قسمت اول
عاطفه شرم کن! میفهمی چی میگی؟ داری واسه دشمنیت با خونوادهام از دخترمون مایه میذاری؟ میدونی این حرفات چقدر خنده داره؟ ساناز رو قربونی توهمت نکن لطفا. من نمیگم پدرم بی عیب و ایراده. یادم نرفته چقدر سنگ جلوی پامون گذاشت تا ما بهم نرسیم. حرفاش و کنایههاش به تو و خونوادت رو فراموش نکردم. ولی با چسبوندن این وصلهها بهش بیشتر خودت رو کوچیک و مضحکهی بقیه میکنی. میخوای دیگه دیدن اون هم نریم حرفی نیست ولی بار آخری باشه که اینحرف رو از دهنت میشنوم…
…
حرفهای علی واسه خودش شاید منطقی بود، اما من نمیتونستم به چیزهایی که با چشمم دیده بودم شک کنم. همیشه از اینکه اتفاقی برای ساناز بیفته میترسیدم. بخصوص اینکه ساناز خیلی زود بالغ شد و هیکلش به نسبت سنش خیلی درشتتر و دلفریب بود. برای همین سختگیریهای من برای رفتوآمد به خونه دوستاش خیلی زیاد شده بود، خالههاش میگفتن وسواس فکری گرفتی اما ترجیح میدادم کنترلش کنم تا آیندش رو خراب شده ببینم.
ولی هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد آقاجون بخواد به دخترم نظر سوء داشته باشه.
اولین باری که نگاه متفاوت آقا جون رو دیدم، روزی بود که رفته بودیم خونش. خوب یادمه بلوز و شلوار سفیدِ قشنگ و چسبونی رو برای ساناز خریده بودم. لباسی که هیکل دخترونه و پستی بلندیهای تنش رو به زیبایی نشون میداد. دخترکم با شوق اون رو پوشید تا به آقاجونش نشون بده. بعد از شام ساناز مشغول تموم کردن تکالیفش شد. توی آشپزخونه و حین انجام کارها نگاهم به آقاجون افتاد و ماتِ اون شدم. ساناز ناخواسته و طبق عادت برای نوشتن تکالیف به جلو خم شده بود. یقه گشاد بلوزش باعث شده بود سینههای کوچیک و خامش تو دیدرس آقاجون قرار بگیره و اونهم چشم ازین صحنه برنمیداشت. اونقدر محو تماشای ساناز بود که حتی سنگینی نگاه من رو متوجه نشد. اون نگاه اصلا نگاه عادی نبود. حداقل منی که زن هستم این نوع نگاه رو خیلی خوب میشناسم.انگار مسخ شده بود، لحظه ای حتی پلک نمیزد، دهنش نیمه باز بود و خیره به ساناز نگاه میکرد. به خودم اومدم و ساناز رو به بهونهای به آشپزخونه کشیدم و نذاشتم تن و بدن دخترم بیشتر توی دیدِ پدربزرگش قرار بگیره.
تا چندین روز ذهنم درگیر اون نگاه بود. حتی خواب شبم حروم شده بود اما خودم رو قانع کردم اشتباه میکنم. مگه میشه؟ پدربزرگ دخترم بهش نظر داشته باشه؟ ازش دلِ خوشی نداشتم ولی هیچ وقت حرکت اشتباه و نگاهِ معنیداری ازش ندیده بودم. همیشه موقر و معقول عمل کرده بود، حتی بعد از فوت همسرش با وجود اصرار بچههاش حاضر به ازدواج دوباره نشد و خودش رو همچنان وفادار به همسرش میدونست.
حتما اشتباه میکردم! کم کم اون نگاهها داشت واسم به فراموشی سپرده میشد تا اینکه باز اتفاقی بدتر افتاد…
علی قرار بود برای کاری به خارج از شهر بره و تصمیم بر این شد که ما تنها خونه نمونیم و اون روز رو به خونهی آقاجون بریم.
وقتی رسیدیم ساناز با ذوق پدربزرگش رو بغل کرد. مشغول پختن ناهار شدم و همزمان ناخواسته مراقب ساناز بودم. از اون همه درگیری فکری سر درد بدی داشتم. فقط منتظر بودم ناهار رو بهشون بدم و کمی استراحت کنم. بعد از ناهار و خوردن مسکن تو اتاق دراز کشیدم و به ساناز تاکید کردم کنارم بمونه و درسش رو توی اتاق بخونه، اصلا تصمیم نداشتم بخوابم اما کم کم چشمهام گرم شد و خوابم برد.
دردِ لعنتی نذاشت خیلی از خوابم بگذره و دوباره بیخواب و بیتابم کرد. سکوت عجیبی داخل خونه بود. آروم بلند شدم و به پذیرایی رفتم. خبری از ساناز و آقاجون نبود. دلم هُری ریخت و تموم نگاههای اون شب جلوی چشمام گذر کرد. به سمت اتاق دیگه رفتم. ساناز روی پاهای آقاجون نشسته بود و داشت برای پدربزرگش از اتفاقات مدرسه میگفت. آقاجون بیتفاوت به حرفای اون، موهای ساناز رو از پشت کمرش به کنار داده بود و پشت گردن اون رو مدام میبوسید و کمر ساناز رو آروم میمالید و صورتش رو هربار لابهلای موهای دخترم میچرخوند و نفسِ عمیق میکشید.چشماش رو از فرط خوشی نیمه بست. صورتش از فشار تحریک قرمز شده و عرق کرده بود، هر از گاهی صداهایی از گلوش خارج میشد که نشون میداد چقدر داره بهش خوش میگذره. حرکت پایین تنش رو میدیدم که داشت خودش رو به ساناز میمالید.دوست داشتم با دندونام تیکهتیکهاش کنم. اصلا همچین رفتاری برام قابل هضم نبود. همه این تصاویر درچند ثانیه اتفاق افتاد. در اتاق رو بشدت باز کردم و همزمان ساناز رو صدا زدم.
اونم بیخبر از همه جا وقتی من رو دید خوشحال به طرفم اومد تا حالم رو بپرسه .
از فرط عصبانیت سرش داد زدم و گفتم : " مگه قرار نبود علومت رو بخونی؟ چرا حرفمو گوش نمیکنی؟" دستم بالا رفت و تمام عقده ای که از دیدن اون صحنه داشتم روی صورت ساناز خالی کردم .
ساناز با گریه به آقاجون پناه برد. نمیتونستم ببینم باز این مرد بخواد دخترم رو لمس کنه بههمین خاطر دست ساناز رو گرفتم و به بهانه درس نخوندنش توی اتاق خواب خودمون زندانیش کردم.
به دستشویی رفتم و تمام چیزهایی که دیده بودم رو بالا آوردم.
…
از همون اول به زمین و زمان شک داشت! دوسش داشتم و واسه خاطرِ داشتنش با خیلیها از جمله پدرم جنگیدم. ولی هیچوقت با این شک و بدبینیش کنار نیومدم. همه دشمن! همه بدخواه! همه مشکلدار! و همه غیرقابل اعتماد بودن از نظرش. بارِ اولش نبود و اصلا به خاطر همین خواهرو دامادمون چند سال بود که ارتباطشون رو مثل غریبههای فامیل باهامون محدود و عید به عید کرده بودند. کم من و آدمهای اطرافش رو به رابطههای خیالی متهم نکرده بود. گاهی اونقدر رفتارهاش عجیب و شک توی وجودش ریشه میکرد که با اصرار و اجبار پیشِ مشاور میبردمش. اما اینبار حرفاش و شک و تهمتش به پدرم جدیتر از حرفای قبلش بود. پای آبروی پدرم وسط بود. پدری که بعد از فوت مادرم تو پونزده سالگیم هیچ چیزی واسه من کم نذاشته بود. نمیتونستم سکوت کنم و مثل همیشه بیتفاوت باشم. اگه حرفای عاطفه به گوش هرکدوم از فامیل میرسید دیگه جمع کردن قضیه و آبروی پدرم کار سادهای نبود.
ساناز اولین نوهی پدرم بود. اونقدر از لحظهی تولد اون رو دوست داشت و بهش وابسته بود که تا مدتها حق مسافرت رفتن و دور کردن ساناز از پدرم رو نداشتیم. تمام دلخوشیش به دید و بازدیدهای ما و سرگرم شدن با ساناز بود. اما الان این زن انگار تموم آتیش خشم و کینهی این سالهاش رو یه جا جمع کرده بود و قصد زدن تیر خلاص به اون رو داشت. کینهای که از مخالفت شدید پدرم با ازدواجمون همون اوایل آشناییمون نشات میگرفت. اونم به خاطر قول و قرارهای خودش و عموم برای وصلت من و دخترعمویی که هیچکدوم باب دلِ همدیگه نبودیم.
حرف زدن باهاش بی نتیجه بود و سفت و سخت به حرفاش پایبند بود. جوری با اطمینان از ذاتِ کثیف پدرم و دست درازیش به جگر گوشم میگفت که ناخواسته بند بندِ دلم پاره میشد و حس عجیب و بدی به آدمهای اطرافم پیدا میکردم. تصمیم گرفتیم با رعایت خیلی موارد با ساناز حرف بزنیم بلکه از لابهلای حرفاش متوجه نیت و شدت نزدیکی رابطه پدرم و اون بشیم…
…
ساناز رو از اتاقش برای خوردن شام صدا زدم و خواستم کنارمون بشینه و حین خوردنِ غذا باهاش حرف بزنیم .
خیلی سخت بود پرسیدن همچین چیزی، فقط امیدوار بودم از لابهلای حرفهاش بتونم به علی ثابت کنم پدرش ذهنیت مریضی به دخترمون داره.
وسط شام خوردن رو کردم به ساناز:
_جای آقاجون چقدر خالیه، این غذا رو خیلی دوست داره. یادته اون روز اومدم داخل اتاق و توی بغل آقاجون بودی و داشتین با هم حرف میزدین؟ چی میگفتین؟ نقشه میکشیدین منو اذیت کنین شیطونا؟
ساناز لقمهی داخل دهنش رو با عجله پایین داد و با لبخندی رو لبش گفت:
نه مامان، بابا بزرگ میگفت از وقتی دنیا اومدی شدی عزیزترین موجودِ زندگیم و خیلی دوست دارم همیشه کنارم باشی و بزرگ شدنت رو ببینم و بعد هم بوسم کرد.
علی زیرچشمی نگاهی بهم کرد و سرشو با تمسخر تکون داد ولی من نا امید نشدم و ادامه دادم:
میدونم آقا جون چقدر دوستت داره. وقتی بغلت میکنه اذیت نمیشی؟ اونروز حس کردم خیلی محکم تو بغلش داره تو رو فشار میده و واسه همین ناراحت شدم.
_ نه مامان. آقاجون همیشه بغلم میکنه و ازم میخواد از مدرسه و دوستام براش تعریف کنم. اونقدر سرگرم حرف زدن هستم که هیچ وقت حس نمیکنم آقا جونم بغلم کرده حتی. تازَشم منم اونو همیشه میبوسم. یعنی خودش میگه یکی من یکی تو!
اینو گفت و زد زیر خنده.
از سادگی دخترم کلافه بودم. میخواستم موضوع رو واضح عنوان کنم اما از واکنش علی میترسیدم. مستاصل به همسرم نگاهی کردم و منتظر شدم اونم حرفی بزنه. ولی علی که از صورتش شکایت از من میبارید نذاشت دیگه این بحث رو ادامه بدیم و از خواهرش و تصمیمشون برای سفر به تهران گفت. ساناز هم اینبار با ذوق از عمهاش و دلتنگی برای اون گفت و من هم به ناچار سکوت کردم.
…
اونشب عاطفه زودتر از هرشب به اتاق خواب رفت. منم بعد از خوابیدن ساناز تو اتاقش چراغها رو خاموش کردم و به اتاق رفتم. حس میکردم با شنیدن حرفای ساناز سر سُفره متوجه اشتباهش شده و الان از خودش و تهمتهایی که ناروا به پدرم زده دلگیر و پشیمونه. آروم لباسهام رو درآوردم و از پشت بهش چسبیدم. کمی موهاش رو نوازش کردم و کمرش رو از روی تاپ مشکیش مالیدم. دوست داشتم بیدار بشه و با یه سکس عاشقانه این بحثِ لعنتی رو فراموش کنیم و به زندگی نرمال و عادیمون برگردیم. واسه همین آروم بازوش رو گاز گرفتم و کنار گوشش گفتم:
_خانمی! خودت رو به خواب میزنی؟ پاشو که امشب بدجوری هوس کردم بِ…
نذاشت حرفم تموم بشه. سرش رو به جلو برد و با پشت دست محکم من رو از خودش دور کرد. پاشد و نشست. چشماش پر از اشک بود. با تعجب پرسیدم:
_چی شده عاطفه؟ چته دوباره؟
با تشر و تلخی جواب داد:
_چی شده؟؟ واقعا میپرسی چی شده؟؟ تو خودت رو به خواب میزنی نه من! تویی که دخترت رو داری نابود میکنی به خاطر تعصب بیجات به اون پدرِ هوسباز و مریضت!
_لعنت بهت عاطفه. منِ خوشخیال فکر کردم از خر شیطون پایین اومدی و خواستم امشب اینحرفا و این بحث رو تموم کنیم. اما تو انگار با آرامش داشتن تو زندگی مشکل داری. مریض واقعی تویی نه پدرِ بدبختم که جرمش دوست داشتن نوهاش و وابسته شدن به اونه.
بغضش شکست و صداش بالاتر رفت. از روی تخت بلند شد و با صدای بلند گفت:
_دیگه حق نداری دخترم رو خونهی اون مردیکهی هوسباز ببری. حق هم نداره پاش رو تو خونمون بذاره. نزدیک دخترم بشه خودم میکشمش…
_آرووووم باش عاطفه. اون دختر همه زندگیِ منم هست. ولی داری اشتباه میکنی. ساناز نوهاشه! نوهاش! میفهمی؟؟ بارها گفته نوه از بچه هم عزیزتره یادت رفته؟ دوسش داره. همین.
عصبی و با پرخاش جواب داد: مردهشور خودش و دوست داشتنش رو ببرن. تو ندیدی! تو اون برق چشماش و رژه ی دستاش رو روی تنِ دخترمون ندیدی. تو دستپاچگیش رو با ورود من به اتاق ندیدی. تو شرم رو تو نگاهش ندیدی. من اگه نتونم هوس و شهوت رو توی رفتار یه مرد تشخیص بدم زن نیستم. علی به خدا اگه یه بار دیگه فقط ساناز رو ببری اونجا، یا اون مردک بیاد اینجا یا خودمو میکشم یا اون پدرِ بی آبروت رو.
واسه پایین آوردن صداش و نرفتن آبرومون پیش در و همسایه و ختم قائله حرفش رو تایید کردم و گفتم باشه هرچی تو بگی و هرچی تو بخوای…
Ps: دوستان عزیز این داستان رو مدت ها پیش با مهران نوشتیم اما هیچ وقت فرصت ارسال به داستان ها نشد .این بود که بصورت دو قسمت در تاپیک گذاشتم باشد که دوستش داشته باشید.
روایت های متفاوت بنا به جنسیت و نه شخصیت ها، قوت داستانه.
طرح اولیه، زیاد برام جذاب نبود و احتمال اشتباه بودن حدس عاطفه، زیاده.
تا قسمت بعد.
خوندمش 😁
چه ناراحت کنندس اگ واقعا عاطفه راست بگه :(
برم دومیشم بخونم ببینم چ میشه🚶🏻♀️