سپیده لنگهی بزرگ پنجره را با فشار کف دست بست.
پنجرهها آهنی بودند و او قلق همه را حفظ بود.
هواکش آشپزخانه، همان دریچهی کوچکی که بالای پنجره بود را باید کمی به سمت بالا فشار میداد، لنگهی چپ پنجرهی اتاق نشیمن از اول هم باز نمیشد و لنگهی راست را با فشار کف دست، درست زیر دستگیره و قبل از پایین آوردن و چفت کردن.
پنجرههای رو به کوچه که مشجر شده بودند و سپیده همیشه طرح جدیدی توی نقشهایش پیدا میکرد، فقط سالی دو بار برای خانه تکانی فصلی باز میشدند، با صدای گوشخراش کشیده شدن روی موزائیکهای طاقچه.
خانه را با هم خریده بودند و مرد نتوانسته بود سپیده را برای تغییر فضای داخلی متقاعد کند.
سپیده گفته بود: پس چرا خونهی قدیمی خریدیم؟ من میخوام وقتایی که تو نیستی، با خیالپردازی سر گرم شم.
به پیش بخاری گچبری قدیمی اشاره کرده بود: میدونی چه شبایی جلوی این بخاری…
و بعد هر شب، جلوی بخاری دیواری قدیمی خاطره ساخته بودند.
از کتاب خواندن و عشقبازی، تا بحث و دعوا و خرابکاری.
هنوز رد محو قهوهای رنگ چای، روی گوشهی فرش دیده میشد که مرد آن را روی فرش ریخته بود و بلافاصله گفته بود: خب، این به اون یه گیلاس شرابی که تو ریختی در.
و موذیانه خندیده بود.
سپیده غر میزد: چرا یاد نمیگیری، اون موزائیک وسطی تو ورودی راهرو لقه، پاتو رو اون نذار نصف شبا میری دسشویی.
و مرد با آرامشی که بیشتر لج سپیده را در می آورد جواب میداد: هزار بار دیگهم بگی، یاد نمیگیرم، چرا الکی حرص میخوری عشقم؟
اما سپیده، همه خانه را بلد بود.
میدانست دو تا از موزائیکهای کف حیاط هم لق هستند که خانهی تابستانی جیرجیرکها بودند. زنگار آینهی گوشهی مهمانخانه، که گچبریهای دورش جا به جا ریخته بود، شبیه یک اژدهاست.
ترکهای سقف آشپزخانه از همه جا بیشتر است.
میدانست خنکترین و گرمترین جای خانه برای نشستن کجاست.
نردههای آهنی تراس را که نقشهای کج و معوج و بی ربطی داشتند از حفظ بود و بدون روشن کردن لامپ میتوانست شیشه سیرترشی را توی زیر زمین پیدا کند، بدون آنکه قرابههای آبغوره و سرکه را بشکند.
هر بار که کهنگی خانه دردسر ساز میشد، مرد میگفت: نمیشه اینجا نگهداری این جزئیات قدیمی رو؟ و با انگشت به سرش اشاره میکرد.
و سپیده با لجبازی جواب میداد: نخیر، باید اینجا نگهشون دارم، و با دو انگشت سبابه و وسطی دستش به چشمهایش اشاره میکرد.
بعد مرد را میبوسید، و تابستانها با شربت سکنجبین، زمستانها هم چای داغ، بقول خود مرد، خرش میکرد…
سپیده لنگهی بزرگ پنجره را با فشار کف دست بست.
تمام شب هوای سرد اواخر پاییز توی خانه بود، حالا خورشید داشت بالا میآمد و سپیده به تکاپو افتاده بود.
انگار قرار مهمی داشت، اما ترجیح میداد کمی دیر برسد ولی چیزی را فراموش نکند.
نگاهی به دور و برش انداخت، نفس عمیقی کشید و روی لبهی تخت نشست.
تخت دو نفرهی چوبی بزرگ و قهوهای رنگ، که در چهار طرف ستونهای بلند خراطی شده داشت و با پردههای تور تزئین شده بود.
سپیده در جواب نارضایتی مرد که معتقد بود دارند پولشان را به آشغال بزرگ و سنگینی میدهند که سمسار بعد از فروشش حتمن جشن میگیرد، گفته بود: شبیه یکی از داستانای ایزابل آلندهس، یه زن قوی بود و بعد از خرید اون تخت، کلی تغییر خوب تو زندگیش داشت.
و تختِ ایزابل آلندهای، با مصیبت توی اتاق خواب جا شد، به این شرط که هرگز در تغییر دکورها جابهجا نشود.
مرد مثل همیشه آرام خوابیده بود، سپیده دستهای مرد را توی دستهایش فشرد، مثل همیشه.
خم شد و توی گوش مرد زمزمه کرد: دیگه همه چیز رو اینجا نگه میدارم، به سرش اشاره کرد، الان باید برم، میدونی که چقد دوست دارم!؟
و آرام پلکها و بعد دستهای یخ زده و کبود مرد را بوسید.
ماشین که از در بزرگ حیاط بیرون میرفت، خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود، سپیده به کیف روی صندلی کنارش نگاه کرد.
یک دسته عکس، یک دسته نامه که طی چهل سال برای مرد نوشته بود، یک شیشه عطر مردانه با بوی دانه کاج و باقیماندهی پس اندازشان، که قرار بود خرج یک سفر دریایی بشود.
سپیده دکمهی سیستم هوشمند اتومبیل را فشرد، و صدای بم مرد پخش شد: صبح بخیر. ساعت پنج و دوازده دقیقه، ۲۵ آذر ماه، دمای هوا ۴ درجه سانتیگراد، مسیر مقصد را انتخاب کنید…
سپیده فکر کرد، کمتر از یک ساعت دیگر همه توی خانه هستند و پیام را خواندهاند: “عزیزای مادر،
بابا با آرامش و بدون درد رفت، منم باید میرفتم، هر کاری که صلاح میدونین انجام بدین. دوستون داریم، زود نیایین پیش ما”
به اشکهایش اجازه داد بریزند.
پایان
سپیده🖤
پن: اگر غلط املایی یا نگارشی میبینید عذر میخوام. فقط نوشتم که کمی ذهن طوفانیم آروم بشه .
پن بعدی: اینو تقدیم میکنم به نسیم عزیزم🖤… رفیق ۲۰ سالهای که دو روزه بدونِ من رفته…
این دو روز، ثانیهها به اندازهی هزار سال گذشتن… امیدوارم زودتر به آرامش برسم.
سلام سپیده خانم نبودید یه مدت خدا رحمت کنه دوستتون رو و امید وارم آرامش پیدا کنید متن تون هم قشنگ بود مثل همیشه
چرا آخه من اینقدر تحت تإثیر قرار گرفتم🥶😢😫😫😫😫
امیدوارم خدا بهتون صبر بده🖤
↩ Power M
عالی که دوستم مُرده؟؟؟؟😐😐😐😐😐
مشخصه چقدر خوندی!
↩ sepideh58
عذر خواهی میکنم،،،،
اصلا به پی نوشت دقت نکردم،،،
تسلیت،،،،
تسلیت میگم، روحش شاد.🌷🖤
میدونم سخته سپیدهجان امیدوارم هر چه زودتر حالت خوب بشه. 🌹💝
کلمهی خاصی نمیتونم بنویسم سپیده جان.
طوفان بهترین کلمهای بود که برای توصیف حالت انتخاب کردی.
تسلیت میگم بهت. یادش همیشه گرامی.
هر دو آرام. روح از زمین برخاسته نسیم و دل آشوب سپیده.
🖤🌹
ااا چقدر غمگول😓😓😓
روحش در ارامش باشه گلی 😔😔😔
تسلیت میگم غمت جاش رو به شیرینی و لبخند بده 😔😔😔
گلی پس کوجای کوجا؟؟؟؟؟؟؟؟🤨🤨🤨🤨🤨🤨
تسلیت میگم سیپده جان 🙏🌹🖤
امید که روحشون در آرامش باشه 🙏🌹
میدونم چقدر از دست دادن یک دوست سخته، مخصوصا هر چی سابقه رفاقت تون طولانی تر باشه 😔😔😔
امیدوارم زودتر به آرامش برسم.ما هم امیدواریم زودتر همون سپیده سرحال و شاد قبلی خودمون رو ببینم 🌺🌸
مرگ که ترس نداره، تو میمیری و تموم میشه، این ترسناکه که مرگ رفقا و دوستات رو ببینی…
و چقدر سخته مرگ رفیق، اونم از جنس قدیمیش…
روحش در آرامش …
با این که کار زیادی ازم برنمیاد ولی عمیقن امیدوارم زودتر حالت خوب شه و روح اون عزیز هم شاد باشه❤️❤️❤️