داستان زندگی من - حتما بخونید

1392/03/16

سلام این جریانی که میخوام براتون بگم داستان سکسی نیست و صرفا ماجرا و داستان بخشی از زندگیمو تعریف میکنم که به خاطر ورود یک فرد به زندگیم تاثیرات زیادی روم گذاشت و شاید بدترین ضربه ها رو هم همین فرد بهم وارد کرد پس خواهش میکنم حوصله کنید و تا آخر داستان رو دنبال کنید

دوستان اگه نمیتونید نظر من رو تحمل کنید این صفحه رو ترک کنید و برید با عکس کس زنای خارجی جلق بزنید ! همین الان هم میگم هر فحشی که به من بدید ده برابرشو به خودتون و صد برابرشو به پدر و مادر و خانوادتون حواله میکنم پس قبل از فحش دادن این شرایط رو قبول کنید .

داستان از زمانی شروع شد که من دانشگاه قبول شدم (همین شهر خودم) از اونجایی که آدم نسبتا خجالتی ای بودم و خیلی کم با بچه های دانشگاه میپریدم دقیقا تا آخر ترم 1 با خیلی از بچه ها آشنا نبودم . از همون جلسه های اول یکی از پسر های کلاسمون که ترم 1 بود و هم رشته هم بودیم (از ورودی های خودمون بود) نظرمو جلب کرده بود واقعا به نظرم جذاب و زیبا میومد و خیلی دوست داشتم باهاش دوست بشم ولی خجالت میکشیدم و نمیتونستم باهاش صحبت کنم حتی تو چشاش هم نمیتونستم خیره بشم تو جمعی که اون بود معمولا حاضر نمیشدم و خلاصه همه راه ای آشنایی رو بسته بودم .
دلیل این رو نمیدونم چی بود شاید همه دوستان همجنس گرا موقع اولین آشناییشون همین حس رو داشتن واقعا نمیدونم
ترم 1 خیلی زود گذشت و تابستون رسید یک بار یکی از بچه ها گفت بریم استخر منم یه مدت کمی بود با تعدادی از بچه های دیگه آشنا شده بودم (این رو بگم که تا اون روزها حتی اسم کوچک این دوستم رو نمیدونستم و بعدا فهمیدم اسمش سعید هست) من هم قبول کردم و وقتی داشتم میرفتم سمت استخر فهمیدم سعید هم میاد هم خوشحال بودم هم استرس داشتم . اولین آشناییمون تو استخر شکل گرفت و اونجا یه کم با هم حرف زدیم و اسمشو هم همون شب فهمیدم و خلاصه اولین سنگ بنای آشناییمون اونجا گذاشته شد

از اون روز دیگه بهش اس میدادم و تو یاهو باهاش چت میکردم واقعا دوسش داشتم وقتی حرف میزد خیلی بیشتر ازش خوشم میومد.
راستی اینو هم بگم که سعید یک پسر واقعا معمولی بود یعنی زشت و بد هیکل نبود ولی خیلی هم تاپ نبود . تیپ قشنگی داشت و قیافشم بد نبود البته اصلا به خودش نمیرسید و معمولا ژولیده و نامرتب میومد بیرون . اخلاقشم نسبتا خوب بود و معمولا خودشو فرشته و لوتی و با معرفت نشون میداد. الان فهمیدم این طور هم نبود حداقل به هیچ وجه معرفت نداشت !
با دوستامون بیرون شهر و استخر و سینما و گردش میرفتیم و من هم از خدا خواسته همشو میرفتم و خلاصه خیلی به سعید وابسته شده بودم . ترم دوم هم شروع شد . چند بار دلمو زدم به دریا تا بهش بگم ولی نمیشد یا کسی باهامون بود یا خودم نمیتونستم بگم یه شب تو یاهو آن شد بهش پی ام دادم و گفتم میخوام باهاش حرف بزنم اونم گفت بگو منم خیلی سریع و با صراحت گفتم گی هستم و عاشقش شدم . برخلاف پیشبینی خودم خیلی با موضوع خوب کنار اومد و گفت خودش فهمیده و میخواسته از زبون خودم بشنوه

بعد از اون شب عشقم بهش صد برابر شد دیوانه وار دوسش داشتم و حاضر بودم هر کاری براش انجام بدم . سعید یک نامردی بزرگ در حق من کرد که به خاطرش هیچ وقت نمیبخشمش . به دروغ به من ابراز علاقه میکرد و تو یاهو حرفای عاشقانه به من میزد بعدها فهمیدم (خودش گفت) که منو اسگول کرده بود . من هم واقعا حرفاشو باور کرده بودم و این عشق رو دو طرفه میدونستم بدون اینکه از خودم بپرسم چطور میشه اون عاشق هم جنس بشه اونکه همجنس گرا نیست …
واقعا بهترین روزهای عمرم بود بینهایت از زندگی لذت میبردم دانشگاه رفتن برام از همه چیز لذت بخش تو بود و فقط به خاطر دیدنش میرفتم دانشگاه !

