خواهرانه

1400/04/21

عاشقش شده بودم. عاشق رفتار سر به زیرش. عاشق حجب و حیاش. عاشق ادب و متانتش. عاشق سادگی ظاهر و باطنش. عاشق صدایی که نشون از خستگی همیشگیش میداد و قامت بلند و راستی که انگار داد میزد کسی نیستم که تسلیم بشم و عقب بکشم. عاشقش شده بودم، چون … .

من و شوهرم علی تو دانشگاه با هم آشنا شدیم. با دو سال اختلاف سن، سر یه درس آزمایشگاهی هم کلاس و همگروه شدیم. کارای درسی نتیجه داد به رد و بدل کردن شماره و نهایتا دوستی خارج از کلاس. علی آدم معقول و متینی بود، سر و گوشش زیاد میجنبید، ولی صداقت داشت. محبتش نسبت به همه واقعی بود؛ چه منی که تازه باهاش آشنا شده بودم، چه رفیقای چند سالش، چه حتی غریبه ای که تو خیابون میدید. وضع مالیشم واقعا خوب بود. خونوادش تو همون شهر محل دانشگاه زندگی میکردن، ولی تو یکی از روستا های اطراف شهر باغ و زمین زیاد داشتن. اینم تک فرزند بود، یه سمند زیر پاش، یه آپارتمان 70 متری اجاره ای هم داشت. همیشه هم میگفت اومدم دانشگاه که عریضه خالی نمونه. وگرنه قدم به قدم آیندم رو برنامه ریزی کردم و از همین حالا دارم شروع میکنم به شکل دادنش. حرفاش قشنگ بود. اراده ـش اونقدر برام جذابیت داشت که یطورایی مریدش شده بودم. هرکاری که میگفت انجام میدادم. تا جایی که بکارتم رو توی یه سکس پرشور و عاشقانه، با اون از دست دادم. ولی بعدش نامردی نکرد. توی اولین تعطیلی (نوروز) 700 کیلومتر رو با خونوادش کوبید و اومد خاستگاریم. قرار بود تابستون که رسید عروسی بگیریم، ولی پدرش قبل تابستون سکته کرد و فوت شد. برای همین یه عقد ساده گرفتیم و قرار عروسی رو گذاشتیم برای سال بعد که اونم فارغ التحصیل میشد.

پدرشوهرم که فوت کرد، تموم مال و اموالش رسید به پسرش و اونم بعد از تعیین یه مقرری درست حسابی برای مادرش، همه رو فروخت و یه آپارتمان تو یه مجتمع نوساز لبه شهر (که قیمتشم ارزون بود) خرید، بقیش رو هم انداخت تو کار. با مقداری وام قلمبه و شراکت با دوتا از دوستاش، یه شرکت راه انداخت که وسایل معدنی (از لودر و بیل مکانیکی بگیر تا دستگاه حفاری) رو اجاره میداد. وضع مالیمون اون زمان بدک نبود، ولی خودش میگفت سودآوری اصلی از زمانی شروع میشه که بدهی های وامش تموم بشه، ولی دلش روشن بود. یک سال گذشت و ما دوبار عروسی گرفتیم (یه بار شهر خونواده من و یه بار شهری خونواده علی) و زندگی واقعیمون، واقعا شروع شد.

دونفری به معنای واقعی خوش بودیم. دوتا جوون که از نظر سنی و عقلی و فکری هم به هم نزدیک بودیم، دوتامون هات و پر شهوت و خوشگذرون، و همزمان عاشق همدیگه. زد و پدر من هم عمرش رو داد به شما، و ارثیش که چند هکتاری باغ پسته بود، رسید به من و دوتا خواهرام. من سهم خودم رو فروختم، و آپارتمان روبروی آپارتمانی که زندگی میکردیم رو خریدم. و اینطوری شد که من شدم صابخونه.

یک ماهی که دنبال مستاجر برای آپارتمان بودیم (بخاطر موقعیت مکانیش کمتر زوجی دنبالش بودن. بنگاهی هم خیلی اصرار میکرد که به مجرد خونه ندین) شوهرم با امیر آشنام کرد. امیر تو یکی از معدنایی که شرکت علی طرف قراردادش بود، کار میکرد. تو جلسه هاشون چند باری با هم روبرو شده بودن و کم کمک آشناییشون بیشتر و عمیق تر شد. گویا این امیر از زمان راهنمایی تا انتهای دانشگاه، کار میکرده تا خرج تحصیلش رو بده و تازه بعد از سربازی، زندگیش عملا از نقطه صفر شروع شده. هیچ چیزی نه تا اون زمان و نه بعد از اون، از خانوادش بروز نداده بود. تو این یکسالی که تو اون معدن کار میکرد (بیل نمیزد ها! به گفته شوهرم، یکی از مسئولای ایمنی معدن بود. کارش هم دفتری بود و هم میدانی.)، زندگیش بین مسافرخونه و خوابگاه شرکت در نوسان بود و داشت پس انداز میکرد برای پول پیش اجاره دوتا اتاق. آشنایی شوهر ما با امیر شناختش از سالم بودن این بابا، باعث شد که شوهرم پیشنهاد اجاره این آپارتمان ما رو بدون پول پیش به امیر بده. امیر هم از خدا خواسته. آپارتمان لبه شهری نوساز نسبتا ارزون بدون پول پیش، کیه که نخواد!

روزی که امیر اومد، تموم زندگیش تو یه چمدون چرخدار و یه ساک سربازی خلاصه میشد. وقتی با شوهرم رفتیم که کلید رو تحویلش بدیم، خالی بودن آپارتمان حس غمگینی داشت. میگفت با پس اندازش میخواد وسایل خونه بخره. تو تموم مدت گفت و گومون، بجز چند ثانیه که میخواست از خود من تشکر کنه، اصلا به صورت من نگاه نکرد. نگاهش یا به زمین بود یا به علی. اینطور بود که امیر شد مستاجر و همسایه من.

من با اینکه نیازی به سر کار رفتن نداشتم، ولی تو یه هنرستان دخترانه درس کاراگاهی میدادم. آزادی زیادی تو ساعتای غیر کاری داشتم. یعنی هر روز قبل از 12 خونه بودم. شوهرم هم که سهامدار اصلی و رئیس شرکتش بود، صبح تا ظهر اونجا بود، عصر ها اکثرا هم میرفت پی شغل غیر رسمیش که خرید و تعمیر و فروش ماشین دست دوم بود! اینطوری اکثر ساعات، من تو خونه تنها بودم، و شاید گاهی میرفتم با دوستام. عوضش این امیر بیچاره! صبح ساعت 6 از در خونه میرفت بیرون، تو ایستگاه سرویس وایمیساد، شب ساعت 8 سر همون ایستگاه از سرویس پیاده میشد و میومد خونه. جمعه ها و گاهی دوشنبه ها هم که روز تعطیلیش بود، با خوابیدن 12 ساعته، خستگی بقیه هفته رو در میاورد. یعنی خیلی کم میشد این بشر به قصدی غیر از کار از خونش خارج بشه. (اینا رو بعدا از پسرخالم شنیدم. که بهش میرسم)

یه یکسالی وضعمون به همین منوال بود. گاها تو راهرو با امیر روبرو میشدم، ولی هیچوقت نمیذاشت صحبتامون طولانی تر از یه سلام و احوال پرسی از خودم و شوهرم بشه. ازونطرف، شوهرم تو این یه سال هم رابطه دوستیش رو با امیر قوی تر کرده بود. با اینکه چندباری با علی گشته بود، حتی دوبار دعوت شده بود شام خونمون، ولی همیشه انگار یه دیوار نامرئی اطراف خودش ایجاد کرده که اجازه نمیده از یه حد معینی به کسی نزدیک بشه. آدم بی اعتمادی نبود، آدم مردم گریزی نبود، آدم تخس و نچسبی نبود، آدمی نبود که کسی رو با کم محلی از خودش برونه. اتفاقا بسیار آدم خونگرم و بامزه و با اطلاعاتی بود. ولی همچنان، ازونایی بود که تنهایی خودشون رو بیشتر میپسندن. کسی نبود که برای ایجاد ارتباط، پیشقدم بشه.

بعد از یکسال، پسرخاله من (به اسم مهدی) تو همین شهر ما دانشگاه قبول شد ولی خوابگاه بهش ندادن. بخاطر انتظارات بیخودی که تو شهرای کوچیک وجود داره، اجباری به وجود اومد که این بچه باید میومد پیش من! ولی من که نمیخواستم روتین زندگیم با شوهرم به هم بخوره، و همینطور هم نمیخواستم و نمیتونستم امیر بینوا رو از خونه زندگی بندازم، انتخاب سومی کردم. با امیر صحبت کردم که به ازای کم کردن مقداری از اجارش، اجازه بده که پسرخالم باهاش همخونه بشه. اون بیچاره هم با روی خوش گفت که من که انگار هیچوقت اینجا نیستم، بزار اون بچه هم بیاد اینجا زندگی کنه!

نکته ای که وجود داشت، این بود که این گفت و گوی دونفره سر قضیه مهدی، طولانی ترین صحبتی بود که ما دوتا تنها با هم داشتیم. هیچ چیز خاصی هم، بجز نگاه همیشه رو به زمین امیر وجود نداشت. ولی همین نجابتش باعث شد که این چند دقیقه صحبت، تا شب و فرداش چندین و چند بار تو ذهنم مرور بشه. بعد از اون خیلی سعی میکردم بیشتر و بیشتر در برابرش قرار بگیرم. انگار عقده توجه امیر رو پیدا کرده بودم. تشنه یه لبخند از طرفش بودم. دلم میخواست به این دیوار نامرئی اطرافش نفوذ کنم تا بیشتر و بهتر بشناسمش. این عقده ی من کم کم داشت رنگ علاقه به خودش میگرفت. شب هایی بود که خوابش رو میدیدم. وقتایی که پسرخالم خونه مون بود، صحبت رو میکشیدم سمت امیر تا درموردش بیشتر بدونم. ولی هیچکدوم برام کافی نبود. نه خواب و خیالاتم، نه تعریفای نصفه و نیمه ی مهدی، نه ثانیه هایی که تو راهرو برای صحبت گیرش میاوردم.

درسته؛ عاشقش شده بودم. عاشق رفتار سر به زیرش. عاشق حجب و حیاش. عاشق ادب و متانتش. عاشق سادگی ظاهر و باطنش. عاشق صدایی که نشون از خستگی همیشگیش میداد و قامت بلند و راستی که انگار داد میزد کسی نیستم که تسلیم بشم و عقب بکشم. عاشقش شده بودم، چون آدم متفاوتی بود. چون آدم خوبی بود که میدونستم شخص خاصی تو زندگیش نداره؛ و دلم میخواست من اون شخص باشم. عاشقش شده بودم چون خودم هم یکی تو زندگیم کم بود و دلم میخواست امیر اون کس باشه.

شاید با خودتون بگید من که زن ام، خیلی راحت میتونستم با شل گرفتن بند، ترغیبش کنم به برقراری رابطه با خودم، ولی چیزی که شاید براتون عجیب باشه اینه که علاقه من هیچوقت جنسی نبود. شاید چون از نظر جنسی هیچوقت کمبود نداشتم. من و شوهرم بعد از سه و خورده ای سال که از عقدمون میگذشت، هنوزم زندگی زناشوییمون پرحرارت بود. حداقل سه شب در هفته سکس داشتیم. با تنوع و از هر سه طرف. خط قرمزامونم برای هرکاری خیلی کم بود! یعنی اینکه بجز زمانایی که امکان سکس برای من نبود یا وقتایی که علی برای بعضی جلسات کاری مجبور میشد که یه هفته از خونه دور باشه، هیچوقت از نظر سکس توی مضیقه نبودم. این بود که دلم میخواست امیر برام بجای برادری باشه که هیچوقت نداشتم. مخصوصا که با اینکه همسن بودیم، رفتارش حتی از شوهرم هم بزرگسالانه تر بود. میخواستم سنگ صبور و محرم اسرارم باشه.

ولی امیر هیچکدوم ازینا نبود. سرش رو کاملا تو زندگی خودش نگه داشته بود. اونقدر ارتباطش با من رو محدود نگه میداشت، که دیگه داشتم ناامید میشدم. میخواستم برنامه بریزم و یکماهی برم سفر پیش خواهرام، تا بلکه بادی به کلم بخوره و از شیفتگیم به امیر کم بشه. ولی حتی فکر کردن به دور بودن ازش هم اونقدر برام ناراحت کننده بود که نمیتونستم حتی برنامه سفر بریزم، چه برسه به انجام دادنش.

اون روز سه شنبه بود. شوهرم طبق معمول بعد از نهار و چرت بعد از نهارش، رفت دنبال کاراش. منم از بیکاری رفتم در فروشگاه رفاه یخورده خرید خونه انجام بدم. موقع برگشت، تو پاگرد پله شنیدم که صدای داد و بیداد از واحد امیر بلنده. همون امیری که هیچوقت ندیده بودم صداش دورتر از شعاع دومتری اطرافش قابل شنیدن باشه، داشت سر مهدی داد میزد. داشتم تصور میکردم امیر رو با اون قد بلند و هیکل چارشونه، و تعجب میکردم که هیچوقت به ذهنم نرسیده بود که این آدم میتونه اینطور صدای صاف و مرعوب کننده ای داشته باشه. همونطور که از فضولی میمردم که بفهمم قضیه چیه، پیش خودم میگفتم من اگه جای پسرخالم بودم، الان چه حالی میداشتم؟ جالب این بود که با تموم عصبانیتی که از صدای امیر حس میشد، تموم حرفاش (حداقل چیزایی که من از تو راهرو متوجه میشدم) محدود میشد به ملامت کردن. هیچ توهین و بددهنی ای در کار نبود. میخواستم برم در بزنم ببینم اوضاع از چه قراره، ولی هم میترسیدم و هم خجالت میکشیدم. هم مطمئن بودم اگه اتفاق بدی نیفتاده بود، امیر اینطور عصبانی نمیشد.
همون لحظه پسرخالم درحالی که سرش پایین بود و ریز هق هق میکرد از در اومد بیرون و بدون اینکه متوجه من بشه از کنارم رد شد. یک پله دیگه رو رفتم بالا، یهو یه پسر دیگه، همسن و هم قد و قیافه مهدی، عقبکی و در حال معذرت خواهی، از در اومد بیرون. پسره رو که دیدم شاخکام یه تکونایی خورد و یه حدسایی زدم که قضیه از چه قراره. پسره که خواست بره، یه لحظه منو دید، ولی سرشو انداخت پایین و به سرعت از کنارم رد شد. دوباره برگشتم سمت در، اینبار امیر دم در وایساده بود و یه لحظه با چشمای گشاد شده از خشم و تعجب تو چشام خیره شد، ولی سریع برگشت و در رو کوبید به هم.


  • ادامه در کامنت
5840 👀
9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-07-13 09:45:34 +0430 +0430

↩ Lor-Boy
ممنون که خوندین 🙏 واقعا خوشحالم که خوشتون اومده 😍 😍 😍

درمورد حسشم، خو زن نیستم که 😂 😂 😁

مرسی از شما که وقت گذاشتین 🙏 🌹 ❤️

1 ❤️

2021-07-13 15:50:17 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
😂😂😂😂😂😥😥😥

1 ❤️

2021-07-13 19:24:38 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
داستان قشنگی بودش ولی یکم باورش سخته 🙂🙂🙂

1 ❤️

2021-07-14 09:50:20 +0430 +0430

↩ arashkarimi44
واقعا باعث افتخارمه که دوست داشتین و لایق میدونین ❤️ 🙏 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

2021-07-14 09:53:22 +0430 +0430

↩ Shab.n1
مرسی که خوندین 🙏 🌹 ❤️

1 ❤️

2021-07-14 10:07:09 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
مطلب و متن خوب خودبخود کشش ایجاد میکنه🤗🌹👌

1 ❤️

2021-07-14 10:54:52 +0430 +0430

↩ Shab.n1
واقعا لطف دارید 🌹 🙏 ❤️

1 ❤️

2021-07-14 23:14:35 +0430 +0430
1 ❤️

2021-07-14 23:51:29 +0430 +0430

↩ آقای بیهوده
لطف دارید 🙏 🌹

0 ❤️

2021-07-15 00:01:11 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
واو
ممنون خیلی خوب بود

1 ❤️

2021-07-15 01:28:50 +0430 +0430

↩ Dead999
ممنون از شما که خوندین 🙏 🌹

1 ❤️

2021-07-15 02:30:46 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
الان تمام داستان هات رو تموم کردم
آدم گاهی به فکر فرو میره که حقیقت واقعی چیه و دلیل زنده موندن و زندگی کردن چی میتونه باشه
ممنون که به مخاطب های خواننده داستان هات اهمیت میدی و بهشون جواب میدی
به امید فردایی بهتر

1 ❤️

2021-07-15 08:55:41 +0430 +0430

↩ Dead999
واو 😍 . واقعا لطف دارید. پاینده باشید. ❤️ 🙏 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

2021-07-15 10:06:09 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
درود بر شما ، احسنت بر قلمت .
خیلی زیبا بود .

1 ❤️

2021-07-15 18:18:03 +0430 +0430

↩ Aflatoon3000
لطف دارید. مرسی از شما که وقت گذاشتید ❤️ ❤️ ❤️

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «