همچون ونوس کز صدفی سر برون کشید
دامن کشان ز جام شرابم برآمدی
یک لحظه چون حباب شراب آمدی به رقص
و آنگاه کف زنان به لب ساغر آمدی
آن شب ، اتاق من به
مثل جام باده
نور چراغ من به مثل رنگ باده داشت
درهای بسته چون دو لب ناگشوده بود
رخسار پرده آن همه چشم گشاده داشت
من همچو موجی آمدم و خواندمت به رقص
اما تو چون حباب ، سراپا شدی نگاه
چشمان نیم خفته ی تو چون صدف شکفت
اشکی در آن نشست ز اندیشه ی گناه
گفتم : نگاه کن
این در گشوده شد
این در که پلک چشم تو باشد ، گشوده شد
…
حرفم ز بیم پرده دری ناتمام ماند
می ماند و جام ماند
در باز شد خموش و ، تو بی هیچ گفتگو
آرام و پر غرور ، به سویش روان شدی
چون یونسی که در دل ماهی فروخزید
بار دگر ، به جام
شرابم نهان شدی
اینک تو رفته ای
افسوس ، با تو رفت مرا آنچه مانده بود
افسوس ، با تو رفت
دیگر کسی نماند که اندوه عشق او
دمساز من شود
دیگر کسی نماند که یاد عزیز او
در این سکوت سرد ، همآواز من شود
افسوس ، با تو رفت
افسوس ، با تو رفت مرا آنچه
مانده بود.
بی تو، ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید
بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید
بی تو، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد
بی تو، بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد
سیمرغ قلههای کبودم که آفتاب
هر بامداد، بوسه نشاند به بال من
سر پیش من به خاک نهد کوهسار پیر
وز آسمان فرو نیاید خیال من
چون چتربالها بگشایم فراز کوه
گویی درختی از دل سنگ آورم برون
در سینه پرنده رنگین کوهسار
منقار تیز خویش فرو کنم به خون
در آسمان پاک، نبیند کسی مرا
جز ریزتر ز خال سپید وب ای
آن گونه میپرم که به چشم وب ها
گویی ز کوه میگسلد سنگپارهای
مغرورتر ز فله در ابر خفتهام
از پشت من نمیگذرد سیل بادها
نقش خجسته ایست به چشمان آسمان
سیمای من در آینه بامدادها
چون از فراز کوه نظر میکنم به خاک
بال از هراس من نگشاید پرندهای
اشک آورم به چشم تماشاگر حسود
تا شور کینه را ننشاند به خندهای
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم…
↩ shoqi_bahar
تمام اشعار فریدون مشیری عالی هستن:
گفته بودی که جرا محو تماشای منی
آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی