بگذار زنده بمانم

1397/04/09

از کنار پنجره اتاقم چیزی سریع عبور کرد سعی کردم بی خیال باشم و به خاراندن آنجایم ادامه دهم اما از آنجایی که خود را می شناختم دست از خاراندن کشیدم و به سمت پنجره رفتم کمی به اطراف آن نگاه کردم می خواستم برگردم سرجایم که ناگهان چیزی را پشت لیوانی که همیشه در آن آب می خوردم دیدم. شاخک های یک سوسک بزرگ بود چند لحظه ای نگاهش کردم. بدون هیچ تکانی، انگارکی به من زل زده بود. لیوان را برداشتم تمام تلاشش را برای فرار انجام داد. اما مانند بوکسوری که در گوشه رینگ گیر کرده، اسیر شده بود برای لحظه ای دمپایی را از پایم در آوردم و خواستم سکانس گیر افتادن بوکسور در گوشه رینگ را که مدام در ذهنم، چه به صورت اسلو و چه به صورت فست، موشن می شد. روی این سوسک اجرا کنم و ضربات بی امان و پی در پی به او وارد کنم! حتی دمپایی را تا بالای سرم آوردم اما ناگهان چشمانم در چشمانش گره خورد! چیزی عجیبی در چشمانش دیدم که باعث شل شدن دستانم شد از کشتنش پشیمان شدم اما این دلیل نشد که به حال خود رهایش کنم. تنها وسیله دم دستم برای شکارش لیوانم بود بنابراین سریع زیر لیوان اسیرش کردم. همچنان بدون حرکت بود و احتمالا همچنان به چشمانم نگاه می کرد ارتباط چشمی فوق العاده ای داشت که اگر بیشتر ادامه پیدا میکرد به احتمال زیاد آزادش میکردم! ناگهان به جنبش افتاد و باسرعت به تمام قسمت لیوان از بالا تا پایینش می رفت تا بلکه راه فراری پیدا کند اما هیچ فایده ای نداشت. بعد از دقایقی جنب و جوش آرام شد.روی زمین نشستم و در سکوت بهم نگاه میکردیم.
چند لحظه ای گذشت از او پرسیدم: تو اینجا چیکار میکنی؟ چه جوری اومدی اینجا؟ میدونی من الان چند وقته سوسک ندیدم؟ خب لعنتی اگه میکشتمت چی؟
سوسک گاهی می ایستاد و گاهی هم برای فرار تلاش می کرد و انگار به حرف های من بی توجه بود. با تحکم ادامه دادم:
گوش کن چی میگم وقتی حرف میزنم به من نگاه کن اینقدم راه نرو!؟
گوشه لیوان بدون حرکت ایستاد و به من گوش میکرد.
یادمه کوچیک بودم وقتی خونه مادر بزرگ میرفتم از فک و فامیلات زیاد اونجا بودن و همه ازتون می ترسیدن به جز من و مامان بزرگ. هرکی میدیدتون از دور جیغ می کشید و به بالای یه بلندی میرفت همیشه برام سوال بود که اونا چرا از شماها میترسن؟ نه بزرگ بودین نه نیش داشتین نه گاز میگرفتین و نه خیلی چیزای دیگه. درسته شماها خیلی زشتین و به قول کسایی که ازتون میترسن چندشین…اما این فقط بهانه ای بود برای ترسشون.
دوباره در لیوان می دود همچنان به فکر فرار است خنده ام میگیرد میگویم:آخه بیشعور چندبار می دوی؟ راهت بستس حالا تو هی سگ دو بزن
انگار صدایم را شنید دوباره آرام گرفت ادامه دادم:
همیشه چالشم تو بچگی، زندگی شما بود که یه سوسک از کجا میاد چی میخوره؟قبل اینکه فاضلاب بیاد کجا بود؟
مامان بزرگم راهنمای خوبی بود سعی می کرد تمام اطلاعاتی که از تو داره بهم بده اینقد تو کارش جدی بود که وقتی من باور نکردم که شماها از تو خلا میاین بیرون، یک روز نزدیک به سه ساعت دو نفری کنار کاسه دستشویی نشستیم تا یکی از شما از اون تو بیرون بیاد. وقتی هم که اومد مادر بزرگم گفت: دیدی نوه گلم بعضی حشرات تو خلا زندگی می کنن خدا خواسته سهمشون از زندگی بشه خلا؟ پس چون اونا تو خلا هستن ما نباید ازشون بدمون بیاد درسته کثیفن ولی حق زندگی دارن!
سوسک برای مدت زیادی بی حرکت بود این را هم می دانستم که این نقشه اش هست تا من فکر کنم که مرده و لیوان را بردارم تا بتواند فرار کند.کمی با لیوان بازی کردم تا به او امید دهم که می خواهم لیوان رابردارم. اما تکانی نخورد سپس لیوان را کمی بلند کردم که ناگهان مانند گلوله ای که از برنو بیرون آمده باشد حرکت کرد.سریع لیوان را گذاشتم و نصف بدنش درون لیوان و نصف بقیه اش بیرون لیوان ماند. کمی فشار دادم صدای خفیفی آمد سپس به طور کامل به لیوان برگردانمش
گفتم:کجا میری؟ قولنجتو شکوندم تا دیگه زرنگ بازی در نیاری!
دوباره روی زمین نشستم و ادامه دادم:
مادربزرگم تو زندگی ام تاثیر زیادی داشت همیشه فقط سوسکای داخل آشپزخونه رو میکشت و با سوسکای تو حیاط و دستشویی کاری نداشت و میگفت: اینایی که تو آشپزخونه میکشمشون حقشونه چون به دستشویی قانع نبودن سوسک جماعت باید تو خلا باشه اگه بیاد تو خونه اونوقت میشه فتنه!
بعد از اون ماجراها من به شماها علاقمندشدم و بر این شدم که راجع بهتون تحقیق کنم تمام فکر ذکرم شده بود زندگی شما سوسکا و هنوز هم نمیدونم که چرا بهتون علاقمند شدم!
بادقت لیوان را بلند کردم و خیلی سریع بدون اینکه مجال فرار به او دهم با دستم او را گرفتم نزدیک صورتم آوردم برای چند لحظه تمام بدنش را ورانداز کردم وگفتم: نه! از لحاظ ظاهری چیز جذابی نداری که بهت جذب بشم شاید تنها چیز قابل تاملت نفس کشیدن از قسمت پشتته! من راجع تو خیلی اطلاعات دارم حتی یک بار کالبدشکافیت کردم و تمام بدنتو ارزیابی کردم
یک روز که یکی از شما ها رو تو آشپزخونه گرفتم تصمیم گرفتم بجای اینکه بکشمش تحقیقاتم رو روش پیاده کنم. اول ازهمه اونو که حالت نیمه جون داشت گذاشتم رو یه سطح صاف دمپایی مخصوصم رو ورداشتم و آروم گذاشتم روش.گوشمو بهش نزدیک کردم و با دقت خاصی فشار دادم تا صدای له شدنش رو بشنونم صدای واقعا عجیبی بود بعد دمپایی رو از روش برداشتم و به جسم له شدش نگاه کردم تمام بدنش بیرون زده بود صحنه ی دلخراشی بود اما من تحمل کردم و با استفاده از چوب کبریت بدنشو از هم جدا کردم تا به خوبی به راز بدنت پی ببرم اما چیزی دستگیرم نشد.اینقدر تو تحقیقاتم فرو رفته بودم که برای لحظه ای فکر خوردنش به سرم زد اما ناگهان مادرم سر رسید و همه چیز رو بهم ریخت و یه کتک حسابی بهم زد.
دوباره سوسک درون لیوان و با شتاب بیشتری حرکت میکرد نمیدانم شاید حرف هایم را میفهمید با عصبانیت گفتم:
اینقد خودتو به لیوانم نزن من توش آب و چای میخورم!
سوسک بعد از لحظه ای آرام گرفت ناگهان صدای دینگ دینگ ساعت توجه مرا به خودش جلب کرد ساعت دوازده شده بود رو به سوسک گفتم: آخ …ساعت دوازده شد دیگه وقت ناهاره میای بریم ناهار؟
همانطور در لیوان اینطرف و آنطرف می رفت.با لبخندی گفتم: نترس نمیخورمت من دوست شمام. سه سال پیش بود که هر چی سوسک میدیم جمع میکردم تو یه سطل بزرگ میخواستم پرورش سوسک بزنم، مادرم میگفت تو دیوونه ای! ولی من واقعا یه هدف بزرگ داشتم. بعد از مرگ مادربزرگم قسم خوردم که یه پرورش سوسک بزرگ درست کنم یه مدت به این کارم ادامه دادم تا اینکه یه شب خواب دیدم سوسکای پرورشگاهم به رخت خوابم حمله کردند و هرکدومشون از تو پاچه شلوار و آستین پیرهنم میان بالا واز دماغ و گوشم داخل میرن و صورتمو می خورن. همون شب که از خواب پریدم رفتم کل پرورشگاهو به آتیش کشیدم و همه ی سوسکا رو سوزندم.
صدای زنگ کوتاهی بلند شد رو به سوسک گفتم:<موقع ناهاره من میرم ناهار برای تو هم میارم.>
برای ناهار رفتم وبعد از نیم ساعت دست خالی برگشتم رو به سوسک که دیگر بدون حرکت در لیوان بود گفتم:< خواستم برات غذا بیارم ولی نمیدونستم چی بیارم تا جایی که یادمه تو همش از توالت و حموم میای بالا و تا حالا ندیدم چی میخوری حتی موقعی که پروشگاه سوسک داشتم نمیدونستم بهشون چی بدم از هرکی هم می پرسیدم اول سرزنشم می کرد بعد هم با عصبانیت میگفتن خب سوسک گوه میخوره دیگه سوال کردن داره!منم براتون میاوردم. الانم که کارم باهات تموم شد میندازمت تو خلا تا خودت هرچی دوست داشتی بخوری.
سوسک همچنان بی حرکت بود و فقط گاهی شاخک هایش تکان می خورد. پنکه سقفی اتاق را روشن کردم تا کمی خنک شوم بعد از لحظه ای عکسی از روی دیوار به کف اتاق افتاد عکس را برداشتم آهی کشیدم و رو به سوسک گفتم: راستی تو از چه نژادی هستی یعنی اصلا شما نژاد دارین؟
بعد عکس را رو به سوسک کردم و اندوه گفتم: این عکسه 《آنی》یه. قرار بود باهاش ازدواج کنم خیلی دوسش داشتم ولی بابای کچلش نذاشت و می گفت: تو اصل و نسب نداری دخترم باید با یه پسر از نژاد آریایی ازدواج کنه! تو هم سطح ما نیستی!
ادامه دادم<خیلی ازش بدم میاد آخه یکی نبود بهش بگه نژاد آریایی الان کجاست؟ بابا چنگز حمله کرد، اسکندر حمله کرد، عمر حمله کرد، عثمانی حمله کرد، این صدام دیوثم حمله کرد به نظر تو آیا دیگه نژاد آریایی باقی مونده که تو بخوای بدی به دخترت؟ آخه فدات شم تو این جنگا همه ی نژادا با هم قاطی پاتی شدن رفتن!حالا تو هی دنبال اسپرم آریایی واسه دخترت بگرد. دو سال هی رفتم خاستگاری، پدره فقط جواب منفی میداد. آخرشم یه روز خودشو تو ماشین آخرین مدلش آتیش زدم اما جوون سالم به در برد.
نگاهی به سوسک کردم دیگر حتی شاخک هایش هم تکان نمی خورد. گفتم:<خیلی حرف زدم خسته شدی نترس، الان آزادت میکنم بری.
لیوان را برداشتم سوسک که کمی زخمی شده بود چند لحظه ای بدون حرکت بود و انگار این آزادی را باور نداشت سپس بعد از چند لحظه شروع به فرار به سمت در کرد.وقتی نزدیک در شد ناگهان در باز شد و مردی قد بلند با صورتی عصبانی سوسک را دید. پایش را رویش گذاشت و با تمام قدرت فشار داد …
صدای در هم شکستن بالهای سوسک بوضوح شنیده میشد اما اون بی وجدان اصلا اهمیتی نمیداد
داد زدم: دیوانه داری چیکار میکنی ؟
کشتیش!
مرد با عصبانیت پایش را از روی سوسک برداشت و گفت: معلوم هست چی واس خودت بلغور میکنی؟!
خودم را به سوسک له شده نزدیک کردم و دو زانو کنارش نشستم و با بغض گفتم: آخی… بیچاره تازه آزاد شده بود!
مرد درشت هیکل که بی حوصلگی از وجناتش میبارید دستشو تو جیب روپوش سفیدش کرد و غرید : اراجیف بسه وقت قرصاته، اون لیوانتو بیار که قرصاتو بهت بدم.
…پایان
.

         نوشته :Tirass
1119 👀
7 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-06-30 10:49:53 +0430 +0430

یک سکانس چند دقیقه ای از زندگی یک دیوانه . عالی بود . دست مریزاد دوست خوبم .

واقعا ماها چون اکثریتیم به خودمون میگیم عاقل و الا دیوانه ها فقط دیدشون فرق داره با ما

3 ❤️

2018-06-30 10:58:49 +0430 +0430
نقل از: dickerman یک سکانس چند دقیقه ای از زندگی یک دیوانه . عالی بود . دست مریزاد دوست خوبم .

واقعا ماها چون اکثریتیم به خودمون میگیم عاقل و الا دیوانه ها فقط دیدشون فرق داره با ما

حق با شماس
بعضا دنیاهای قشنگی دارن و تو دنیای کوچیکشون به هر چی میخوان میرسن

1 ❤️

2018-06-30 11:07:22 +0430 +0430

من اگه حوصلم میشد این همه متنو بخونم الان ب مراتب بالاتری تو زندگیم میرسیدم :|

0 ❤️

2018-06-30 11:10:57 +0430 +0430

لایک به قلم روان و موضوعات بکرت

1 ❤️

2018-06-30 12:46:02 +0430 +0430

تصویر سازیت خوب بود، از سوسک به خوبی نماد درست کردی. نمیدونم چرا یاد دارالمجانین و بوف کور افتادم وقتی دیدم داره با سوسک حرف میزنه.

2 ❤️

2018-06-30 19:35:33 +0430 +0430
نقل از: تینا@ عاااااالی مث همیشه بی نقص!ولی وییییژدانا از سوسک بکش بیرون چندشم میشه اه ?

همین چندش بودن سوسکه که اونو دستمایه ی دو تا از داستانهام کرده

اما نه حق با شماست نوبتی هم باشه نوبت موش ومارمولکه.

1 ❤️

2018-06-30 19:36:52 +0430 +0430
نقل از: زیبا و مهربان من اگه حوصلم میشد این همه متنو بخونم الان ب مراتب بالاتری تو زندگیم میرسیدم :|

خسته نباشی شیرازی عزیز

1 ❤️

2018-06-30 19:37:59 +0430 +0430
نقل از: maaraazzzi لایک به قلم روان و موضوعات بکرت

لایک به حضور گرم و پر مهرت

0 ❤️

2018-06-30 19:39:39 +0430 +0430
نقل از: شــادلــین

مور مور شدم!

بازم یه مرگ دیگه....ناامید کنندس :(

مرسی ?

ببخش منو بخاطر دلگیر بودن موضوع داستانم

1 ❤️

2018-06-30 19:41:06 +0430 +0430
نقل از: کیر ابن آدم تصویر سازیت خوب بود، از سوسک به خوبی نماد درست کردی. نمیدونم چرا یاد دارالمجانین و بوف کور افتادم وقتی دیدم داره با سوسک حرف میزنه.

خوشحالم که پسندیدی دوست مهربانم

1 ❤️

2018-06-30 19:43:08 +0430 +0430
نقل از: Snowflake تیراس عزیز

گویا سوسک ها هم دافعه و جاذبه ی خودشونو دارن(چشمک)
یکمی کریپسی،قهوه شکلاتی،مقاوم ،ذائقه ی خاص(لبخند دندون نما)

نمیدونستم به توصیف هوای اجتماعیمون ربط بدم،به سلیقه ی درونی یه نفر،اصلا ذهن کنجکاو و زاویه ی دید یه نابغه
خلاصه اینکه دیوونگی راوی زیباترین تعریف بود برای ستایش حرفهاش(گل ارکیده)

متهم دیوانه ای ام که لاف عقل میزند

1 ❤️

2018-07-06 01:24:37 +0430 +0430

عالی بود تیراس جان. مانند همیشه بی نقص. برداشتهای متفاوتی میشه ازش کرد،نمیدونم خودت به چه فکر میکردی هنگام نوشتن.

0 ❤️

2018-07-09 18:13:29 +0430 +0430

عاااالی بود دوست عزیز واقعا لذت بردم موفق باشی ?

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «