چیزی به من نگفت عمدی یا سهوی بودنش رو هرگز نفهمیدم. اصلا از کجا معلوم شاید اونم بازی میکرد. من همچنان دوران سختی رو سپری میکردم، با دیدن هر چیز کوچک و بیاهمیتی یاد معشوق خائنم می افتادم، تمام ملافهها رو عوض کردم، دکور خونه رو تغییر دادم، اما هنوز هم حضورش رو حس میکردم.
گاهی نیمهشب از خواب میپریدم. به عادت همیشگی کمی عقب میرفتم تا با بدنش تماس پیدا کنم و دلم آروم بگیره عقب میرفتم و چیزی جز ملافههای سرد و تخت خالی نبود و هقهق!
روزها بهتر بود، سر کار فرصت نداشتم به چیزی فکر کنم، گاهی یه لحظه، یه کلمه، یه بو، یه غذا…نفسم بند میاومد اما اجازه نمیدادم طول بکشد من یک زن قوی بودم که معشوقم رو بخاطر خیانت ترک کردم.
یکی از همکارم گفت: خوبه که خونه مال توئه اگر مجبور میشدی بخاطر اشتباه یکی دیگه آواره بشی چی؟
راست میگفت همیشه حالت بدتری هم بود.
رفتن به گالری شده بود کار هر روزم با لبخند و شیرینی.
۴ تا کیک مافین توی پاکت بود، برای ۴ لیوان چای که ۴ ساعت آخر روزمان را با اون سپری میکردیم. رفتم تو، غلغله بود همه بلند بلند حرف میزدند؛ آثار جدیدی چیده شده بود. با نگاه دنبالش گشتم، در مرکز یک جمع ۱۲-۱۰ نفری بود لبخند بر لب و به تبریکهای بعضا شیطنتآمیز افراد دور و برش جواب میداد، مثل همیشه کوتاه و مختصر.
نزدیکتر رفتم، دختری با چشمهای بادامی روشن بازویش رو گرفته بود و نگاهش میکرد، ظرافت اولین چیزی بود که به نظرم رسید.
با یه پاکت کیک ایستاده بودم و سعی داشتم سر در بیارم چه خبره.
دخترک رو قبلا دیده بودم، توی سفری به پایتخت از گالریش دیدن کرده بودم آوانگارد بود خوشم میاومد، امّا خیلی پرهیاهو بود اونو هم به حساب سن کمش گذاشته بودم، اما اینجا چه خبر بود؟
_عشقتون پایدار
+وای شما چقدر به هم میاین
×شیطون چطور از این راه دور تورش کردی؟
و…
دخترک با عشق نگاهش میکرد. میخواستم برم بیرون، کسی از پشت سرم صداش زد برگشت و منو دید. باید چکار میکردم؟ پاکت شیرینی رو پشتم قایم کردم و سعی کردم لبخند بزنم مثل یه دزد که حین ارتکاب جرم مچش رو گرفته باشن. دستپاچه سری تکون دادم و خودم رو به در رسوندم تاکسی گرفتم، منگتر از اون بودم که خیابونها رو بشناسم. چرا تعجب کردم؟ چرا حالم بد شد؟ چرا حسادت کردم؟ نه شوهرم بود نه معشوقم، پس این حس چه دلیلی داشت؟ داشتم بازی میکردم یا بازی خورده بودم؟ با قرص خوابیدم …
سرم درد می کرد، دهنم خشک شده بود نمیدونستم چه ساعتی از شبانه روزه. رفتن به آشپزخونه بشدت سخت شده بود .
حالا نه! فردا فکری براش میکردم.
از محل کارم تا گالری با خودم حرف زدم و برای هر احتمالی آماده شدم.
هردو سعی میکردیم طبیعی رفتار کنیم اما نگاه رو از هم میدزدیدیم، میدونستیم رابطمون دیگه مثل قبل نمیشه .
گفتم: پس قضیتون با هنرمند مشهور جدیه.
_نمی دونم، شاید
+شاید؟ بیخیال! عاشق شدی .
_نمیدونم واقعا، یکم پیچیدس.
نفسم تنگ شده بود، حس عجیب و پیچیدهای که نمیتونستم مهارش کنم.
گفتم: یکم راه بریم؟ از خدا خواسته قبول کرد. شاید چون دیگه مجبور نبود به چشمهام نگاه کنه، معذب بودیم سعی میکردیم حرف بزنیم تا هوا تلطیف بشه. اما چیزی پیدا نمیکردیم.
یک مرتبه دیدم جلوی خونه ام هستم، ناخودآگاه مسیر همیشگیم رو اومده بودم و اونم صرفا منو دنبال کرده بود دعوتش کردم بیاد داخل. میخواست نشون بده اتفاقی نیفتاده و همه چی عادیه و قبول کرد. با طعنه گفتم: نترس آقای عاشقپیشه فقط یه چیزی میخوریم.
کلید برق رو زدم کیفم رو گذاشتم روی پیشخوان آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم.
رفتم توی اتاق، پیراهن راحتی بلندی پوشیدم و موهام رو باز کردم، سرم رو تکون میدادم که موهام هوا بخوره از آینه دیدمش توی چارچوب در بود و نگام میکرد. همچنان با اون نقاب کذاییِ همه چیز عادیست پرسیدم: چای یا قهوه؟
_هرکدوم خودت میخوری
+من چای مثل همیشه.
حین دم کردن چای بلند بلند حرف میزدم که صدام به سالن برسه، برگشتم سینه به سینه شدیم …چشمها آدمها رو لو میدن …انگشتش رو روی استخون ترقوهام کشید و پوست تنم از برخورد دستهاش گزگز کرد…
لب تخت، پشت به من سیگار میکشید …وارد مرحلهی خطرناکی از بازی شده بودیم. موهام رو از صورتم کنار زد، لبخند زدم.
گفت: آاااخ عاشق خندههاتم
زیر لب گفتم: اونم قشنگ میخنده؟
نشنید یا خودش رو به نشنیدن زد؟!
چای جوشیده بود خواستم دوباره دم کنم اما گفت باید بره با اینکه شب تعطیل بود!
اصلا به اتفاق افتاده فکر نمیکردم حسی هم نداشتم.
فردا ظهر زنگ در رو زد، من با چشمهای خوابآلود و تقریبا نیمه برهنه در رو باز کردم فکر کردم چیزی رو جا گذاشته، خواستم بپرسم اما با بوسه دهانم رو بست.
کلمات شتابزده، دستها شتابزده و… کوبیده میشدم به دیوار…یک مجسمه از روی میز افتاد و تا رسیدن به کاناپه نفس نفس میزدیم …
بخاطر شکستن مجسمه عذرخواهی کرد، من با لبخند غذا میپختم. بعد از ناهار رفت و من تمام روز رو از خونه بیرون نرفتم .
سه روز بعد در آرامش گذشت.
روز چهارم جلوی در گالری ایستاده بود. مرد پستچی یه بسته بزرگ تحویل داد، یه تابلوی بزرگ با امضای “عشق تو”…نوشتهای بود که قبلا دیده بودم ضربان قلبم تند شد یادم اومد که حتی پرسیده بودم: این یعنی چی؟ معنیشو نمیفهمم و جواب داده بود: خودمم نمیفهمم.
صادقانه بگم به خودم گرفته بودم، خوشم اومده بود فکر کرده بودم هذیانهای عاشقانهای برای من بوده، که نبود …برای زنی که بازوش رو گرفته بود و نگاهش میکرد، زنی که من نبودم…
حالا اون زن، نقاشیای برای اون حرفها کشیده بود از همین بده بستانهای عاشقانه و هنری.
پشت گوشهام داغ شد، چه انتظاری داشتم؟ چه چیزی از من پنهان شده بود؟ چه دروغی شنیده بودم؟ هیچ!
فرصت ندادم چیزی بگه: ببین عزیزم من میدونم تو نه دوست پسرمی نه عشقم و نه شوهرم ولی وقتی این چیزا رو میبینم، نوشتههایی که برای اونه، عکسهاش و پیامهای تبریک دوستاتون…حالم بد میشه نمیدونم چرا، واقعا نمیدونم …خیلی احمقانس اما دست خودم نیست واقعا اذیت میشم.
نگاهم میکرد دستش رو دراز کرد سمتم. خودمو پس کشیدم: خواهش میکنم تمومش کنیم. این یه بازیه! لطفا منو بلاک کن. من دیگه اینجا نمیام تو هم نیا پیشم .
مستاصل نگام کرد و گفت: این کارو با من نکن خواهش میکنم.
_ کدوم کار؟ ها؟ کدوم کار؟
سکوت کرد …فقط نگام میکرد با چشمهایی غمگین و سرگردان.
_اذیت میشم میفهمی؟ لطفا بلاکم کن، میدونم من طاقت نمیارم باهات تماس میگیرم پس باید اینکارو بکنی.
+من نمیتونم اینو از من نخواه.
حالا وقت این بود که بیاد سمتم و محکم بغلم کنه من هم چند تا مشت آروم بکوبم روی سینهاش و اونم هی فشارم بده تا گریهام بگیره و آروم توی بغلش اشک بریزم و اونم بگه عاشق من شده و جایی نمیره و…
امّا اینطور نبود، تنها مبهوت به هم نگاه میکردیم! و برگشتم سمت در…
+۲۴ ساعت به خودمون زمان بدیم باشه؟ هیچ تماسی نباشه بعد در موردش تصمیم بگیریم لطفا ؟
گفتم: باشه
۲۴ ساعت بعد رو جوری برنامه گذاشتم که فرصت فکر کردن نداشته باشم. بعد از کار با چند نفر از دوستام شام رو بیرون خوردیم بعدش به خونه اومدیم و تا نیمه شب نوشیدیم و حرف زدیم.
انقدر منگ بودم که روی مبل خوابم برد. سردرد و تشنگی بیدارم کرد تنم خشک شده بود باید دوش میگرفتم و میرفتم سرکار …
صدای آلارم تلفن توی خانه پیچید. افتاده بود زیر مبل، خاموشش کردم.
یک پیام نخونده!
+دلم برات تنگ شده …
جواب دادم : منم.
دلم تنگ شده بود؟ نمیدونم. آدمها گاهی اسمهای اشتباهی روی احساساتشون میذارن مخصوصا وقتی تنها میشن…
نمیخواستم اشتباه کنم بنابراین تمام روز رو نه زنگ زدم و نه به دیدارش رفتم.
بعد از خوردن شام کتابی برداشتم و سر خودم رو گرم میکردم.
پیام داد: خوبی؟
_ممنون خوبم تو چطوری؟
+خوب نیستم حالم بده
_چی شده؟میخوای حرف بزنی؟
و میخواست…
یکربع بعد در رو براش باز کردم دو لیوان چای ریختم روی کاناپه نشست تکیه داده بود به دسته مبل و خیره شده بود به جلو، با کمی فاصله پاهام رو جمع کردم و روبه روش نشستم.
_خب؟ و تمام شب حرف زدیم از گذشتهمون و تبعاتش که هرگز رهامون نمیکرد.
امّا حرفی که شوکهام کرد انقدر که نتونستم اشاره ای بهش بکنم این بود: میدونی من بچه دارم؟
میدونستم ازدواج ناموفقی داشته با همه جزئیات از آشنایی تا جدایی برام تعریف کرده بود از اعتیادش به الکل و اینکه با چه سختیای ترک کرده بود حتی اقدام به خودکشی…امّا بچه!
آه بچهها با خودخواهی احمقانهی ما به این دنیا میان، ما آدمهایی که هستی برامون تصویری بیهوده است که میتونیم با یه لیوان چای عصر عوضش کنیم و امشب این رو به عشقش گفته بود، هرچند اونم همونطوری که از یه زن هنرمند و روشنفکر انتظار میرفت گفته بود که مشکلی با قضیه نداره و مهم نیست اما مهم بود …اینو ما میدونستیم با رابطههایی شکست خورده.
دستامو باز کردم: بیا بغلم…کمی نزدیک شد و مثل یک پسر بچه، سرش رو در آغوش گرفتم.
گفت: ببخش نباید اینا رو به تو بگم…
_شششش، حرف نزن من آگاهانه وارد این بازی شدم میدونم عاشقشی و اونم عاشقته.
سرش رو بلند کرد و توی چشمهام نگاه کرد: حتما فکر میکنی من یه حرومزاده عوضیم ولی دوستت دارم.
گفتم: نوجوون که بودم تو کتابا یا فیلما وقتی کسی با دونفر بود اصلا درک نمیکردم یعنی چی؟ مگه میشه؟ نمیشه که آدم دو نفر رو با هم دوس داشته باشه این احمقانس حالا میدونم نیس، احمقانه نبود. زندگی چیزهای عجیبی در چنته داشت که رو کنه حالا در این لحظه میدونستم میشه دو نفر رو باهم دوست داشت .
از پیشم رفت…سبک شد و رفت و تنهایی با حجمی عظیم در دلم سنگینی کرد.
همیشه در مناسبتها و جشنها دوست داشتم به مهمونی برم رستوران، کافه… هرجا. از نشستن توی خونه بدم میاومد. دلم میخواست برم بیرون آدمها رو نگاه کنم و براشون قصه بسازم و در موردشون خیالبافی کنم.
معشوقم برعکس من دلش میخواست توی خونه باشه، پیژامه بپوشه کمی نوشیدنی بخوره و سریال ببینه اما حالا که نبود چرا منتظر باشم همیشه مردی همراهیم کنه؟ مگه نمیشه آدم تنهایی خوش باشه؟ لباس پوشیدم و زدم بیرون.
حواسم بود مسیرم رو به سمت گالری کج نکنم! روابط و احساساتمون به قدری پیچیده شده بود که سعی میکردم کمتر ببینمش.
موهام رو روی سرم جمع کرده بودم یه جور شیکی بی قید و بند، شال لطیف بزرگی رو پیچیده بودم دور گردنم. به خودم فکر میکردم، میخواستم خودم رو دوست بدارم؛ زنی که اواخر جوانی رو میگذراند که همیشه تمیز و مرتب لباس میپوشید، کتاب میخوند، فیلم میدید و آشپز خوبی بود.
یک عالمه دوستِ خوب داشت، به پیرها و بچهها محبت میکرد و دلش برای گربهها غنج میرفت و حالا تونسته بود تنهایی رو تحمل کنه خوب بود میشد دوستش داشت.
تصمیم گرفتم به جای رفتن به رستوران همیشگی و خوردن غذای تکراری جای جدیدی رو امتحان کنم. زیاد اهل ریسک نبودم امّا در مورد غذا شجاعانه عمل میکردم. رستوران شلوغی بود با یکدو جین گارسون لبخند بر لب، زن جوانی با چشمهای درشت مشکی جلو اومد: خوش اومدین تنهایین یا منتظر کسی میمونین؟
_تنهام عزیزم
انگار کمی موذب شد: چه خوب اصلا تنهایی غذا خوردن خیلی بهتره و لبخند زد .
_قطعا همینطوره آدم نگران این نیست یکی ناخنک بزنه سس قارچش رو تموم کنه.
هردو خندیدیم، میز شام دو نفره ای رو نشونم داد. خواستم رو به دیوار بنشینم امّا تصمیمم عوض شد. اومده بودم دیوار رو ببینم؟ شالم رو باز کردم و گذاشتم روی صندلی خالی مقابلم. دستهام زیر چونهام گذاشتم و به مردم نگاه میکردم. داشتم دختر کوچولوی قشنگ میزِ کناری رو نگاه میکردم که خشکم زد. معشوق سابق و یه زن منتظر میز بودن گارسن سالن شلوغ رو نگاه میکرد و سعی داشت جای مناسبی پیدا کنه کیف و شالم رو برداشتم و رفتم سمتشون به دختر گارسن چشمکی زدم و گفتم: زنگ زدن شام دعوتم کردن و به زن نگاه کردم به نظر نمیرسید من رو شناخته باشه. گفتم: اونجا بشینید، شب خوبی داشته باشین…
با قدردانی بازوم رو لمس کرد: خیلی ممنون به شمام خوش بگذره.
لبخند زد و به معشوق سابقم گفت: دیدی؟ این خانومو دعوت کردن مام جا برا نشستن پیدا کردیم و گرم و صمیمی خندید.
امّا معشوق سابقم نگاهش رو میدزدید به لبخند کوتاهی اکتفا کرد و از کنارم گذشت.
فرار کردم به تنها مامنم، محکم به در چوبی ضربه میزدم گالری این ساعت بسته بود باید صدا به اتاق محل سکونتش میرسید. بهت زده در رو باز کرد خودمو پرت کردم توی آغوشش.
چرا گریه میکردم؟ چون اون زن اونطوری که فکر میکردم یک عفریتهی دزد نبود؟ چون مردِ من بیرون اومدن با اونو به پیژامه و سریال ترجیح داده بود؟ گریه میکردم و لبخند گرم و صمیمی اون زن جلو چشمام بود. دیدن اون زن تمام معادلات ذهنیمو بهم ریخت. همیشه یک عفریته بدجنس رو مجسم میکردم زنی بدون احساس و اخلاق، هیولایی که به راحتی میتونستم تمام تقصیرها رو به گردنش بندازم و خودم نقش مظلوم رو بازی کنم امّا چشمهای مهربانش و لبخند ساده و صمیمیاش تئوری هیولا رو یکسره خنثی کرد.
پس از آن شب هربار که توی آیینه نگاه میکردم چهرهام با اون زن یکی میشد. آیا منم نفر سوم یک رابطه دیگه بودم؟ قطعا بودم. اینکه من عطر گرانقیمت میزدم، موهام مثل ابریشم بود و کتاب میخوندم، میتونست جایگاهم رو توجیه کنه؟
تازه از یک سفر کاری برگشته بودم خسته و گرسنه روی کاناپه ولو شدم.
پیام دادم: سلام من تازه رسیدم کارت تموم شد بیا اینجا یه غذای گرم بخوریم
بلافاصله جواب داد: فردا دارم میرم.
با اینکه میدونستم امّا باز پرسیدم: کجا؟ پیشش؟…
_آره آخر شب میرم صبح زود میرسم شب برمیگردم.
پرسیدم : الان کجایی؟
_دارم میرم خونه.
_باشه مراقب خودت باش.
بلند شدم به سرعت غذا پختم لباس عوض کردم و یکساعت بعد جلوی گالری بودم، جا خورد. لبخند زدم از همونهایی که دوست داشت. ظرف غذا رو روی میز گذاشتم. وسط اتاق ماتش برده بود.
گفتم: برو دستاتو بشور بیا غذا بخور، میدونم استرس داری ولی باید یه چیزی بخوری معدت داغون میشه.
بلند بلند حرف میزدم که نشون بدم همهچی عادیه: ساک نبر دست و پا گیره کوله برات آوردم. توش یه جفت جوراب و یه دست لباس زیر تمیزه، آها چندتا قرص هم هست مسکن و سرماخوردگی، دستمال کاغذی و آدامس هم گرفتم و خوشبو کننده دهان.
چشمک زدم، با خنده شلوغش کرده بودم که غوغای درونم رو نشنوه. نگاهش نمیکردم از پشت بغلم کرد: ششش آروم باش…
آخرین توانم برای خندیدن رو جمع کردم: آرومم.
آروم بودم؟ نه فقط سعی میکردم کمی از بارِ عذاب وجدانم کم کنم. داشتم مردی که دوستم داشت رو راهی میکردم بره به دیدار عاشقانه زنی که دوستش داشت چه مثلث غمباری.
سفر، یکروزه بود امّا سه روز شد. مگه میشه دل کند؟ آدم بلند شه و بره عشق رو بازی کنه فقط یک روز؟
بیخبر بودم، نگران و کلافه با هزار جور فکر و خیال نکنه دیگه زنگ نزنه؟ شاید همین حالا اسمم توی لیست سیاه تلفنش باشه، نکنه اون زن فهمیده باشه؟نکنه نکنه…
آخر پیداش شد خسته، دلتنگ و غمگین. در یک آن تصمیم گرفتم: بیام اونجا؟
باید کاری میکردم. اون پسرک غمگین و تنها که قلبش توی چشمهاش بود هربار پای درد و دلهای من اشک ریخته بود و حالا به من نیاز داشت.
پیراهن کوتاهی پوشیدم، رژ زدم و پالتوی سبزی که دوست داشت رو پوشیدم و نیم ساعت بعد توی اتاق گالری لای پتو و کوسنها روی زمین نشسته بودیم.
گفتم: خب نمیخوای تعریف کنی؟
ریز به ریز با جزئیات گفت درست همونچیزی که میخواستم. با هرکلمه چشماش برق میزد هربار که اسمش رو بر زبان میآورد. او بغض میکرد من نفسم قطع میشد.
چه کسی عشق رو تجربه کرده و اینها رو نمیفهمه؟ این خلسه رو، این نشئگی رو هنگام تعریف کردن.
سه روز تمام معاشقه، سه روز تمام بوسه و آغوش، لمس و نفس…
و من؟ احساس میکردم روی رندهی بزرگی سُر میخورم و هربار زخمیتر میرم بالا و باز سُر میخورم پایین و حالا بعد از سهروز فقط لمس و نگاه و نه چیز دیگه کنارم نشسته بود. با چشمهای خیس و یک لیوان چای یخ زده توی دست.
نزدیکش شدم. مثل همیشه پسرکِ من خطابش کردم و سرش رو در آغوش گرفتم. سری رو که سه روزِ گذشته در آغوشِ دیگری بود، چشمهای خیسش رو بوسیدم، نگاهم کرد. چه کسی میگه نگاه کافی نیست؟
به سقف خیره شدم. خالی ولی سنگین بغلم کرد و سرم رو روی سینهاش گذاشت: تو خیلی خوبی
آخرین لبخندم رو زدم و صورتم خیس شد.
نگاه خیسش رو به چشمهام دوخت: هرتصمیمی بگیری من بهش احترام میذارم فقط بدون خیلی دوستت دارم.
من هم داشتم!..دماغم رو بالا کشیدم دامن لباسم رو پایین…
با خنده گفتم: از دستم خلاص نمیشی گاهی بهت سر میزنم و مجبوری برام چای دم کنی این مدت رو توی یه جعبه کوچیک قایم میکنم مثه یه گنج ممنوعه.
اشکهاش رو بوسیدم و خیابانهای نیمه شب رو تا خونه قدم زدم.
پایان
سپیده🎈
↩ هاینریش
لعنتی فرستادم حالت خوب بشه میخوای باهاش کاسبی کنی ؟😁🤣
↩ هاینریش
با دومی موافقم 😂😂
فرشاد الان داره فوتبال میبینه
تیمش گل زده سر حاله😂
من هییییچ
من نگاه، و حیرت زده…
اوستاد سپیده، خیلی اوستادی خیلی … 😍🖐
↩ هاینریش
پشمان فرشاد، کز داره
دست بزنی جیزززز میشی 😆🖐
ولی اینجا اول نشدی، 😁
گلی خیلی قشنگ بود پر از احساس 🤗🤗🤗👏👏👏👏ولی بشخصه از نفر سوم بودن متنفرم اینجوری مثل یه وسیله اضافی و یدکی میشیم که یا دست به دست میشه یا گوشه انبار خاک میخوره، یه مثلث تلخ تلخ که بارسرد و تلخ وزخم احساساتش به تن یکیشون چه مرد یا زن میخوره و همش در رنجه. 😑😑😑 از رابطه دوطرفه که تبادل یک به یک باشه خوشم میاد.
↩ هاینریش
چِش خوردی…
گفتم انقد خودتو توی چشو چال مردم نکن، گوش ندادی، اینم نتیجه اش…😆🖐
↩ sepideh58
سپید دوست داشتم یه شعر واسه تاپیکت بگم …
چند وقته اصن پشم ریزون شعرام خشکیده 😆😆😆😆
❥ஜ ⱢorƁƟy❤007ஜ❥:
🍃…
از این
سه "ضمیر
یکی خائن است…
“من”
“تو”
“او”
که
“ما” را
از هم جدا کرد…!!
🍃🌹…A-H
فرشاد
↩ Shab.n1
کاملا موافقم.
خودمم هیچ وقت حس خوبی به همچین رابطه ای نداشتم.
از یدکی بودن متنفرم 👌❤😘
↩ .نیکان.
تلخص شاعرانه … عزیزم، اول اسم یه نفر و فامیلی خودم،
خیلی عاااااااااااااااااالی، قلبم فشرده شد و با تمام وجود غمت رو حس کردم چون منم تجربه کردم