از اینکه میدیدم سعید هم منو دوست داره واقعا راضی بودم و خوشحال شابد همین باعث میشد که نتونم از خودم سوال کنم که چرا و چطور سعید عاشق من شده ! آدما چیزایی رو باور میکنن که دوست دارن باور کنن!
معمولا آخر هفته ها با هم میرفتیم بیرون و صحبت میکردیم و تو ماشین من میبوسیدمش
این روزهای خوب خیلی زود تموم شد و فکر میکنم کمتر از یک ماه طول کشید که اخلاقش عوض شد و شروع کرد به بی محلی . من هر کاری که از دستم برمیومد براش میکردم و همین مساله باعث شده بود پرو بشه . یاد این جمله میوفتم :
" آدما مثل لیوان میمونن … بیشتر از ظرفیتشون که بهشون بها میدی سر ریز میکنن اول خودشونو به گه میکشن بعد اطرافیانشونو " !
خیلی ازش ناراحت میشدم بار ها بقیه بچه ها که حتی به سعید اندازه یک دوست خیلی دور هم اهمیت نمیدادن رو تو سر من میکوبید و میگفت من اونا رو رفیق میدونم .
واقعا شرایط بدی داشتم …

ادامه داستان رو یه شب دیگه تو همین تاپیک میزارم لطفا نظرتون رو هم برام بنویسید . ممنون

6318 👀
1 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2013-06-07 07:39:31 +0430 +0430

ممنون از نظرات و پیام هایی که فرستادید . بعضی از دوستان از طریق پیام خصوصی نظرشونو نوشتن و البته بعضی ها هم فحش دادن که نظرات مرتبط رو اینجا مینوسم چون هدف من اینه که بقیه دوستان همجنس گرا هم بخونن :

mgh60 گفته :
chize khasi to dastanet nadidam ke bakham nazar bedam vali nabayad enghadr rahat bahash samimi mishodi o ehsaseto behesh migofti bayad bishtar mishnakhtish ke bebini asan on mifahme to ro ya na ke nakhad ba nafahmidanesh to ro aziat kone

=========================================================================

farshad.D گفته :
سلام دوست خوبم. خب ديگه… دورو زمونه اينطوري شده. بنظرم نبايد تو علاقه افراط ميكردي. بهتر بود داستانت رو خلاصه بنويسي و از جملات اضافي كم كني.
موفق باشي

=========================================================================

حمید 64 گفته :
سلام دوست من…
علاوه براون احساسات و طرز نوشتار بیان درستی هم داشتی…
خوشم امد …
اینو جدی میگم من گی نمیخونم ولی باهاشون مخالف نیستم اما داستانت روخوندم و یه جوری بسیار به دل خواننده میشینه …
اگه واقعیت بود باید بگم همیشه اونطور نیست که فکرشو میکنیم وقتی یه هندونه رو میشکنیم از داخلش باخبر میشیم…
دوست من عالی بود اگه با همین نوشتار بذاری ادامه بدی مطمئن هستم همه بچها خوششون میاد…
البته اون دسته از غیر انسان ها که بوی از بشر نبردن و عصر حجر هستن شاید جبهه بگیرن و حرف زشت بزنن ولی تو کارت رو بکن…
موفق باشی دوست من اسمت رو نمیدونم

==========================================================================

فرناز جون گفته :
سلام ؛ داستان رو خوندم .گی و یا لز برای من جذابیتی نداره اما وقتی که عاشق باشی باید همه چیز رو به جون بخری وگرنه اگه تو هم زده بشی اصلا از اول عشقی نبوده هوس و یا هر چیز دیگه ولی خوبه که خودت فهمیدی “آدما مثل لیوان میمونن … بیشتر از ظرفیتشون که بهشون بها میدی سر ریز میکنن اول خودشونو به گه میکشن بعد اطرافیانشونو !” شاید زندگی برای گی ها و یا لز ها سخت باشه نمیدونم ولی باید با دقت انتخاب کنن! خودت هم دیدی نتیجه شو"من هر کاری که از دستم برمیومد براش میکردم و همین مساله باعث شده بود پرو بشه" .
ولی لحن داستانت رو دوست داشتم می شد باهاش راحت ارتباط برقرار کرد !بازم بنویس… ولی از گی اگه بنویسی علاقه ای ندارم !خوش باشی.

========================================================================

ممنون از نظراتتون منتظر نظرات بعدیتون هستم

0 ❤️

2013-06-07 16:42:30 +0430 +0430

ادامه داستان
قسمت دوم :

بی محلی های سعید خیلی اذیتم میکرد و دانشگاه رفتن برام عذاب شده بود وقتی نسبت به این رفتارش بهش اعتراض میکردم خودشو توجیه میکرد و گاهی اوقات هم سعی میکرد از دلم در بیاره اما معمولا تقصیر رو گردن من مینداخت . این ماجرا خیلی زیاد اتفاق میوفتاد تو جمع که بودیم با تنها کسی که حرف نمیزد من بودم و متاسفانه چون واقعا برام سخت بود نمیتونستم تحمل کنم و خیلی زود باعث شد از جمع جدا بشم و علی الخصوص مواقعی که سعید بود تو جمع نمیرفتم . یه روزایی تو دانشگاه چند ساعت بیکار بودیم ، مثلا یکی از کلاسهام ساعت 9:30 تموم میشد و تا 2 کلاس نداشتم ! تمام این ساعات رو معمولا تنها و یه جای دنج و خلوت در پشت دانشگاه میگذروندم . سعید هم به خاطر ترحم( که ازش متنفر بودم ) اس میداد که بیا تو جمع و … ولی من قبول نمیکردم
خیلی افسرده بودم گوشیم دائما آهنگ های علی اصحابی رو ریپیت میکرد و من بی دلیل فقط گوش میدادم .
یه شب خیلی اتفاقی یکی از اقوام یه اس برام فرستاد ؛ محاله فراموشش کنم با خوندنش دیگه گریه قطع نمیشد اس ام اس رو هنوز سیو دارم این بود :
“میدونی بن بست زندگی کجاست؟ جایی که نه حق خواستن داری نه توانایی فراموش کردن…”
انگار چکیده از احساس اون روزهای من بود دلم خیلی خیلی به حال خودم سوخت و دغدغه های ذهنیم تموم شدنی نبود
این رو هم بگم که از قبل از دانشگاه مشاوره هم مییرفتم اولش به خاطر موضوع گرایشم به همجنس نبود و بعد ها این موضوع رو هم با مشاور مطرح کردم . هر وقت نیاز میدیدم پیشش میرفتم
بعد از آشنایی با سعید موضوع این آشنایی و عشق رو به مشاورم گفتم اون وقتی فهمید که سعید همجنس گرا نیست شدیدا تاکید داشت که باید سریعا ازش دور بشم . ولی واقعا نمیتونستم از پس این کار بر نمیومدم و خودمو در مقابل این کار ضعیف میدیدم .
فکری به سرم زد که برای جلب توجه بیشتر دقیقا برعکس این ماجرا رو به سعید بگم و همین کار رو هم کردم . بهش گفتم که مشاورم گفته برای درمان باید با هم سکس کنین و گفتم نظرشم اینه که شاید این درمان گرایشت بشه
سعید هم بی میل نبود اینو کاملا مطمئنم و اصلا جریان من و سعید بسیار طولانی و مفصل تر از این نوشتار میشد اکه قرار بود همه ماجرا رو تعریف کنم و من با دیدن چراغ سبز سعید دل بهش بستم وگرنه افرادی بهتر و به مراتب خوب تر از سعید تو بین دوستام بودن.
اولین سکس من :
وسط امتحانات پایان ترم (ترم 2) بود که من به بهانه درس خوندن کلید خونه داداشمو ازش گرفتم و از اونجایی که صبح تا ساعا 2 عصر کسی خونشون نبود با سعید هماهنگ کردم که بیاد.
بهش گفتم زودتر بیا دوست ندارم عجله ای بشه و قرار شد ساعت 9 بیاد . فکر میکنم حدودا 11 بود که زنگ زد و آدرس گرفت (نزدیک خونه داداشم بود) . خدا میدونه که چقدر اصرار کردم که بیاد و اون هم دائما ادای آخوند ها رو در میاورد در صورتی که به هیچ وجه همین آدمی نبود و همون زمان هم میدونستم که هدفش فقط منت گذاشتن هست
در رو ک باز کردم لباس سفید و شلوار لی پوشیده بود اومد تو خونه رفتم چای ریختم و کنارش نشستم . بعد از چند دقیقه و انجام کارای اولیه (که به خاطر اینکه داستان سکسی نیست اون ها رو نمینویسم) شدیدا بهم بر خورد و یه چیزایی ناراحتم کرد
ریش هاش به طرز خیلی بدی بلند و کثیف بود و یه رکابی سفید رنگ که اون هم چندان تمیز نبود پوشیده بود واقعا به دلم اومد که با این همه اصرار و اینکه این قدر برای این روز تلاش کرده بودم با این وضع روبروم کرد .
بعد از اینکه کارش تموم شد سریع رفت بیرون موقع خداحافظی جوری رفتار میکرد که انگار خیلی به من منت گذاشته که اومده و …
بعد از سکس تا دو سه روز حس بدی داشتم خیلی پشیمون بودم و از خودم خجالت میکشیدم . تا چند روز حسی به سعید نداشتم حداقل بهش فکر نمیکردم خیلی زود این حسس برگشت و دوباره دلم براش تنگ میشد . خوب یادمه روزهای 4شنبه که کلاسم با سعید تموم میشد غم عجیبی تو دلم بود که تا شنبه نمیتونم ببینمش
این اتفاقات همین طور ادامه پیدا میکرد که با پایان سال و شروع تعطیلات سال نو روزهای سخت یک دلتنگی غم انگیز برای من شروع شد نوروزی که به طور حتم یکی از بدترین خاطرات من بوده و احتمالا خواهد بود !

ادامه داستان واقعی زندگی خودمو انشاالله فردا شب بازگو میکنم دوست ندارم با طولانی شدن متن کسی حوصله خوندنشو نداشته باشه
باز هم منتظر پیام ها و نظراتتون هستم .
روز خوش

0 ❤️

2013-06-07 16:58:51 +0430 +0430

تو که میدونستی اون همجنسگرا نیست نباید می‌رفتی سمتش خوب! دیوانه‌ای؟!

0 ❤️

2013-06-07 17:15:46 +0430 +0430

خوبه عالی…
من اصلا گی نمیخونم بهت هم گفته بودم …
ولی داستان تو چون به عشق ربط داره میشینم پاش و میخونم شاید بخاطر اینه که واسه منم همینطور بود (البته دختربود)
ادامه بده تا اخر…

0 ❤️

2013-06-09 18:03:21 +0430 +0430

سلام
ممنون از نظراتتون
قسمت سوم :
پایان سال 90 رسید آخرین باری که با سعید تو اون سال دیدار کردم شب 4شنبه سوری بود که من و سعید و 2 نفر دیگه رفته بودیم بیرون . میدونستم قراره جند روزی سعید رو نبینم و برای همین از اون شب میخواستم خیلی استفاده کنم و دائما کنار سعید راه میرفتم و نگاش میکردم . وقتی دو نفر دیگه دور میشدن بهش در مورد احساسی که از این دوری دارم میگفتم از اینکه نمیتونم این مدت دور ازش باشم و …
ساعت حدودا 12 بود که خداحافظی کردیم و من موقع دست دادن به بهانه تبریک پیشاپیش نوروز صورتشو بوسیدم بعد هم که ازش جدا شدم اس ام اس هام شروع شد
خدا میدونه که چقدر اون سال شرایط سختی داشتم هیچ چیزی نمیتونست خوشحالم کنه کارم شده بود فقط فکر کردن بهش و وقتی خیلی بی تاب میشدم بهش اس میدادم . روز اول عید من با خانواده به شهرستانی که اونحا فامیل زیاد داریم رفتم اتفاقا سعید هم برای انجام کار به نزدیکی اون شهر رفته بود و قرار بود 10 روز اونحا بمونه . خونه عمم بودم که از دلتنگی نتونستم طاقت بیارم و اومدم بیرون تا بهش زنگ بزنم . وقتی گوشی رو جواب داد گفت کار داره و باید شب زنگ بزنم غم تو دلم چند برابر شد و ترجیح دادم تو جمع نرم و جند ساعتی پیاده روی کردم و به این شرایطی که توش قرار گرفتم فکر کردم نمیدونستم مقصر من بودم یا سعید یا هر دو ولی وقتی به حرفایی عاشقانه ای که اول آشنایی بهم میزد آتیش میگرفتم من ساده و زودباور خیال کرد بودم دردای زندگیم تموم شده و خدا یه نگاهی به من انداخته و از اینکه بی دلیل به زندگی امید وار شده بودم افسوس میخوردم
سه چهار روز شهرستان موندم و روزهای آخر حالم کمی بهتر شده بود ولی این حس برگشت و تو خونه خودمون موقعی که تنها بودم فکرم اصلا آزاد نمیشد نمیتونستم بهش فکر نکنم با اینکه تقریبا هر شب بهش زنگ میزدم ولی در مقابل اندوهی که تو دلم بود چاره گر نبود
روز 11 فروردین بود ک فهمیدم برگشته و با اصرار من قرار شد یک زمان مشخص کنه ک ببینمش . دیگه نمیتونستم تحمل کنم فقط منتظر بودم ک خبر بده تا برم و ببینمش شب همون روز اس داد ک فردا بریم بیرون خدا میدونه که چقدر خوشحال شدم نمیتونستم احساسمو کنترل کنم و دوست داشتم به هوا بپرم .
یک ساعت بعد تو یاهو آنلاین شدم و دیدیم سعید برای فردا صبح با بچه ها برنامه بیرون شهر گذاشته واقعا جا خوردم نمیفهمیدم چی شده و وقتی بهش اس دادم گفت من گفتم با بچه ها میریم بیرون شهر تو هم میای و منو میبینی . از این همه غرور و از اون مهم تر بی تفاوتی ناراحت شدم و بهش گفتم نیازی به این کار نیست و من نمیام .
فردا صبح گفت من نمیرم بیرون و بیا با هم صحبت کنیم . من هم قبول کردم و به محل قرار رفتم . سعید سوار ماشین شد و طبق عادت همیشگی که داشت یه کم سنگین و از روی غرور سلام و احوال پرسی کرد و من از دلیل ناراحتیم براش گفتم از اینکه چقدر از بی محلی هاش علی الخصوص در جمع ناراحت میشم و …
پایان تعطیلات نوروز و بازگشایی دانشگاه مجددا این امکان رو فراهم کرد که بتونم بیشتر با سعید باشم و دلتنگی کمتر اذیتم کنه . من خوب درک کرده بودم که بودن سعید از نبودنش برام خیلی شیرین تره حتی اگه با بی محلی ها و بی احترامی هاش که خاسته و ناخاسته انجام میشد برای ساعاتی آرامش رو ازم میگرفت.
خدا میدونه که از ترم 2 به بعد چقدر از نظر درسی و کاری افت پیدا کردم و من این رو فقط به خاطر حسم به سعید میدونم
واقعا خسته شده بودم و میدونستم این جور نمیشه زندگی کرد بعد از کلی کلنجار رفتم و فهمیدن این موضوع که سعید هیچ وقت مال من نیست باعث شد این تصمیم رو بگیرم که عدالت رو خودم اجرا کنم و هر بار که سعید اعصابمو خورد میکنه تلافی کنم همین کار رو هم کردم
از اون روز ب بعد دائما سعید رو اذیت میکردم به بهانه های مختلف باهاش لج بازی میکردم و سعی میکردم از هر کاری که باعث ناراحتیش میشه دریغ نکنم
این اتفاقات پی در پی اتفاق میفتاد و معمولا بعد از هر بار تلافی من میرفتم از سعید عذرخواهی میکردم چون نمیتونستم تحمل کنم با من حرف نمیزنه
ترم 4 شد و من و سعید و 3 نفر دیگه یک سفر هم با هم رفتیم توی مسافرت چند بار در نبود بچه ها با سعید سکس داشتم . بدرفتاری های سعید و در مقابل واکنش های من به اوج خودش رسیده بود و سعید بار ها جلو جمع گفته بود از من بدش میاد . این بار خودمم میدونستم که دیگه کار تموم شدس و دیگه رابطه رو نمیشه درست کرد …
این قسمت هم خیلی طولانی شد و میدونم که اصلا خوب نبود این اتفاقاتی که براتون میگم تو دو سال اتفاق افتاده و خلاصه کردنش به خاطر جلوگیری از اتلاف وقت شما عزیزان میتونه باعث خستگی و یکواختی داستان بشه که باید به بزرگی خودتون ببخشید
سعی میکنم قسمت بعدی تموم کنم انشالله
باز هم مثل همیشه منتظر نظراتتون هم در مورد شیوه نوشتن داستان و هم شخصیت خودم و سعید هستم

0 ❤️

2013-06-09 20:16:47 +0430 +0430

سلام و سپاس از دعوتتون،
اینطور به نظر میاد که شما با این داستان، ارتباط روانی دارید. من نظر نهاییم رو موکول میکنم به زمانی که داستان به زمان حال برسه و اونموقع نظری مقتضی زمان حال شما بدم، گرچه زندگی هرکسی مال خودش ه و بعد از همه حرفها نظر خودش تصمیم نهایی رو میگیره…
نگارشتون روان ه و متن رو بیخود با جملات طولانی، سنگین نمیکنید. مسلما اگر نوشتن رو دوس داشته باشید، بن مایه اولیه رو دارید.
در محتوا تا اینجا بارزترین اشتباهی که من تونستم ببینم گوش ندادن به حرف مشاورتون و برقراری ارتباط جنسی هس و بعد از اولین ارتباط جنسی، ادامه این ارتباط و پر نکردن خلأ حضور سعید با چیز دیگری.
گرچه که ازدواج های افراد همجنسباز در برخی کشورها رسمیت پیدا کرده، اما گرایش به همجنس، همچنان در تکست های روانپزشکی و روانشناسی جزء اختلالات به حساب میاد و نیازمند درمان تخصصی ه.
یه نکته ای که به طور بارز در این قسمت به نظر میاد و حتی در دوستی های روزمره هم اشتباه رایجی هست، اینه که:
بعضی ارتباطات به هر دلیلی بر پایه طالب و مطلوبی برقرار میشه. خیلی وقتا شخص طالب، ویژگی های مورد نظرِ شخص مطلوب رو نداره. فرضا من دوستی دارم که هم تنهاست و هم منو دوس داره و دوس داره با من باشه ولی من باش حال نمیکنم و مدام میخوام از سر خودم بازش کنم. همه جوره مرام میذاره، ولی من کلا باش حال نمیکنم و دوس ندارم با هم باشیم.
خب این شخص متوجه این مسئله میشه، اما اشتباه بزرگ این ه که به جای اینکه خودش رو ازین ارتباط بکشه بیرون و علاقه ش رو به سوژه ی دیگه ای معطوف کنه و خودش و دیگری رو راحت کنه، میاد کَنِه میشه! وقتی اون جوابی رو که میخواد نمیگیره شروع میکنه دست پیش بگیره که پس نیفته! واضح بگم: میگه حالا که تو به من بی محلی میکنی، خب منم همین کارو میکنم! آنچه عیان و مسلم ه، نفر مطلوب درین رابطه خواهان عدم حضور فرد طالب ه و مسلما اون نمیاد منت کشی! درواقع قهر از طرف طالبی که مطلوب نیس (مثل اینجا) برای فرد مطلوب گره گشاست و هیچ دردی از طالب دوا نمیکند! (خیلی طالب و مطلوب شد!)
نکته دیگه که باز هم نیازمند بررسی روانشناسی و شاید روانپزشکی باشه، مسائلی که زمینه ساز بروز این علاقه شده و به ادامه پیدا کردنش دامن میزده. تحقیر برای هیچکس پسندیده نیس، حالا باید ببینیم که شخص طالب چه شرایط زمینه ای داشته که این تحقیر رو میپذیرفته… مهمترین مسئله شاید شرایط خانوادگی بشه که موجب این مسئله شده. در اختلالات روحی همیشه شرایط زمینه ای رو باید در حد امکان مرتفع کرد.
موفق باشید

0 ❤️

2013-06-10 05:30:42 +0430 +0430

قسمت چهارم :

با سلام مجدد و تشکر از نظراتی که دادید از همش استفاده کردم و در آخر تو جمع بندی که میکنم حتما تاثیرشون میدم

اما ادامه داستان :
از مسافرت که برگشتیم بعد از دو ماه (فکر میکنم چون درست خاطرم نیست) یکی از دوستان من و سعید رو دعوت کرد خونشون اولش من نمیخواستم برم به این دلیل که از سعید به خاطر موضوعات تکراری مثل بی محلی و … ناراحت بودم و همچنین میدونستم رفتن به اونجا و شب رو کنار سعید بودن حالمو بدتر میکنه . اما وقتی بیشتر فکر کردم گفتم امشب رو برم تا نزارم بهش خوش بگذره و تلافی این کار ها رو این بار هم سرش در بیارم . همین کار رو هم کردم بعد از دوش گرفتن عازم خونه دوستم شدم و آخر شب رسیدم خونشون. سعید اون شب اصلا با من حرف نمیزد و با توجه به اینکه کلا سه نفر بودیم خیلی تابلو بود یعنی دوستم کاملا فهمیده بود یه چیزی هست
من هم واقعا نمیتونستم خودمو کنترل کنم و وقتی عصبانی و ناراحت میشدم هر حرفی ممکن بود بزنم . سعید هم خوب اینو میدونست !
ب سعید اس میدادم و فحشش میدادم تا حرصم خالی بشه یه بار بهش گفتم باید از همون اول بهت بی محلی میکردم تا این طور شاخ نمیشدی و پرو نمیشدی مثل خانوادت ! با این حرف انگار از عصبانیت ترکیده بود گوشاش قرمز شده بود و تو اس ام اس هر چی فحاشی بود نثار من و خانوادم کرد آخرشم نوشت بهت گفتم به خانوادم توهین نکن ! هنوزم که هنوزه نفهمیدم حرف من توهین بود یا فحاشی های اون !!
از اون اس به بعد دیگه شمیشیر رو از رو بست آخر شب موقع خواب عکسهاشو به دوستم نشون میداد (به من نشون نمیداد) فقط ب خاطر اینکه منو تحریک کنه . نمیدونین چقدر ناراحت بودم دوس داشتم همون جا از خونه دوستم بیام بیرون و بهش بگم مهمون نوازی رو یاد گرفتم ازت ! ولی نمیشد ینی غرورم اجازه نمیداد
فکری کردم یه اس بهش دادم و گفتم سعید بدبخت من ایدز داشتم و به خاطر همیین همیشه تاکید میکردم با کاندوم سکس کنیم چند تا قسم هم بعدش خوردم ک باور کنه ! اس رو ک خوند خیلی طبیعی برخورد کرد من فکرشو هم نمیکردم که باور کرده باشه
شب موقع خواب کنار من خوابید خدا میدونه تا صبح یه دقیقه هم نخوابیدم خیلی فشار روم بود نمیتونستم تحمل کنم فقط دوست داشتم بقلش کنم و ازش معذرت خواهی کنم با اینکه میدونستم تقصیر خودش بوده . تا خود صبح حتی چشم رو هم نزاشتم
آفتاب که طلوع کرد بچه ها بیدار شدن من خودمو زدم به خواب چون از بس گریه کرده بودم چشام تابلو شده بود و نمیخواستم سعید بفهمه
همون موقع ها بود ک خوابم برد و با لگد های سعید بیدار شدم (به شوخی با پاش میزد ک مثلا بیدارم کنه طوری ک دوستم نفهمه قهریم) فکر میکنم یک ساعت خوابیده بودم با سعید رفتیم تو پذیرایی نشستیم دوستم داشت بساط صبحونه رو آماده میکرد من دائم به سعید نگاه میکردم بهش گفتم هنوز قهری؟ که خودش گفت گمشو ایدزی و این حرفا . فهمیدم باورش شده منم
گریه کردم و گفتم ب خاطر چی این دروغو گفتم .
الان که این داستانو دارم مینویسم دوست دارم یکی بیاد اینو به سعید بگه که کسی که حتی از خر ماده و نر هم دریغ نکرده و با صد نفر بوده تو بودی من اگه مریض هم باشم از تو گرفتم . ولی اونجا نمیتونستم اینا رو بگم . شرایط خیلی بدی بود صبحونه رو خوردم و رفتم خوابیدم
ظهر بیدار شدم دوستم گفت چرا مثل کیر بعد از جلق یه گوشه افتادی؟ بهش گفتم مریضم ولم کن.
به سعید اس دادم گفتم بیا تو اتاق حالم بده اولش گفت نمیام و گفت با من کاری نداره اما با اصرار من اومد
تو اتاق بهم گفت ازم بدش میاد خیلی بد این حرفو زد بعدم با اینکه داشتم گریه میکردم رفت بیرون (البته چند بار گفت کس کش چرا گریه میکنی؟؟)
خدای من شاهده که چه حالی داشتم دیگه هیچی تو کنترلم نبود سرمو کردم زیر پتو و گریه میکردم سعید اومد تو اتاق گفت گریه نکن الان این میفهمه! گفتم برو بیرون و وقتی نرفت دستشو گرفتم و بیرونش کردم از نگاه های دوستم کاملا مشخص بود که خیلی چیزا رو فهمیده ولی مهم نبود
بعد جند دقیقه در اتاقو باز کرد و اومد تو و کنارم نشست (من روم به دیوار بود) گفت ناهار میخوری؟ من خودمو زدم به خواب . بعد کامپیوترشو روشن کرد (کامپیوتر تو اتاقی که من بودم بود) بعد ک دیدم خیلی تابلو شده گوشیمو برداشتم و جوری وانمود کردم که مثلا اتفاق بدی برای یکی از اقوامم افتاده و برای همین ناراحتم
نتونستم خودمو نگه دارم بغض داشت خفم میکرد رفتم تو دستشویی گریه میکردم انگار دیگه تو دنیا چیزی نداشتم غیر از سعید و حرفهایی که مثل نیش مار تو روحم اثر گذاشته بود هیچ چیز دیگه تو تو ذهنم خطور نمیکرد. سعید اومد زد ب دستشویی وقتی در رو باز کردم آرم بهم گفت خیلی بلند گریه میکنی الان میفهمه !
انتظار داشتم به جای اینکه نگران لو رفتن این موضوع باشه بیاد و از دلم در بیاره . جند ثانیه تو چشاش زل زدم بعد از شدت انزجار در دستشویی رو بستم و ادامه دادم
تو عمرم انقدر گریه نکرده بودم قطرات اشکی که از روی صورتم جاری و در نهایت روی لباسم ریخته میشد باعث شده بود پیراهنم کاملا خیس بشه . نمیتونستم رو پاهام بایستم و یا به دیوار تکیه داده بودم یا رو دو زانو نشسته بودم
“اولین بار نبود که گریه میکردم …
ولی اولین بار بود که گریه آرومم نمیکرد…”
صورتمو شستم موقع شستن صورتم هم چند بار گریه متوقفم کرد پیشونیمو گذاشتم رو دیوار … اشک ها برای ریختن با هم کورس گزاشته بودن …
به آینه نگاه کردم چشام مثل خون شده بود صورتمو شستم و خشک کردم و بعد رفتم بیرون . درو ک باز کردم دوستم هنوز تو اتاق بود و سعید ب محض ورود من بهم نگاه کرد و به خاطر آرامش وجدانش فقط گفت چی شده؟؟؟ جوابشو ندادم سرم خیلی درد میکرد به دوستم گفتم قرصاتون کجاس از تو اتاق آدرس داد و پرسید برا چی میخوای منم گفتم سرم درد میکنه !
خدا ازم نگذره اگه یه ذره هم بزرگنمایی کرده باشم
دستام میلرزید تو آشپزخونه هم دوباره گریم گرفت فقط به حرفایی که شنیده بودم فکر میکردم ایستادن برام سخت بود و قدرت راه رفتن نداشتم . بعد از خوردن دو عدد قرص ایبو پروفن رفتم رو مبل نشستم سعید بهم نگاه میکرد نگاهش سنگین بود و تحملش برام سخت . بلند شدم برم تو اتاق از کنارش که رد شدم زیر لب گفتم کثافت
رو تخت دوستم دراز کشیدم اون هم نگام میکرد و میخواست بپرسه تا بیشتر بدونه . ولی من اجازه حرف زدن بهش ندادم . همون حال که بودم خوابم برد ساعت 5 عصر بیدار شدم تو اتاق تنها بودم صدای صحبت های سعید میومد نمیتونستم باور کنم چقدر بی خیال و سنگ دل و بی وجدانه
دوست داشتم به همه بگم با من چیکار کرده تا بدونن پشت این چهرش چه شخصیتی داره
بازم گریم گرفت …
از جام بلند شدم که لباس بپوشم و برم که هر دوشون اومدن تو اتاق سعید وقتی دید دوباره گریه کردم یه جوری نگاه کرد انگار دلش سوخته بود بهش اشاره کردم که بره بیرون اونم سریع رفت .
به دوستم که میدونستم فهمیده گفتم ببخشید دیگه ناراحتت کردم گفت چیزی شده گفتم نه یه خبر بد بهم دادن همین و این حرفا
سعید اومد رو تخت نشست موقع خدافظی اول با دوستم دست دادم موقع دست دادن به سعید گفتم منتظر باش !
و بعد از اتاق رفتم بیرون
اینو هم بگم که اون لحظه دوستم داشت با گوشیش صحبت میکرد . وقتی داشتم میرفتم سعید سریع اومد بهم گفت منظورت از اینکه گفتی منتظر باش چیه؟ فکر کنم صداش یه کم میلرزید نفهمیدم وجدان درد داره یا به خاطر حرفی ک زدم ترسیده ! هیچ جوابی ندادم و رفتم بیرون
اونم دیگه چیزی نگفت
موقع رسیدن به خونه یادم اومد که امشب داییم هم خونه ما هستن و واقعا ناراحت شدم
بعد از سلام و احوال پرسی رفتم تو اتاقم دوباره گریه و گریه این بار بلند تر … وقتی متوجه شدم کسی داره میاد این سمت سریع رفتم تو حموم (حموم کنار اتاقمه) و شیر آبو باز کردم
تو حموم که بودم به اندازه همه غمهایی که تو دلم بود باریدم
یه تصمیم گرفتم . اینکه بهتره به زندگیم خاتمه بدم و همین مجازات براش بس باشه که تا آخر عمر هر وقت کسی بهش بگه دوست دارم یاد من بیفته
آخر شب اومدم تو اتاقم هر چی قرص داشتم رو یکی باز کردم و رو زمین ریختم همون طور که فکر میکردم یکی یکی میخوردم آب دهنم خشک شده بود و به خاطر همین حالت تعفع بدی بهم دست داده بود به سعید اس دادم و این رو گفتم که اگه خدا بخواد فردا از من فقط یادم برا اونایی که دوسم دارن میمونه و یک مدت عذاب مجدان برا تو تا یک ساعت بعد جوابی نداد بعدشم اس داد که این کارو نکن و این چرندیات
اینبار حتم داشتم که اگه برای منصرف کردن من نیاد در خونه حداقل زنگ میزنه و معذرت خواهی میکنه ولی فقط پیام …
با خدا صحبت میکردم و گفتم فقط ازت میخوام صبح فردا رو نبینم فقط همین
با بیدار شدنم از خواب به محض باز کردن چشام انگار دنیا روم خراب شده هیچ اتفاقی نیفتاده بود هنوزم نمیتونم این جریان رو درک کنم که چطور شد
به سعید زنگ زدم و با گریه بهش گفتم خاک هم منو قبول نمیکنه سعی میکرد آرومم کنه و گفت دیشب خیلی نگرانم بوده تا صبح نخوبیده
تا چند روز ازم معضرت خواهی میکرد البته در کنارش اینکه اشتباه از من بوده که بهش دل بستم رو هم زیاد به کار میبرد
اون مساله باعث شد تا حدی سعیدو تو دلم بکشم از نظر من سعید یک انسان طالم بود که نقش آدم خوبه رو بازی میکرد و من آدم بینوایی که ذره ای توجه از معشوقم رو گدایی میکردم

((ترسناک ترین انسان ها ؛
دقیقا همان هایی هستند
که
از همان ابتدا اصرار دارند تا فرشــــــــــــــــــــــــــته بودنشان را اثبات کنند))

این ماجراهای دعوا و دوستی باز هم ادامه پیدا کرد … آخرین روزی که سعید رو دیدم روزی بود ک برای انجام امور فارق التحصیلی اومد دانشگاه از اینکه نمیبینمش هم خوشحال بودم هم ناراحت بغض کرده بودم وقتی از آموزش اومد بیرون با همه روبوسی کرد و خداحافظی کرد موقعی که به من رسید خودشم احساسش عوض شده بود اولین کسی بودیم که تو اون جمع همو بقل کردیم خداحافظی کردیم و من رفتم بیرون دانشگاه و اون هم رفت دنبال ادامه امور فاق التحصیلی …
ت اتوبوس بهش اس دادم گفتم خیلی دوسش دارم گفت این لحظه رو سخت تر نکن من خودم همین جوری بغض دارم … ناراحتیش به خاطر دور شدن از جمع دوستانه ما بود نه صرفا جدایی از من
بعد خداحافظی جند بار بهش زنگ زدم ولی با سردی و بی معرفتی جواب داد
انتظار معرفت داشتن از بعضیا حکایت شرط بستن رو خره تو مسابقات اسب دوانی !!

بعضی وقتا یادم از خوبی ها و بدیهاش میفته برای جلب توجهش اس ام اس میزنم و جملات شکست عشقی و دلتنگی براش میفرستم شاید بتونه درکم کنه که چه ها به سر احساسم آورد
بعضی وقتا هم در عین خوشی یک باره دلم عجیب هواشو میکنه به یک نظطه نا معلوم خیره میشم و کسی نیست غم رو اون لحظه تو صورتم نبینه نمیدونم چند سال زمان میبره تا کاملا فکر و تصور و صورتش از ذهنم پاک بشه ولی این موضوع ک بعد این همه زجری که به من داد خودش کمترین ضربه ای نخورد منو خیلی داغون کرده فکری که دیشب بعد از نوشتن قسمت سوم یکی از دوستان پیامی رو برام فرستاد که عجیب رو دلم نشست :
نگران نباش…
یه روزی ، یه جایی ، وقتی اصلا حواسش نیست
همون بلایی که سرت آورد سرش میاد …


ببخشید اگه طولانی شد راستش موقع بازگو کردن این خاطرات حس جالبی نداشتم همین باعث شد داستان شکل درد دل به خودش بگیره.
باز هم منتظر پیام ها و کامنت هاتون هستم تا جند ساعت دیگه یه جمع بندی میکنم و در اون از پیام های همه دوستان عزیزی که لطف کردن و نظرشونو گفتن استفاده خواهم کرد

0 ❤️

2013-06-10 06:02:56 +0430 +0430

خب راستش من داستان نمیخونم اما چون تو تاپیک زده بودی خوندم و واقعا برات ناراحت شدم…
نمیدونم ولی با اینکه از افراد گی و همجنس باز خوشم نمیاد، داستان شما من رو تحت تاثیر گذاشت…
برام عجیبه یه پسر چطور عاشق یه پسر دیگه میشه!!!
شما حتما ادامه ی مشاورت رو برو اگه داستانت حقیقت زندگیته چون واقعا خودتو از بین میبری
درمورد شخصیت سعید من قضاوت نمیکنم به هرحال اونم شاید اولش جلب شده ولی بعدپشیمون شده و واسه اینکه تو فراموشش کنی سعی در انجام اون رفتارها داشته و مطمءنم فقط واسه خاطر تو این کارو کرده
رابطه ی شما سرانجامش جدایی بوده پس چه بهتر که این جدایی زودتر اتفاق بیفته…مرگ به بار شیون یه بار
در پایان برات آرزوی موفقیت و سلامتی دارم و خودکشی تنها راه فرار از مشکلات نیست

0 ❤️

2013-06-10 06:51:32 +0430 +0430

راستش زیاد با گی حال نمیکنم ولی نگارشت واقعا به دل میشینه و مثل بقیه داستانا شاخ و برگ اضافی نداره واقعا درست میگن که نباید بیشتر از ظرفیت یه نفر بهش خوبی کرد.امیدوارم زودتر این ماجرا رو فراموش کنی.خوش باشی

0 ❤️

2013-06-10 07:53:52 +0430 +0430

ممنون از همه دوستان عزیز بابت نظرات و کامنت ها
عزیزانی که در مورد شیوه نوشتن داستانم لطف داشتن تشکر میکنم
اما در آخر باید یه توضیحاتی بهتون بدم
در بعضی کامنت ها و پیام هایی که فرستاده بودید سوال کرده بودید که آیا سعید قصد سو استفاده مالی از من رو داشته یا نه ؟ جواب من صد در صد و به طور قطع منفی هست . سعید اصلا اینجور آدمی نبود
شاید بزرگترین اشتباه من این بود که سعی کردم مثل بقیه آدما زندگی کنم و عاشق بشم اون هم در شرایطی که در یک کشور اسلامی زندگی میکنم که مردم عادی هم حق اظهار نظر ندارن این موضوع وقتی سخت تر میشه که جزء یه اقلیت باشی در این صورت برچسب هایی که بهت زده میشه خیلی زود باعث میشه به تنها راهی که داری متوسل بشی و اونم خود سرکوبی هست .

با شروع نوشتن این داستان فکر هم نمیکردم حتی چند نفر اینو بخونن و با اتمام نوشتن اولین قسمت نتایج برام فوق العاده بود تعداد زیادی کامنت به دستم رسید از دوستانی که خودشون رو مثل من مینامیدند و حتی چند مورد هم داستان هایی رو برام نوشتن . با خوندنشون لذت بردم ممنون

هدفم از بازگو کردن این خاطرات که حدود 6 ماه ازش میگذره این بود که هم تاثیری هرچند اندک بزارم بر ذهنیت مردم در مورد همجنس گرایان و ظلمی که بهشون شده و هم تجربه خودمو برای دیگران انتشار بدم شاید خوندن این داستان گره از کار یک نفر باز کنه همین برای من کافیه

من روزهای خوبی رو در کنار سعید گذروندم و طبیعتا مثل همه موارد دیگه خیلی زود تبدیل به خاطره شد ولی اثراتی که روم گذاشت خیلی عمیق و اساسی بود . اگه تو این داستان صرفا از بدی های سعید نوشتم به این معنا نیست که خواستم ازش یه قول بسازم فقط دلیل همین بود که بتونم با کم کردن قسمت های اضافی و غیر جذاب و در عوض تمرکز بیشتر روی قسمت های اصلی ارتباط روحی رو با خاننده از دست ندم . و گرنه سعید هم مثل همه آدما خصوصیات خوب و بد رو کنار هم داشت

در آخر قضاوت رو با خودتون میزارم
و از اینکه حوصله به خرج دادید و داستانی که میدونم مشکلات املایی و نوشتاری زیادی داشت رو خوندید تشکر میکنم

                                      (( دردهایم را برایت گفتم بشنو اکنون این سکوت تلخ را ............. ))
0 ❤️

2013-06-12 08:06:42 +0430 +0430

راستش وقتی برای خوندن داستانت بهم پیام دادی فکر نمیکردم داستان گی باشه و از این نظر کمی جا خوردم!
به هر حال فرقی نمیکنه
قبلا با یک همجنس گرا راجع به این مسائل صحبت کردم ولی هنوز برام عجیبه که یک نفر به همجنس خودش متمایل باشه…
داستانت کسل کننده نبود و بقول دوستمون شاخ و برگ اضافی نداشت و این به مخاطب کمک میکنه که تا آخر باهات همراه بشه
باقی گفتنی ها رو دوستان گفتن
فقط برات آرزوی زندگی خوب دارم
موفق باشی

0 ❤️

2023-10-06 05:57:20 +0330 +0330

ی لحظه بیا پی کارت دارم دوست عزیز

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «