سلام دوستان من این تاپیک روزدم که داستان های فتیش سیاه رو بذارم شاید با خوندنش شکه بشید ولی جالبه برای شروع یک داستان مذارم استقبال شد ادامه میدم
باتشکر از مینا
[quote=gay28esf]بازم بفرست با اینکه دیشب تا صبح سر داستان اولت حالم بد بود[/quote]
ممنون ک دوست داشتی حتما میذارم_ اولش سخته
[quote=نقي]آخرش خوب تموم نشد.داستان ها رو سكسي تر كن[/quote]
عزیزم سبک داستان ها اینه دیگه آیت الله _ با داستانت چکار کردی؟
اگه تو داستان جاي دخترك را با گوسفند جابجا كني همه چي حله
[quote=m.max3x][quote=نقي]آخرش خوب تموم نشد.داستان ها رو سكسي تر كن[/quote]
عزیزم سبک داستان ها اینه دیگه آیت الله _ با داستانت چکار کردی؟[/quote]
دارم روش كار ميكنم منم ديكه نقي ام نه آيت الله
دزد!
دروغه
کار خودت نیس
چرا کپی میکنی؟
pigletmina.wordpress.com
[quote=cowbreast]دزد!
دروغه
کار خودت نیس
چرا کپی میکنی؟
pigletmina.wordpress.com[/quote]
عجب آدمی هستی برو ببین داستان های که من میذارم اینا هستن بعدش خود برو تا پیک جمع لطفا حرف مفت نزن
[quote=Shitoos]خيلي عالي بود مرسي بازم بزار[/quote]
بازم سر بزن داستان جدید تو راه
[quote=نقي][quote=m.max3x][quote=نقي]آخرش خوب تموم نشد.داستان ها رو سكسي تر كن[/quote]
عزیزم سبک داستان ها اینه دیگه آیت الله _ با داستانت چکار کردی؟[/quote]
دارم روش كار ميكنم منم ديكه نقي ام نه آيت الله[/quote]
منتظر داستانتم نقی جون
دانشآموزان، همگی در سالن اجتماعات دبیرستان جمع شدند. بوی هیجان، از تکتک آنها به مشام میرسید. آن روز، روز مسابقهی فینال بود و بر طبق سنت مدرسه، جالبترین برنامههای ممکن برای پیش از بازی تدارک دیده میشد. این سنت، همچنین هدف دیگری هم برای آن مدرسه داشت: فروش فیلم فعالیتهای روزانهی مدرسه. این مسأله آنها را به یکی از ثروتمندترین مدارس سراسر دنیا تبدیل کرده بود. علاوه بر این، با منبع لایزال غذایی که در اختیار داشتند، آنها هرگز پولی برای غذا نمیدادند. این منبع لایزال، از آموزش رایگان دخترهای سراسر دنیا تأمین میشد. به این صورت که این دخترها شانسشان را امتحان میکردند و برای آموزش رایگان در این مدرسه پذیرفته میشدند و اگر ظرف دو سال به نتایج قابل قبولی نمیرسیدند، پایان کارشان به چنین مراسمی میانجامید. به هر حال، خیلی از دخترهایی که به این نحو تحصیل میکردند، حتّی اگر پیروز میشدند یا اصلاً به امتحان نمیرسیدند، خودشان داوطلب برای شرکت در این مراسم میشدند. به نظر میآمد که روح غالب بر مدرسه، آنها را وادار به چنین انتخابی میکرد. علاوه بر درآمد حاصله از فروش این فیلمها، خانوادههای پولداری بودند که مبالغ گزافی هزینه میکردند تا پسرانشان در این مدرسه تحصیل کنند و زندگی را بیاموزند. این حجم عظیم پول، همیشه برای هر کاری که مدرسه میخواست انجام بدهد، کافی بود.
ناگهان تمام چراغهای سالن خاموش شد و سالن غرق در تاریکی تشویق حضار گشت. وقتی چراغهای روی صحنه روشن شدند، چوبهی داری روی صحنه به چشم خورد و صدای تشویق را بلندتر کرد. همگی حاضر بودند تا پایان کار همتایان مؤنث خود را ببینند. صدای تشوبق و هیجانی که از سالن به گوش میرسید، در دل دختر شانزدهسالهای به نام نیکی، غوغا به پا کرده بود. او برهنه شده بود و در رختکن روبهروی آینهای ایستاده و برای آخرین بار، به بدن ترکهای و زیبای خود مینگریست. سینهاش کاملاً صاف بود و پستانهای نورستهاش، هنوز در حد ورمی کوچک بودند و نه بیشتر. هنوز هیچ مویی در لای پایش نروییده بود و هرگز پریود شدن را تجربه نکرده بود. با این حال، ورزشهای منظمش باعث شده بود اندامش مانند بچهای قویهیکل به نظر برسد.
طبیعی بود که کمی نگران باشد. امّا او خودش با اشتیاق زیاد داوطلب شده بود. خود را سرشار از انرژی احساس میکرد و این احساس، کمی هم به علت داروهایی بود که برای جلوگیری از بیهوشی به او تزریق کرده بودند. نفس عمیقی کشید و در حالی که صدای ضربان قلب خودش را در آن هیاهو به وضوح میشنید، قدم به سالن گذاشت، لبخندی به جمعیت تماشاگران زد، و ایستاد.
استیو، مدیر اجرای برنامههای مدرسه، او را در کنار در دید. پایین رفت و بدون کلمهای صحبت، دست به دور کمرش انداخت و به سمت دار برد و روی چهارپایه، روبهروی تماشاگران ایستاند. سپس پشت میکروفون، خطاب به نیکی گفت:
«خوب نیکی، حاضری؟»
نیکی با سر اشارهای کرد و سعی کرد لبخندی هم بزند.
آنگاه استیو رو به جمع کرد و گفت: «شما حاضرید که آویزون شدن نیکی رو ببینید؟» جمعیت یک صدا موافقت کرد. نیکی مطیعانه دستانش را به پشت برد تا با دستبندهای آهنی بسته شوند. سپس حلقهی دار پایین انداخته شد و در مقابل صورت او قرار گرفت. نیکی سعی کرد بر خودش مسلط باشد. با این حال نمیتوانست جلوی نفسهای تند خودش را بگیرد. استیو موهای او را عقب زد و گردنش را در حلقه قرار داد و سپس پشت میکروفون گفت:
«نیکی عزیز. کار آهسته انجام میشه. طناب اونقدر بلند نیست که وقتی افتادی گردنت بشکنه. برای ما صحنهی جالبی میشه. تو لازم نیست کاری کنی. فقط سعی کن تا میتونی آویزون بمونی و نشون بدی دخترای مدرسهی ما، چقدر قوی هستن.»
نیکی نفس عمیقی کشید و سرش را به علامت موافقت تکان داد و سعی کرد در برابر درد مقاومت داشته باشد. نفسی دیگر کشید و به استیو گاه کرد که اهرمی را فشار داد و چهارپایه از زیر پای نیکی کشیده شد. نفسش بند آمد و تمام وزنش بر طناب افتاد، که پوست گردنش را پاره میکرد. نمیتوانست نفس بکشد و طناب هم داشت به سختی در گوشتش فرو میرفت. ترس وجودش را فرا گرفت. قبلاً به او گفته بودند که چنین خواهد شد. با وجود این، اشتیاقش را حتّی در آن لحظه هم از دست نداده بود. با این که خودش میدانست هیچ فایدهای ندارد، به صورت ناخودآگاه شروع به تقلا کرد. جمعیت که میدید دخترک چطور به انتهای طناب آویزان شده و دست و پا میزند، به هیجان آمده بودند. بهخصوص که پاهای نیکی بالا میآمد و به شکمش ضربه میزد و همین کار، کس بکر و تازهی او را هویدا میکرد. دو دقیقه گذشت تا تحرکاتش کمتر شد. استیو سیخی برداشت و در تن او فرو کرد و امواج جدیدی را از درد، در بدن او تزریق کرد و ماهیچههای جوانش را در زیر پوست نازک و بچگانهاش، به چشم آورد. ده دقیقهی دیگر هم با شوکهایی دورهای طاقت آورد تا بدنش به تشنج افتاد و چشمانش از کاسه بیرون رفت. وقتی نیکی سرانجام بیحرکت ماند، استیو طناب را برید و بدن نیکی بر زمین افتاد. تماشاگران که میدانستند بدنش به آشپزخانه منتقل خواهد شد، از همان موقع دلشان را برای شام صابون زدند.
سوژهی بعدی آن روز، دخترک لاغراندام و بلوند چهارده سالهای بود، به نام سامانتا. او را در اتاق پشت صحنه، به صورت ضربدری روی میز چرخداری بسته بودند. تند و کوتاه نفس میزد. واضح بود که خودش داوطلب نشده است. واقعیت این بود که او هنوز دو سال اوّل را هم به پایان نرسانده بود و چیزی که باعث شده بود کارش به اینجا بکشد، تقلب در یکی از امتحانها بود. هنوز پشمی در لای پایش نروییده بود و سینهی کاملاً صافش، هیچ نشانی از دختر بودن نداشت. او را قبل از آوردن به این اتاق و بستن روی میز، مجبور کرده بودند تحقیر حاصل از یک تنقیه را هم تحمل کند؛ کاری که با سایر دختران نمیکردند.
تنها چند لحظه پس از تمام شدن کار نیکی، به سراغ او آمدند و با همان میز چرخدار، او را به روی صحنه بردند. استیو جلو آمد و با احتیاط دستهایش را باز کرد و فوراً دستبندی آهنی برداشت و مچهای او را از پشت به هم بست. سپس زنجیر پای او را هم باز کرد و سامانتا را از جا بلند کرد. استیو به سمت سکوی دار میرفت و سامانتا را گریهکنان به دنبال خود میکشید. آنقدر قوی بود که او را وادار به ایستادن روی چهارپایه بکند و پس از این که حلقهی دار را جلوی صورتش آورد، از او پرسید:
«سامانتا، چیزی هست که بخای به دوستات بگی؟»
سامانتا، گریهکنان التماس کرد: «تو رو خدا… تمومش کنین… نمیخام بمیرم… خواهش میکنم…»
«خوب سامانتا، ظاهراً کارت تمومه.»
این را گفت و میکروفون را کنار کشید و حلقه را به دور گردن او انداخت و گره آن را محکم کرد. سپس بدون اتلاف وقت دستهای را کشید و این بار به جای این که چهارپایه کشیده بشود و بیافتد، طناب اندکی بالاتر رفت. سامانتا روی نوک پنجهی پایش بلند شد تا بتواند نفس بکشد. هنوز میتوانست کمی هوا را به ریهاش بکشاند. استیو چند بار طناب را بالا و پایین برد، تا بالأخره بالا کشید و سامانتا کاملاً آویزان شد. پاهای کوچک و برهنهاش فقط چند سانتیمتر تا چهارپایه فاصله داشت و با این حال، سامانتا به اطراف لگد میزد و نمیتوانست به زمین برساند. گاهی نوک انگشتانش به چهارپایه میرسید، امّا فایدهای نداشت و نمیتوانست خودش را آنقدر نگه دارد که بتواند نفس بکشد.
درست وقتی چشمانش تیره شد، از بالا به زمین افتاد و فهمید که طناب پاره شده است. روی زمین به خودش میپیچید و غلت میزد و سرفههای سختی میکرد و در این فکر هم نبود که چرا هنوز زنده است. وقتی یاد این موضوع افتاد که استیو موهایش را کشید و سرش را به سمت جایی دیگر از صحنه چرخاند و سامانتا درست در کنار خودش، چشمش به گیوتینی افتاد که از داخل زمین بیرون میآمد و هنوز بهتزده بود که دستی از پشت او را هل داد. سعی کرد دست و پا بزند و مقاومت کند، امّا ضعیفتر از این حرفها بود و استیو به راحتی گردنش را گرفت و در دستگاه گذاشت و قفل کرد. دستانش هنوز از پشت بسته بودند. تنها چیزی که به وضوح میدید، تیغ وحشتناک گیوتین بود که در بالای گردنش آویزان بود. طناب کلفتی که تیغ را گرفته بود را هم از نظر گذراند.
«خوب سامانتا، حاضری؟»
همه خندیدند. اشک از چشمان سامانتا جاری بود و بر تمام صورتش را که عرق هم خیس بود، جریان داشت و بر زمین میچکید. استیو با کسی در پشت سر چیزی گفت و آن شخص شمشیری را به او داد. استیو شمشیر را بالا برد و به طناب زد. سامانتا چشمانش را بست و جیغی کشید. امّا وقتی چشمانش را باز کرد، هنوز زنده بود. به طناب نگاه کرد و دید که هنوز به رشتهای بند است. این رشتهی باریک اندک اندک نازک میشد و ناگهان از هم شکافت و تیغهی گیوتین، با صدایی مهیب پایین آمد و بر گردنش نشست. جمعیت به هلهله افتاد. استیو سر را از روی زمین برداشت و به سمت آنها پرتاب کرد. بعد بدن سامانتا را با پا از روی گیوتین کنار کشید و به گوشهای پرتاب کرد تا کارگران آشپزخانه بیایند و جمعش کنند و ببرند. رسم این بود که پستانهای دختران قربانی را قبل یا بعد از اعدام میبریدند. امّا سامانتا هنوز پستانی بر بدنش نروییده بود و این کار هم لازم نشد.
در اتاق پشتی، هنوز سه دختر لخت روی زمین نشسته بودند و در انتظار پایان کارشان بودند. هر کدام به آرامی میلرزیدند و معلوم نبود این لرزش به خاطر نسیم سرد و ملایم بر پوست برهنهشان است و یا تنها نتیجهی تنش عصبی است که از آگاهی از پایان کارشان دارند. مخصوصاً که دارویی ضدبیهوشی به آنها تزریق کرده بودند تا از حال نروند و مرگ را تا پایان بچشند. تنها یک نفر از آنها، خودش داوطلب شده بود.
ملیسا، پانزده سال داشت و تازه سال اوّل بود. جثهای ریزه، موهایی قهوهای و بلند، و اندامی لاغر داشت. پستانهای نورسته و کوچکی، دقیقاً متناسب با اندام مینیاتوری بچهگانهاش داشت. پاهایی بلند و کشیده داشت و دستان کوچک و ظریفش را محکم روی کس برهنه و بدون مویش گرفته بود.
کاریا، هم مثل ملیسا، پانزده ساله و سال اوّل بود و موهای قهوهای امّا بلندتری داشت که دور تا دور صورت نقلیاش ریخته بودند. قدی بلندتر داشت و پستانهایش کاملاً رسیده بودند. او هم پاهایی کشیده و بیمو داشت و دستانش را با حالتی عصبی، به دور خود انداخته بود و به صدای تشویق تماشاچیان، هنگام اجرای حکم دختر قبلی گوش میکرد.
سیلور سال سوم بود و هفده سال داشت و تنها دختر حاضر در فینال بود، که خودش داوطلب شده بود. دختری بود نسبتاً شرقی، با چهرهای جذاب و نمکین با موهایی کاملاً سیاه. روی بازوانش طرحهایی خالکوبی شده بود که همگی حاصل کار خودش بودند. داوطلب شدنش برای این مراسم، تنها به دلیل طغیان در برابر خانوادهاش بود که او را به زور به این مدرسه فرستاده بودند. پستانهای گرد و محکم و بسیار زیبایی داشت که بر پوست سفید همچون زنبقش، که موهایش را کاملاً از ریشه کشیده بود، خودنمایی میکرد. در آن سوی اتاق، جدا از ملیسا و کاریا نشسته بود و انگشتان بلند و ناخنهای لاک سیاه خوردهلش را داخل کسش کرده بود و آرامآرام جلق میزد.
سرانجام نوبت آنها فرا رسید. در باز شد و صدای تشویق و هلهلهی تماشاچیان و دانشآموزان آن بیرون، فضای اتاق را پر کرد. یکی از ناظمها کنار در ایستاده بود تا آنها را بیرون ببرد.
«بیایید خانوما… نوبت شماست.»
هر سه به آرامی بیرون رفتند و با دیدن دانشآموزان دیگر، عصبیتر هم شدند. در یک ستون، پشت سر هم، روانهی سکو شدند و از پلهها بالا رفتند. هر سه بیاختیار سعی میکردند با دست اندامهای برهنهشان را بپوشانند و هر سه مراقب بودند که پایشان روی میخها و چیزهای نوک تیز احتمالی روی زمین نرود.
استیو پشت میکروفون رفت و خطاب به جمعیت گفت:
«برنامه را با ملیسا شروع میکنیم. بیا اینجا…»
ملیسا، مطیعانه به سمت او رفت. استیو نگاهی به او انداخت و با دست ضربهای به پشت باسنش زد. ملیسا به چشم استیو خیره شد و لبخندی زورکی زد. استیو دوباره خطاب به جمع گفت:
«آنچه امروز برای شما اجرا میکنیم، واقعاً استثناییه. اجازه بدید شروع کنیم.»
آنگاه ملیسا را به سمت میزی چوبی هدایت کرد. این میز، مستطیلی بود که با زاویهی چهلوپنج درجه رو به حضار قرار داشت و روکشی چرمی، محکم روی آن کشیده شده بود. ملیسا به این میز تکیه داد و اجازه داد مچ دستها و پاهایش را با سیمهای فلزی ببندند. سپس میلهای را بین زانوهای کوچکش گذاشتند و دور رانهایش محکم کردند. تشویق جمعیت ثابت کرد که از این وضعیت بسته شدن ملیسا، با دستها و پاهایی از هم گشوده که منظرهای از کس باکره و صافش را پیش چشم میگذاشت، راضی بودند. سپس استیو میلهی نوک تیز فلزی بلندی را برداشت و بین سیمهای فلزی مچ پای ملیسا فرو کرد و گره آنها را آنقدر محکم کرد تا قطرهای خون روی پای او روان شد. سپس میله را برداشت و از زیر میلهی لای زانوهای ملیسا عبور داد و در ورودی کس او متوقف کرد. آنگاه بدون توجه به نالههای دردناک ملیسا که هر لحظه بلندتر میشد، میله را به آرامی فشار داد و از میان پردهی بکارت رد کرد و سر تیز آن را درست قبل از گلوگاه واژن، متوقف نمود.
استیو پشت میکروفون رفت و با فریادی از هیجان، خطاب به تماشاچیها گفت:
«و حالا لحظهی غافلگیرکنندهی ماجرا فرا رسیده.»
آنگاه به اشارهی او، دو نفر دیگی پر از آب جوش را روی صحنه آوردند و در کنار ملیسا قرار دادند.
«ما امروز ملیسا رو به سیخ میکشیم و با همین دیگ تمومش میکنیم. همه موافقید؟»
فریاد جمعیت بلند شد و نشان از موافقتشان داد.
«تو چطور ملیسا؟ تو هم موافقی؟»
ملیسا چشمانش را بسته بود و لبانش را چنان گاز میگرفت که خون از آنها روان شده بود و از چانهاش، روی پستانهای نقلیاش میچکید. با این حال، به خودش فشار آورد تا سرش را به علامت موافقت، تکانی بدهد.
استیو جلو آمد و میله را فشار داد و نالهی ملیسا را بلند کرد؛ نالهای که خیلی زود به جیغهایی گوشخراش تبدیل شد. سپس دست و پای او را از میز باز کرد و بدنش را در آغوش گرفت و در مقابل تماشاچیان بلند کرد. دخترک به تقلا افتاده بود و دست و پا میزد و با این کار، میله را بیشتر در بدن خود فرو میبرد. استیو او را روی دست گرفته بود و دور تا دور صحنه میچرخاند. خون از لای پایش سرازیر شده بود و بر دستهای استیو میریخت. چند دقیقه به همین منوال گذشت، تا این که استیو تصمیم گرفت مرحلهی بعد را آغاز کند. بدن دخترک را که همچنان تقلا میکرد، بالای دیگ برد و لحظهای درنگ کرد و سپس در آن انداخت. جیغی که در لحظهی برخوردش با آب جوش کشید، هلهلهی تماشاچیان را به اوج خود رساند. برای آنها صحنهای از این بهتر تصور نمیشد؛ صحنهای که در آن دخترکی پانزده ساله تقلا میکرد و جیغ میکشید و دستوپا میزد و آب را جوش را به اطراف میپاشید تا این که در آب جوش، به وضع دردناکی مرد. در خاتمه، بدنش بیحرکت ماند و به آرامی به زیر سطح آب فرو رفت.
وقتی هیجان تماشاچیان اندکی فروکش کرد، استیو پشت میکروفون رفت و فریاد زد:
«خوب مهمانان عزیز… ملیسا چطور بود؟»
جمعیت فریادی از رضایت سر داد.
«حالا نوبت سیلوره. شما حاضرید؟»
تماشاچیان با فریادی هماهنگ، نعره زدند: «بــــــعـــــلــــــه!!!»
«خودت چطور، حاضری سیلور؟»
دخترک شرقی، نالهای کرد. نمیتوانست صبر کند و ببیند برای او چه خوابی دیدهاند.
«بسیار خوب… این دختر خانم علاقهی عجیبی به جادو و جادوگری داره. چطوره با همان روش سنتی که برای جادوگرها استفاده میکردند خدمتش برسیم؟»
ناگهان چشمان سیلور از ترس گشاد شد. نالهای کرد و گفت:
«اه… نه… این که بیشتر از اون که فکر میکردم درد داره. وحشیانه است!»
در همین زمان، پردهای در وسط صحنه کنار رفت و ستون چوبی بزرگی در وسط هویدا شد. این ستون روی مجمعهای از پوشال و هیزم قرار داشت. استیو او را به سمت ستون هدایت کرد و بالا برد و دستانش را با سیم فلزی بست و حتّی محکمتر از سیمهای دست ملیسا گره زد. در این وضعیت سیلور روی ستون چوبی آویزان بود و پایش به زمین نمیرسید. امّا این کافی نبود. استیو مچ پاهای او را گرفت و از دو طرف ستون به پشت برد و دوباره با سیم گره زد. بدنهی ستون پر از میخهای فلزی بود که پوست تن سیلور را میآزرد. سعی کرد برای کاهش درد، خودش را به بیرون بکشد و با این کار صحنهی درخشانی را پیش چشم تماشاچیان تشکیل داد. پستانهایش در آن هوای سرد، خیس از عرق شده بودند و با هر نفسش، به شدت میجنبیدند. چشمانش را محکم بست و سعی کرد درد را از خودش دور کند. زجر میکشید و با این حال کسش هم به وضوح مرطوب شده بود و نشان میداد که او هنوز منتظر باقی ماجرا است.
«ما مثل اون زمانای قدیم وقت و حوصله نداریم. برای همین از گازوییل استفاده میکنیم که کارها زودتر انجام شن.»
استیو شلنگی را از گوشهای برداشت و به جلوی ستون رفت و تمام بدن سیلور را، و همچنین پوشالها و هیزمها را با گازوییل شست و مرطوب کرد. سپس فریادی زد و همچنان که برای تماشاچیها بازارگرمی میکرد، یک گروه از دانشآموزان را که لباسی متحدالشکل به تن داشتند، به صحنه دعوت کرد. آنها در صفی واحد، در حالی جلو میآمدند که هر کدام مشعلی روشن به دست داشتند. همگی به دور ستون اعدام سیلور حلقه زدند.
یکی دو دقیقه همانجا ایستادند و بدن سیلور در آن زمان، در حالی که فقط چند دقیقه با مرگی دردناک فاصله داشت، میلرزید و تقلا میکرد و اوج این تقلا و تلاش را میشد در پستانهای نسبتاً بزرگش دید. سرانجام به اشارهی استیو و تشویق تماشاچیان، هر کدام از دانشآموزان، مشعل خودش را روی پوشال انداخت. آتش به سرعت شعله گرفت و هیزمها را در خود پوشاند و از ستون چوبی بالا رفت. بدن سیلور فوراً در چنگ شعلهها افتاد و خودش از شدت دود به سرفه افتاد. گرما بینهایت بود و شعله بالاتر رفت و درد را به اوج رساند. سیلور میدید که پوست سفیدش چطور در اثر حرارت خشک میشود و میترکد و پاره میشود و جیغهایش هر لحظه بلندتر میشد. میتوانست بوی گوشت کبابشدهی تن خودش را حس کند و صدای جرقجرق حاصل از چکیدن عرق تنش را بر آن کباب، بشنود. آرزو میکرد مرگش هر چه زودتر فرا برسد و طولی نکشید که به آرزویش رسید.
همان دانشآموزانی که پوشالها را آتش زدند، هر کدام یک کپسول آتشنشانی برداشتند و به جنگ شعلهها رفتند و آنقدر کف سفید روی آن ریختند تا سرانجام آتش را فرونشاندند و بدن زغالشدهی سیلور، که هنوز به ستون آویزان بود، هویدا شد. جمعیت به شدت تشویق کرد و هر کدام از نفرات سعی میکرد جلوتر بیاید تا دید بهتری داشته باشد. در این میان استیو جلو رفت و دست بر دو تکهی سیاه و آویزان از بدن سیلور انداخت که روزگاری پستانهای او بودند. هر دو را به راحتی و با اشارهی کوچک چاقو برید، از نوک در دست گرفت و لحظهای نگاهی انداخت و سپس به میان جمعیت پرتاب کرد.
نیم ساعت تمام طول کشید تا شور جمعیت فروکش کرد و نوبت به نفر سوم رسید.
«و حالا نوبت آخرین برنامهی امروز ما، کاری
[quote=gay28esf]سلام
کی داستان جدید میگذاری؟[/quote]
اینو خوندی نظر ندادی
تا دوستان نظر ندن من نمیذارم
چرا چون خوندم گفتم کی دوباره داستان جدید می گذاری چون عاشق این جور داستانام
سلام فقط اولیشو خوندم خوب بود ولی یه سوال
چرا فقط دخترا و زنا ذبح میشن؟
دوست عزیز
به خاطر اینه که علایق نویسنده این داستان ها (مینا) به این شکله و داستان ها مستقیما از وبلاگش کپی میشن.
همه داستان هایی که قراره بخونی بعدها همش اونجاس.
برو بخون، اینم وبلاگش:
pigletmina.wordpress.com
[quote=cowbreast]دوست عزیز
به خاطر اینه که علایق نویسنده این داستان ها (مینا) به این شکله و داستان ها مستقیما از وبلاگش کپی میشن.
همه داستان هایی که قراره بخونی بعدها همش اونجاس.
برو بخون، اینم وبلاگش:
pigletmina.wordpress.com[/quote]
حرفی ندارم خدا شفات بده آمین…
یعنی چی اقا
اپدیتش کن دیگه
ما داستان میخوایم یالا
بدو اپدیتش کن تازه داشت ازش خوشم میومد
خيلي خيلي عالي بود بازم ادامه بده واقعا جذاب ترين داستاني بود كه به عمرم خونده بودم لطفا ادامه بده
[quote=Shitoos]خيلي خيلي عالي بود بازم ادامه بده واقعا جذاب ترين داستاني بود كه به عمرم خونده بودم لطفا ادامه بده[/quote]
مرسی از لطف شما به زودی با داستان های جدید میام
مرد چند لحظه به مانیتور نگاه کرد و سپس قفل سلول را باز کرد و داخل شد.مخلوق مشکینموی زیبا و ظریفی آنجا نشسته بود. به غذایش دست نزده بود و با بدبختی، مشغول ور رفتن باقلادهی فلزی سنگینی بود که به دیوار زنجیر شده بود. زنجیر دیگری از جلوی قلادهاش آویزان بود و به غل و زنجیر دور مچ دستها و غوزک پاهایش قفل شده بود. چشمانش از شدت گریه قرمز شده بودند. امّا هیچ صدایی از او در نمیآمد. ردی قدیمی از جای شلاق، روی پوست سفیدش و بخصوص پستانهای بزرگش به جا مانده بود که رو به محو شدن بودند.
مرد در را از پشت قفل کرد وقدم به داخل گذاشت.
ناگهان آلکسا، با لحنی متشنج و دستپاچه به حرف آمدو گفت:
«تـ… تو رو خدا آقا… صاحب منو ندیدین؟ …»
نتوانست حرفش را ادامه بدهد و صدایش در اشکهای خاموشش خفه شد. در مقابل، صدای مرد، محکم و متین بودو گفت:
«ایشون دیگه صاحب تو نیستن، دختر.»
این جمله برای آلکسا گران تمام شد. ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند به گریه افتاد و گفت:
«چی؟… صاحبم نیستن؟…. دیگه صاحب من نیستن؟… تقصیر من شد…»
«نه دختر، تقصیر تو نشد. کار ایشون با تو تموم شد.تو بردهی خوبی براشون بودی.»
«پس… پس چرا ولم کردن؟»
صدای مرد به زمزمهای تبدیل شد که گفت:
«دختر کوچولو… اون خیلی مریض بود… چهطور بگم؟… دیروز مرد…»
برده لحظهای با دهان باز به غریبه نگاه کرد. بعد ناگهان زوزهای کشید و به گریه افتاد. دستان زنجیرشدهاش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت و به شدت گریه کرد. مرد نگاهشمیکرد که چهطور خودش را حلقه کرده و از سر بدبختی گریه میکند و مدامصاحبش را صدا میزند. وقتی کمی گریهاش آرام شد، جلوی او چمباتمه زد و بهنوازش موهایش پرداخت. دخترک سرش را بالا آورد، بهچشمان مرد خیره شد و پرسید:
«حالا مال کی میشم؟»
«تو به ارث نمیرسی. همهی بردههای دیگه میرسن، ولی تو نه.»
«یعنی قراره منو بفروشن آقا؟»
«نه… صاحبت وصیت کرده نفروشندت.»
«… پس… پس یعنی… آزادمیشم…؟»
مرد سرش را تکان داد و گفت: «تو بردهی خیلی خوبی بودی…»
دخترک لحظهای مبهوت ماندو وقتی منظور مرد را فهمید، لرزهای بر اندامش افتاد. تته پته کنان پرسید:
«شما… شما برای اعدام…. شما میخواهید منو بکشید؟»
جملهاش بیشتر خبری بود تا پرسشی. جواب را میشد در نگاه مرد خواند.سرنگی در دستان مرد بود.
«صاحبت گفته دارو بهت بزنیم. خیلی زود و بدون درد راحت میشی.»
آلکسا به نوک سوزن خیره شد. شانس این را داشت که بیحس شه. امّا دلش به چنین مرگ راحتی رضایت نمیداد. نه… دوست داشتبا افتخار بمیرد. میخواست وفاداریاش رابه صاحب فقیدش ثابت کند.
«نه آقا… نه… خواهش میکنم بهم تزریق نکنین. میخام کامل براشون بمیرم.»
مرد به چشمان خیس دختر نگاه کرد. نمیتوانست دلیل این کار را درک کند. چهطور چنان مخلوق شکنندهای میتوانست اینقدر شجاع باشد؟
«مطمئنی دختر؟ وقتی شروعکنم دیگه نمیتونی نظرتو عوض کنی.»
«فقط میشه دهنمو ببندین؟»
مرد دستش را به قلادهی دختر پیش برد و گردنش را نوازش کرد. این کار او را یادصاحبش انداخت و دوباره به گریه افتاد. یادش آمد که چهطور صاحبش همین چند روز پیش او را به این سرداب آورده و قلادهی طلایی زیبایش را باز کرده و این قلادهی آهنی و سنگینو زمخت را با دست خودش به گردن او بسته و رفته بود.آخرین لحظه دستش را دور گردن بردهاش انداخته بودتا چیزی بگوید، امّا سرفه امانش را برید و رفت. این آخرین باری بود که او را دیده بود.
غریبه قلاده را از دیوار باز کردو در دست گرفت. گلولهای لاستیکی برداشت و بر لباناو فشرد. آلکسا با ناله دهانش را باز کرد و اجازه داد توپ لاستیکی وارد شود و دهانش را ببندد. وقتی مرد تسمهها از پشت سر او بست، دستانش را از زنجیر باز کرد و به پشتش برد و دوباره به هم بست. ترس چشمان دخترک را پر کرده بود. با تمام صداقتی که داشت، از آنچه داشت اتفاق میافتاد میترسید.
مرد متوجه این موضوع شد و به چشمان ترسان دخترک نگاه کرد. او بردهی خوبیبود و میتوانست بهتر باشد. بدنش را خم کرد، دستی به پستانهایش کشید و ناگهان، سرنگ را برداشت و خیلی سریع در بازوی او فرو کرد و در گوشش گفت:
«لازم نیست درد بکشی، حیوون. همه میدونن، منم میدونم تو بهش وفاداری.»
دختر نالهای کرد و چشمانش را بست و سرش به عقب برگشت. مرد از جا بلند شد و با نوک پا، بدن بیحس او را قل داد. لحظهای پا روی شکمش گذاشت و وقتی مطمئن شد که هنوز نفس میکشد، سلول را ترک کرد.
وقتی از در سلول خارج میشد، رو به نگهبان کرد و گفت:
«بگو تا به هوش نیومده، سرشو با ساطور بکنن، همراه جفت پستوناش بفرستن دفتر من. بقیهی لاشه رو چرخ کنن برای غذایبردهها.»
بنا به در خواست زیاد دوستان داستان بالا رو گذاشتم نظر فراموش نشه
Age kheyli ba in dastana hal mikonin naneo ajituno bdin man real ham mikonam o ham mikosham :D. Koskalaka
dash damet garm acidi, vaghan enghelab kardi,kheily jalebe ,kheily khosham omad,bazam bezar,tnx
[quote=Shahab_full_sex]Age kheyli ba in dastana hal mikonin naneo ajituno bdin man real ham mikonam o ham mikosham :D. Koskalaka[/quote]
حیف این ادمین دست و بال ما رو بسته وگرنه با این مرتیکه … دو کلوم حرف یاد میدادم
جنابعالی بهتره اول با خانواده و فامیل های خود این کارو بکنی
داش دمت گرم
بسیار زیبا بود
زود به زود اپدیت کن
اورین اورین