بی غیرت!(۲)

1399/11/13

صبحِ فردا توی شرکت به خواهرم زنگ زدم. الهام خواهر کوچکترم بود، ولی زودتر از من ازدواج کرده بود و با شوهرش توی شهرستان زندگی می‌کرد. بعد از ازدواج تقریبا از همه‌ی فامیل بُرید و هر از گاهی با من در تماس بود و سراغی از هم می‌گرفتیم. اون‌روز بهش از حالِ عاطفه گفتم و ازش خواستم اگه میشه سفرش به تهران رو به تاخیر بندازه چون عاطفه شرایط روحی و حال خوبی نداره. الهام که با رفتارها و توهمات عاطفه بیگانه نبود با اصرار دلیل حال عاطفه رو پرسید و من هم خلاصه و سربسته براش از شکش به پدر و دست درازیش به ساناز گفتم…
تغییر لحن و لرزشِ صدای الهام پشت گوشی برام خیلی عجیب بود. با اصرار ازم خواست مراقب ساناز باشم و گفت همین امروز خودش رو به تهران می‌رسونه…

حرفای الهام شک و دودلی نسبت به پدرم رو توی وجودم شعله‌ور کرده بود. بی‌صبرانه منتظر رسیدنش و شنیدن حرفاش بودم. عاطفه هم با فهمیدن موضوع با وجود رابطه‌ی تیره و تارش با الهام، شام مفصلی تدارک دید و این‌بار منتظر میزبانی از خواهرم بود.
سرشب بود که الهام رسید. برعکس همیشه تنها و بدون شوهرش اومده بود. به محض ورود به خونه بی‌اختیار روی زانو نشست و ساناز رو محکم تو آغوش گرفت. بغضش شکست و بی‌وقفه و مُدام گونه‌های ساناز رو می‌بوسید و قربون صدقه‌ی اون می‌رفت و اشک می‌ریخت. اونقدر رفتارش غیرعادی بود که ساناز هم متعجب نگاهش می‌کرد و دلیل اشک‌های اون رو می‌پرسید…

دل توی دلم نبود که بدونم پشت این سکوت چند ساله‌ی الهام چی مخفی بوده. دلیل این دورکشی‌ها و قطع ارتباط‌ها حتما موضوع مهمی بوده که شاید هیچ‌وقت برای ما مهم نبوده. شاید به این دلیل که الهام همیشه آدم نچسبی بود و سعی می‌کرد با کسی قاطی نشه. منم جز گاه گاهی که علی باهاش صحبت می‌کرد خبری ازش نداشتم. اما امشب با این رفتارهای عجیب و اشک‌های الهام دلشوره‌ی عجیبی پیدا کرده بودم. سر میز شام همه ساکت بودیم، حتی ساناز هم متوجه جو غیرعادی شده بود و کلامی حرف نمی‌زد. ذره‌ای از مزه‌ی غذا رو نمی‌فهمیدم. بی قرار شنیدن حرف‌های الهام بودم.
بالاخره موقع خواب ساناز رسید و بعد از اطمینان از اینکه به اتاقش رفته خودم رو به الهام رسوندم و کنارش نشستم. دست‌هاش رو توی دستم گرفتم و ازش خواستم هر چی می‌دونه بهمون بگه.
الهام نگاهی به چشم‌های نگران من و علی کرد و اشک‌هاش مثل دونه‌های بارون صورتش رو خیس کرد، کمی که آروم شد شروع کرد از بچگیش گفتن، اینکه از ۵_۴ سالگی پدرش اون رو هم دستمالی می‌کرده، خاطرات زجرآوری که شاید توی اون سن دلیلش رو نمی‌دونسته اما با بزرگتر شدن و عاقل شدنش بیشتر متوجه رفتار کثیف پدرش شده. توی اون خونه چه‌ها که به این دختر نگذشته. اینکه چندین سال وسیله ارضای پدر باشی و نتونی به کسی حرفی بزنی چیز کمی نیست.
الهام می‌گفت هنوز بعد از اون همه سال شب‌ها کابوس می‌بینه و از خواب می‌پره، هنوز نتونسته فراموش کنه و به زندگی عادی برگرده.
نفسم بالا نمیومد، حال علی هم دست کمی از من نداشت. حس‌های عجیبی توی وجودم بود. اما ته دلم خوشحال بودم که اشتباه نکردم و به علی ثابت شد پدرش یه منحرف جنسیه و از طرفی دلم براش می‌سوخت که تمام باورهاش نسبت به پدرش سوخت و خاکستر شد.
علی هیچی نمی‌گفت، حتی پلک هم نمی‌زد. انگار یه آدم مسخ شده…
کنارش نشستم و دستاش رو توی دستم گرفتم از سردیش وحشت کردم. چند بار صداش زدم تا آروم به سمتم برگشت و گفت: چرا عاطفه؟
اون لحظه بود که بغضم ترکید و همه استرس‌های این چند روزم رو توی بغلش باریدم.

همون شب و بعد از شنیدن حرفای الهام، به سمت خونه پدرم راه افتادم. تو این چند سال زندگی مشترک اولین بار بود که عاطفه اینجور با نگاهش بهم فخر می‌فروخت و با پوزخندها و کنایه‌های تند و بی امانش من رو به خاطر قضاوت اشتباهم و رفتار پدرم تحقیر می‌کرد. نمی‌دونم شایدم حق داشت. چون مادر بود…
زنگ آیفون رو چندباری محکم فشار دادم. با باز شدن در وارد خونه شدم. پدرم همزمان وارد حیاط شده بود و به سمت در میومد. بدون سلام و هیچ حرفی یقش رو گرفتم و گفتم:
_بیشرف تو حیثیت و آبرو واسه من و خودت نذاشتی! زندت نمی‌ذارم مردکِ هوسباز. پدر با نگاه بهت‌زده و چشمای متعجب از شنیدن حرفام دستم رو از یقه لباسش جدا کرد و گفت:
_چی میگی واسه خودت پسرجااان؟؟ چیزی خوردی؟ مستی؟ حالت خوبه؟؟
به داخل رفتیم. کاش پدرم نبود و حرمت‌ها باعث نمی‌شد کتکش نزنم! نشستم روبروش و خیره به چشماش گفتم:
_ اسمت توی فامیل و خاندانت و تاریخ موندگار شد. هیچکس حتی بعد مرگت هم فراموشت نمی‌کنه! مردی که به دختر و نوه خودش دست درازی کرد. آخه چی بهت بگم؟؟ ساناز فقط دوازده سالشه مردیکه! دوازده سال! می‌فهمی؟؟ خجالت نمی‌کشی؟؟ چقدر پشت سر الهام برام بد گفتی؟ چقدر دخترت رو نفرین کردی و ما هم برات غصه خوردیم و همدردت شدیم. اما امشب تازه فهمیدم اونیکه سوخت و با آتیش شهوت و ذهن مریض تو زندگیش نابود شد الهام بود… بیچاره از ترس توی کثافت به احمد ندیده و نشناخته بله گفت و اونقدر زود شوهر کرد. می‌خواست فقط ازین خونه و ازین شهر و از دست تو نجات پیدا کنه … بغضم شکست و با اشک توی چشمام انگشت اشارم رو به سمتش دراز کردم و با تهدید گفتم:
_تو فقط جرات داری… جرات داری… یه بار دیگه سمت دختر من پیدات بشه. خدا شاهده دیگه پدر و پسر حالیم نیست و میکشمت. من مثل تو “بی غیرت” نیستم.
پدر یه لیوان آب به دستم داد و گفت:
_من به دختر و نوه ام نظر داشتم؟؟ چی میگی علی؟ من دخترمو نابود کردم؟ من با ساناز که همه ی زندگیمه…
_هیسسسس!! اسم دختر من رو توی اون دهنت نیار. به والله خون به پا می‌کنم اگه یه بار دیگه نزدیک زن و بچه من و زندگیم بشی. تمام!
بلند شدم و با عصبانیت و بدون هیچ جوابی به سوال‌های پیاپی پدرم و اصرارش واسه توضیح دلیل عصبانیت و حرفام، خونه رو ترک کردم.
انکار آخرین سلاح پدرم واسه نجات آبروی خودش بود ولی واسه من هر جمله از حرفاش فقط تنفر و عصبانیت بیشتر رو در پی داشت…

چند ماه گذشت. رفته رفته اوضاع عادی شد و دیگه خبر و حرفی از پدرم توی زندگیمون نبود. پدر یک‌ماهی مدام برای صحبت کردن و دیدن ساناز زنگ میزد و جلوی خونه میومد اما بعد از چند بار دعوا جلوی همسایه‌ها و تهدید به بردن آبروش و گفتن حقیقت به همه ی فامیل کم‌کم سایه‌ی شومش رو از زندگیمون قطع کرد و ما هم آرامش نسبی به زندگیمون برگشت. توی این مدت بیشتر از همه ساناز بود که از این جدایی یکباره و ندیدن پدربزرگش شاکی بود و با هیچ جوابی هم قانع نمی‌شد و با همون سماجت بچه‌گانش اصرار به دیدن و حرف زدن با پدرم داشت.

یک هفته قبل از تولد ساناز بود. توی اتاقش مشغول حرف بودیم. برام از کادوهای مورد علاقش می‌گفت. از اینکه من و مادرش باید امسال هر کدوم جداگونه بهش کادو بدیم و از دوستایی که قراره دعوتشون کنه به خونه. بین حرفاش دوباره از پدرم گفت. ازینکه کاش اونم بود. ازینکه بهش قول داده براش کادوی مورد علاقش رو بخره. از دلتنگیش…
دلم برای دلش کباب شد. چه می‌دونست پدربزرگش اون رو نوه نه بلکه عروسک سکسی خودش می‌دیده. چه می‌دونست گاهی مهربونی طعمه‌ی آدمها واسه دریدن و محبت سلاحی واسه فریب و نزدیک شدن بیشتره. چی باید بهش می‌گفتم؟؟
روی پاهام نشوندمش. موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و محکم سرش رو به سینم فشار دادم. کمرش رو ناز می‌کردم و توی سنگینی سکوت اتاق به جای جواب به سوالاتش فقط آروم سرش رو می‌بوسیدم و قربون صدقش می‌رفتم. گاهی سرش رو از تنم جدا می‌کردم و گونه هاش رو می‌بوسیدم و دوباره محکم بغلش می‌کردم.
در نیمه باز اتاقش با لگد عاطفه به شکل وحشیانه‌ای باز شد. ساناز از ترس از بغلم جدا شد.
_چته مامان؟؟ چی شده؟
_پاشو مامان! بدو بیا پیش خودم. این خونه دیگه جای موندن نیست! پسر کو ندارد نشان از پدر! همتون یه مشت خوک کثیفین. دیگه داره حالم ازین زندگی بهم می‌خوره.

با تعجب جلوش ایستادم و گفتم: چه مرگته باز؟؟ چرا پرت و پلا می‌گی؟
_آره! واسه پدرت هم پرت و پلا می‌گفتم من. من کلا هم کورم، هم کَرم، هم خرم! آره من هیچی نمی‌فهمم. تو از پدرت هم بدتری. مریض‌تری. این خونه جای زندگی نیست. برو مامان لباسات رو بپوش بریم خونه خاله اینا.
ساناز از ترس دعوا بینمون و عصبانیت هردومون گوشه‌ای می‌لرزید و اشک از گونه‌هاش قطره قطره می‌لغزید.
قسم خورده بودم که دیگه جلوش پرخاش نکنم و دعوای بینمون رو نبینه. می‌دونستم الان خدا هم جلودارِ عاطفه و تصمیمش برای رفتن نیست. گوشه‌ای نشستم و با بهت رفتنشون رو تماشا کردم…

روز تولد ساناز رو هم توی تنهایی و بی خبری از دخترم گذروندم. حتی نمی‌دونستم به سر آرزوهاش و برنامه‌هاش واسه جشن تولدش چی اومده. صبحِ فرداش احمد آقا همسایه پدرم رو جلوی خونه دیدم. سلام کردم و با تعجب پرسیدم:
_خیر باشه احمد آقا! ازینورا؟
__یه پاکت کوچیک که داخلش یه فلش مموری بود بهم داد و گفت:
_اینو آقات داد تحویلت بدم. بعد هم با اخم زیر لب جمله‌ی " هی روزگار" رو گفت و بدون خداحافظی رفت.
به خونه برگشتم. فلش رو به لپتاپ زدم. چند تا فایل صوتی داخلش بود. اولی رو پلی کردم. باورم نمی‌شد…
پدرم مکالمه‌های خودش و خواهرم الهام رو تو این مدت ضبط کرده بود و برام فرستاده بود. مکالمه‌هایی که با شنیدن هر کلمش تمام موهای تنم سیخ و حیرت زده می‌شدم.
پدرم با اصرار و التماس از الهام دلیل این کینه و تهمتی که بهش زده بود رو می‌پرسید و الهام بعد از چند بار دهن کجی و تلخی بالاخره لب باز کرده بود و براش از واقعیت گفته بود. از اینکه پدرم رو مقصر مرگ مادرم می‌دونه. می‌گفت هیچوقت اون دعوای سرشب پدر و مادرم رو به خاطر مسائل ساده و کم اهمیت فراموش نکرده. همون شبی که مادرم توی خواب سکته کرد و الهام تا خود صبح جیغ میزد و اشک می‌ریخت. از تنفرش از پدرم گفته بود. از علاقه و توجه پدرم به من و نادیده گرفتن اون. از سنگهایی که جلوی راهش واسه ازدواج با پسر مورد علاقش گذاشته. از بچه‌دار شدنش بعد از سالها و بی‌تفاوتی پدرم به نوه دیگش. از حرفایی که تمام این سال‌ها از خونواده شوهرش بابت بی کسی و بی‌تفاوتی آقام شنیده. از اینکه از دید اون هیچوقت پدرم اون رو مثل من بچه خودش نمی‌دونسته و بهش توجه نمی‌کرده… حرفایی که همش با صبر و حوصله توسط پدرم جواب داده می‌شد ولی کینه‌ی عمیق الهام و زجر این سال‌ها اون رو کر و کورکرده بود و جز داد و فریاد و آه و لعنت چیزی از دهنش بیرون نمیومد.
پا شدم و با عجله به سمت خونه پدرم راه افتادم. گوشیش رو جواب نمی‌داد. وقتی رسیدم در رو هم باز نمی‌کرد. با عصبانیت چند باری با مشت به در کوبیدم. احمد آقا غرغرکنان از خونه بیرون اومد و با تشر صدا زد: هااای! پسر! بیا این کلید. آقات گفت اگه اومدی کلید رو بهت بدم. ببینم چیزی شده خدای نکرده؟
کلید رو گرفتم و در رو باز کردم. احمد آقا هم پشت سرم وارد خونه شد. وارد پذیرایی و اتاق خوابش شدیم…
پدر روی تختش دراز کشیده بود. گویی سالهاست که خوابه. موبایلش که هنوز عکس ساناز بک‌گراند صفحش بود کنارش و سمت دیگه خشاب‌های خالی قرص‌هاش…
روی میز کنار تختش جعبه‌ی کادویی با نوشته‌ی “طلوعت مبارک دخترکم” قرار داشت. طلوعی که با غروب خودش به انتها رسید…

پایان

پ.ن: دوستان عزیز ابتدا بابت تاخیر در انتشار قسمت دوم عذرخواهی میکنم.
دوم اینکه دوباره توضیح میدم این داستان، نوشته‌‌‌ی مشترک‌ من‌ مهران هست که تصمیم گرفتیم در دو قسمت منتشر کنیم .
امیدوارم دوستش داشته باشید.
از‌ مهران هم ممنونم که دوباره زحمت کشید و ویرایش کرد🎈🙏

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-02-02 13:48:06 +0330 +0330

↩ لاکغلطگیر
اینجوری نگاه کنم به کامنتت؟ وقتی انقدر سردرگم شدی یعنی خوب بوده کار ما ؟😂😂😂
اینکه قسمت دوم کار بیشتری لازم داره و زود تموم شد قبول دارم. حتما کاراکتر های عاطفه و الهام رو بازنویسی میکنیم .تا چه پیش آید.
ممنون که کامنت دادی 🎈🙏

4 ❤️

2021-02-02 13:57:27 +0330 +0330

↩ آن نبا نه نه
رایان عزیز
اول ممنونم از کامنتت
دوم :
خب برای نوشتن همیشه راه های بهتر و بهتری بعدا پیدا میشه .یعنی خودم وقتی داستان های قبلمو میخونم میگم عه کاش اینجا رو اینجوری نوشته بودم بهتر میشد .اما فکرم در اون زمان و با اون شرایط این رو می طلبید.
این داستان قرار بود برای بخش داستان های سایت نوشته بشه.
مشکلی که در اونجا وجود داره، وقتی داستانی چند قسمتی باشه،استقبال کمتر میشه متاسفانه
یعنی اگر کنار اسم داستان ۱ رو ببینن خیلیا نمیخونن، حتی باز نمیکنن …میدونی که !
تلاش کردیم داستان در یک قسمت تموم بشه اما به قسمت دوم کشیده شد .
قبول دارم کاراکتر عاطفه در قسمت دوم کمرنگ و گاهی بی رنگ شد و باید پرداخت بیشتری روی کاراکتر ها بخصوص علل و انگیزه الهام و حتی سابقه روانی عاطفه انجام میشد .
اینکه نوشته نشد صرفا بخاطر محدودیت های سایت بود .
منم حتی به ذهنم نرسید الان که قراره تاپیکش کنیم میشه بیشتر نوشت و جذابترش کرد. حتی با اتفاقات بیشتر .
که امیدوارم بشه همین کارو کرد سر فرصت.
نکته آخر اینکه همیشه منتقد به نکات مثبت و منفی میپردازه حتی اگر یه نکته مثبت داشته باشه اول اونو بولد میکنه و نویسنده رو تشویق میکنه و بعد نکات منفی داستان رو در ادامه میگه و راهکار میده. اینجوری هم صاحب اثر انگیزه ادامه پیدا میکنه هم منتقد کارشو درست و بهتر انجام داده .🎈
ممنون از کامنتت

3 ❤️

2021-02-02 14:12:26 +0330 +0330

↩ sepideh58
نگفتم بد بود، گفتم میشد بهتر باشه.
قطعا جای کار داره و از توانایی تون، باخبرم و می دونم، همین طوری نمی مونه. حتما تغییرش میدین و بهتر میشه.
مهران💋
خودت🌹

4 ❤️

2021-02-02 14:22:29 +0330 +0330

↩ لاکغلطگیر
مهران رو ماچ کردی ب من گل دادی ؟ تف توت😂 من بادکنک میخوام

4 ❤️

2021-02-02 14:26:53 +0330 +0330

↩ sepideh58
بیا بابا
🎈🎈
زیاد نمی فرستم برات، که باد نبردت!! 😂

3 ❤️

2021-02-02 14:41:17 +0330 +0330

سپیده‌ی عزیز
پیرو قسمت آخر حرفتون فکر کنم با توجه به برگزاری جشنواره‌ی داستان‌نویسی و اهمیت بیشتر نقد، بد نباشه یه تاپیک در مورد معنی و مفهوم نقد و شیوه‌ی صحیح اون بزنید، بلکه برخی متوجه بشن که نقد تنها ایراد گرفتن نیست و دیدن نیمه‌ی پر و خالی لیوان با همدیگست.
اگر داستان کامل و بدون مشکل بود که قطعا ماه‌ها پیش در بخش داستان‌ها آپ شده بود. ما خودمون به کم و کاست داستان واقفیم و از نظرات سازنده‌ی عزیزان ممنونیم.

هرچند مطمئنم اگر اسم من رو در پایان داستان نمی‌آوردی، الان برخی دوستان کما فی‌السابق مشغول به‌به و چه‌چه از شما بودند و اینجوری به جهت کوبیدن به داستان نمی‌تاختن.
من از شما به سبک و سیاق “محمد” معذرت می‌خوام.

5 ❤️

2021-02-02 15:42:13 +0330 +0330

↩ Sadra_Shooter
فدات صدرا جان پسر مهربون و دوست داشتنی🎈
مرسی بابت بادکنک های قشنگت

3 ❤️

2021-02-02 15:42:46 +0330 +0330

↩ لاکغلطگیر
بگو خسیسم با ۴ تا بادکنک منو باد نمیبره

4 ❤️

2021-02-04 18:12:39 +0330 +0330

↩ آن نبا نه نه
از‌اول شروع میکنم 😂
ممنونم‌ازت تو همیشه به من لطف داشتی و منو شرمنده میکردی و از این بابت ممنونم.
در مورد باقی فرمایشاتت:
مدتها توی سایت نبودی…گذشت اون زمانی ک داستان های زیبای چند قسمتی مثلا از سیاه پوش اپ میشد و همه بی صبرانه منتظر خوندنش بودن.
الان بخش داستان ها بشدت افت کرده و تعداد خواننده هاش کم شدن اون تعدادی هم ک هستن داستان های تک قسمتی رو می پسندن.
اون زمان لایک داستان ها تا ۲۰۰ هم میرفت الان به زور ۶۰ تا میشه و این خودش مثال بارزی از کمبود خواننده خوب و حرفه ای در بخش داستان هاست .
اینکه من گفتم داستان طولانی مخاطب کمی داره منظورم اینجا بود اگر نه کسی منکر داستان های خوب و چاپی و چند جلدی و مخاطب میلیونیش نیست عزیزم .
در مورد فرمایش قسمت آخر هم باهات موافقم هرچه بهتر بنویسی سطح توقع بالاتر میره و حق با توه 🙏🎈

3 ❤️

2021-02-07 05:12:08 +0330 +0330

احساس میکردم ک مادر داستان ذهن بیمار و مالیخولیایی داره ، ولی با ورود خواهر شوهر ب داستان یکم سردرگم شدم.
نمیدونم چرا با تبرئه شدن پدربزرگ انگار یه بار سنگین از دوش من برداشته شد

2 ❤️

2021-02-07 09:19:22 +0330 +0330

↩ mamali888
🙏🎈

2 ❤️

2021-02-12 14:15:44 +0330 +0330

نگوووووووووو چرا همش همه میمیرن 😭 😭 😭
ای خداااااااا 😪 😪
همش تقصیر عاطفه بود!؟ چقد بده که یه زن تا این حد شکاک باشه :(

2 ❤️

2021-04-14 23:53:53 +0430 +0430

😞😓

1 ❤️

2021-05-02 11:34:17 +0430 +0430

↩ Golnar_p_n_n
ممنون از این همه حال خوب و انرژی مثبت 🎈🙏😍

0 ❤️

2021-05-03 22:17:10 +0430 +0430

↩ nilo0
😘😘😘🎈

0 ❤️

2021-05-12 23:46:35 +0430 +0430

لایک عمیق ❤

1 ❤️

2021-05-13 00:04:30 +0430 +0430

↩ Barsad
❤😘🙏

1 ❤️

2021-05-13 00:28:49 +0430 +0430

↩ sepideh58
خیلی از استیکر بادکنک استفاده میکنین
معنیش چیه؟!

1 ❤️

2021-05-13 00:31:50 +0430 +0430

↩ Barsad
انرژی مثبت و خوشحالی رو با بادکنک ها هدیه میدم .
بادکنک نماد شادی و خوشحالیه
منم همه حس های خوب رو توی این بادکنک ها به اونایی که رفیقم هستن میدم

1 ❤️

2021-05-13 00:34:19 +0430 +0430

↩ sepideh58
جالب بود نمیدونستم بادکنک نشونه انرژی و خوشحالیه

1 ❤️

2021-05-13 00:36:09 +0430 +0430

↩ Barsad
توی تولد و عروسی و جشن استفاده میشه دیگه

1 ❤️

2021-05-13 00:39:01 +0430 +0430

↩ sepideh58
خبب آره ولی اینجوری بهش نگاه نکرده بودم
همینطورری یه چیز عادی بود برام و جزو وسایل تولد اینکه بدونم برا انرژی میذارن نه خداییش نمیدونستم

1 ❤️

2021-05-13 07:42:21 +0430 +0430

↩ Barsad
🙏🥰

1 ❤️

2021-05-16 21:37:31 +0430 +0430


1 ❤️

2021-05-16 21:45:52 +0430 +0430

↩ Ginger19
😂😂😂😂

1 ❤️

2021-07-26 02:05:32 +0430 +0430
0 ❤️

2021-11-13 18:38:21 +0330 +0330

منطق داستان ضعیف است.

0 ❤️

2022-04-06 00:20:36 +0430 +0430

عالی بود.

0 ❤️

2023-02-01 10:01:41 +0330 +0330

خیلی خوب بود 👌 😎

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «