زان پس زنِ فريب خورده به پاى خاست

آگه نبُد درخت ممنوع گشته بود
پس رفت او سوىِ آدم مثالِ دود

گفتا وُرا چه گفت ابليسِ نابكار
گفتا بدو همه ترفند و كيدِ مار

آدم بشد همى در فكر او فرو
هيچش نبُد خبر زين مكرِ تو به تو

گفتا گر اين درخت باشد چنين سزاست
تا مى رويم ما سويش دوان و راست

پس آن دو تن شدند شادان سوىِ درخت
غافل بدند ليك از حيله هاىِ بخت

ديدند يك درخت زيبا و دلنواز
پس دستِ خود نمود بر سوىِ آن فراز

چيدند ميوه اى كو بُد به شكلْ سيب
آمد از آسمان يك تندرِ مهيب

لرزيد جنّت و زان بعد آن دو تن
گشتند طرد ازان باغ و ازان چمن

آدم سقوط كرد همراه با حوا
سوىِ زمين و پس آمد وُرا ندا

كاى آدمى تو را گفتم به هوش باش
سودى نباشدت ديگر فسوس و كاش

تو خواستى كه تا جاويد مى شوى
ليكن كنون سزاست اندر زمين روى

بودى تو شاد و خوش در جنّتِ برين
ليكن بسوز تو اكنون درين زمين

مى خواستى كه تا دانى تو رازِ دهر
ليكن كنون تو راست از جنّت هيچ بهر

اكنون در آن زمين عمرِ گران گذار
يا خواه همچو ابر تو روز و شب ببار

ديگر نباشدت جايى درين بهشت
روحِ تو مى شود ز ابليس تار و زشت

آدم خموش ماند از صحبتِ خدا
قلبش بپژمريد زين صحبت و ندا

آرى چنين ببود انجامِ آدمى
زيبد كه ياد كرد از رنجِ او دمى.

320 👀
4 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «