«نیلوفر آبی»

1403/02/09

رمان:«نيلوفر آبي»
ژانر:معمایی،عاشقانه،هیجانی

مقدمه:
قتل،خون،جنایت،تباهی!!!
می گریختم…از تو و دنیای سیاهت می گریختم تو با ان چشمانت،که لعنت به چشمانت،دلیل بی
قراری های من بودی از تو گریزان بودم اما،در دامت گرفتار شدم شکارچی ماهری بودی و بالاخره شکارم کردی… به راستی چه شد؟ تو و ان هیبت واهمه انگیزت،خوی سرکشت چگونه به قلبم خوش امد کرد؟ می دانی چیست جان دل؟ من رنگ و بوی تو را گرفته ام وقتی با جذبه ادمکشت نگاهم می کردی من فاتحه قلبم را خوانده بودم گفته بودم که تو قاتل نیز هستی؟ اری…تو قاتل قلب منی مرا کشتی روزی که دست در موهای اغوا کننده ات می کشیدم،نفس عمیق کشیدم و قلبم چه بی رحمانه با عطر تو کوک شد من ذره ذره در تو غرق شدم من پای همه کج خلقی هایت می مانم صدای بم مردانه ات را که بالا می بری من قربان گیرایی صدایت می روم اصلا کار دل است
اخ از این دل زبان نفهم ممنوعه ترین بودی برایم اما حریف این دل نشدم دلی که بی اذن صاحبش برای ان چشمان جادویی ات ابهت مردانه ات رفته بود تو را خواستن تو را نفس کشیدن جرم است اما دلم…اخ از دلم که فقط برای تو شیون سر می
دهد تو دلیل وحشت یک دنیا هستی
اما چه ظالمانه است که…چهارچوب اغوشت،دلیل ارامشم باشد
دلم لبخندت را قاب کرده رنگ چشمانت را حریم دلم کرده
و من بود و نبودم را در راه تو باختم همه چیزم را
قلب و روحم را مال من نبود که به اختیار من کار کند حساس شده بود به بوی تو
تو قصد جان ما کرده ای؟…یادت هست روزی که این را گفتی؟…من خندیدم…اما جانا سخن از زبان ما می گویی؟
اخ که وقتی خشمت غالب می شود و من در عصیان نگاهت جان می دهم تو غرورت شهره شهر بود قدرتت نقل مجالس بود اما بی رحم ظالم،تو مرهم این قلب شکسته بودی من زبان چشمت را بلد بودم عشاق را چه نیاز به صحبت!!! دل و جانشان سخن می گویند
من در نی نی نگاهت می سوختم…خاکستر می شدم…و پروانه شدم…
تو بی رحم ترین ادم این کره خاکی هستی اما…تو دلیل ریتم قلب منی لعنت به تو و نگاهت لعنت به ریتم قلبم
و لعنت به لحظه ای که من اسیر اغوشت شدم….

3670 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-28 00:32:28 +0330 +0330

(قسمت 1)
دست و پایی زده و با التماس گفتم:
-توروخداااا،نه…نه…منو بکش،تورو به هرکی می پرستی دست بهش نزن.
محشری برپا شده بود. من مرثیه سرایی می کردم و او،به راستی او کجا بود؟
چشم های به خون نشسته ام را به اویی که غرق در خونش دست و پا می زد،دوختم.
پایان فاجعه بار یک زندگی امپراطوری اینگونه بود؟!
چاقو را که این بار بلند کرد،نگاه از کوه زندگی ام گرفته و از عمق وجودم جیغ کشیدم:
-نهههههههههههههههههههه.
اما مقابل چشمم،چاقو به قلبش فرو رفت و بعد،ناله های طفلم در دم خفه شد…من بودم و دنیایی که تمام شد و طفلی که مقابل چشمم از دست رفت.
این پایان یک امپراطوری بود!!!
درندگی،خصلت او بود. یاغی گری صفت او بود…
همیشه می درید،خشمش زبان زد بود اما وقتی که،عطر من،صدای من،و پای تن من که در میان بود،او همیشه رام می شد.
من،ارامش و جنون این مرد بودم.
بند لباسم مثل همیشه توسط دست هاش پاره شد. کمرم قوس گرفت،لبخندم رو فرو خوردم و به چشمان طوفانی اش خیره شدم.
نی نی نگاهش،مالکیت رو منعکس می کرد.
دست هاش،تنم رو لمس نمی کرد،می پرستید…چشم هاش نگاه نمی کرد،اتش می زد.
جنون چشماش به هلال روی پهلوم که نشست،شدت گرفت. مثل یک جگوار غرید،اخم کرد و نشانی که خدا روی تنم هک کرده بود رو بوسید…شدید،سخت و کشنده.
دستی به موهای سیاه براقش کشیدم و با لبخند زمزمه کردم:
-یه افسانه قدیمی هست که میگه…
تنم رو بو کشید و من پیچ و تابی خوردم و با خنده ادامه دادم:
-حواسمو پرت نکن. بذار همشو بگم.
-بگو…
به اویی که با اخم و دقت نقطه به نقطه بدنم رو با نگاهش می بلعید نگاه کردم و با ارامش گفتم:
-افسانه میگه که اگه جای ماه گرفتگی روی هرجایی از بدنتون داشته باشی،شاید نشان زخمیه که توی زندگی قبلیتون بخاطرش ُمردید.
نفس هاش شدیدتر شد و طبق معمول بدترین واکنش رو نشون داد. صورتش رو در دستم گرفتم و با دلبری گفتم:
-فکرمیکنی،من توی زندگی قبلی چطور مر…
کمرم گرفته شد،محبوس اغوشش شدم و بعدچرخید و حالا من روی تنش قرار گرفتم. نفس در نفس چشم در چشم هم قرار گرفتیم و لب زد:
-این جای زخم،زخمیه که من روی تنت کاشتم. تو ماه خونین شده منی ارامش،مرگی باشه به دست منه. زندگی باشه به دست منه. هر نفست برای منه،
غرشی کرد و با خشم گفت:
-چون تو نیلوفر ابی منی،تو همون کسی هستی که خشم و جنونمو به بند خودت کشیدی. تو من کافر رو مسلمون خودت کردی.
لبخندی زدم و بعد،معاشقه شکنجه گرانه شروع شد…
.
.
(داریوس)
صدای شلیک گلوله و جسمي که مقابل زانوم،به
زمین افتاد،تموم شد…
به چشمای نیمه بازش که زندگي رو وداع ميکرد،نگاه انداختم و گفتم:
قانون بازی رو نباید دور ميزدی…اخطار رو گرفته بودی،هوم؟
خرخر کرد…سری تکون دادم و منتظر شدم تا نفس اخرش رو بکشه و با چشمای خودم شاهد مرگش
.باشم کار باید به بهترين شکل انجام ميشد .این یه قانون بود…
وقتي فرشته مرگ،جسمش رو به اغوشش .کشید،ماموریتم تموم شد…
دستم رو روی گردنش قرار دادم و بعد از اینکه چيزي حس نکردم,لبخندی زدم و از جنازه خونینش
دور شدم اشاره ای به دو مرد همراهم کردم تا جنازه اش رو به جایي که مشخص کرده بودیم ببرن و سمت ماشین رفتم و دستکشم رو از دستم بيرون
کشیدم به جنازه ای که روی زمین کشیده ميشد،نگاه
.دوختم و شماره اش رو گرفتم بله؟
نفسي کشیدم و به خاک که روی جنازه ریخته ميشد خيره شدم…عروس تموم شد…به رییس بگو خیالت راحت،عروس به دامادش رسید : لحظه ای سکوت و بعد .خسته نباشيد…بهش خبر میدم و قطع کردم
چشمام ميسوخت،نیاز به خواب داشتم…سرم رو به
.پشتي تکیه دادم و چشمام رو بستم…
.
.
(ارامش)
کاردکس رو امضا کردم و رو به دختر بچه شش ساله ای که با دقت به من نگاه می کرد،لبخندی زدم و گفتم:
-خب مهدیه خانوم،اگه امروزم قبول کنی و مهمون ما باشی،فردا صبح زود زود مرخص میشی…باشه عزیزم؟
مادرش لبخند محبت امیزی زد و مهدیه با شک گفت:
-تو ام اینجا می مونی خاله؟ دستی به سرش کشیدم و گفتم: -اره عزیزم…من شب میام پیشت،خوبه؟ سرش رو تکون داد. خدافظی گرمی با مادرش کردم و به سمت استیشن رفتم.
خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و برای تعویض لباس،سمت رختکن حرکت کردم.
تقه ای به در زدم و به ارومی در رو باز کردم اما تا چشمم به دلارامی که با نیم تنه برهنه ایستاده بود خورد،جیغ خفیفی کشیدم.
-زهرمار…عنتر من چی دارم که تو نداری؟ تک خنده ای کردم و گفتم:
-محض رضای خدا دلی…بابا شرف نذاشتی واسه مون…هر کی میاد اینجا قشنگ بالا پایینتو یه رصد میکنه،خوب میمیری زیر مانتوت یه تاب بپوشی؟
مغنعه اش رو از سرش کشید,و من محو موهای بلند اتشینش که صورت سفیدش رو قاب گرفت، شدم.
-بدبخت،بذار ببینن ادرنالینشون بزنه بالا…سینه نیست که،الماس کوه نور ایرانه.
و سینه اش رو با ضرب خاصی لرزوند.
دستم رو به نشونه خاک بر سرت بلند کردم و سمت کمدم رفتم.
-پرستار نمونه؟
همون طور که مانتوم رو تعویض می کردم،گفتم:
-بگو.
-رفتی خونه دو ساعت بتمرگ،بعد زنگ می زنم باهم بریم خرید…باید کلی وسیله بخرم.
به چهره اش نگاهی ننداختم و به ارومی گفتم: -باشه. حس متضادی داشتم.
از اینکه پدرش یه کار خوب توی تهران پیدا کرده بود و قرار بود اسایش مالی بیشتری داشته باشن،خوشحال بودم اما از اینکه قرار بود دوست چندیدن ساله ام رو از دست بدم،بغض سنگینی رو توی گلوم حس می کردم…به هر حال…حق نداشتم بخاطر خودخواهی خودم حالش رو خراب کنم.
کمدمون رو بستیم و بالاخره از رختکن بیرون رفتیم.
سری برای نگهبانی تکون دادم و از بیمارستان خارج شدیم.
توی ایستگاه منتظر اتوبوس شدیم.
-ارامش؟
نگاهی به چهره دوست داشتنی اش انداختم و گفتم: -بله؟
-شما کسی رو تهران ندارید؟
با سوالش تکون خوردم…ما هیچ کس رو تهران نداشتیم…اصلا کسی رو نداشتیم که تهران سکونت کنه…اما،اون،اونم تهران بود…یعنی الان…
افکار مغشوشم رو پس زدم و گفتم:
-نه،همه فک و فامیل ما شیرازن…ما کسی رو تهران نداریم…چطور؟
-هیچی بابا…گفتم مثل این رمانا میرم اونجا یکی از فامیلای که تو از قضا خیلی هم پولداره و خیلی شاخه عاشق من میشه…و القصه.
خنده کوتاهی کردم و گفتم: -شرمنده…همچین موردی نداریم.
اتوبوس که اومد،سوار شدیم،اما ذهنم گیر کرده بود تو جایی که ممنوع بود و بیرون نمی اومد.
ذهنم رو سمت دلارام و موهای قرمزش که به زیبایی شعله های اتش بود،سوق دادم و سعی کردم از اخرین لحظه هایی که با صمیمی ترین دوستم هستم، لذت ببرم.
سنگگ داغی که در دستم بود،معده ام رو مالش می داد.
نسیم ملایمی که بین موهام می وزید،نستبا خنک بود اما نوید روزهای گرم تابستونی رو می داد…عمر بهار به سر اومده بود و تابستون قدرت نمایی می کرد.
وارد کوچه که شدم،تا چشمم به برگ موهای پیچ خورده که روی سقف حیاط خونمون گسترونده شده بودن و با مهر ما رو از گرمای طاقت فرسای تابستونی نجات می دادن خورد،لبخند زدم.
خونه ما متفاوت ترین خونه این کوچه و این محل بود و دلیل اصلیش هم همین درخت برگ مو بزرگ چندین ساله بود که با فخر به اوج می رفت و در باد می رقصید. دیدن اون قوره هایی که مثل یک مروارید کبود،وسط سبزی برگ ها می درخشید،حس خوب زندگی رو بهت دست می داد.
قوره های اب داری که باعث جمع شدن دهانم شد.
با حس خوبی که همیشه از دیدن منظره خاص خونمون می گرفتم،قدم هام رو سرعت بخشیدم . کلید رو از کیفم بیرون کشیدم و در رو به ارومی باز کردم.
وارد حیاط که شدم،نگاه مختصری به حیاط کوچکمون انداختم و با دیدن حسن یوسف هایی که مامان کنار باغچه گذاشته بود،سری تکون دادم.
یه موجی از عشق در اینجا دمیده شده بود که بوی نفس های مامان رو می داد…مامانی که با عشقش اینجا رو پروریده بود و بابایی که هر روز صبح بعد نماز صبحش،باغچه رو با دقت و عطوفت ابیاری می کرد.
شادابی حسن یوسف ها و درخت انگور،اثبات این بود که اینجا از عشق مملو شده.
کمی که گوش می دادی،صدای شاهنامه خوانی های بابا رو ،زیر قالیچه ای که شب ها من پهن می کردم ،با بوی هندوانه با خاک شیری که مامان برای خنکی روش قرار می داد،رو می شنیدی…اینجا مامن من بود.
اجبارا نگاهم رو از باغچه و قالیچه خاطره انگیز گرفتم و سمت خونه رفتم.
بابا عاشق صبحونه با سنگگ تازه بود…و دختر کو ندارد نشان از پدر؟
به شعر من در اوردی خودم خندیدم و اروم در خونه رو باز کردم. کلید رو روی کنسول گذاشتم و
از خم سالن رد شدم. توقع داشتم مامان و بابا خواب باشن اما صدای وز وزی که از اشپزخونه شنیدم،نیشم رو شل کرد.
بیدار بودن. قدم هام رو سرعت بخشیدم تا اعلام حضور کنم اما صدای هق هق ریز مامان رو که شنیدم،بی اختیار ایستادم.
کمی که گوش دادم،بابا دلجویانه گفت:
-فاطمه جان اخه هنوز که چیزی نشده،چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟
مامان با هق گفت:
-رضا می دونی که من طاقتشو ندارم…کلی خون جیگر نخوردم که اخرش بخوان،بیان دخت…
نتونست حرف بزنه و گریه اش شدید تر شد.
صدای لرزونش خون به جیگرم می کرد…چی باعث این اشک های مامان فاطمه ام شده بود؟
-اروم باش فاطمه،جون ارامش اروم باش…بچه الان از سرکار میاد تورو با این قیافه ببینه نگران میشه…اصلا من اشتباه کردم نباید چیزی بهت می گفتم.
تصویری ازشون نداشتم اما صدای کشیده شدن صندلی رو که شنیدم،متوجه شدم مامان بلند شده:
-راست میگی،وایسا زیر سماور رو روشن کنم بچه ام خسته است.
چند لحظه ای صبر کردم…وقتی نمی خواستن متوجه ماجرا بشم،دلیل نمی شد خودم رو فعلا نشون بدم.
پاورچین پاورچین سمت در برگشتم و در رو با صدای بلندی باز و بسته کردم و با صدای بلند تری گفتم:
-اهل منزل،خونه اید؟…ارامش اومده ها.
اولین نفر بابا به استقبالم اومد و من با دیدن موهای سفیدی که به شقیقه هاش شبیخون زده بود و ابهت گیرایی اش رو هزار برابر تر کرده بود،برای
هزارمین بار قربون صدقه اش رفتم.
لبخندش ارامش بود…
-به به دختر بابا…خسته نباشی خانوم پرستار. لبخندی زدم و بوسه ای به گونه اش زدم. -سنگگ داغ خریدم بابا…بریم یه املت بزنیم؟
مامان با چشمای پف کرده و قرمزی که سعی کرده بود با اب رفع و رجوعش کنه،نگاه عمیقی به من کرد و با محبت گفت:
-خسته نباشی مامان.
سنگگ رو از دستم گرفت و من سعی کردم قرمزی چشماش رو ندید بگیرم.
-من برم بالا لباسامو عوض کنم بیام. و با ذهنی مغشوش و فکر شلوغ وارد اتاقم شده ام. چی شده بود…؟
.
.
(داریوس)
-پاشو تن لش…پاشو ببینم.
صدای انکر الصواتش رو روی سرش انداخته بود و خوابم رو زهرمارم کرد. با بدخلقی سرم رو از روی بالشت بلند کردم و گفتم:
-مردشوتو ببرن حیوون…این چه طرز ادم بیدار کردنه؟
چشمام رو به زور باز کردم و با دیدن نیم تنه برهنش،با چندش گفتم:
-ای تو روحت مسیح…با اون پشمات حالمو بهم زدی.
چشم غره ای به من رفت و گفت:
-ببند گاله رو…نصف دخترای دنیا تو کفن من فقط یه دستی به کمربندم بزنم و یه چیزایی نشونشون بدم…الان تو می دونی به چه چیزی مفتخر شدی نکبت؟
سرم رو با تاسف تکون دادم و با دیدن شلوارک زردی که تنش کرده بود،لبخندی زدم و گفتم:
-قناری؟
متعجب برگشت و به من نگاه کرد. زرنگ تر از این حرفا بود و با یک نگاه فهمید منظورم به شلوارکشه.
بلوزش رو سمتم پرت کرد و گفت:
-حالیت نیست دیگه…این الان مده، مد…تو خر این چیزا رو از کجا می فهمی اخه؟
و خودش رو روی کاناپه پرت کرد و گفت:
-اونجوری به بدنمم نگاه نکن…الان خودتو جرم بدی هیچ سرویسی بهت نمیدم…کمر واسه ام نذاشتی دیشب…هی بده بده بده…تموم شد اقا…دیگه هیچ بده ای در کار نیست.
بالشتم رو سمتش پرت کردم و با حالت چندش گفتم:
-خفه شو…حالمو بهم زدی با اون توهماتت بدبخت…پاشو برو لباس بپوش.
سرش رو بلند کرد و با نیش شلی گفت:
-چی شد؟دلت خواست؟…پایین مایینت رو نمی تونی کنترل کنی؟
سری براش تکون دادم و از تخت پایین رفتم…این چند روزی که گورشو گم کرده بود تازه به ارامش رسیده بودم…حالا حضور دوباره اش گند می زد به ارامشم با این مزخرفاتش.
سمت سرویس رفتم و بعد از شستن صورتم،نگاهی به صورت خسته ام و چشمای گود شده ام انداختم.
دستی به موهام کشیدم و از سرویس بیرون رفتم اما متوجه مسیح شدم که روی کاناپه نشسته و با دقت به گوشیش نگاه می کنه.
سوالی نگاهش کردم…جدی شد و گفت: -حکم قرمز اومده…جمع کن بریم.
و بی حرف پس و پیش،لباسامون رو عوض کردیم و از خونه بیرون زدیم.
حکم قرمز اومده بود و این اصلا شوخی بردار نبود.
.
.
(ارامش)
خمیازه ای کشیدم و بالاخره چشمم رو باز کردم اما تا چشمم به مامانی که با عشق بهم نگاه می کرد خورد،لبخندی زدم و گفتم:
-مامان از کی اینجایی؟ لبخندش غم بود.
-تازه اومدم مامان…تو خواب شبیه بچه ها میشی…دوست دارم فقط نگات کنم.
حال مامان خوب نبود…اصلا خوب نبود.
از روی تخت بلند شدم و بوسه ای به گونه اش زدم:
-دورت بگردم من عشقم. موهام رو بوسید و من رو محکم به خودش فشرد.
بوی بهشت می داد. بوی خدا می داد. بوی ارامشی رو می داد که من ارامش بهش وابسته بودم.
-بابا رفت؟ موهام رو نوازش کرد و گفت: -نه،نرفته. امروز اینجا می مونه. یه چیزی شده بود. یه چی شده بود که انقدر خونواده بهم ریخته بود. اما چی؟ تقه ای به در خورد و بابا وارد اتاق شد و گفت: -تنبل خانوم،نزدیک ظهره…پاشو که مامانت بدون
شما به ما نهار نمیده. لبخندی زدم و از اغوش مسیحایی مامان دل کندم.
نگاهی به لبخند بابا و غم توی چشمای مامان کردم.
نمی دونستم چی شده…منتظر بودم که خودشون حرف بزنن.
به مهری که بین ما جریان داشت اعتماد داشتم.
بابا خدای روی زمین من بود و مامان همه چیزم بود.
یک چیزی شده بود و من دیر فهمیدم…خیلی دیر.
.
.
کیسه خرید ها رو گوشه نیمکت گذاشتم و به تصویر مقابلم خیره شدم.
حافظیه…قطب عالم عشق،از همین مقبره که بوی نرگس می داد منعکس می شد. گوشه به گوشه این مزار،بوی بهشت می داد و تو می تونستی بشینی و
عطر خدا رو تو این حوالی استشمام کنی…شیراز اگه شهر عشاق بود،حافطیه خود عشق بود.
فقط خدا می دونست که چه عشق هایی رو حافظیه به خودش دیده که از شعاع بیست متری،عشق بهت لبیک می گفت…
عجیب حال و هوای دلچسبی داشت اینجا…
من سکوت می کردم،همیشه در اینجا سکوت می کردم و نوای نی رو گوش می دادم…چشمام رو می بستم و با تمام وجود،خودم رو مست از عشق می کردم.
نوازنده نی،صدای دلپذیری داشت،جان می بخشید به جان ادمی و عطر اگین می کرد روح پر فتوح حافظی رو که بین ما به ارامی ارمیده بود…حتئ حافظ هم از صدای مرد،به خود احساس غره می کرد که چه شعری سروده…
مرد نی نواز،می خوند:
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاست من عاشق ابیات حافظ بودم و شکوفا می شدم با هر بیتش.
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
سکوت دلارام دلیل ارامشی بود که ما از حافظ می گرفتیم.
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
بغض لونه کرده بود در وجودم.
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
کجاست؟؟
بغض کرده بودم. حس و حال خوبی نداشتم. بهترین دوستم به سفر می رفت و نمی دونستم دقیقا چند وقت بعد دوباره می تونم ببینمش…
حالم بد بود…خیلی بد.
دستای دلارام که روی دستم نشست،چشمام رو باز کردم و به چشمای پرش،چشم دوختم و در یه لحظه،در مقابل حضرت حافظ بغضمون شکست و هم رو به اغوش کشیدیم.
اینجا شاهد بهترین لحظه های من و دوست کودکی هام بود.حافظ خونی های دو نفره ما از همینجا شکل گرفت…
افسوس که لحظات خوبمون رو قدر ندونستیم…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:33:46 +0330 +0330

(قسمت 2)
(داریوس)
مسیح پاکت رو از دستای میثم بیرون کشید و گفت: -امنه؟
میثم سری تکون داد و گفت:
-خیالتون راحت…صبح که پیغام رئیس رسید،خودم با هواپیما رفتم و برگشتم…همه چیز رو خودم ترتیب دادم…هیچکس خبر دار نیست.
خب،این یه قانون بود.
کاری که بهت محول شده روهیچکس نباید ازش با خبر باشه…جزاش،اصلا چیز دل خواهی نبود.
سرم رو تکون دادم و میثم بدون کلمه ای،از اتاق بیرون رفت.
مسیح طبق اموزش،نگاهی به دور و اطراف انداخت و بعد در پاکت رو باز کرد و محتویات داخلش رو روی میز ریخت.
چندین عکس،و یک سری برگه نوشته شده.
سمت میز رفتم و به دیدن عکسا مشغول شدم و مسیح با برگه ای که بیوگرافی بود،سرگرم شد…
چون حکم قرمز اومده بود،پای جونمون وسط بود…ماموریت مهمی بود و باید کاملا از همه چیز اگاه می شدیم.
اولین عکسی که به چشمم خورد،مرد بلند قامتی بود که عینک افتابی بزرگی به چهره زده بود و با تلفن مشغول صحبت بود. جوان و جذاب به نظر می رسید.
عکس دوم رو که بلند کردم،مسیح گفت: -طرف ادم حسابیه.
توی عکس دوم هم چهره اش واضح نبود…نیم رخش بود.
سرمو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم. بیوگرافی رو روی میز قرار داد و گفت:
-طرف استاد دانشگاهه …جز هیئت مدیره دانشگاه و سرپرست انجمن نخبگانه…میشه گفت مغز فیزیک ایرانه.
سوتی کشیدم و گفتم:
-به چهره اش نمی خوره.
سرش رو تکون داد. عکس سوم رو که از نمای دانشگاه بود رو بلند کردم.
-اسمش چیه؟ به شماره گفت: -رضا،رضا شرقی. عکسی که توی دستم بود،خشک شد. با تعجب
گفتم: -چی گفتی؟
همون طور که با دقت به عکسا نگاه می کرد گفت:
-رضا شرقی. ساکن شیراز،متاهل و دارای یه دختر…طرف هر کی که هست،خیلی واسه رئیس اهمیت داره…فکر کنم این دخترش باشه.
یه سوتی درون مغزم ایجاد شده بود و فامیلی شرقی درونم زنگ می خورد.
مسیح عکس رو مقابلم قرار داد و گفت:
-ارامش شرقی…این دخترشه.
و انقلابی که درونم شکل گرفت،با دیدن چشمای درشت اون دختر،رعشه برنگیز بود.
همون چشما،همون نگاه و همون لبخند رو داشت… -جمع کن بریم…رئيس خیلی روش تاکید کرده. مغزم فلج شده بود…چه طور امکان داشت؟ این ارامش شرقی،همون ارامش کودکی های من بود…؟
.
.
(ارامش)
خسته و بی حوصله از بیمارستان بیرون زدم. نبود دلارام مثل یک خار قلبم رو خونین می کرد. تنها یک روز بود که رفته بود و اونقدری من بهم ریخته بودم که نمی تونستم تمرکز کنم.
با بغضی گلوگیر،سوار تاکسی شدم. جای دلارام خیلی خالی بود.
دوست مو قرمز من،که مثل حنا دختری در مزرعه بود،کوچ کرده بود و من قلبم از دوریش فشرده می شد.
خنده های بلند و ازادش،شیطنت های ریز و دلبرانش،همه و همه مثل یک فیلم از مقابل چشمام عبور می کرد. نتونستم طاقت بیارم،یکی از دوستام رو به جای خودم گذاشتم و ساعت چهار صبح که هنوز هوا تاریک بود،از بیمارستان بیرون زدم.
احتیاج داشتم به بابا.
بابایی که با لذت من رو به اغوش بکشه و موهام رو ببوسه و مامانی که از ناراحتی من اشک گوشه چشمش جمع بشه.
من سوگولی خونه بودم.
تک فرزند بودم و مامان و بابا تموم عشقشون رو به پای من می ریختن…
بابا بیرون،استاد فیزیک و خدای قانون ها بود اما داخل خونه،از دنیای نیوتن و ژول و انرژی ها فاصله می گرفت و خودش رو در قانون های زندگی من،انرژی که من بهش وارد می کردم و عشقی که اون به من و مامان می رسوند لبریز می کرد.
مامان با دیدن من گل از گلش میشکفه و تموم هست و نیستش روی مدار موهای من میچرخونه…من شاید لای پر قو بزرگ نشده بودم اما در دریای محبت بی کران پدر و مادرم غرق شده بودم.
وقتی تاکسی جلوی در خونه ایستاد،تعجب کردم. اصلا متوجه مسیر نشده بودم.
کرایه رو حساب کردم و برای اولین بار،به زیبایی خونه مون توجه نکردم و به برگ هایی که زیر نور مهتاب،چرخ می خوردن،اظهار زیبایی نکردم.
در رو باز کردم و بی سر و صدا وارد حیاط شدم.
اما،به محض ورودم به حیاط،موجی از وحشت به وجودم سرایت کرد…تاثیر وحشتی که درون سیاهی شب سوسو می زد به حدی بود که پاهام لحظه ای از حرکت ایستاد…
چرا اینجوری شدم؟
حس می کردم از در و دیوار خونه غم تراوش میشه…برگ مو ها توی نسیمی که می وزید با ضرب بالا و پایین می رفتن و یه فغان از دلشون بیرون می زد.
فغانی که من متوجه نمی شدم…من فقط یک درد عمیق رو حس می کردم.
پاهام رو تکونی دادم و به سمت خونه حرکت کردم.
در رو باز کردم و تاریکی خونه،اولین چیزی بود که بهم خوش امد گفت.
حتما مامان و بابا خوابیدن.
چراغ رو روشن نکردم و سعی کردم توی
تاریکی،مسیر اتاقم رو پیدا کنم. گوشیم رو در
دست گرفتم و با استفاده از روشنایی اش،قدم هام رو تنظیم کردم اما پام به قالی گیر کرد و به ضرب روی زمین افتادم.
ناله پام بلند شد و گوشیم کمی دور تر از من افتاد.
لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم گوشیم رو بردارم تا با روشنایی اش نگاهی با پام بندازم. دستی رو که سمت گوشی
درازکرده بودم،خیسی لزجی روش احساس کردم.
بلافاصله مغزم هشیار شد و من بویی رو که جز لاینفک زندگیم بود رو حس کردم و در جا بدنم یخ زد.
بو از مقابلم بلند می شد…با ترس و وحشتی که گریبانم رو گرفته بود،روشنایی گوشی رو به مقابل بخشیدم.
اما…تا چشمم به تصویر مقابلم افتاد،مویرگ های مغزیم ترکید و چشمام از وحشت گشاد شد.
مغزم اژیر خطر کشید و من با تموم توانم،مقابل جسم خونین مادرم،که سنگ فرش ها رو به خونش اغشته کرد بود،جیغ کشیدم:
-ماماااااااااااااااااااااااان.
اما فقط من می دونستم،چاقویی که درست به قلبش نشونه رفته یعنی چی!!!
در مقابل چشمانم،بال خوشبختیم شکست و فقط من بودم و جسم خونین مادرم و دست هایی که به خون مامن ارامشم امیخته شده بود.
بغض تو گلوم چمبره زده بود و من با خس خس خودم رو از روی زمین بلند کردم و سمتش حرکت کردم. دستام می لرزید و اشک مثل ابر بهار صورتم رو فرا گرفت.
تاریکی میدان دیدم رو محدود کرده بود،بلند شدم و اول چراغ رو روشن کردم و وقتی روشنایی طنین انداز شد،جسد خونین مادرم بیشتر به چشمم اومد.
زانوانم سست شد و من سقوط کردم. دستای همیشه گرم و پر محبتش رو به دست گرفتم اما سردی ناخوشایندی که بهم سلام گفت،اغازگر بدبختی من شد.
می دونستم نبضش نمی زنه اما باز هم دستم سمت گردنش رفت،اما چیزی نبود.
اشک هام شدت گرفت و با تموم وجودم هق هق زدم.
_مامان،مامان خوشگلم،تورو خدا چشماتو باز کن…مامااااان.
امکان نداشت صداش کنم و جانم نشنوم اما الان جان داده بود و جانی در کار نبود.
جسم سردش تموم هست و نیستم رو به اتیش کشید.
یک خراشیدگی هایی اطراف صورت و دستاش بود و این شکم رو بیشتر می کرد.
با صدای افتادن چیزی که از اتاق شنیده شد،مثل صاعقه زده ها خشکم زد.
به ناگهان یادم افتاد؛بابا کجاست؟
ارتعاش تار های صوتیم،صدای لرزونی از وجودم بیرون زد:
_بابا،بابا کجایی؟ اما صدایی نیومد. خواستم تکون بخورم که دوباره صدا تکرار شد. تعلل جایز نبود و به زور بلند شدم و سمت اتاق رفتم.
اشک دیدم رو تار کرده بود و هق هق نفسامو بند اورده بود…صدا از اتاق من می اومد.
در رو به ارومی باز کردم اما با دیدن بابایی که خودشو روی زمین می کشه و پارکت ها رو به خون خودش اغشته کرده،اشکام رو بیشتر کرد و به سرعت خودم رو بهش رسوندم…
هنوز نفس می کشید. از پهلو هاش خون می چکید و دوتا گلوله به شکمش خورده بود.
دستام رو دورش حلقه کردم و با زاری گفتم: _بابا،باباییی چه بلایی سرتون اومده؟
روزی فکرش رو هم نمی کردم با جسم خونین پدر و مادرم روبه رو بشم.
لباش رو مثل ماهی که از اب بیرون افتاده تکون می داد.
لبامو روی پیشونیش گذاشتم و گفتم: _چیزی نگو بابا،زنگ میزنم الان امبولانس.
اما تا خواستم بلند بشم،با باقی مونده توانش،دستامو گرفت و مانعم شد.
با تعجب نگاهش کردم،انگار داشت چیزی می گفت اما نمی فهمیدم.
گریه امونم رو بریده بود.
سرم رو به لباش نزدیک تر کردم،با صدای ضعیفی گفت:
_ف…رار…ک…ن…ارا…مش…فر…ا.رر…کن. ترسیدم. اما با هق گفتم:
_من جایی نمیرم بابا. تورو خدا بذار زنگ بزنم دکتر.
اما دستام رو گرفت و اشک از گوشه چشمش روون شد.
_ب.رو…برو ا…را…مش…برو…
نمی تونستم…امکان نداشت…_نه بابا،من هیچ جا نمیرم. چشماش پر شده بود و قلبم می ترکید. _یه،ن…فر…می…اد…دنبا…لت…با.هاش…برو…ا
ل…ان…فقط…برو…برو.
خواستم بگم نه که صدای افتادن جسمی رو از پشت بوم شنیدم.
بلافاصله وحشت تموم بدنم رو گرفت. بابا با التماس گفت:
_فر…ار…کن…بخا…طر…من…برو…تو…رو…خدا…برو.
نمی تونستم…نمی تونستم.
خواستم حرفی بزنم که صدای قدم هایی رو از پله های منتهی به پشت بوم شنیدم.
واقعا ترسیدم…قلبم محکم به قفسه سینه ام می زد و حس می کردم در حال مرگم.
_بر…و…جون من…و…فا…طمه…برو…فرار کن.
اشکام بیشتر شد و بابا سعی می کرد من رو پس بزنه. وقتی صدای در بهار خواب رو شنیدم،بابا به التماس افتاد و اشک چشماش فراگیر شد.
بابا با دستاش پسم می زد.
ترس و التماس توی چشمای بابا باعث شد پیشونی بابا رو محکم ببوسم و با بدبختی از اتاق بیرون برم.
چشمم به جسم خونین مادرم که افتاد،قلبم درد شدیدی گرفت اما وقتی سایه ای از کنار پرده عبور کرد،و صدای خش خش شنیدم،التماس بابا یادم افتاد و با تموم توانم،سمت در دویدم و با وحشت از خونه بیرون زدم و فرار کردم.
نمی دونستم به کجا،و حتی چرا،فقط فرار می کردم.
دستام به خون اغشته بود و من با تمام سرعت فرار می کردم.
درست لحظه ای که فکر می کردم ازاد شدم،ون مشکی رنگی مقابلم قرار گرفت و قبل از اینکه فرصت حلاجی به من بده،چندین نفر با هیکل های وحشتناکی از ماشین پیاده شدن.
چشمام از ترس در حال ترکیدن بود.
قدمی به عقب برداشتم و فرار کردم اما چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که بازوم اسیر دست کسی شد و من با تمام توانم جیغ کشیدم،اما به سرعت من
رو سمت خودش کشید و دستمالی مقابل دهنم قرار داد.
ورجه وورجه هام با قرار گرفتن اون دستمال و با هر نفسی که می کشیدم کم و کمتر شد و در نهایت،چشمام گرم شد و اخرین چیزی که یادم هست،پرت شدنم به داخل ون بود.
من با دست عجل،پیش به سوی بدبختی رفتم…
.
.
(داریوس)
در خونه باز بود و این شکم رو بیشتر کرد و با اسلحه هایی که در دست داشتیم،به سمت خونه دویدیم.
مسیح به ارومی در رو باز کرد و روشنایی ضعیفی از انتهای خونه می اومد.
از در و دیوار خونه خاطرات قدیمی من مملو شده بود و چه سخت بود نفس کشیدن.
بوی خون کل فضای خونه رو مسموم کرده بود. رد پای کفش هایی روی فرش دیده می شد. ترسیدم،نکنه دیر رسیده باشیم؟
اشاره ای به مسیح کردم و هماهنگ باهم به سمت خونه حرکت کردیم اما خیلی دور نشده بودیم که چشمم به جسد خونین فاطمه خانوم افتاد و چنان از دیدش حیرت کردم که نفسم به شماره افتاد.
مادری که بی قید و شرط به من هم محبت می کرد.
مادری که زبان زد بود…
مسیح با تاسف گفت: _دیر رسیدیم. امکان نداشت…
سمت جسدش رفتم و دستم رو روی گردنش قرار دادم اما سردی بی اندازه بدنش تموم امیدم رو پوچ کرد.
وقتی صدای بلند مسیح که می گفت"بیا اینجا داریوش"رو شنیدم،به سرعت تکون خوردم و سمت اتاقی که درش باز بود رفتم اما مرگ پشت مرگ…
مرد بچه گی هام،مرد موردعلاقه کودکی هام،غرق در خون خودش،از دنیا رفته بود.
زانوهام سست شده بود…لعنتییی…چراااااا؟ ارامش؟؟ ارامش کجاست؟سخنی نگفته،مسیح متوجه شد و باهم خونه رو گشتیم اما هیچ جا نبود. حتئ اثری هم ازش نبود.
ارامش نبود…خبر رسیده بود که از بیمارستان مرخصی گرفته و خودش رو خونه رسونده.
حالت تهوع داشتم…استرس داشتم. چه بلایی سر ارامش اومده بود؟
به در و دیوار خونه نگاه نمی انداختم تا خاطرات شیرین گذشته به مغزم هجوم نیاره…مغزم رو قفل کردم.
نباید به گذشته فکر می کردم…نباید…مسیح با زاری گفت: _حالا به رئیس چی بگیم؟ و سکوتی که در مقابل سوالش ایجاد شد… متاسفانه،به بن بست خورده بودیم.
مسیح تماس رو روی بلند گو قرار داد.
طبق عادت،با اینکه حتئ مقابلمون هم نبود،باز هم سرپا ایستاده بودیم و حتی نشستن به ذهنمون خطور هم نمی کرد.
یه عادت بود…بوق پنجم که به صدا در اومد،صدای بمش بلند شد:
-بگو مسیح…
و این صدا ناخوداگاه باعث جفت شدن پاهامون شد. مسیح نگاهی به من انداخت و گفت:
-سلام رئیس. سکوت که کرد،مسیح طبق وظیفه گفت: -ما اومدیم به خط. -خب؟ مسیح نفسی کشید و گفت: -راستش،دیر رسیدیم. و سکوت!!!
جفتمون خیره بودیم به تلفن و منتظر بودیم از درون تلفن یک گلوله درست به قلبمون اصابت کنه.
صداش با حرص بود: -تموم؟ تا مسیح خواست چیزی بگه،با غرش گفت: -داریوش زیر لفطی می خوای؟
بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردیم باهوش بود…دقیق بود…متوجه شده بود که تماس روی بلندگو و من دارم میشنوم…الکی نبود که،اون رئیس بود.
با صلابت گفتم: -متاسفانه.
می تونستم صدای گویی رو که روی میز رها کرد رو بشنوم:
-همگی؟ قبل اینکه مسیح حرف بزنه،گفتم:
-اثری از دخترش نیست…ولی خودش و همسرش کشته شدن.
سکوت…
حتئ نفس هم نمی کشیدیم…منتظر ایستاده بودیم:
-خیله خب،کنکاش کنید،اگه خبری از دخترش نبود،برگردید…مهم اون ادم بود.
و بی هیچ حرفی قطع کرد.
غیر ارادی بود وقتی جفتمون نفسمون رو رها کردیم.
.
.
(ارامش)
انقباض معده ام باعث شد با تمام توانم،هر چه که درون معده داشتم رو بالا بیارم.
نفير،با خشم گفت:
-گندت بزنن دختره خراب…تموم لباسام رو به گه کشیدی.
حتئ صدای مزخرفش هم باعث انقباض دوباره معده ام می شد. حرف رکیکی بارم کرد و با صدای بلندی گفت:
-فرامرز،یه دکتر خبر کن…بابا این گه زد به هیکل ما.
بی حال و بی جون کف پارکت های این جهنم افتادم. نفیر،شونه هام رو گرفت و من رو کشون کشون به گوشه سالن برد.
تموم تنم درد می کرد…اونقدر تو این دو روز کتک خورده بودم که حس می کردم یه جای سالم درون بدنم نیست.
خدا لعنتتون کنه…این جمله ای بود که دائم به زبونم می اومد.
درست در یک شب،تموم زندگیم زیر و رو شده بود!!!
پدر و مادرم به وحشتناک ترین شکل ممکن به قتل رسیده بودن و من اسیر کفتار هایی شده بودم که حتئ نمی دونستم کی هستن…از من چی میخوان اصلا؟
وقتی که به هوش اومده بودم،اونقدر تکون خوردم و جیغ و فریاد کشیدم که با ضرب شصت دو نفر از قلچماق هایی که من فقط در فیلم های مافیایی امریکا دیده بودیم،مورد عنایت قرار گرفتم…
تصویر خونین پدر و مادرم جلوی چشمم بود و این باعث می شد هر چه درون معده ام هست به جوش و خروش بیاد…دستام هنوز بوی خون می داد.
بوی خون پدرم، مادرم که جلوی چشمم پرپر شده بودن.
جیغ می کشیدم،فریاد می زدم که چی ازم میخواید اما جوابم تنها فقط مشت و لگد هایی بود که نصیبم می شد.
نفیر،با اون اسم کوفتیش،نگهبان لعنتیم بود…فکر می کردم مثل این کتاب ها تو یه شب کارم رو می سازن و اول به جسمم تجاوز می کنن و بعد هم اعضای بدنم رو به سرقت می برن…اما هیچ چیز شبیه این داستان ها نبود…تو یه خونه حدودا هشتاد متری اسیر چندین مرد و یه زن با چهره نیمه سوخته شده بودم.
سمتمم نمی اومدن…اما نگاه کثیفشون رو روی تن و بدنم می لغزوندن.
نمی دونستم حتئ کدوم نقطه شیراز هستم…اصلا هنوز شیراز بودم؟
تموم سوالم به یک بن بست ختم می شد…بن بستی که پایان نداشت.
به فاصله نیم ساعت بعد،مردی با چهره بی حالتی کنارم نشست و دستم رو گرفت.
با چندش دستم رو از دستش گرفتم اما بدون اینکه واکنشی نشون بده،گفت:
-کاریت ندارم…میخوام معاینه ات کنم. با لجبازی گفتم:
-نمی خواد…حالم خوبه…اگه راست میگی کمکم کن از اینجا برم.
سرش رو بالا گرفت و با لحن به شدت ناامیدی گفت:
-کمتر خودتو اذیت کن،بذار کمکت کنم روی پاهات بند بشی،اینا ادم مریض نمیخوان ها،تا قبل اینکه پاهات رو نشکستن،بذار کمکت کنم.
جدیت درون صداش به حدی بود که با تته پته گفتم:
-چ…چی گفتی؟…پ…پاهامو و…واسه چی باید بشکنن؟
وقتی لختی ام رو حس کرد،فشارسنج رو دوربازوم بست و گفت:
-زیاد اذیتشون نکن،کاری به کارشون نداشته باشی،کاری به کارت ندارن،کبودیای بدنت میگه اصلا دختر ارومی نبودی…اگه نمی خوای ناقص العضو بشی،باهاشون نجنگ.
و من حتئ نفس هم نکشیدم. من به چه جهنمی اومده بودم؟
فشارم رو که گرفت،خواست دهنش رو باز کنه که نفیر با صداي بلندی گفت:
-هوی پشمک،چی دارید میگید؟…کارتو بکن،ديوث.
و من حس می کردم،شیطان مقابلم ایستاده و با لبخند به من نیشخند می زنه.
اوای خاصی از دهان شیطان بلند می شد… خوب که دقت کردم،صداشو شنیدم.
“به جهنم خوش اومدی کوچولو”
و این سراغاز بدبختی بود!!!
کرختی بدنم رو به اغوش گرفته بود و خواب کم کم به سراغم می اومد تا دوباره بوسه ای به لب های خشکم بزنه و روح ازرده ام رو به سفری هر چند کوتاه ببره…برای ساعتی ارامش!!!
گوشه سالن روی زمین چمباتمه زده بودم و بخاطر داروهایی که دکتر برای رام کردن خوی سرکشم به دستور نفیر تجویز کرده بود،هوشیاریم رو تا حد
زیادی پایین اورده بود. دقیق نمی دونستم چه قرصی به خوردم دادن،اما حدس می زدم دیازپام بوده باشه که داشتم بی هوش می شدم انگار.
شب،چادر سیاهش رو روی شهر گسترونده بود و محکوم کرده بود همه رو به سیاهی…به ظلمات.
نفیر و دوستای شیطان صفتش هر کدوم گوشه ای از سالن رو اشغال کرده و در خواب به سر می بردن،اما من بخاطر وحشتی که اون دکتر به جونم تزریق کرده بود از خواب پریده بودم و به جدال با خواب می رفتم و شمشیر تیز وحشت گردن خواب رو از هم می درید.
تکونی به خودم دادم اما بدنم سست تر از اون بود که بخواد همکاری کنه،نفیر مطمئن بود با قرص هایی که به زور به خوردم دادن نمی تونم تکون بخورم که انقدر راحت روی کاناپه دراز کشیده بود و صدای خرناسش مثل خش های رادیو خراب،روی اعصاب ادم خط می کشید.
سر انگشت هام بی حس بود،چیزی حدود شش تا قرص به معده بیچاره ام ریخته بودن…خدا لعنتشون کنه.
می دونستم که داخل شهر نیستیم…یا حداقل جایی هستم که ادمی زادی وجود نداره که با جیغ و فریاد های من محض رضای خدا یک نفر هم به کمکم نمی اومد…فقط شیطان بود…فقط.
من کجا بودم؟
من هنوز نتونسته بودم برای پدر و مادرم عذاداری کنم،هنوز شوکی که بهم وارد شده بود اجازه ادراک بهم نمی داد.
می خواستم فرار کنم اما راهی نداشتم.
در قفل بود و کلید داخل جیب نفیر بود…بدنم حس سرپا ایستادن نداشت.
هیچ چیز شبیه فیلم ها یا داستان ها نبود…اونقدری به خودشون اطمینان داشتن که حتئ دستام رو هم
نسبته بودن…ته بن بست بود…اینجا جهنم بود…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:37:34 +0330 +0330

(قسمت 3)
شالم رو جلوتر کشیدم و حلقه موی درشت فری که کنار گوشم اویزون شده بود رو پشت گوش زدم.
نمی دونستم ساعت چنده اما از بی هوشی که اهل این جهنم رو در بر گرفته بود می شد حدس زد که نیمه شب رو رد کردیم.
خواب به چشمم حمله می کرد،چشمام بسته می شد اما وحشت به روحم نفوذ می کرد،نیشخندی می زد و نفسش رو روی گوشم رها می کرد و می گفت"اینجا می میری ارامش" و همون لحظه عقلم هوشیار می شد و خواب رو با شمشیر وحشت زخمی می کرد و وحشت بر تموم وجودم نقش میبست…خواب،درست مثل من زخمی بود و ناتوان.
نمی دونستم چند ساعت خوابیدم،اما اونقدر خواب های درم برهم دیده بودم که ناگهانی بیدار شده بودم. بخاطر نشسته خوابیدنم،گردنمم درد گرفته بود.
تقه ای که به در خورد،باعث شد تکون بخورم. یک نفر به در می کوبید. سعی کردم درجه هوشیاریم رو زیاد کنم…توهم نبود،یک نفر واقعا به در می کوبید.
ضربه هاش کم کم شدت گرفت و وقتی جوابی نشنید،صداش بلند شد:
-نفیر،نفیر خبر مرگت کجایی؟
با لگدش به جون در افتاده بود و با دهانش نفیر رو مورد امرزش قرار می داد. بالاخره نفیر و بقیه گیج و هراسون چشم باز کردن و به دری که هر لحظه ممکن بود شکسته بشه،چشم دوختن.
نفیر دستی به جیباش کشید و داد زد:
-هوووشه،چته حیوون،درو کندی از جاش بابا…صبر کن دیگه.
و لخ لخ کنان به سمت در رفت و با غرغر در رو باز کرد و گفت:-چته؟سر اوردی مردتیکه پفیوز؟
مردی که مقابلش بود هرکسی که بود،زورش به نفیر می چربید که گفت:
-خفه شو بابا…احمق اقا نظام ماشین فرستاده،مگه قرار نبود ساعت دو لشتو جمع کنی بیای؟می دونی ساعت چنده؟
نفیر با تعجب گفت: -مگه ساعت چنده؟ -ساعت سه و نیم احمق.
نفیر نگاهی به اطرافش انداخت و حرصش رو روی فرازی که پشت سرش بود خالی کرد و پس گردنی محکمی به فرازی که با تعجب نگاهش می کرد زد.
-وا،منو چرا می زنی؟
-تن لش من نگفتم ساعت یک باید بریم؟هان؟الان جواب اقا نظامو تو می خوای بدی؟
لگدی به باسنش زد و من اونقدر تحت تاثیر داروها قرار گرفته بودم که از دیدن نزاعی که بینشون شکل گرفته بود لبخند زدم.
-بسه بسه،دختره اینجاست؟
وبلافاصله لبخندم خشک شد…منظورش که من نبودم،بودم؟
نفیر سری تکون داد و گفت: -اره بابا،گفتم که خیالت راحت.
و بالاخره مرد نسبتا درشت اندامی وارد شد و نگاهی به اطراف اتاق انداخت و چشماش روی منی که از ترس نمی تونستم نفس بکشم ثابت موند.
-مریضه؟ نفیر پوزخند زد:
-نه بابا،یه سگیه همش پاچه می گیره…مجبور شدیم یه چیزایی به خوردش بدیم یکم دهنشو ببنده.
مرد نگاه بدی به من انداخت و گفت: -سالمه دیگه؟
اینی که انقدر با چندش در موردش حرف می زدن،من بودم؟
نفیر لبخندی زد و گفت: -اره،می دونید که ما رو حرفمون هستیم. سری تکون داد و گفت: -بیارش پایین. و بدون اینکه نگاهی به من بندازه از ساختمون
خارج شد. نفیر اشاره ای به فراز کرد و گفت:
-دهنشو ببند،مثل عقاب داره نگاه می کنه…می ترسم داد و فریاد کنه.
من خشک شده بودم،چه بلایی قرار بود سرم بیاد؟
فراز که نزدیکم شد،تازه به خودم اومدم و با جیغ گفتم:
-من…منو کجا می برید؟ -بیا،سلیطه اروم و قرار نداره که.
و سمتم اومد و بازوم رو گرفت و داد زد: -بیا دستاشو ببند. اسیر شدیم خدایی. دست و پای کرختم رو تکون دادم و با ناله گفتم: -ولم کنید…چی از جونم می خواید اخه؟
وقتی فراز نزدیکم شد،تکون هایی که می خوردم بیشتر شد و صدای جیغم بلند تر…نفیر هر کاری کرد نتونست ساکتم کنه،ادماش دورم رو گرفتن و قبل اینکه بفهمم چی قراره بشه،دست یکیشون روی لبام نشست و نفیر بازوم رو محکم در دست گرفت و از ترس چشمام گشاد شد. وقتی سوزشی رو در بازوم حس کردم،اخ ضعیفی گفتم و چند لحظه بعد،سرم گیج رفت و رمق از بدنم دور شد و روی دستای نفیر افتادم…دیگه چیزی حس نمی کردم…یکی از ادماش بغلم کرد،شالم از روی سرم به زمین افتاد و وقتی به خودم اومدم
که درون کانتینر قرار گرفتم و چشمام بسته شد.
.
.
(داریوس)
غلطی روی تخت زدم و سعی کردم افکاری که مغزم رو مثل مته سوراخ می کرد پس بزنم،اما نمی شد. یک تصویر مقابل چشمام بود و اونقدری اذیت کننده بود که هر کاری می کردم از جلوی چشمم دور نمی شد.
تصویر چشمای درشت و موژه های بلندش که مثل یک جنگل روی چشماش سایه انداخته بود هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شد. نمی دونستم مرده یا زنده است،چه بلایی سرش اومده اصلا؟
لعنتی ای زیر لب زمزمه کردم و از روی تخت پایین پریدم. خیلی بهم ریخته بودم. خاطرات گذشته مثل خوره مغزم رو می خورد.
سمت اشپزخونه رفتم و بطری اب رو یک نفس سر کشیدم. صدای باز شدن در رو که شنیدم،نفس کلافه ای کشیدم،اصلا حوصله مسیح رو نداشتم.
-بیداری داریوش؟
نه،از بعد لوده اش فاصله گرفته بود و صداش جدی بود و این یعنی یه حرف مهمی در پیش داره.
بطری رو روی میز گذاشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم:
-چی شده؟
نگاهش جدی و بدون هیچ گونه شوخی ای بود:
-باید بریم.
سوالی نگاهش کردم.
-رییس داره میاد.
و این جمله،تموم افکارم رو شست و مغزم رو خالی کرد. خب،مصیبت تازه ای در راه بود.
.
.
(ارامش)
جیغ کشیدم و گفتم:
-توروخدا،دست از سرم بردارید…بابا من نمی تونم،چرا نمی فهمید اخه؟
یاسی،مسئول دخترا با کلافگی گفت:
-وای،خستم کردی . ببین،اگه نیای،اگه خودت نیای،مجبور میشم عمادو صدا کنم،اونوقت جلوی اون باید لخت بشی،حالیته؟
و اسم عماد برای اینکه لال بشم کافی بود. یاسی وقتی ترس رو درون چشمام دید،لبخند پیروزی زد و گفت:-افرین،اروم بگیر…فقط یه معاینه است…کاریت ندارن.
کاریم نداشتن؟ اینکه باید تست باکرگی می دادم،چیز مهمی نبود؟
اینکه یه دکتر تو اتاق کناری منتظر بود تا معاینه ام کنه تا باکره گیم رو تایید کنه،چیزی نبود؟
-راه بیافت…دکتر منتظره. با بغض گفتم:
-من که گفتم دخترم،گفتم که تا حالا هیچ،هیچ… حتئ از گفتنش هم شرم داشتم. یاسی اما بی تفاوت گفت:
-اینکه باکره هستی یا نه رو ما باید تایید کنیم،الانم تا عماد نیومده لباساتو توی تنت پاره نکرده راه بیافت.
این ویلا،گوشه ای از جهنم بود. بخدا که خدا رحمتش رو از اینجا گرفته بود که انقدر شیطان اینجا زندگی می کرد.
بازوم رو که گرفت،بغضم رو فرو خوردم و همراهش راه افتادم.
وقتی جلوی چشمم،عماد بلوز فریال رو پاره کرد و مجبورش کرد که به حرف یاسی گوش کنه،فهمیدم هیچ شوخی ای در کار نیست…هر کاری بگن،انجام میدن و در راس،عماد بود که بدون ذره ای انسانیت هر کاری می کرد…هر کاری…
برای اینکه گرفتارش نشم،خفت رو به جون خریدم و سمت اتاق معاینه رفتم. یک چیزی بیشتر از هر چیزی عذابم می داد و اون این بود که انقدر سیاهی و نفرت وجود این ادم ها رو تسخیر کرده بود که به گریه ها و بلاهایی که سر بقیه می اومد به سادگی نگاه می کردن و اونقدر عادی بر خورد می کردن که تو مطمئن می شدی انسانیت درون این ادم ها کشته شده…درست مثل زنی که با روپوش سفید مقابلم ایستاده بود و بی تفاوت،تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-تا حالا رابطه داشتی؟ با نفرت سری تکون دادم. -بخواب روی تخت.
با درد چشمامو بستم اما یاسی کمرم رو به جلو هدایت کرد و عماد رو بهم یاداور شد. ناچار روی تختی که بهم نیشخند می زد رفتم و دراز کشیدم.
اشک از گوشه چشمم چکید و شلوارم رو از تنم خارج کردم. وقتی دکتر بالای سرم اومد،از زور حقارت چشمامو بستم و چند لحظه بعد که اندازه یک قرن برای من طول کشید،دکتر گفت:
-سالمه. -پشتش رو هم معاینه کردی؟ حتئ نفس هم نکشیدم…بی شرمی تا کجا؟ دکتر بی حوصله گفت: -اره. باکره است و هیچ گونه رابطه جنسی
نداشته… اصلا.
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه…چقدر حقیر شده بودم.
یاسی رو نمی دیدم اما از صداش متوجه لبخندش شدم:-خوبه.
اشکام رو پاک کردم و شلوارم رو به تن کشیدم. از روی تخت پایین اومدم و با نفرت به یاسی و دکتر نگاه کردم.
-اسمت چیه؟ وقتی جوابی ندادم،یاسی گفت: -مگه کری؟جواب بده کلی کار داریم. با حرص گفتم: -ارامش. دکتری سر تکون داد و روی برگه مقابلش چیزی نوشت و بعد از چند لحظه گفت:
-برگه سلامتش رو امضا زدم…پرونده اش رو هم تشکیل میدم،می مونه ازمایشای سلامتش که فردا انجام میشه…بگو بعدی بیاد.
دقیقا مثل یک حیوون باهام رفتار می کردن. مهر سلامت می زدن به پرونده ام و قرار بود ازمایش سلامت ازم بگیرن؟
چه غلطی می خواستن بکنن؟
-باشه.
و اشاره ای به در کرد از اتاقی که باعث شرمزدگیم شده بود،بیرون رفتیم.
از پله های ویلای درندشتی که سه روز بود زندگی رو ازم گرفته بود پایین رفتیم. به سمت اتاقی که سه روز پیش ما سیزده نفر رو اونجا اسیر کرده بودن،حرکت کردیم.
در رو باز کرد و من وارد شدم و نگاه بقیه با کنجکاوی سمت من برگشت. یاسی اشاره ای به دخترک چشم سبزی که چهره بی نهایت زیبایی داشت اما خیلی هم بچه می زد اشاره کرد و گفت:
-پاشو،نوبت توئه.
دخترک ترسید و از جاش تکون نخورد اما یاسی با عصبانیت داد کشید:
-عماد،عماد یه دقیقه بیا اینجا.
و به ثانیه نکشیده رنگ از رخسار همه مون پرید. دخترک چشم زاغ،بغضش ترکید و اشکش چکید و
من قلبم درد گرفت. سمتش رفتم و دستمو دور شونه اش انداختم و گفتم:
-پاشو،تا قبل اینکه اون حیوون بیاد پاشو.
اشکاش ریخت و گفت: -چه بلایی سرمون میارن؟ من هم حال خوبی نداشتم و با درد گفتم: -پاشو برو،تورو خدا برو تا اون بی شرف نیومده و با زور نبردتت…پاشو.
اما وقتی صدای بلند عماد در اتاق پیچید،دخترک از ترس به خودش لرزید و نتونست بلند بشه.
-چی شده یاسی؟
-هیچی،هر چی میگم بلند نمیشن…زور باید بالاسرشون باشه.
عماد خرخری کرد و گفت: -وقتی کتک بخورن ادم میشن و بی توجه به وحشتی که درون جمع انداخته بود سمت ما اومد. اشاره ای به من کرد و گفت:
-بکش کنار.
اما دخترک محکم دستم رو گرفت و با ترس به من چسبید.
-مگه کری؟میگم بکش کنار. نگاهی به چشماش کردم و گفتم: -ترسیده…الان خودش میاد. نگاهی به من کرد و پوزخند زد: -نه بابا؟اب قند بیارم براش؟ جدی شد و گفت: -بکش کنار گفتم.
ترسیده بودم…خیلی می ترسیدم،زانوانم می لرزید و ممکن بود بیافتم اما دستی که محکم بلوزم رو گرفته بود و فشار می داد و با لرز به من چسبیده بود،مانع از این می شد که کنار بکشم.
-نمیرم…بذار خودش میاد.
بی هوا،ضربه ای به شونه ام زد و به عقب پرتم کرد. تلوتلو خوردم و دستای اون دخترک از روی بلوزم رها شد. بازوهای دخترک رو گرفت و فقط با یک حرکت بلندش کرد. قبل اینکه دخترک بخواد به خودش بیاد،دستش رو بالا گرفت و ضرب سیلی اش به صورت دخترک کوبیده شد و صدای ناله دختر،هین تموم دخترا رو بلند کرد. سر دخترک به سمتی پرتاب شد و چشمای پرش رو سمت من گرفت و همون طور که قطره اشکی از چشمش می چکید،به من نگاه کرد…من کاره ای نسیتم بخدا.
-وقتی صدات می کنن،مثل ادم بلند شو و حرف گوش کن،حالیته؟
دخترک با نگاهش به من التماس می کرد. خواست دخترک رو تکون بده،اما اون از ترس حتئ نمی تونست قدم از قدم برداره.عماد با خشم گفت:
-مثل اینکه زبون ادمیزاد حالیت نمیشه. دخترک رو به سمت دیوار پرت کرد و گفت:
-نشنیدی صدامو؟
دست دخترک با ضرب به دیوار خورد و صدای جیغش به هوا پرتاب شد. دستش یه چیزی شد…بخدا که یه چیزی شد.
وقتی از زور درد به هق هق افتاد،بی توجه به موقعیتم،سمتش رفتم و دستش رو در دست گرفتم و گفتم:-تکونش نده.
نگاهی به دستش که به سرعت باد کرده بود انداختم اما عماد گفت:
-گمشو اون ور…دخالت نکن. خدایا…اینا ادم نبودن؟ دستش ممکن بود شکسته باشه. با خشم برگشتم و گفتم: -دستش شاید شکسته باشه،بذار یه نگاهی به دستش بندازم. -به تو ربطی نداره…پاشو بکش کنار.
تکون نخوردم و روبه دخترک گفتم: -کجات دقیقا درد می کنه؟
قسم خورده بودم که در هر شرایطی به ادم ها کمک کنم.
ترسیده بودم،از وحشت نمی تونستم درست نفس بکشم اما نتونستم بی تفاوت باشم…من ادعا داشتم که چرا انقدر عادی به این صحنه نگاه می کنن و خودم شاهد ظلمشون بودم و از ترس هیچ کاری نمی کردم،خب این چه جوری منطقی بود؟
اینجوری که منم یکی مثل همین ها بودم.
عماد فریاد زد:-مگه با تو نیستم،کری؟
دستش که سمت بازوم اومد،جیغ کشیدم:
-ولم کن .
خواست دوباره پرتم کنه که اجازه ندادم و محکم سرجام موندم. لگدی به پهلوم زد و من از زور
درد چشمام رو بستم و شل شدم. خم شد و دست دخترک رو گرفت و جیغ دختر باعث شد چشمام رو باز کنم. این انصاف نبود.
به جلو رفتم و با فریاد گفتم:
-ولش کن دستشو…ممکنه شکسته باشه…دستشو ول کن حیوون.
دختر از زور درد جیغ می کشید و اشکش تموم صورتش رو خیس می کرد. دست دختر رو ول کرد و با خشم سمت من برگشت و بازوم رو گرفت و فریاد زد:
-یاسی اونو ببر،من ببینم این خراب دردش چیه.
یاسی نگاهی به ما کرد و با احتیاط دست دختر رو گرفت و بلندش کرد و نگاه متاسفی به من انداخت و از اتاق رفت.
-سرت به تنت زیادی کرده؟
بازوم رو محکم فشار داد،اخی گفتم و با درد
چشمام رو بستم. هیچ وقت بدون پوشش سر،جلوی
یک غریبه نایستاده بودم اما این ها هیچ کوفتی برای پوشش موهام نداشتن…لعنتی حالم داشت بهم می خورد.
-چرا لال شدی؟ چشمام رو باز کردم و با نفرت گفتم: -خدا لعنتت کنه…دستم شکست. -بگو غلط کردم. امکان نداشت…کار بدی نکرده بودم و ذره ای
پشیمون نبودم. با نعره گفت: -مگه با تو نیستم؟بگو گه خوردم.
می دونستم اشتباهه،می دونستم دیوانگیه اما نتونستم جلوی نفرتم رو بگیرم. اب دهانم رو جمع کردم و پرت کردم توی صورتش و با جیغ گفتم:
-خدا لعنتتون کنه…شما بویی از ادم بودن نبردید.
چشماش رو بست و وقتی باز کرد،دیدم که مرگ لبخندی بهم زد.
ترس چنان در وجود تک تکمون اثر گذاشت که صدای نفس هامون هم دیگه شنیده نمی شد.
-ادمت می کنم.
بازوم رو محکم بین دستاش گرفت و با سراستین دست دیگه اش،صورتش رو تمیز کرد و بعد با چشم هایی که باعث واهمه ام می شد،نگاهی به
چشمای ترسونم کرد و من رو با فریاد از اتاق بیرون کشید. کشون کشون من رو به سمت نامعلومی می برد.
-منو کجا می بری عوضی؟کثافت دستمو شکوندی.
در اتاقی رو باز کرد و من رو با شدت هل داد. با صورت به کف پارکت ها خوردم. اما هنوز این درد در تنم جاگیر نشده بود که ضربه پاش به کمرم،نفسم رو بند اورد.
-وقتی دنده هات شکست،می فهمی نباید گه زیادی بخوری.
با تموم توانش،ضربه هایی به شکمم،کمرم،پهلوهام می زد. جالب بود کاری به کار صورتم نداشت اما
هر جایی رو مورد عنایت قرار می داد. در دم خفه شدم و از شدت دردی که حس می کردم،قفسه سینه ام درد می کرد. با نامردانه ترین شکل ممکن،بدنم رو مورد ضرب و شتم قرار داد و اونقدر بهم ضربه زد و اونقدر با مشت و لگدش به جون بدنم افتاد که دیگه از شدت درد چیزی حس نمی کردم اما حتئ برای یک ثانیه هم به التماس نیافتادم…چیزی که می خواست رو بهش نگفتم…جیغ نزدم…ناله نکردم…نمی خواستم با تحقیر به ناله هام گوش بده برای همین لبام رو به دندون کشیدم اما اخ ام رو خفه کردم.
تقریبا وقتی دیگه جونی توی تنم نمونده بود و خودش خسته شد،تن له شده ام رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت. اونقدر درد داشتم که صدای ناله استخوان هام رو می شنیدم…له شده بودم
خواستم خودم رو روی تخت بالا بکشم که با دردی که در تموم بدنم پیچید،ناله ای کردم و از درد لبام رو فشردم.
-تو یه تختت کمه دختر.
با چشمای نیمه بازم به یاسی که کنار تختم نشسته بود نگاه کردم.
-شمام ادم نیستید. سرشو بالا گرفت و پوفی کشید و گفت: -درست بشو هم نیستی اخه. چشم غره ای رفتم و سعی کردم دردی که توی تنم
کم و زیاد می شد رو نادیده بگیرم:
-از جون ما چی می خواید؟چه بلایی قراره سر ما بیارید؟
سرش داخل گوشیش بود و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-فعلا تا فردا ازمایش ندی چیزی مشخص نمیشه.
-ازمایش چی؟ لبخندی به صفحه گوشیش زد و ادامه داد:
-ازمایش تشخیص سلامت…باید ببینم مریضی چیزی دارید یا نه.
-خب گیریم داشته باشیم،به شما چه؟
-هوم؟
-میگم داشته باشیم،به شما چه؟
سرگرم گوشیش بود. با بدبختی تکونی به خودم دادم و با نوک انگشتام به بازوش زدم:
-با توام. با کلافگی نگاهم کرد و گفت:
-چقدر سوال می پرسی…فعلا به جای سوال پرسیدن،دعا کن ازمایشت سالم باشه و مشکل خاصی نداشته باشی،تازه بعد اون مشخص میشه کارت چیه…سالم باشی که از فردا میریم ویلای روبه رو و اموزشتون شروع میشه،اگه نباشی هم عماد باید تصمیم بگیره چی کارتون کنه.
و در کمال ناباوری گفت: -ممکنه هم به دردشون نخوری و …
ادامه نداد،نگاه معنی داری به چشمام انداخت و دوباره با گوشیش سرگرم شد.
لحظه به لحظه بیشتر بدبخت شدن رو حس می کردم. در عرض یک شب،پدر و مادرم رو به وحشیانه ترین شکل ممکن از دست داده بودم،دزدیده شده بودم،اسیر شده بودم،تا سر حد مرگ کتک خورده بودم و حالا،هنوز مشخص نبود چه بلایی قراره سرم بیارن؟
-چه اموزشی؟ عصبی نچی کشید و گفت:
-خیلی سوال می پرسی. بخواب تا فردا متوجه میشی.
و بدون توجه به منی که صداش می زدم،از اتاق رفت. سرم رو روی بالشت قرار دادم و به فکر رفتم.
بدنم شدیدا کوفته بود. حس می کردم زیر یک هیجده چرخ قرار گرفتم و له شدم. دست و پاهام از درد ناله می زد و کمر و شکمم وحشتناک تیر می کشید…در یک کلام،افتضاح بودم.
تو خودم جمع شدم و فکر کردم،قراره چی بشه؟

0 ❤️

2024-04-28 00:38:48 +0330 +0330

.
.
این ویلا،در برابر ویلایی که دیروز داخلش بودیم،بزرگتر و بسیار زیباتر بود. رفت و امد زیادی هم داشت. شلوغ و پر سر و صدا بود. مشخص بود ویلای اصلی اینجاست و اون ویلا بیشتر حکم یک انبار رو داره.
به دخترهایی که اطرافم نشسته بودن نگاه سرسری انداختم. هیچکدومشون رو نمی شناختم. همه برای هم غریبه بودیم و تنها صفتی که خیلی در این جمع بارز و مشترک بود،زیبایی بود.
بعضی هاشون واقعا زیبا بودن. من ادعایی در زیبایی نداشتم اما در اندازه خودم زیبا بودم. و شاید زیباترین دختر،دخترک چشم زاغی بود که حالا می دونستم اسمش نیازه و کنار من نشسته بود. دستش رو پانسمان کرده بودن و یه ضرب دیدگی ساده بود. از سیزده نفری که دیروز ازمون ازمایش گرفتن،همه تایید سلامت شدیم و تنها یک دختر عدم تایید شد. تا به حال فکر نمی کردم روزی قراره فرا برسه که از شنیدن خبر سلامتیم،نمی دونستم باید خوشحال باشم یا بترسم؟
نفهمیدم به چه دلیل تایید نشد،چه بیماری ای داشت فقط عماد دستور داد چندین نفر برای اسکورت و جابجایی ما از ویلا جنوبی به سمت ویلای شمالی بیان. دیشب با دختر ها یک جا جمع شدیم و نیاز خودش رو نزدیکم کرد و بخاطر کتک هایی که از عماد خورده بودم،ازم معذرت خواهی کرد. به من پناه می اورد. دخترهای دیگه خیلی علاقه ای به صحبت نداشتن…لااقل با ما نداشتن.
وقتی از نیاز پرسیدم تو چه جوری سر از اینجا در اوردی،جوابی داد که خیلی شوکه ام کرد.
-فرار کردم.
فرار کرده بود،از پدر معتادش،برادر کثیفش که قرار بود به عقد مردی چهل و سه ساله که یه پسر سیزده سال داشت درش بیارن،فرار کرده بود. زیادی معصوم و مظلوم بود. پوست سفیدش به شدت رنگ پریده بود و لباش می لرزید…این که من در اینجا چه غلطی می کردم،سوالی بود که جوابش رو پیدا نمی کردم.
فقط یک چیز مشترک بود،من هم از خونه،به اجبار فرار کردم و گیر این ادم ها افتادم و نیاز هم فرار کرده بود و بخاطر اعتماد بیجا به دختری که همون یاسی باشه،سر از اینجا در اورده بود.
همه چیز زیادی پیچیده بود…با جمع کثیری از دخترهای فراری،دخترهایی که دزدیده شده و یا به هر دلیل دیگه ای، اینجا به سر می بردم.
نیاز،سرش رو روی شونه من گذاشته و به خواب رفته بود. شونه ام شدیدا درد می کرد اما نمی خواستم خوابش رو زائل کنم. دیشب بخاطر گریه نتونسته بود بخوابه.
در بی هوا باز شد و زنی با خنده ای که روی لب داشت،وارد اتاق شد. در رو نبست،چون پشت سرش،عماد و یاسی هم وارد شدن. نگاه عماد بلافاصله روی من و نیازی که سر روی شونه من داشت نشست. اروم نیاز رو صدا زدم و نیاز با گیجی به من نگاه کرد اما تا چشمش به عمادی که مثل یک حیوون نگاهمون می کرد خورد،در دم خفه شد.
زن با لبخند زننده،همه مون رو نگاه می کرد. چشمش به من افتاد،موهای بلوند بلندش رو که از دو طرف با گیره کوچکی بسته بود پشت گوشش زد . شلوارک جینی که تنش داشت،پاهای فوق العاده خوش فرم و خوش رنگش رو به نمایش گذاشته بود…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:40:19 +0330 +0330

(قسمت 4)
اندام زیبایی داشت و سینه هایی که به نظر میاد،کمی زیاد از حد برجسته است.
ارایش نسبتا غلیظش کاوری بود برای شیطان صفتیش…
تک تکمون رو بلند می کرد،نگاهی به بدنمون می کرد و سری تکون می داد و دوباره سراغ بعدی می رفت. وقتی نزدیک من شد،ثانیه ای به چشمام خیره شد و در اخر گفت:-پاشو.
با سختی تکون خوردم و نگاه ارومی به نیاز کردم و از روی زمین بلند شدم. به صورتم نگاهی انداخت و سری تکون داد. با دیدن تار موی فری که اویزون شده بود لبخندی زد و نگاهش رو به بدنم دوخت. بلوزی که بهم داده بودن،تنگ و بدن نما بود و تمام برجستگی هام رو در معرض دید قرار می داد. شلوارم به شدت ازاردهنده بود.
نگاه عماد،جایی میان کمر و بالا تنه ام در تردد بود…کثافت.
-بشین.
بی رمق روی زمین نشستم و وقتی نیاز رو مخاطب قرار داد،با چشمام اشاره ای کردم و نیاز با ترسی که مشهود بود،بلند شد.
زن،چهره زیبا نیاز رو که از ترس رنگ به رو نداشت از نظر گذروند و نگاهی به اندام لاغرش کرد. سری تکون داد و در اخر دستور نشستن داد.
-خب؟نظرته؟
صدای عماد توجه هممون رو جلب کرد. زن پشت به من بود اما صدای خنده اش شنیده می شد:
-خیلی خوبن…بعضیاشون عالین. عماد و یاسی خندیدن و عماد گفت:
-از بعدظهر اموزشو شروع کن…هما باید هفته بعد راهی بشن.
زبونم رو تکونی دادم و با صدای رسایی گفتم:
-قراره ما رو کجا ببرید؟
نیاز محکم دستم رو گرفته بود. هما با تعجب به من نگاه کرد و یاسی سری به نشونه تاسف تکون داد…اما عماد نگاهی به من کرد و گفت:
-تنت بدجور میخاره ها…انقدر سوال نپرس. و بی توجه به قیافه خشمگینم از اتاق بیرون رفتن.
.
.
-نمیام،نمیام…پامو توی اون خراب شده نمی ذارم…گفتم نمیام.
نیاز با هق هق دستم رو گرفت و گفت:
-ارامش توروخدا کله شقی نکن…بیا بریم…فقط یه ساعته.
نگاه تیزی بهش کردم و یاسی با دستش ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-تو واقعا یه مرگیت هست…د اخه چرا انقدر زبون نفهم بازی در میاری.
بی توجه به بلایی که ممکن بود سرم بیارن، گفتم:
_من پامو اون اتاق نمی ذارم. فهمیدی؟…هیچ علاقه ای به شنیدن اینکه رابطه چیه و انواع کثافت کاری ها رو یاد بگیرم ندارم…بمیرمم نمیام.
دیوانه ام کرده بودن…دیوانه…اتش از وجودم زبانه می کشید…رسما ما رو با زن های روسپی اشتباه گرفته بودن…اینکه باید با این کثافت کاری ها اشنا می شدیم،برای چی بود؟
چرا باید می نشستیم و هما برامون اموزش مسائل جنسی می داد؟
تحت هیچ شرایطی پام رو تو اون خراب شده نمی ذاشتم تا اون مزخرفات رو بشنوم…خدایا من چه جهنمی اومده بودم؟
نیاز بخاطر ترس نمی رفت…محکم من رو چسبیده بود و التماس می کرد که همراهش برم و این،غیرممکن بود…اینا دست هرچی کثافت رو از پشت بسته بودن.
سر و صدای زیادی از طبقه پایین می اومد.
-ببین،بیا و مثل ادمیزاد قبل اینکه عماد نیومده به زبون خودش حالیت کنه برو…برو و یه ساعت اون اموزش رو بگذرون…کلاسات رو باید تموم کنی.
با خیره سری گفتم: -نمیرم. نفسش رو به شدت رها کرد و گفت: -خودت خواستی…عمااااد.
داشتم سکته می کردم،هنوز بدنم از کتک های چند روز پیشش درد می کرد ولی امکان نداشت پامو اونجا بذارم. عماد به همراه غول تشن دیگه ای وارد اتاق شد و تا چشمش به من خورد،گفت:
-بازم این؟ یاسی نگاه بی تفاوتی کرد و گفت: -نمیاد،هما تو اتاق منتظره…اونم بخاطرش نمیره.
و به نیاز اشاره کرد. نیاز می لرزید. غول تشنی که همراه عماد بود،لبخند به لب جلوی در ایستاده بود وبا سرگرمی به صحنه مقابلش نگاه می کرد.
عماد قدمی سمت ما برداشت و متوجه می شدم با هر قدمش درجه بدن نیاز افت پیدا می کنه.
-نمیری؟نه؟
شاید می زد پاهام رو می شکوند اما پام رو داخل اون اتاق نمی ذاشتم…هنوز اونقدر پست نشده بودم که انواع پوزیشن ها رو اموزش ببینم و بخوام به ناله هایی یه زن و مرد گوش بدم…این غیرممکن بود.
جسارتم رو جمع کردم و گفتم: -نه. -خوبه دست نیاز رو از دستام بیرون کشید و به جلو
پرتش کرد و داد زد:
-کاوه اینو ببر پیش هما…من خودم به این عملی اموزش میدم.
خون درون رگ هام یخ بست و نفسم تحلیل رفت. نیاز جیغ کشید و گفت: -ارامش بیا…ارامش توروخدا بیا. اما صدای جیغ هاش وقتی در بسته شد،دور و
دورتر شد. -خیر سریت برام جالبه…ببینم چند مرده حلاجی.
دستش به سمت کمربندش رفت و گوشه ای پرتش کرد. وقتی خواست دکمه های شلوارش رو باز کنه،جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
-برو بیرون کثافت…برو بیرون. و به سمت در دویدم اما دستم رو گرفت و گفت: -نه صبر کن کارت دارم. اما من دردی که توی بدنم می پیچید رو فراموش
کردم و گفتم: -ولم کن حیوون…دستای کثیفتو بردار.
خواست دستام رو قفل کنه که بی اختیار با پام ضربه ای به وسط پاهاش زدم و صدای نعره اش بلند شد. دستم رو رها کرد و از زور درد خم شد. فرصتی نبود،سمت در پریدم و با استرس بازش کردم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که بلوزم از پشت کشیده شد و با مهیب به عقب پرتاب شدم و صدای ناله ستون فقراتم بلند شد و از شدت دردی که در کمرم پیچید،فریاد بلندی کشیدم.
-دختره خراب،واسه من ادم شدی؟
فرصت حرف زدن بهم نداد و وقتی کمرم از شدت ضربه کمربندش سوخت،ناله ام به هوا پرتاب شد. بی رحمانه،ناجوانمردانه و با تموم قدرتش،کمرم رو ضربه می زد و اونقدر بدنم از درد می سوخت که حس می کردم شعله های اتش از بدنم بیرون می زنه.
نمی تونستم اروم باشم،بدنم وحشتناک درد می کرد…حس می کردم پوستم از بین رفته و گوشتم از شدت ضربه در حال ذوب شدنه و استخوان هام در حال شکستن.
نتونستم ناله هام رو مخفی کنم و هق هقم بلند شد…اونقدر کمربندش رو با پوست کمرم اشنا کرد و با خون از کمربندش استقبال کرد که دیگه متوجه هیچ چیز نشدم و چشمام بخاطر ضربه های بی امان،بسته شد و مغزم فرمان بی هوشی صادر کرد.
بخواب ارامش…بخواب.
.
.
(داریوس)
-کارا تموم شد؟
مسیح،برگه های روی میز رو امضا زد و گفت: -اره…منتظر جوابم.
سری تکون دادم و از پشت پنجره سرتاسری که شهر شلوغ و الوده رو به نمایش گذاشته بود،به اسمون خیره شدم.
این شهر،مریض بود…مریضیش عفونی بود و هر روز،عفونتش بیشتر خودی نشون می داد و سینه ابی رنگش رو به خاکستری تبدیل می کرد. این شهر احتیاج به درمان داشت…به یک انتی بیوتیک قوی که عفونتش رو درمان کنه…این شهر حالش خوب نبود…این شهر درست مثل داریوش بود…منم حالم خوب نبود.
از وقتی عکسش رو دیده بودم،لحظه ای از ذهنم پاک نمی شد…اون چشمای درشتش،صورت همیشه خندانش و صدای بی نهایت نازش…خاطرات بچگی هر روز برام شدتش بیشتر می شد…حالا که از دست داده بودمش،محبت هاش،داریوش گفتن هاش،اروم و قرارم رو گرفته بود.
تصویر پنج سالگیش،با اون موهای فر بلندش که اونقدر مسحور کننده بود و ازش یه الهه زیبایی
ساخته بود روی مغزم درحال پردازش بود و خاطره اش روی پرده رفت.
وقتی بغض کرد،با چشمای نمداری که به شکل وحشتناکی دوست داشتنی بود،به من نگاه کرد و گفت:-داریوش،گم شدیم؟
من،با اینکه ترسیده بودم،اما دستای کوچولوشو گرفتم و قول دادم که مواظبش هستم…نمی ذارم اذیت بشه.
با اینکه خودمم بچه بودم،اما اونقدر اون چشمای نم دار،قلبم رو فشار داد که ترس خودم رو فراموش کردم و دستاشو در دست گرفتم،اما…گمت کردم ارامش…از دست دادمت…قسم خوردم که ازت مراقبت می کنم اما،دیر رسیدم…کجا بودی؟
شهر،با غباری که به خودش گرفته بود،بیماریش رو نشون می داد اما من حق نداشتم چیزی بروز بدم.
نباید بهش فکر می کردم…نباید انقدر خاطراتش اذیتم می کرد،اما دست من نبود که مغزم نافرمانی می کرد.
_تن لش باتوام ها. بی حوصله برگشتم و گفتم: -چته؟ پاش رو روی میز گذاشت و لبخندی زد: -به دیشب فکر می کنی؟ -چی؟ نیشش بیشتر شل شد و گفت:-خاطرات دیشب دست از سرت بر نمیداره؟…نمی تونی اون خاطرات دونفره مون رو پاک کنی؟…اون شب رویایی رو؟
از حرفاش چندشم شد و گفتم: -حالمو بهم می زنی.
-اعتراف کن دیگه بدبخت…یکم التماس کنی شاید نظرم عوض بشه و اینجام واست یه روز رویایی بسازم.
خواستم جوابش رو با حرف درشتی بدم و خنده ای که روی لباش بود رو بزنم نابود کنم،اما تلفنم زنگ خورد و با حرص گفتم:-دارم برات.
-جووووون.
تلفنم رو جواب دادم و خودکار رو سمتش پرت کردم گفتم:-زهرمار…الو؟ -سلام قربان،امشب منتظرتون هستیم.
اشاره ای به مسیح کردم. از روی صندلی بلند شد و کنارم ایستاد.
-منتظریم.
تلفن رو قطع کردم و گفتم:
-بریم عمارت…رییس اومد.
.
.
(ارامش)
بدنم می سوخت…حرارت زیادی بدنم رو احاطه کرده بود. نمی تونستم حتئ چشمام روباز کنم. پلکام رو بهم دوخته بودم و حس می کردم اگر بخوام چشم باز کنم،گداخته اتش رو وارد چشمم می کنن.
-این حالش بده عماد…می افته میمیره می مونه رو دستمون ها.
صدای یاسی رو تشخیص دادم اما قدرت جواب دادن نداشتم.
-دم دراورده بود…مجبور شدم…دکتر الان میاد.
دیگه چیزی نشنیدم و دوباره از زور تب،بی هوش شدم…
با حس خنکی شیرنی در دست راستم،چشمام رو باز کردم و از دیدن سرمی که به دستم وصل بود متوجه علت خنکی شدم.
کمرم وحشتناک می سوخت…به پشت روی تخت دراز کشیده بودم و قدرت تکون خوردنم نداشتم. پانسمانی رو روی کمرم حس می کردم…خیلی خاطرات دیشب رو بخاطر ندارم اما یک چیز های محوی یادم بود.
تا اخرین نفس کتک خورده بودم…دختری که یک بار فقط از پدرش سیلی خورده بود و همون یک بار هم پدرم اشکش چکیده بود و محکم بغلم کرده بود،حالا از قدرت درد زیاد نمی تونست حتئ تکون بخوره.
در که باز شد،چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
-بیدارش کن،یه چیزایی بهش بده بذار یکم سرحال بشه.
کثافت حیوون.
-باشه…فقط عماد،کی اینا راهی میشن؟
گوش تیز کردم…عماد نفسش رو با حرص رها کرد و گفت:
-فعلا که ور دل مان. -چرا؟چرا گفتن فعلا نباید برن؟ چرا؟…چی شده بود؟ منتظر گوش می دادم اما با حرفی که عماد زد،متعجب شدم. -چون جگوار برگشته. چی؟ جگوار چیه؟ یاسی با تعجب گفت: -وا؟چه ربطی داره؟…به جگوار چه م… جمله اش نصفه موند چون عماد با خشم و استرس گفت:
-هیس بابا،هیس…دهنتو ببند…می خوای به کشتنمون بدی؟…یکی می شنید چه غلطی می خواستی بکنی.
دیگه صدای یاسی رو نشنیدم فکر کنم واقعا لال شد.
-من برم تا سرمونو زیر اب نکردی…اونم بیدار کن.
و صدای قدم هاش و بعد صدای در اتاق شنیده شد. -ارامش،بیدارشو…بلند شو دختر.
نتونستم دیگه فیلم بازی کنم و بیدار شدم،اما یه سوال تو ذهنم مانع از این می شد که به دردم فکر کنم.
جگوار چی بود؟…یا جگوار کی بود؟
.
.
(جگوار)
روی تخته چوب قرار گرفتم و در ارامشی مطلق،غرق شدم.
نیلوفرهای ابی،تموم سطح اب رو پوشش داده بودن و چنان بوی خوشش فضای سراب رو عطراگین کرده بود که بی اختیار،عطرش رو نفس می کشیدی.
اینجا،تنها نقطه مورد علاقه من بود…ارامشش،سکوتش،بوی خوشش و زیباییش خیره کننده بود.
سراب نیلوفر برای من معنای متفاوتی داشت. اینجا بیشتر اون افسانه برام رنگ می گرفت و بی دلیل اروم می شدم.
نیلوفرهای ابی درون اب موج می خوردن و طبق رسالتشون،کثیفی ها رو با بوی خوششون پاک می کردن…این گل،رسالت بزرگی داشت.
تو کثیف ترین و لجنزارترین اب ها و مرداب ها،جایی که زندگی رخت بسته بود و مرگ اظهار قدرت می کرد، جوانه می زد،ریشه می زد در اب و با بوی خوشش،دعوت نامه ای به زندگی می بخشید و مرگ،اونقدر مست از بوی این گل می شد که پا پس می کشید و وقتی خیره بود در چشم های این گل،از لبخندش اغوا می شد و با بوسه ای که نیلوفر به لب هاش می زد،نابود می شد…مرگ،به مرگ می رفت.
نیلوفرابی،سنبل زندگی و پاکی بود…
روشنایی بود در دل سیاهی…در دل ظلمات.
قبولش داشتم…ارامشش رو…زیباییش رو…زندگی بخشیش رو اما،باورش نداشتم…نمی تونستم باور کنم…سیاهی بود…تاریکی بود…ظلمات بود اما نیلوفری نبود…مطمئن بودم تا ابد نیلوفری نخواهد بود.
نیلوفر،خشم درونم رو سرکوب می کرد و رایحه اش هیولای درونم رو رام می کرد و جانوری که درونم زندگی می کرد،چشمای به خون نشسته اش رو می بست و اروم می شد…افسانه حقیقت داشت،نیلوفرابی تنها قدرتی بود که می تونست قدرت ویران کننده یک جگوار رو به ارامش دعوت کنه.
دستام رو درون جیبم برده و از منظره مقابلم نهایت استفاده رو بردم.
بخاطر این سراب،همیشه کرمانشاه رو دوست داشتم…و بخاطر سراب نیلوفر،امروز اینجا بودم.
بدون اینکه چشم از سراب بگیرم،گفتم: -بگو.
حدس می زدم یکه خورده باشه…صدای قدم هاش رو شنیده بودم و متوجه شده بودم داره نزدیک میشه.
می دونست حق منتظر گذاشتنم رو نداره.
-ماشین اماده است رییس.
جوابش رو ندادم. پیغامش رو رسونده بود و کارش تموم شده بود.
چشمام رو بستم و برای اخرین بار این رایحه رو بو کشیدم. اروم بودم.
عطرش رو که خوب به ذهن سپردم،چشمام رو باز کردم و برگشتم.
کیان،به حالت اماده باش ایستاده بود. بدون توجه بهش،مثل همیشه،با استواری قدم زدم.
دست هام رو از جیب کتم بیرون کشیدم و سمت ماشین هایی که گوشه ای قرار گرفته بودن،حرکت کردم.
قدم هام،محکم،قاطع و بدون سر و صدا بود…سکوت…
حضورم،موجی در بین افراد سیاه پوشی که اماده به خدمت ایستاده بودن ایجاد کرد و بلافاصله صاف ایستادن و به مقابلشون خیره شدن.
نگاهم رو از روشون برداشته و به کاک مرادی که بین دو ماشینم ایستاده بود دوختم.
-می سپارم بیشتر حواسشون باشه.
پاهاش رو جمع کرده بود و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:-خدا از بزرگی کمتون نکنه.
سری براش تکون دادم،کیان در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم.
به محض نشستنم،بقیه داخل دو ماشینی که پشت سرم بودن قرار گرفتن. کیان و راننده سوار اتوموبیل شدن و حرکت کردن.
امشب،بالاخره بر می گشتم تهران…کارای زیادی داشتم.

0 ❤️

2024-04-28 00:40:47 +0330 +0330

.
.
(ارامش)
-مژه هات خیلی بلندن،بلند و فر. بی حواس نگاهش کردم و گفتم: -چی؟
-موژه هاتو میگم…وقتی پلک می زنی تا بالای ابروت میاد… چشمات خیلی خوشگله…همیشه دوست داشتم موژهام انقدر بلند باشه
لبخند زدم و گفتم:
-سربه سرم می ذاری؟دیگه الان همه می دونن تو خوشگل ترین دختر این جمعی.
لبخند خجولی زد و تا خواست حرف بزنه،یاسی در رو باز کرد و با غیض گفت:
-تو مگه نباید الان تو سالن باشی؟اینجا چه غلطی می کنی؟
دستپاچه بلند شد: -اومدم به ارامش سر بزنم. -بیخود…برو تو سالن. نگاهی به چشمای ترسونش کردم و با اطمینان سر تکون دادم.
نیاز که رفت،یاسی نزدیکم شد و بدون اجازه بلوزم رو بالا فرستاد و پانسمانم رو باز کرد:
-هنوز درد داری؟ این چه سوال مسخره ای بود؟
درد برای کمری که به علت ضربه های کمربند پوستش رو از دست داده و خون ریزی کرده بود؛جدا کلمه مسخره ای بود.
پاسخی به سوالش ندادم و فقط بخاطر سوزش کمرم،چشمامو بستم.
-زخمت بسته شده. فردا باید بلند شی و اموزشتو شروع کنی…باید اماده باشید که وقتی برنامه تون جور شد بتونید برید…
چشمام رو باز کردم و با تشویش گفتم:
-بریم؟کجا بریم؟چرا نمی گید قراره چه بلایی سرمون بیاد؟
پانسمانم رو بست و بلوزم رو پایین کشید. تکونی خوردم و بلوزم رو پایین تر کشیدم. اصلا توجهی به سوالم نکرد.
-چرا جواب نمیدی؟ -خودت می فهمی.
خم شدم و دستش رو گرفتم و هرچی التماس داشتم درون صدام ریختم و گفتم:
-توروخدا،به هر چی باور داری قسمت میدم؛بگو مارو کجا می برن.
نگاهش به دستامون و بعد به چشمام ترددی کرد و در اخر،با تردید روی لبه های تخت نشست و گفت:
-صداتو در نمیاری،خب؟ -باشه.
هنوز هم مردد بود،نگاهی به اطراف اتاق انداخت. به ارومی گفت:-امارات.
یک چیزی درون ذهنم ترکید،با چشمایی درشت شده گفتم:
-چرا؟بگو اون چیزی که فکر می کنم نیست…توروخدا.
نگاه اون مایوس شد و نگاه من سیاه…
-سختش نکن،بذار بگذره. با حرصی امیتخه به ترس گفتم:_سختش نکنم؟می فهمی چه بلایی سر ما قراره بیاد؟این اموزشای جنسی،کلاسای رقص و میکاپ،فقط برای اینه که قراره مثل روسپی ها بشیم؟اره؟
جوابی نداد و لعنت به کسی که گفته بود سکوت علامت رضاست.
دستاشو از دستم بیرون کشید:
_باید اموزش ببینید…حرف چندین ملیون دلار پوله. اونا خرج نمی کنن که با یه بی دست و پا طرف باشن…بهت می گم سختش نکن؛چون کاری ازت بر نمیاد. نمی تونی با اینا در بیافتی. اگه خیلی اذیتشون کنی،قبل اینکه پات به امارات برسه،ممکنه قید پول رو بزنن و همینجا باکرگیت رو ازت بگیرن و اگه این اتفاق بیافته،قیمتت چندیدن میلیون افت می کنه. ممکنه بلاهایی سرت بیارن که توی خواب هم ندیده باشی.
از خواب نازت بیدار شو…این ادما هیچ چیز واسون مهم نیست…کوتاه بیا بذار راحت تر بگذره. شاید سرنوشت خوبی در انتظارت باشه…تو زیبایی و ممکنه ادم خوبی نصیبت بشه. پس،دیگه جنگیدن رو کنار بذار.
.
.
پارسال تابستون،اوج گرمای سوزان مرداد ماه،روی قالیچه ای که مهمون تابستونی خونمون بود دراز کشیده بودم و ملت عشق رو در دست گرفته بودم و با وجود اینکه سیزده بار هم این کتاب رو خونده بودم و هر سطرش رو از بر بودم،با عشقی بی انتها مشغول خوندنش بودم.
انچنان در عشاق مولانا و شمس غوطه ور بودم که متوجه باز شدن در نشدم. وقتی بابا صدام کرد،تازه از دنیای عارفانه شمس فاصله گرفتم و به بابا نگاه دوختم. چهره اش خستگی رو فریاد می زد اما پس نگاه خسته اش،سایه ای از جنس درد کشیده شده بود که باعث شد به پاهام تکونی بدم و سرپا باایستم و با نگرانی حالش رو جویا بشم.
برای اولین بار،نه لبخند زد و نه پیشونیم رو بوسید،اونقدر در یک هاله غلیظی از ابهام قرار گرفته بود که فقط سری برای من تکون داد و رفت.
بابا نقطعه ضعف من بود…اونقدری نقطعه اثرگذاری بود که مولانا نتونست حواسم رو به خودش اختصاص بده و شمس بهم پیغام فرستاد که در حالی نیستی که درس عشق بیاموزی و عشق مقدس بود و باید همه تن گوش می شدی تا نوای خوشش رو بشنوی.
کتاب رو بستم و مسیری که بابا قدم زده بود رو با کنجکاوی و کمی تشویش طی کردم.
اون روز بابا اصلا حال خوبی نداشت. حال خوبی نداشت که خیلی از اولین ها رو امتحان کرد…
من رو نبوسید،سر میز نهار نتونست خودش رو برسونه و شب،برای شاهنامه خونی نتونست بیاد.
اون روز اولین و اخرین باری بود که بابا اونقدر از ما فاصله گرفت. نصف شب،وقتی توی اتاقم دراز کشیده بودم و با دلارامی که ساعت دو و نیم شب قصد خوابیدن نداشت چت می کردم، در باز شد و بابا وارد اتاقم شد. حضورش اونقدر عجیب بود که دلارام رو دست به سر کردم و منتظر بهش خیره شدم. نزدیکم شد،بغلم کرد و سرم رو به سینه اش چسبوند و اه غلیظی از بین لب هاش خارج شد. تصمیم گرفتم سکوت کنم و وقتی من سکوت کردم بابا بالاخره لب باز کرد و همه چیز رو تعریف کرد. از اینکه امروز توسط یکی از اساتید دانشکده خبردار شده یکی از شاگرداش،به علت ضعف مالی پیشنهاد کار پر از زرق و برق در خارج از کشور یک غریبه رو قبول کرده و این داستان،با مرگ این دختر در امارات تموم شده بود.
وحشیانه بهش تجاوز شده بود و بعد توسط همون شیخ روانی،کشته شده بود.
به همین سادگی،یک دنیا حسرت و ارزو رو زیر یک عالم خاک دفن شد…بابا می گفت دخترک زیبایی بود و بسیار نکته سنج.
وقتی این داستان رو شنیدم،اونقدر تعجب و وحشت کردم که بدنم با افت فشار واکنش نشون داد. نمی تونستم این داستان رو پذیرا باشم…این همه کثیفی ممکن نبود…کدوم هم وطنی می تونست هم وطن خودش رو طعمه یک غریبه بکنه؟چه طوری می تونست با دست های خودش زندگی یک نفر رو تباه کنه؟…بابا حرفی زد که الان متوجه منظورش می شدم…گفت وقتی انسانیت بمیره و مزه پول زیر دندونت بره،دیگه نه خدارو داری و نه بنده
خدا رو،بی هوشی رو به وجدانت تزریق می کن…
و هرگونه ندای قلبت رو در نطفه خفه می کنی…حقیقت بود…انسانیت مرده بود.
وقتی یک هم وطن می تونه بخاطر پول،دارویی رو که نیاز یک دختر بچه شش ساله اوتیسمی هست رو احتکار کنه،وقتی یک هم وطن بخاطر پول جنسی که نیاز بازار هست رو تو هزار پستتو مخفی می کنه تا نیاز عقل مردم رو زائل کنه و برای بدست اوردنش تن به هر قیمتی بدن و یک شبه،جنسی که فقط سه هزار تومن قیمت داشته،به پنجاه هزار تومن برسه،وقتی یک هم وطن بتونه مخدر رو به دست یک جوون بیست ساله که با کوهی از استعداد و شکوفایی محاصره شده برسونه و ریشه استعدادش رو اتش بزنه و یک خانواده رو به سیاهی بکشونه و وقتی یک هم وطن بخاطر پول،و در بعضی مواقع حیوون صفتی،پا به زندگی یک مرد متاهل بذاره و یا یک زن متاهل تن به یک رابطه غیر عرف بده و شیرازه یک زندگی از هم پاشیده بشه،یعنی انسانیت مرده.
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:41:54 +0330 +0330

(قسمت 5)
تموم مردم این شهر خوابیدن…مردم به خواب خرگوشی رفته و با علم به کثافتی که مقابلشون درحال انجام شدنه،فقط دست در جیب خودشون می کنن و به محض لمس اسکناسی که درون جیبشونه،نگاه بی تفاوتی به فریاد های یک مسلمون می کنن و بی خیال می گن"من چرا دخالت کنم؟سر من نیومده که"
و این گونه شد که همه ما روز به روز بیشتر غرق در سیاهی شدیم…و این گونه شد که یک هم وطن،هم وطن خودش رو به یک غریبه فروخت.
خیانت،ریشه این شهر رو خشکونده بود.
باید بارانی از جنس رحمت خدا می بارید و کثافت ها رو می شست و این دولت،مسولین رو از خواب بیدار می کرد که ایهالناس،این شهر مرده…مردمش سالهاست که مرده ان…چرا نمی بینید؟
حالا،با تموم وجود باور می کنم که وقتی نیاز یک نفر تامین نشه،برای رسیدن به خواسته هاش در بعضی موارد تن به هر کاری میده…کاش می شد به نیاز مردم رسیدگی کرد که بعدها با فرار مغزها روبه رو نشیم…
باور داشتم…حالا که مقابل مسول اموزش رقص دخترها در حال انجام حرکات بودم،باور داشتم که هر چیزی ممکنه…اینکه به زودی به امارات فرستاده می شیم، در یک شو،به نمایش گذاشته می شیم و مردهایی که مردونگی رو فقط با خالی کردن کمرشون فهمیدن مواجه میشیم و در کمال وقاحت قیمت گذاری شده و فروخته میشیم…
عرب هایی که برای زن ها و دختران ایرانی حاضر به هرکاری هستن،دست در جیب مبارک کرده و مبلغ گزافی پول هزینه می کنن تا فقط برای چندین ماه و شاید چندین هفته،عقده هاشون رو درون یک دختر خالی کرده و بعد،از زندگی محوشون کنن…خارجی هایی از تبار مختلف در این جشنواره شرکت می کردن و نکته جالب این بود ممکنه ایرانی هم حضور داشته باشه،نامردی از تبار خاصی نبود…همه گیر بود…
شنیده بودم عرب ها علاقه عجیبی به دخترهای ایرانی دارن، اما فکر نمی کردم،این قدر وضع خراب باشه!!!
این سناریو،با دست یک اشنا نوشته می شد…تبری به درخت ضربه می زد که دسته اش،از خود همون چوب بود.
اهنگ که تموم شد،هلن لبخندی زد و گفت: -خیلی خوب بودید…فردا کارتون تموم میشه.
…لباس بی در و پیکر عربی رو از تنم در اوردم و گوشه ای پرتش کردم و لباس خودم رو تن زدم. یاسی وارد اتاق شد و صحبت کوتاهی با هلن کرد و بعد نگاهش چرخید و روی من ثابت شد. اشاره کرد به سمتش برم.
-چیه؟
-اموزشای بچه ها تموم شده،فردا اخریشه اما تو هنوز اموزش اول رو ندیدی…هما فردا میاد برای اموزشت.
گفته بودم غیرممکن بود…تن به این خفت نمی دادم. نمی نشستم تا خصوصی ترین روابط رو با بی شرمی نگاه کنم.
قاطع گفتم: -نه. هلن و یاسی سری تکون دادن و یاسی گفت:-حس می کنم با دیوار حرف زدم. تو فردا اموزشت رو می بینی،بایدم ببینی و بعدش،همراه دخترها تو ویلای قبلی می مونی تا شب که بیان تکلیفتون رو مشخص کنن. فهمیدی؟
نگاه منتظرش رو که دیدم،تکرار کردم: -نه.
با سردرگمی سری تکون داد و گفت: -بالاخره می فهمی. و رفت. نمی فهمیدم…هیچ وقت نمی فهمیدم.
.
.
(داریوس)
اروم و هماهنگ باهم از پله های مرمرین عمارت بالا می رفتیم.
نگاهی به در بزرگ و سیاهی که مرکز این خونه بود انداختم و مسیح،نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد.
دقیقا سه ثانیه بعد،صدای استخوان سوزش بلند شد: -بیاید تو.
دستگیره طلایی رو بین دست هام گرفتم و با فشار کوچکی به اهرمش در روباز کردم و به محض ورودمون،موجی از قدرت از مردی که مقابل پنجره ایستاده بود و شونه های پهنش در هماهنگی با قد بلندش،تصویری میخکوب کننده ازش ساخته بود،به صورتمون خورد.
نفسی رها کرده و همزمان باهم به ارومی سلامی دادیم.
سری تکون داد اما برنگشت.
-خب؟
یعنی منتظر بود. یک دستش درون جیبش بود و دست دیگه اش با این که واضح نبود اما حدسش سخت نبود که گوی فلزی محبوبش رو در دست
گرفته. ژستش جذاب و بی نهایت مرموز بود…
مسیح ارتعاشی به تارهای صوتیش داد و گفت:
-متاسفانه دیر رسیدیم…وقتی پیغامتون رسید،طبق اطلاعات میثم وارد شیراز شدیم اما مثل اینکه حدودا یک ساعت قبل از ما کار رو تموم کرده بودن. جسد رضا و همسرش فاطمه توی خونه بود اما هیچ اثری از دخترشون نبود…جاهایی که احتمال می دادیم رفته باشه سر زدیم اما هیچ اثری ازش نیست.
بدون وقفه،تموم ماموریتمون رو توضیح داد. حق نداشتیم بین حرف هامون،وقفه ای بندازیم یا چیزی رو نصفه توضیح بدیم. همه چیز رو از شروع تا نقطه پایان بدون حذف و اضافه ای باید،تعریف می کردیم…باید.
نگاهش همچنان به باغ زیرپاش بود اما مخاطب جمله اش ما بودیم:
-دفنش کردید؟
رضا شرقی،مرد کودکی های من به دلیلی که نمی دونستم، اونقدر برای رییس اهمیت داشت که شخصا پی گیری کرده بود و حکم قرمز فرستاده بود.
کسی که پاسخ داد،من بودم: -بله. -اسم دخترش چی بود؟ نفسی کشیدم و به تلخی گفتم: -ارامش،
سکوت کرد.
-دخترش…
-مهم نیست.
جمله مسیح با جمله بی تفاوت رییس،نصفه موند.
دستش رو از جیبش بیرون کشید و با صدای جدیش،ادامه داد:-مهم، رضا بود که از دست رفت…دخترش خیلی مهم نیست…شاید کشته شده باشه…نمی تونیم خودمون رو اسیر کسی که نمی دونیم زنده است یا مرده بکنیم.
حتئ حرف از مرگ ارامش هم برام ترسناک بود. نمی خواستم توی ذهنم از دست بدمش…نمی خواستم دخترک مو فرفری که نگاه پاکی داشت رو از دست بدم.
شاید در باطن مخالف بودم اما خب،حق اعتراض نداشتم.
کسی که مقابل من ایستاده بود،جگوار بود و باید اونقدر احمق باشی که حتئ تو ذهنت باهاش مخالفت کنی.
کسی که اسمش توامان با واهمه بود… منتظر حکم خروج بودیم اما گفت:
-جمعه شب مهمونی منصوره…اماده به زنگ باشید.
مسیح گفت:-عروسی؟
بالاخره برگشت،پاهامون به عرض سینه باز شد و سینه امون سپر شد و حالت اماده باش بی اراده ای به خودمون گرفتیم.
صداش،امیخته ای از غرش بود:
-اره،چشم روشنی داریم.
و نگاهش بین منو مسیح گردشی زد و ما فقط گیج بهش نگاه دوختیم که چه سوپرایزی در راه خواهد بود.
چشماش،سندی رسمی برای این اثبات بود که مردی که مقابلت ایستاده،دقیقا همون جاندار خونخواریه که قدرت شکستن استخوان ها رو داره…بی دلیل نبود که لقب جگوار رو به این ادم داده بودن.
درونش چشماش،جگوار خرناس می کشید…
.
.
(ارامش)
موهای افسارگسیخته ام رو پشت گوش زدم و گفتم:
-نمیام…گفته بودیم نمیام،کجاشو نمی فهمی؟
-تو اصلا حرف حالیت نیست دختر…مثل ادم پاشو برو سر اموزشت.
قدم از قدم بر نمی داشتم. اینجا برای من اخر دنیا بود،هر اتفاقی می خواست بیافته من به اون اتاق
نمی رفتم. وقتی نگاه قاطع و خصمانه ام رو دید،عصبی شد و گفت:-خواستم باهات مدارا کنم اما خودت نمی خوای…ثابت کردی حرف ادمیزاد حالیت نیست.
با شنیدن اسم عماد که با فریاد یاسی گفته شد،چشمام رو بستم و خودم رو برای یک ظلم دیگه اماده کردم.
وقتی چشم باز کردم،عماد جلوی در ایستاده بود و با کلافگی گفت:-چیه یاسی؟
یاسی منی رو که میخ شده بودم با دستش نشون داد و گفت:-خسته ام کرده…انگار اومده خونه خاله،میگم باید بره اموزششو ببینه اما تو چشمام نگاه می کنه و میگه نه…این با خودت.
عماد قدمی به سمت من برداشت و نفس تموم دختر
ها درون سینه حبس شد. این ادم،نسلی از
چنگیزخان مغول بود و بدون توجه به ناله ها و
فریاد ها،یک ایران رو غارت می کرد…این ادم بی توجه به ترس درون چشم ها و ناتوانی ها،غارت می کرد.
-نمیری؟
دستام رو مشت کردم و خودم رو برای ضرب حمله اش اماده کردم و گفتم:-نه.
و منتظر صدای سیلی شدم اما چشماش،به جای دستش،جایی بین گودی کمر و بالاتنه برجسته ام در حال غارت بود…حیوانیت از چشماش تابیده می شد.
-خیله خب…یاسی کاری به کارش نداشته باش.
بهتی که دامن من رو گرفت،همه گیر بود. حالت ارومی داشت اما من بوی طوفان رو استشمام می کردم.
یاسی با تحیر گفت: -چی میگی عماد؟حالیته اصلا؟اینا مگه امش…
جمله اش با با دستی که عماد به نشونه سکوت بالا اورد،نصفه موند.
-اموزشش یه ساعت بیشتر وقت نمی بره…گفتم دخالت نکن.
نزدیک به دو هفته شکنجه روانی و جسمی شده بودم اما هیچ کدوم اندازه این نگاه وصدای اروم عماد باعث گیجیم نشده بود.لبخندش تیر خلاص بود و رفت…
من حس می کردم خبرهایی در راهه اما نمی دونستم که،دست تقدیر برای من خواب های دیگه ای دیده.

0 ❤️

2024-04-28 00:42:38 +0330 +0330

.
.
(جگوار)
نگاه بی تفاوتم رو از کمر دختری که روی سن بود و می دونستم عمدا برای جلب توجه من داره با
نازترین حالتت ممکن پیچ می خوره گرفتم و به گلاسه مقابلم بخشیدم و یک نفس سر کشیدم.
بدن خوش فرمی داشت،پاهای بلند و خوش رنگ،برجستگی های وسوسه انگیز و کمری باریک که برای به دیوار کوبیده شدن،چشمک می زد…شاید برای یک لذت ده دقیقه ای مناسب بود اما لایق من نبود.
از چیز های اشتراکی متنفر بودم.
به نگاه خیره بقیه افراد توجهی نکرده و حبه ای از انگور درشتی که مقابلم بود،به دهان گذاشتم و طعم شیرینش رو پذیرا شدم.
-به به،ببینید کی اینجاست…احوال جگوار معروف چطوره؟
تملق در صداش موج می زد. منصور احمق ترین و بی شعور ترین ادمی بود که تا به حال دیده بودم.
اگه براش سوپرایز نداشتم،حتئ پام رو هم تو جایی که اون نفس می کشه نمی ذاشتم. نگاهمو از روی میز به چشماش که برق شرارت داشت بخشیدم و از جام تکون نخوردم…جگوار من بودم و من هیچ وقت به پای کسی بلند نمی شدم.
کله تاسش،زیر نور لوستر می درخشید و باعث می شد بیشتر احمق جلوه داده بشه.
پوزخندی زدم و گفتم: -تو بهتری منصور.
با صدای بلند خندید. اشاره ای به سن کرد و با لحن کثیفی گفت:-نه مثل شما،هیچکس پیدا نمیشه اینجوری برای ما دلبری کنه…نود و نه درصد زنای اینجا،مصداق بارز این جمله ان که میگن از تو به یک اشاره از ما بی سر دویدن…زیبارویان رو دریابید.
بیشتر از پنجاه سال سن داشت اما توی کثافت کاری دومی نداشت. حتئ نگاهی به سن هم ننداختم و مقابل چشماش گفتم:-داری حوصله امو سر می بری.
و لبخندش جوری محو شد که انگار اصلا وجود نداشت…تیکه موجود در کلامم رو گرفت. سعی کرد لبخندی که فرار کرده بود رو دوباره به چنگ بگیره:
-چرا؟باب میلتون نیست؟
باید تاسف خورد که یکی از بزرگترین بیزنس من ها،منصور بود…یکی از اعضای حلقه…شاید عضو کوچکی بود اما بالاخره یکی از حلقه بود…اما امشب چنان سوپرایز می شد تا متوجه بشه در نبود شیر،کفتار حق حکومت نداره.
حالت تشویشش رو دوست داشتم…این نگرانی در صدا،لرزش مردمک ها و بی قراری موجود در حرکاتش شیرین بود…بازی رو من هر جور که دلم می خواست ادامه می دادم،چون من سازنده این بازی بودم و هیچ کس حق دخالت توی تصمیم های من رو نداشت.
-جذابیتی توش دیده نمیشه.
لبه های کت خوش دوختم رو نزدیک کشیدم،چشمامو از روش برداشتم و گفتم:
-مرخصی منصور. و شاتم رو سر بلند کردم.
باید می فهمید رییس کیه و من به خوبی این رو بهش اموزش می دادم…هیچ کس حق رد شدن از قانون های من رو نداشت…هیچ کس.
صدر مجلس،تو بالایی ترین نقطه سالن نشسته بودم و مجلس رو نظاره گر بودم…شاید خیلی ها من رو نمی شناختن که چیز طبیعی ای بود…اما اونقدری عاقل بودن که نخوان به من نزدیک بشن…از دیدن بدن هایی که سعی در بیدار کردن نیازم داشتن خسته شدم. این صحنه برام عادی بود…رقص ها،دلبری ها،بازی با موها و لبخند های فریبنده…تموم این حرکات رو یک به یک از بر بودم.
کیان نزدیکم شد و با صدای ارومی گفت:
-رییس.
نیم نگاهی بهش انداختم و تلفنش رو سمتم گرفت. دست دراز کرده و پیامی که روی صفحه بود رو خوندم.
“همه چیز اماده است رییس” سری تکون دادم…ثانیه شمار شروع شده بود.
حدودا یک ساعت دیگه حکمش رو صادر می کردم.
هیچ وقت علاقه ای نداشتم با کسی سر یک میز بنشینم و با منصور،…اصلا.
با اعضای بزرگ حلقه هم من رابطه خوبی نداشتم…منصور که سگ درگاه بود.
از روی صندلیم بلند شدم و بی توجه به نگاه هایی که همزمان با قدم های من حرکت می کرد،از سالن بیرون زدم.
هوای داخل سالن واقعا مسموم و رقت انگیز بود…از سه تا پله بلندی که به باغ منتهی می شد با
استواری همیشگی پایین رفتم و حضور کیان و پارسا پشت سرم فعلا چیز اذیت کننده ای نبود.
تمومی محافظ های موجود در باغ،به محض دیدنم مثل تک تک ادم هایی که من رو می شناختن،صاف ایستاده و فقط صدای نفس هایی که حبس شده بود به سختی شنیده می شد.
اهمیتی بهشون ندادم و به سمت ته باغ حرکت کردم و بالاخره نفسم رو رها کردم. نیاز به هوای ازاد داشتم. تو ویلای منصور بودم اما من هرجا که دلم می خواست می رفتم و کسی نمی تونست بپرسه؟کجا…من از قوانین هیچکس پیروی نمی کردم.
کیان و پارسا به فاصله شش قدم پشت سرم ایستاده بودن تا در موقع لزوم و با حس خطر،جونشون رو تقدیم بکنن…به باغ بی انتهایی که مقابلم بود نگاه دوخته و از جیب کتم،جعبه سیگار کنستانتین رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و در جعبه اش رو به ارومی باز کردم. یک نخ از سیگارtreasurer،برندی که سبک تلخ و گس سیگارشون رو پسنیدیده بودم،گوشه لب هام قرار دادم وفندک رو از جیب کتم بیرون کشیدم و اتش زدم.
بوی تلخش رو نفس کشیدم.
سرم رو بالا گرفتم و به ماه کاملی که درون اسمان بود،نگاه دوختم…چشم نواز بود…بی نهایت زیبا.
شاید بعد از نیلوفرابی،ماه دومین جاذبه ای بود که به سمتش کشش پیدا می کردم…زیبایش غیرقابل وصف و مفتون کننده بود.
پکی به سیگار زدم و در سیاهچاله های زیباش،سیر کردم.
-تنهام بذارید.
می خواستم تنها باشم و به ذهن مغشوشم اجازه کمی ازاد شدن بدم و خودم رو با ماهی که بالای
سرم بود سرگرم کنم،اما با وجود دو نفر از محافظینم این ممکن نبود. ذهنم هر حرکتشون رو متوجه می شد و گوشام صدای نفس هاشون رو می شنید و من مثل یک یاغی،به تک تک واکنش هاشون عکس العمل نشون می دادم و ذهنم گیج می شد.
می خواستم برای خودم باشم و از حالت تدافعانه ام فاصله بگیرم.اینکه کسی پشتم باشه،دشمن یا دوست،ذهنم بی اجازه از من بدون اینکه حتئ ببینمش سمتش تمرکز می کرد و تموم حرکاتش رو تخمین می زد تا در مقابل هر عملش،عکس العملی نشون بده…این دلخواه من نبود اما چیزی بود که به اجبار اموخته بودم.
نارضایتی شون رو می تونستم حس کنم،اینکه می خواستن نزدیکم باشن تا بهتر ازم مراقبت کنن رو می فهمیدم اما خب جرئت ابرازش رو
نداشتن…نیازی به محافظت نداشتم…هیچ وقت،اما یک سری از کارها،لازمه ادامه دادن بود.
دیسیپلین رو باید در هر شرایطی حفظ کرد.
تا لحظه ای که دیگه صدای قدم هاشون رو نشنیدم،منتظر موندم و بعد از مطمئن بودن از نبودنشون،سیگارم رو در دست گرفتم و به سمت انتهای باغ قدم زدم.
صدای له شدن برگ ها رو می شنیدم و بی اهمیت قدم می زدم. تنهایی و سکوت می خواستم…سکوتی تهی از ادم…تهی از صدای ادم و حتئ نفس های یک ادم…هیچ چیز نباشه…تهی به معنی واقعی.
پک دیگه ای به سیگار زدم و لذتی رو که مخصوص این سیگار بود رو به مرکز مغزم فرستادم…برای ذره ای ارامش.
ایستادم،سرم رو بالا گرفتم و به ماهی که برای من معنای خاص تری داشت نگاه دوختم…نوری که ازش منعکس می شد،حامل یک انرژی وصف ناپذیری بود که توانایی مات کردنت رو داشت و در عین حال باعث افزایش نفس هات می شد…یک پارادوکس خاص…می تونست نفست رو بند بیاره و نفست رو هم بهت ببخشه…ماهی که شای…
بلافاصله تموم احساسم از ذهنم خط خوردن و خودشون رو در پستتو های ذهنم مخفی کردن و پشت غده تالاموسم،سنگر گرفتن و تالاموس،اون ها رو در پناه خودش گرفت و مغزم یک پیام به تموم ارگان ها فرستاد و تمومی اندام هام رو اماده باش کرد…حالت تدافعی که بدنم به خودش گرفت تحت تاثیر محرکی بود که چند لحظه پیش حس شد…صدای جیغ.
اشتباهی در کار نبود…من به حس های خودم شکی نداشتم که اگه داشتم هیچ وقت به این نقطه نمی رسیدم…یک صدای جیغ شنیده بودم.
سیگارم و پایین اورده و همه تن گوش شدم…فقط صدای لالایی باد بر روی تن رنجور برگ ها شنیده می شد و بس.
به صدای بادی که می وزید و برگ هایی که می رقصید و نوای ارام بخششون گوش سپردم و چند لحظه بعد دوباره صدای جیغ بلند شد.
گفته بودم به خودم شک نداشتم.
قدم هام رو به سمت انتهایی ترین قسمت باغ،قسمت تاریکش هدایت کردم…هر قدمی که بر می داشتم،صدا نزدیک تر و واضح تر می شد. از پیچ باغ که گذشتم،نوری که از اتش بزرگی که در فاصله چند متری من قرار داشت به چشمم و صدای بلند خنده چندین مرد به گوشم خورد.
به درخت بزرگ و کهن سال گردو تکیه زدم و به تصویر شش مردی که مقابل اتش ایستاده و با قهقه ای مستانه می خندیدن خیره شدم و دقیقا همان لحظه،جسم سفیدی به مردی که روبه روی من بود،پرتاب شد و صدای جیغش به هوا رفت.
صدا،صدای یه دختر بود…این صدای جیغ،صدای جیغ یک دختر بود.
از اومدنم پشیمون شدم…بخاطر صدای جیغ از سر لذت دختری که امشب مهمون این شش نفر بود خودم رو مسخره کرده بودم.
نگاه ازشون گرفتم و قدمی به عقب برداشتم اما صدای بلند"توروخدا دست به من نزنید"دختر،پاهام رو از حرکت باز داشت.نکنه اشتباه می کردم؟
مگه این دختر روسپی، و برای یک رابطه شاید گروهی اینجا نبود؟
پس این التماس درون صداش یعنی چی؟
برگشتم و به فیلمی که مقابلم بود دقت کردم…مرد ها بلند و بی حد می خندیدن و چند دقیقه بعد،دوباره همون دخترک سفید پوش،به مرد دیگه ای فرستاده شد. و صدای جیغش بلند شد.
درست مثل یک توپ،دست به دستش می
کردن…از نفر اول به نفر دوم و الی اخر…
تصویری مقابل چشمم نقس بست و بی اراده،بوی خوش نیلوفر ابی زیر بینیم پیچید…
تصویر زیبای نیلوفر ابی که درون کثافت ها موج می خورد و به زیبایی می درخشید،مقابل چشمم روی نمایش رفت و نگاهم از رویای نیلوفر،به دختری که دست به دست کثافت ها می شد،خورد…نیلوفر ابی درون رویام،چرخی خورد وبوی خوشش مستم کرد و دخترک به اغوش دیگری فرستاده شد و صدای جیغ و التماسش به اسمون رسید…نیلوفر کثیفی ها رو پس می زد و دخترک مقابل من،مشت به سینه مردی که به اغوشش کشیده بود می زد…نیلوفر اوج گرفت و مرداب رو عطراگین کرد و دخترک،جیغ کشید و ندای پاکیش رو سر داد…نیلوفر پیچ خورد و پیچ خورد و دیدم که از سمت دختر منعکس شد…این دخترک هراسون،نیلوفری شد در درست کثافت ها که بوی خوش نجابتش،قدم هام رو سمت خودش کشید.
قدم هام رو سرعت بخشیدم و در فاصله ده متری قرار گرفتم. هنوز در تاریکی بودم اما همه چیز برام اشکار بود.
شش مرد،دختری که الان پشت به من ایستاده بود رو طعمه کرده و از اغوشی به اغوشی دیگه دست به دستش می کردن.
-ولم کن…دست بهم نزنید حیوونا.
و صدای دریده شدن بلوزش با صدای فریاد ناله وار دختر گوشام رو پر کرد.
جلوی چشم من،منی که به تموم افرادم دستور داده بودم حق یک رابطه اجباری رو ندارن،منی که زخمی این حادثه بودم و منی که شکست بزرگی از این اتفاق خورده بودم،شش مرد به دختری که خواهان رابطه نبود حمله کرده و با صدای بلندی قهقه می زدن…این ها واقعا دلشون می خواست بمیرن؟
شاید افراد من نبودن که وای به حالشون که اگه جزوی از افراد من بوده باشن،اما حق این کار رو نداشتن…قوانین جگوار،به همه اعلام شده بود و این ها زیادی افسار پاره کرده بودن.
-اموزشتو دوست داری؟…عملی بهتر از تئوری مگه نه؟
نوچه منصور،عماد رو می شناختم…نود درصد کثافت کاری های منصور رو این حروم زاده انجام می داد.
و بالاخره دخترک رو به اغوش عماد فرستادن و من،موفق به دیدنش شدم.
موای بلند و فرش،تموم صورتش رو احاطه کرده بود و اجازه نمی داد کامل ببینمش،اما صدای نازک خش دارش دستام رو مشت کرد:
-توروخدا…تورخدا بذار برم…ولم کن…تورو به تموم مقدسات قسم دست از سرم بردار.
عماد لبخند کریهی زد و گفت:
-گفتم چموش بازی در نیار…بذار ما بهت اموزش بدیم.
و صدای بلند پاره شدن لباسش،با صدای فریاد و ناله دخترک همزمان شد…دیگه خودداری بس بود…قانون من زیر پا گذاشته شده بود و این،اصلا قابل بخشش نبود.
یقه بلوز دختر پاره شد و قبل اینکه عماد بتونه بلوز پاره اش رو از تنش دربیاره،با صدای قاطعی گفتم:
-داری چه غلطی می کنی؟
هر شش مرد،به سمت منی که هنوز در تاریکی بودم برگشتن و به دنبال من تاریکی رو کنکاش می کردن.
اجازه سردرگمی زیادی بهشون ندادم و تاریکی رو شکستم و خودم رو به مرز روشنایی رسوندم و با چهره ای که می دونستم بی حسی رو فریاد می زنه،گفتم:
-چه غلطی داری می کنی؟
نگاه عماد با کنجکاوی روی چشمای به خون نشسته ام سرچی کرد اما یکی از اون احمق هایی که زیادی برای مردن عجله داشت ،گفت:
-تو دیگه کدوم خری هستی؟
اشتباه کردم…عجله نداشت،واقعا خواستار مرگ بود.
توجهی به اونی که به زودی دیگه نفس نمی کشید نکردم و با خیرگی در چشمای عماد گفتم:
-ولش کن.
اما اون هنوز با شک به من نگاه می کرد…یک بار بیشتر موفق به دیدن من نشده بود و حدودا چهار سال پیش بود…می دونستم من رو به یاد نمیاره که اگه به یاد می اورد الان روی پاهاش نبود… حدس اینکه اون پنج مرد من رو نمی شناسن کار سختی نبود…من فقط یک اسم بودم و یک حضور…خیلی سخت می شد من رو دید یا شاید خیلی سخت می خواستم کسی من رو ببینه…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:44:02 +0330 +0330

(قسمت 6)
جگوار یک اسم توام با وحشت بود برای کسایی که من رو می شناختن…یک لقبی که سرنوشت به من بخشیده بود…همین.
دخترک رو در اغوشش داشت و من قادر به دیدنش نبودم…اینکه کی بود و چی بود اصلا برام اهمیت نداشت…اینکه قانون من نقض شده بود اهمیت داشت.
این دختر خواهان این رابطه نبود و فعلا این مهم بود.
-هوی عمو،کی هستی تو؟…چیکاره حسنی؟
مردک زیادی داشت زر می زد…تو عمرم،هیچ کس جرئت تو گفتن رو به من نداشت…و حالا این ادم زیادی خر بود.
-ولش می کنی یا نه؟ یکی دیگه از این احمق ها،بلند گفت: -معلومه که نه…به تو چه اصلا خیکی؟
صبرم سر اومد…با حرص قدمی سمت عمادی که هنوز با تعجب به من نگاه می کرد برداشتم ویکی از احمق ها جلو اومد و قبل اینکه حتئ بخواد دستش رو بلند کنه،مشتش رو درون دستم گرفتم و به راحتی پیچوندم و صدای شکستن استخوان مچش رو شنیدم.
نزدیک به دوازده سال اموزش رزمی،برای این مواقع بود.
صدای نعره مرد بلند شد و دوستاش با تعجب به من نگاه می کردن.
-تو کی هستی؟ سوال خوبی بود…اما جواب خوبی نداشت.
دخترک هق می زد…حدس می زدم تو حال خودش نباشه.
-ولش می کنی یا دستشو کلا بشکنم؟
-بگو کی هستی؟و دخترک رو به اغوش مرد دیگه ای پرت کرد و با دقت به چشم های من نگاه کرد.
صدای قدم هاشون رو از چند لحظه پیش شنیده بودم و دقیقا دو ثانیه بعد،صدای بلند کیان،موجی درون جمع ایجاد کرد:
-رییس.
برنگشتم اما متوجه بودم که کنارم ایستادن و تا نگاهم به نگاه عماد خورد،رنگ بازنده ای که درون صورتش بود،اعلام کرد که متوجه شده،من کی ام!!!.
-احمقا دارید چه غلطی می کنید؟
صدای کیان بلند شد و من دست مرد رو از دستم بیرون کشیدم و به زمین کوبیدمش…عماد با بهت گفت:-رییس؟
کیان،محافظ شخصی من اشنای خیلی ها بود…من
شاید همیشه در سایه بودم اما کیان اعلام حضور
می کرد.
و مشت کیان به صورتش کوبیده شد…کتم رو درست کردم و چیزی نگفتم خواستم قدمی سمتش بردارم و رسم ادب رو بهش یاد بدم که مردی که دخترک رو در اغوشش داشت،به سمت من پرتاب کرد و دخترک با ضرب به اغوشم کوبیده شد و دستاش دو طرفه لبه های کتم رو گرفت و سرش رو بالا گرفت و من بالاخره موفق به دیدن چهره اشناش شدم…گیج و با اخم غلیظی نگاهش کردم اما دخترک با التماس گفت:
-توروخدا…توروخدا کمکم کن.
چشماش،چشماش ایهام داشت…معنی دور و نزدیکی داشت که قابل درک نبود برام.
بدنش داغ بود و تب،چشماش رو احاطه کرده بود و معرکه خیره کننده ای راه انداخته بود…تب چشماش،اوج مظلومیتش رو به رخ کشید
لباش لرزید،خیره در چشمان من،پلکاش بسته شد و از هوش رفت.
دستی که برای جلوگیری از سقوط دختر دور کمرش گره خورد،غیر ارادی بود.
این دختر،ارامش شرقی بود…
.
.
(داریوس)
نیشش رو شل کرد و گفت:
-یعنی خدایی کفت برید یا نه بدون نقطه؟
سرمو سمتش کج کردم و گفتم: -دهنتو ببند…بدون نقطه یعنی چی؟
همون طور که داخل خیابون اصلی می پیچید گفت:
-سه تا نقطه روت گذاشته بودن یه اسم ادمیزاد داشتی بدبخت. اخه داریوسم شده اسم؟…ننه بابات چی کار می کردن مگه؟
خواستم جوابش رو بدم که گفت:
-در هر صورت که ادم نیستی اما بیخیال،وای یعنی یاد قیافه نظام و اون ادماش می افتم میخوام فرمونو گاز بزنم…روز به روز بیشتر عاشق رییس میشم…هیف که کمر به پایینمو میخوام وگرنه یه کراش روش می زدم.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و از پنجره به خیابون نگاه کردم.
-قهر نکن بابا. برات برنامه ها دارم،برای خوشحالیت ست لباس زیر قرمز خریدم اونم چه قرمزی…ببینی رم می کنی.
با حرص برگشتم و محکم زدم به بازوشو گفتم:
-یعنی خاک تو سر حال بهم زنت کنم…تو تا واقعا یه شب به من تجاوز نکنی بیخیال نمی شی.
-خفه شو بابا…شبایی که التماس می کنی،جفتک می ندازی هی بده بده،من ادم بدی نیستم،چندش نیستم…شبایی که واست لباس خلبانی می پوشیدم می رفتی فضا سلام می دادی به ستاره ها و با عمو جانی دالی دالی می کردی خوش بدن بودم…الان که معلوم نیست اون کمر وامونده اتو کجا خالی کردی چندشم؟…بزنم از بابا شدن بندازمت؟…من خر چی واست کم گذاشتم؟انواع پوزیشنا رو واسه تو خر اموزش دیدم،قیافه دارم قرص قمر،بدن دارم کیم کارداشیان،توانمم که خدا دادی بالاست،مردتیکه تو خودت چشم بازارو کور کردی با اون اسمت،اونوقت رو من ایراد می ذاری؟
داشت حالمو بهم می زد. از چرتو پرتایی که بی وقفه می بافید هم خنده ام گرفته بود.حالش خوب بود و افتاده بود روی دور.
پوفی کشیدم و گفتم: -مسیح،ببند لطفا. جدی بروبابایی گفت و زیر لب ادامه داد: -حسرت لباس ملوانیو به دلت می ذارم. نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده.
لبخندی زد و به رانندگیش ادامه داد. حدود بیست دقیقه بعد،جلوی عمارت بودیم و بعد از تک بوقی وارد شدیم.
با دیدن ماشین رییس که جلوتر از ما بود،مسیح لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. کیان و بقیه بچه های امنیت اطراف ویلا بودن و با دیدن ما سری
تکون دادن. مسیح دستی براشون تکون داد و با خوشحالی و ذوق وارد عمارت شد.
می دونستیم داخل اتاقشه،بنابراین به سمت اتاقش قدم تند کردیم.
تقه ای به در زدیم و بعد از اجازه ورود،به ارومی وارد شدیم. سلامی کرده و در پاسخ سری تکون داد.
روی صندلی مخصوصش نشسته و به پرونده ای که مقابلش بود،نگاه دوخته بود.
دکمه های بالایی بلوزش باز بود و می شد پوست برنز خوش رنگش رو دید…جدا در جذابیت یکه تاز بود.
چشماش به پرونده خیره بود اما صداش با صلابت همیشگیش به گوشمون رسید:
-می شنوم. اجازه دادم تا مسیح ذوقش رو تخلیه کنه:
-طبق پلن شما،کانتینر ها رو دقیقا تو سوله ای که گفته بودید پیدا کردیم و توش هیچ خبری از پارچه نبود…جعبه ها همشون خالی بودن و یه کانتینرم که قرار بوده دخترا رو ببره هم خالی اون ته سوله پیدا کردیم. یکم سرو صدا شد اما خب ،خفه اش کردیم…بعدم که زدیم به ویلای منصور و دخترا رو بردیم.
یک لنگه ابروی مشکی پهن و مرتبش رو که نمای خاصی به صورتش بخشیده بود رو بالا انداخت و چشماش رو بست.
-منصور کجاست؟ مسیح چشمکی زد و گفت: -انبار. -خوبه…پذیرایی شده؟ این بار من لبخندی زدم و گفتم:-حسابی از شرمندگی اون و نوچه هاش در اومدیم…اولاش زر زر می کرد اما تا متوجه شد همه چیز رو فهمیدیم دیگه لال شد.
نمی دونم پرونده مقابلش چی بود که با دقت به اون خیره شده بود.
-فردا صبح میریم پیش اون کفتار…باید یه سری چیزا رو دوباره بهش یاد بدم که انقدر واسه من دور برنداره.
جفتمون سری تکون دادیم و لبخند رضایت مندی زدیم…جگوار امشب غوقا کرده بود.
منتظر اذن خروج بودیم اما با جمله ای که گفت،لبخند روی لب های من ماسید:
-دختر رضا شرقی،زنده است…
برای سه ثانیه قلبم از کار افتاد و نفسم داخل ریه هام حبس شد. اولین چیزی که به ذهنم اومد،موهای فرش با لبخند پاکش بود.
-چ…چی؟
زبونی که بی اجازه در دهانم چرخید ،نگاه رییس و مسیح رو به من کشوند. مسیح با تعجب اما جگوار با بی تفاوتی نگاه می کرد…مثل همیشه.
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: -ببخشید…یهویی شد. نگاهشو به پرونده اش دوخت و گفت: -دخترش زنده است. نتونستم،بخدا که نتونستم وگرنه من ادم سوال پرسیدن از رییس نبودم.
-کجاست رییس؟
مسیح با بازوش ضربه ای به من زد و با تعجب نگاهم کرد اما نگاه کنکاش گر رییس به چشمای ملتمس من افتاد.
-چی کارش داری؟یا اصلا چرا برات مهمه؟
این سوال از جانب هر کس دیگه ای مطرح می شد با یه “به تو مربوط"نیست،پاسخ داده می شد.
اما کسی که مقابل من بود،هرکسی نبود…اون جگوار بود.
اول و اخر باید می گفتم،بنابراین بی توجه به نگاه های کنجکاوشون،نفسم رو رها کردم و گفتم:
-اون دختر رو می شناسم.
چشمای مسیح از تعجب گشاد شد اما رییس فقط لنگه ابروش رو بالا انداخت…یک جور عادت بود.
-داریوس،قراره منتظر بمونم؟
کنایه موجود در سوالش باعث شد تکونی به خودم بدم…نگاهش منتظر بود و این یعنی،بی کم و کاست باید همه چیز رو بهش بگم.
دستم رو مشت کردم و گفتم:
-ارامش،یعنی دختر رضا شرقی،هم بازی بچگی منه…ما وقتی ساکن شیراز بودیم،اونجا با این خانواده اشنا شدیم…ارامش فقط سه سالش بود و من هشت سالم…بخاطر خونگرمی این خونواده رفت و امدمون بیشتر شد و رضا شرقی برای من قهرمان
کودکی بود…مرد شرافتمندی که تک دخترش رو
می پرستید و با همسرش که تموم دنیاش ارامش بود،زندگی قشنگی رو به نمایش گذاشته بودن. فاطمه خانوم درست مثل مادرم با من برخورد می کرد…ما هشت سال شب و روزمون رو باهم گذروندیم…بعد از
اینکه ما از شیراز اومدیم،تا یه مدت باهم ارتباط داشتیم اما بعد از اون اتفاق،من دیگه با اونا ارتباطی نداشتم…تا اینکه شما حکم قرمز دادید و من دوباره دیدمشون…تو این دنیا،ارامش تنها چیزیه که از گذشته و ادماش برای من باقی مونده.
و نگفتم که ارامش تنها دختریه که قلب من با دیدنش،یه جور عجیب غریبی می کوبه…نگفتم که همون دختریه که بخاطرش کتک خوردم تا بلایی سرش نیاد…نگفتم که همون دختریه که هشت سال
تموم زندگی من شده بود و نگفتم که،ارامش عشق اول زندگی من بود و هست.
هیچ تغیری تو صورت بی روح رییس پدیدار نشد اما مسیح،لبخند کوچکی روی لب داشت.
–قصد گفتن این ماجرا رو به من نداشتی نه؟ داشتم…اما فکر می کردم ارامش مرده
-نه رییس. من قسم خوردم وفادار باشم…باور کنید می خواستم بگم اما فکر می کردم کشته شده…من قصد پنهان کاری نداشتم.
سی ثانیه خیره نگاهم کرد و من زیر نگاه سنگینش که مثل یک جام زهر،هر لحظه بیشتر دست و پام رو بی حس می کرد،در حال اهتزاز بودم.
بالاخره تیغ نگاهش رو از روی من برداشت و گفت:
-خوبه.
نفسم رو بلند رها کردم. هزارن هزار سوال در زهنم بود و مهم ترینش این بود که الان ارامش کجاست.
-رییس…
-اتاق پایینه.
این ادم،همیشه ادم رو مبهوت می کرد…گیج نگاهش کردم،سرش رو از پرونده بالا گرفت و گفت:
-دختر رضا،اتاق پایینه عمارته…الانم مرخصید. و نگاهش رو از روی ما برداشت.
مسیح بازوم رو گرفت و من بالاخره تونستم “با اجازه رییس"ای بگم و از اتاقش خارج بشم.
به محض خروجمون،مسیحی که تا به الان لال شده بود گفت:-پسر تو سرت به تنت زیادی کرده ه که از رییس سوال می پرسی؟صبر کن ببینم،این دختر کیه؟
پاسخی به سوالش ندادم فقط با سرعت از پله ها پایین رفتم. حتئ اگه رویا یا شوخی بود،می خواستم برای لحظه ای غرق در این رویای کودکی بشم.
صدای پای مسیح رو می شنیدم و بی توجه به داریوس گفتن هاش،مقابل حمیرا،مسول خدمه قرار گرفتم و گفتم:-مهمون رییس کجاست؟ مشکوک نگاهم کرد. هوفی کشیدم و گفتم: -خودش بهم گفت…حالا بگو. سری تکون داد و گفت: -سالن دوم،تو اتاق اوله…دکتر بالاسرشه. قدمی که برداشته بودم،با شنیدن جمله اخرش ثابت موند. متعجب گفتم: -چی؟ دکتر چرا؟ سری پایین انداخت و گفت: -نمی دونم…می دونید که حق دخالت ندارم.
قانون جگوار؛اینجا کری،کوری،لالی،حق نداری چیزی ببینی و حرف بزنی…فقط سرت تو کار خودت باشه،تو کاری که به تو مربوط نیست،مطلقا دخالت نمی کنی.
و این قانون،در مغز تک تک اعضایی که اینجا کار می کردن،حک شده بود.
مسیح هم سکوت کرده بود و همراه با من از در طلایی بزرگی که ورودی سالن دوم بود عبور کرد. سمت اتاق های تالار دوم حرکت کردیم و هر لحظه،با هر قدم نفس هام سنگین تر می شد.
به در چوبی نگاه دوختم و ایستادم…شوخی بود؟ خواب بود؟ توهم بود؟ یعنی ارامش تو این اتاق بود؟ -چرا نمیری پس؟
پاهام همراهیم نمی کرد…صدای خنده اش،لبخند معصومانه اش و چشم های زیباش مقابل چشمم بود. خاطرات کودکی مثل یک فیلم از مقابل چشمام عبور می کرد.
بیشتر از این نمی خواستم شاهد تزلزلم باشه،قدمی برداشتم و بعد از زدن ضربه ای به در،وارد شدم.
زمین زیر پام خالی شد وقتی چشمم به چشمای بسته شده از دردش و لب های ترک خورده اش خورد. خودش بود…ارامش اینجا بود.
این دختر،همون دختری بود که وقتی فقط پنج سالش بود و به زمین خورد،دستای زخمیش رو گرفتم و بوسیدم. این ارامش،همون ارامشی بود که وقتی شش سالش بود،با دوستش توی مهد دعوا کرده بود و موهای دوستش رو کشیده بود و از ترس دعوای پدرش،پشت من پنهان شد و محکم بلوزم رو بین دستای کوچکش گرفت و با پچ پچ گفت"داریوس نذار بابام دعوام کنه”. و من محکم پشتم قرارش دادم و مثل یک سنگر از خشم منطقی پدرش محفوظش کردم…قسم خورده بودم نذارم بلایی سرش بیاد.
این ارامش همون ارامشی بود که وقتی اول ابتداییش،به حیاط خونمون اومد،روی قالی نشست وازمن خواست بهش املا بگمو وقتی یک غلط
توی املاش پیدا کردم،چشماش رو لوچ کرد و با صدای نازش گفت"داریوس دلت میاد من بیست نشم؟” و من دلم نیومد و دلم رفت براش…این ارامش،همون ارامش من بود.
دکتری که بالای سرش بود نگاه گنگی به من و مسیح انداخت. موهای بلند و فرش صورتش رو قاب گرفته بود و عرق از پیشونیش چکه می کرد.
-چش شده؟ با صدای ضعیفی پرسیدم.
-تب داره…یه تب عصبیه. یکی دو ساعت دیگه خوب میشه.
لباش خشک و ترک خورده بود. چه بلایی سرت اومده رفیق بچگی؟ دکتر وسایلش رو داخل کیفش قرار داد و گفت: -من رفتم…مشکلی بود بهم خبر بدید.
من جوابی ندادم اما مسیح سری تکون داد. اروم روی گوشه تختش نشستم و به دختری که دلیل بی قراری های من بود نگاه دوختم.
زیباتر شده بود…نازتر…دلم می خواست اون چشمای درشتش رو باز کنه و دوباره با اون برقی که از چشماش منعکس می شد نگاهم کنه.
-چه موژه هایی داره.
موژه هاش،بیشترین جلب توجه رو داشت. موژه هایي که پیچ خورده و روی صورتش سایه انداخته بود.
می دونستم بی فایده است اما می خواستم صداش کنم.
-ارامش.
از اینکه حسرت صدا کردنش به دلم نموند،لبخندی زدم. دستام بی اختیار سمت دست های مشت شده اش رفت و مشتش رو به ارومی باز کردم.
گرمای اشنای دستاش،داریوس فراری رو به بندی
از جنس حسرت و محبت کشید و دستاش رو با
انگشت شصت نوازش کردم…چقدر دلتنگت بودم ارامش.
دل دل می زد و حال خوشی نداشت.
مسیح که متوجه شده بود در گردباد خاطرات گم شدم،گفت:-من میرم ببینم بچه ها چی کار کردن…توام زود بیا.
و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت.
مسیح که رفت،حس رهایی و ازادی بیشتر پیدا کردم و حس هام بیشتر پیش روی کردن.
دستاش رو فشردم و خم شدم پیشونی داغش رو بوسیدم. بدنش داغ بود و حرارت زیادی داشت.
لب هام گرم شد. با ارامشی که از وجود ارامش منعکس می شد،ازش فاصله گرفتم و چند لحظه بعد از اتاق خارج شدم.
اینکه اینجا چی کار می کرد و چه بلایی سرش اومده بود،سوال هایی بود که درون مغزم رژه می رفت اما مهم ترین چیز فقط این بود…ارامش پیدا شده بود.

0 ❤️

2024-04-28 00:44:34 +0330 +0330

.
.
(ارامش)
یک عطر تلخ…یک صدای بم…یک چهره تار…و یک دست حمایتگر…
رویا و هوشیاری در نبرد بودن…بدن ناتوانم گوشه ای نشسته بود و به جدال این دو نفر نگاه می کرد تا خودش رو تسلیم برنده بکنه اما،با اینکه رمقی برای جنگیدن نداشت و هرم اتش تموم وجودش رو اغشته کرده بود،با کور سوی امیدی به رویا نگاه می کرد و خواستار پیروزی رویا بود…رویا،تداعی یک رویا بود.
یک عطر تلخی که در رویاهام پیچیده می شد و صدای بمی که لالایی سر می داد و جسم ضعیفم به خواب ارومی می رفت…رویایی به شیرینی یک دست حمایتگر و به تلخی و گسی یک عطر.
رویا قدرت کافی رو نداشت،هوشیاری به وجودم نیشتر زد و من رو از رویا بیرون کشید و رویا رو از وجودم زخمی کرد و بیرون فرستاد…اما رویای زخمی،یک عطر رو در ذهنم ثبت کرد و بعد چشماش رو بست و از دنیا رفت و چشم های من گشوده شد و به حیات برگشت.
گیج و مبهوت و با دردی که در تنم حس می شد،به اتاقی که درونش قرار داشتم نگاه دوختم.
نااشنا بود. نکنه باز من رو به جای دیگه ای بردن؟
بدن پر دردم رو با فغان بلند کردم و به اطراف نگاهی انداختم.
خاطراتی محو از گوشه ذهنم عبور می کردن…اومدن عماد،بردنم به باغ انتهای ویلا و دست به دست شدنم…اذیت ها و دستمالی کردن
هاشون و…و یه صدا. یه صدای خاص.
پرت شدنم،پر شدن ریه هام از یه عطر و نگاه کردنم به چهره ای تار…هر چه سعی کردم چهره اش رو بخاطر بیارم،نمی تونستم.
بخاطر گریه زیاد و بی حالی،بدنم سست شده بود و یادم هست در اغوش غریبه ای که برای نجاتم التماس کرده بودم،از هوش رفتم.
کی بود؟ چه بلایی سرم اومده بود؟ اصلا اینجا کجا بود؟
از روی تخت بلند شدم اما قدم از قدم برنداشته بودم که چشمم سیاهی رفت و دوباره روی تخت افتادم.
موهام اطراف صورتم پراکنده شد و سرم به شکل بی رحمانه ای تیر می کشید.
چشمام رو بستم و محکم فشار دادم. چند لحظه به همون حالت موندم و بالاخره پلک هام رو از هم فاصله دادم.
حالت تهوع داشتم…دهانم طعم بدی می داد.
در که بی هوا باز شد،باعث شد با وحشت سرم رو بالا بگیرم.
-وای ترسوندمتون؟توروخدا ببخشید…فکر کردم خوابید.
به دخترکی که سینی نسبتا بزرگی در دست داشت نگاه دوختم. اشنا نبود. توی ویلا ندیده بودمش.
سینی رو روی میز کنار تختی قرار داد و با لبخند زیبایی گفت:-بفرمایید.
نیم نگاهی به سینی اشتهابرانگیز انداختم و با شک گفتم:
-اینجا کجاست؟ تعجب کرد اما لبخندش رو حفظ کرد:-عمارت.
گیج سری تکون دادم: -عمارت؟کدوم عمارت؟عماد منو اورده اینجا؟ استرس درون کلامم موج می زد. گفت: -عماد کیه؟ یعنی چی؟…عماد رو نمی شناختن؟شوخیش گرفته بود؟ -همون حیوونی که منو اورده اینجا. لبخندش ماسید و رنجیده خاطر گفت: -عماد تورو نیاورده اینجا. اصلا نمی دونم در مورد کی حرف می زنی ولی،تورو پارسا اورد.
پارسا؟ پارسا دیگه کیه؟ خودمو جلوتر کشیدم و گفتم:
-پارسا دیگه کیه؟
نمی دونم چی توی صورتم دید که دوباره لبخندی زد و گفت:-چقدر چشمات بامزه گرد میشه.
الان وقت شوخی کردن بود؟
موی فرم رو پشت گوش فرستادم و با التماس گفتم:
-تورو خدا بگو چه خبر شده…عمارت کجاست؟پارسا کیه؟من اینجا چه غلطی می کنم؟
نگاه دزدید و به سینی اشاره کرد:
-صبحونت رو برات اوردم. کاری داشتی صدام کن.
قبل اینکه بخواد حرکت کنه،دستش رو گرفتم و با بغض گفتم:-تورو خدا…تورو به جون همون پارسا که می دونم دوسش داری،بگو من اینجا چی کار دارم؟کی منو اورده اینجا؟
سریع نگاهش رنگ باخت و کنارم روی تخت نشست و اروم گفت:-هیس،توروخدا اروم…اگه یکی بشنوه من بدبخت میشم.
-باشه…حرف بزن لطفا. با استیصال،نگاهی به چشمام کرد و گفت:-باور کن اگه رییس بفهمه زنده زنده می ده منو به سگاش…ما حق نداریم چیزی جز کاری که بهمون محول شده انجام بدیم.
این رییسشون چه ادم حیوونی بود دیگه…چقدر یه ادم می تونه رذل باشه مگه؟
-بخدا به کسی چیزی نمیگم. قسم می خورم…به روح بابام قسم.و سعی کردم اشکام رو نبارم.
نگاه متاسفی به من کرد و در اخر،با صدای ارومی گفت:-من نمی دونم کجا بودی یا عماد کیه…فقط اخر شب بود که ماشین اقا که اومد،خودشون رفتن به اتاقشون اما چند دقیقه بعد،پارسا تورو گرفته بود تو بغلش و با خودش اورد تو این اتاق بعدم دکتر خبر کرد…بعدشو من نمی دونم…حمیرا سرم داد کشید مجبور شدم برم. من چیز زیادی نمی دونم.
یک چیز رو مطمئن بودم…تو ویلا نبودم…پیش عمادم نبودم،اما خب،کجا بودم؟
پارسا،همون صاحب عطر تلخ بود؟ از روی تخت بلند شد و گفت:-من باید برم…میام بهت سر میزنم…الانه که صدای حمیرا در بیاد.
-اسمت چیه؟ از پشت در لبخندی زد و گفت: -هدئ و در رو بست.
نگاهم بین سینی صبحونه و سرویس بهداشتی در تردد بود…تصمیم رو گرفتم.
باید جونی داشته باشم تا بفهمم قضیه چیه یا نه؟
وارد سرویس شدم و به صورت رنگ پریده ام مشتی اپ پاچیدم و برای رویارویی با سرنوشت جدیدم اماده شدم.
موهام رو با گیره موی قرمزی که روی میز لوازم ارایش بود بستم. نمی دونستم اتاق کی رو اشغال کردم اما از این گیره و لباس هایی که درون کمد بود،فهمیدم که ساکن این اتاق،یک زن بسیار شیک پوشه.
کمد رو به دنبال یک شال یا روسری باز کرده بودم و از دیدن لباس های زیبایی که خیلی مرتب ردیف شده بودن،سری تکون دادم.
شال حریر ابی رنگی بالاخره پیدا کردم و روی سرم انداختم…بالاخره از هیچی بهتر بود…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:45:59 +0330 +0330

(قسمت 7)
سینی صبحونه رو که نصفش رو هم نتونسته بودم بخورم،بلند کردم و به سمت در رفتم. در اتاق رو قفل نکرده بودن و این به معنی بود که من زندانی نیستم،درسته؟
در رو که باز کردم،با احتیاط قدمی به بیرون گذاشتم.
راهروی باریکی بود که شش اتاق درونش قرار داشت. دقیقا سه اتاق مقابل هم.
اتاقی که من درونش بودم،اولین اتاق راهرو بود.
کنکاش رو کنار گذاشتم و از خم راهرو رد شدم و با دیدن بزرگترین و باشکوه ترین سالنی که در عمرم دیده بودم،بی اختیاردهانم باز موند.
اولین چیزی که به ذهنت خطور می کرد،سلطنت بود…پادشاهی
این نشیمن گاه،از گوشه به گوشه اش اصالت،قدرت،شکوه،زیبایی و جلالی توصیف
ناپذیر رو به خارق العاده ترین شکل ممکنه بازتاب می کرد.
سرتاسر این تالار،مملو بود از مبل های سلطنتی فخار،در رنگ ها و نگار های مختلف…دیزاین اینجا،با هنر سرشته شده بود و روحی از جنس زندگی به فضای بی روح این تالار بخشیده بود…این روح،از گل هایی که هم رنگ با هر ست مبل،روی میز جلو مبلی قرار گرفته بود،انعکاس می شد.
رز ابی و سنبل ابی،رز قرمز و سنبل قرمز،رز صورتی و سنبل صورتی که دقیقا مقابل ست مبل هم رنگ خودشون،به زیبایی داخل گلدون مجلل و طرح داری قرار گرفته بودن. دیزاینر اینجا،با گل های سنبلی که در هر گلدون هم رنگ قرار داده بود،به دنبال تثبیت ارامش در اینجا بود و الحق که موفق شده بود.
زیبنده مبل های کرم و طلایی،حیاتی از جنس گل مریم و نرگس و سنبل سفید بود که طنین انداز قسمت مرکزی سالن شده بود.
وجود طیف رنگ های روشن و تیره و در ثقل، رنگ کرم و طلایی که بیشترین طیف رنگی مبل رو به خودش اختصاص داده بود،درست مثل یک رنگین کمان این تالار رو خیره کننده کرده بود…رنگی گرم و زندگی بخش گل های طبیعی و زنده ای که روی میز ها قرار داشت،سنبل زندگی بود…گل هایی که به قشنگی شکوفا شده بودن.
نکته ظریف وجود گل های طبیعی،یک دلیل دیگه بر این بود که یک مطالعه دقیق و جامع برای طراحی اینجا در نظر گرفته شده و با علم اینکه گل های خشک و مصنوعی،حامل انرژی منفی هستن،گل های زنده و طبیعی،جایگزین بخش تنفس زندگی این تالار شده بود…فرش ها و قالی های
خوش طرح و نگار با اصالتی که روح بزرگ اصالت ایرانی رو به مدرنیته پیوند داده بود.
پرده های سلطنتی شکلاتی عسلی و کرمی که در قسمت سرتاسری پنجره ها نصب شده بود،به حدی چشم نواز بود که حس خفگی رو از ادم دور می کرد و امنیتی شیرین رو جایگزین می کرد. شلف چوبی ای که در دیوار کناری قرار داشت،با دو تا از مجسمه های الهه زیبایی منور شده بود…ساده و به دور از شلوغی.
و وجود لوستر های بزرگ مدرنی که به سقف متصل شده بودن و فضای رسمی و دلپذیری رو پدید اورده بودن،یک قصر باشکوه رو به زیبایی اراسته بود
نکته خیلی جالب در این تالار،وجود رنگ های مختلف بود. اگه در سرتاسر این تالار بزرگ که ابتدا و انتهاش نامشخص بود،یک رنگ استفاده می شد،کم کم زیباییش رو از دست می داد. دیزاین به درک این جمله که"هر رنگ،یک دنیای جدید و رنگ ها کنار هم زیبایی افریند"با سبک و سیاق خودش رسیده بود. یک رنگی چشم ادمی رو اذیت می کرد و نمای کسل کننده ای به خونه می داد اما هوش دقیق و نکته سنجی دیزاینر اینجا،با طراحی مدرن و صحیح،انواع رنگ هایی که در روانشناسی رنگ ها باعث حضور ارامش و گریز استرس می شد رو به زیبایی هر چه تمام تر،ارائه کرده بود.
رنگ ها درست و به جا بودن…هر طیف رنگ دقیقا گوشه ای از سالن رو به خودش اختصاص داده بود که انگار دقیقا برای همین قسمت درست شده و مقابلش رنگی بود که خنثی کننده انعکاس های منفیش بود…یک فضای خنثی،به دور از انرژی منفی.
هوشمندانه و بی نهایت چشم گیر بود.
نگاه از فضای زیبای سالن گرفتم و به طرف در بزرگ طلایی مشکی رنگی که انتهای سالن بود رفتم.
به سختی،بخاطر سینی ای که در دست داشتم،موفق به باز شدن در کردم و به این ترتیب؛وارد تالار دیگه ای شدم.
خب،فضای اینجا،متفاوت تر بود.
تخمین اینکه اینجا فضای اصلی و تالاری که چند لحظه پیش درونش بودم،تالار مهمانی بود،چیز سختی نبود.
اینجا پوشیده شده از مبل های مختلف بود
راحتی و شاید خیلی کم سلطنتی…
همون فضای سلطنتی رو داشت،سالن بزرگ و زیبایی بود اما شکوه اون سالن رو نداشت.
شاید در نگاه اول،هرکس وارد این تالار می شد،از وجود تابلوهای رنگی که در این تالار به جای مبل های رنگی تالار قبل استفاده شده بود،غرق می شد و زیباییش رو تحسن می کرد…اما به محض دیدن تالار دوم،هوش از سرش می پرید و فضای
توضیف ناپذیر اونجا غرقش می کرد.
مثل یک مروارید در دل صدف…این فضا زیبا بود اما اوج زیبایی در داخل تالار بعدی بود که در داخل این تالار،پنهان می شد.
پله های مرمرینی که درست مرکز خونه،پیچ و تاب خورده و به قسمت بالایی و اعظم می رسیدن.
در یک کلام،معماری اینجا واقعا تحسین برانگیز بود.
-وای چرا اینا رو تو اوردی؟من می اومدم خودم.
از هپروت بیرون اومدم و به چشمای شرمنده هدئ چشم دوختم و لبخند نیم بندی زدم:
-می خواستم بیام بیرون،گفتم اینا رو هم بیارم.
سینی رو از دستم گرفت و همون طور که به سمت چپ می پیچید،گفت:
-ممنونم.
دستش رو گرفتم و اروم گفتم:
-پارسا،همونی که منو اورده اینجا کجاست؟
نگاهش دوباره برق گرفت و خیلی اروم لب زد:
-صبح زود با اقا رفتن بیرون…فقط سفارش کرد وقتی بیدار شدی بهت رسیدگی کنم.
الان دقیقا باید چی کار می کردم؟
همراهش رفتم و وقتی وارد اشپزخونه بزرگ و مجهزی شد،تموم کسانی که مشغول به کار بودن،با تردید نگاهی به من انداختن و سلام ارومی گفتند.
لبخند کوتاهی زدم و پاسخشون رو دادم. زن میان سالی،با نگاه جدی ای نزدیک شد و گفت:
-اینجا بخش خدمه است خانوم،لطفا تشریف ببرید سالن. میگم هدئ ازتون پذیرایی کنه.
راستش،وسط این همه بلا خنده ام گرفته بود.
انگار از زمان حکومت اقا محمدخان قاجار به این دوران اومده بود که انقدر با جدیت و رسمیت در مورد کسایی که داخل اشپزخونه کار می کردن،حرف می زد.
یعنی چی واقعا؟
خب مگه چی می شد من بیام اینجا؟مگه اینجا قصر پادشاهی بود که هرکس باید جای مخصوص خودش باشه؟
لبخندی زدم و گفتم: -سالن کسی نیست،می خوام اینجا بمونم. بدون حتئ ذره ای انعطاف گفت: -می تونید فیلم تماشا کنید…اقا دوست ندارن نظم
بهم بخوره.
عجب اقای زبون نفهمی داشت…هدئ با لبخند اشاره کرد بیرون برم.
با حرصی اشکار از اشپزخونه بیرون زدم. هنوز پام رو داخل سالن نگذاشته بودم که صدای خندان مردی به گوشم خورد:
-یکم اروم راه برو بدون نقطه…بابا دختره فرار نکرده که.
بی اختیار پشت ستون پناه گرفتم. منظورش من بودم؟
-چقدر حرف می زنی مسیح.
این صدای غریبه ناخوداگاه به گوشم نوای اشنایی داد اما ترس قدرت اختیارم رو مختل کرده بود و نمی گذاشت حسی که درونم ایجاد می شد رشدی داشته باشه.
خم شدم و دو مرد نبستا درشتی که سمت تالار دوم می دویدن رو دیدم.
هیچ نمی فهمیدم چرا تعلل می کنم…دستام رو مشت کردم و خواستم سمت در حرکت کنم که صدای بلند اون مرد اشنا بلند شد:
-کجاست؟
شک نداشتم در مورد من صحبت می کنه. ترسیده و با تشویش،خودم رو پشت ستون حبس کردم و چشمام رو بستم اما دستی روی بازوم نشست و گفت:
-خانوم اینجا چرا ایستادید؟
چشمامو با وحشت باز کردم و از دیدن زنی که از اشپزخونه بیرونم کرده بود،دستپاچه شدم.
-کجا رفته مسیح؟
واقعا درون صداش نگرانی وجود داشت یا من توهم زده بودم؟
زن نگاه مشکوکی به من انداخت و با لحن سردی گفت:-فکر کنم با شما کار دارن.
حتئ نمی تونستم حرف بزنم. زن دستم رو گرفت و من تکون نخوردم.
با چشمام التماسش می کردم اما زن توجهی نکرد و وقتی دید حاضر نیستم قدم از قدم بر دارم،فاصله گرفت اما با صدای خشکی گفت:
-قربان.
حس بدی داشتم…واقعا می ترسیدم…قبل از اینکه این دو نفر بیان،می خواستم با پارسا روبه رو بشم
و ببینم دقیقا چه اتفاقی افتاده اما الان واقعا نمی دونستم چرا انقدر ترسیدم.
صدای قدم هایی رو شنیدم و محکم چشمام رو بستم و از خدا طلب کمک کردم. وقتی که چشمام رو باز کردم،مرد خوش چهره ای مقابلم بود و با تعجب و خنده نگاهم می کرد. وحشت زده به چشمای سیاهش نگاه دوختم.
-بی نقطه،پیداش کردم بابا…سکته نکن. در مورد کی صحبت می کرد؟
نگاهش به چشمای ترسیده ام بود و لبخندش گسترده تر می شد. وقتی صدای قدم هایی رو که با سرعت روی پارکت ها کشیده می شد شنیدم،بدنم بیشتر حالت دفاعی گرفت اما وقتی مردی با چشمایی که نگرانی درونش موج می زد مقابلم قرار گرفت و به محض دیدنم،نفسش رو به شدت رها کرد،ترس کمرنگ تر شد و بهت به حس هام اضافه شد.
اولین چیزی که درون صورتش توجه ام رو جلب کرد،چشمای قهوه ای سوخته اش بود…یک چیزی توی نگاهش بود که من رو به یک چالش دعوت می کرد…در پس یک طوفان،چشم هاش من روبه گذشته ای دور می کشید…کششی عجیب بین من و چشماش برقرار بود.
خیره در چشم های هم،من با تعجب و سردرگمی و اون با حالتی خاص…شاید یک توهم بود اما اشنایی و محبت در چشماش رو می تونستم دریافت کنم.
-ارامش.
پرتاب شدم…پرتاب شدم به ده سال پیش…به ارامش یازده ساله …به ارامشی که بغض در حال خفه کردنش بود و قدرت ابرازش رو نداشت…به ارامشی که با صدای مرد کودکی هاش،با شنیدن اسمش از مرد خاطراتش بغضش ترکید و اشکاش چکید…ارامشی که اون روز،دوست و همراهش رو از دست داد و ده سال،زنگ صدای ارامش گفتن اون مرد رو در کنج مغزش ثبت کرده بود.
مغزم،نوری که از چشماش بازتاب می شد رو دریافت کرد و شروع به تحلیل صدای این غریبه اشنا با مرد کودکی هام کرد. صدا فرکانس های مختلف و تن متفاوتی داشت اما زنگی که درون ارامش گفتنش بود،برابر بود.
مغزم پیام چشم هاش رو درک کرد،معنیش کرد،دستور صادر کرد،پاهام رو به جلو حرکت داد و من طبق دستور مغزم،از ستون فاصله گرفته،قدمی به جلو برداشتم وبه چشمای این نامرد نگاه دوختم. مغزم چشمانم رو هم درگیر کرد و بی اجازه من،حکم باریدن داد و من دقیقا مقابل صورت مرد،اشکم چکید و با لرز گفتم:-د…داریوس؟ چشماش برقی زد و بالاخره لبخندی زد و گفت: -شناختی.
شناختم؟…می تونستم این چشمایی رو که هر روز عکسش رو در قاب عکس کوچکی که کنار تختم قرار داشت می دیدم رو فراموش کنم؟
عکسی که وقتی هشت سالم بود و توی حافظیه شیراز کنار هم گرفته بودیم رو فراموش کنم؟
می تونستم این چشمایی رو که هشت سال نفس به نفس با من بزرگ شده بود و دست حمایتگرش همیشه بالای سرم بود رو فراموش کنم؟
می شد؟
این ادم بی انصافی رو که هفت ماه بعد از اینکه از پیش من رفت،دیگه هیچ وقت تماس نگرفت و من نزدیک به یک سال مریض شدم رو فراموش کنم؟
این ادم بی احساسی رو که یک شبه تموم خاطراتمون رو فراموش کرد رو فراموش کنم؟
-خیلی نامردی.
قسم خورده بودم به محض دیدنش،این اولین جمله ای باشه که به زبون بیارم…نامرد…نامرد…نامرد.
لبخند تلخی زد: -تو هیچی نمی دونی ارامش.
درد ده ساله بالاخره سر باز کرد. من دلم برای این چشما،این صدا،این ارامش گفتن ها تنگ شده بود…دلم به یاد خاطرات خوبی که داشتیم تنگ شده بود.با بغض گفتم:
-چرا دیگه زنگ نزدی؟چرا داریوس؟چرا یهو غیبتون زد؟می دونی چقدر بهت زنگ زدم؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟می دونی یه سال مریض و افسرده شدم؟می دونی چه بلاهایی سر من اومد؟…تو اصلا می دونی مامان و بابام چ…
جمله ام نصفه موند چون دستای بزرگش دستام رو در دست گرفت و من رو محکم به اغوشش کوبید.
خشکم زد…اشکام بند اومد و عطر شیرینی که زیر بینی ام پیچید،باعث شد یک نفس عمیق بکشم…اون عطر تلخ،دوست داشتنی تر نبود؟
دلم براش تنگ شده بود،برای رفیق کودکی هام،اما این که الان بدون هیچ نسبتی در اغوشش باشم،برخلاف اصول و باور هام بود…اصول و
باور هایی که با کمک مامان و بابا به درکش رسیده بودم.
تکونی خوردم و از اغوشش فاصله گرفتم. لبخند الکی زدم و گفتم: -ازت متنفرم…هیچ وقت نمی بخشمت. حواسش رو پرت کردم. لبخندی زد و دستاش رو
کنارش انداخت و گفت: -هنوزم سرتقی. ازش دلگیر بودم…خیلی بی انصافی کرده بود.
سکوتم رو که دید،قدمی به جلو برداشت اما من در این فکر بودم که از چه زمانی همراهانمون،ترکمون کرده بودن.
-همه چیزو توضیح میدم ارامش…همه شو…باور کن…تو از هیچی خبردار نیستی،من می دونم چه بلاهایی سرت اومده…همشو می دونم…برات توضیح میدم.
تعجب کردم…چی شده بود؟
از کجا می دونست؟ اصلا داریوس اینجا چی کار داشت؟ اشاره ای به تالار مهمونی کرد و گفت: -بریم تو اتاقت؟ کنجکاو بودم…کنجکاو گذشته…بنابراین قبول کردم و همراه هم حرکت کردیم.
تاسف،اندوه و حسرت مشترک،حس هایی بود که بعد از صحبت های داریوس داشتم.
این که دقیقا،مثل من،در یک شب پدر و مادرش رو کشته بودن و داریوس فرار کرده بود،سرنوشت مشترک ما بود.
وقتی یاد لحظه ای که جسد خونین پدر و مادرم رو دیدم افتادم،داریوس رو با عمق وجودم درک کردم.
نگاهش با غم توام بود و نگاه من لبریز از اشک…درد مشترک.
-منو از کجا پیدا کردی؟اون شب تو نجاتم دادی؟
رفیق کودکی لبخند تلخی زد و گفت:
-دقیق نمی دونم کی نجاتت داده…حدس می زنم پارسا یا کیان پیدات کرده باشن،و
به دستور رییس اورده باشنت عمارت…ما اون شب قرار بود به ویلای منصور بریزیم و دخترا رو با خودمون ببریم و منصور و نوچه هاشو گوش مالی بدیم…من روحمم خبرنداشت توام جزوی از همون دخترا باشی…وقتی رسیدیم ویلا،بین دخترا هم نبودی…ویلا رو تخلیه کردیم اما وقتی اومدم عمارت،رییس گفت تو اینجایی و اونجا بود که فهمیدم زنده ای ارامش.
بلافاصله چندین سوال درون مغزم شکل گرفت اما مهم ترین چیز رو پرسیدم:
-دخترا رو کجا بردید؟بردید امارات؟
و با چشمام التماس می کردم که بگه این کار رو نمی کنه.
نگاهی به چشمای ملتمسم کرد و با خنده گفت:
-معلومه که نه…ارامش ما اومده بودیم نذاریم اونا از کشور خارج بشن…در مورد ما چی فکر کردی؟
نفس راحتی کشیدم و با عجز گفتم: -دخترا کجان؟ سکوت کرد و در اخر با لحن مقتدری گفت: -جاشون امنه…نگران نباش. -یعنی چی؟کجان؟ کمی نزدیک تر شد و با صدای ارومی گفت:
-نمی تونم چیزی بگم ارامش…باور کن حالشون خوبه و هیچ خطری تهدیدشون نمی کنه و به زندگیشون برگشتن،باشه؟
می دونستم ممکن نیست چیزی بگه…می شناختمش…داریوس وقتی سکوت می کرد یعنی دیگه نباید سوال بپرسی.
با اینکه کامل متوجه همه چیز نشده بودم،اما همین که سالم بودن و خطری تهدیدشون نمی کرد،کافی
بود.اما،با سوال دیگه ای ،حواسش رو به خودم معطوف کردم:
-تو اینجا چی کار داری داریوس؟عماد و از کجا می شناسی؟
-هنوزم همون قدر فضولی.
داشت حواسم رو پرت می کرد. توجهی نکردم و گفتم:-جواب منو بده لطفا…داریوس تو بین اون ادما چی کار داری؟اصلا این عمارت کجاست؟رییس کیه؟
نفسی کشید و چشم از من گرفت. دستی به کتش کشید و از روی تخت بلند شد و گفت:
-استراحت کن ارامش…اینجا جات امنه،هیچ کس نمی تونه اذیتت کنه.
سریع از روی تخت پایین پریدم و مقابلش قرار گرفتم:
-صبر کن،جواب سوالامو بده داریوس…من،من دارم می ترسم.
نگاه با محبتی به چشمام کرد و گفت:
-از هیچی نترس ارامش…اینجا امن ترین جاییه که می تونی توش زندگی کنی. فعلا سوالاتو نگه دار،یه روز همه چیزو برات تعریف می کنم،اما الان نه.
-نمی گی؟ -نه…فعلا نه. نه اش زیادی قاطع بود. کوتاه اومدم اما گفتم: -من،من تا کی باید اینجا باشم؟کی می تونم برم شیراز؟ نگاهش کمی سرد شد و گفت:-فعلا هیچ جا نمی تونی بری…ریسکش خیلی بالاست.
ترسیدم: -چرا؟
-منطقی باش ارامش. فکر می کنی چرا باید پدر و مادرتو انقدر وحشیانه از دست بدی؟یا من چرا باید
پدر و مادرم رو از دست بدم؟پدر تو مغز علم فیزیک بود اما پدر من فقط یه ادم معمولی بود که تو یه ازمایشگاه با تحقیقاش سرگرم بود. و دقیقا جفتشون به یه شکل کشته شدن…من فرار کردم،اما اواره شدم…قسم خوردم که پیداشون کنم و پیداشونم می کنم ارامش…برای این کار هر کاری هم می کنم و هر کاری هم کردم…تو دختر رضا شرقی هستی،مردم فکر می کنن تو هم مردی…خبر کشته شدن پدرت،توی تموم مطبوعات پیچیده…ما هنوز نمی دونیم کیا پشت این ماجران…اصلا چرا دست به همچین جنایتی می زنن؟…اگه پاتو از اینجا بیرون بذاری،ممکنه پیدات کنن و کار ناتمومشون رو تموم کنن و این کار تا وقتی من زنده ام،تقریبا غیر ممکنه…بمون تو این عمارت…بمون و فعلا سوال نپرس…قول میدم واست توضیح بدم…بمون و وقتی رییس احضارت کرد،به سوالاش جواب بده و بذار کمکمون کنه…باشه ارامش؟
چاره دیگه ای داشتم؟
موفق شده بود ترسم رو زنده کنه…نمی خواستم دوباره اون بلاهایی که از سر گذروندم رو دوباره ببیننم.
-رییس کیه؟ لبش رو گزید و در اخر گفت: -می فهمی. و بی توجه به منی که بهتم زده بود،از اتاق بیرون رفت.

0 ❤️

2024-04-28 00:46:23 +0330 +0330

.
.
-کدومه؟
-همونی که کنار وایساده…اا،اونی که الان خم شد.
به هفت مردی که داخل حیاط و کنار ماشین ایستاه بودن نگاهی کردم و طبق مشخصاتی که هدئ گفت،به مرد بور و قد بلندی اشاره کردم و گفتم:
-اون بوره رو میگی؟ با ذوق گفت: -اره خودشه. پس پارسا،ایشون بود. موهای بورش زیر افتاب می درخشید و با لبخند به حرف های دوستش گوش می کرد.
چهره با نمکی داشت…دلم می خواست نزدیکش بشم و کمی عطرش رو بو بکشم…رسما دیوانه شده بودم.
-سایلنت؟
ترسیده برگشتم و به مردی که متوجه شده بودم اسمش مسیحه نگاه دوختم و با تعجب گفتم:
-بله؟
لبخند جز لاینفک صورتش بود. از لحظه ای که هم رو دیده بودیم لبخند به لب داشت. چهره زیبایی داشت،موهای سیاه و چشمای سیاهش،هارمونی
زیبایی با پوست گندمیش ایجاد کرده بود و شیطنت ازوجودش بهت چشمک می زد.
-اسمت سایلنت نبود مگه؟
هدئ لبخند ارومی زد و من با تعجب گفتم:
-سایلنت؟اسمم ارامشه.
بی خیال سری تکون داد و گفت:
-همون میشه دیگه…واسم جالبه چرا شما دوتا دوست قدیمی یه اسم درست و حسابی ندارید؟
طنز موجود در صداش باعث شد لبخندی بزنم و جوابی ندم.
جلوتر از من ایستاد و داد کشید: -پارسا،بیا اینجا.
هدئ تکونی خورد و من چشم دوختم و هوشیاریم رو زیاد کردم تا با مردی که نجاتم داده بود و دارنده یک عطرتلخ بود،روبه رو بشم.
قدم های محکم و بلندی برداشت اما هیچ رایحه تلخی همراهش نبود…به چشمای عسلیش نگاه دوختم و مغزم،اصلا ابراز اشنایی نداد.
-حواستون به عمارت باشه…یه ثانیه ام پستاتون رو ترک نمی کنید،مفهومه؟
-بله قربان.
صدا،لعنتی صداش بم نبود…اون صدای گیرا نبود…این ادم چرا شبیه قسمت رویای ذهنم نبود؟
با دقت بهش نگاه دوختم و سعی می کردم شاید اندکی اشنایی پیدا کنم اما دریغ از یک هرتز فرکانس اشنایی…هیچ.
-خوبه…خبری شد،بدون اینکه کاری بکنید،اول به ما خبر بدید.
-چشم. و رفت. مسیح سمت ما برگشت و گفت: -برید تو،کم کم شلوغ میشه.
بی حرف، از باغ بزرگی که زیباییش تورو به مدهوشی می کشید،به سمت عمارت حرکت کردیم.
وارد عمارت که شدم،داریوس با لبخندی که با دیدنم روی لبش پدیدار می شد،نزدیکم شد و گفت:
یادش مونده بود که وقتی چیزی فکرم رو بهم می ریزه،باید تنها بمونم و باهاش کلنجار برم…بالاخره امروز بعدظهر از قفسم بیرون اومدم،بیرون اومدم تا حرف بزنم و ببینم سرنوشتم چیه…
اما ورود من به سالن اصلی،با خروج اون شیطان همزمان شد و من فقط برای لحظه ای،لحظه کوتاهی هیکل عظیم الجثه اش رو دیدم و بعد به خاطر محابایی که از داشتم،جسارتمو باختم و حتئ قدم از قدم برنداشتم و اونقدر منتظر شدم تا صدای جیغ لاستیک ها رو شنیدم…چند ساعتی از رفتنش می گذره و من فرصت کردم عمارت رو بچرخم و از زیباییش کمی لذت ببرم.
وقتی هدئ و پارسا مقابلم قرار گرفتن،از فکر اون شیطان بیرون اومدم و بلند شدم. پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و به ارومی گفت:
-خوبی؟
شاید مسخره بود اما حس خوبی به پارسا داشتم و نمی تونستم قبول کنم که این ادم می تونه ادمکش باشه…مثل داریوس و حتئ مسیح!!!
-ممنونم،مهرداد چطوره؟ سری تکون داد: -خوب…نگران نباش. لبخندی زدم. نگاهش به هدئ واقعا عاشقانه ای از جنس مردانه بود.
-بشین اینجا،شب خودم می برمت.
و وقتی هدئ چشمی گفت،بی بلایی گفت و رفت.
چقدر مردانه محبت می کرد.
-می بینم که بلهههه.
هدئ گونه هاش رنگ باخت و گفت:
-توروخدا خجالتم نده. دستش رو گرفتم و گفتم: -پارسا خیلی دوست داره ها.
-منم عاشقشم. و ستاره های روشن شده در چشماش،اثبات حرفش بود.
باهم در مسیر زیبا و پرپیچ و خم باغ قدم می زدیم و به هدئ اجازه دادم تا محبوبش رو نگاه بندازه. پارسایی که تموم حواسش رو به کارش بخشیده بود و جلوی عمارت با اخم ایستاده بود.
باغ رو دور زدیم و با شیطنت گفتم:
-بریم یه عرض اندام کن برا اقا پارسا و بعد بریم عمارت،باشه؟
-ارامش.
خندیدم و گفتم:
-اره…تو دل من قند اب میشه…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:47:22 +0330 +0330

(قسمت 8)
دستش رو گرفتم و به سمت پارسایی که جلوی درواز ایستاده بود رفتیم. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتیم که به صدای بوقی،دوتا از محافظین با سرعت خم شدن و در رو سریع باز کردن.
با تعجب نگاهشون می کردم و با ورود سه تا بنز مشکی رنگ به داخل حیاط لبم رو گزیدم.
هدئ با هول گفت:-خاک تو سرم،اقا اومد.
و نفسی که درون سینه من حبس شد…لعنتی.
می خواستم دور بزنم و برگردم اما نمی تونستم…پاهام رو به زمین دوخته بودن.
ماشین ها به ترتیب پشت سر هم قرار گرفتن و چند لحظه بعد،یکی از سرنشینان ماشینی که اول از همه پارک شده بود،با عجله بیرون اومد و در ماشین رو باز کرد و اونجا بود که هیبت هیولایی اون شیطان از ماشین پیاده شد.
بلافاصله مسیح و داریوس از ماشین عقبی پیاده
شدن و سراسیمه خودشون رو به جگواری که
اخمی غلیظ بین دو ابروش داشت رسوندن و با هراس و استرس چیزی رو توضیح می دادن.
بی اراده قدمی جلو برداشتم تا متوجه بشم دقیقا چه اتفاقی افتاده…چندین قدم فقط باهاشون فاصله داشتم،هدئ با استرس دستم رو
فشرد و من چشم دوختم و به مسیح و داریوسی که مقابل جگوار ایستادن.
سرش پایین بود،سرش رو بالا گرفت،چهره اش رو نمی دیدم اما لحنش کمی عصبی بود:
-می خواید بمیرید که جلوم وایسادید؟
-رییس خواهش می کنم.
مسیح عاجزانه جمله اش رو ادا کرد.
سری تکون داد،با دستاش ضربه ای به شونه های مسیح و داریوس زد و با غرش گفت:
-گمشید کنار. اما قدماش خیلی ثابت نبود…تلو خورد.
داریوس و مسیح سریع سمتش رفتن و قبل اینکه بتونن بازوش رو بگیرن،صاف ایستاد و گفت:
-دست به من بزنید خونتون رو می ریزم.
وقتی برگشت و چهره اش رو دیدم،متوجه رنگ پریدگی چهره اش شدم. چی شده بود؟
دستاش رو داخل جیب شلوار برد و وقتی باوزهای حجیمش برامده شده،من احتمال دادم ممکنه کت درون تنش تیکه پاره بشه.
-تا رفعتی بیاد هیچ غلطی نمی کنید…عمارت رو روی سر تک تکون خراب می کنم اگه دنبالم بیاید.
و اونقدر لحنش قاطع بود که همه تهدیدش رو جدی گرفتن و سرجاشون ایستادن و خیره شدن به قدم های صاف و بلند جگوار که به سمت عمارت کشیده می شد.
وقتی از دید دور شد،مسیح ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-دارم دیوونه میشم.
وقتی برگشت و با منی که گیج بهشون چشم دوخته بودم چشم در چشم شد،لحظه ای مکث کرد و در اخر لبخندی زد و با عجله سمت من اومد و گفت:
-ببینم سایلنت تو پرستار بودی دیگه مگه نه؟ گیج گفتم: -چی؟
.
.
“خدایا نذار بزدل باشم…بهم جسارت بده…خودت کمکم کن”
در دل از خدا طلب امداد می کردم و به سمت اتاق قدم بر می داشتیم. مسیح همزمان با من قدم بر می داشت و لبخند مطمئنی بهم می زد.
وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتیم،مسیح با ملایمت گفت:
-نترس. فقط فکر کن اونم یه مریض عادیه،باشه؟
عادی نبود…شیطان بود…قسم خورده بودم در هر حال و هر لحظه وقتی کسی نیاز به کمک داشت
کمکش کنم…بابام بهم یاد داده بود،وقتی مریضی دیدم،فارق از هر همه چیز بهش کمک کنم…غریبه یا اشنا بودنش،پیر یا جوون بودنش،ثروتمند یا فقیر بودنش و حتئ بد یا خوب بودنش…بابا بهم گفته بود مثل باران باش و بر سر همه بریز…محبتت رو فقط به یک عده خاص محدود نکن…قضاوت نکن و فقط به کسی که نیاز داره کمک کن.
و امروز،اینجا جلوی این اتاق من باید حرفم رو اثبات می کردم.
جگوار با چاقو زخمی شده بود و مسیح و داریوس از من خواهش کرده بودن که کمکش کنم…وقتی پرسیدم چرا و به چه علت،فقط سکوت کردن و من متوجه شدم که یک ممنوعه است.
مسیح ضربه ای به در زد و صدای بمش بلند شد: -بیا تو.
مسیح جعبه ای رو که در دست داشت جابجا کرد و اجازه داد من اول وارد بشم،قدمی لرزان برداشته و وارد اتاقش شدم.
اتاق روشن بود…خب،تصور یک چیز شاهانه رو داشتم و زیاد تعجب نکردم از دیدن پرده های مخمل قهوه ای تیره که یک رویه طلایی زرشکی در اطرافش بود و چنان این سه رنگ باهم ترکیب جالب و زیبایی به وجود اورده بودن که چشمانت برق می زد…نمی تونستی خیلی محو اطرافت بشی چون تاج سلطنتی ای که بالای تخت بی اندازه بزرگی که در مرکز اتاق قرار گرفته و فضای زیادی به خودش اختصاص داده بود،پرده های زرشکی و طلایی خوش رنگی ازسقفش اویزون شده بود،تخت خواب رو مثل یک گنجینه محفوظ کرده بود و اونقدر زیبا و رویایی بود که باعث می شد ثانیه ای محو زیباییش بشی.
این پارچه های نرم و سلطنتی که مثل یک پرده دور تخت اویزون شده بود،فوق العاده بود.
-چی می خواید؟
روی اون تخت باشکوه خوابیده،دست روی سرش پیشونیش قرار داده و چشماش رو بسته بود اما کاملا متوجه شده بود دو نفر وارد اتاقش شدن…لعنتی،الکی نبود که بهش جگوار می گفتن.
اونا خیلی حیوانات باهوشی بودن.
-رییس،ارامش میخواد معاینه اتون کنه.
-بیرون. حتئ تکون هم نخورد…فقط یک کلام گفت. لهجه واقعا بامزه و گیرایی داشت…
-رییس م… -حرفم تکرار نداره،مگه نه؟ خدای من…ابهتش دهانم رو دوخته بود.
بی رحمانه بود،اما واقعا دلم می خواست فرار کنم و به اتاق خودم برگردم…اگه مسیح و داریوس ازم درخواست نمی کردن،لحظه ای سمت این شیطان نمی اومدم…حیف که به پدرم قول داده بودم…حیف.
-صدای در رو نشنیدم.
دلم می خواست سرش فریاد بزنم اما این فقط یک رویای محال بود.
مسیح اشاره ای کرد و بی سر و صدا از اتاق خارج شدیم.
اونقدر درد بکش جونت بالا بیاد…البته که اینو نمی خواستم.
-حالش چطوره؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
-خوب. بخاطر بدن قوی و عضلانیشون خیلی بهش اسیبی نرسیده…فقط مراقب باشید عفونت نکنه…کاش راضی می شدن بیاد بیمارستان،یه نفر باید بلد باشه بهش رسیدگی کنه.
هیچ وقت نفهمیدم چرا اون روز بی هوا گفتم:
-من حواسم هست.
دکتر سمت من برگشت و گفت:
-بلدی؟ بی توجه به مسیح و داریوس گفتم: -من پرستارم. لبخند زد:
-خیلی خوبه…حواست بهش باشه…مسکن بهش تزریق کردم فعلا خوابه…من باید برم بیمارستان،یکی دو ساعت دیگه برو سراغشون و تبش رو چک کن،باشه؟
سر تکون دادم. کاغذی رو سمت مسیح گرفت و گفت: -داروهاشونه…زود بگیرید بدید این خانوم. دوباره نگاهی به من کرد و عینک ته استکانیش
رو کمی جابجا کرد:
-پانسمانش رو امشب حتما عوض کن…می دونی که دیگه؟مشکلی پیش اومد تماس بگیر.
-باشه.
دکتر که رفت،روی مبل ها نشستم و به اون شیطان فکر کردم…نگاهی به ساعت کردم،چهار و ده دقیقه بود. ساعت شش می رفتم یه سری بهش می زدم.
مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد و داریوس کنارش نشست. نگاهی به من کرد و اروم پرسید:
-خوبی؟ سر تکون دادم. سرفه ای کردم و گفتم: -می خوام با جفتتون حرف بزنم.
داریوس کاملا حواسش رو به من بخشید و مسیح سر بلند کرد و منتظر به من چشم دوخت. زانوهام رو با دستام فشار دادم و گفتم:
-تکلیف من چیه؟قراره چه بلایی سرم بیاد؟ داریوس جدی گفت:
-هیچ بلایی. تو اینجا می مونی و به زندگیت می رسی.
اما مسیح با شک پرسید:
-چیزی شده؟می دونی که فعلا نمی تونی تنها باشی.
-می خوام به زندگیم برسم…من پرستارم،شغلمو دوست دارم. می خوام به کارم به زندگیم قبلیم برگردم…قراره تا کی تو این عمارت زندونی باشم؟تا ابد؟
داریوس با محبت گفت:
-ارامش زندانی نیستی…ولی تنهایی نمی تونی بری بیرون. شغل و زندگیت رو به زودی پس می گیری،قول میدم بهت…فقط یکی دو روز صبر کن و بعد با رییس حرف بزن…امروز اصلا روز خوبی نیست،قبوله؟
نفسم رو با کلافگی ازاد کردم و گفتم: -میشه بگید چی شده؟چرا رییستون چاقو خورده؟
مسیح سرش رو به تاج مبل تکیه داد و همون طور که چشماش رو می بست،گفت:
-یه بی شرف موقع مرگش جفتک انداخت. با وحشت گفتم: -بازم ادم کشتید؟ داریوس با حرص گفت: -ادم نه…یه کفتار. عصبی گوشه پلکم پرید: -داریوس تو چه جور ادمی شدی؟ نمی خواستم مرد کودکی هام رو از دست بدم…نمی خواستم.
قبل اینکه داریوس حرفی بزنه،مسیح گفت: -سایلنت وقتی چیزی نمی دونی حرف نزن.
من ادم بی ادبی نبودم،دلم می خواست سرش فریاد بکشم اما خودم رو کنترل کردم و گفتم:
-میشه توضیح بدی منم بدونم؟ داریوس جلو اومد و گفت:-ببین ارامش،منصور یکی از اعضای حلقه است…یکی از زیر مجموعه هاست…قانون جگوار اعلام شده بود که حق ندارن دختر بدزدن و به قمارخونه و هر جهنم دیگه ای بفرستن…حق نداشتن این کارو بکنن…فعلا باید یه ثبات ایجاد می شد…اما منصور وقتی رییس برای چند روز از ایران رفت،تو و چند تا دختری که خودت دیدی رو دزدید و داشت راهی می کرد…قانون شکنی کرد و جذاش رو هم امروز دید…اینکه منصور چه ربطی به کشته شدن پدرت داره،یه سواله که نمی دونیم جوابش رو…امروز هر چقدر شکنجه کردیم جواب درست درمونی نداد…برای یه لحظه از دست محافظا در رفت و چاقو رو سمت رییس گرفت مردتیکه پفيوز…نکبت…چنان از غفلت محافظا سو استفاده کرد و تو یه لحظه به رییس حمله کرد که اصلا همه ما شوکه شدیم.
مسیح فحشی زیر لب زمزمه کرد و من با حیرت گفتم:
-خب؟کشتیدش؟
-همون چاقویی که برای ضربه زدن به رییس استفاده کرد،گردنش رو برید.
-مسیح!!!
مسیح تشرگونه داریوس هم نتونست وحشتم رو پنهان کنه…خدای من…از منصوری که ندیده بودم متنفر بودم بخاطر کثافت کاری هاش اما خب،خب توقع این هم بی رحمی رو هم نداشتم.
-جووون.
داریوس ضربه ای به پای مسیح زد و همون طور که از روی مبل بلند می شد و سمت تالار دوم می رفت،گفت:-من برم بکپم تا شب مقدمات پرواز رو فراهم کنم…ملوانی رو که دوست داری؟
و صدای بلند خنده اش تو صدای خفه شو گفتن داریوس همزمان شد. با گیجی گفتم:
-شب پرواز دارید؟
داریوس اخمی کرد و تا خواست حرف بزنه،مسیح از انتهای سالن گفت:
-اووووووف چه پروازی…سایلنت حیف که ممنوع الورودی وگرنه تو ام می بردم.
داریوس که نیم خیز شد،مسیح با قهقه وارد تالار دوم شد و داریوس زیر لب چیزی زمزمه کرد.
-باتوام…می خوای بازم بری؟ لبخندی زد و گفت:
-نه ارامش…همین جام امشب…نترس…اون یکم مشکل روانی داره…حرفاشو جدی نگیر.
سردرگم سری تکون دادم و بهش چشم دوختم. چند لحظه خیره نگاهم کرد و در اخر گفت: -برم یه سر به بچه ها بزنم و بیام. -باشه. وقتی رفت،سرم رو فشار دادم و فقط به یه چیز فکر می کردم…قراره چی بشه؟
با اروم ترین حالت ممکن،در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.خداروشکر دیوار کوب ها روشن بودن و نور ضعیفی در اتاق بود. چشمم به سمت مردی که تو کشتن ادم ها تردید نمی کرد چرخ خورد و از دیدنش روی تخت،دقیقا به همون ژستی که قبلا دیده بودمش،نفسی کشیدم.
ریتم منظم حرکات قفسه سینه اش نشون می داد که خوابیده…خدا خدا می کردم بدنش لخت نباشه و وقتی نزدیکش شدم و متوجه پیرهنش شدم،در دل خدارو شکر کردم.
مثل یک مسخ شده به سمتش قدم بر می داشتم و نگاهم بین صورت و موهاش در گردش بود. لبم رو گزیدم،بالای سرش رسیدم و لعنت…بوی عطرش با بوی تلخ چوب زیر بینیم پیچید و باعث شد یک نفس عمیق بکشم…می تونستم رایحه سیگار رو استشمام کنم.
نور ضعیفی روی صورتش سایه انداخته بود و به شدت به ابهتش افزوده بود…به ارومی نفس می کشید و سینه اش به ارومی تکون می خورد. دستای لرزونم رو بالا اوردم،تشویش و اضطراب بدی داشتم،نفس عمیقی کشیدم و به ارومی خم شدم تا دمای بدنش رو از روی پیشونیش تخمین بزنم.
یک قدم به جلوتر برداشتم،دقیقا به تختش چسبیدم،دست چپم رو روی لبه تخت قرار دادم و کاملا خم شدم و دست راستم رو به سمت پیشونیش گرفتم،اما…
اما در عرض سه ثانیه،همه چیز عوض شد.
اونقدر سریع و قدرتمندانه اتفاق افتاد که من حتئ نتونستم اوایی از دهانم خارج کنم.
یک ثانیه،محبوس شدم یک ثانیه در هوا
و یک ثانیه اخر به شدت به تخت کوبیده شدم
و وقتی به خودم اومدم که جسم تناور و عظیم الجثه ای رو روی تنم قرار گرفته،پاهام رو بین پاهاش قفل کرده و با یک دستش،جفت دستام رو بالای سرم گرفته و با دست دیگه…با دست دیگه اش گردنم رو محکم گرفته و استخوانم رو له می کرد…لعنتی داشت خفه ام می کرد…
اصلا نفهمیدم کی این اتفاق افتاد،کی بهم حمله کرد…فقط وقتی یک انگشت با لمس پیشونیش فاصله داشتم،چشمای خونخوارش رو باز کرد،دستی رو که سمتش گرفته بودم با سریع ترین حالت ممکن گرفت و اون یکی دست بزرگ و قدرتمندش،کمرم رو گرفت،محکم سمتش خودش کشید،و بعد بی رحمانه روی تخت پرتم کرد و مثل یک جگوار،دقیقا مثل یک جگوار روی تنم قرار گرفت و چنان با چابکی بهم حمله ور شد و خلع سلاحم کرد که من هرگونه حرکتی ازم سلب شد.
استخوان گردنم رو بین دستاش گرفته بود و با قدرتی بی انتها فشار می داد…نفسام انباشته شدن،سلول به سلولم برای هوا فریاد می زد و تموم بدنم شروع به تکاپو کرد…چشماش،اسمون برفی بود…یخی و بی اندازه بی حس،سرد و…زیبا…واقعا زیبا.
وقتی دیگه نفسی برام باقی نموند،چشمام در حال ترکیدن بود و وقتی می خواستم بوسه به لب های مرگ بزنم،با اخم و تردید نگاهی به چشمای پرم و قطره اشکی که از چشمم چکید کرد و انرژی و فشاری که به گردنم وارد می کرد،یک بار کمتر شد…وقتی مانع دستاش برطرف شد،هوا به شدت بهم حمله کرد و ریه هام برای ذره ای اکسیژن به خروش افتادن و قفسه سینه ام با هینی بالا و پایین شد.
سرفه ای کردم و هوا رو بلعیدم…صورتش کمی از من فاصله گرفته،اما دستام در دستش،و پاهام بین پاهاش حبس بود…بدن کوفتیش اونقدر بزرگ و سنگین بود که من زیر سایه اش قدرت تکون خوردنم نداشتم…انچنان بدنم رو قفل کرده بود که حتئ نمی تونستم تکونش بدم…وقت فکر کردن به این چیز ها نبود اما گرمای مزخرفی در تنم پخش شده بود…و لعنتی، پاهاش اصطکاکی روی بدن و پاهام برقرار کرد،پاهام رو محکم تر قفل کرد و دستام رو همون طور که حبس کرده بود خم شد و با غرش گفت:-اینجا چه غلطی می کنی؟
لعنتی…حس عضلات شکمش روی بدنم،کمی فکرم رو مختل کرد…باور کردنی نبود اما می تونستم عضلات برامده شکمش رو حس کنم و این…این کمی بهمم می ریخت.
اما اونقدر این حس تداوم نداشت چون ترس و شوک اونقدر بهم غلبه کرده بود که به چشمای منتظرش نگاه کنم و بگم:
-م…میخواستم ت…تبتونو چک کنم.
.
.
(جگوار)
وحشی…
چشمای درشت و سیاهش،تنها حامل یک پیام بود…وحشی…
بی اندازه چشم های وحشی و خاصی داشت…موژه های بلند و فرش ،چشمای سیاهش رو قاب گرفته بود و یک تصویر زیبای وحشی ساخته بود که…که واقعا خیره کننده بود.
چشماش نور رو منعکس می کرد و باعث می شد براق به نظر برسه…زیر حصار بدنم،کلید شده بود و با وحشت اما جسارت به من نگاه می کرد…
حضورش رو حس کرده بودم…سنسور های مغزیم حضور یک نفر رو حس کرده بود و عطرش اونقدر نا اشنا و گیج کننده و غریبه بود که بی اراده چشمای خواب الودم رو باز کردم و جسم ضعیفش رو به زیر کشیدم و تحت فرمان مغزم،در حال شکستن استخوان گردنش بودم…چنان جونوری که بهش معروف بودم و درونم نفس می کشید به یک باره خونخوار شده بود که فقط نوای"بکشش"در سرم بودم…اما وقتی چشمم به چشمای براقش خورد،وحشی چشماش پیغامی به مغزم فرستاد،جونور درون وجودم ارامید و فهمیدم،اشناست…ارامش بود.
پاهاش رو خواست تکونی بده اما محکم قفلش کردم و دستاش رو بیشتر کشیدم.
دیدم چهره اش از درد جمع شد اما با وحشی نگری نگاهم کرد و گفت:-ب…بذارید برم دیگه.
زیر تنم پیچی خورد اما قفلش کردم و بیشتر دستش رو فشردم…بدنش،نرم،کوچک و خیلی سبک بود…
می دونستم ممکنه دستاش رو کبود کنم…و اصلا برام اهمیت نداشت.
خم شدم،چشماش گشاد شد،وقتی فقط یک نفس باهاش فاصله داشتم،غریدم:
-یک بار دیگه…یک بار دیگه وقتی خواب بودم،بالای سرم بیای…استخونت رو خورد می کنم.
طبق گفته های بقیه متوجه شده بود اهل بلوف زدن نیستم…هر کاری رو اراده کنم انجام میدم.
-فهمیدی؟
با خیره سری نگاهم می کرد. دستاش رو کشیدم،اخمی کرد و لبش رو گزید و در اخر گفت:
-ب…باشه…دستم،دستم شکست.
نگفت دستم رو ول کن…پیغام داد که داره درد می کشه و این برام مهم نبود.
چند لحظه خیره نگاهش کردم…لعنتی…حس می کردم بخیه ام در حال پاره شدنه…خیسی خاصی رو روی بانداژام حس می کردم.
نمی خواستم متوجه چیزی بشه…دست و پاهاش رو رها کردم و خودم رو اون طرف تخت پرت کردم
و همون طور که دستم رو روی پیشونیم قرار می دادم گفتم:-یه دقیقه دیگه اینجا باشی تضمین نمی کنم سالم بمونی.
چشمام رو بستم و متوجه شدم از تخت پایین پرید. صدای قدم هاش رو شنیدم.
با صدای شنیدن در نیم خیز شدم،و بلوزم رو از تنم بیرون کشیدم،گندش بزنن…زخمم خونریزی کرده بود.

0 ❤️

2024-04-28 00:47:51 +0330 +0330

.
.
(داریوس)
-ارام تو اشپزخونه است؟ هدئ سبد لباس ها رو به دست چپش داد و گفت: -نه. مگه اتاقش نیست؟ نچی گفتم و وقتی هدئ رفت،خواستم سمت باغ برم
که مسیح وارد عمارت شد:
-ارام تو باغه؟
با تعجب گفت:
-نه،سایلنت مگه تو عمارت نیست؟
کجا رفته بود؟
-با توام…عمارت نیست؟
چنگی به موهام زدم و گفتم:
-نیست دیگه.
سمت تالار دوم حرکت کردم اما هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که مسیح با گیجی گفت:
-اع،سایلنت بالا چی کار داری؟
با شدت سرم رو به سمت پله ها چرخوندم و از دیدن ارامشی که با رنگی پریده و حالت منگی از پله ها پایین میاد،قدمام رو سمتش تنظیم کردم. مچ دست هاش رو ماساژ می داد و چهره اش در پرده ای از ابهام قرار گرفته بود.
وقتی از پله ها پایین اومد،مقابلش قرار گرفتم و گفتم:
-خوبی؟
سرشو بالا گرفت و نگاهی به من کرد. لبخند الکی ای زد و گفت:-اره…رفته بودم تبشونو چک کنم.
و دست راستش رو بلند کرد و گردنش رو از روی روسریش فشرد. چشماش رو بست و گردنش رو چند لحظه ای حالتی بین نواز و ماساژ لمس کرد و وقتی مسیح صداش کرد،دستاش از حرکت ایستاد:
-حالش خوبه؟تب نداره؟
مکث کرد…چند لحظه فکر کرد و گفت:
-فکر کنم یکم تب دارن… داروهاشونو گرفتی؟
-اره.
روی مبل نشست و گفت:
-خوبه. بعد از شام بهشون بده.
روی مبل کناریش نشستم و با شک گفتم:
-حالت خوبه ارام؟
مچ دستاش کمی قرمز شده بود و با زیرکی سعی در پنهان کردنش داشت.
-اره…تو چطوری؟
-خوبم.
وقتی لبخندی بهم زد،مشکوک تر شدم. رفتارش خیلی مشکوک بود.
-سایلنت رییس خوابه یا بیدار؟
حرکاتش اختیاری نبود که دستش سمت گردنش می رفت،و بی حواس گردنش رو لمس می کرد:
-اا…فکر کنم بیدارن،شایدم خواب باشن. مسیح با سردرگمی گفت: -یعنی چی؟مگه تو اتاقش نبودی؟ کمی خودش رو جمع کرد و گفت: -چرا…ولی خب شاید خواب باشن،من که بیدارشون نکردم.
-اهان.
از روی مبل بلند شد و گفت:-من میرم یه سر به هدئ بزنم.
و مثل برق از جلوی چشمام دور شد…یک چیزی شده بود…مطمئن بودم.
.
.
(جگوار)
به ظرف غذایی که مسیح برام اورده بود نگاه انداختم. بی توجه بهش روی تخت دراز کشیدم. به هیچ چیز جز خواب احتیاج نداشتم…خواب حالم رو خوب می کرد.
مسیح رو با نارضایتی از اتاق بیرون کرده بودم ولی به هیچ چیز میل نداشتم…هیچی.
بی توجه به دردی که بخیه های کوفتیم باعثش می شد،چشمام رو بستم اما هنوز چشمام گرم نشده بود که تقه ای به در خورد…خدا لعنتت کنه مسیح!!!
می دونستم واسه گزارش اومده.-بیا تو.
منتظر بودم بیاد گزارش سوله رو بده و بره…این پسر،سوای ادم های دیگه بود برای من…شاید چون خودم باهاش بزرگ شده بودم.
صدای باز شدن در رو شنیدم و منتظر شنیدن گزارشش بودم،اما صدای نرم و مخملی گفت:
-سلام. همینو کم داشتم…
اصلا حوصله جدال با این وحشی خیره سر رو نداشتم.
-بیرون. و دستم رو روی پیشونیم قرار دادم. یک دو سه
منتظر شنیدن صدای در بودم اما ،صدای قدم هایی رو شنیدم که به سمت تختم می اومدن و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد…صبر کن ببینم،نرفته بود؟
همچنان چشمام رو بسته نگه داشته بودم و وقتی بوی عطرش رو در چند قدمیم حس کردم،با کلافگی گفتم:-مشکل شنوایی داری تو بچه؟
-نه…فقط می خوام به کارم برسم.
لنگه ابروم بالا پرید و بالاخره چشمام رو باز کردم. دقیقا بالای سرم ایستاده بود و با خیرگی به چشمام نگاه می کرد.
این چرا زبون ادمیزاد حالیش نبود؟
قبل اینکه فرصت حرف زدن به من بده، با جدیت گفت:-خب،میشه بلوزتون رو بدید بالا؟ زده به سرش؟
اونقدر عادی و بی تفاوت برخورد می کرد که انگار نه انگار که تا چند ساعت پیش قصد کشتنش رو داشتم…
-من زخمتون رو ندیدم ولی باید خیلی مراقب باشید…نباید بذارید عفونت کنه.
با ریلکس ترین حالت ممکن تختم رو دور زد،جعبه ای رو که در دست داشت روی میز گذاشت،بدون اینکه نگاهم کنه،جعبه رو باز کرد و گفت:
-یه مقدار انتی بیوتیکم براتون اوردم…اصلا نگران نباشید.
دست کش هاش رو دستش کرد،روسریش رو روی سرش تنظیم کرد و همون طور که سرش رو با جعبه ها گرم کرده بود گفت:-خب هرچی که نیاز هست اینجا داریم.
رفتارش واقعا عجیب غریب بود…بی اندازه عادی
و بی خیال رفتار می کرد…این دختر چش بود…؟
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:48:57 +0330 +0330

(قسمت 9)
سرش رو بلند کرد و به منی که همچنان خیره نگاهش کردم، نگاه دوخت ونفسش رو رها کرد و گفت
-باشه خودم انجام میدم.
و در مقابل چشمای عصبیم خم شد و قبل از اینکه دستش به بلوزم بخوره،غریدم:-کری؟نگفتم برو بیرون؟
سرش رو بالا گرفت،وحشی چشماش رو به من دوخت و گفت:-نمی دونم چه اصراری دارید من رو ناشنوا بدونید،من فقط دارم به وظیفه ام عمل می کنم.
و دستاش سمت بلوزم رفت و قبل اینکه دکمه هام رو باز کنه ناگهانی نیم خیز شدم و گفتم:
-داری چه غلطی می کنی؟
-درمان!!!
این دختر واقعا می خواست بمیره که با من بحث می کرد؟
.
.
(ارامش)
تا انتهای وجودم رو ترس غرق کرده بود. اسمون چشماش فقط برفی بود…تموم سرمای کوهستان رو داشت و من رو منجمد کرده بود.
طبق قولی که داده بودم برای پانسمان زخمش اومده بودم و اونقدر وحشتناک برخورد می کرد که می خواستم سقوط کنم…بویی از ادمیت نبرده بود.
خیره در چشمای هم،برای هم دیگه خط و نشون می کشیدیم…سرکشیش رو فهمیده بودم. می دونستم نمی خواد بهش کمک کنم و من باید بهش کمک می کردم…زخمی بود و ممکن بود زخمش عفونت کنه…شاید اون ادم نبود که قطعا نبود،اما اگه منم مثل اون برخورد می کردم و از دیدن یه مریضی
که نیاز به کمک داره راهم رو کج می کردم هیچ
فرقی باهاش نداشتم…من فقط می خواستم وظیفه ام رو درست انجام بدم.
لبخندی زدم و گفتم:
-خب،مثل اینکه خودتون می خواید بلوزتون رو در بیارید…باشه من کنار می ایستم.
چشماش حتئ گیج یا متعجب هم نبود…فقط مثل یک شمشیر بی حس بود و می درید.
وقتی دیدم هیچ حرکتی نمی کنه،زیر لب فحشی بهش دادم. روی تخت نشستم و بی توجه به نگاه خیره اش گفتم:
-خب،فکر کنم شما نمی تونید…بذارید من کمکتون کنم.
دستی که به مقصد دکمه های بلوزش بلند شده بود رو بین دستای بزرگش گرفت،مشتش کرد و با شدت من رو سمت خودش کشید. افتادم روی تخت و دقیقا مقابل صورتش قرار گرفتم…نفس در نفس…چشم در چشم…بلوف نبود که اگه بگم برای چند ثانیه نفس کشیدن فراموشم شد…سرمای چشماش تا عمق وجودم رو سوزونده بود.
-قصدت چیه؟
مچ دستام در حال شکسته شدن بود و اونقدر نامردانه درد می کرد که می خواستم ناله کنم،اما لبم رو گزیدم و خیره در چشماش گفتم:
-قصدی ندارم…فقط می خوام پانسمانتون رو عوض کنم.
کمی بیشتر دستم رو فشرد و غرید: -به تو چه؟
درد توی مچ هام هر لحظه شدتش بیشتر می شد. اخمی کردم و گفتم:
-من یه پرستارم و باید به وظیفه ام عمل کنم…
در ثانی…
مچ دستم رو برگردوند و بین دستاش حبس کرد و
درد زبانه کشید…لبم رو محکم گزیدم و حین اینکه چشمام رو بخاطر درد بسته بودم،باز کردم و گفتم:
-و…و اینکه به پزشکتون قول دادم مراقب زخمتون هست…هستم…مچ دستم شکست.
دیگه واقعا درد و نمی تونستم تحمل کنم.
-ببینم،تو همون پرستاری هستی که رفعتی گفت؟
چشماش با شک روی من چرخ می خورد…لعنتی مچم…مچم داغون شد. نفهم تر از این حرفا بود…مطمئن بودم اگه نگم دکتر بهم گفته اجازه نمیده بهش دست بزنم.
نگاهی به مچم که بین دستاس مردونه اش بود کردم و گفتم:-ا…اره…مچمو شکوندید.
جمله ام رو با عصبانیت بیان کردم. مثل یک خونخوار از درد کشیدن و پیچ خوردنم لذت می برد…حیوون.
فقط چند ثانیه مونده بود تا اشکم بچکه که دستم رو رها کرد. به سرعت مچ قرمز شده ام رو لمس کردم و شروع به ماساژ کردم…خیلی درد می کرد…مشکلش با مچ من چی بود؟
عقب کشید،نیم خیز روی تخت نشست و پاهاش رو دراز کرد. سرش رو به تاج تخت تکیه داد و گفت:
-صدای ناله هاتو کنترل کن یا به کارت برس. نفسم بند اومد…چقدر بی حیا بود.
مچ دست کبود شده ام رو رها کردم. جعبه کمک هایی رو که روی میز بود رو برداشتم و بعد از برداشتن قیچی،به سمتش خم شدم. حتئ بلوزش رو هم از تنش بیرون نیاورده بود…عوضی!!!
دست کش هام رو بالاتر کشیدم. با کمی لرزش سه تا از دکمه هاش رو باز کردم و با دیدن بانداژی که روی شکمش بود،سری تکون دادم. با احتیاط قیچی رو برداشتم و به ارومی بانداژ رو قیچی کردم. وقتی باند از روی بدنش پایین افتاد،با دیدن عضلات درهم تنیده اش،اب دهانم رو قورت دادم و نگاهم رو به زخمش بخشیدم…خدای من،واقعا زخمش عمیق و بزرگ بود…چه جور انقدر اروم نشسته بود؟
دقیقا سمت چپ قسمت پایینی شکمش بود.
بانداژ رو برداشتم و داخل کیسه قرار دادم. بخیه هاش کمی باز شده بود…خیلی بد نبود اما باید خیلی مراقب می بود.
بتادین رو برداشتم و پنبه رو بهش اغشته کردم. بسم اللهی گفتم و قبل اینکه حتئ نزدیکش بشم با همون چشم های بسته گفت:
-دستت به بدنم نمی خوره… خشک شدم…این لعنتی چه مرگش بود؟ -نشنیدم صداتو؟ مردک یه زورگویی بود که دومی نداشت:
-باشه.
هوفی کشیدم و اونقدر با احتیاط پنبه رو به زخمش کشیدم که انگشتم کوچک ترین برخوردی با تنش نداشته باشه. مردک هیچ ری اکشنی نداشت…دریغ از ذره ای واکنش…مگه از سنگ بود که نسبت به همچین زخمی هیچ واکنشی نداشت اخه؟
خیلی به زخمش اشراف نداشتم. کمی بیشتر نزدیک شدم. سرم رو خم کردم و با دقت مشغول ضد عفونی کردن زخمش شدم. وقتی کارم تموم شد،با گاز استریل زخمش رو بستم. وقتی سرم رو بالا گرفتم برای ثانیه ای ماتم برد…
با چشم های باز و تیزش خیره به من نگاه می کرد…نگاه خیره اش به قدری استخوان سوز بود که مثل صاعقه زده ها بهش نگاه می کردم.
لعنتی چرا نگاهش اینجوری بود؟ نمی دونم چند دقیقه به همون حالت بودیم که گفت: -می تونی بری بیرون.
و جلوی چشمای درشت شده ام،روی تخت لیز خورد و کامل دراز کشید. چشماش رو بست.
متاسف سری تکون دادم. وسیله ها رو برداشتم و با قدم هایی استوار سمت در حرکت کردم و از اتاق بیرون زدم.
.
.
-صبح بخیر.
همگی با لبخند پاسخم رو دادن به جز حمیرا…توجهی بهش نکردم و کنار بانو نشستم.
-هدئ صبحونه بیار براي ارامش.
اجازه بلند شدن به هدئ ندادم و دستش رو از روی میز گرفتم:
-نه عزیزم…نیازی نیست. میل ندارم
بانو با ناراحتی گفت:-چرا مادر؟
لبخندی بهش زدم و گفتم: -معده ام یکم بهم ریخته…فعلا چیزی نخورم بهتره. از روی صندلیش بلند شد و گفت: -بذار برات یه دمنوش دم کنم…خیلی خوبه. هرچه اصرار کردم قبول نکرد و بلند شد و
مشغول درست کردن دمنوش شد. نگاهی به هدئ کردم و گفتم: -داریوس و مسیح کجان؟ قبل اینکه هدئ جواب بده،نیلی که تازه فهمیده بودم
همسر کیانه گفت: -صبح زود با اقا رفتن بیرون.
سری تکون دادم و یک باره انگار تازه معنی حرفش رو درک کرده باشم،با هول گفتم:
-چی؟
همگی مبهوت به سمت من برگشتن؛اما من با کلافگی گفتم:-چی گفتی؟ من و من کرد: -خب،صبح با اقا رفتن بیرون…چی شده مگه؟
چشمام از فرط تعجب درشت شده بود…این مردک چش بود؟
اون زخمی بود و نباید حداقل تا سه روز از تختش پایین می اومد اون وقت رفته پی ادم کشیش؟
واقعا که اون ادمی زاد نبود.
وقتی متوجه نگاه های استفهامیشون شدم،سری تکون دادم و گفتم:
-با داریوس کار داشتم…قرار نبود بره بیرون. همشون اهانی گفتن و با کارشون مشغول شدن. بانو دمنوش رو مقابلم قرار داد و گفت: -بخور مادر…برات خوبه.
به لیوانی که بخاطر محتویاتش به رنگ زرد در اومده بود نگاهی کردم و گفتم:-مرسی بانو.
حوصله اخم و تخم های حمیرا رو نداشتم و بخاطر همین از اشپزخونه بیرون زدم.
سمت پنجره بزرگی که حیاط عمارت رو قاب گرفته بود رفتم و از دمنوش خوش بوی بانو کمی نوشیدم. داغ بود و دهانم رو سوزوند. دمنوش روی میزی که کنار پنجره قرار داشت،گذاشتم.
به محافظینی که داخل حیاط بودن چشم دوختم و نگاهم رو به اب نمای قو بخشیدم…باید امروز هر طور شده باهاش صحبت می کردم.
وقتی پارسا سمت در رفت،دمنوشم رو در دست گرفتم و بهش چشم دوختم. در باغ رو باز کرد و مثل اون روز سه تا بنز مشکی وارد حیاط شد.
پارسا در ماشین رو براش باز کرد و با پرستیژ مخصوص با خودش پیاد شد. یک دستش درون
جیب شلوارش و بی توجه به بقیه،به سمت عمارت قدم بر می داشت.
باید تبش رو چک می کردم.
پشت سرش مسیح و داریوس هم حرکت می کردن. دمنوشم رو روی میز قرار دادم و به سمت ورودی عمارت رفتم.
چند لحظه بعد،قبل از خودش،بوی عطر گسش و بوی چوب و سیگار به مشامم رسید و بعد؛قامتش در چهارچوب قرار گرفت. اتوماتیک وار صاف ایستادم و به ارومی گفتم:-سلام.
حتئ نگاهمم نکرد…بدون توجهی به من،سمت پله های عمارت،با همون ژست جذابش رفت و وارد سالن بالا شد.
تا وقتی از مقابلمون دور نشد،هر سه سکوت کردیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم نیست،روبه اون ها با لبخند گفتم:-سلام.
هر دو سلامی دادن و مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد.
-مگه نمی دونید زخمیه؟چرا با خودتون بردینش؟
مسیح خنده ای کرد و گفت:
-سایلنت رویایی حرف می زنی ها…کی جرئت داره وقتی رییس می خواد کاری انجام بده بگه نه؟ما؟یا تو؟
رنگش کمی پریده به نظر نمی رسید؟
وقتی داریوس هم روی مبل شست،نتونستم طاقت بیارم و گفتم:-من میرم چکشون کنم.
و خیلی سریع از پله ها بالا رفتم…باید متوجه می شدم در چه وضعیتیه؟
دستام رو مشت کردم،تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای گیراش،در رو باز کردم.
مقابل پنجره ایستاده بود و با همون ژست به باغ مقابلش خیره بود.
-چی می خوای؟ قدمی سمتش برداشتم و گفتم: -می خوام باهاتون حرف بزنم. برنگشت اما گفت: -فعلا وقتش نیست. چشم از باغ گرفت،برگشت و بدون نگاه به من گفت: -حالام بیرون. واقعا رنگ پریده بود.
-شما حالتون خوبه؟ -به تو مربوط نیست!
توهینش رو اهمیت ندادم،سمتش رفتم و با کمی
تشویش گفتم: -تب دارید؟
مقابلش قرار گرفتم و قبل اینکه دستم رو بخوام رو روی پیشونیش قرار بدم،با ارنجش دستم رو نگه داشت. نگاهی به چشمام کرد و گفت:
-به تو مربوط نیست بچه.
واقعا تب داشت…می تونستم عرق رو روی صورتش ببینم.
-بخدا کاریتون ندارم…فق… -نمی تونی کاریم داشته باشی.
دستم رو از حفاظ ارنجش بیرون کشیدم و دوباره خواستم روی پیشونیش قرار بدم که با ارنجش دوباره دستم رو پرت کرد.
با دستش لمسم نمی کرد…عمدا با ارنجش که در پوشش لباسش بود این کار رو می کرد
که متوجه دمای بدنش نشم. با ملایمت گفتم:
-بابا نمی خوام اذیت کنم که…دست به بدنتون نمی زنم…فقط می خوام تبتون رو چک کنم.
-برو بیرون!!! اگه اون حرف حالیش نبود،من اصلا حالیم نبود.
تکونی به پاهام دادم و خواستم بپرم و پیشونیش رو لمس کنم که متوجه شد،با دستش بازوم رو گرفت و با غرش پرتم کرد و گفت:
-د تو مگه حرف حالیت نیست؟
بلافاصله تا خواستم دستم رو روی دستش قرار بدم،دستش رو کشید و پرتم کرد و گفت:
-بیرون!!!
نگاهی به چشماش کردم و برای اینکه ارومش کنم گفتم:-باشه میرم.
و خیلی معمولی پشتم رو بهش کردم و برگشتم اما سه قدم بیشتر دور نشده بودم که با سرعت چرخیدم سمتش و پریدم تا بتونم بدنش رو لمس کنم،اما
لعنتی اونقدر زرنگ و تیز بود که جفت دست هام رو از روی بلوز گرفت،و در یک حرکت محکم به سمت عقبم پرتم کرد و کمرم محکم به میز برخورد کرد و صدای اخ ام بلند شد…
-گفتم گمشو بیرون بچه. کمرم تیر می کشید…واقعا درد می کرد.
اونقدر درد کمر بهم غلبه کرد که بی توجه به این که این ادم کیه و چیه،با صدای بغض مانندی گفتم:
-کمرم شکست بی انصاف.
برگشت و با بی خیالی گفت:
-زوزه هاتو ببر بیرون.
خیلی نامرد بود…بی اختیار عصبی شدم،قدمی سمتش برداشتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-امیدوارم اونقدر درد بکشید تا جونتون بالا بیاد…منه احمق رو بگ…
لال شدم…سوزش سمت چپ صورتم به قدری دردناک بود که چند قدم به عقب رونده شدم.
ضرب دستش به حدی وحشتناک بود که صورتم از درد بی حس شده بود و گزگز می کرد.
اون…اون به من سیلی زده بود؟
هنوز از شوک سیلی اش بیرون نیومده بودم که مثل یک پلنگ سمتم یورش برد،و قبل اینکه فرصت نفس کشیدن بهم بده،شونه ها رو در دستش گرفت و مثل یک عروسک پارچه ای بلندم کرد و به دیوار کوبید و مقابل صورتم،نفس در نفس گفت:
-چه زری زدی؟
از زمین کنده شده و تو هوا معلق بودم. مثل یه پر از زمین بلندم کرده بود و به دیوار کوبیده بود.
گزگز سمت چپم،شدت فشاری که به شونه هام وارد می شد و پاهایی که در هوا معلق مونده بود همه و همه باعث شده بود از شدت رعب و وحشتي که داشتم تموم بدنم لمس بشه و من دقیقا در مرز بی هوشی بودم.
اسمان برفی چشماش شمشیر کشید و نفسام رو قطع کرد…خورشید درون چشماش پشت ابر ها پنهان شده بود و فقط و فقط هوای سرد بود که از چشماش تراوش می شد…زمهریری بود چشماش!!!
کاملا دریافته بود که من ماتم برده و تموم اراده ام رو خشک کردم.
_چه زری زدی؟تو فکر کردی کی هستی؟
فرصت حرف زدن بهم نداد،شونه هام رو دوباره بلند کرد و محکم تر به دیوار کوبید. بخدا که اونقدر از زمین کنده شده بودم که دقیقا هم قد،قد هیولاییش شده بودم.
_اون لبات رو؛اگه یه بار دیگه به مزخرف گفتن باز بشه،چنان می دوزم که تا ابد یادت بره حرف زدنو،شیرفهم شد؟
فریاد نکشید،نعره نزد،حتئ داد هم نکشید فقط انچنان غرش کرد و با خشونت کلامی با من صحبت کرده بود که قبض روح شده بودم.
_فهمیدی یا نه؟
با تته پته گفتم: _ب…باشه.
لنگه ابروش بالا پرید،دستاش رو از روی شونه هام برداشت و من ناگهانی به زمین افتادم اما قبل اینکه زانو هام تا بشه و بخوام بیافتم،دستاش سپر کمرم شد،کمرم رو گرفت و به دیوار چسبوند. با دست چپش کمرم رو گرفت و دست راستش رو کنار دیوار قرار داد و همون طور که من رو بین جسم خودش و دیوار حبس کرده بود گفت:_چشمتو نشنیدم.
شوخی که نبود…کسی که مقابلم ایستاده بود جگوار بود…کسی که تردیدی برای کشتن ادم ها نداشت.
زبونم رو تکونی دادم و گفتم: _چ…چشم.
دستش رو از روی کمرم برداشت،همچنان خیره
در چشم های هم،دستش سمت گردنم رفت و گردنم
رو محکم فشرد و باعث شد گردنم رو صاف
بگیرم.
فشاری به استخوان گردنم وارد کرد و من نفسام به شماره افتاد:
_به راحتی یک نفس،می تونم گردنت رو خورد کنم…حالیته که؟
نمی تونستم نفس بکشم فقط چشمام رو با ترس باز و بسته کردم،گردنم رو محکم گرفت و گفت:
_پس دیگه جلو چشمم نباش… و گردنم رو رها کرد و ازم دور شد…
نفس عمیقی کشیدم…گردنم رو ماساژ دادم و با وحشت،ترس،درد از اتاقش گریختم…گریختم…از اون شیطان گریختم.
به محض بسته شدن در،روی زمین افتادم و به اتفاقی که افتاده بود فکر کردم…داشت من رو می کشت…
واقعا قصد کشتنم رو داشت!!!
.
.
(جگوار)
بلوزم رو با کلافگی از تنم بیرون کشیدم. پانسمانم رو تعویض کردم و زیر لب اون منصور گور به گور شده رو مورد رحمت قرار دادم.
کارم که تموم شد،از سرویس بیرون اومدم.
قرص انتی بیوتیکی که اون پرستار اورده بود رو با لیوان اب یک نفس بالا کشیدم.
نیاز به استراحت داشتم،می خواستم کمی بخوابم اما باید خودم رو به افراد عمارت نشون می دادم. از اینکه ضعیف دیده بشم متنفر بودم…نمی خواستم حتئ کسی به ذهنش خطور کنه که من حالم خوب نیست…افرادم باید من رو می دیدن،کاملا سر حال و اماده.
چنگی به موهام زدم و از اتاقم بیرون زدم. پله های مرمر رو با صلابت همیشگی پایین می رفتم و اونقدر قدم هام ساکت و بی صدا بود که می دونستم کسی متوجه نمیشه.
پیچ پله ها رو که رد کردم،سالن در دیدگاهم قرار گرفت.
مسیح و داریوس روی مبل نشسته بودن. مسیح با شور همیشگیش چیزی رو توضیح می داد و داریوس اخم کمرنگی بر چهره داشت…اخمی توام با خنده!!!
هنوز قدم بعدی رو برنداشته بودم که صدای خنده دلنوازی بلند شد و اونقدر نت به نت خنده هاش شیرین و دلچسب بود که لحظه ای یاد امواج اروم دریا که به صخره کوبیده می شد افتادم…به همون اندازه زیبا!!!
لنگه ابرویی بالا انداختم و قدم برداشتم. وقتی از پله ها پایین پریدم،از دیدن اون پرستاری که بالا سیلی جانانه ای به صورتش زده بودم تعجب کردم.
صدای خنده این دختر بود؟
هر سه شون به محض دیدن من حاضر باش ایستادن. سری براشون تکون دادم و بدون اینکه بهشون فرصت حرف زدن بدم،سمت باغ رفتم.
می خواستم کمی هوای ازاد استشمام کنم.
می دونستن وقتی حرفی نمی زنم،یعنی حق ندارن مانعم بشن و تنهایم رو مختل کنن.
وارد باغ که شدم،کیان حضورم رو حس کرد. خواست نزدیکم بشه اما دستم رو بلند کردم و متوجه شد باید بایسته.
زخمم تیر می کشید اما مهم نبود…سمت وسط باغ رفتم و شروع به قدم زدن کردم
سرم رو بالا گرفتم و به ماه خیره شدم…یعنی اون افسانه بودایی حقیقت داره؟؟؟
.
.
(ارامش)
لیوان دمنوش رو در دست گرفتم و روی حرف های مسیح تمرکز کردم اما نتونستم…
فکرم به سمت اون هیولای بی معرفتی که به صورتم سیلی زده بود می رفت.
عذاب وجدان داشتم…من برای انجام وظیفه ام رفته بودم…حق نداشتم اون حرف رو به زبون بیارم.
من پرستار بودم و ارزوی سلامتی و ارامش برای همه داشتم ولی امروز بی انصافی کرده بودم…بر خلاف اصول پزشکی،به کسی که نیاز به کمک داشت و زخمی بود،حرف نامربوط زده بودم.
رد دستاش خیلی موندگار نبود اما بخاطر اینکه اون حاله کبودی رو که روی گونه ام کاشته بود کمتر کنم،کمی کرم پودر زده بودم تا کسی متوجه نشه.
_اره سایلنت،اصلا نمی دونستیم باید چی ک…
“تب داشت،نسیم خنک توی باغ هست،نکنه حالش بد بشه؟”
از فکر به سمت حرف های مسیح کشیده شدم: _این بی نقطه ام اصلا اونقدر تو اسمونا…
“اون مریضه…زخمیه. اگه حالش بدتر بشه چی؟”
دستی به مچ دستم کشیدم و لبخندی به مسیح زدم اما تموم حواسم پی اون ادم بیرون باغ بود…حالش خوب نبود.ارامش اون زخمیه حالش خوب نیست
تو ادعای خوب بودن داری تو ادعای انسانیت داری،اما تا یکی در حقت بد کرد توام تلافی کردی…توام حرف خوبی نزدی.
این انسانیت نیست…بابا اینجوری نبود…
اگه شرایطش پیش بیاد همه ادما قدرت بد شدن رو دارن این که کی اونقدر جسارت داشته باشه که بدی دید خوبی کنه شرطه!!!
خراب کردی ارامش…تو مقابله به مثل کردی.
افکار منفی اونقدر بهم فشار اورد که عذاب وجدان گرفتم…نباید اون کار رو می کردم.
با ناراحتی چشمام رو بستم و دوباره باز کردم.
لیوان دمنوشم رو در دست گرفتم و در یه ثانیه از روی مبل بلند شدم و گفتم:_من میرم.
_کجا؟ برنگشتم،اما ایستادم و گفتم: _پیش رییس. صدای اعتراضشون رو شنیدم ولی گوش نکردم و
از عمارت بیرون زدم. متوجه شده بودم به وسط باغ رفته.
نفس عمیقی کشیدم و همون طور که قدم بر می داشتم از خدا کمک می خواستم.
وقتی نزدیکش شدم،قامت بلندش رو تشخیص دادم. ازش دلخور بودم،حق سیلی زدن رو نداشت اما درهر حال من ارامش بودم…نمی خواستم این ادم باعث بشه انسانیتم رو بکشم.
نمی خواستم این ارامش رو از دست بدم.
در فاصله کوتاهی از هم بودیم و قبل از اینکه حرکت کنم،بوی گس سیگار زیر بینیم پیچید…
خدای من،با اون وضعش داشت سیگار می کشید؟
نگاهش خیره به ماه،سیگار کنج لب هاش و دود سیگار اطرافش رو مثل یک مه احاطه کرده بود.
اونقدر ثابت ایستاده بود گردن افراشته به ماه نگاه می کرد که حس می کردی تموم انرژی ماه رو دریافت می کنه و یک گفتگوی چشمی با ماه برقرار می کنه.
_واسه چی اینجایی؟
شک نداشتم حضورم رو حس کرده بود. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم: _اومدم حالتونو بپرسم. نگاهش رو از ماه گرفت و سیگارش رو پوکی زد
و گفت: _پرسیدی؛به سلامت. و دوباره به ماه خیره شد.
_میشه سیگار نکشید؟ _نه!
قدمی جلو تر برداشتم و با نگرانی گفتم: _واستون خوب نیست…خواهش می کنم. ممکنه زخمتون عفونت کنه.
مکث کرد،برگشت و نگاهی به من کرد و زیر نور مهتاب،اسمون ابری چشماش رو به من دوخت…
_به تو مربوط نیست…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:50:13 +0330 +0330

(قسمت 10)
دمنوشم رو تو دستم محکم فشردم،لبم رو گزیدم و گفتم:_بابت حرفی که صبح زدم معذرت می خوام.
هیچ،واقعا هیچ واکنشی توی صورتش دیده نشد…فقط خیرگی بود.
جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم. دمنوش رو روی میز قرار دادم و گفتم:_نباید اون حرفو می زدم،باور کنید هیچ وقت بد کسی رو نخواستم…لحظه ای بود و خیلی پشیمونم.
سرم رو بلند کردم و سرمای چشماش؛استخوان سوز بود…
کمی دست و پام رو گم کرده بودم:
_لط…لطفا سیگار نکشید…این دمنوشم میل کنید. واستون خوبه.
دستام رو مشت کردم و از اخرین زورم استفاده کردم:
_فقط خواستم بدونید من خیلی پشیمونم بابت حرفام…همیشه سلامت باشید…شبتون خوش.
و لبخندی بهش زدم و چرخیدم به سمت عمارت.
چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صداش،حکم ایست صادر کرد:_قصدت چیه؟
روی پام چرخیدم و به چشمای مشکوکش نگاه دوختم. لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
_قصدی در کار نیست…فقط چیزی که شما رو تبدیل به جگوار کرده؛منو تبدیل به ارامش کرده…ما تو شرایط مختلفی بزرگ شدیم،من قضاوتتون نمی کنم فقط کاری رو انجام میدم که باید انجام بدم…مثل شما!!!
سیگارش رو پوکی زد و من حرفام رو زده بودم،دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم و به ارومی عقب گرد کردم و به سمت عمارت رفتم.
.
.
_پیاده شو. لبخندی زدم و از ماشین بیرون پریدم.
شاید برای بقیه ادم ها قابل درک نباشه،شاید براشون عجیب و حتی مایوس کننده به نظر بیاد اما من با دیدن بیمارستان همیشه ذوق می کردم.
اینجا تنها جایی بود که واسه ادم های دیگه حس ناراحتی به همراه داشت اما به من انگیزه می داد.
اینجا حس مهم بودن و ارزشمند بودن رو لمس می کردم.
اینجا به ناتوان ها کمک می کردم و به کسی که حال مساعدی نداشت،توجه می کردم و از دیدن یه لبخند مریض،لبخندی می زدم.
من تو بیمارستان شکوفا می شدم.
چه بسا مرگ هایی که اتفاق می افتاد و بهمم می ریخت اما به قول بابا،زندگی چرخ فلک بود…
می چرخید و می چرخید!!!
دقیقا یک هفته از اون شب گذشته.
بالاخره جناب جگوار رضایت دادن و با اصرار های مسیح و داریوس به بیمارستانی که متوجه شدم بیشترین سهامش برای خودشه استخدام شدم.
بعد از اون شب،نه دیدمش و نه حرفی زدیم.
دورا دور شنیده بودم که به مسیح گفته بگو بهتره اطراف من نباشه…و من دیگه نزدیکش نشدم.
وارد بیمارستان شدم و مسخره بود اما از بوی الکلی که جزو لاینفک بوی بیمارستان بود رو بو کشیدم و لبخند گشادی زدم.
همراه با داریوس قدم بر می داشتیم و به سمت اتاق رییس بیمارستان یا همون جناب رفعتی،رفتیم.
پیش به سوی کار ارامش…
_خب خانوم صولتی،ایشونم خانوم بزرگمهر،همکار جدیدمون هستن…موفق و بسیار ماهر.
فامیلی جدیدم زیبا بود اما من هویت خودم رو می خواستم…ارامش شرقی رو نه ارامش بزرگمهر رو.
خانوم صولتی که زن گشاده رویی بود،لبخندی بهم زد و دستم رو فشرد و گفت:_خوش اومدی عزیزم. تشکری کردم و لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم.
_من میرم،شما رو می سپارم به خانوم صولتی،ایشون سرپرستار هستن.
سری تکون دادم و بعد از اینکه اقای رفعتی رفت،خانوم صولتی گفت:_خب خانوم بزرگمهر،قبلا تو کدوم بخش کار می کردید؟
باتواضع گفتم:_ارامش،لطفا ارامش صدام کنید…و قبلا تو بخش اورژانس بودم.
لبخند زیبایی زد. سنی نداشت و موهای تازه لایت شده اش زیباییش رو تاثیر گذار تر کرده بود.
_منم معصومه ام. پس بریم بخش اورژانس.
باشه ای گفتم و همراه باهم سوار اسانور شدیم. نگاهی به لباس هایی که داریوس برام خریده بود انداختم…سلیقه جالبی داشت.
کمی مانتوم رو جلوتر کشیدم. وقتی وارد اورژانس شدم،فضای شلوغ و هیاهوی مریض ها تصویر گذشته ای نه چندان دور رو برای من تداعی کرد…افسوس.
چشمامو رو برای ارامش بستم و با لبخند باز کردم. خانوم صولتی سمت استیشن رفت و یکی از
پرستار ها به محض دیدنش از پشت جایگاه بیرون اومد و لبخند زنان نزدیک شد و گفت:
_سلام خانوم صولتی.
خانوم صولتی با گرمی باهاش احوالپرسی کرد و این باعث شد بیشتر در دلم جا کنه.
_مبینا جان،ایشون ارامش بزرگمهر هستن. همکار جدیدتون. از فردا به این بخش میان تا کارشون رو شروع کنن.
مبینا که دخترک زیبایی بود،دستش رو جلو اورد و گفت:_از اشناییت خوشحالم ارامش جان.
اظهار خوشبختی کردم و بعد از چند دقیقه خانوم صولتی ما رو تنها گذاشت که من بیشتر با محیط اشنا بشم.
_بشین روی صندلی عزیزم،الان که دوستم بیاد،با هم میریم یه گشتی بزنیم.
_باشه…موردی نداره.
روی صندلی نشستم و تلفن همراهی رو که امروز صبح داریوس برام گرفته بود رو در دست گرفتم و از دیدن دو پیامی که روی نوتیفیکیشن بود،تعجب کردم.
پیام اول رو که باز کردم،قند در دلم اب شد: _با ارزوی سلامتی برا خاله سوسکه.
چقدر حضور داریوس برام ارامش بخش بود.
پیامش رو با تشکر و غرغر جواب دادم و پیام بعدی رو باز کردم:_سایلنت،بچرخ یه خوشگلشو واسه من جور کن…موفق باشی.
لبخند نمکی ای زدم و جوابش رو با "ممنونم"دادم.
صفحه رو قفل کردم و گوشیم رو داخل جیب مانتوم گذاشتم.
هنوز سرم رو بالا نیاورده بودم که صدایی که شیرین ترین صدایی بود که همیشه شنیده بودم،با غرغر به گوشم رسید:_اوووف خسته شدم مبینا…مردک کم مونده بود بپرسه سایزت چیه.شیطونه می گه همچین بزنم ماتحتشا.
مبینا لبخند زد اما من مات و مبهوت دخترک مو اتشینی که تار موهاي قرمزش از مغنه مشکی اش بیرون زده و اونقدر تضاد سیاهی مغنه اش با پوست سفیدش با رنگ گرم موهاش مسحور کننده بود که باعث می شد فقط خیره خیره نگاهش کنم.
دلارام…
_تو کلا عصبی شدی دلارام…چند وقته اصلا حالت خوب نیستا.
خواست چیزی بگه اما سرش رو بلند کرد و به منی که با چشمای پر نگاهش می کردم نگاه دوخت و رو برگردوند. اما مثل کسی که بهش شوکر زده
باشن ناگهانی برگشت و انچنان سمت من گردن خم کرد که من نگران ستون مهره هاش شدم.
با چشمای درشت شده به من نگاه می کرد. لبخندم با قطره اشکم همزمان شد. _ار…ارامش؟ سری تکون دادم. جیغی کشید و قبل از اینکه به
خودم بیام،محکم در اغوشش بودم. ممنونم داریوس…پس سوپرایزت این بود. دلارام بهترین سوپرایز من بود. اشکام رو پاک کردم و اشکاش رو پاک کرد. _باورم نمیشه…کثافت فکر کردم تو مردی. لبخندی زدم و گفتم: _ناراحتی زنده ام؟ ضربه ای به بازوم زد و گفت: _ببند دهنتو. دستش رو گرفتم و گفتم:_خیلی دلم واست تنگ شده بود.
بغضش دوباره ترکید و گفت:
_منم…داشتم دیونه می شدم ارامش. هر روز و هر شب کارم شده بود گریه. باورم نمی شد…چقدر سر خاکت عر می زدم…چقدر خوبه که زنده ای بیشعور.
و محکم بغلم کرد…دلارام بود دیگه کلا شبیه ادمیزاد محبت نمی کرد. وقتی ازش جدا شدم،لبخندی زد و گفت: _وای خیلی دلم می خواد داریوسو ببینم. بلند خندیدم و گفتم: _نمیری از فضولی…خودش میاد دنبالم.
_کجا؟هیج قبرستونی نمیری…با من میای خونمون. نگاهی به حیاط شلوغ انداختم و به ارومی گفتم:
_یه ساعت داشتم یاسین می خوندم؟میگم خطرناکه…کسی نباید متوجه بشه. می بینی که با یه فامیلی تقلبی اومدم سر کار…شانس اوردم تو مطبوعات زیاد از من صبحت نشده…فقط گفتن مرده…یه جنازه به اسم منم دفن شده…می فهمی؟فعلا هیچکس نباید بفهمه…صداشو درنیار لطفا. باشه دلارام؟
ناراضی به نظر می رسید اما گفت: _تا کی؟ شونه ای بالا انداختم: _نمی دونم…ولی فعلا وقتش نیست. دستم رو فشار داد و گفت: _باشه ولی همو می بینیم دیگه درسته؟ با چشمام تایید کردم. _دلم می خواد بیام پیشت…اون وحشیم ببینم امکان نداشت…
نمی خواستم دلارام رو وارد اون قصر کوفتی بکنم.
_میای…یه روز به داریوس میگم هماهنگ کنه بیای…اون وحشیم همچین تحفه ای نیست.
چشم غره ای رفت و به روبه روش خیره شد. همه چیز رو بی کم و کاست واسش تعریف کردم. از دزدیده شدنم تا اسارت و کتک خوردنم و قصر
جگوار.
دلارام امینم بود و می دونستم کلمه ای حرف نمی زنه.
تعجب کرده بود ،ناسزا گفته بود،حتی اشک هم ریخته بود.
کمی سبک شده بودم…حضور دلارام خیلی تاثیر گذار بود…
.
.
(جگوار)
_چیزی دستگیرت شد؟ با هیجان گفت:
_بله رییس. داریوس یه سر و گوشی اب داد و یه چیزایی متوجه شدیم.
گویی رو که در دست داشتم رو چرخوندم و گفتم: _خوبه. شب بیاید عمارت. و تلفن رو قطع کردم.
سیگاری روشن کردم و سمت پنجره سرتاسری اتاق رفتم و به شهری که زیر پام بود خیره شدم. گردنم کمی درد می کرد…نیاز به یه ماساژ خوب
داشتم.
پوکی زدم و به اسمون شهر نگاه کردم…الوده و سیاه.
خاکستر سیگار رو داخل جا سیگاری مخصوصی که کنار پنجره بود تکون دادم.
شهر شلوغ بود…مغزم شلوغ بود.
باید می فهمیدم چه کسی پشت قتل رضاست…کی باعث شده کسی که خط قرمز من محسوب میشه به اون شكل کشته بشه.
رضا شرقی مرد پخته ای بود که بنا به شرایطی ما باهم اشنا شده بودیم…به دلیل یک هدف مشترک…همایون!!!
نفرت از همایون دلیل مشترک ما بود…اون هم خانواده اش رو بخاطر همایون از دست داده بود…من هم.
نفرتی غلیظ از هم داشتیم.
نکته جالب بعدی این بود که همایون نه از هویت اصلی من خبر نداشت و نه از هویت اصلی رضا شرقی…همایون نمی دونست من چه گذشته ای دارم…فقط مثل بقیه اعضای حلقه چیز هایی می دونست…هیچکس از هویت اصلی من خبر نداشت.
رضا مشکوک شده بود…متوجه شده بود یک چیز هایی درست نیست و یک سری ادم به دنبالش هستن.
شبی که با من این جریان رو در میون گذاشت،بهش گفتم هر چه سریعتر باید به تهران بره اما گفت باید کمی صبر کنه.
حکم قرمز فرستادم تا مسیح و داریوس برن و دورا دور هواش رو داشته باشن اما دیر رسیده بودن.
من رضا رو از دست داده بودم…مردی که شاید هم سن پدر من بود اما اونقدر حس خوب و دوست خوبی برای من شده بود که فارق از سن باهم ارتباط می گرفتیم.
مرگش سیاسی جلوه داده شد…اما من می دونستم قضیه این نیست.
کسی پشت پرده بود و تنها گزینه ای که به ذهن من می رسید یک نفر بود؛همایون!!!
دستام از یاداوری اون حرومزاده مشت شد…قسم خورده بودم گردنش رو بشکنم.
اخ که اگه گمشده ام رو پیدا می کردم…اون پسر رو پیدا می کردم،هیچ احدی نمی تونست جلوم
بایسته…دنیا رو به اتیش می کشیدم…انتقامم رو می گرفتم.
شب قبل از مرگش،رضا ازم قول گرفت هر اتفاقی براش بیافته،از دخترش محافظت کنم…نذارم بلایی سرش بیاد.
رضا برای من ادم خاصی بود…جزو افراد درجه یکم محسوب می شد.
هیچ وقت دخترش رو ندیده بودم.
حتئ اسمش رو هم نشنیده بودم اما تنها درخواست رضا از من،امنیت دخترش بود.
قول دادم…
جگوار قول داده بود که امنیت دخترش رو حفظ کنه و حفظ کردم.
فکر می کردم کشته شده اما بعد از پیدا شدنش،درسته اذیتش کرده بودم اما امنیتش رو حفظ کرده بودم.
ذره ای واسم اهمیت نداشت اما تنها درخواست رضا از من،ارامشش بود.
.
.
(آرامش)
-خوبی؟
سری تکون دادم. حضور داریوس،حس راحتی رو بهم می بخشید…یک جور قوت قلب بود.

  • ما یه کاری برامون پیش اومده ارامش،باید دوباره بریم…احتمالا یکی دو روزی نیستیم…بچه های امنیت همین جان،چهار چشمی حواسشون به عمارت هست…فقط تحت هیچ شرایط از عمارت بیرون نیا باشه؟
    با استرس گفتم: -کجا میری؟تو که تازه اومدی،چرا داری میری؟ با مهر گفت: -یکم کار ناتموم داریم،صبح رییس رفت و الانم ما باید بریم…میام زود…باشه؟ هیچی نمی گفت…
    -داریوس،بازم میای دیگه مگه نه؟نمیری که دیگه هیچ وقت نیای،مگه نه؟
    قدمی جلو برداشت،با دستش گونه ام رو نوازش کرد و من مات شدم.
    -میام ارامش…دیگه ولت نمی کنم. و بدون اینکه نگاهم کنه،از عمارت بیرون ر فت.
    بی حوصله روی تخت وول خوردم. مغزم در حال ترکیدن بود.
    از دیروز که داریوس رفته بود،خودم رو داخل اتاقم حبس کرده بودم…در حقیقت،حبسم کرده بودن.
    اجازه نداشتم از عمارت پام رو بیرون بذارم و وارد باغ بشم. هر وعده غذاییم رو هدئ می اورد و اندکی می نشست و می رفت.
    خسته شده بودم. می خواستم به سوال های بی جوابی که درون مغزم بود،یک پاسخ قانع کننده پیدا کنم.
    در کنار تموم این حس ها،قلبم با یاداوری داریوس،مردی که بخش عظیمی از زندگی من رو به خودش اغشته کرده بود،اروم می گرفت.
    بالاخره پیداش کرده بودم…دیر پیداش کردم ولی بالاخره پیداش کردم.
    خسته از افکار بی سر و ته ام،از اتاقم بیرون زدم و راهی سالن اصلی شدم.
    حمیرا اخمی کرد و گفت: -کاری داشتید خانوم؟
    درک نمی کردم چرا انقدر خشک برخورد می کنه. با لبخند گفتم:-نه،تو اتاق حوصله ام سر رفته بود…اومدم کمک.
    تمومی خدمه،لبخند محبت امیزی زدن اما حمیرا با جدیت گفت:-نیازی نیست. بفرمایید داخل سالن بنشینید…میگم بیان پذیرایی کنن ازتون.
    -شما مشکلتون با من چیه؟من نه خانوم اینجام نه هیچ چیز دیگه…حوصله ام سر رفته…می خوام اینجا بمونم و هیچ جا هم نمیرم.
    و بی توجه به چشمای گرد شده اش،سمت زنی که مسن تر از بقیه بود رفتم و گفتم:
    -اجازه می دید کمکتون کنم؟ زن،لبخندی زد و خواست حرف بزنه،حمیرا گفت: -گفتم نمیشه خانوم
    نفسم رو با صدا رها کردم و رو به حمیرا گفتم:
    -من می خوام اینجا بمونم…حالا یه کمکی هم بکنم چیزی ازم کم نمیشه…اگه بخوای اذیتم کنی،مجبور میشم به رییست خبر بدم…من مهمون اینجام و حرمت مهمون واجبه مگه نه؟
    -ولی این قانون اقاست…هرکس باید به کار خودش برسه.
    اگه اقاشون رو می دیدم،حتما بهش توصیه می کردم انقدر فاز رییس بودن بر نداره.
    -من خللی تو کار کسی ایجاد نمی کنم،قول میدم…خودمم با اقاتون حرف می زنم،قبوله؟
    ناچار سری تکون داد و با بی میلی از اشپزخونه رفت.
    به محض رفتنش،لبخندی زدم و روبه بقیه گفتم: -خب،مسول دربار رفت…نفس بکشید.
    بقیه لبخند ارومی زدن و هدئ چشمکی برام فرستاد. کنار زن مسن نشستم و تو پوست کردن سیب زمینی ها بهش کمک کردم.
    وظیفه هاشون کاملا مشخص بود.
    هر نه نفرشون،متاهل بودن و تنها کسی که مجرد بود،هدئ بود که دختر بانو خانوم،همون زن مسنی که بهش کمک می کردم بود.
    بانو،اشپز اینجا بود و لهجه شمالی فوق العاده بامزه ای داشت. زن به شدت خونگرمی بود و با لهجه شیرینش حسابی توی دلم جا باز کرده بود.
    مینو و هستی،مسئولیت چیدمان میز غذا رو به عهده داشتن و مرتب کردن سالن مهمونی به عهده این دو نفر بود.
    نسترن بیشتر شبیه یک ابدارچی بود…انواع نوشیدنی ها رو فقط اون سرو می کرد و مرتب کردن اشپزخونه به عهده اون بود.
    اما هدی و نیلی وباران و رها و که خواهر بودن،مسئولیت سامان دادن به سالن اصلی و سالن بالایی رو که تابه حال ندیده بودم داشتن.
    چیزی که خیلی برام جالب بود،نحوه صحبشون در مورد اقاشون بود.
    اقایی که من هنوز موفق به زیارتش نشده بودم.
    احترامی توام با کمی ترس،در تک تک کلمه هاشون حس می شد…احترامی وافر و همراه با وفا داری.
    جمعشون،بدون حضور حمیرا خونگرم می شد اما به محض ورود حمیرا،هر کس سرش رو پایین
    می انداخت و خودش رو به کاری سرگرم می کرد.
    شاید بیشترین کار به گردن حمیرا بود. خدمه مخصوص اقا،همین حمیرا بود که با اینکه نمی دونستم چه کاری انجام میده،اما از صحبت های بقیه متوجه شده بودم کارش خیلی هم راحت نیست.
    بانو به همراه هدئ و همسرش هادی،در همین عمارت زندگی می کردن.
    اما بقیه خدمه،مستقل بودن. و هر کردومشون،یک ربطی به این عمارت داشتن…یعنی یک اشنایی با اقای این منزل داشتن و همسرشون،یا کارمندش،کارگرش و یا محافظ این اقای بزرگ بود.
    -این حمیرا کجا رفت؟ با جمله بانو،من لبخندی زدم و گفتم: -چی کارش داری اون بانوی دربار رو؟ لبخند شیرینی زد و گفت:
    -اخه خیلی وقته پیداش نیست…کجا رفته یعنی؟ مینو با حرص گفت:
    -ولش کن بابا هرجا که هست خوش باشه…فقط اینجا نباشه.
    همه از دستش شاکی بودن.
    بانو که انگار چیزی یادش اومده باشه،با هول و لا گفت:
    -ای دختر،اون جعبه ای که پارسا بهت داد رو گذاشتی تو اتاق بالا یا نه؟
    هدئ محکم به گونه اش زد و گفت:
    -خاک تو سرم،یادم رفت مامان.
    -ای ذلیل نشی تو دختر…خوشت میاد حمیرا پیش اقا خرابت کنه؟من نمی فهمم تو چرا جدیدا انقدر گیج می زنی.
    با تعجب گفتم: -کدوم جعبه؟
    -یه جعبه بود که پارسا گفت بذاریم اتاق بالا و این دختره گیج یادش رفته…الان حمیرا ببینتش میاد کلی گیر میده…کجا گذاشتیش؟
    هدئ کمی فکر کرد و گفت: -فکر کنم تو تالار مهمونی گذاشتم مامان.
    و همین که خواست از اشپزخونه بیرون بره،حمیرا با اخم وارد شد و گفت:
    -هدئ بیا اینجا و اون لیستی که اون شب بهت دادمو بیار…یکم حسابا باهم نمی خونه.
    هدئ رنگ از رخسارش پرید و با ترس به حمیرا نگاه کرد.
    -وا دختر جن دیدی؟میگم برو اون لیستو بیار. -ب…باشه.
    برای اینکه جو رو اروم کنم،خیلی اروم دم گوش هدئ گفتم:-من میرم بر میدارم می ذارم تو اتاق…خیالت راحت.
    و بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم،لبخندی به بقیه زدم و گفتم:
    -من برم اتاقم دیگه…بازم میام پیشتون. و بی سر و صدا سمت تالار دوم رفتم.
    سر که چرخوندم،گوشه سالن،سمت مبل های ابی رنگی که در ابتدای دری که به سمت باغ باز می شد،جعبه قهوه ای رنگی وجود داشت. سمتش رفتم و جعبه کوچک رو در دست گرفتم و با احتیاط از تالار خارج شدم.
    سرکی داخل اشپزخونه کشیدم و وقتی متوجه شدم حمیرا سرش گرمه،با عجله از پله ها بالا رفتم و با نفس نفس خودم رو وارد سالن بالا کردم.
    به محض دیدن طبقه بالا،متعجب شدم.
    فقط دوتا اتاق با درهای بزرگ،مقابل هم قرار
    گرفته بودن و سالن با چاله ای که دقیقا وسط سالن
    بود و حفاظ کشید شده بود،به دو بخش تقسیم شده
    بود و برای اینکه به اتاق دیگه می رفتی باید سالن رو دور می زدی.
    یادم رفت از هدئ بپرسم کدوم اتاق؛بنابراین قبل از اینکه بخوام به اتاقی که دورتر بود برم،سمت اتاقی که ابتدای ورودی بود و در بزرگتری داشت رفتم. در بزرگ و سیاهی که یک طرح عجیبی روی سطحش بود.
    به ارومی اهرم رو فشار دادم و در با تقه ای باز شد.
    سیاهی…اولین چیزی که به محض ورودم بهم خوش امد گفت،سیاهی بود.
    قدمی برداشتم و کامل وارد اتاق شدم اما،همون عطر تلخ،اون عطری که در رویاهام بود،به صورتم کوبیده شد…نفس عمیقی کشیدم و بیشتر این رایحه گس رو وارد سیستم تنفسیم کردم.
    پرده های این اتاق،سلطنتی و جنس کلفت تری داشت و اجازه ورود نور رو به طور کامل گرفته
    بود و سیاهی عمیقی رو درون اینجا حکم فرما کرده بود.
    کور کورانه،قدمی به جلو برداشتم و به میزی که به چشم خورد نزدیک شدم و جعبه رو روی میز گذاشتم.اما همین که سرم رو بالا گرفتم،از دیدن قاب عکس بزرگی که مقابلم بود،بی اختیار ترسی استخوان سوز وارد بدنم شد و من مثل صاعقه زده ها خشکم زد.
    درون سیاهی موجود در قاب عکس،فقط برق چشمای روشن و وجنون امیز جگوار به چشم می خورد.
    عکسی از یک جگوار سیاه،که بخاطر نور کمی که داخل اتاق بود،چشمان رنگی خیره کننده اش برق می زد و پیغامی از جنس جنون رو سر می داد.
    چشماش دقیقا مثل یک چاله بود و انگار با هر نفس،با هر حرکت،حکم مرگت رو امضا می کرد…نیش های تیزش،پوزه از هم باز شده اش و ژست وحشی و درنده اش ناخوداگاه هراسونت می کرد.
    مسخره به نظر می رسید اما واقعا ترسیده بودم…ترسی بی دلیل.
    جعبه رو روی میز هول دادم اما به محض اینکه برگشتم با جسمی محکم و پولادین برخورد کردم و یک قدم به عقب برداشتم و کمرم محکم به میز کوبیده شد و من اخ خفیفی از بین لب هام خارج شد.
    چشمام رو بستم و از درد لب گزیدم…چی شد؟
    ناگهانی چشمام رو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم و بلافاصله،جام شوکران رو نوشیدم و با حیات خداحافظی کردم.
    چشم ها،چشم هاش قدرتمندانه،اوای افسونگری سر داد وتموم اندام هام در نت به نت موسیقی
    مرگباری که پخش می کرد،فلج شد…
    ادامه دارد…
0 ❤️

2024-04-28 00:51:23 +0330 +0330

(قسمت 11)
دقیقا،تصویری که چند لحظه پیش در قاب عکس دیده بودم،حالا زنده و کاملا ساحرانه مقابلم بود…یک تصویر زنده.
گزافه نبود اگه می گفتم جگواری که درون عکس دیده بودم،حالا از چشمای مردی که مقابلم ایستاده بود،خرناس می کشید.
در یک کلام،کیش و مات…
چشمای روشن و رنگیش،مثل یک سونامی ،هر لحظه بیشتر غرق و اختیار و ارده ام رو سلب می کرد
نفس هام،خودشون رو پشت قلبم پنهون کرده بودن و جرئت بیرون اومدن هم نداشتن و من حس می کردم ممکنه همین حالا بمیرم.
قلبم ضربه ای به مغزم زد و بالاخره نفس هام با ترس از سنگر قلبم بیرون زدن و عملیات احیا رو به منی که نفسی نداشتم،شروع کردن.
نفسام که ازاد شد،رایحه تلخی به سلول های تنفسیم شبیخون زد و با قدرت،دستی دور ریه هام کشید و محکومشون کرد به حبس این رایحه…به حبس این عطر تلخ.
حالا می تونستم بیشتر رایحه رو درک کنم…حس یک رها شده در وسط جنگلی باران خورده رو داشتم که بوی چوب های سوخته ای که اب به استقبالشون اومده،یاس،و عنبر و مشک در زیر بینی اش پیچیده و فقط این بوی خوش رو،استشمام می کنه و لبریز از بوی گس و گرم میشه.
مغزم از حالت اغما بیرون اومد،رایحه رو شناخت و پیامی رو به سراسر بدنم ابلاغ کرد"این فرد،صاحب عطر تلخه".
فضای تاریک خونه بهم اجازه نمی داد بتونم صورتش رو کنکاش کنم اما چشماش درست مثل یک شب تاب،برق می زد ولتاژی برابر با هزاران ولت رو از خودش منعکس می کرد.
-توضیحی واسه اینجا بودنت داری؟
لعنتی…صداش، چرا این قدر صداش بم بود؟
گیرایی صداش مسخم کرده بود و تحت تاثیر اون جاذبه،صدام رو گم کرده بودم…تار های صوتیم فلج شده بودن…فقط ترس بود و ترس.
-م…من…من،.
-تو چی بچه؟
منطقی نبود که انقدر خودمو باخته بودم…که چشماش لکنت به جونم انداخته بود…
-من…من… -قبل یک نفس دیگه،برو بیرون.
نفسم حبس شد،عنبیه چشماش درشت تر شد و من مغزم فقط یک چیز رو فریاد می زد:
“فرارکن”
و با وحشت،اضطراب،لرزش بی امان از اون سیاهی عمیق،فرار کردم و خودم رو از اتاق بیرون پرت کردم.
تا از اون مرکز سیاهی فاصله گرفتم و وارد روشنایی شدم،نفسام رو رها کردم و خودم رو به حفاظ پله ها رسوندم و روی زمین افتادم.
قلبم با سرعت زیادی خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید…تپش،تپش.
چشمامو بستم…خواب بود؟ خواب دیده بودم؟ اون ادم کی بود؟ چرا انقدر واهمه انگیز بود؟ قلبم درد می کرد…دست و پام سر شده بود و نا
حرکت کردنم نداشتم. اون لعنتی کی بود؟
.
.
(جگوار)
وحشت…
تنها انرژی ای که از درون چشمای ثابت شده دختر بیرون می زد،وحشت بود.
ترسش رو کاملا حس کرده بودم و بی رحمانه بود اما،لذت برده بودم.
اتاق تاریک بود و کامل به صورتش اشراق نداشتم اما بوی ترسش رو حس کرده بودم. حتئ شاید بوی عرقی که روی تیره کمرش چکیده شده بود.
بعد از دو روز،وقتی وارد عمارت شدم یک سرو صداهایی رو از اشپزخونه شنیدم اما اهمیتی ندادم و وارد اتاق خواب خودم شدم. تاریکی رو دوست
داشتم و اجازه ورود به روشنایی ندادم. به سمت سرویس رفته بودم تا تنی به اب بزنم اما هنوز بلوزم رو کامل از تنم بیرون نکشیده بودم که صدای باز شدن در شنیدم.
مگه اینکه کسی ارزوی مرگ می کرد بی اجازه وارد اتاق من بشه.
من اگه در عمارت هم نبودم،اتاقم قفل بود و هیچ احدی حق وارد شدن به اتاقم رو نداشت. خیلی اروم از سرویس بیرون اومدم و از دیدن سایه محوی که به سمت میزم می رفت کمی متعجب شدم.
وقتی سرش رو بالا گرفت و خیره شد به قاب عکس جگوار من دقیقا با قدم هایی بی صدا به پشتش رسیده بودم و اونجا بود که متوجه شدم،کسی که وارد اتاقم شده،ارامش شرقیه…دختر رضا.
این که اینجا چه غلطی می کرد سوال مهمی بود و می خواستم گردنش رو بشکنم اما وقتی برگشت و محکم به سینه ام برخورد کرد و کمرش به میز کوبیده شد،بی اختیار کمی گاردم رو پایین گرفتم اما وقتی چشماش رو که توی تاریکی خیلی قادر به دیدنش نبودم و فقط برق زیادی رو از خودش منعکس می کرد رو دیدم،اون حالت تنش از بین رفت و با سرگرمی به ترسی که از وجودش پراکنده می شد تمرکز کردم.
دخترک لال شده بود.
حقم داشت،توی این ظلمات،عکس یک جونور خونخوار رو دیده بود و چند لحظه بعدش اون جونور مقابلش ایستاده بود و شاید قصد دریدنش رو هم داشت.
هر چه که بود،اونقدر وحشت بهش مستولی شده بود که اون دخترک از اتاق فرار کرد و از سیاهی من بیرون رفت.
دستی به موهای خیسم کشیدم و جسم سنگینم رو روی تخت پرت کردم و به لحظه نکشیده،به خواب رفتم.
.
.
(داریوس)
-رییس اومد؟ پارسا با احترام گفت: -بله یه،یه ربعی میشه.
سری تکون دادم و قدم هام رو به سمت عمارت کشیدم.
دلم برای دیدن ارامش بی تابی می کرد. مسیح با صدای بلند با یکی از محافطین می خندید و من بی توجه بهش،وارد عمارت شدم.
چشم چرخوندم و قبل اینکه زیاد به خودم زحمت بدم،دیدمش.
روی پله ها نشسته بود. لبخندزنان سمتش رفتم اما وقتی نزدیک تر شدم،متوجه رنگ پریده و چهره غرق فکرش شدم.
اصلا متوجه حضورم نشد،با صدای نگرانی صداش زدم:
-ارامش.
با گیجی سرش رو بالا گرفت و به من نگاه دوخت. چند ثانیه به پردازش چهره ام مشغول شد و بعد لبخند نیم بندی زد بلند شد و گفت:
-داریوس.
داریوس گفتن هاش رو خیلی دوست داشتم…ارامش همیشه صدای خاصی داشت…یک لحن اروم و بی نهایت دلنشین.
-خوبی خاله سوسکه؟ شالش رو جلو کشید و گفت: -این خاله سوسکه رو نمی خوای بذاری کنار؟ چشمکی زدم و گفتم: -حالا ببینم. هوفی کشید و انگار که چیزی یادش اومده باشه با
هیجان گفت: -خوبی؟کی رسیدی؟اومدی بمونی دیگه؟ چقدر این نگرانیش برام شیرین بود. -تازه رسیدم. دیگه ام قرار نیست جایی برم. لبخندی زد و من اروم شدم: -خدارو شکر. اشاره ای به پله ها کردم و گفتم:-اینجا چرا نشستی؟ بلافاصله رنگش پرید و گفت: -باید حرف بزنیم. مشکوک نگاهش کردم: -چی شده؟
نگاهی به اطراف کرد و سرش رو بالا گرفت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اطرفمون نیست،اروم گفت:
-جگوار کیه؟ -چی؟ مصمم گفت: -جگوار کیه؟ این صفت رو از کی شنیده بود؟ با تردید گفتم: -اینو از کی شنیدی؟ -فرق داره مگه؟
با تشویق گفتم:
-اره فرق داره. از کی شنیدی ارامش؟
-عماد…الانم…الانم تو اون اتاق،تو اون اتاق…
تا ته خط رو خوندم…رییس رو بالا دیده بود…اما چه جوری؟کی رییس احضارش کرده بود؟
-صدات کرد؟احضارت کرد که رفتی؟
-نه…من رفتم،رفتم بالا اون جعبه رو بذارم ولی…ولی ووقتی برگشتم یکی تو اتاق بود…یکی که خیلی چشمای عجیبی داشت. انگار یه جگو…
وسط حرفش پریدم و با اخم و قاطعیت گفتم:
-منو ببین ارامش،هرچی دیدی،هرچی شنیدی رو فراموش می کنی،هیچی به یاد نمیاری و هیچ سوالی نمی پرسی تا به وقتش…فهمیدی؟
ترسیده بود و این از چشمای درشتش منعکس می شد.
-چرا؟
لعنتی چون این خواست رییس بود…چون باید منتظر می موند تا رییس خودش احضارش کنه و ارامش موفق به دیدنش بشه.
-چون این به صلاحته…منتظر باش.
خواست چیزی بگه که گوشیم درون جیبم لرزید. دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
-یه دقیقه صبر کن.
و پیامی که از طرف مسیح فرستاده شده بود رو خوندم:
“تا یه ساعت دیگه رییس می خواد بره…دوستتو دست به سر کن تا وقتی که رییس خودش صداش کنه”
-باشه.
پیام رو فرستادم و به چشمای کنجکاو ارامش نگاه کردم.
-بیا بریم اتاقت…اونجا حرف می زنیم.
گیج سری تکون داد و همراه هم به سمت اتاقش رفتیم…باید از هر چیزی که به رییس مربوط می شد دور نگهش می داشتم تا از این عمارت ببرمش.
.
.
(ارامش)
-می دونه دوسش داری؟ گونه هاش قرمز شد و با خجالت گفت: -فکر کنم. لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و گفتم: -اونم داره؟ لبش رو گاز گرفت و با ذوق خاصی سر تکون داد.
-عزیزم،اینکه خیلی خوبه…پس چرا هیچ حرفی نمی زنید؟همش از هم فرار می کنید.
با ترس نگاهم کرد و گفت:
-وای نه…اقا بفهمه جفتمون رو دار می زنه ارامش. به کسی نگی ها.
با چشمای درشت شده نگاهش کردم و گفتم: -وا،مگه این اقاتون ادم نیست؟ چرا با…
دستش رو محکم روی دهنم گذاشت و با خوف گفت:
-هیس،هیس توروخدا اروم باش. می فهمی داری در مورد کی حرف می زنی؟
این همه وحشت رو درک نمی کردم. چرا باید یک نفر تا این اندازه از رییشش ترس داشته باشه؟…این،معمولی بود؟
دستش رو از روی دهانم برداشت و با هراس گفت:
-خب دیگه،من برم به کارم برسم. و مثل یک فشنگ از اتاق بیرون زد.
سردرگم سری تکون دادم و برای دیدن داریوس از اتاقم بیرون زدم.
بعد از نهار دیگه ندیده بودمش.
وقتی وارد سالن شدم،بی اختیار چشمم به پله های وسط عمارت که به طبقه بالا ختم می شد خورد و خاطره وحشتناک دو روز پیش برام تداعی شد.
اون ادم کی بود؟
چرا انقدر واهمه انگیز بود؟
پس چرا دیگه هیچ جا نبود؟
تو این دو روز حتئ لحظه ای هم به چشمم نخورده بود…کم کم داشت باورم می شد که توهم بوده.
داریوس گفته بود کلامی بر لب نیارم و چیزی به هدئ نگفته بودم…اول فکر می کردم باید اقایی که ازش حرف می زنن باشه اما وقتی هدئ گفت اقاشون از روزی که رفته هنوز برنگشته،گیج و منگ شدم.
پس اون ادم کی بود؟ نکنه یه توهم بود؟
ولی اون چشما واقعی تر از هرچیزی بود که تا به حال دیده بودم
چشم چرخوندم ولی داریوس رو پیدا نکردم…نه داریوس و نه دوستش مسیح رو.
از دو روز پیش که اومده بودن،در هر وعده غذایی باهم بودیم و شب ها غیبشون می زد و صبح دوباره پیداشون می شد.
سمت در خروجی عمارت رفتم،اما همین که خواستم قدم به خارج بذارم،یکی از محافظین که چهره خشنی داشت مقابلم قرار گرفت و با صدای زمختی گفت:
-کسی حق نداره بره بیرون.
و مقابلم قرار گرفت و باعث شد یک قدمی که به خارج برداشتم،با دو قدم به سمت داخل عمارت جبران کنم.
قبل از اینکه بخواد در رو ببنده،گفتم:
-چرا؟میخوام داریوس رو ببینم.
-نمیشه…تا وقتی خبر ندادن،هیچ کس حق بیرون اومدن رو نداره.
و در رو کشید و بست و از بین شیشه ها دیدم که خودش مقابل در ایستاد.
تعجب کردم…چه خبر شده بود؟
شونه ای بالا انداختم و سمت اشپزخونه رفتم…اصولا ادم فضولی نبودم.
-خسته نباشید.
تک تکشون لبخندی زدن اما حمیرا فقط سری تکون داد. باید یه روز ازش می پرسیدم چرا فکر می کنه با اخم کردن می تونه خاص باشه؟لبخند جسارت می خواست،و این ادم جسارت لبخند زدن نداشت؟
-درمونده نباشی مادر. بشین برات یه اب میوه بیارم.
با شرمندگی گفتم:
-بشین بانوجان،خودم می ریزم. لبخندی زد و گفت: -عیبی نداره. حالا این سری رو من می ریزم. با محبت بهش نگاه دوختم و صندلی رو عقب
کشیدم و نشستم. هوا گرم بود.
با تعجب نگاهی به پنجره انداختم و گفتم:
-تو این هوا چرا پنجره رو بستید؟
یک نگاهی بین تمامی افراد حاضر در اشپزخونه رد و بدل شد و در اخر نیلی با خنده گفت:
-همین طوری…حالا بعدا باز می کنیم. ابرویی بالا انداخته و چیزی نگفتم.
بانو لیوان شربت بزرگ و خنک اب لیمو رو مقابلم گذاشت و گفت:-بخور نوش جونت.
با حس سردی لبه های لیوان بدنم مور مور شد.
لبخندی روی لبم شکل گرفت و جرئه ای از شربت
نوشیدم. طعم ترش و شیرینش به مزاجم خوش
اومد و جرئه جرئه شربت خنک و دلچسب رو نوشیدم و لیوان خالی رو روی میز قرار دادم:
-خیلی خوش مزه بود. -نوش جانت.
همشون بیکار نشسته و به همدیگه نگاه می کردن…کمی فضای عجیب غریبی بود.
دلم می خواست سوال بپرسم اما قصد فضولی و دخالت نداشتم.
-بیکار نشنید دخترا…برید سالن رو تمیز کنید…پاشید.
با چشم غره،همگی به جز بانو از روی صندلی
بلند شدن. حمیرا شاید ادم بانفوذی بود اما اصلا روی بانو نفوذ نداشت. چیزی به بانو نمی گفت و کاری به کارش نداشت. به نظر می رسید شاید حمیرا مسول خدمه باشه اما حرف بانو اعتبار بیشتری داره که حتئ حمیرا هم چیزی بهش نمی گفت.
همراه بقیه من هم از اشپزخونه بیرون زدم. هر کاری کردم هدئ اجازه نداد بهش کمک کنم،فقط ازم خواست کنارش بمونم تا حرف بزنیم.
باران و رها،این دوخواهر انتهای سالن رو گردگیری کردن و هدئ و نیلی مشغول گردگیری ابتدای سالن شدن.
نیلی از دخترک شش ساله اش تعریف می کرد و با لذت خاصی از مهارتش در کاراته می گفت.
همون طور که به صحبت هاشون گوش می دادم،نزدیک مبل ابی مخملی رفتم و باسنم رو روی دسته صندلی گذاشتم و گفتم:
-چقدر کار خوبی کردی که پی استعدادشو گرفتی و تقویتش کردی.
خندید و گفت:
-خیلی شیطونه…از دیوار راست بالا می رفت…یه روز عموش اومد خونمون،عموش ورزشکاره. گفت این بچه خیلی بدنش نرمه و استعداد خوبی توی کاراته داره…اولش،
سرفه ای کرد و ادامه داد: -اولش من راضی نبودم،اما دوباره سرفه کرد با حرص بامزه ای گفت: -ای تو نمیری هدئ…
خوبه می دونی به بوی این شیشه پاک کن ها حساسیت دارم…حالا این شیشه رو تمیز نکن…بذار من رفتم اون ور بیا اینا رو بکش.
هدئ لبخندی زد و گفت:
-وای توروخدا ببخشید…حواسم نبود…چیزیت که نشد؟
سرفه کوتاهی کرد و گفت:
-خوبم عزیزم…من مبلای اون سمتم تمیز می کنم تو لطفا اخرسر شیشه ها رو پاک کن.
-باشه. لبخندزنان سمت در رفتم و گفتم:
-آسم داری؟
هر جفتشون پشت به من ایستاده بودن،اما نیلی گفت:-اره…به بوی این شوینده ها واکنش نشون میدم. خم شد و روی مبل رو دستمال کشید و گفت:
-داشتم می گفتم،اولاش راضی نبودم ولی بعد که دیدم استعداد داره قبول کردم.
اهرم در رو در دستم گرفتم و همون طور که در رو باز می کردم تا هوای ازاد وارد سالن بشه،گفتم:
-چند ساله الان میره کاراته؟
نگاهی به باغ زیبایی که مقابلم بود انداختم و به سمت بچه ها برگشتم.
-یک سال و شش ماه…ولی خی…
جمله اش با صدای فریاد گوش خراشی که از انتهای باغ بلند شد،نصفه موند. سریعا همشون سمت من بازگشتن و با چشمایی که اعتراض رو
فریاد می زد به منی که مقابل در ایستاده بودم نگاه دوختن.
مثل کسی که بزرگترین جنایت زندگیش رو کرده باشه،به من نگاه می کردن.
باران با وحشت گفت: -در رو تو باز کردی؟ مشوش سری تکون دادم. -ببند درو تا نیومدن.
خوف و نگرانی درون صداش و چشمای گشاد شده اشون باعث شد بی اراده دستگیره رو بگیرم و به طرف خودم بکشم،اما هنوز در رو کامل نبسته بودم که فریاد از سر دردی به گوشم رسید و من،عینا خشکم زد.
اینجا چه خبر بود؟
این صدای فریاد از سر درد برای کی بود؟
برای چی بود؟
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
با شك برگشتم و به چشم هاشون که با حالت جنون امیزی به من خیره شده بودن نگاه دوختم و گفتم:
-این صدای چیه؟
می دونستم تموم در و پنجره های اینجا عایقه و امکان نداره صدایی شنیده بشه…پس به همین خاطر بود که پنجره ها رو بسته بودن؟
هدئ با نگرانی گفت: -درو ببند ارامش.
نمی تونستم…نمی تونستم به این صدای فریادی که دوبار به گوشم خورده بود بی تفاوت باشم.
-اینجا چه خبره؟این صدای کیه؟شما می دونید…بگید قضیه چیه خب.
هر چهارتاشون سکوت اختیار کردن و با چشماشون به من التماس می کردن که در رو ببندم…و این،تقریبا غیرممکن بود.
من صدای ناله و کمک رو شنیده بودم و انسانی نبود اگه توجهی نمی کردم.
باران با حرص گفت: -این احمقا کجان؟چرا هیچ کس پشت در نیست؟
هر سه تاشون سری به نشونه تاسف تکون دادن و صدایی مملو از درد به گوش رسید:
-ای دستمممممم…کمک کنید…توروخدا کمک کنید.
اگه تا الان ذره ای تردید داشتم،با این صدایی که بی اندازه دردناک بود،تردیدم رو پس زدم و گفتم:
-این صدای کیه؟چرا جوابمو نمی دید؟
وقتی پاسخم سکوت شد،دیگه به چیزی فکر نکردم و دستگیره رو رها کردم و پام رو از عمارت بیرون گذاشتم اما صدای بلند و هراس انگیز چهارتاشون که اسمم رو با ناله و وحشت صدا زدن شنیدم و بی توجه بهشون،به سمت انتهای باغ رفتم.
توقع داشتم یک نفرشون به دنبالم بیاد،اما وقتی برگشتم،هر چهارتاشون در رو بسته بودن و با ایما و اشاره ازم می خواستن برگردم و دروغ نبود اگه می گفتم چشمای هدئ پر شده.
اینجا چه خبر بود خدای من؟
سری براشون تکون دادم و رو ازشون گرفتم و رد صدای زمزمه واری رو گرفتم و راهی شدم.
شاید چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای بلند درخواست کمک مرد بلند شد:
-غلط کردم…بخدا غلط کردم…توروخدا رحم کنید.
می تونستم از صدای خش دار شده اش دریافت کنم که درحال گریه زاری بود و این باعث شد قدم هام رو قوت بدم و با سرعت بیشتری به سمت منبع صدا حرکت کنم.
مضطرب قدم بر می داشتم و بخاطر افتاب داغی که از بین برگ های درختان عبور می کرد،کمی عرق کرده بودم که بی ربط به ترسی که داشتم نبود.
دنیا برام از نفس ایستاد وقتی چشمم به تصویری که مقابلم بود،خورد.
چهار نفر از محافظین،وحشیانه به جون دو مردی که روی زمین افتاده و خون از تمام سر و صورتشون چکه می کرد،با کفش هاشون لگد می زدن و صدای ناله های اون دو مرد همراه با خونی که از دهانشون بیرون می زد،همزمان می شد.
خدای من… دست وپام یخ زد و نفس هام حبس شدن.
این تصویر به حدی ظالمانه و بی رحمانه بود که باعث شد تموم محتویات معده ام به جوش و خروش دربیان و طغیان کنن.
حالم وقتی بدتر شد که چشمم به داریوس و مسیح افتاد که چند قدم دوتر ایستاده بودن و خیلی معمولی به صحنه جون دادن اون دو مرد نگاه می کردن…مگه می شد یه ادم،به جون دادن و کتک خوردن یک نفر انقدر عادی نگاه کنه؟
اونقدر نگاهش عادی بود که من حس می کردم در حال دیدن صحنه هر روزه زندگیشه…اونقدر عادی که انگار به یک صحنه غذا خوردن نگاه می کنه…همین قدر معمولی.
از زور بهت و رعب نمی تونستم قدم بردارم و به چهره داریوس نگاه می کردم. دستش رو از جیبش بیرون کشید و موهای سیاهش رو چنگی زد و به مسیح چیزی گفت که باعث شد لبخندی کوچک روی لب هاش بشینه.
اینجا جهنم بود…جهنم بود که به مرگ یک نفر لبخند می زدن…داریوس
تو چه ادمی شده بودی؟
هنوز گیج و شوک زده از این اتفاق بودم که صدای بمی بلند شد و گفت:
-کافیه.
و به محض این حرفش،محافظین اون بخت
برگشته ها رو رها کردن.
متحیر به سمت صدا چرخیدم. مرد تناور و کوه پیکری ،مقابل اون دو نفری که از زور کتک ها خون ابه از دهانشون بیرون می زد و پشت به من ایستاد و دست در جیبش کرد و با لحن بی تفاوتی گفت:
-حرفام رو زده بودم،نزده بودم؟قانونام رو گفته بودم،نگفته بودم؟
گیرایی صداش…لعنتی…صداش در اندازه مرگباری گیرا و بم بود…یک جور عجیب و خاصی کلمات رو ادا می کرد.
سطوت و صلابت شونه های پهنش،متناسب با قد بلندش،پرتره ای از یک منظره باشکوه بود…شاید عظمت یک کوه.
یکی از مردا خرخر کرد و گفت:
-غ…غلط کرد…یم.
-خوبه که می دونی.
چهره اش رو نمی دیدم. دستش رو سمت داریوس
دارز کرد. منتظر بهشون خیره شده بودم که
داریوس از داخل جیب کتش اسلحه ای رو بیرون کشید و من از دیدن برقی که از اون صفحه فلزی به چشمم تابیده شد،ماتم برد.
من داخل کدوم فیلم مافیایی لعنتی رفته بودم؟داریوس تو این فیلم چه نقشی رو بازی می کرد؟
مرد اسلحه رو گرفت و باهاش ور رفت و صدای خش خشی بلند شد.
وقتی ترس و وهمم به اوج خودش رسید که اون دیو اسلحه رو سمت اونها گرفت و صدای التماس های حقارت امیز اون دو مرد بلند شد.
می دونستم شلیک نمی کنه…امکان نداشت این کارو بکنن…هنوز دنیا انقدر بی قانون نشده بود.
اما،وقتی صدای میخکوب کننده شلیک گلوله بلند شد،صدای جیغ من با فریاد مرد ها یکی شد.
و،یک لحظه،سکوت شد…
دستام رو محکم روی دهانم گذاشتم. چشمام در
حال ترکیدن و تموم بدنم رو به انجماد بود…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:52:38 +0330 +0330

(قسمت 12)
هرکاری کردم نتونستم حرکت کنم،همه مرادیی که در فاصله نسبتا زیادی از من ایستاده بودن،به سمت من برگشتن…همه مردا به جز همون دیو پیکر پست فطرت.
خیلی زود،زود تر از چیزی که ممکن باشه،چشم داریوس به من افتاد و دیدم که رنگش پرید.
می خواستم فرار کنم،می خواستم از این همه کثافت فرار کنم اما اونقدر اختیار از کف داده بودم که بدنم بامن هیچ همکاری نمی کرد.
قبل از اینکه داریوس بتونه قدمی برداره،پارسا و یکی از محافظین به سمتم اومدن . چشماشون نوید مرگ رو می دادم اما ته چشم های پارسا کمی عطوفت دیده می شد.
مردی که کنارش بود هیچ رحم و مروتی درون چهره اش دیده نمی شد و با خشم به من نگاه می
کرد. به تنه درخت تکیه دادم اما نتونستم بگریزم…گریز ممکن بود.
نزدیکم شدن و قبل از اینکه اون محافظ وحشتناک بخواد دستش رو دور بازوم حلقه کنه،پارسا به ارومی گفت:-بکش کنار…من می برمش.
مردک نگاه گنگی به پارسا انداخت و چشم های عسلی پارسا روی من نشونه رفت و متوجه شد از رعب زیاد قدرت تکلم و لامصه ام رو از دست دادم.
بازوم رو به نرمی گرفت و گفت:
-بیا.
تکون نخوردم…نمی تونستم تکون بخورم.
فشاری به بازوم داد و خیلی اروم گفت:
-راه بیا،مجبور به زورم نکن لطفا.
اونقدر ترحم برانگیز شده بودم که پارساهم دلش به حالم می سوخت. وقتی دوباره بازوم رو تکون
داد،اراده ام رو بهش بخشیدم و همگام باهاش قدم بر می داشتم.
زیبایی و شکوه باغ برام به یک گودال تبدیل شد که حس خفگی رو برام تداعی می کرد.
سرم رو بالا گرفتم و چشم در چشم داریوسی شدم که دلواپسی چشماش رو احاطه کرده بود.
از سایه درخت ها بیرون زدیم و بالاخره به اون هایی که کنار انبار ایستاده بودن،رسیدیم.
پارسا من رو در فاصله سه قدمی اون دیو پست رها کرد و با همراهش،به گوشه ای رفتن. مسیح با اخم و نگرانی نگاهم می کرد…در حال مرگ بودم که انقدر چشمای همگیشون به حالم ترحم می کرد؟
اون شیطان،مقابلم،پشت به من ایستاده بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد.
هیبتش اونقدر لعنتی وار بود که بیشتر احساس ضعف می کردم.
-ارامش.
-حرف نزن داریوس.
داریوس سکوت کرد و شیطان،پاشنه کفشش رو به زمین کوبید،لحظه ای بی حرکت موند و بعد بالاخره به سمت من برگشت و…خلا…خلا تموم دنیا رو گرفت.
هوا به صفر رسید و من در عصیان نگاه این شیطان،خاکستر شدم…نفس درون سینه هام گره خورد و از یک بلندی پرتاب شدم.
توهم نبود،رویا نبود،همون کسی که دو روز پیش تا سر حد مرگ من رو ترسونده بود،حالا دقیقا مقابلم ایستاده بود و با چشمایی که سنبلی از یک سونامی بزرگ بود،من رو کیش و مات کرده بود.
عنبیه چشماش،بزرگ و پیام آور مرگ بود.
خاکستر چشماش رو قطره های زلال اب اقیانوس اغشته کرده بود و به حدی اغواگرانه بود که قدر لحظه ای همه چیز فراموشم شد…درست مثل
تماشای اسمان پاکی بود که چاله های سفید،درابی
مجسم کننده ای در پس یک طلوع خورشید بود که بر سیطره یک جنگل،به دور از الودگی کشیده شده باشه…همون اندازه خاص و خیره کننده.
رنگ چشماش شاید عجیب ترین رنگی بود که تابه حال دیده بودم…خاکستری با رگه هایی از یک ابی یخی و یک باریکه از رنگ طلوع خورشید که درون یخ ابی هاش،محو شده بود…درست مثل یک اسمان در یک روز برفی،با برف هایی که می بارید و خورشیدی که در اسمان بود اما قدرتی نداشت یخ موجود درون چشماش،درست از سرمای زیاد خبر می داد و بی دلیل بدنت رو می لرزوند…و در پس این ها،موهای سیاه براقش که لعنت خدا بود و با سرکشی و افسار گسیختگی روی صورتش سایه زده بود.
خدای بزرگ…شیطان واقعا زیبا بود…زیبا نه،خاص و اغراق نبود اگه می گفتم،خیره کننده بود.
شبیه ایرانی تبار ها نبود…یک جور خاصی بود…
عطر تلخش زیر بینیم پیچید،نفسی کشیدم و همون لحظه،دقیقا همون لحظه مغزم به من پیغام فرستاد:
به چی اینجوری خیره شدی؟
به یه قاتل؟یه شیطان؟
و به ثانیه نکشیده همه چیز رنگ باخت و من بهت رو رها کردم و دست به دامن وحشت شدم…
چشماش مثل یک اسکنر صورتم رو اسکن کرد و در اخر،با لحن لاقیدی گفت:
-از مکان های ممنوعه خوشت میاد که هی غلط اضافه می کنی؟
ته لهجه ای به شدت زیبا و گیرا داشت و این بیشتر بهم ثابت می کرد که این ادم،ایرانی نیست…لااقل تماما ایرانی نیست.
شوخی که نبود…صدام رو گم کرده بودم و خودم رو رها کرده بودم…نمی تونستم حرف بزنم…حتئ قدر کلمه ای.
-لالی؟
درون صداش هیچ حسی نبود…دریغ از ذره ای خشم یا غضب…فقط خلا و یخ بندان بود.
قدمی برداشت و بدن بزرگش روی تنم سایه انداخت و بیشتر در خودم جمع شدم.
نگاهش چرخی درون صورت رنگ پریده من انداخت و گفت:
-اینجا،چه غلطی می کنی؟ زبونم رو تکونی دادم و گفتم: -کش…کشتیش.
ابرویی بالا انداخت و با جدیت گفت:
-اا…اشتباه می کنی بچه…هنوز نکشتم.
و جلوی چشمای متعجب من برگشت،از دیدرسم کنار رفت،اسلحه اش رو سمت دو مردی که تازه متوجه شدم هنوز زنده ان گرفت،و در کمال حیرت من اسلحه اش رو کشید و صدای شلیک گلوله بلند شد و دو مرد،تموم شدن.
قرنیه چشمام در حال ترکیدن بود،واقعا در حال مردن بودم…پاهام رو رعشه فرا گرفت.
زانوهام لرزید و محکم به زمین افتادم و با چشمایی که گشاد شده بودن به دو جنازه خونینی که مقابلم بود شوکه نگاه می کردم.
خون از بدنشون بیرون می زد و زمین رو غرق در رنگ سرخش می کرد.
معده ام جوش و خروش می کرد…مرگ رو در یک قدمی می دیدم…بدنم رو چنان لرزه ای فرا گرفته بود که دندان به دندانم بهم برخورد می کرد و صدای رقت انگیزی تولید می کرد.
کفش های شیطان رو دیدم،مقابلم قرار گرفت و من فقط به تصویر خون خیره شدم. دستاش که سمت بازوهام اومد،با تموم توانم،با تموم قدرتی که داشتم،جیغ کشیدم:
-دست به من نزززززززززززززززن.
و صدای جیغم پژواکی درون باغ ایجاد کرد…بوی خون زیر بینیم پیچید،جسد خونین پدر و مادرم مقابل چشمانم رفت،بدنم واکنش نشون داد،تموم محتویات معده ام با یه حرکت از دهانم خارج شد و روی سنگ فرش ها افتاد…تموم کثافت ها رو بالا اوردم…تموم پلیدی رو بالا اوردم و نالان،نیمه جون روی سنگ فرش ها افتادم و به مرگ خوش امد گفتم…
دیدم که مسیح و داریوس سمتم حمله کردن،اما من چشمام رو بستم.
.
.
(داریوس)
-حالش چطوره؟-هنوز بی هوشه. مسیح سری تکون داد و با اخم گفت: -رنگ به رخسار نداره…اخه چرا باید از عمارت بیرون بزنه؟ کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:-هدئ میگه بی هوا در رو باز کرده و صدارو شنیده…بعدم زده بیرون.
هوفی کشید و گفت: -شانس اورد رییس چیزی نگفت.
نباید از عمارت می اومدی بیرون ارامش…نباید قانون رییس رو زیر پا می ذاشتی.
مسیح دستی به شونه ام کشید و از اتاق بیرون رفت.
به سرمی که درون دستش بود نگاه دوختم و با خودم فکر کردم،چی باید بهش می گفتم؟
چه جوری باید بهش توضیح می دادم که دو نفری که امروز کشته شدن،دوتا متجاوز قاتل بودن که دختربه بچه سیزده ساله ای رحم نکرده و تجاوز کرده و در اخر کشته بودن…دختری که پدرش یکی از کارمند های رییس بود و اون دو احمق نگهبان ما بودن.
باید می فهمیدن قانون جگوار؛خیانت در امانت نیست…گوش ندادن به قوانین،سزاش مرگ بود… و جگوار ادم بخشش نبود!!!
صدای ناله ضعیفش توجه ام رو به خودش جلب کرد. چشماش رو محکم فشار داد و در اخر،پلک گشود.
بلند شدم و سمتش رفتم و با حیرونی گفتم: -ارامش.
چشماش من رو پیدا کرد،چند لحظه با گیجی نگاهم کرد و در اخر،انگار همه چیز یادش افتاده باشه،با بهت گفت:-تو…تو یه ادمکشی؟
سوال سختی بود…اما جوابش یک کلمه بود…اره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -واست توضیح میدم. با غضب از روی تخت بلند شد و گفت:
-چیو توضیح میدی؟من با چشمای خودم دیدم ادم کشتید و حتئ شما ککتون نگزید…داریوس تو چه جور ادمی شدی؟
نا امیدی،خشم،اضطراب،درموندگی درون صداش موج می زد.
چشماش پر شد و گفت: -اون…اون ادم کیه؟
باید می دونست…دیگه باید همه چیز رو می دونست.
-رییسه…یا همون،جگوار.
سری تکون داد. سرمش رو از دستش بیرون کشید و با جدیت گفت:-من یه لحظه دیگه ام تو این عمارت نمی مونم.
این غیرممکن بود…لعنتی،جگوار دستور داده بود فعلا اینجا بمونه تا تکلیفش رو مشخص کنه.
مقابلش قرار گرفتم و با ارامش گفتم: -اینجوری نکن…یه دقیقه به من گوش کن. نگاهش کاملا سرد و ناامید بود:-هیچی نمی خوام بشنوم داریوس…هیچی…امروز همه چیو با چشمای خودم دیدم…برو کنار میخوام رد شم.
خواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم و به عقب کشیدمش و مقابل در تکیه زدم و گفتم:
-ارامش،می دونم عصبی ای…حقم داری…اما نمی تونم اجازه بدم بری.
-من یه دقیقه ام تو این جهنم نمی مونم…حاضرم تیکه پاره بشم تا اینجا نفس بکشم…ویلای عماد شرف داره به اینجا…می خوام برم…برو کنار.
داشت بی انصافی می کرد…می دونستم هضم این اتفاق براش خیلی سخته نیاز به زمان داره اما نمی ذاشتم بره…اجازه هم نداشت.
-نمی ذارم. عصبی شد و گفت: -میگم می خوام برم…برو کنار. محکم گفتم: -امکان نداره…خطرناکه. با بغض و خشم جیغ کشید:-به درک…به درک…می خوام برم بمیرم اصلا…نمی خوام جایی که انقدر راحت یه نفرو می کشن نفس بکشم.
قدمی به جلو برداشتم اما با جیغ گفت:
-تو کی انقدر ظالم شدی؟چه بلایی سرت اومده که به جون دادن یه نفر انقدر راحت نگاه می کردی؟تو لعنتی چت شده؟اون داریوسی که من می شناختم کو؟
جوابی برای سوالاش نداشتم…الان مملو از خشم بود…حرفام رو درک نمی کرد.
-اروم باش. -نمییییییییی خوااااااااااام. خدارو شکر که اینجا عایق بود.
کلافه شدم…دستی دستی می خواست خودش رو به کشتن بده. خیره شدم توی چشمای گریزونش،بدون هیچ انعطافی گفتم:
-تو هیچ جا نمیری ارامش…امکان نداره بذارم بری…مگه اینکه من مرده باشم و بذارم تو خطر بیافتی. الانم خوب گوش کن ببین چی میگم،حق رفتن نداری چون رییس ممنوع کرده خروجتو. بمون تا خودش دستور بده برای رفتت. اجازه که داد،خودم می برمت به یه جای امن…حله؟الانم بشین اینجا و استراحت کن…چون بخدا مجبور میشم در اتاقت رو قفل کنم…نذار کار به اونجا بکشه.
اونقدر با قاطعیت حرف زده بودم که شوکه و ناراحت به من نگاه می کرد و باورش نمی شد.
تحمل ناراحتیش رو نداشتم بنابراین؛اخمی کردم و از اتاق بیرون زدم.
.
.
(ارامش)
در رو که بست،لبم رو گزیدم و به چشمام اجازه باریدن دادم.
می خواستم بمیرم از درد…خودم رو روی تخت پرت کردم و با تموم توانم جیغ کشیدم و هق هق کردم.
داشتم دیوونه می شدم. اینجا نجس بود…کثیف بود…نفس کشیدن گناه بود.
موهام رو محکم کشیدم و جیغم رو درون بالش خالی کردم.
تصمیم رو گرفته بودم…من اینجا نمی موندم…هر طوری شده بود،امشب از اینجا می رفتم.
امشب از این جهنم فرار می کردم.
.
.
-خوابه؟
صدای دل نگران هدئ رو شنیدم و چشمام رو محکم تر فشار دادم:
-اره…هیچی نمی خوره…فقط می خوابه. پارسا با صدای ارومی گفت:
-کاری به کارش نداشته باش. صبح که بیدار شد اقا داریوس بهش رسیدگی می کنه.
چند لحظه منتظر موندم و بعد از اینکه صدای بسته شدن در رو شنیدم،پتو رو کنار زدم و از روی تخت پایین پریدم. چراغ خواب رو روشن کردم و نگاهی به ساعت انداختم. ساعت یازده و نیم بود.
خوب بود…یکی دو ساعت دیگه از اینجا بیرون می رفتم.
از در تالار دوم که می رفتم بیرون،باغ رو که دور می زدی،به اون انبار خراب شده می رسیدی و بعدش باید خودم رو به دری که قسمت راست انبار بود و یه صد متر فاصله داشت می رسوندم و از در پشتی فرار می کردم.
فقط باید محافظا رو دست به سر می کردم.
روی تخت دراز کشیدم و به فاجعه ای که امروز جلوی چشمم اتفاق افتاده بود،فکر کردم…و لعنت به شیطون،تصویر اون چشمای عجیب غریب جلوی چشمم رفت.
اون دیو کی بود؟ جگوار یعنی چی؟ چرا باید بهش بگن جگوار؟ اسمش جگوار بود؟ اسم یه حیوون؟
افکارم رو پس زدم و سرمای اون چشما رو از خودم دور کردم…مثل یک سراب بود…زیبا بود اما دروغی بود…
دلم می خواست یک بار دیگه داریوس رو ببینم اما دیگه ممکن نبود…می دونستم شب ها این عمارت نفرین شده نمی مونه.
شاید،یه روزی،یه جایی دوباره باهم برخورد کردیم…امیدوار بودم.
ما خاطرات خوبی باهم داشتیم…خاطرات تلخ و شیرین.
چه جمعه هایی که خانوادگی به حافظیه می رفتیم…فال می گرفتیم،فالوده می خوردیم و بلند بلند می خندیدم.
یادم هست که مخفیانه با دلارام مشغول خوردن الوی ترش و غیر بهداشتی بودیم و وقتی داریوس مچمون رو گرفت،اونقدر ترسیدیم که الو از دستمون روی زمین افتاد و از ترس اینکه مامانم بفهمه،کل حیات رو شستیم…چقدر بهش التماس
کردم چیزی به مامانم نگه و اون با اخم قبول کرد…شب نشینی های تابستونه ای که داشتیم،کنار داریوس می نشستم و ظرف هندونه اش رو داریوس یواشکی سمت من می گذاشت و من با لبخند،هندونه های قاچ شده اش رو می خوردم…وقتی یه بار مامان متوجه شد،چنان با تعجب بهم نگاه کرد که هسته هندونه تو گلوم گیر کرد و اونقدر به سرفه افتادم که بابا بغلم کرد و داریوس محکم دستم رو فشار می داد…وقتی حالم خوب شد،چقدر بقیه به منی که با شرمندگی سر به زیر انداخته بودم خندیدن…چه روزهایی داشتیم…چقدر داریوس حامیانه کنارم بود…دوستم داشت و ازم مراقبت می کرد…بهترین دوستم بود…اما الان،نمی دونستم…خیلی عوض شده بود.
اونقدر غرق در رویای کودکی بودم که وقتی چشمم به ساعت افتاد،از روی تخت نیم خیز شدم.
ساعت یک و سی و پنج دقیقه
بود. اوه…وقتش بود.
کش موهام رو محکم بستم،شالم رو روی سرم انداختم و با اروم ترین شکل ممکن از اتاقم بیرون زدم.
پاورچین پاورچین وارد تالار شدم و از تاریکی و سکوت خونه،لبخند زدم…خوب بود…همه خواب بودن.
با استرسی که امونم رو بریده بود،سمت در رفتم،با هزار بدبختی،اهرم رو فشار دادم. تیکی کرد،و من نفسم رو حبس کردم.
در این تالار به سمت باغ پشتی باز می شد و می دونستم محافظا توی باغ راه میرن و جای ثابتی نمی ایستن.
نگاهی به چپو راست کردم،وقتی کسی رو ندیدم،خودم رو به داخل باغ پرت کردم.
خب،تا اینجا شانس اورده بودم.
با احتیاط سمت انبار قدم بر می داشتم که سایه سیاهی رو دقیقا کمی جلوتر دیدم و با وحشت خودم رو پشت درخت توت،پنهون کردم. نفسم رو نگه داشتم و با تموم توانم از خدا کمک طلبیدم.
وقتی رد شدن،نفسم رو رها کردم و به راهم ادامه دادم.
با مصیبت،مسیر باغ رو طی کردم و هرجا که نگهبانی می دیدم،خودم رو بین شمشماد ها یا درخت ها پنهون می کردم.
انبار رو که دیدم،با یاداوری اتفاق شومی که امروز افتاده بود،چشمام رو با درد بستم و به گوشه ای خزیدم.
حدودا صد متر با در خروجی فاصله داشتم.
می دونستم این خم رو که رد کنم،تعدادی محافظ کمی اون طرف تر از در هستن.
باید وقتی حواسشون پرت می شد،به ارومی سمت در می رفتم و تو یه لحظه خارج می شدم.
با احتیاط سمت تاریکی رفتم و تاتی تاتی کنان حرکت کردم.
سه نفر بودن…سه تا گنده بک که در فاصله بیست متری من قرار داشتن و مشغول حرف زدن بودن…نفسم رو حبس و دستم رو مشت کردم.
وقتش بود…اروم و بی صدا قدم بر می داشتم و تو چند قدمی در بودم که نمی دونم پام به کدوم چیز لعنتی ای خورد که با شدت به زمین کوبیده شدم و صدای مهیبی بلند شد.
بلافاصله تموم محافظین اسلحه به دست شدن و صدای بلند"کی هست اونجا"بلند شد.
بدبخت شدم…پام وحشتناک تیر می کشید…حماقت کرده بودم…
هنوز تکون نخورده بودم که نور چراغی روی صورتم افتاد و یکی از محافطین گفت:
-مهمون رییسه.
صدای نفس هاشون رو که رها کردن شنیدم. با سختی بلند شدم. یکی از اون گنده بک ها گفت:
-اینجا چی کار داری؟
وقتی جوابی ندادم بازوم رو گرفت و من جیغ کشیدم:
-ولم کن.
-اینجا چه غلطی می کنی؟
دستم درد می گرفت. با درد و نفرت جیغ بلندی کشیدم:
-دستمو ول کن حیوون…بذار برم.
صدای خنده اشون بلند شد و من با نفرت شروع به جفتک پرونی کردم.
به سادگی هر ضربه ام رو خنثی می کردن…حرصم در اومده بود و با تموم وجودم جیغ می کشیدم.
-بذار برمممممم…دست از سرم بردار.
-جیغ نکش دختر…بیا برو تو عمارت. دستم رو کشید و من بلندتر گفتم: -ولم کن…گفتم ولم کن عوضی. کشون کشون من رو می برد که لگدی به پهلوش
زدم و گفتم:-ولمم کن…دستمو شکون…
-چه خبره؟
و لال شدم.
خودش بود…شیطان بود…شک نداشتم خودشه…صداش لعنتی وار خاص بود.
محافظ دستم رو کشید و صاف ایستاد و گفت: -رییس.
لعنت بهت رییس. صدای قدماش،و چند لحظه بعد اون شیطان عظیم
الجسه،مقابلم بود.
تا چشمش به من خورد،لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:-رم کردی؟
بی شرف…تا سرحد مرگ ازش می ترسیدم…تار های صوتیم فلج می شد و من،بی اختیار خفه می شدم.
نگاهی به محافظ کرد و گفت:
-قضیه چیه؟
جهنم بود عطرش…داشت خفه ام می کرد لعنتی.
اونقدر دست و پام رو گم کرده بودم که اگه محافظ دستم رو نگرفته بود،حتما سقوط کرده بودم.
-ما سر پستامون بودیم که دیدیم یه صدایی از این سمت میاد،اومدیم دیدیم این دختره است رییس…می خواستم ببرمش توی عمارت که شما تشریف اوردید.
نگاهش رو به من بخشید. گفت:-فرار؟واسم جالبه بدونم چرا فکر کردی می تونی از قلمرو من فرار کنی؟
از صداش،حرفاش،لحنش قدرت چکه می کرد.
و من اونقدر تحت تاثیر وحشتی که از چشماش تابیده می شد بودم که سکوت اختیار کرده بودم.
-می خواستی فرار کنی؟ فقط تونستم سری تکون بدم. -محافظ تالار دوم کیه؟ من گیج شدم اما محافظ بدون لحظه ای مکث گفت: -مهرداد. همون طور که پشت می کرد به من،گفت: -صداش کن بیاد…تو ام اینو بردار بیار. -چشم. و من به سمت جایی که اون شیطان قدم می زد،توسط محافظ کشیده می شدم. باغ رو دور زد و وارد باغ اول شدیم.
موج حضورش به حدی قدرتمند بود که محافظین به محض دیدنش،سینه سپر کرده و صاف ایستادن.
و من مثل یک عروسک خیمه شب بازی،کشیده می شدم.
محافظم من رو رها کرد و به سمت مردایی که مقابلمون ایستاد بودن رفت و چند لحظه بعد،با مردی که حدس می زدم همون مهرداد باشه جلو اومد.
-بفرمایید رییس.
نگاهی به چشمای مهرداد کرد و با لحن خوف انگیزی گفت:
-محافظ تالار دوم تویی؟ -بله.
سری تکون داد. اما درست همون لحظه مشت محکمی به صورتش زد و محافظ با شدت به زمین کوبیده شد:
-میشه توضیح بدی چرا سر پستت نبودی؟
خدا…این مرد خود پلیدی بود.
مهرداد با درد فکش رو گرفت و همون طور روی زمین موند.
هنوز با بهت خیره به این تصویر بودم که بی هوا برگشت سمت من و گفت:
-و تو…چه غلطی کردی؟فرار؟اونم از جایی که
من توش نفس می کشم؟فکر کردی می تونی از جایی که من هستم،بدون اجازه من حتئ نفس بکشی؟
از ریشه خشکم زده بود و فقط با مبهوتی نگاهش می کردم…شیطان.
چشمای روشن کوفتیش برق می زد و درست مثل یک الماس می درخشید…
-بهت پیغام داده بودم که بمون و منتظر باش تا به موقعش بیام سراغت…و تو چه غلطی کردی؟انقدر احمقی که فکر کردی از اینجا که حتئ پشه هم
بدون اجازه من ورود و خروج نمی کنه،فرار کنی؟
لعنت به این ترس و ضعف.
می دونست…می دونست موفق به وحشت زده کردنم شده و قدرتم رو سلب کرده که اینجوری با غرور به خودش نگاه می کرد.
نچ نچی کرد و گفت:
-اشتباه کردی بچه…شکستن حرف و قانون جگوار،تاوان داره.
تاوان؟
چه تاوانی؟
می خواست چی کار کنه؟
هر لحظه بیشتر انرژی ام تحلیل می رفت و بیشتر ارزوی مرگ می کردم…کاش اینجا بودی داریوس.
-تاوان تو اینه…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:54:32 +0330 +0330

(قسمت 13)
و بخداوندی خدا قسم که در عرض سه ثانیه،اون اسلحه مرگبارش رو بیرون کشید و قبل اینکه بفهمم منظورش چیه،صدای تقی شنیدم.
چشمام رو بستم و منتظر شدم تا درد وجودم رو تسخیر کنه،اما هیچ چیزی حس نکردم.
چشمام رو با تعجب باز کردم و به بدن خودم نگاه دوختم…هیچ رد گلوله نبود.
گیج شدم…خودم صدای اسلحه رو شنیدم…هرچند که صداخفه کن داشت اما یه صدای تق مانند رو شنیدم.
سردرگم سرم رو بالا گرفتم اما از دیدن مهردادی که از درد چشماش رو بسته بود،شوکه شدم.
نگاهم به پاش افتاد و از دیدن دست خونینش که روی پاش قرار گرفت،هینی کشیدم و با لرز بهش نگاه کردم.
با کوچک ترین حسی،مخاطب به مهرداد گفت:
-به گور بابات خندیدی پستتو ترک
کردی…فهمیدی؟
با درد گفت:-بله رییس.
بی اختیار سمت مهرداد رفتم و همون طور که اشک می ریختم گفتم:
-با دستت زخمتو فشار بده.
_به خودت زحمت نده پرستار،الان میمیره و دیگه احتیاجی به پا نداره.
چقدر کثیف و ظالم بود. با چشمای اشکی نگاهی به پارسا کردم و گفتم: _تو رو خدا کمک کن…یه دستمال بیار. اما فقط با چشمای ناامید به من نگاه می کرد. نگاهی به شیطان کردم و با هق هق گفتم: _تورو خدا کمک کنید. خواهش می کنم.
_فرار کردی،باید بخاطر نافرمانیش تنبیه بشه،توام شاهد مردنش میشی و عبرت می گیری که دیگه دستوری که بهت داده شده رو نافرمانی نکنی.
به چشمای مهرداد نگاه کردم و با درد اشک ریختم:
_ببخشید…توروخدا ببخشید.
اسلحه رو که سمت سر مهرداد گرفت و من از روی زمین بلند شدم و با وحشت؛همراه با اشک هایی که مثل ابر بهار می چکید گفتم:
_اشتباه کردم…اشتباه کردم…توروخدا رحم کن. _نه. و اسلحه اش رو اماده کرد. ناله کردم،روی زانو افتادم و با زاری گفتم:_التماست می کنم…اشتباه کردم…تقصیر من بود…کاری به کارش نداشته باش…می مونم…داخل عمارت می مونم و پامو هم بیرون نمی ذارم.
چشمام رو بستم و همون طور که اشکم می چکید؛گفتم:_منو بکش…کاری به اون نداشته باش. التماست می کنم.
وقتی هیچ صدایی نشنیدم،چشمام رو باز کردم.
اشکام گوله گوله ریخت…نگاه سردی به چشمام کرد و در اخر گفت:_دفعه اول و اخرت بود. و پشت کرد به منو رفت. رفت و من نفسی برام باقی نمونده بود خدایا میشه این یه خواب باشه؟؟؟
پارسا و مسول محافظین که تازه اومد و متوجه شدم اسمش کیانه،مهرداد رو بلند کردن و داخل ماشین قرارش دادن.
لنگان لنگان خودم رو به ماشین رسوندم و رو به مهرداد که چشماش رو بسته بود،با اشکی که تمومی نداشت گفتم:_ببخشید…خواهش می کنم ببخشید. تقصر من بود. چشماش رو باز کرد،لبخند کمرنگی زد و گفت:_اذیت نکن خودتو. ربطی به تو نداره،من سر پستم نبودم.
_نمی خواستم این بلا سرت بیاد. به روح بابام قسم می خورم.
سری تکون داد و گفت: _می دونم. حالم خوبه.
از ماشین که فاصله گرفتم،متوجه نگاه پارسا شدم،قدمی جلو برداشتم و همون طور که اشکم رو پاک می کردم گفتم:_می بریدش بیمارستان؟
_نه. می بریمش پیش دکتر اشنای خودمون…نگران نباش.
با ترس گفتم: _بلایی سرش نمیاد که،مگه نه؟حالش خوب میشه؟ با ملایمت گفت: _خوب میشه. نترس،حالام برو تو و اصلا بیرون نیا،باشه؟
سری تکون دادم و به سمت عمارت قدم تند کردم.
اروم و بی صدا وارد اتاقم شدم،در رو بستم و جسم دردناکم رو روی تخت رها کردم و به چشمای پرم اجازه باریدن دادم.
درون یک باتلاقی از جنس خون افتاده بودم و هر چقدر دست و پا می زدم،بیشتر غرق می شدم.
تصویر چشمای اون شیطان،بند بند وجودم رو می لرزوند…سفاک ترین و قسی القلب ترین ادمی بود که در زندگیم دیده بودم و پدرم همیشه بهم گفته بود،بترس از کسی که رحم درونش نباشه چون اون ادم قادر به انجام هر کاریه…بابا راست می گفت؛این مرد قادر به انجام هر کاری بود!!!
.
.
(داریوس)
در ماشین رو محکم کوبیدم و گفتم: _حالمو بهم می زنی. چشمکی زد و گفت: _لباس ملوانی،ملوانی. با حرص اخمی کردم و همون طور که سمت
عمارت قدم می زدیم ادامه دادم:
_مسیح تو دیوونه کردن ادما لنگه نداری. چندش ترین ادمی هستی که تو زندگیم دیدم.
بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
_یه جوری زر می زنه که انگار من بودم دیشب التماس می کردم شلاق بزن…من بودم داد می زدم سر جدت بزن مسیح؟
این پسر ته بی شعوری بود. لبخندم رو فرو خوردم و وارد عمارت شدیم. _من میرم یه سر به ارامش بزنم. سمت اشپزخونه رفت و گفت: _منم یکم خودمو بسازم تا شب توان داشته باشم. بی شعوری گفتم و سمت تالار دوم رفتم.
اروم در رو باز کردم،توقع داشتم با چهره غرق خوابش روبه رو بشم،اما با دیدن چشمای باز و چهره رنگ پریده اش که با ترس به من نگاه می کرد روبه رو شدم.
تا چشمش به من خورد،نفسی کشید و اروم از روی تخت پایین اومد و گفتم:_سلام،چیزی شده؟ _ارامش چرا این وقت صبح بیداری؟ لبخند الکی ای زد و گفت:
_خوابم نمی برد. رنگ و روش به شدت پریده بود. _چیزی شده؟ _نه. شده بود. این نه نگران یعنی یه اتفاقی افتاده. روی تخت نشستم و به ساعتی که کنار تختش بود نگاه کردم. شش و ربع صبح بود. _مطمئنی چیزی نشده؟ _جگوار کیه؟ اونقدر جدی پرسیده بود که متعجب بهش نگاه
دوختم: _چی؟
_بگو جگوار کیه؟تو دقیقا چی کار می کنی؟این جهنم کجاست و دقیقا چه اتفاقی داره می افته؟ مو به مو همه چیزو می خوام بشنوم داریوس.
چشماش حالت مرده ای داشت ولی با قاطعیت به من نگاه می کرد و بی صبرانه منتظر پاسخ سوالاتش بود.
به حالت ارامش خودش برگشته بود و عصاینگریش خوابیده بود.
حالا که بعد منطقیش برگشته بود،باید همه چیز رو تعریف می کردم…اون جگوار رو دیده بود و شاهد قتل بود…دیگه وقتش رسیده بود که همه چیز رو براش تعریف کنم.
نفسی کشیدم و خیره در چشماش لب زدم:
_شاه نشین حلقه.
گیج نگاهم کرد. کار سخت اینجا بود،حلقه رو چه جور باید بهش توضیح می دادم؟
ارامش
-نمی دونم از کجا باید شروع کنم که بفهمی،که درک کنی…نمی دونم تا به حال مافیا رو شنیدی یا نه؛چیزی در موردشون شنیدی یا نه،تو فیلما،کتابا یه اسمی ازشون شنیدی،یه چیزای کوچیکی نشون دادن…تهشم اون باند یا اون مافیا تموم شده،کشته شده،اما…این حقیقت ماجرا نیست.پشت پرده این ماجراها یه دنیایی وجود داره که ورود بهش با حکم مرگت برابره…جنایت ها تبهکاری هایی که توی سکوت و سایه ها اتفاق می افته. یک سری هاش رو شنیدی شاید و خب به لطف منصور و نوچه اش عماد،یه چیز هایی رو دیدی…دزدی،قتل،ادم ربایی،پخش مواد مخدر،انتقال برده،پول شویی،ساخت قمارخونه و هزار یک کثافت کاری دیگه که توی این دنیا داره اتفاق می افته،همشون زیر نظر یک مافیای خاص اتفاق می افته…یه سری ادم هایی که کم کم به قدرت می رسند و یه صنف رو اداره می کنن…مسخره به نظر میرسه ولی هر کثافت کاری زیر نظر یک صنفی اتفاق می افته ارامش. یک سری کشور ها تو صدر جدولن،مافیا های بزرگ رو اون ها اداره می کنن و ادمای خودشون رو تو سراسر دنیا دارن…ایتالیا،امریکا،کلمبیا،فرانسه،ژاپن،مکزیک بزرگترین مافیا توی دنیا هستن. مرکز و هسته خیلی از این باند ها تو این کشوراست.
مبهوت گوش سپرده بودم و منتظر بیشتر بودم:
-لس زتا،می دونم نمی دونی چیه اما بزرگترین مافیای دنیاست. پخش مخدر،قاچاق اسلحه،فرستادن برده های جنسی جنایت هاشونه. شاید باورت نشه ولی کسی که این باند رو تو امریکا راه انداخت،فرمانده سابق ارتش مکزیکه. قتل عام می کنن،شکنجه می کنن و نزدیک به ده هزار نفرن. باند کریپس،یه مافیای بزرگ دیگه. «ریموند واشینگتن»و«استنلی ویلیامز» رهبرشونه. وحشی های خیابونی ان،ادم کشن،ادم ربایی می کنن. تو امریکا یه مدت با لباسای ابی شناخته می شدن اما الان این رسمو کنار گذاشتن و شناختنشون تقریبا محاله. مافیای دزدی بچه ها و بچه های گمشده برای مافیای شبکه 13 وms .می تونم بگم تو قاچاق انسان نظیر ندارن. بچه های گمشده رو می گیرن و تبدیل می کنن به برده جنسی،بیشتر روی زنا و بچه ها مانور دارن. زبان اشاره دارن. مکزیک و کانادا مقر فرماندهیشونه. حتئ توی اف بی ای و گمرک هم نفوذ دارن. دزدی ماشین و خونه و مخدر و هزار گه کاری دیگه هم باند خیابون هیجده،شرارت هایی دارن که حتئ تصورش هم نمی کنی. به حدی وحشی ان که بیشتر از مافیاشون،توی وحشی گریشون معروفن. یاکوزا ها تو ژاپن،می دونی اینا خیلی عجیب غریبن.
برای نشونه افتخار به رییس و وفادری انگشت
شون رو قطع می کنن و بهش میگن انگشت مرده.
برای نشون دادن محبت به دوستشونم این کارو می
کنن،بهش میگن انگشت زنده…مسخره است اما
حقیقته ارامش… خیلی روی خالکوبی واکنش نشون میدن و بهش اهمیت میدن. مافیای کوکایین کلمبیا،برای کارتل مدلین هاست. بنیان گذارش پابلو امیلیو اسکوبار گاویریا» است. یه لقب های جالبی هم داشته،پدرخونده،رییس،لرد و حتئ رابین هود. اما مافیای بزرگ پول شویی،مافیای سیسیل ایتالیاست. خرابکاری،ساختن قمارخونه و توی سیاست درجه یکن…شناختشون غیرممکنه چون سری عمل می کنن و اینکه باید از یه تبار و نژاد باشی تا وارد این مافیا بشی. تعجب نکن ارامش،اگه بگم مافیایی وجود داشته که رییس یه زن بوده،باورت میشه؟
چشمام گرد تر از این نمی شد…تو این دنیای لعنتی چه کثافت کاریی های در حال اتفاق افتادن بود؟
-اونجوری نگام نکن…مافیای چهل فیل برای یه زن بود…مگی هیل،اینا می ریختن تو فروشگاه ها و غارت می کردن و جالب تره که بگم همشون زن بودن…مگی هیل یه انگشتر الماس داشته که اگه یک نفر رو می گرفته،با اون انگشتر صورتش رو
پایین می اورده…هزار و هزار یک مافیای لعنتی دیگه.
نفسی گرفت و گفت:-سر دسته ها مرده ان،مگی،استانلی و…خیلیاشون کشته شدن و خیلی هاشون از بین رفتن اما جایگزین داشتن. دقیقا بعد از فروپاشی اونها یه قدرتمند دیگه اون باند متلاشی شده رو به دست می گیره…شاید بری امریکا و کلمبیا و ایتالیا اصلا خبری ازشون نباشه اما هستن و کارشون رو شروع می کنن…دنیا هیچ وقت از مافیا خالی نشده ارامش…که اگه شده بود،الان وضع دنیا اینجوری نبود…می بینی ارامش،دنیا اون چیزی نیست که تو فکرشو می کردی…منم فکرشو نمی کردم ولی هر کثافت کاری ای یه باند بزرگ داره…خیلی بزرگ!!!
شوکه،گیج و اشفته به داریوسی که در مورد کثیف ترین چیز ها صحبت کرده بود،نگاه می کردم…این امکان نداشت،داشت؟
-می تونی صحت حرفامو توی گوگل سرچ کنی ارامش…یه اطلاعات کوچیکی ازشون هست.
با لکنت گفتم:
-خ…خب این چه ربطی به تو داره؟جگوار این وسط کیه؟
نزدیک تر شد و با صدای ارومی گفت:
-این حرفی که دارم بهت میگم،اونقدر خطرناکه که ارامش جون هممون رو به خطر می اندازه…وقتی بهت گفتم،باید کر بشی،کور بشی،لال بشی و تمومش کنی…هیچی نبینی…باشه؟
سر تکون دادم. منتظر بهش چشم دوختم و با حرفی که زد،شوکه ام کرد:
_جگوار،شاهزاده مافیاست…یه ایتالیاییه دورگه است…مادرش،مادرش ایرانیه . پدرش،بزرگترین مافیای ایتالیا و یکی از نفوذی های سیاسی بود. این که مادرش کیه،کی بود و چی شد رو دقیقا
هیچکس نمی دونه ارامش…هیچکس. فقط بدون،یه
شبه تموم خونواده اش زیر و رو شدن…هیچ اثری ازشون نمونده…و فقط جگوار زنده می مونه…هوش بالاش و با سرمایه زیادی که براش مونده،امپراطوریه از هم پاشیده پدرش رو با قدرت بیشتر به دست می گیره…و توی سی و سه سالگیش،شاه نشین حلقه میشه…حلقه مجوعه ای از روسای تموم مافیای های دنیاست…طبق یه قانون و یه قائده خاص پیش میرن…و پیمان نامه های خودشونو دارن…قدرت جگوار به این روسا چربید و قانون جگوار در سرتاسر مافیا پخش شده…یه بیزینس من بی نهایت باهوش که بلده چه جوری پول بسازه…ثروتش زبان زده ارامش…بعد از کشته شدن شاه نشین حلقه،طبق نظر همه رووسای مافیا،اون شاه نشین شد و اداره رو به دست گرفت…مافیا تو ایران و ایتالیا فقط و فقط زیر نظر این ادمه… هیچکس جگوار رو ندیده،نمی شناسه چون شناس نیست…فقط اعضای حلقه و افراد نزدیک به اون ها جگوار رو دیدن. جگوار فقط یه صفته،کسی حق نداره اسمش رو بگه…فقط جگوار…حق نداری قانوناش رو زیر پا بذاری…حق نداری نافرمانی کنی…تو تک تک مافیا نفوذ داره و کوچک ترین کاری بدون اجازه اون انجام نمیشه…فهمیدی؟
نه…این باور کردنی نبود…نمی تونستم درکش کنم. -چ…چرا جگوار؟چرا بهش میگن جگوار؟ چشماش تردید داشت،اما گفت:
-می دونی جگوار چیه؟اصلا جگوار از چه کلمه ای گرفته شده؟
تند سرتکون دادم: -نه…چطور مگه؟
نگاهی به چشمام کرد و با جمله اش نفس من رو بند اورد:
-یعنی کسی که با یک پرش،توانایی کشتن داره. به سرفه افتادم…خدای من…خدای من…یعنی چی؟
-سکوت کن ارامش…حرف نزن…اون ادم،الکی جگوار نشده…الکی صفت جگوار رو نگرفته…تک تک خصویت یه جگوار رو داره…هوشش،ذکاوتش،زیباییش،ارامش اون ادم به طرز غیرممکنی لعنتیه…ازش دوری کن. اون قادر به کارهایی هست که فکرشم مو به تن سیخ می کنه ارامش…قول میدم از عمارت ببرمت بیرون…قول میدم اما تا اجازه نده حق خروج ندارم…اون زیاد ایران نمی مونه…اما بخاطر خیلی از تجارت ها و گمشده اش تو ایرانه…تو جگوار رو دیدی و متاسفانه شاهد چیز خوبی نبودی…اون دنبال یه ثباته…ثبات توی دنیا…کثیف نیست اما ظالمه…واقعا ظالمه…دور بمون ازش…باشه؟
با ترس گفتم:-اسمش چیه؟ -چه فرقی می کنه؟ نمی دونستم…ولی می خواستم بدونم. -می خوام بدونم.
هوفی کشید و گفت:
-اسم ایتالیایش رو نمی دونم. یعنی کسی نمی دونه اما اسم ایرانیش،حامیه…و هیچ احدی حق نداره این اسمش رو صدا کنه،فهمیدی؟…حتئ توی دلت هم حق نداری با این اسم صداش کنی.
حامی…اسمش قشنگ بود…نبود؟
-تا تو حرفامو درک کنی،من برم و بیام…فقط ارامش،همه چیزو فراموش کن و حتئ توی دلتم مرورش نکن.
رفت…اما هزاران سوال رو توی ذهن من به جا گذاشت و رفت.
به پیچک عشقه انتهای باغ چشم دوخته و فکر می کردم چقدر این گیاه سرنوشت غم باری داره. عزیزش رو در حصار خودش می کشه،دورش می پیچه و میپچه و فکر می کنه معشوقش از این حصار حس رضایت داره…اما نمی دونه که معشوق،فقط یک نفس با مرگ فاصله داره و
اونقدر چنگال های عشقه به جون معشوق می افته که در اخر،معشوق به دست خود عشقه کشته می شه…خفگی…معشوق خفه می شه از بی هوایی!!!
حتئ عشق هم از حصار فراریه…اسارت برای هیچ کس جذاب نیست…نمی فهمی،فکر می کنی داری ازش محافظت می کنی و بال و پرش رو محفوظ نگه می داری،اما نه…تو فقط داری بهش ظلم می کنی و چه بد که وقتی به خودت میای،معشوق در اغوش خودت دیگه نفسی برای کشیدن نداره…
معشوق عشقه،سرنوشت واقعا تاسف باری داره…و من واقعا درکش می کردم.
زندانی و اسیر بودم…اسیر یک قصر باشکوه…شکوهش اقتدارش بود…این باغ،این درخت های بزرگ و فخار که سایه افکنده بودن و حسی مثل یک اب یخ،در گرمای تحلیل برنده تابستون بود،برام رنگ باخته بود.
نه این درخت های رنگارنگ،نه زمین سرتاسر چمن شده،نه بوته های درخت ها،نه اب نمای بزرگ که یک قو پیچ و تاب خورده بود که به سمت نور اقامه کرده بود،و نه حتئ رنگی رنگی بودن تالار دوم دیگه هیچ چیز برام جذابیت نداشت…بعد از شنیدن یه حقیقت کثیف،همه چیز برام بوی خون گرفته بود…به زیبایی های خدادای نگاه می کردم و افسوس می خوردم که چرا،چرا باید تو این جهنم رشد کنن…روی تخته چوب نشستم و به هدئ و پارسایی که باهم صحبت می کردن،نگاه دوختم و لبخند کوتاهی زدم.
شاید من اشتباه فکر می کردم که عشق مدت ها از این جا رخت بسته،اما نگاه جدی اما نرم پارسا نسبت به هدئ و لبخند و تپش قلب بلند هدئ،انگار توجه عشق رو جلب کرده بود و در حال عزیمت به اینجا بود…شاید.
از دنیای ساده خودم فاصله گرفته بودم و وارد دنیای مافیا شده بودم…چیزی که حتئ فکر نمی کردم حقیقت داشته باشه.
از دیروز که این داستان رو شنیده بودم،فقط سکوت کرده بودم…از اتاقم بیرون نیومده بودم…اصلا.
هدئ غذام رو میاورد و چند لحظه باهام صحبت می کرد و می رفت…داریوس رفته بود و هیچ خبری ازش نموند…
.
.
(جگوار)
ارامشش کمی وحشی بود اما قول جگوار هیچ وقت شکسته نمی شد.
ارامش…اسمش واقعا عجیب بود. نزدیک به دو هفته ای می شد که ندیده بودمش. سرکار می رفت. با هویت جعلی ای که براش ساخته بودیم. صبح زود می رفت،اخر شب با داریوس به عمارت بر می گشت.
نه می دیدمش نه خواستار دیدنش بودم.
حوصله اش رو نداشتم.
زخمم خوب شده بود و دیگه اذیتی برام نداشت.
باید باهاش حرف می زدم،باید می فهمیدم اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده…اون هم از زبون خودش…خود اون چشم وحشی.
نگاه اخری به شهر کردم و با قدم هایی استوار از در اتاقم بیرون زدم. چند دقیقه بعد،از شرکتم بیرون زدیم.

0 ❤️

2024-04-28 00:54:53 +0330 +0330

.
.
(ارامش)
سرمش رو تنظیم کردم و گفتم: _کاری داشتید صدام کنید.
و به ارومی سمت استیشن رفتم. خودمو روی صندلی پرت کردم و مشغول پر کردن پرونده شدم که صدای دکتر حیاطی رو شنیدم:
_خسته نباشید خانوم بزرگمهر.
به احترامش از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_ممنونم دکتر.
از این فامیلی قلابی بدم می اومد…اما چاره ای نبود.
نگاهش بیشتر از حد معمول روی صورتم چرخ می خورد.
رفتار نامعقولی نداشت اما نگاهش کمی سنگین بود و این اصلا برام خوشایند نبود.
_خب امروز اورژانس در چه وضعی بود؟ لبخند الکی ای زدم و گفتم:
_یه مورد تصادفی داشتیم که الان دکتر سهراب مشغول جراحیشون هستن. یه خانوم بیست و پنج ساله ای هم بخاطر خونریزی معده بستری شدن و اینکه بقیه هم سرپایی بودن و یا درمان شدن یا به بخش های مربوطه فرستاده شدن…اینم پرونده هاشون نگاهی بهش نکردم اما پرونده هارو سمتش گرفتم. جذاب بود. منکر زیباییش نمی شدم.
قد بلندی داشت و خوش فرم. موهای کوتاهی که طبق مد روز درست شده بود و با چشم های براق مشکی.
_پس خسته نباشید حسابی.
سری تکون دادم و خودم رو با کاردکس مشغول کردم.
_به به جناب دکتر حیاطی…این روزا شما رو زیاد ملاقات می کنیم…چقدر قدم ارامش خیر بوده.
لبم رو گزیدم و سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم…امان از این دلارام.
_خوبید خانوم اراسته؟از دیدن من ناراحت می شید؟
دلارام شونه ای بالا انداخت و گفت:
_اختیار دارید…من خوشحال میشم…می ترسم شما یهو ناراحت بشید.
لبخند کلافه ای زد و گفت: _خسته نباشید…من برم یه سر به مریض ها بزنم.
_بفرمایید بفرمایید…مریض ها منتظر دست شفا بخشتون هستن. وقتی حیاطی از دیدمون دور شد،خندیدم و گفتم: _چی کارش داری اخه؟ روی صندلی نشست و گفت: _چشاش چپ شد بس که نگات کرد…کارش از نخ گذشته داره طناب میده بهت. سری تکون دادم و گفتم: _غیبت نکن خانوم…بگو ببینم مبی…
صدای تلفنم که بلند شد،کلامم نصفه موند. دستم رو داخل جیب مانتوم کردم و تلفنم رو بیرون کشیدم و از دیدن شماره ناشناس،کمی تردید کردم.
کسی شماره من رو نداشت…جز چهار نفر که شماره هاشون رو داشتم
داریوس،مسیح،دلارم،هدئ…
پس این کی بود؟
تردید رو کنار گذاشتم و قبل از اینکه قطع بشه،تماس رو وصل کردم:_الو؟
دلارام از روی صندلی بلند شد و سمت من اومد و گوشش رو به تلفن چسبوند و با فضولی گوش می داد.
صدای مردونه و اشنایی به گوش رسید:
_سلام خانوم. ما جلوی در بیمارستانیم. خروجتون هماهنگ شده. چند دقیقه دیگه جلوی در باشید. منتظر تونیم.
گیج شده بودم. دلارام خودش رو کاملا روی من پرت کرده بود و باعث می شد بیشتر کلافه بشم.
نیشگونی از بازوش گرفتم و از تلفنم جداش کردم و گفتم:_ببخشید شما؟ _کیانم…منتظرتون هستم.
و تماس رو قطع کرد. به محض قطع شدنش دلارام با هیجان گفت: _کی بود؟ چشم غره ای رفتم و گفتم: _تو که همشو شنیدی. و سمت اتاق استراحت رفتم. یعنی چی کارم داشت؟
روسریم رو جلوتر کشیدم و همون طور که به ماشین هایی که جلوی بیمارستان ایستاده بودن نگاه می انداختم،با شنیدن صدای تک بوقی سر برگردوندم و از دیدن بنز مشکی رنگی که جلو می اومد،متعجب ایستادم.
بنز دقیقا مقابل پام توقف کرد و پنجره ماشین پایین کشیده شد و چهره کیان در دیدم قرار گرفت.
_سلام لبخند کوچیکی زد و سلامم رو پاسخ داد:
_بفرمایید بالا.
ناچار سوار شدم. در صندلی جلو رو از داخل برام باز کرد و من هم با لبخند سوار شدم.
اما به محض نشستنم،موج سرد و رایحه تلخی زیر بینیم نشست. کسی اینجا بوده؟
هنوز سوالم رو به زبون نیاورده بودم که کیان گفت:
_رییس با شما کار دارن.
و من با شدت سرم رو به عقب برگردوندم و از دیدن اویی که سرش در گوشیش بود و پا روی پا انداخته و در کت و شلوار مشکی رنگش که فیت تنش بود،در صندلی عقب نشسته،چشمام گرد شد.
لعنتی… بی اختیار گفتم: _سلام. سرش رو بلند نکرد اما سری تکون داد…
متاسفم واست بی ادب…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:55:54 +0330 +0330

(قسمت 14)
سرفه ای کردم و گفتم: _با من کاری داشتید؟ _کاریت نداشتم صدات نمی کردم. خدای غرور و تکبر بود. _میشه بپرسم چه کاری؟ _نه!
نه و نگمه…نه و کوفت مردک منو مسخره کرده؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم: _خب کی بهم می گید؟ _اخر شب. با حرص چشمام رو لوچ کردم و گفتم: _اخر شب؟خب من شب خودم می اومدم که…چرا الان منو از کارم گذاشتید؟
سرش رو بلند کرد،اسمون ابری چشماش رو به من دوخت و گفت:_ببینم قراره به تو جواب پس بدم؟من این تصمیم رو گرفتم و تصمیم باید اجرا بشه،…نکنه فکر کردی من قراره منتظرت بمونم؟منتظر می مونی تا هر وقت خواستم جواب پس بدی،حالیته؟
خیره شدم تو چشمای زمستونیش…خاکستر چشماش به حد جهنمی ای سوازن و زیبا بود.
_چشمتو نشنیدم؟
با حرص گفتم:_چشم.
و رومو برگردوندم.
دستام رو در هم قفل کردم و زیر لب هرچی دلم خواست بارش کردم…مزخرف عقده ای.
تو سکوت به خیابون های پر تردد مقابلم خیره شده بودم. گوشیم درون جیبم لرزید. با بی حوصلگی بیرون اوردمش و از دیدن پیام دلارام لبخندی زدم:
_چی کارت دارن؟منو بی خبر نذاریا سلیطه.
درست بشو نبود. نمی تونست درست حرف بزنه. “خوبم،بهت خبر میدم”
هنوز پیام رو سند نکرده بودم که صدای تلفن کیان بلند شد و کیان با جدیت گفت:
_بگو…چی؟…کجا؟…پس شما چه غلطی می کنید؟ سرم رو سمت چهره سخت شده کیان گرفتم. چه خبر شده بود؟
_چه خبره؟ سوال اون عوضی خودخواه باعث شد کیان با احترام بگه: _انبار درگیری شده رییس.
_فاتح؟ _بله. چیزی از حرفاشون متوجه نمی شدم. _دور بزن میریم انبار.
شوکه به عقب نگاه کردم اما بدون اینکه نگاهم کنه از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
عوضی متوجه سنگینی نگاهم شده بود اما نگاهم نمی کرد.
_من چی پس؟
_تو هیچی…بتمرگ سرجات فقط.
نفس پر حرصی کشیدم و روی صندلیم نشستم. خدا لالت کنه…
ماشین رو گوشه ای پارک کرد. جفتشون از ماشین پیاده شدن و همین که من خواستم پیاده بشم،کیان گفت:_بمون اینجا…انبار خطرناکه…اصلا هم بیرون نیا باشه؟
ترسیده سری تکون دادم و چند لحظه بعد هر دو وارد انبار مخروبه ای شدن.
خوف و خطر اونقدر در دلم ریشه زده بود که دستام سر شده بود.
اینجا کدوم جهنمی بود؟
خیره شده بودم به در که از داخل انبار سه نفر خیلی پاورچین پاورچین بیرون زدن .
مشکوک بودن. وقتی نزدیک ماشین شدن،رنگ از رخسارم پرید و با دستام جلوی دهنم رو گرفتم.
لعنت به این شانس.
یک نفرشون سمت در راننده رو رفت و مشغول باز کردن قفل در شد.
وحشت تموم وجودم رو احاطه کرده بود…شیشه های ماشین دودی بود و متوجه من نبودن.
وقتی صدای تق در رو شنیدم،در رو به ارومی باز کردم .
یکیشون متوجه من شد و قبل اینکه به سمت من بیاد،با تموم توانم به سمت انبار دویدم…حماقت
کردم باید به سمت دیگه ای می دویدم اما اصلا دست خودم نبود…سمت اون کشیده می شدم.
جیغ کشان به سمت انبار دویدم. با شدت و هراس سمت انبار می دویدم.
صدای قدم های دو نفرشون رو می شنیدم اما حتئ بر نمی گشتم تا نگاهشون کنم.
در حال دویدن بودم و نفس برام باقی نمونده بود…
از کنج حیاط که رد شدم،به ناگهانی دستم کشیده شد،از عمق وجودم جیغ کشیدم اما قبل اینکه بتونم اسم کیان رو فریاد بزنم،دست بزرگی جلوی دهنم قرار گرفت و من رو محکم به گوشه ای کشید.
چشمام تار شد…در حال مردن بودم و نفسام بند اومده بود اما صدای بمی گفت:
_هیس بچه…منم.
و چشمام با وحشت به بالا نگاه کرد و از دیدن چشمایی که با اخم به من نگاه می کرد،شکه شدم.
دستاش رو از روی دهنم برداشت و من رو بین خودش و دیوار گیر انداخت و گفت:
_صدات در نیاد خب؟ با شدت سری تکون دادم.
مماس بدن های هم ایستاده بودیم…سرش رو خم کرد و از لای دیوار نگاهی به بیرون انداخت اما اونقدر جا تنگ بود که بیشتر به من فشرده شد.
_چ…چرا گیر افتادیم؟ چشماش رو به من دوخت و گفت: _به نظرت من گیر می افتم؟
شوکه شدم. بدنامون اصطکاکی خورد و من حس کردم دارم تب می کنم…چرا انقدر هوا داغ شد یهو؟
_پ…پس چرا گیر افتادیم؟ با حرص گفت:
_داشتیم تشریف می بردیم داخل که دیدیم چند نفر پیچیدن بیرون…فهمیدم میرفتن سراغ ماشینم و خب
شما هم بس که پسر شجاع تشریف داری،محبور شدم کیانو بفرستم بره ی سرو گوشی اب بده منم بیام دنبالت.
با حرص گفتم:_شرمنده تو رو خدا…ببخشید که مزاحم ادم کشیتون شدم.
با اخم گفت:_تو تنت میخاره؟من نبودم که الان غش کرده بودی.
_اصلا هم این طور نیس… هنوز جمله ام تموم نشده بود که صدایی رو شنیدم: _دختره کو؟پیداش کردید؟ اونقدر ترسیدم که به اولین چیزی که نزدیکم شد
دست انداختم.
لبه های کتش رو گرفتم و از هم بازش کردم و سرم رو به سینه اش چسبوندم و لبه های کتش رو دورم احاطه کردم.
_دا…داری چه غلطی می کنی؟
محکم بهش چسبیدم…بخدا که اصلا دست خودم نبود…ترس مغزم رو از کار انداخته بود.
حتئ سرمو هم بلند نکردم…محکم خودمو توی سینه عضلانیش قائم کردم و گفتم:
_تورو خدا نذارید منو ببرن.
وقتی دیدم جوابی نمیده،سرمو از روی سینه اش برداشتم و گردن بلند کردم و به چهره اخموش نگاه دوختم.
زمستون چشماش منجمدم می کرد.
_خواهش می کنم…باشه؟منو اینجا که تنها نمی ذارید؟
سکوت کرد و من بیشتر بهش چسبیدم.
با بغض گفتم:
_ولم نمی کنید مگه نه؟
_تو همیشه انقدر حرف می زنی؟
_چی؟
خواست جوابی بده که صدای قدم هایی رو شنیدم و من دوباره سرم رو داخل سینه اش کشیدم و با ترس لرزیدم.
نفسش رو به شدت رها کرد.
دستاش رو بلند کرد و با یک دستش منی رو که در اغوشش بودم نگه داشت و با دست دیگه اش از جیب کتش تلفنش رو بیرون کشید.
نمی دیدمش اما سینه عضلانیش با نرمی تکون می خورد…قابل باور نبود اما امن بود و گرم.
دستام رو دو طرف پهلوش گذاشته بودم و محکم بلوزش رو فشار می دادم.
_کیان بگو بیان…منم الان میام.
محکم تکونی خوردم و سرمو بالا گرفتم و با ترس گفتم:
_تورو خدا نرید…خواهش می کنم.
.
.
حامی(جگوار)
چشمای وحشیش پر شده بود و با ترس به من نگاه می کرد.
دستاش روی پهلوم بود و نفسش به سینه ام می خورد و می سوخت…کاراش عمدی نبود…کاملا غیر ارادی بود.
متوجه شده بودم که تا چه اندازه ترسیده و متوجه کاراش نیست.
_اروم باش بچه…بمون اینجا من میام. تکونی خورد و بیشتر به من فشرده شد…لعنتی. _نه تورو خدا. دستاش رو از روی پهلوهام برداشتم و در دست
گرفتم.
دستای کوچیکی داشت.
_منو ببین بچه،میادم دنبالت،خب؟
چشماش پر بود و واقعا می درخشید.
از اغوشم بیرون اومد و گفت: _خب.
سری تکون دادم و لبه های کتم رو درست کردم. از اون الونک بیرون زدم.
بر می گشتم…
.
.
(ارامش)
تا سر حد مرگ ترسیده بودم.
از وقتی رفته بود و از اغوشش کنده شده بودم،ترس رو استخوان به استخوان حس می کردم.
داخل اون الونک گیره افتاده بودم. نمی دونستم چند دقیقه بود که رفته بود.
هنوز گیج و ترسیده بودم که صدای شلیک چند گلوله رو شنیدم و نفسم درون سینه حبس شد.
صدای فریاد و هیاهو بلند شد و من واقعا نفس هام رو باخته بودم.
ترس گلوی نفس هام رو بند اورد و داشتم وارد مرز سکته می شدم که در الونک باز شد و قبل اینکه جیغ بکشم،رایحه تلخی بلند شد و بعد قامتش درون درگاه قراره گرفت و گفت:_نترس…منم.
و من دیگه نترسیدم…برای اولین بار از دیدن هیولا نترسیدم و سمتش پرواز کردم…
وقتی مقابلش قرار گرفتم،نگاه سردش رو به من سرما زده بخشید و گفت:_راه بیافت.
سری تکون دادم و پشتش،همگام باهاش قدم بر می داشتم.
حتی نگاه به اطراف نمی انداختم و تموم چشم و حواسم رو به قدم های بلند اون هیولای حامی بخشیده بودم.
بخاطر ترس از تیره کمرم عرق چکه کرده و گردنم هم نمناک بود.
واقعا ترسیده بودم. من تو مدت کوتاهی بلاهایی سرم اومده بود که حتئ تو خواب هم نمی دیدم.
وقتی از اون جهنم بیرون زدیم،نفس هام تازه به حالت عادی برگشت و من تونستم کمی اروم بشم.
وقتی نزدیک ماشین شدیم،کیان و دو نفر از ادماش باهم در حال گفتگو بودن.
با حضور ما و خب بخاطر حضور جگوار هر سه اماده باش ایستادن.
_اینجا رو پاک سازی کنید.
صدای چشمشون بلند شد. کیان در ماشین رو باز کرد و با اخم سوار شد.
خیلی زود خودم رو داخل ماشین پرت کردم و
وارد منطقه امن شدم…اذیت کننده بود اما واقعا حس می کردم اگه جگوار باشه،امنیت حس میشه.
کیان خیلی زود سوار شد و حرکت کرد.
هنوز چند دقیقه ای بیشتر راه نیافتاده بودیم که با صدای خشکی گفت:_سقفو باز کن.
نه…ممکن بود بخاطر باد و نسیم عضلاتم خشک بشه.
کیان فعل الفور اطاعت کرد و چند دقیقه بعد سقف شیشه ای کنار زده شد و موجی از هوا به درون ماشین وزید…بدنم ناخوداگاه جمع شد…هوای غروب کمی سرد و خنک بود.
می خواستم اعتراض کنم اما لب بستم و دسته کیفم رو محکم فشردم.
هوای سرد و خنک درون ماشین پیچید و قطره
های عرق خشک شدن. من بدن نسبتا ضعیفی
داشتم می دونستم قراره سرما بخورم …خوردم!!!
درست یک ساعت و بیست دقیقه از اون انباری که خارج شهر بود تا رسیدن به عمارت طول کشید.
هوای سرد انچنان بدنم رو تسخیر کرده بود که منگ شده بودم.
فین فینم شروع شده بود اما به سختی جلوی خودم رو گرفتم.
وقتی وارد عمارت شدیم،از ماشین پیاده شدم و با نگاه کنجکاو مسیح و داریوس روبه رو شدم.
لبخندی بهشون زدم و خواستم سمتشون حرکت کنم که صدای بمش مانع شد:
_بیا ته باغ. و بی حرف دیگه ای سمت انتهای باغ رفت. چش بود؟ می مرد بره تو عمارت تا من بیشتر از این سرما نخورم؟ سرما خوردگی تو اول تابستون نوبر بود بخدا…
ناچارا سمت انتهای باغ رفتم و خودم رو برای یه تب و لرز شدید اماده کردم
سیگاری کنج لب،نگاهش به باغ تیره و روشن مقابلش بود.
فینی کشیدم و به ارومی نزدیک شدم و گفتم: _بفرمایید.
_مو به مو،بدون جا انداختن یه واو اون شبی که خونواده ات رو قتل و عام کردن توضیح بده.
قلبم تیر کشید. بوی خون زیر بینیم پیچید،جسد خونین مادرم،جسم سردش و جون دادن بابا و ناله کردناشون مقابل چشمم روی پرده رفت.
چشمامو با درد بستم و بی توجه به سوزش اشک همه چیز رو تعریف کردم.
او همچنان به مقابلش خیره بود و من خوشحال شدم که شاهد اشکی که از روی گونه ام چکیده میشه نیست.
وقتی همه چیز رو بازگو کردم،سیگارش رو داخل جا سیگاری کریستالی که روی میز بود قرار داد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_رفتار مشکوکی،حرفی چیزی ندیدی؟ اشکم رو پاک کردم و به فکر فرو رفتم.
اتفاق مشکوکی رو من حس نکرده بودم. همه چیز عادی بود البته…اما،به جز اون روز…روزی که صدای گریه مامان رو شنیدم.
_نمی دونم از این حرفم قراره چیزی متوجه بشید یا نه اما…
نسیم وزید و من بدنم از سرما جمع شد.
برگشت و با شک گفت:_اما چی؟
سرمای چشماش دقیقا طعنه می زد به سرمای کوهستان…نگاهش خود زمهریر بود.
نمی فهمیدم چرا کمی دست و پام رو گم می کنم:
_ی…یه چند روز قبل اون اتفاق؛ وقتی اومدم خونه و خیلی غیر عمدی متوجه شدم مامانم داره گریه می کنه و بابا بهش دلداری میده که چیزی نیست…همین.
لنگه ابرویی بالا انداخت و من دستام رو مشت کردم. سردم بود…خیلی سرد.
برگشت و دستاش رو داخل جیب شلوارش برد.
در تاریکی روشنایی باغ هیبتش وهمناک تر می شد.
فینی کشیدم و گفتم:_می تونم برم؟
_برو.
فین اروم دیگه ای کشیدم و گفتم:
_شبتون خوش.
منتظر جوابش نشدم و به سمت عمارت رفتم…بدجور سرما خورده بودم،مطمئن بودم!!!
.
.
حامی(جگوار)
گردنم درد می کرد. عضلات گردنم گرفته شده بود و نیاز به یه ماساژور داشتم…شایدم به یه ماساژور زن!
خیلی وقت بود برای خودم وقت نداشتم. اونقدر درگیر مرگ رضا و اون منصور گور به گوری شده بودم که حتئ فرصت نکرده بودم به لذت های کوتاهم برسم.
دقیق یادم نمی اومد اخرین رابطه ام کی بود!
شاید وقتش رسیده بود که بهش خبر بدم هر چه زودتر بیاد ایران.
لعنتی…اونقدر اینجا کار داشتم که خودم نمی تونستم فعلا از اینجا برم.
به یه حس خالص نیاز داشتم…یه رابطه پر شور و با زنی که قوس و برامدگی هاش کاملا مناسب و بدنی بی نقص داشته باشه…
برای سرکوب حس هام در ثانیه می تونستم یک اتاق رو از جنس مونث پر کنم اما من به حس فراتری فعلا احتیاج داشتم تا فقط خفه کردن میلم و در ثانی،هرکسی لایق نفس نفس زدن زیر بدنم نبود…
باید بهش زنگ می زدم که با اولین پرواز خودش رو برسونه.
جعبه سیگارم رو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم.
سکوت و تاریکی عمارت خبر از مدهوشی اهل عمارت می داد. نیمه شب بود و خواب اغواگرانه همه رو به کام خودش کشیده بود…کامی که من امشب ازش محروم شده بودم.
بی خوابی به سرم زده بود و به مغزم فرمان داده بود حق خوابیدن نداری…دلم می خواست مغزم رو در دست بگیرم و زیر پا لهش کنم اما فقط یک حسرت بود و بس!
مثل همیشه از پله های عمارت با سکوت پایین اومدم و سمت در خروجی قدم تند کردم اما صدای تق کوچیکی که شنیدم،درجا قدم هام رو نگه داشت.
نگاه مشکوکی به اطراف انداختم. وقتی دوباره صدای تلق تلوق رو شنیدم،به سمت اشپزخونه برگشتم.
نیازی به اسلحه نداشتم اما از پنجه بوکس درون جبیم اطمینان خاطر داشتم.
به سمت اشپزخونه رفتم و وقتی به چند قدمیش رسیدم از دیدن نور ضعیفی که از اشپزخونه بیرون می زد ابرویی بالا انداختم.
بانو این موقع شب اشپزخونه چی کار داشت؟
کنجکاو شدم و نزدیک تر شدم اما وقتی وارد اشپزخونه شدم،از دیدن دختر ریز نقشی که مشغول گشتن کابینت ها بود به شک افتادم.
دختر رضا بود؟
پشت به من ایستاده و با حالت ضعیفی کابینت ها رو جستجو می کرد…نزدیکش شدم و درست پشتش قرار گرفتم.
_دنبال چی می گردی؟
هینی کشید و اونقدر وحشت کرد که با ضرب به عقب برگشت اما نتونست تعادل خودشو روی سرامیک های لیز نگه داره و در حال سقوط بود که بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم.
صدای نفس هاشو می شنیدم و محکم بازوش رو گرفتم و فشاری بهش وارد کردم که از بهت بیرون بیاد.
انگار تازه از شوک بیرون اومد که سرش رو بالا گرفت و…و چشمای تب دارش رو به من دوخت.
تب،تموم سرزمین چشماش رو زیر سلطه گرفته بود و چشماش گودالی شده بود که هر لحظه بیشتر تو رو به منجلاب می کشید…نمناک و براق بود.
لعنتی…تب چشماش،چشماش رو به اندازه مرگ گیرا کرده بود.
_ترسیدم.
ترسش از من واضح بود. کاملا حس می شد اما این دختر یه پارادوکس کوفتی بود.
بدنش ری اکشن نشون می داد. می لرزید اما چشمای وحشیش نفیر می کشید و با گستاخی و جسارت به من نگاه می کرد.
_جواب سوالمو ندادی. قیافه اش در هم رفت . فینی کشید و گفت: _اومده بودم قرص بخورم.
صداش یه جوری بود…مثل یه موسیقی بی کلام،نمی فهمیدی،اما فقط مایل بودی گوش بدی…جنس صداش باران بود…گرم بود،مخملی و بی نهایت ناز دار!!
من عمد و غیرعمد رو تشخیص می دادم…عمدی نبود،در همه حال یک نازی درون صداش بود که،ارامش بخش بود.
نیازی به گفتن نداشت،تب چشماش گویای حال بدش بود.
دستم رو از روی بازوش برداشتم. نفسش رو به ارومی بیرون فرستاد.
حالش خوب نبود. دستاش رو بخاطر لرز مشت کرده بود و بدنش حرارت داشت.
مریض شده بود؟ بخاطر اون دو ساعتی که زیر باد بود؟ نگاه اخری به چشماش کردم و برگشتم. از چهارچوب اشپزخونه بیرون نزده بودم هنوز که
گفتم: _تو کشو هاست.
و پام رو بیرون گذاشتم اما جمله اش باعث شد لحظه ای بایستم:
_ممنونم.
بیزاریش از من حس می شد…ترسش قابل دیدن بود اما این دختر چه مرگش بود که با نفرتش ،ازم تشکر می کرد؟
نایستادم؛حوصله اش رو نداشتم…جوابی بهش ندادم و به سمت باغ رفتم…

0 ❤️

2024-04-28 00:56:17 +0330 +0330

.
.
(داریوس)
موهام روجلوی اینه شونه زدم. صدای مسیح رو می شنیدم که مشغول اواز خوندن بود.
هیچ وقت بهش نمی گفتم اما استعداد خوبی تو خوانندگی داشت.
کمی از اینه فاصله گرفتم و بعد از اینکه از اراستگی چهره ام مطمئن شدم از اتاق بیرون زدم.
ماهی تابه رو روی میز گذاشت و تا چشمش به من خورد؛لبخندی زد. کمرش رو با حالت بامزه و مسخره ای چرخوند و گفت:
_خدا از رو زمین برت داره که کمر واسم نذاشتی.
_کاش لال بشی شربت پرتغال رو روی میز گذاشت و گفت:_شیطونه میگه این همه رفعتو پنهان کنما…د اخه نره خر،مردشورتو ببرن که چسبیدی به ور دل من و اجازه نمیدی اون خواهرایی که نیاز به محبت من دارنو بیارم خونه.
با پاش ضربه ای به باسنم زد و گفت:
_اقا ترکیدیم…بس که خودمو کنترل کردم هی گفتم نگه دار مسیح نگه دار این گورشو گم می کنه…مثل کنه چسبیدی به من حالا شبا منو خفت می کنی هی بده بده راه انداختی؟د اخه اون پشم و پیلی های تو چیه هان؟منه خر بس که ندیدم با پشمای تو از این حال به اون حال میشم.
خنده ای کردم و گفتم: _خاااک…دیگه کامل رد دادی.
روی صندلی نشست و گفت:
_اره رد دادم. خودمو از بهشت محروم کردم با تو تن لش تو یه تخت می خوابم. اون شب تو خواب تو رویااااااا بودما خواستم حرکت بزنم دیدم پاچه تو رو گرفتم…حالم ازت بهم میخوره بی نقطه.
لقمه ای از تخم مرغ برای خودم گرفتم و گفتم: _لال شو بذار صبحونمو بخورم. مثل زنا جیغ کشید:
_ای کوفت بخوری…درد بخوری. منو از زندگی انداختی،شبا بده،روزا بده،اشپزی کن،پوزیشن جدید یاد بگیر،ست بخر،من الان می تونم با داداش جانی رقابت بدم…این زندگی منو خسته کرده…نفهم همه چیز تخت خواب نیست. اون پایینتو کنترل کن دیگه زندگی واسه من نگذاشتی…روم نمیشه ب کسی بگم من شبا قربانی تجاوز یه مردتیکه لندهورم.
_اهه…خفه شو دیگه.
خواست حرفی بزنه که گوشیم درون جیبم لرزید و از دیدن شماره ارامش لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
_بفرما خاله سوسکه. اما صدای گریه دلارام به گوشم رسید و گفت: _داریوس زود بیا…ارامشو دارن می کشن و نفسی که حبس شد… نه!!!
.
.
(ارامش)
از زور درد چشمام رو بستم و به درد وحشتناک دستم لعنت فرستادم.
درد از مچ دستم شروع می شد و تو تموم تنم می پیچید…اشک به چشمام نیشتر می زد اما نمی خواستم بباره.
_الهی بمیرم برات مادر…خیلی درد داری؟
لبم رو گزیدم و گفتم: _خدانکنه بانو…خیلی درد داره. _فکر کنم شکسته باشه.
با درد گفتم: _نه فکر نمی کنم…فق درد باعث شد بین حرفام وقفه بیافته و بگم: _فکر کنم در رفته. مسیح و داریوس با نگرانی به من نگاه می کردن. نمی تونستم لبخند بزنم اما فقط اروم گفتم: _خوبم! مسیح اخمی کرد و داریوس با درد گفت: _مشخصه.
نگران بودن…دل نگران دلارام هم بودم. بی خبر مونده بود.
بانو خواست دستم رو بلند کنه و دستمال رو دور مچم ببنده که اونقدر دستم درد گرفت که جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:_اای بانو!!
_چه خبره؟
صداش باعث شد با دست چپم اشکام رو پاک کنم و سرم رو بندازم پایین.
مثل همیشه اونقدر اروم قدم بر می داشت که کسی متوجه حضورش نشد.
همه به احترامش ایستادیم و من از فرط درد اخم کردم.
_سوالمو نشنیدید؟
مسیح سریع گفت:_تو بیمارستان بهش حمله شده رییس…پارسا زود رسیده اما خب دستش ضرب دیده یکم.
شانس اوردیم پارسا اونجا بود و زود نجاتش داد…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:57:17 +0330 +0330

(قسمت 15)
لنگه ابرویی بالا انداخت. سنگینی نگاهش رو حس می کردم.
نزدیک تر شد و بوی گس عطرش زیر بینیم پیچید.
منتظر بودم دوباره مثل همیشه بره اما خم شد و بی هوا دستاش روی دستم نشست و من تحت تاثیر گرمی دستش سرمو بالا گرفتم و به چشماش نگاه دوختم.
به ارومی دستم رو در دست گرفته بود و نگاه می کرد. خواستم دستم رو بکشم اما محکم نگه داشت و من چشمامو از درد بستم.
خواستم چیزی بگم که خیلی جدی گفت: _همه برن باغ.
تعجب دامن هممون رو گرفت و من با چشمای گشاد شده نگاهش کردم:
_چی؟
سرشو بالا گرفت؛نگاهی به بقیه کرد و با اخم گفت:
_خبریه که فکر کردید می تونید حرفمو گوش نکنید؟
تشویش بین همه افراد افتاد و تک تک نگاهی به هم کردن و از عمارت بیرون زدن.
داریوس خواست دهنش رو باز کنه اما مسیح سریع از عمارت بیرونش کشید.
وقتی صدای در رو شنیدم،بیمناک بهش نگاه دوختم.
_چ…چی کار می خواید بکنید؟
_دنبالتن.
با وحشت گفتم: _چی؟کیا؟
سرشو بالا گرفت و دستم رو هنوز در دستای مردونه و بزرگش بود. با بی خیالی گفت:_عماد و نوچه هاش.
ترس که نه،واهمه وارد بدنم شد و به حدی کارساز بود که درد دستم رو فراموش کردم و گفتم:
_می خواید منو بدید بهش؟ با یخ چشماش گفت: _چرا نباید بدم؟ لبم رو گزیدم،اشک از روی گونه ام چکید و گفتم: _چ…چرا؟ _چون می خوام که…
خم شدم و خواستم بگم چی که صدای ترق استخون وبعد نفسی که رفت…هوا درون ریه هام حبس شد و نفسام تموم شد…حدوادا سه ثانیه طول کشید تا نفسم بخاطر درد شدیدی که ایجاد شده بود دوباره برگرده.
با شدت نفسم برگشت و صدای ناله ام بلند شد:
_وااای.
دستم رو رها کرد؛نامرد،اونقدر ناگهانی دستم رو جا انداخته بود که داشتم خفه می شدم.
_بگو داریوسو مسیح بیان بالا. و بی توجه به درد و ناله هام به سمت اتاقش رفت.
.
.
حامی(جگوار)
_فهمیدید کار کیه؟ جفتشون سکوت کردن… گوی رو روی میز پرت کردم و گفتم:
_خب،مشخصه دنباله دختر رضان…اونم تو عمارت من. می دونستن وقتی نزدیک منه نمی تونن بهش اسیب بزنن…میشه گفت شاید کار قاتله رضاست و در به در دنبال دخترشه.
داریوس تکون سختی خورد و با تشویش گفت:
_پس باید چی کار کرد رییس؟
واقعا نمی دونست؟؟؟ از پشت میزم بلند شدم و سمت پنجره رفتم و گفتم: _یا باید به حال خودش ولش کنیم…یا هم که…
_یا هم که چی؟
برگشتم و گفتم: _دفعه اخری بود که حرفمو قطع کردی،مفهومه؟سری پایین انداخت و گفت: _چشم.
_یام اینکه زیر مجموعه جگوار بشه…جوری که همه بفهمن از ادمای منه و خب کسی غلط می کنه به ادمای من نزدیک بشه…من نمی خوام کسی متوجه رابطه منو رضا بشه و کسی که دنبالشه می دونه اون اینجاست…باید برای حضورش اینجا یه دلیلی باشه که من بتونم اقدامی کنم و زیر سایه ام بگیرمش. باید دلیلی باشه که کسی جرئت نزدیک شدن بهشو نداشته باشه. دلیلی که وقتی رفت زیر سایه من بشه توی حلقه ازش حرف زد چشمای جفتشون گیج شده و گنگ بود. دستامو درون جیبم کردم و گفتم: _راه ورود یه زن به دنیای جگوار چیه؟
حالا فهمیدن!!! برگشتم و همون طور که با باغ خیره بودم گفتم:_باید زن یکی از شما بشه…تصمیم بگیرید،یا زن تو داریوس یا زن مسیح.
سکوت شد…می دونستم کی انتخابش می کنه.
_فکر می کنم مشخصه رییس.
برگشتم و سر تکون دادم و به چهره گیج و بهت زده داریوس نگاه دوختم:
_هر چه زود تر کاراشو ردیف کن.
.
.
(ارامش)
_خوبم دلی؛اروم باش خب…بخدا چیزیم نیست.
صدای هق هقش رو می شنیدم و این کلافه ترم می کرد.
_اخه چرا اینجوری شد ارامش؟چی از جونت می خوان؟
روی مبل نشستم و به اتفاقی که امروز افتاد فکر کردم.
توی استیشن کنار دلارام نشسته بودم که پرستاری که تا به حال ندیده بودم بهم گفت پارسا داخل پارکینگ منتظرمه.
و بی هیچ حرفی رفت.
از دلارام پرسیدم که تو می شناسیش،اظهار بی اطلاعی کرد.
به پارسا زنگ زدم اما جواب نداد.
با دلارام می خواستیم بریم اما حال یکی از مریض ها بد شد و مجبورا دلارام داخل اورژانس موند.
هر چه به تلفن پارسا زنگ زدم جوابی نداد.
وارد پارکینگ که شدم،سمت ماشین رفتم که پارسا با هراس داخل پارکینگ شد و با صدای نگرانی اسمم رو فریاد زد.
با تعجب برگشتم و خواستم بهش لبخند بزنم اما از پشت صدای حرکت وحشتناک یه ماشین رو شنیدم و صدای جیغ لاستیک هاشو.
اما دقیقا تو چند قدمیم بودن که پارسا با سرعت باورنکردنی ای خودشو بهم رسوند و پرتم کرد روی ماشینی که چند متر اون طرف تر بود.
دستم محکم به کاپوت ماشین خورد و صدای ناله استخونم بلند شد.
صدای اسلحه و شلیک گلوله پارسا رو شنیدم اما ماشین با سرعت از پارکینگ دور شد و رفت.
هیچ متوجه نمیشم چه اتفاقی افتاده.
فقط شانس اورده بودم که امروز که داریوس نتونسته بود به دنبالم بیاد و پارسا من رو رسوند و بخاطر کاری که با رفعتی داشت چند دقیقه ای داخل بیمارستان مونده بود و وقتی برای خداحافظی با من اومده بود،دلارام ماجرا رو بهش گفته بود و اون هم متوجه مشکوک بودن ماجرا شد و خودش رو بهم رسوند!!!
گوشیش رو گم کرده بود متاسفانه.
اونقدر پارسا شک بهش وارد شد که من رو سریع داخل ماشین کرد و سریع از بیمارستان رفت.
هوفی کشیدم و گفتم: _نمی دونم دلی…نگران نباش عزیزم. حالم خوبه. _دستت چطوره؟ تکونی خوردم و با اخم کمرنگی گفتم: _چیزیم نشده.
نگرانی درون صداش باعث عذاب وجدانم می شد:
_ارامش من خیلی می ترسم…نمی خوام دوباره از دست بدمت.
جنس محبتش خواهرانه بود. رفاقتمون رنگ و بوی عشق گرفته بود.
لبخندی زدم و گفتم: _دلی اروم باش. قول میدم بلایی سرم نیاد.
نگاهی به دستم که با دستمالی که بانو دورش پیچیده بود انداختم.
دلارام هنوز در حال هق زدن بود که تقه ای به در خورد و داریوس و مسیح وارد اتاقم شدن.
به احترامشون بلند شدم و گفتم: _دلی بهت زنگ میزنم عزیزم…فعلا خدافظ. و قطع کردم. چهره مسیح مثل همیشه با لبخند و چهره داریوس
گنگ و ناخوانا بود.
_بهتری؟
لبخندی به مسیح زدم و گفتم: _اره خوبم.
داریوس همچنان فقط خیره نگاهم می کرد. _ارام…باید حرف بزنیم. کنجکاو سری تکون دادم. مسیح و داریوس نگاهی به هم انداختن و من با
تعجب به تعللشون نگاه دوختم. چی می خواستن بگن؟ داریوس نفسشو کلافه بیرون فرستاد و مسیح گفت: _باشه. من بهش میگم. و به من چشم دوخت…خب،چیو می خواستن بگن؟؟؟
_داری شوخی می کنی؟ حرص خفته درون صدام اشکار بود…
جفتشون سکوت کردن اما من با لحن عصبی ای گفتم:
_اصلا شوخی قشنگی نبود مسیح!
داریوس سرش رو پایین انداخت و سکوتشون باعث شد کمی گیج بشم.
با بهت گفتم: _داریوس یعنی چی الان؟ مسیح وسط حرفم پرید و به ارومی گفت:
_گوش کن به من؛اجبار می دونی چیه؟تو الان مجبوری. جونت در خطره و باید ازت محافظت بشه.
به تلخی گفتم: _با ازدواج زوری؟چی فکر کردید در مورد من؟
از روی مبل بلند شدم و همون طور که عصبی راه می رفتم گفتم:
_مسخره است. مسیح با کمی تشر گفت:
_تو پدرت به قتل رسیده دیوانه…در به در دنبال تو میگردن. اون کسی که خانوادتو نابود کرده دنبال تو ام هست…می فهمی اینو؟
بغضم گرفته بود.
با صدای مرتعشی گفتم:_این چه ربطی داره؟چون خانواده ام نیستن باید وارد یه ازدواج الکی بشم؟چرا اخه؟اینا کین؟چی از جون مامان بابای من می خواستن؟
با تاسف سری تکون داد و گفت:
_ارامش باور کن منم متاسفم اما واقعا فعلا کاری به جز امنیت تو ازمون برنمیاد. رییس قول داده به پدرت که مراقبت باشه…اینکه چه رابطه ای بین پدرت و رییس بوده رو باور کن ماهم بی خبریم…مطمئنم هیچکس نمی دونه. اگه تو بیای زیر مجموعه رییس بشی حتئ باد هم از کنارت رد نمیشه ارامش. هیچکس اونقدر احمق نیست که بخواد با جگوار در بیافته…کسی که دنبال توئه می دونه تو هیچ ربطی به رییس نداری. رییس برای اینکه بتونه عرض اندام کنه و از تو مراقبت کنه باید یه دلیل مستند داشته باشه که تو رو زیر سایه خودش نگه داره…اگه تو بدون دلیل اینجا بمونی،ممکنه رابطه پدرت و رییس لو بره که رییس اینو نمی خواد.
بلند شد و مقابلم قرار گرفت و من چقدر از این رییس متنفر شدم:_ارامش،رییس میخواد از تو محافظت کنه و قاتل پدر مادرتم پیدا کنه…ولی با سیاست…اون نمی خواد کسی متوجه رابطش با بابای تو باشه…ارامش اون می خواد یه جوری وانمود کنه که تو فقط و فقط بخاطر اینکه جزوی از ما هستی و زیر مجموعشی داره ازت مراقبت می کنه…ارامش اگه تو بیای تو مجموع رییس،حتی رییس جمهور هم نمی تونه چیزی بهت بگه…اون مرد قدرت مطلقه!!!اراده کنه هر کاری انجام میده…الکی نیست که شده شاه نشین! اون الان یه جورایی داره حکومت می کنه اینو می فهمی؟تمام مافیای دنیا باهاش هماهنگن…اون هیچ کاری رو بدون دلیل‌انجام نمیده و اگه بخواد بدون دلیل از تو مراقبت کنه تموم نقشه هاش نقش بر اب میشه. باور کن ما فقط امنیت تو رو می خوایم.
نفسی کشیدم. حرفاش تو ذهنم می چرخید،ارزیابی می شد،تفسیر می شد و دوباره به مخم بر می گشت و اونقدر از هم تفکیک می شد که مغزم فقط یک پیغام صادر می کرد.
“منطقی باش ارامش” منطقی…چیزی که الان برام خیلی سخت بود.
درسته منم انتقام پدر و مادرمو می خواستم اما نمی تونستم دوست کودکیم رو مجبور کنم که با من ازدواج بکنه…این ظلم به اینده اون بود.
ما رابطه دوستانه قوی ای داشتیم…ما همو دوست داشتیم و من بیشتر از جونم دوسش داشتم اما نه به عنوان همسر!!!
نمی خواستم بهش ظلم کنم و تو اجبار قرارش بدم و در ثانی،نمی خواستم وارد یه رابطه تحمیلی بشم.
به چشمای مسیح نگاه کردم و با شرمندگی گفتم:
_من دارم زندگی داریوسم خراب می کنم…بخاطر من داره وارد یه رابطه الکی میشه.
مسیح لبخندی زد و چشماش برق زد و داریوس با تعجب سرشو بالا گرفت.
_اون بی نقطه اینده ای نداره اصلا…کلا از حضرات حوری کناره گیری می کنه…اینجوری بهش لطف می کنی و یه بنده خدایی رو که مجبور به پوشیدن لباس های خلبانی مل…
_مسیییح!!!
ابرو هام در هم رفت و با تعجب به تشر داریوس و قیافه خندان مسیح نگاه دوختم و گفتم:
_چی؟ملبانی چیه؟
داریوس بلند شد و مقابلم قرار گرفت. نگاه به چشمام انداخت و گفت:
_اینو ول کن ارام…یه حرف درست حسابی نمی تونه بزنه.
_یواااش عمو…پتتو بریزم رو اب؟دیشب یادت نیس؟هنوز رد شلاق رو تنته…بکش پای…
ضربه ای به کمرش زد و من با چشمای درشت شده بهشون نگاه می انداختم.
_وایسا فقط بریم بیرون. مسیح لبخند شیطنت باری زد و گفت:‌_جووون،فقط بریم بین نزاع خنده دارشون با منگی ایستاده بودم. داریوس چشم غره ای به مسیح رفت و گفت: _ارام،تو نگران من نباش باشه؟مهم امنیت توئه فقط. با شرمندگی لب گزیدم و گفتم:_تنها راه این ازدواج زوریه؟ داریوس با لبخند گفت:_ارامش باید جوری دیده بشه که تو یا زن منی یا…یا معشوقه من. باید رابطمون رو بتونیم به بقیه نشون بدیم. وقتی به عنوان زن من یا معشوقه من وارد زیر مجموعه بشی هیچکس حق نزدیک شدن به تورو نداره…چون مخالفت با تو یعنی مخالفت با جگوار…و هر کسی به نحوی نمی خواد با رییس در بیافته. ارام تو محدودیت های خودتو داری. ممکنه ما باهم تو یه مهمونی قرار بگیریم،من…من باید بتونم بهت نزدیک بشم…اجازه میدی؟
گونه هام رنگ باخت و از خجالت سرم رو پایین انداختم.
داریوس با ملایمت ادامه داد:
_ارام من قول میدم فقط حواسم بهت باشه و امنیتت رو حفظ کنم. و این که…خب راستش…یعنی چه جوری بگم…
سرمو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم. مردد بود و کمی تشویش هم توی حرکاتش حس می شد.
دیگه چی شده بود؟
_چی شده باز؟ لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
_نترس،چیزی نشده فقط…فقط اینکه ما…یعنی منو تو برای یه مدت کوتاهی باید تو یه خونه زندگی کنیم!!!
سکوت کرد و سرش رو به پایین دوخت و من با دهان باز بهش نگاه دوختم…یعنی چی؟
_یعنی چی؟
داریوس کلافه نفس کشید و مسیح ادامه صحبت رو در دستش گرفت:_یعنی اینکه باید ثابت بشه شما باهمید…خب باید یه مدت دوتایی باشید فقط تو یه خونه…زود دوباره به عمارت بر می گردی،مثل بقیه اونایی که تو عمارتن…فقط یه مدت مثل زن و شوهرا می شید…حالا فهمیدی منظورمو؟
یه سوالی توی ذهنم بود.
من مطمئن بودم داریوس هم حسش به من فقط یه رفاقت قوی ای…نه چیزی بیشتر.
_چون قراره تو یه خونه باهم باشیم میخواید ازدواج کنیم؟اره؟بخاطر محرم شدنمون؟
_اره. اب دهانم رو قورت دادم و با جدیت گفتم:
_خب این دلیل نمیشه که ازدواج کنیم…می تونیم فقط یه محرمیت ساده بخونیم…اونا که از ما مدرک نمی خوان مگه نه؟نمی خوان ببینن که من زن واقعیش هستم یا نه؛پس یه محرمیت ساده می خونیم و باهم زندگی می کنیم…اینجوری هر وقت هم که بخوایم از زیر این اجبار بیرون میایم…ازدواج شوخی نیست،بچه بازیه مگه؟فردا نه پس فردا من خودمو نمیگم اما مهر طلاق بی خودی تو شناسنامه منو داریوس میخوره،بیا و ثابت کن که دلیلش الکی بوده…کی باورش میشه؟من رو اینده ام ریسک نمی کنم و اینده دوستم خراب نمی کنم…ما خوب می دونیم که یه زن مطلقه چقدر تو این جامعه هوس انگیزه برای خیلی ها و من تو وضعیتی نیستم که بخوام عذاب بیشعوری ادم های گرگ صفت رو هم تحمل کنم…باشه؟
با جدیت و منطقی حرف زده بودم. فیلم که نبود؛این زندگی من بود.
قرار نبود مثل این فیلم ها یا قصه ها ما یه قرار داد ببندیم و روی زندگیمون قمار کنیم…زندگی زندگی بود و اصلا شوخی بردار نبود.
مسیح و داریوس جفتشون لبخند زدن و سری تکون دادن اما من هنوز هم تردید داشتم!!!
.
.
(داریوس)
چشمای اون مشغول ارزیابی خونه بود و چشمای من مشغول ارزیابی چهره اش.
به اندازه بی اندازه ای دوست داشتنی بود.
زیبایي خاص و شرقیش مثل یک جاذبه شدید تو رو سمت خودت می کشید.
چشمای زیباش،لب های همیشه خندانش و چاله گونه هاش که با لبخندش شکفته می شد و زیباییش روح نواز بود.
_خونه قشنگیه.
طمانینه صداش دلنشین بود. اروم بود . صدای یه فرشته رو داشت…همون اندازه پاک.
_اره.
رفتارش طبیعی بود. با اینکه دو ساعت بود همسر شرعی من شده بود؛محرمم شده بود اما هنوز رفتارش همون بود.
پنج ماه صیغه خونده بودیم…قرار بود فقط بهش نزدیک باشم…بدون هیچ چیز دیگه ای.
این فرصت خوبی بود تا تموم حسم رو به پاش بریزم. از اینکه الان مطمئن بودم برای منه لبخند مهمون لب هام می شد.
ساک لباس هاش رو که تازه باهم خریده بودیم رو برداشت و گفت:_من برم لباسامو عوض کنم بیام. سری تکون دادم و به سمت تراس رفتم. نسبت به عمارت جگوار هیچ بود…اما به لطف جگوار،تو یکی از پنت هاوس های بهترین برج جگوار ساکن شده بودیم.
از دو ساعت پیش ارامش رسما وارد مجموعه شده بود و دیگه هیچکس بهش نزدیک نمی شد…مگه اینکه ارزوی مرگ می کرد.
به نمای شهر از این فاصله نگاه دوختم…شهر درست زیر پاهای ما بود و وسعتش به چشم می اومد…
_هنوزم خورشت بامیه دوست داری داریوس؟
با شنیدن صداش برگشتم و از دیدن بلوز و شلوار راحتی اما بلندش همراه با شال سفیدش،لبخندی زدم و گفتم:
_اره…یادت مونده هنوز؟ چشمکی زد و گفت: _خیلی چیزا یادمه…بیا بریم شام درست کنیم. شبیه زن و شوهر ها نبودیم…به گذشته برگشته بودیم.
به زمانی که دوتایی باهم کارهامون رو انجام می دادیم.
لبخندش رو پاسخ دادم و همراه هم وارد اشپزخونه شدیم.
سر به سر هم گذاشتیم،شوخی کردیم،لبخند زدیم و قهقه امون کل ساختمون رو برداشت…من بهترین لحظه هامو با ارامش گذرونده بودم.
فاصله اش رو با من حفظ می کرد و منم نمی خواستم به حریمش تجاوز کنم.
وقت داشتم برای اینکه رابطه عاشقانمون رو شروع کنم. ارامش الان فقط به امنیت احتیاج داشت؛شرایط روحی خوبی نداشت و من می خواستم بهش کمک کنم و بعد بالاخره حس واقعیم رو بهش اعتراف کنم.
از احساس ارامش خبر نداشتم،ارامش برای همه می خندید،برای همه دل سوزی می کرد. محبتش به یه نفر محدود نمی شد…باران بود و به سر همه می بارید. درک حسش سخت بود اما مطمئن بودم دوستم داره.
و مطمئن بودم یک روز رسما همسرم میشه و ارامشم…
شام تو فضای دوست داشتنی ای که ارامش باعثش بود خورده شد.
بعد از شام ظرف ها رو شستیم و مشغول دیدن فیلم شدیم.
وقتی خمیازه اش بلند شد مثل بچگی هاش چشماش منگ می شد و به شکل عجیبی دوست داشتنی.
راهی اتاقش کردم و اون هم بعد از شب بخیری که گفت وارد اتاقش شد.
کمی نشستم و از اینکه ارامش امشب جایی نفس می کشه که من هستم،ارامش تموم بدنم رو در برگرفت.
بالاخره ارامش به من برگشته بود…
.
.
(ارامش)
کتابم رو روی میز گذاشتم و کش و قوسی به کمرم دادم.
تازه از بیمارستان اومده بودم.
بوی غذام که بلند شد مثل فنر از روی مبل پریدم به سمت اشپزخونه.
لعنتی…بادمجون ها سوخته بود.
چینی به دماغم انداختم و با دستمال ماهی تابه رو داخل سینک پرت کردم.
این هم از کشک بادمجون…
شاید تازه دو روز بود که از محرم شدنم به داریوس می گذشت و من شاید زنش نبودم اما همخونه اش که بودم.
صبح ها باهم از خواب بیدار می شدیم،خودش من رو به بیمارستان می رسوند و وقتی پیاده می شدم عمدا تو خیابون دستم رو می گرفت که ثابت بشه ما باهمیم.
جگوار اونقدر حضورش قدرت بود که هیچکس جرئت نکنه بهم نزدیک بشه…اونقدری به خودشون مطمئن بودن که حتی محافظ هم نداشتم.
فقط ساعت هایی که می خواستم برگردم،پارسا به دنبالم می اومد.
شب ها با داریوس شام می خوردیم،حرف می زدیم،بازی می کردیم و بعد وقتی خواب مهمون
چشم ها مون می شد؛از هم خداحافظی کرده و هر کس به اتاقش می رفت.
از عمارت رفته بودم. داخل یه برج چندین طبقه ساکن بودم…برج لوکس و شیکی که به زیبایی طراحی شده بود. سه اتاق بزرگ،سالن شیک و کلاسیک و اشپزخونه مجلل. شاید شکوه و زیبایی داشت اما برای من غریبه بود.
منم دلم تنگ شده بود برای پیچش رقص برگ موها…بوی درختا و حسن یوسفا.
بوی زندگی ای که داخل حیاط خونمون بود و تو یک شب گردنش دریده شد.
قطره اشکی که از روی گونه ام چکید رو پاک کردم.
می خواستم به مزار پدر و مادرم برم اما اجازه نداشتم.
بادمجون های سوخته رو داخل زباله ریختم و از داخل یخچال مجهزی که همه چیز فراهم بود،بسته
ناگت های مرغ رو بیرون کشیدم و مشغول سرخ کردنش شدم.
تلفنم که زنگ خورد،زیر ماهی تابه رو کم کردم و از اشپزخونه بیرون زدم.
تلفنم رو که روی کنسول قرار داده بودم برداشتم. توقع داشتم داریوس باشه اما شماره مسیح بود. با خوشحالی جواب دادم: _سلام علیکم.
_چطوری سایلنت؟ همون طور که سمت اشپزخونه می رفتم گفتم: _خوبم تو چطوری؟
_منم خوبم،خونه ای؟ یکی از ناگت ها رو برگردوندم تا طرف دیگه اش پخته بشه: _اره چطور؟
_خوبه…من دارم میام پیشت. تعجب کردم اما گفتم: _باشه خوش اومدی.
وقتی تماس رو قطع کردم،ناگت هارو جابجا کردم و فکر کردم داریوس و مسیح باهم میخوان بیان اما چند دقیقه بعد وقتی مسیح تنها جلوی در خونه بود،تعجب کردم.
داریوس کجا بود…؟؟
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:58:42 +0330 +0330

(قسمت 16)
سینی چای رو روی میز قرار دادم و گفتم: _بفرما.
پولکی رو از داخل قندان بلورین برداشت و حین خوردن گفت:_تشکر.
روی مبل مقابلش نشستم و گفتم:
_نوش جان…اگه گشنه ات هست،میخوای غذای تورو بریزم؟تا داریوس بیاد حتما طول می کشه.
چای داغش رو بین دستاش گرفت و بی خیال گفت:
_فعلا گشنه ام نیست اما داریوس امشب دیرتر میاد کلا…من بخاطر همین اومدم پیشت.
اونقدر خبر بد شنیده بودم که با استرس گفتم: _چرا؟چیزی شده؟ نگاه متعجبی به من کرد و گفت: _نه بابا،اون بادمجون بم افت نداره…نگران
نباش،رفته دنبال اون تریاک. با تعجب گفتم: _کی؟ هورتی از چایش خورد و گفت:
_بابا همون اکترینا چیه…اون کتی دیگه. چشمامو با خنده بستم و باز کردم و گفتم: _چی میگی مسیح؟ _اهه…بابا رفته دنبال کتی دیگه.
_خب کتی کیه؟ روی مبل دراز کشید و گفت: _هم خوابه رییس! ناگهانی سکوت شد… لنگه ابرویی بالا انداختم…پس این جناب بی رحم دوست دختر داشت. با اخم گفتم:_هم خوابه چیه…بگو دوست دخترش. هر کس شآنی داره.
خنده بلندی کرد و گفت:
_تو خیلی خوبی سایلنت،دوست دختر؟به نظرت رییس ادمیه که وارد یه رابطه عاطفی بشه؟
با تعجب نگاهش می کردم.
_کاترینا الیف فقط هم خوابه رییسه…شاید سوپر مدل باشه و وحشتناک خوش بدن باشه اما فقط یه هم خوابه است…حداقل منی که رییسو می شناسم اینو می دونم…شاید،شااااید یکم کاترینا براش مهم باشه اما خب فقط بازم هم خوابشه…البته مگه اینکه چیز دیگه ای باشه.
با شگفتی گفتم:_شوخی می کنی؟کاترینا الیف همون سوپر مدل روسیو که نمیگی؟
با چشمای بسته گفت:_چرا…همونو میگم. فکر کردی رییس با هر کسی حتئ حرف می زنه؟این کاترینا یه سری معیار های خوب داره که رییس قبول کرده هم خوابش بشه.
لعنتی…کاترینا الیف رو من می شناختم. به اندازه مرگ خوشگل و خوش هیکل بود.
یکی از زیباترین سوپر مدل های دنیا بود که زیباییش خیره کننده بود…باورم نمی شد…
_شامت اماده است؟
از هپروت بیرون اومدم و گفتم:
_اره.
بلند شد و گفت:
_پس بی زحمت بیار.
باشه ای گفتم و با منگی سمت اشپزخونه رفتم…نمی دونم چرا اما نمی تونستم باور کنم.
.
.
حامی(جگوار)
‏Mi manchi
نگاهش کردم،چشمای ارایش شده اش ،لب های پرش،صورت برنزش و چهره بی نقصش رو…
سیگارم رو گوشه لب گذاشتم و گفتم:
‏.Buona(خوبه)در جواب دلتنگیش،چیزی به جز این نداشتم…
لبخند زد و دندون های سفیدش در تضاد با رژ قرمز و پوست برنزش،صحنه دیدنی ای بود.
لوندی خاص خودش،رایحه عطر های مخصوصش،پاهای بلند و پرش،پستی و بلندی های بدنش یه حس های سرکوب شده ای رو اغواگرانه بیدار می کرد.
دیشب موقع ورودش نبودم،و حالا،دقیقا وقتی از شرکتم بر می گشتم توی ماشینم بود…اون هم لوند تر از همیشه.
برای چیزی صداش کرده بودم که می دونستم خودش صد برابر من مشتاقه.
کاترینا،چیزی رو که می خواست در رابطه با من به دست می اورد و من…من هم برای کمی لذت
از بدن خارق العاده اش کمی به خودم استراحت می دادم.
‏?Quando andiamo a casa (کی میریم خونه)
برای اینکه با من ارتباط بهتری بگیره،ایتالیایی رو خیلی خوب یاد گرفته بود…فارسیش چنگی به دل نمی زد اما چون چند سالی ساکن میلان بود،ایتالیاییش خوب بود.
برای خونه رفتن بی تاب بود…این از چشم های سبزش مشخص بود.
نیاز تموم صورتش رو در بر گرفته بود.
کاترینا همیشه تشنه وجودی من بود…با من به اوج می رفت و اون چیزی می شد که من می خواستم…اون اتفاقی می افتاد که من می خواستم.
افسار رابطه دست من بود و من به اوج رسوندن رو خوب بلد بودم…
خاکستر سیگارم رو داخل زیر سیگاری ماشین تکون دادم و گفتم:
‏_ora (الان) شب خوبی می شد امشب…
دستاش سمت دکمه های بلوزم رفت…بیشتر از تصورم تشنه بود.
دستاش روی دکمه هام می لغزید. خودش رو از روی صندلیش سمت من کشید و لب های پرش دقیقا روی گردنم نشست.
نفسی کشیدم و مطمئن بودم صدای نفس هاش به گوش کیان نمی رسه.
لیموزین عایق بود و کیان شیشه رو جلو کشیده بود.
دستاش رو گرفتم و به ارومی غریدم: _Non adesso (الان نه)
بی تاب پیچی خورد اما حرف من هیچ وقت تکرار نداشت؛بنابراین با بی میلی از من جدا شد.
کتم رو تنظیم کردم. تلفنم درون جیبم لرزید.
دستی به گوشیم کشیدم و با دیدن شماره کیان ابرویی بالا انداختم.
_بگو.
_رییس،امشب شبیه که بچه های امنیت وارد عمارت میشن برای کنکاش…همه رفتن به باغ کردان…دستور چی می دید؟
لعنتی…به طور کل فراموش کرده بودم.
امشب بچه های امنیت از شب تا صبح گوشه به گوشه عمارت رو کنکاش می کردن و امنیت رو چک می کردن… کوچک ترین چیزیو گزارش می دادن…
باغ کردان محلی بود که خدمه به اونجا فرستاده می شدن و تقریبا دو ساعت راه بود و این اصلا چیز خوبی نبود.
_نزدیک ترین خونه ام تو این اطراف کجاست؟
_رییس همه خونه ها امشب تو دست بچه های امنیته…به جز یکی.
با کلافگی گفتم: _کدوم؟
برجی که اقا داریوس ساکنه…اون سه روز پیش قبل وردوشون چک شده.
لعنت…فقط همین کم بود.
.
.
(ارامش)
موهای خیسم رو با روغن حالت دهنده ای که همیشه استفاده می کردم اغشته کردم.
موهای فرم رو اطراف شونه ام رها کردم. یه چند ساعتی تا اومدن داریوس وقت داشتم.
از اتاقم بیرون زدم و چای ساز رو روشن کردم.
حالا هنوز که داریوس نیومده بود وقت داشتم چند ساعتی درس بخونم.
لیوان چایی ریختم و روی کاناپه دراز کشیدم و جزوه هام رو باز کردم و مشغول خوندنش شدم.
تکه ای بیسکوییت داخل دهانم گذاشتم و جرئه ای چای نوشیدم.
بیسکوییت محبوبم بود.
طعم شکلاتش رو دوست داشتم. جزوه ام رو روی پام گذاشتم و یه بیسکوییت داخل دهانم گذاشتم و یکی دیگه رو در دست دیگه ام گرفتم.
دوباره جرئه ای از چاییم نوشیدم. هنوز چند جرئه ای از چاییم نخورده بودم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد…داریوس بود…
جزوه هام رو روی مبل قرار دادم و بیسکوییتم رو همون طور که با سرخوشی می بلعیدم،لیوان چاییم رو روی میز عسلی گذاشتم و با لبخند از روی مبل بلند شدم.
همون طور که بیسکوییت رو می جویدم،سمت در رفتم و با رویی گشاده و لبی خندان در رو باز کردم…اما خشک شدن لبخندم همانا و ورود ترس به بدنم همانا!!!
چشم های کوهستانیش رو به من بخشید…نگاهش ابتدا روی صورتم و بعد اطراف صورتم و روی سرشونه ام چرخ خورد و یخ نگاهش در حال منجمد کردن من بود…
قراره من جلوی در بمونم؟
یک دستش در چهار چوب در بود و دست دیگه اش داخل جیب شلوارش.
هیبت بلندش جلوی چهارچوب رو گرفته بود و دیدم رو محدود کرده بود. بیسکوییت رو جویدم.
تکونی خوردم و با لکنت گفتم: خ…خوش اومدید. و از در فاصله گرفتم.
سری تکون داد و وارد خونه شد. هنوز بوی چوب و عطرش رو ریحه هام درک نکرده بود که بوی ملایم و گرمی هم بهش اضافه شد و به قدری نفس گیر بود که من ناخوداگاه نفس کشیدم.
و درست همون لحظه؛زیباترین زنی که در عمرم دیده بودم وارد خونه شد و با نگاه مرموزی به من نگاه می کرد.
خدای من…خیلی زیبا بود.
شوخی که نبود…این زن کاترینا الیف بود…سوپر مدل روسی که برند های مختلف براش سر و دست می شکستن.
روسری بلندی روی سرش گذاشته بود و مانتو کوتاهی تنش بود و شلوار تنگ مشکی که تموم برجستگی های بدنش رو قالب گرفته بود.
Chi è questa ragazza, piccola (این دختر کیه عزیزم؟)
اون شیطان سمت مبل رفت و همون طور که روی مبل می نشست گفت:
Non importa (مهم نیس)
چی می گفتن؟؟؟ هیچی نمی فهمیدم.
مثل مجسمه خشک شده بودم…به زن زیبا و خوش اندام مقابلم خیره بودم.
لبخند زیبایی زد و گفت: divertente (بامزه اس)
حرفش رو نفهمیدم. می دونستم روسی ایه. تکونی به تار های صوتیم دادم و به انگلیسی گفتم:
‏Nice to meet you
(از ملاقاتتون خوشبختم)
لبخند مغرورانه ای زد و در جوابم گفت:
thank you (ممنونم.)
وارد سالن شد.
از استرس دستی به موهام کشیدم و انگار که برق بهم وصل کرده باشن خشکم زد…شالم کو؟؟؟
لعنتی شالم کجاست؟
با تموم سرعت خودم رو به داخل اتاقم رسوندم و شالم رو روی سرم کشیدم…گند زده بودم.
دستی به بلوزم کشیدم و خیلی اروم از اتاقم بیرون زدم.
جفتشون روی مبل نشسته بودن. خدای من زیباییش برام عادی نمی شد.
حقا که این دیو پلید اما زیبا لایق همچین لعبتی هم بود.
جگوار سرش روی تاج مبل بود. چشماش رو بسته بود و کاترینا روی مبل کناریش نشسته بود و با لذت بهش نگاه می کرد.
به فارسی گفتم: _چیزی احتیاج دارید؟ _نه! سری تکون دادم. ساعت ده شب بود. چرا داریوس نیاومده بود؟ نگاه کاترینا دقیقا روی من بود. لبخندی بهش زدم
و رو به جگوار گفتم: _من پس مزاحمتون نمیشم…با اجازه.
می تونی بمونی…من نمی خواستم بیام اینجا،یهویی شد.
با احترام گفتم:اینجا منزل شماست…هر موقع بخواید می تونید بیاید. با اجازه.
و وارد اتاقم شدم. سریع سمت تلفنم رفتم و متوجه پیام داریوس شدم:
“ارامش من امشب نمی تونم بیام،رییس میاد اونجا…چیزی خواستی بهم بگو باشه؟”
پیامش برای ده دقیقه پیش بود و تماس هم گرفته بود.
باهاش تماس گرفتم و بعد از اینکه از سلامتم مطمئن شد قطع کرد.
روی تختم نشستم و کمی با هدئ چت کردم. حدودا یک ساعت بعد،از هدئ خداحافظی کردم.
خواستم ادامه درسم رو بخونم که یادم افتاد جزوه هام رو داخل سالن جا گذاشتم.
اه…
ناچارا از روی تخت پایین اومدم. شالم رو سر کردم و به ارومی در اتاقم رو باز کردم.
تاریک بود…خونه در تاریکی محض فرو رفته بود.
خوبه…سریع می رفتم و جزوه هامو بر می داشتم.
چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صدای ناله ضعیفی شنیدم و در جا متوقف شدم.
نفس درون سینه حبس شد و لرزشی شدید درون زانوهام شکل گرفت.
کار درستی نبود…اخلاقی نبود…بی شعوری محض بود…می دونستم کارم درست نیست و باید به سرعت به اتاقم برگردم اما تحت اراده من نبود که گردن خم کردم و نگاهی به سالن انداختم و از دیدن چیزی که دیدم،خودم رو باختم.
نور ضعیف اباژور فضای سالن رو کمی روشن کرده بود.
شیطان دقیقا به همون حالتی که ترکش کرده بودم روی مبل نشسته بود. اما کاترینا،با روبدوشامپی که تنش بود و بوی کرم های بدنش کل فضای سالن رو غرق کرده بود،با حالت بدی کنار جگوار نشسته بود و مشغول بوسیدن گردنش بود.
برو ارامش،برو…نمون…نگاه نکن…درست نیست.
صدای وجدانم درون گوشم می پیچید اما من قدرت نداشتم و با چشم های درشت شده و قلبی که محکم می تپید به این صحنه خصوصی نگاه می انداختم.
لعنتی مگه اتاق نداشتن که اینجا بودن؟
مشخص بود کاترینا تازه از حموم در اومده و خودش رو به جگوار رسونده.
جگوار هیچ گونه حرکتی نداشت…ثامت نشسته بود و هیچ،دقیقا هیچ واکنشی نداشت.
اما کاترینا هر لحظه بیشتر بغلش می رفت و شنیدم که گفت:
‏?Non baci ancora

یعنی چی؟ چی گفت؟ صدای بم و گیراش بلند شد: .Sai che non mi bacio mai
لعنتی چه کوفتی می گفتن؟ خدای من…من چه مرگم بود؟ اومده بودم یکی از خصوصی ترین روابط رو
نگاه می کردم؟ این خیلی بی شعوری بود.
برگشتم. لرزش بدنم رو متوقف کردم و خواستم خیلی اروم حرکت کنم که پام لیز خورد و با صدای بدی روی زمین افتادم…
خدا لعنتتت کنه ارامش!!!
بلافاصله جگوار با سرعت برق رو روشن کرد و من رو پیدا کرد.
یقه بلوزش باز بود و سینه برنزه اش مشخص بود. _چته؟
سریع بلند شدم و با تته پته گفتم: _او…اومده بودم جزوه هامو بردارم. لنگه ابرویی بالا انداخت…
لعنتی چرا انقدر زیبا بود؟
چشمای کوفتیش به اندازه دردناکی رعشه برانگیز بود.
_برو برش دار. سری سر تکون دادم و وارد سالن شدم.
حتی نگاه هم سمت کاترینا ننداختم… با سرعت داخل اتاقم خزیدم.
خودمو روی تخت پرت کردم و ذهنم فقط روی یک چیز گیر کرده بود.
‏Sai che non mi bacio mai. یعنی چی؟
چی گفته بود؟؟؟؟؟
.
.
حامی(جگوار)
پتو رو از روی تنم کنار زدم و نیم نگاهی به کاترینا انداختم.
جسم عریانش لا به لای ملحفه سفید پیچیده شده بود و در خوابی عمیق به سر می برد.
می شد گفت تقریبا بی هوش شده بود!!! دستی بین موهام کشیدم و راهی حموم شدم.
بلوزم رو تن زدم و همون طور که بند شلوار ورزشیم رو می بستم،مقابل اینه قرار گرفتم.
حوله رو روی موهام انداختم و چند تار مویی رو که جلوی پیشونیم اویزون شده بود رو کنار زدم.
کاترینا هنوز در خواب بود.
دیشب،شب خوبی بود و نبود…
کاترینا و بدن بی نقصش یک سری نیاز هام رو تقویت کرده و من رو به یک لذت کوتاه دعوت کرده بود.
رابطه برای من فقط یک لذت کوتاه بود و بس…نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.
اما برای کاترینا فرق می کرد…شور می گرفت،به خودش می پیچید و از لذت ناله می کرد…حال خوشش رو تقریبا تو تمام کسایی که تا به حال وارد حریمم شده بودن دیده بودم…هر چند که تعدادشون محدود بود.
اونا دقیقا چیزی رو که می خواستن بدست می اوردن…افسار رابطه دست من بود و من اون رو به اوج می کشیدم و ناگهانی به زمین می کوبیدم…
دیشب اونقدر در ورطه نیاز غوطه ور بود که وقتی از حمام اومد،یک سره خودش رو به من رسوند و بی توجه به دخترکی که داخل اتاق بود مشغول در اوردن لباسم بود.
بهش گفتم صبر کن اما اونقدر شهوت احاطه اش کرده بود که متوجه نبود و بحث رو به سمت دیگه ای کشید.
می خواستم دستاش رو جدا کنم و راهی اتاق بشیم اینجا درست نبود اما دقیقا همون لحظه صدای گرومپی بلند شد و چند لحظه بعد چشمم به دختر رضا خورد که روی زمین افتاده و ترسیده و مشوش به من نگاه می کرد…یک صداهایی حس کرده بودم اما نفس های کاترینا دقیقا در مقابل گوشم کمی تمرکزم رو بهم ریخته بود…
توجهی به بدن عریانش نکردم و همون طور که با حوله موهام رو خشک می کردم از اتاق بیرون زدم.
_دلی صبر کن دیگه…بابا میگم میام ای خدا!
خب،این بچه بیدار بود انگار.
رد صداش رو دنبال کردم؛داخل اشپزخونه ایستاده بود،میز صبحانه رو اماده می کرد و تکه نونی هم گوشه لبش بود و به ارومی می جوید.
مغنعه مشکی رنگی سرش بود و تار موی فری از گوشه هاش بیرون زده بود.
تصویر دیشب خیلی ناگهانی به مقابل چشمم اومد.
موهای فر و بلندش،پیچ خورده دور صورتش رها شده،ابشار درهم تنیده به رنگ شبش در تضاد پوست سفیدش اونقدر چشم نواز بود که قدر ثانیه ای ماتش شدم.
تا به حال انقدر واضح ندیده بودمش. اولین شبی که دیدمش اونقدر حالش بد بود که تو اغوشم بی هوش شد و من اصلا توجهی بهش نداشتم اما…
اما دیشب،موج موهای بلندش صورت عروسکیش رو قاب گرفته بود و خیسی اب تار و پود موهاش رو براق کرده بود و جلوه ویژه ای بهش بخشیده بود.
فکرم نمی کردم موهای به این بلندی داشته باشه!!!
چشماش به حالت بامزه ای گرد شده بود و دهانش پر و کمی باد کرده بود و لبخندش خشک شده بود.
ترسش از من طبیعی بود…ثابت شده بود و می دونستم از حضورم تعجب کرده بود.
قدر ثانیه ای نگاهم به موج موهای بلندش گیر کرد و خیلی زود دوباره افسار نگاهم رو به دست گرفتم.
با صدای خاصش؛ از وسط خاطرات دیشب به حال برگشتم:_حیاطی؟ چیزی نگی ها…زشته. باشه؟
گوشی رو بین سر شونه و گوشش نگه داشت و لقمه ای با پنیر برای خودش درست کرد و لبخند ارومی زد:
_دلی!!!زشته بخدا. همچنان متوجه حضور من نبود.
ظرف مربا رو باز کرد و داخل پیاله های کوچکی ریخت…چقدر غذا می خورد مگه؟
_الان دیگه راه می افتم. پارسا گفت پنج دقیقه دیگه جلوی ساختمونه…می بینمت، فعلا.
گوشیش رو روی میز گذاشت و سمت چای ساز رفت و خاموشش کرد.
برگشت و نگاهی به میز پر و اشتها اوری که اماده کرده بود با دقت نگاهی انداخت.
برای یک نفر،یکم زیادی تدارک ندیده بود؟
مثل اینکه از میز رضایت خاطر پیدا کرد چون سری تکون داد. تلفنش رو از روی میز برداشت و تکه نون دیگه ای به دهن گذاشت و با عجله از اشپزخونه بیرون زد که دقیقا مقابل من قرار گرفت.
لنگه ابرویی بالا انداختم…این همه تدارک دیده بود،پس چرا هیچی نخورد؟
چرا میز رو جمع نکرد؟
نگاهش که به من خورد،ناخوداگاه بدنش جمع شد و سرجاش ایستاد.
_سلام صبح بخیر. سری تکون دادم.
نگاهش روی صورتم طفره می رفت و به چشمام نگاه نمی کرد.
_چیزه…میز صبحونه رو اماده کردم اگه دوست داشته باشید میل کنید…الانم با اجازه.
انصافا تعجب کردم…واسه ما میز صبحونه اماده کرده بود؟
خیره نگاهش می کردم و اون بدون فوت وقت از مقابلم رد شد و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم.
این بچه،چرا شبیه هیچکس نبود؟
.
.
(ارامش)
دستکش هامو از دستم در اوردم و داخل سطل زباله مخصوص پرت کردم.
دست هام رو با مایع شستم و از اینه نگاهی به صورت بی ارایشم انداختم.
لبخندی زدم و چشمکی واسه خودم فرستادم. بذار تموم دنیا بگن من زشتم،اما من زیبام.
من مطمئنم زیبام…بدون هیچ ارایشی جلوی اینه می ایستم و میگم “سلام،خدای من تو چقدر زیبایی”
اره من قدرت و جسارت اینو داشتم که بدون ارایش بیرون برم.
اعلام کنم من زیبام. با ارایش زیباتر میشم اما من چهره زیبایی دارم و بعضی اوقات دوست دارم فقط من باشم و زیبایی طبیعی خودم.
وقتی من باور به زیبایی خودم داشته باشم که دارم،هیچکس جرئت نمی کنه به من بگه زیبا نیستی…چون نمی تونه.
چون تفکر من مثل یک امواج الکترو مغناطیس اطرافم رو احاطه می کنه،و کسی که من رو می بینه،فقط مغزش یک چیز دریافت می کنه.
“واو،این ادم زیباست” اعتماد به نفس!!!
من ارامش،زیبا بودم چون خودم به زیباییم باور داشتم.
ارایش می کردم اما زیبایی خودم رو پنهان،نه…
من همین بودم و هیچ کس نمی تونست به من چیزی بگه.
از سرویس که بیرون اومدم،قدم زنان سمت استیشن رفتم.
از دور دلارام رو دیدم که مشغول صحبت با مرد بلند قامتیه که مقابلش ایستاده و بدون اینکه حتئ نیاز به فکر داشته باشم،داریوس رو شناختم.
قدم هام رو تند کردم و به سمتش رفتم. _سلام.
با شنیدن صدام به عقب برگشت. نگاهی به چهره من انداخت و چشماش برق زد.
نگفتم؛من زیبا بودم.
_سلام خاله سوسکه،خسته نباشی.خب،محبت داریوس هم این شکلی بود دیگه. لبخندی بهش زدم و گفتم: _خوبم،احوال اقای پرکار؟ چشمکی زد و گفت: _کارام فعلا تمومی نداره. کاردکس رو امضا کردم و گفتم: _پس اینجا چی کار می کنی جناب؟ نزدیک تر شد و گفت: _اومدم دنبالتون به یاد بچگی ها بریم ساندویچ کثیف بخوریم.
لبخند تلخی روی لب هام نشست.
چقدر دور به نظر می رسید روزهایی که داریوس به دنبالمون می اومد و ما ازش خواهش می کردیم بریم ساندویچ کثیف بخوریم…بماند که چقدر غر می زد…!
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 00:59:49 +0330 +0330

(قسمت 17)
دلارام با لبخند و چشمای براقی که من معنیش رو نمی فهمیدم به ما نگاه می کرد و گفت:
_مرسی داریوس ولی من باید به کارای استاد حیاطی برسم. ارامو ببر…از صبح چیزی نخورده و همش سرپاست.
متعجب بهش نگاه دوختم…حیاطی که چیزی نگفته بود…
داریوس با ناامیدی گفت: _نمیای جدی؟ خودکارش رو داخل جیبش گذاشت و لبخند زد: _نه باور کن کار دارم. یه چیزی با همکارم می خورم. ارامشو ببر…به اون برس.
جمله اخرش با شیطنت و چشمک ریزی همراه شد و بعد از کنارمون رفت.
این دختر به یه چیزایی فکر می کرد…
_خب،کار تو کی تموم میشه؟
در اصل کاری نداشتم فعلا،پرونده ها رو داخل قفسه گذاشتم و گفتم:_الان لباس می پوشم و میام.
_سس قرمز رو روی فلافل های برشته شده ریختم. گاز محکمی بهش زدم و از طعم ترش ترشی کلم بنفش همراه با تندی فلافل،چشمامو بستم و طعم لذیذش رو اروم اروم پذیرا شدم و لحظه لحظه ازش لذت بردم.
_با تو همه چیز یه جور دیگه است ارام.
چشمامو باز کردم و دستمال کاغدی رو از روی میز برداشتم و دستای سسی شده ام رو پاک کردم و با تعجب گفتم:_متوجه نشدم.
لبخندی زد و جرئه از نوشابه گاز دار لیموییش نوشید.
_تو انگار لذت هر چیزیو جداگونه می فهمی. اونقدر با لذت می خوری که انگار بهترین غذای دنیا مقابلته…شاید این فقط یه فلافل ساده باشه اما تو با لذت می خوریش. تو از هر چیز کوچیکی لذت می بری ارامش.
سکوت کردم،حرفاش ادامه داشت:
_قیافت رو با دیدن این فلافلی کوچیک جمع نکردی،جوری رفتار نمی کنی که کسی خجالت زده بشه،شاید الان هر کسی جای تو بود اونقدر تو افسردگی غرق می شد که کارش به خودکشی می رسید…اما تو انگار واقعا ارامشی…به طرز عجیبی ارومی و اروم می کنی. دنیا تو چشمای تو خیلی قشنگتره انگاری.
ساندویچم رو داخل سینی قرار دادم. با حال همیشگیم گفتم:_من فیلم بازی نمی کنم داریوس،من اینم واقعا…یاد گرفتم تو لحظه زندگی کنم و از لحظه لذت ببرم…از هر چیز کوچیکی به وجد بیام.
شاید حق با توباشه و من باید الان توی افسردگی می بودم اما افسردگی برای ادم های ناامیده…من ناامید نیستم،ناامیدی وقتیه که تو دیگه چیزی نداشته باشی…اینو مامانم همیشه به من گفته داریوس،من رسالتمو انتخاب کردم. دوست دارم به مردم کمک کنم. توانایی های خودمو می شناسم و می دونم چی کار باید بکنم…من ناامید نیستم،هنوز خدایی هست،هنوز زندگی هست،من پدر و مادرمو تو یه شب از دست دادم،حتی فرصت عذاداری هم پیدا نکردم. یه درد عمیق همیشه توی دلم هست…یه ترک توی قلبم هست که هیچ چسبی نمی تونه ترمیمش کنه اما،داریوس ادم زنده زندگی می خواد…من نمی تونم مرگ رو بخرم،نمی تونم کاری بکنم؛یعنی کاری از من ساخته نیست واقعا…بشینم و زانوی غم بغل بگیرم که چی؟من با قلبم مامان بابامو زنده نگه داشتم. هر روز تو قلبم بوسشون می کنم،واسشون اشک می ریزم اما ناامید نیستم…من ناامیدی رو یاد نگرفتم…می دونم اگه کسی که این بلا رو سر من اورده،قدرت بهتر کردن
حالمو هم داره داریوس…من امیدوارم،دوست دارم به جایی برسم که حضور و اسم من باعث شادی و سر بلندی روح پدر و مادرم باشه…من زخم برداشته ام،تنم زخمی هست اما مطمئنم روزای خوبم میاد.
چشماش خیره به من بود. بغض درون صدام بود
و چشمام پر اما دلم پر از شور بود.
لیوان دوغم رو بلند کردم و یک نفس سر کشیدم و با لبخند گفتم:_خب بخوریم که من داره کم کم دیرم میشه. نگاهش چراغونی بود…فیلمی در کار نبود.
من واقعا همین بودم و بس!
تو ماشین سکوت کرده بودیم،جفتمون در فکر بودیم.
وقتی جلوی بیمارستان ماشین رو نگه داشت با استفهام گفت:_اون مسیح نیست؟
رد نگاهش رو گرفتم و به مردی که با تلفن همراهش صحبت می کرد رسیدم…مسیح بود.
جفتمون کمی نگران شدیم و با عجله از ماشین پیاده شدیم.
در حال صحبت بود اما تا متوجه ما شد،تماسش رو قطع کرد و با لبخند گفت:
_به به عروس و داماد تازه شکوفه زده.
لحنش عادی بود و این باعث شد استرسم کمتر بشه.
سلامی کردم و با لبخند جوابم رو داد.
_چیزی شده؟اینجا چی کار می کنی؟ نگاهش جدی شد و گفت:_شنیدم رفتی دنبال سایلنت،خواستم بیام اینجا با جفتتون حرف بزنم که متوجه شدم رفتید نهار…منتظر موندم تا برگردید.
_چیزی شده؟ لحنم نگران بود.
داریوس کمی نزدیک تر شد و با حس حضورش حس بهتری پیدا کردم.
به ارومی گفت:_نترس سایلنت…چیزی نشده. فقط منو این شازده یکی دو روزی پرواز داریم.
داریوس با تشر گفت: _الان وقت چرت و پرت گفتنه؟ تک خنده ای کرد و گفت: _برادر من تو فکرت منحرفه به من چه…خجالت بکش بابا…ماموریت داریم،گرفتی؟
وسط حرفش پریدم و گفتم: _چه ماموریتی؟
درست حرف بزنید تورو خدا. مسیح جدی شد و گفت:_یه سری خورده کار داریم،باید بریم اونا رو انجام بدیم…نترس،خطرناک نیست اصلا. زود بر می گردیم.
_کجا؟کی می رید؟ لبخند زد و گفت:
_خب کجاش که متاسفانه محرمانه است سایلنت اما چند روزه بر می گردیم باشه؟تو این مدت پارسا هر روز تو رو اسکورت می کنه…اگه دلت بخواد می تونی بری عمارت و یا می تونی اون انشرلی رو هم دعوت کنی به خونت.
داریوس سکوت کرده بود.
_انشرلی کیه؟
سمت ماشینش رفت و لاقیدانه گفت:
_انشرلی مو قرمز…دوستت سایلنت.
دلارام…دوست مو اتشین من.مسیح همون طور که سوار ماشین می شد گفت: _ساعت ده عمارت باش. و سوار شد و رفت. ما گیج و سردرگم جلوی ورودی بیمارستان ایستاده بودیم.
برگشتم و نگاهی به داریوس که عمیقا به فکر رفته بود گفتم:_میای دیگه؟منو که تنها نمی ذاری؟ لحنم واقعا ترحم برانگیز بود. لبخندی زد و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت: _میام ارام…
ظرف تخمه رو روی ملحفه گذاشتم و گفتم: _خب اینم از تخمه.
جفتمون روی ملحفه ای که زیرمون کشیده بودیم دراز کشیده بودیم و پوست تخمه رو به اطرافمون پرت می کردیم.
دلارام فیلمو استارت کرد و فضای تاریک خونه با نوری که از تی وی پخش می شد،شکسته شد.
فیلم ابتدا برام معنی و مفهوم خاصی نداشت،یک دختر که از کنار مادرش،پیش پدرش نقل مکان می کنه.
اما کم کم با ورد شخصیت های جدید داستان برام جذاب شد.
گرگ و میش!!! اسم جالبی داشت این مجموعه. یک پسر خون اشام و دخترک انسان.
غرق در فیلم شده بودم و وقتی فیلم وارد یکی از اصلی ترین صحنه ها شد،بلا رو با تموم گوشت و استخونم درک کردم.
درست وقتی چند نفر از پسر ها دورش رو گرفتن و دست به دستش می کردن،ترس بلا رو با سلول به سلول حس می کردم.
تپش قلب گرفته بودم و یاد صحنه ای که خودم اسیر عماد شده بودم افتادم.
درست وقتی که بلا در حال جنگیدن بود،پسر قصه وارد شد و نجاتش داد.
هیولا!!! دقیقا هیولا وارد قصه شد و نجاتش داد. فیلم برای من متوقف شد. واقعا چیزی درک نمی کردم،گیر کرده بودم روی اون صحنه…
گرگ دقیقا بره رو نجات داد…زیبا هم نجاتش داد.
ممکن بود چنگال های تیز گرگ درون گوشت لذیذ َبره بره؛اما گرگ به چنگش گرفت و نجاتش داد.
چشم ها…چشم های هیولا مقابل چشمم اومد.
چشم های زمستونیش…چشم هایی که در یک روز سرد برفی منجمد شده بود و یخ چشماش استخوانت رو می لرزوند.
نگاهم به صحنه فیلم کشیده شد،هیولا به ارومی و به نرمی مشغول بوسیدن بلا بود…
‏“Sai che non mi bacio mai” جمله اون شبش،درست وقتی که سکانس بوسه
دختر و پسر رو نشون می داد برام تداعی شد…
این هیولا خون اشام دختر رو می بوسید،نوازش می کرد اما اون هیولا،اون هیولا چی گفته بود؟
‏“Sai che non mi bacio mai” وقتی معنی جمله اش رو داخل گوگل پیدا
کردم،شرم و تعجب باهم ترکیب شده بود (تو می دونی که من هیچ وقت نمی بوسم)
هیولا نمی بوسید…گفته بود نمی بوسه!!
بلا در اغوش پسر می رقصید و من فکر می کردم یعنی واقعا اون جمله اش حقیقت داره؟چرا؟
بلا چرخی خورد و محکم به سینه پسر نزدیک شد و من درگیر این بودم چرا یک نفر باید بگه من هیچ وقت نمی بوسم؟
مگه بوسه،یه حس صادقانه نبود که باعث می شد روحت رو در اختیار قرار بدی؟
این هیولا چرا مخالف این ماجرا بود؟ روحش رو از چی مخفی می کرد؟
_اینجور عشق ها خیلی قشنگن ارامش. اینکه یک نفر قدرت کشتنت رو داره اما اونقدر حسش به تو قویه که می تونه خوی وحشیش رو کنترل کنه و تو عطر تنت نفس بکشه…شاید خواب و خیال باشه اما این عشقای سخت خیلی قشنگه…خیلی دراماتیکه،این که فکر کنی یک نفر بخاطر تو از عوضی و کثیف بودنش دست بکشه،تو بشی مخدرش، بشی ارامشش،خیلی فوق العاده است…
دراز کشید و سرش روی بالشت قرار داد و چشماشو بست:_زنا شاید بتونن یه مرد عادی رو عاشق خودشون بکنن،اما علاقه مند کردن این ادم ها و علاقه مند شدن این ها به تو حس قدرت میده…حس امنیت چون مطمئنی تو سخت ترین کار دنیا رو کردی،تو به دژ محکم یه ادم نفوذ کردی و این بی نظیره…قبول داری؟
من لال شده بودم…فقط گیج و متعجب بهش چشم دوخته بودم.
هیچ حسی نداشتم،هیچ نظریه ای درون ذهنم نبود…تهی.
خلا ای کامل…بدون حتی یک اوا.
قدرت تحلیلش رو نداشتم،فقط تونستم با چشمای گیج به دلی نگاه کنم.
چشماش رو باز کرد و گفت:
_خب،بزن قسمت بعدیشو ببینیم…از امشب که داریوس رفته،از سرکار که اومدیم فیلم ببینیم تا دو شب،باشه؟
سری تکون دادم،دلارام به بهونه شیفت شب،خونواده اش رو دست به سر کرده بود.بقیه فیلم رو استارت کرد و من فکر می کردم چرا یه نفر باید هیولا باشه…؟؟؟
_خوبی؟چیزی کم و کسر نداری؟
سری برای مبینا تکون دادم و از استیش خارج شدم:
_همه چی خوبه…نگران نباش،تو چطوری؟مسیح خوبه؟
صدای خنده اش رو شنیدم و من راهم رو به سمت اتاق استراحت کج کردم.
_خوبه،مشکلی که پیش نیومده تو این دو روز؟
_نه عزیزم…همه چیز خوبه…کی میای؟دستگیره اتاق رو کشیدم و در رو باز کردم. با کلافگی گفت: _قرار بود فردا بیایم اما یکم کارامون طول کشید…پس فردا شب تهرانم.
دسته مبل رو گرفتم و کشیدم. وقتی به حالت تخت در اومد،دراز کشیدم و گردن دردناکم رو مالیدم:
_هنوزم نمی خوای بگی کجایی؟ لبخندش رو حس می کردم: _زیاد دور نیستم،زود میام باشه؟ نمی خواستم تو تنگنا قرارش بدم. _باشه…فقط مراقب خودتون باشيد.
_باشه…ارام من باید برم،کاری نداری؟
گردنم رو فشاری دادم و گفتم: _برو به سلامت…منتظرتم.
وقتی تماس رو قطع کردم،گردن دردناکم رو مالیدم.
از صبح اونقدر خم و راست شده بودم که خیلی درد گرفته بود و نیاز به کمی استراحت داشتم.
می دونستم فعلا کسی به اتاق نمیاد؛بنابراین بلند شدم و خواستم مغنعه ام رو از سرم در بیارم که همون لحظه چشمم به در خورد و در یه لحظه بسته کاغذی مشکی رنگی از زیر در به داخل پرت شد.
خشک شدم،یعنی چی؟ مغنعه ام رو رها کردم و به سمت در رفتم. بسته کاغذی رو در دستم گرفتم. این چی بود دیگه؟ در رو باز کردم اما هیچکس اون اطراف
نبود…خدایا!! به اتاق برگشتم و بسته رو باز کردم.
چسبش رو باز کردم،کاغذ بلند و نازکی بود که دور یک چیز پیچیده شده بود.
کاغذ رو با دلهره پاره کردم و وقتی کاغذ روی زمین افتاد،از فرط اضطراب و رعب عکس ها روی زمین افتاد و من با چشمای وحشت زده،جسمی لرزیده به عکس هایی که حیاطم رو قتل عام کردن خیره شدم.
قفسه سینه ام درد می کرد،قلبم خودش رو به در و دیوار می کوبید و می خواست فریادش رو به گوش تموم دنیا برسونه.
جیغ می کشید،شیون می کرد و چنگ می انداخت به چشمام و چشمام پر می شد.
اشک به چشمام حمله کرد و من با چشمایی که باریدن رو شروع کرده بود،به عکس جسد خونین پدر و مادرم نگاه می کردم.
تصاویری از جسد غرق در خون پدر و مادرم که در خون خودشون غلطیده بودن…
سکانس به سکانس،لحظه به لحظه اون شب نحس مقابل چشمم رفت و من یاد ناله های خودم افتادم.
شبی که پرنده خوشبختی ما در چنگال تباهی قرار گرفت و دست تقدیر ذبحش کرد.
جنون انی ای که به سراغم اومد،ارامش رو طوفانی کرد…لرزیدم،هق زدم و زار زدم.
صدای ناله پدرم در گوشم پیچید و پیچید و من مثل یک مریض ناعلاج،اشک ریختم و حس خفگی داشتم.
خفگی…دست قدرتمندی گردنم رو می فشرد و نفس هارو برام ممنوع می کرد.
دستی به گردنم کشیدم و سعی کردم دست نامرئی رو از گردنم جدا کنم…هوااا هوا می خواستم…
سرفه کردم،اشک هام صورتم رو پر کرده بود و من با تمام قدرتم از اتاق بیرون زدم.
به دنبال ذره ای هوا از سالن بیرون زدم و بی توجه به هیچ چیز،بی توجه به خطر و هزار درد دیگه از بیمارستان گریختم.
فرار می کردم و دنبال هوا می دویدم. از اون عکس ها فرار می کردم.
به پاهام دستور دویدن داده بودم و هیستیریک وار نفس می کشیدم.گریختم فرار کردم می دونستم خطرناکه اما فرار کردم…مغزم کار نمی کرد فقط تموم تنم خواستار گریختن بود.
از اون اتاق مسموم فرار کردم فرار کردم و …
.
.
حامی(جگوار)
به سهام بورس نگاهی انداختم. رشد خوبی داشت. نسبت به سه روز پیش خوب پیش رفته بود. وارد باکس ایمیلم شدم و پیام ایمیل وکیلم رو نگاه
انداختم. خب،سهام ایتالیا هم تو وضعیت عالی ای بود. ای پد رو روی پام جابجا کردم و گفتم: _کارای پرواز کاترین انجام شد؟ کیان همون طور که رانندگی می کرد پاسخ داد: _بله رییس،طبق دستورتون فردا بعدظهر راهی میشه. سری تکون دادم. حضور زیادش برام جذاب نبود. دوباره به صفحه شاخص بورس نگاهی انداختم. خیلی دقیق در حال مطالعه بودم که صدای کیان به ارومی به گوش رسید:
_بگو؟من تو راه عمارتم… چی شده؟ گوشام تیز شد…چه خبر شده بود؟ با صدای نگرانی گفت: _چی؟کی؟وااای چرا حواست نبوده؟؟الان دقیقا چه
غلطی باید بکنیم؟ ای پد رو روی صندلی کناری گذاشتم و گفتم: _چی شده؟ کیان از اینه نگاهی به من کرد و با نگرانی گفت: _خانوم اقا داریوس،گم شدن. بی اراده اخم کردم…یعنی چی؟ با غرش گفتم: _درست تعریف کن بگو ببینم چی شده؟
_اقا مثل اینکه یه سری عکس از جسد پدر و مادرش براش فرستادن و اونم یهو از بیمارستان گذاشتن رفتن…پارسا تازه متوجه شده،مثل اینکه
یکی موقع دویدنش از بیمارستان دیدتش.
حرصم گرفت…دخترک چقدر احمق و بیشعور بود!!
صد بار بهش تذکر داده شده بود که بدون خبر هیچ قبرستونی نباید بره بعد اون وقت الان بی خبر معلوم نبود کدوم جهنمی رفته.
اگه می دیدمش،اخ اگه می دیدمش جوری از خجالتش در می اومدم که بفهمه حق نداره نافرمانی کنه.
_چند ساعته ازش خبری نیست؟
_سه چهار ساعتی میشه.
لعنت بهت دختر…می دیدمت اون گردنت رو می شکستم…احمق نادون.
_خبر بده به تیم امنیت بگو تو خفا بگردن پیداش کننو بیارنش عمارت.
_چشم.
با حرص سری تکون دادم و دستام رو مشت کردم.
اخه چرا انقدر احمق بود؟
خواستم ای پدم رو بردارم که تلفن کیان دوباره زنگ خورد.
این سری با صدای اروم تری جواب داد. _نیلی جان،بهت زنگ می زنم بعدا. همسرش بود.
قفل ای پد رو باز کردم اما صدای متعجب و پر
بهت کیان توجهم رو جلب کرد: _جدی؟نیلی نذار تکون بخوره…نگهش دار باشه؟
_چه خبره؟ کیان نگاهی به من کرد و گفت: _اقا مثل اینکه پیش همسر منه. پوفی کشیدم و با خشم گفتم: _دور بزن میریم خونه تو.
و فقط خدا به دادت برسه دخترک وحشی!
.
.
(ارامش)
یک ساعت قبل
_ارامش داری منو می ترسونی،چرا انقدر گریه می کنی؟
هق هقم بیشتر شد و با درد به نیلی که با ناراحتی به من نگاه می کرد،نگاه دوختم.
بعد از چند ساعت دویدن،گریختن،موقعی به خودم اومده بودم که وسط یه خیابون بزرگ ایستادم و هیچ چیزی برام اشنا نبود.
نمی خواستم به بیمارستان برگردم. نمی خواستم به عمارت برم نمی خواستم به خونه خودم برم
دلم می خواست پیش دلارام برم و باهم بریم خونشون اما افسوس که اون هم نمی شد…دلارام هم کار داشت هم خونواده اش از وجود من بی خبر بود.
اونقدر تنها بودم که فقط یه یک نفر زنگ زدم. نیلی!!!
نیلی دوست خوبی بود…شماره ام رو از هدئ گرفته بود و باهام تماس گرفته بود و بهم گفته بود هر وقت که بخوام میاد دنبالم و من رو میبره خونشون.
نمی خواستم فعلا کسیو ببینم
حوصله اخم و تخم های پارسا رو هم نداشتم . اگه به هدئ میگفتم صد درصد به پارسا میگفت…
به نیلی زنگ زدم و ازش خواهش کردم به هیچکس نگه من کجام و خودش هراسون دنبالم اومد و من رو به خونش اورد.
از لحظه ای که سوار ماشینش شده بودم و تا ده دقیقه پیش سکوت کرده بودم اما ناگهانی بغضم ترکیده بود و اشکام بی اختیار می چکید.
_ارامش،خواهش می کنم،بگو چی شده؟
دستاش رو گرفتم و با بغض و گریه همه چیز رو براش تعریف کردم.
چشماش پر شد و لحظه به لحظه با من اشک ریخت.
سرم رو به سینه اش کشید و محکم بغلم کرد. در اغوشش هق زدم و چند دقیقه اروم شدم.
وقتی هق هقم بند اومد،من رو از خودش جدا کرد و گفت:_بهتری؟ سبک شده بودم کمی. سر تکون دادم. سرم رو بوسید و گفت:
_بشین اینجا من برم به نیلوفر سر بزنم و بیام،باشه؟
باشه ای گفتم و وقتی نیلی چند قدم بیشتر نرفته بود گفتم:_نیلی قرص سر درد داری؟ لبخندی زد و گفت: _اره عزیزم. خواست سمت اشپزخونه برداره که نیلوفر با صدای بلندی داد زد: _ماماااان،خونه سازیم خراب شد باز. نیلی سری تکون داد و با غر گفت: _نیلوفر اگه شکونده باشی من می دونم و تو. لبخندی زدم و از روی مبل بلند شدم و گفتم: _برو به اون بچه برس…زیادم دعواش نکن. بگو قرص کجاست خودم بر می دارم. از خدا خواسته لبخندی زد و گفت:
_تو اون کابینت اخریه…شربتم هست تورو خدا تعارف نکن و بریز واسه خودت…من برم تا این زلزله خونه رو خراب کرده.
و با عجله به سمت اتاق نیلوفر که ته سالن بود دوید. لبخند زدم.
اشکم رو پاک کردم و سمت اشپزخونه رفتم و از داخل کابینت اخر،بسته قرص ها رو بیرون کشیدم.
بسته ژلوفن پونصد رو برداشتم و سمت یخچال رفتم.
پارچ شربت اب پرتغال داخل یخچال بهم چشمک می زد برداشتم و داخل لیوان پایه بلندی ریختم.
قطره های عرق از روی پارچ چکه می کرد و این بیشتر تحریکم می کرد.
قرص رو داخل دهان انداختم و لیوان شربت بزرگ رو یک نفس سر کشیدم.
مزه عجیب غریبی پنهانی داخل اب میوه بود.
عطش باعث شد دوباره لیوان دیگه ای بریزم و یک نفس سر بکشم.
نمی دونم چرا یه بو و مزه تلخی داشت.
لیوان رو که روی میز قرار دادم،حس می کردم بدنم عرق کرده.
ناخوداگاه لبخندی زدم. حس خوبی داشت.
خواستم از اشپزخونه بیرون برم که حس کردم انگار اشپزخونه دور سرم می چرخه.
چم شده بود؟
نفسی کشیدم و دست به لبه میز گرفتم و سعی کردم ثابت باایستم.
چی شده بود؟
_یعنی یه وروجکیه دومی نداره این…زده خونه سازیشو شکونده میگه شکسته.
لبخندی بهش زدمو و گفتم:
_خوبه. با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: _ارامش خوبی؟ نگاهش کردم و با لبخند گفتم: _اره. حس شادی خاصی داشتم. تموم بدنم انگار می
جوشید و عرق می کرد.
نگاهی به من و پارچ شربت کرد . با تردید نزدیک شد و پارچ شربت رو بو کشید و با خنده و ترس گفت:
_ارامش تو اینو خوردی؟ لبخندم تبدیل به قهقه شد و گفتم: _اره،ولی یکم تلخ بود انگار. _اراااااامش!!!
و من با لبخند بهش نگاه دوختم…
چی شده بود مگه…!؟
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 01:01:49 +0330 +0330

(قسمت 18)
حامی(جگوار)
ماشین رو که پارک کرد،نذاشتم در رو باز کنه و با خشم خودم خارج شدم.
کیان با عجله در رو باز کرد و گفت: _بفرمایید.
دلم می خواست هر چه زودتر ببینمش و بزنم دندوناشو خورد کنم.
وارد حیاط که شدیم،نیلی با عجله وارد حیاط شد و با احترام گفت:_سلام اقا.
_کجاست؟ دستاش رو بهم گره زد و با تشویش گفت: _راستش…راستش اقا. با خشم گفتم:
_رفته؟مگه نگفتم نگهش دار؟ با رنگ و رویی پریده گفت: _نه…نه بخدا اقا همین جاست. نگاهی بهش انداختم و با بی حوصلگی گفتم: _درست حرف می زنی یا نه؟ با هول گفت: _اقا ارامش همینجاست…اما،اما حالش عادی
نیست. یعنی چی؟
صدای قهقه اش،در کل سالن پیچیده بود.
خنده اش،خنده اش اوای خاصی داشت،می پیچید و تموم وجودت رو به ارامشی ژرف دعوت می کرد.
نت به نتش سکر اور بود…لااقل برای من!!!
روی مبل نشسته بود و چشماش رو بسته بود و با حالت بامزه ای می خندید.
سرش رو بالا گرفت و تا نگاهش به من افتاد،لحظه ای مکث کرد و در اخر بلند زد زیر خنده.
لعنتی،تا خرخره مست بود.
_ج…جگوار معرووووف. و دوباره بلند بلند خندید. از زور حرص دستام رو مشت کردم،می دونستم
چی کارت کنم!!!
باعجله سمتش قدم برداشتم و وقتی نزدیکش شدم،چشمای براق و وحشیش رو به من دوخت و سکوت کرد.
چشماش به حالت جهنمی ای معصوم شده بود و برق چشمای درشتش قدم هام رو سست کرد.
_می…میخواید منو بزنید؟
لباش می لرزید،چشماش برق می زد و لعنتی…
این جادوی کوفتی چشماش چرا انقدر قوی بود؟
لباش رو غنچه کرد و گفت:
_من فرار نک…نکردم فقط خیلی ناراحت بودم.
دستی به گردنش کشید و با درد گفت:
_این…اینجامو یکی محکم فشار می داد…جگوار،می دونید خفگی چه ح…حسیه؟
دستایی که به مقصد کوبیدن درون صورتش مشت شده بود،با این جمله اش خشک شد.
داشت چه غلطی می کرد؟
قطره اشکی از غرقاب چشمای کوفتیش چکید و گفت:_می فهمید مردن چه شکلیه؟
اشک دیگه ای هم از گونه اش لغزید و گفت:
_خی…خیلی درد داره جگوار…درد می کنه.
بیشتر از این نمی خواستم شاهد باشم.
بازوش رو گرفتم و محکم بین دستام فشردم و گفتم:
_راه بیافت. چشماش جمع شد و گفت: _بازوم درد می گیره. به طرز لعنتی اعصابم خورد بود. غریدم: _به درک…راه بیافت!!! توجهی به دردش نکردم و کشون کشون از خونه بیرونش کشیدم.
نیلی با دختر و همسرش با نگرانی نگاهمون می کردن…اجازه ورود به هیچکدومشون نداده بودم.
در ماشین رو باز کردم و پرتش کردم روی صندلی و داد زدم:_سوار شو کیان.
و خودم کنارش نشستم و از دیدن قیافه مچاله شده اش،نفسی کشیدم و با لحن عاری از حسی گفتم:
_اگه صداتو بشنوم،حتی صدای نفساتو،یه دندون سالم تو دهنت نمی ذارم…لال میشی و حتئ نفسم نمی کشی،حالیته؟
خودش رو جمع کرد اما از گوشه چشم لبخندش رو دیدم.
دستام مشت می شد،می خواستم بکوبم توی صورتش اما،اما نمی فهمیدم دقیقا چه مرگم شده؟؟؟؟!!!
ماشین که وارد عمارت شد،پارسا با عجله و احترام در ماشین رو برام باز کرد.
از ماشین پیاده شدم،بازوی اون رو هم بین دستام گرفتم و با زور پیاده اش کردم.
اخی گفت اما اهمیتی ندادم و بیشتر کشیدمش. _هیچکدومتون نزدیک نمی شید…بمونید اینجا.
از حیاط گذشتم،توجهی به محافظا نکردم و سمت عمارت رفتیم.
چند متر با عمارت فاصله داشتم که خودش رو تکونی داد و گفت:_خودم میام…بازوم شکست.
نمی خواستم رهاش کنم اماخودش رو کشید و مجبورا رهاش کردم.
تلو تلو خورد اما خودش رو نگه داشت،بلند خندید و گفت:_وای وای…داشتم می افتادما!
خواستم بازوش رو بگیرم که برگشت و نگاهی به من کرد و با قیافه خنده دار و ارومی برگشت و گفت:
_ااا…خودم میرم…خودم می تونم.
دستاشو سمت من گرفت و جلوی من نگه داشت و با لبخند گفت:_نیاید جلو…خودم میرم. می خواستم لهش کنم.
گردنش رو بشکنم اما اون جادوی چشمای کوفتیش دستام رو با طناب نامرئی بسته بود.
سری تکون دادم و منتظر شدم که وارد عمارت بشه.
سه قدم برداشت،خب فکر کنم که می تونه راه بره…اما وقتی پاش از روی پله دوم لیز خورد و در حال افتادن بود با عجله خودم رو سمتش کشیدم و قبل اینکه بخواد سقوط کنه،در اغوشم گرفتمش.
یک دستم رو زیر زانو و یک دستم رو دور کمرش گره زدم و از زمین بلندش کردم و جسم ضعیف و مثل پر روی دستام انداختم.
جیغ کشید و بلند قهقه زد. وااای واااای.
فقط شانس اورده بودم که محافظین جرئت نداشتن این سمت بیان و این صحنه رو ببینن.
دستاش بلافاصله دور گردنم قفل شد. تنش داغ داغ بود.
نگاهی به چشمای خشمگین من کرد و با لبخند کوفتی ای گفت:_داشتم می افتادم.
_فقط دهنتو ببند…
با شیطنت لبش رو بین دندوناش کشید و گفت: _چششششم. همون طور که در اغوشم داشتمش سمت عمارت رفتیم.
عمارت ساکت و تاریک بود و مشخص بود همه خوابیدن…کاترینا بالا بود و فقط باید شکر می کردم که هیچکس شاهد این صحنه نیست!!!
به ارومی داخل سالن پیچیدم اما ناگهانی پاهاش رو در هوا تکون داد و بلند گفت:
_هوراااا…چه کیفی میده.
حرکت پاهاش و وروجه وورجه هاش در اغوشم تعادلم رو بهم می زد.
با خشم گفتم:
_اروم بگیر گفتم.
نگاهی به چشمام کرد و ثابت شد.
_باااااشه.
کمرش رو محکم چنگی زدم و بی توجه به اخش وارد راهرو شدم و چند دقیقه بعد وارد اتاقش شدم.
در رو با پشت پام بستم و به ارومی خم شدم و روی زمین گذاشتمش.
قهقه زد و کتم رو به چنگ گرفت. برگشت و نگاهی به من کرد.
جادو چشماش به من دوخته شد.
خنده شیرینی کرد،شالی که نیلی روی سرش انداخته بود از روی سرش عقب رفت و روی زمین افتاد.
موج موهاش دور صورتش رو احاطه کرد و من خیره شدم به قاب دریاییش!!
دستش کتم رو محکم گرفت و نزدیکم شد و به صدای پچ پچ مانندی گفت:
_یه رازیو بگم؟ خیره نگاهش کردم.
حرارت چشماش و تنش یه هرم خاصی رو بینمون ایجاد کرده بود.
چشمکی زد و گفت: _خیلی از دخترا عاشقتن.
داشت می افتاد که کمرش رو گرفتم و به سینه ام چسبوندمش.
خندید و گفت:_باور کنا،همه دوست دارن…عاشقت هستن اما…من نه!
لنگه ابرویی بالا انداختم. دستاش روی بازوهام نشست. جادو ادامه داشت.
کمی از من فاصله گرفت و با دقت به من نگاه کرد و گفت:_خیلی دستور میدی.
چشم غره ای رفت و من محکم کمرش رو گرفتم.
صداشو کلفت کرد و دستاشو بلند کرد با ادا و اطوار خاصی تکون می داد:
_بچه،اینجا نرو…بچه نکن اون کارو…بچه من قراره پشت در بمونم؟…بچه بشین سر جات.
لبخندی زد و گفت: _بچه،می کشمتا. و دوباره قهقه زد. خیلیییی بد مست می شد…خیلی.
شاید هر کس دیگه ای بود،یه استخوان سالم توی بدنش نمی ذاشتم اما دستام رو جادوی نامرئی بسته بود.
دوباره نزدیک شد،نفسای داغش به صورتم خورد. دستاش بازو هام رو محکم فشار داد و گفت: _خیلی گنده ای. نگاهش کردم. بدنش به بدنم ساییده می شد و به شکل عجیبی گر می گرفت!!!
دستاش همچنان بازوهام رو نوازش می کرد و با چشمای خمارش به من نگاه می کرد.
_متوجه ای داری چه غلطی می کنی؟
نچی گفت و سری بالا انداخت و با ناز صداش گفت:
_نه!!چی کار می کنم جگوار؟ کمرش رو چنگ زدم و گفتم:_داری خط قرمزا رو می شکنی،کنترلم یه حدی داره.
لبش رو گاز گرفت…وحشی!
_کنترل نکردنت چه شکلیه جگوار؟
لبخندش،چشمای خمارش،جادوی نگاهش،ناز صداش،حرارت تنش مثل یک گرداب گیرم انداخته بود.
_تو هیولایی؟ازم مراقبت می کنی یا…یا خونمو می مکی؟می کشی یا محافظت می کنی؟
چی داشت می گفت؟؟
منظورش چی بود؟
من سمتش نمی رفتم…امکان نداشت اما این دختر داشت خطرناک بازی می کرد.
چشمای خمارش لبخندی به من زد و چشماش رو با حالت گیجی بست و سرش به سینه ام خورد و بی هوش شد…
.
.
(ارامش)
درد مثل صاعقه در تمام تنم پیچید و پیچید.
سلولهای خوابیده ام رو از خواب به بیداری کشید فرمان هوشیاری در تمام شهر بدنم اعلام رسمی شد و چشمهای خواب آلودم تحت تاثیر حکم مغز از هم گشوده شد.
اخ…اولین واکنش شدید بدنم به درد کشنده در سرم با این آوا شروع شد. یک دارکوب داخل سرم
ایستاده بود با نوک تیزش به استخوان جمجمه ام می کوبید و در حال سوراخ کردن سرم بود.
سرم تیر میکشید چشمام بسته میشد و یک مزه غلیظ اسیدی از معده ام می جوشید .
حالم بد نبود… افتضاح بود
نالان و خسته از روی تخت برخاستم. سرم گیج میرفت، لبه میز رو گرفتم و نگاهی به اتاق کردم.
تا چشمم به اتاق خورد گیجی دست از سرم بر داشت و من شوکه شده به اطراف نگاه انداختم.
یعنی چی…من توی عمارت چه غلطی می کردم؟
چی شده بود؟
به مغزم رجوع کردم قسمت خاطرات را از قفسه برداشتم و مرورش کردم. خاطرات خالی بود و فقط تنها چیزی که داخلش ذخیره شده بود ورودم به خونه نیلی بود بعد از اون انگار مغزم قفل زده شده و از کار افتاده بود.
اینجا چه غلطی می کردم؟
از آینه نگاهی به چهره کردم و از دیدن قیافه بیرنگ و چشم های گود شده ام جا خوردم.
خدای من… چه بلایی سرم اومده بود؟ سمت سرویس رفت و با خودم فکر کردم که باید هر چه زودتر به نیلی زنگ بزنم…
_رسوایی…فاجعه!!
حیران و بهت زده روی تخت نشسته بودم و از استیصال می خواستم تک تک تار موهام رو از ریشه بیرون بکشم.
فاجعه بار تر از این هم ممکن بود؟ ابرو برای خودم گذاشته بودم؟ ارامش احمق،تو و مستی اخه؟
از ناچاری می خواستم زار بزنم…اونقدر خجالت می کشیدم که حتی جرئت نمی کردم پام رو از اتاق بیرون بذارم.
حرف های نیلی مثل پتکی به سرم کوبیده شده بود.
فقط خدا و خودش می دونست دیشب چه چرت و پرت هایی گفته بودم!!
دل ضعفه و دلشوره امونم رو بریده بود.
معده ام درد می کرد. باید چیزی می خوردم.
اونقدر از دست خودم شاکی بودم که دوست داشتم دخترک دریده درونم رو به گوشه ای حبس کنم و با ناله و فریاد حماقتش رو تنبیه کنم…
ضعف و بی حالی باعث شد افسوس رو کنار بذارم و با سری افکنده از اتاق بیرون بزنم.
این تالار رنگارنگ،هیچ وقت برام شکوهش عادی نمی شد…درست مثل چشمای کوهستانی اون هیولا که زیباییش واسم عادی نمی شد!!!
از تالار دوم که بیرون زدم،نگاهی به اطراف کردم و خواستم سمت اشپزخونه حرکت کنم که از انتهای سالن صدای گیرایی بلند شد:
_حواستون جمع باشه.
یخ زدم…غیر ارادی خودم رو پشت ستون پنهان کردم…اصلا در شرایطی نبودم که بخوام باهاش روبه رو بشم.
سرم رو کج کردم و نگاهی به قامت بلندش انداختم.
سویشرت مشکی رنگی تنش بود که زیپش رو باز گذاشته بود و رکابی سفیدش از زیرش مشخص بود.
موهاش رو با حوله کوچکی خشک می کرد و همون طور که از پله هایی که به عمارت پایین تر بود بالا می اومد،مشغول صحبت با تلفنش بود.
مارپیچ پله ها،به سه سالن ختم می شد.
سالن بالایی که فقط دو اتاق داشت،این سالن وسط و سالنی که پایین تر بود و طبق گفته های بانو هیچکس حق نداشت وارد سالن پایین بشه.
دو مکان ممنوعه در اینجا وجود داشت؛یک،اتاق کار جگوار که در سالن بالا بود و دو،سالن پایین…
بانو اظهار می کرد هیچکس حق ورود به این دو جا رو نداره…اما میشد حدس زد که سالن پایین استخر و جیم باشه!
وقتی وارد سالن شد،بیشتر خودم رو جمع کردم و پشت ستون مخفی شدم.
_حمیرا.
فریاد نمی زد،با یک غرش و عصیان خاصی کلمات رو ادا می کرد…صلابتی که نفوذپذیر بود و شاید برای من،واهمه انگیز.
_بفرمایید اقا. سراسیمه و اماده به خدمت کنارش ایستاد: صبحونه منو بیار بالا،کاترینم میاد پایین.
حمیرا بدون هیچ دخالت یا حرف اضافه چشمی گفت و هیولا از پله ها بالا رفت.
نفسی کشیدم اما هنوز هوا از ریه هام خارج نشده بود که صداش با لاقیدی به گوشم رسید:
_بار اخرت بود گوش وایسادی! و نفس ها کشته شدن… دیده بود منو…متوجه من شده بود.
صدای قدم هاش رو شنیدم که به سمت بالا رفت و من فقط فکر کردم این ادم،ادم نبود…واقعا یه هیولا بود!!!

0 ❤️

2024-04-28 01:02:26 +0330 +0330

.
.
(داریوس)
_می دونی من اولین بار کی عاشق شدم؟
صداش باعث شد دل از خیابونای پر تردد بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم:_مگه عاشق شدی؟
دنده رو جابجا کرد و چشم غره ای هم زمینه اش کرد و گفت:_ببخشید که بهتون نگفتم.
مشتاق شدم…مسیح عاشق شده بود؟
_خب،بگو ببینم. با ناراحتی سری تکون داد و گفت:
_دیدی یه چیزی غیر ممکنه،یعنی هر چقدرم تلاش کنی اصلا امکان پذیر نیست…می دونیا،می دونی د اخه خر این اتفاق نباید بیافته اما خب دل خرت راضی نمیشه که…اصلا دست خودت نیست حالا براش قسم پیر و پیغمبرو بخور که بابا طرف غیر ممکنه.
یک ناراحتی عمیقی رو برای مسیح توی قلبم حس می کردم…پس پشت این چهره همیشه خندانش یه درد بوده.
_چرا غیر ممکن بود؟دشمن بود؟
با حال بد سری تکون داد و گفت:_برو بدترش،کاش دشمن بود. شوکه شده گفتم: _نکنه پلیس بود؟نفوذی؟اره مسیح؟ نگاهی به من کرد و با حالت سنگینی گفت: _نه داداش اینا خیلی خوبه که…یه چیز غیر ممکن میگم بیشعور. غیرممکن تر از اینا اخه؟؟؟ با بی طاقتی گفتم: _خب مثل ادم زر بزن دیگه…بگو ببینم. _خاک تو سر بی حست کنن. راهنما زد و اهی کشید و گفت: _هعی،خیلی بدتر از اینا بود داداش…طرف لزبين بود.
لحظه ای مکث کردم و بعد از اینکه متوجه نیتش شدم،مشت محکمی به بازوش کوبیدم و گفتم:
_خاک تو سرت کنم…تو دیگه خیلی نفهمی بخدا.
منو بگو داشت باورم می شد.
خنده اش رو پنهان کرد و گفت:
_اع،نفهم چرا می زنی؟میگم لزبین بود خب…چی بدتر از این اخه؟هر چی به این پایین وامونده می گفتم بابا این اصلا تو باغ نیست…راه ورودی نداره بدبخت کم خودتو اذیت کن نمی فهمید که…روزگاری بودا،تا چشمم به پارتنرش می خورد اشک تو چشمم میشست. ابجیم باشه پارتنرشم خوشگل بود و ادمو از راه به در می کرد.
حرصی سری تکون دادم و گفتم: _ببند دهنتو،حتی صداتو نمیخوام بشنوم.
_به درک…من تو حسرت خودم می مونم…بدبخت میخواستم بهت روحیه بدم عب نداره توام عاشق من شدی،دیگه مگه اینکه خر باشی و کلا تو تعطیلات باشی که منو با این همه دلربایی ببینی و تنت نلرزه.
لبم رو گاز گرفتم و با غضبی که سعی می کردم خنده ام رو پنهان کنه گفتم:
_تو چندش ترین ادم این زمینی.
_تو خوش کمر ترین مرد دنیایی جگر.
لحن چندشناکش باعث شد سری تکون بدمو و لبخند کمرنگی بزنم.
تو این یک هفته ای که برگشته بودیم،اونقدر درگیر کار و هزار گرفتاری دیگه بودیم که فرصت خوابیدن هم نداشتیم…چه برسه به خنده.
ارامش عمارت بود و این باعث می شد حواسم خیلی پرت نباشه.
تلفنم که زنگ خورد،با دیدن شماره کیان اشاره ای به مسیح کردم و گفتم:
_کیانه…لال شو. تماس رو برقرار کردم:
_بگو کیان. _اقا،رییس توی شرکت منتظرتون هستن.
_اومدیم. تماس رو قطع کردم و گفتم: _برو سمت شرکت.
از اسانسور که پیاده شدیم،منشی برامون سری تکون داد.
شرکت جگوار،فارق از دنیای حلقه بود…هیچ ربطی به حلقه نداشت.
یکی از بزرگترین و محبوب ترین برند های عرصه مد و پوشاک دنیا برای جگوار بود.
این ادم از سرزمین مهد مد و هنر بود.
شیک ترین و فخار ترین لباس هر برندی براش فرستاده می شد.
این ادم در هر کاری معتقد بود باید بهترین باشه…و بود.
سیاس خوبی بود…همون اندازه که قدرت داشت،ثروت داشت.
جگوار شاه نشین حلقه بود…شاید در دنیا فقط پنجاه نفر موفق به دیدن و شناختنش شده بودن.
فقط یک اسم و یک حضور خوفناک بود.
با قدرتش حکومت می کرد و با ثروتش اداره می کرد.
شاید خیلی ها اسمش رو شنیده باشن،حتئ روزی اتفاقی از کنارش رد شده باشن اما هیچ وقت متوجه نشده باشن این مرد جذاب و وسوسه انگیز،همون قاتل خونسردیه که به سادگی یک نفس قدرت شکستن استخونت رو داره.
در ایران و ایتالیا و کشور های طالب مد عرصه مد رو تحت سلطه خودش داشت.
برندش،برند محبوبی بود و بی نهایت متقاضی داشت.
عرصه دارو و هرگونه خرید و فروشش از سیطره اختیارات این ادم بود…عرصه خرید و فروش ماشین های خارجی،ساختمون سازی و…با هوش زیادش در همه جا سرمایه گذاری می کرد.
در هر عرصه،هر جایگاه،یک حضوری داشت…سهام بورس گرفته تا بازار جواهرات .
در همه جا بود و نبود…
تموم اعضای حلقه،بدون مشورت و بی اجازه جگوار حق نداشتن حرکتی بکنند.
زیر نظر این ادم و سایر اعضای حلقه کار ها اداره می شد.
در روز خاصی که هیچکس نمی دونست،دور هم جمع می شدن و قوانین رو مرور و به مشکلات می پرداختن.
تنها عضو ویژه حلقه و نزدیکان درجه یک جگوار می دونستن این برند که در دنیا محبوبه زیر نظر جگوار اداره میشه.
در حاشیه نبود…این برند به اسم یک مرد ایتالیایی ثبت شده بود…لئوناردو باستا!!
یک نفر به عنوان لئوناردو باستا در دنیا شناخته شده بود…کسی که خود رییس انتخابش کرده بود و تمام دنیا فکر می کردن صاحب این برند لئوناردو باستاست اما این ادم کاور رییس بود و تموم کارهاش با اجازه جگوار بود.
در همه جا نفوذی و ادم خودش رو داشت. هیچ جا دیده نمی شد.
نشونی از خودش به جا نمی گذاشت و این دقیقا همون برگ طلاییش بود.
جگوار همه جا بود و نبود!!
چیزی به اسم جگوار بود؛اما کسی نمی دونست دقیقا کیه و کجاست.
فقط هشت تن اعضای بزرگ حلقه از جگوار و کار هاش خبر داشتن…
شرکتش در یکی از بهترین برج های این شهر بود. مدل های محبوبی در این برند رفت و امد داشتن.
دقیقا روبه روی این برج،یک ساختمون چندین طبقه وجود داشت.
یکی از این واحد ها به اسم یکی از محافظین ثبت بود…البته که یک دروغ و کاور بود.
جگوار هر از گاهی وارد این ساختمون می شد،داخل اون واحد،با تعداد مانیتور هایی که تو سرتاسر خونه نصب شده بود،تموم شرکتش رو اداره می کرد و هر از گاهی وقتی که لازم بود،مدیرش رو صدا می کرد و دستوراتش رو بهش می گفت.
به همین سادگی،اداره می کرد و هیچکس با خبر نبود…مغز متفکری بود که کسی ازش باخبر نبود.
وارد ساختمون که شدیم،هر دوی ما سمت اسانسور رفتیم.
وقتی مقابل واحدش ایستادیم،مسیح زنگ رو فشرد و چند لحظه بعد در باز شد و کیان با احترام مقابلمون ایستاد.
نزدیک تر که شدیم،جگوار در صدر،پشت صندلیش نشسته بود و مدیر عامل قلابی شعبه ایران،در مقابلش ایستاده بود و با احترام گزارش می داد.
گوی فلزیش در دستش،چشماش خیره به پیچش اون بود و به حرف هاش گوش می داد.
من و مسیح کناری ایستادیم،مطمئن بودیم بعد از رفتن این ادم نوبت گزارش ماست.
سلامی دادیم و فقط سر تکون داد. _مشکلی که پیش نیاومد؟
مدیر قلابی که یکی از اعضای ما بود و امتحان اطمینانش رو پس داده بود با احترام گفت:
_نه همه چیز خوبه.
سری تکون داد…به حضور ما بی توجه بود.
مدیر کمی من و من کرد و در اخر گفت:
_راستش رییس،فقط یه گره کوچیک داریم.
_بگو.
مرد دستاشو در هم قلاب کرد و گفت:
_راستش چند روز پیش یکی دو تا از مدلا یه جنجالی توی شرکت به پا کردن،یعنی یه شرایط غیر اخلاقی داشتن و کمی این حاشیه ساز شد.
لنگه ابرویی بالا انداخت،گوی رو روی میز گذاشت و گفت:_قانون رو برای اونا نگفتی مگه؟مگه قرار نیست هر غلطی می کنن تو خفا باشه؟
_چرا،باور کنید ما روز اول موقع بستن قرار داد بهشون میگیم اما خب گوش نمیدن بعضی وقت ها.
کمی تکون خورد و با لحن نسبتا گستاخانه ای گفت:
_خب راستش منم که به شما گفتم سهام ممکنه سقو…
_اگه فقط یک بار دیگه،انگششتو سمت من بگیری،مانع نفس کشیدنت میشم.
دست های مرد،در هوا خشک شد…یکه خورد و ترس چشماش رو گشاد کرد.
قدرت!!!
بدون هیچ خشونت فیزیکی،بدون هیچ فریادی حرفش،ترس رو القا کرده بود…و این خود قدرت بود!!
_معذرت میخوام رییس. نگاهی به چشمای مرد کرد و گفت:_نباش جلوی چشمم…اون دردسرم بدون هیچ حاشیه ای،میگم بدون هیج حاشیه ای می بندیش،حالیته؟
_چشم. با اجازه.
سری تکون داد و بعد از اینکه مدیر قلابی رفت،از روی صندلیش بلند شد و سمت پنجره رفت.
سیگاری روشن کرد و گوشه لبش گذاشت.
_خب،می شنوم. من تکونی به تار های صوتیم دادم و گفتم:_طبق حدس خودتون،یه خبر هایی توی کرمانشاه هست. همایون چند وقت پیش اونجا بوده و از کاک مراد سراغ گذشته رو می گرفته. کاک مرادم چیزی نگفته،فقط حرف هایی که شما بهش سپرده بودید رو گفته…اما همایون انگار قانع نشده رییس. با خبر نفوذی خودمون متوجه شدیم در به در دنبال اون زنه،حدس می زنم یا به چیزی شک کرده و یا هم قضیه مربوط به همون مخفی کردنه…یکم طول کشید تا رابطش رو توی کرمانشاه پیدا کنیم. جنساش از همون مرز و با همون رابط خارج میشه…فعلا داره تو خفا دنبال اون زن می گرده.
دود سیگارش اطرافش رو احاطه کرده بود.
کاملا حواسش به ما بود. هر از گاهی پیشونیش رو با دستش می فشرد و این شاید کمی عجیب بود.
_خوبه،ریز به ریز کاراشو زیر نظر بگیرید…کوچک ترین اطلاعات رو بهم خبر می دید…مفهومه؟
صدای بله گفتنمون همزمان بود.
سیگارش رو نصفه داخل زیر سیگار مخصوصش خاموش کرد…کمی کلافه به نظر می رسید…
_به کارای شرکت برسید،حسابا رو بدید فانی چک کنه،حواستونم به نیک بخت باشه.
چشمی گفتیم،سری تکون داد و نگاهی به ما کرد و گفت:_امشب نمیاید عمارت.
از کنارمون رد شد و سمت خروجی رفت اما مسیح با صدای مشکوک و نگرانی گفت:
_رییس حالتون خوبه؟
لحظه ای نگاه به مسیح کرد و گفت:
_خوبم!
و با عجله از ساختمون بیرون زد.
من و مسیح نگاهی بهم کردیم و تا عمق ماجرا رو
خوندیم…امروز یکی از اون روزا بود…!!!
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 01:03:18 +0330 +0330

(قسمت 19)
حامی(جگوار)
دستام رو از درد مشت کرده بودم و به اوای مرگی که در سرم پخش می شد لعنت فرستادم.
یک سوت ممتد،مثل اوای نامانوس الارام دستگاه ثبت ضربان قلب ؛که وقتی مرگ رو اعلام می کرد در سرم می پیچید…زنگش گوش خراش بود.
یک سوت ممتد …سهمگین و کشنده. سرم به شکل ویران کننده ای درد می کرد. دلیلش واضح بود. دیشب دوباره اون کابوس لعنتی با شدت برگشته
بود.
اونقدر بهم ریخته بودم که تموم تنم مسموم شده بود
باید خودم رو اروم می کردم…باید اونقدر به کیسه بوکسم ضربه می زدم که اون صدا و اون درد ذره ذره کم بشه.
انرژیم تحلیل بره و بی هوش روی زمین بیافتم.
وارد عمارت که شدیم،کیان در رو برام باز کرد و من با سر بهش اشاره کردم که سرجاش بمونه.
سمت وردی عمارت رفتم و با قدم های منظمی وارد شدم.
درد در سرم جیغ می کشید…یک عذاب الهی بود.
پام رو روی اولین پله گذاشتم. باید می رفتم بالا لباسم رو عوض می کردم و بعد خودم رو داخل سالن پایین حبس می کردم.
می زدم،اونقدر ضربه می زدم که خشمی و عصیانی که درونم می جوشید،خاموش می شد…که اگه این خشم درون وجودم باقی می موند یک شهر رو به اتیش می کشیدم.
ممکن بود تموم افرادم رو بکشم…در وجود من یه هیولا یه جگوار زندگی می کرد که برای ذره ای خون به هیچکس رحم نمی کرد.
جگواری که اگه خشمش رو کنترل نمی کردم و اگه این غضب رو از بین نمی بردم،جنون به سراغم می اومد.
من نزدیک به بیست سال با خشم و عصیانی که من رو به خودش بند کرده بود بزرگ شده بودم.
خشم،همیشه درون وجودم بود و من باید یک جوری کنترلش می کردم.
بهتر بود هیچکسی نزدیکم نشه…چون شعله های این خشم،دامن همه رو می گرفت!!!
هنوز قدم به پله سوم نگذاشته بودم که صدای خنده مستانه ای به گوشم رسید و بلافاصله ایستادم.
صداش،فراز و فرود ریتم خنده اش،به حد جهنمی پاهام رو حصار کشید.
موج حاصل از صدای خنده اش به وجودم خورد
و سونامی صداش من رو در خودش غرق کرد.
خنده اش به دلیل بی دلیلی خطرناک بود…
_هدئ خیلی خوبی تو دختر.
نت به نت صداش یک موسیقی ایجاد می کرد،موسیقی در ذهن من پخش می شد و فرکانس صداش به اون سوت ممتد درون مغزم فشاری می اورد.
چه خبر بود؟ یعنی چی الان؟
_می دونی،دلم می خواد یه روز سه تایی بریم یه گشتی توی شهر بزنیم،یکم مثل ادمای عادی زندگی کنیم،بریم پشت ویترین لباسا رو ببینیم،ذوق کنیم،بستنی قیفی بخریم،با لذت بخوریم. بریم سینما و فیلم نگاه کنیم،گریه کنیم یا بلند بلند قهقه بزنیم…مثل ادمای عادی،خسته شدم از این اسارت…از عمارت به بیمارستان…از بیمارستان به عمارت…دلم یکم تنوع میخواد. من زندگی بدون خوف و خطر سابقمو می خوام. بدون ترس خندیدن و خب…
سکوت کرد. لعنت بهت،حرف بزن ببینم.
خواستم سمتش یورش ببرم و فریاد بزنم که حرف بزن،ولی یهو به خودم اومدم.
چم شده بود؟ گوش ایستاده بودم و صدای یه دخترو می شنیدم که چی؟
واسه چی ایستاده بودم؟ حرصی بیخیال تعویض لباس شدم سمت سالن پایین یا همون جیم مخصوص خودم رفتم.
مشت پشت مشت،ضربه پشت ضربه…
من مشت به کیسه بوکسم می زدم و درد درون سرم مشت می زد.
من ضربه به کیسه می زدم و گذشته ضربه به مغز من!!
جیغ می کشید…صدای ناله و درد و صدای فریاد استخوان شکن از خاطرات گذشته به وسط فرق سرم کوبیده می شد.
درد رو شدت می داد…سلول های مغزیم رو می ترکوند و صدای ناله سرم بلند می شد.
صدای فریاد یک مرد و نعره هاش درون گوشم پیچید؛رگ های مغزیم متورم شد و گذشته به من پوزخند زد و با پیروزی چنگال های سمیش رو به قلب من فرو کرد و تموم شد…
زهر درون قلبم پمپاز شد و تموم بدنم رو عفونی کرد و تک تک سلول هام درد و خشم شد و نفیر کشید…
درد…لعنت به درد که وجودم رو از پا انداخت…نمی شد تحملش کرد…تحمل شدنی نبود وقتی لحظه ای ارام شده بود
اینجوری نمی شد…باید اروم می شدم…به هر قیمتی که شده!!
.
.
(ارامش)
چنگال رو داخل سیب زمینی پف شده فرو کردم و پنیر های پیتزایی رو که ازش اویزون شده بود رو دورش کشیدم و چرخوندم و با خنده کشیدم.
پنیر ها کش اومدن و من با ذوقی بچگانه خندیدم و به دهانم کشیدم.
فوق العاده بود. با شوق نگاهی به بانو کردم و گفتم: _وای بانو عالی شده…خیلی خوش مزه است. و دوباره تکه سیب زمینی دیگه ای به دهن کشیدم. حس پفش با طعم بی نظیرش با تندی سس معرکه
بود.
_نوش جونت مادر…خوردن تو می چسبه به تنم…خیلی شیرین می خوری و ذوق می کنی.
گونه هام رنگ گرفت و بی توجه به نگاه بقیه دخترا و لبخند هدی گفتم:_اع،خجالتم ندید دیگه.
نیلی همون طور که از سیب زمینیش می خورد گفت:
_بانو راست میگه ارامش. تو خیلی قشنگ و دلنشین می خندی،ذوق و شوقت به دل ادم می شینه.
لب گزیدم و با خجالت گفتم: _چی بگم اخه. همشون خندیدن و بانو سرم رو بوسید.
این ادم ها باعث می شدن اسارت کمتر به چشمم بیاد…کاترینا رفته بود و من اسیر این عمارت بودم دوباره.
دوباره با ذوق مشغول خوردن بودم که حمیرا با اخمی غلیظ وارد اشپزخونه شد.
موج این زن خیلی منفی بود…
نگاهش چرخی داخل اشپزخونه خورد و وقتی به من رسید،با صدای جدی ای گفت:
_خانوم میشه یه لحظه بیاید؟
از خانوم گفتنش بدم می اومد…یه دیوار بینمون می کشید.
ناچار سری تکون دادم و از پشت میز بلند شدم.
همه با نگرانی نگاهم می کردن،لبخندی بهشون زدم و گفتم:
_الان میام. نگران نباشید. با کمی تردید از اشپزخونه خارج شدم.
جلوی راه پله ای مارپیچی ایستاده بود. نزدیکش شدم و با لبخندی که توی صورتم بود گفتم:
_چیزی شده؟
لبخندم رو با اخم جواب داد و گفت: _کسی نباید باخبر بشه…باید برید سالن پایین. با تعجب گفتم: _چی؟
اشاره ای به پله ها کرد و گفت: _منم نمی دونم دستوره که برید پایین.
هنوز گیج حرفش بودم که خیلی راحت من رو گذاشت و رفت.
دستور کی؟؟؟ چه خبره؟
صداش کردم اما فقط اشاره ای به پله ها کرد و از جلوی دیدم دور شد.
عصبی و کمی سردرگم سمت پله ها رفتم و اروم و با احتیاط حرکت کردم.
هنوز چیزی مشخص نبود. پله ها پیچ طولانی ای داشت.
وقتی حدودا بیست پله رو پایین اومدم،از دیدن چیزی که مقابلم بود دهانم باز موند.
شبیه بزرگترین ورزشگاه هایی بود که داخل فیلم ها دیده بودم.
با دهان باز شده از پله ها پایین اومدم و قدم به کفپوش ها که سرتاسر باشگاه رو پوشونده بود گذاشتم.
انواع وسیله های بدنسازی،میز لاری،مسگری،خرک متحرک و…
انواع دمبل ها و هالتر،تردمیل،دوچرخه و اقسام دیگه ای که من حتئ اسشمونم نشنیده بودم.
کل سالن از وسیله های ورزشی احاطه شده بود و وسط سالن رینگ بوکسی قرار داشت که با دو پله بلند از سطح زمین فاصله داشت. و وسطش یک کیسه بوکس بزرگ اویزون بود.
به فاصله چند متر از رینگ،یک راهرو کوچیکی بود که می تونستی استخر رو ببینی…
شور و انرژی اینجا به حدی بود که دستور ترشح ادرنالین صادر شد و ادرنالین شروع به گردش کرد.
محو تماشا بودم که از شنیدن صدای زخمی و خسته ای،ادرنالین به هزار رسید:
_بشین!
.
.
حامی(جگوار)
حضورش رو حس کرده بودم،یک حضور قوی…
روی کاناپه ای که داخل باشگاه بود نشسته بودم و تقریبا در قسمت تاریک بودم و می دونستم دیده نمیشم.
از درد دستام رو مشت کرده بودم.
اونقدر افسار پاره کرده بودم که ممکن بود گردن این دخترو بشکنم.
عنان غضب رو در دست گرفته و سعی می کردم بهش لگام بزنم…چیزی که خیلی برام سخت بود.
_بشین!
صدای حبس نفساشو شنیدم و مسخره به نظر می رسید اما صدای ترسش عصبی ترم می کرد.
عصیانگر ترم می کرد…باید اروم می شد.
_کاری با من دارید؟
_بشین.لعنتی صدای لرزون و نفسای کش اومده اش مثل یک محرک تحریکم می کرد.
و لعنت بهش که حس صداش،نت صداش،خفه می کرد اشفتگیمو.
چشمامو بسته بودم تا متوجه خونخواریم نشه… نزدیک شد و صدای قدماش رو می شنیدم. روی صندلی نشست و گفت: _حالتون خوبه؟ صداش،صداش یک زاناکس قوی بود…نقاط درد
مغزم رو مختل می کرد.
_خوبم. باید حرف می زد.
_کاری با من داشتید؟
_حرف بزن.
سکوت کرد…_چی؟
با غیض گفتم: _کری؟میگم حرف بزن؟
_خ…خب چی باید بگم؟ لعنت به صداش… صداش،صداش…متزلزل می کرد خشمم رو.
روی نقطه های سیاه اثر می گذاشت و خشم رو با تزریق یک زاناکسی که از صداش به وجودم تزریق می شد،رام می کرد.
سکوت کرده بود.
سکوتش باعث درد می شد…جیغ مغزم بلند شد و با درد و فریاد گفتم:
_لالی؟حرف بزن ببینم!
صدای ضربان قلبش رو می تونستم بشنوم.
چشمامو باز نمی کردم…از خودم می ترسیدم که بلایی سرش بیارم.
جمع شدن بدنشو متوجه شدم. _چ…چرا زور می گید اخه؟خب من باید چی بگم؟
بغض درون صداش و صدای لرزونش حالم رو تشدید می کرد.
نه نه
نباید گریه می کرد،نباید بغض می کرد…باید اروم فقط حرف می زد.
با غرش گفتم:
_جرئت داری گریه کن…وسط همین سالن گردنتو می شکنم؛حالیته؟
نفسش گره می خورد…داشتم کنترلم رو از دست می دادم.
هیولای خشم به وجودم حمله کرد،ارامش رو ازم دور کرد و اتش زد بر بدن زخمیم.
گر گرفتم،سوختم،صدای جیغ و ناله ها در سرم زنگ خورد و پیچید و بدنم در حال انفجار بود.
خشم بهم غالب شد و درست وقتی که می خواستم چشمام رو باز کنم و بهش یورش ببرم،صدای ملکوتی و دریایی ای بلند شد.
صداش،دیازپام شد،زاناکس بود. خلسه اور…!!!
موج صداش به هیولا کوبیده شده،هیولا نفیر کشید و به سمت صداش سر کج کرد و نگاهش کرد.
_ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر
صداش،افسار هیولا رو به دست گرفت. هیولا نفسی کشید و چشمای خونخوارش رو بست.
درد فروکش کرد…مغزم اروم شد.
صدای جیغ تو کوچه پس کوچه های ویران شده مغزم خاموش شد و شهر مغزم رو سکوتی از جنس ارامش گرفت که درد رو خنثئ کرد.
_عشق یعنی گل به جای خار باش پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده در کویری چشمه ای جاری شده.
جهانم سکوت شده بود و من چشم بسته به صداش گوش سپرده بودم.
شعرش،نت صداش،گیرایی و ناز صداش مثل یک دست مهربان مغزم رو نوازش می کرد.
تیکه های سمی و درداور رو نوازش می کرد.
شکسته های مغزم رو روح می بخشید و ترمیمش می کرد.
روحم،روحم در پی ارامشی،از جسمم در حال فاصله گرفتن بود.
صداش اب بود روی تن گر گرفته من…تن زخمی و له شده من.
بدن عفونی من!!!
صداش رو ناز ریزی داد و با حالت جادویی گفت:
_عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
سکوت…سکوت شده بود.
روحم با جادوی افسونگری از تنم خارج شد،ارامش به شهر غارت زده من برگشت.
تمنا می زدم برای لحظه ای سکوت.
اخرین چیزی که یادم موند،صدای جادویی اش بود:
_هر کجا عشق آید و ساکن شود هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
ممکن نبود،اما اروم شدم و به خواب رفتم…
.
.
(ارامش)
هفت سالم بود.
وقتی وارد خونه باغ عمو سعید،دوست بابا شدیم،بی اختیار دست های بابا رو گرفتم و خودم رو پشت قامتش پنهان کردم.
این سری دیگه شلوارک صورتی تنم نبود،شلوار جین بلند پوشیده بودم و از استرس دست های عرق کرده ام رو به شلوارم می زدم.
بابا متوجه ترسم شده بود،شاید شش ماه از اون ماجرا گذشته بود اما به محض ورودم،زانوی چپم تیر کشیده بود و درد و سوزش دوباره توی سرم شکل گرفت.
یه دستور هیستریک وار بود…من تو این باغ،شش ماه پیش موقعی که مشغول بازی بودم لگی یا همون سگ نگهبان که از نژاد ژرمن شپرد بود از دست نگهبان خارج شده بود و به دنبال منی که با شلوارک صورتی و بلوز گل گلی دور حوض می چرخیدم افتاد.
ترسیده،وحشت زده از دیدن سگی که پارس می کشید و سمت من حمله می کرد،جیغ بلندی کشیده و به سمت بابا فرار کردم.
صدای جیغم تموم باغ عمو سعید رو در بر گرفته بود.
و بالاخره زمانی که فکر می کردم دارم نجات پیدا می کنم،سکندری خوردم و با صورت به زمین افتادم.
زانوم خراشیده و زخمی شد.
خون سرخ رنگی از محفظه های باز شده پوستم بیرون زد و تموم کاسه زانوم رو خون الود کرد.
لگی،درست تو چند قدمی من توسط نگهبان گرفته شد…اما خب من زخمی شده بودم.
زانوم تیر می کشید،کف دستام پر از سنگریزه بود و خیلی ترسیده بودم.
بغض کرده و اشک ریختم.
از اون روز به بعد،بعد از این که زخمی شدم سعی می کردم دیگه نزدیک لگی نشم.
راهم رو ازش کج می کردم،بدون بابا و عمو سعید به ته باغ نمی رفتم.
وقتی وارد باغ شدیم،از ترسم گوشه ای نزدیک مامان نشستم اما همون لحظه چشمم به لگی خورد که دستش رو با دو تا چوب بزرگ باند پیچی کردن یک جوری شدم.
جویا شدم و عمو سعید گفت موقع پرش از دیوار دستش شکسته.
زخمی بود،اما هنوزم با نگاه درنده ای به من نگاه می کرد.
بابا ظرف استخون جوجه ها رو از روی میز برداشت و سمت لگی رفت.
چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت و ازم خواست من هم سمتش برم.
می ترسیدم اما گرمی دست های بابا حس قدرت و
پناه بهم داد و همراهش رفتم.
بابا تکه گوشتی رو سمتش پرت کرد و لگی به ارومی مشغول خوردن شد.
لکی خرناسی کشید و دوباره به ظرف غذا نگاه دوخت.
این بار بابا تکه استخونی به من داد و ازم خواهش کرد که به لگی بدم.
ترسیدم،استخون رو توی دستم مشت کردم و با لرز گفتم که نمی تونم.
بابا لبخندی بهم زد و گفت:
_نترس ارامش…اون الان زخمیه. نیاز به محبت داره بابا.
اما من فقط ترسیده بودم و به درد استخون زانوم فکر می کردم.
لگی با چشمای درنده اما با نیاز به منی که استخوان رو مشت کرده بودم نگاه می کرد…پارس کرد و من باختم خودم رو.
با تته پته گفتم:
_اون،اون خیلی بده بابا…زانوم بخاطر اون درد می کنه.
بابا نزدیکم شد،سرم رو بوسید و گفت:
_ارامش،صفت این سگ،درندگیه…باید بدره. باید محافظ باشه که اگه این کارا رو نکنه عمو سعید از باغ پرتش می کنه بیرون. اون خصلت اونه…چیزیه که توی وجودشه،اما توی تو نامهربونی نیست…تو باید فقط ارامش باشی. تو خودت باش،تو اگه زخمتم زدن؛باید کمک کنی…می دونی چرا؟
استخون کمی بین دستام ازاد شد:
_چرا؟
_چون تو ارامشی بابا…قراره فقط ارامش باشی. تو قراره زخما رو ترمیم کنی نه اینکه زخم بزنی…من دختر کینه ای نمیخوام،ارامش فقط ارامشه،باشه؟
محو حرفاش بودم که بابا گفت:
_یادته گفتی ادمای خوب چه شکلین؟ببین شاعر چی میگه؛ ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از در مانده ای درمان کنی در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر عشق یعنی گل به جای خار باش پل به جای این همه دیوار باش عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر واگذاری آب را، بر تشنه تر عشق یعنی دشت گل کاری شده در کویری چشمه ای جاری شده. عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی هر کجا عشق آید و ساکن شود هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
ببین ارام،اگه بدی دیدی خوبی کردی اونوقته که تو بردی…چون تو اصل خودتو نشون دادی…اصل تو خوب بودنه.
حرف های بابا که تموم شد،استخون از دستم رها شد و من قدمی نزدیک لگی شدم و جلوش گذاشتم.
این دفعه پارس کردنش من رو وحشت زده نکرد. اون زخمی بود…و من سالم بودم.
اون نیاز به کمک داشت و من می تونستم کمک کنم.
اون درد داشت و من می تونستم درمان بشم.
جگوار معروف،حالا مقابل من،چشماش رو بسته،با ریتم مشخصی قفسه سینه اش بالا و پایین می شد.
زخمی بود،حالش بد بود،از درد به خودش می پیچید،زوزه کشید،تهدیدم کرد اما وقتی درد رو توی صورتش دیدم،فهمیدم که با اون همه اقتدار،با اون قدرت،جگوار حالش خوب نیست.
این که چرا باید براش حرف می زدم رو نمی فهمیدم؛دنبال چی بود تو صدای من؟
برای لحظه ای خواستم سکوت کنم و بگم هیچ کاری نمی کنم. ضرب سیلی اش بدجوری روی گونه ام می سوخت.
اون درد ناگهانی یادم اومد اما من سرشتم بدی نبود…من خوب بزرگ شده بودم و می خواستم ارامش باشم.
مثل یک انبار باروت در حال ترکیدن بود اما من یاد شعری که بابا برام خوند افتادم.
نمی دونم چرا،فقط حس کردم اصلا حال خوبی نداره اما به محض خوندن شعر،تنش بدنش اروم گرفت.
ریتم تند نفساش اروم شد،اتش خشمش خوابید و جگوار درونش سکوت کرد.
من شعر خوندم و جگوار سکوت کرد. من نت به نت حس درون شعرم تزریق کردم و جگوار روح افسار گسیخته اش واکنش نشون داد.
من از عمق وجودم خوندم و جگوار اروم شد…
عصیانش خوابید و وقتی شعر تموم شد،قفسه سینه اش ریتم منظم گرفته بود.
چند لحظه ای خیره نگاهش کردم…به زیبایی و درندگی جگوار بود اما افسون شده با درد بود.
یک تنگی نفسی،یک بغض یک حال بدی رو حس می کردم.
بیش از این موندن جایز نبود. جدال عقل و دل بود.
عقل سرکوب می زد که به چی خیره شدی؟ بلند شو احمق.
اما دلم،دلم خواستار غیر منطقی ای داشت…من درک نمی کردم اما پیام قلبم برای دلم اشکار بود که
مغزم پتکی به سر دلم کوبید و ناله دلم رو در نطفه خفه کرد.
مغزم بالا سر دلم ایستاد خط و نشان کشید و دلم با چشمای پر به دستورات مغزم گوش داد.
قدرت درک نداشتم،جدالشون برام منطقی نبود…
من فقط تن به خواسته مغزم دادم،چشم از اون زیبای بی رحم گرفتم و بی سر و صدا از اتاق سالن بیرون رفتم.
من بیرون رفتم اما نفهمیدم که چیزی رو کنار اون مرد جا گذاشتم!!!
.
.
حامی(جگوار)
تکونی خوردم و چشمام رو باز کردم.
نه فراموش کرده بودم و نه چیزی از خاطرم رفته بود…مو به مو،همه چیز یادم بود.
من با صدای اروم اون دختر،غضب و دردم فروکش کرده و به خواب فرو رفته بودم.
صدای این دختر یه مسکن قوی بود. صداش،ارامش بخش بود و این نقطه ضعف بود!!! من خودم درد و درمان خودم بودم. هیچکس حق ورود به دنیای تاریک منو نداشت و منم قصد نداشتم کسیو وارد کنم.
شاید صدای اون دختر،تحت تاثیر مغز عفونیم ارامش بخش شنیده می شد.
من باید با روش های خودم اروم می شدم. مشت زدن
سرعت و رابطه!!
تنها چیز هایی که کمی من رو اروم می کرد و انرژی طوفانیم رو رام می کرد فقط همین ها بودن و صدای اون دختر دیگه قرار نبود دلیل حال خوبم
بشه.
از داخل جیبم تلفنم رو بیرون کشیدم،شمارش رو گرفتم و فقط یک چیز گفتم:
_یه مسابقه ردیف کن!!
باید به حال عادی خودم بر می گشتم و بر می
گشتم…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 01:04:22 +0330 +0330

(قسمت 20)
(ارامش)
خمیازه ای کشیدم و وارد اشپزخونه شدم.
چشمای خمارم رو که باز کردم،نیلی با صدای خندونی گفت:_صبح بخیر خواب الو.
چشمام رو مالیدم و با لحن خماری گفتم:
_صبح توام بخیر…نیلی دارم میمیرم از خواب.
و خودم رو روی صندلی پرت کردم.
_سلام خاله.
با تعجب سرم رو بالا گرفتم و از دیدن نیلوفر با چشمای درشت شده لبخندی زدم و گفتم:
_سلام وروجک،کی اومدی؟
با شیطنت خندید و نیلی همون طور که برای دخترش لقمه می گرفت گفت:
_خب باید بهت تسلیت بگم چون ما تا زمان نا مشخصی مهمونتون هستیم.
موهای بافته شده نیلوفر رو نوازش کردم و گفتم: _این حرفا چیه،خیلیم خوشحال شدم. هدئ ظرف عسل رو مقابلم گذاشت و گفت:
_مامان رفته باغ ولی تاکید کرده صبحونتو بدم حتما.
چشمه ای از مهر درونم جوشید. لبخندی زدم و گفتم:
_بانو یدونه است…بقیه کجان؟ نیلی تکه ای نون داخل دهانش گذاشت و گفت:
_یه سری کار بود رفتن ویلای کردان. شب میان…ما رو هم کیان شب اینجا گذاشت و بعدم که رفت.
قاشق عسلی شده رو چند دور چرخوندم تا سرازیر نشه.
با تعجب گفتم:
_اقا کیان کجا رفته مگه؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خب اینو که نمی دونم…اقا نمیگه که کجا میره.
طعم شیرین عسل به یک باره گس شد…
اقا رفته بود؟
کجا رفته بود؟
با تردید گفتم: _یعنی چی؟کجا رفتن؟
نیلی مشغول پاک کردن لب های نیلوفر بود و من نمی فهمیدم چرا نمی تونم عسل رو قورت بدم.
هدئ روی صندلی مقابل من نشست و با لحن بی خیالی گفت:
_خب کسی که نمی دونه کجا رفتن…فقط می دونیم برای یه مسابقه دیگه از ایران رفتن،اینکه کجا رفتنو خب کسی نمی دونه.
عسل رو به زور قورت دادم،شیرین نبود،طعمش خوب نبود دیگه.
با من و من گفتم: _چه مسابقه ای؟
_دقیق نمی دونم،ولی خب مشت زنی و بوکس دیگه…چی میگن بهش؟نیلی اسمش چی بود؟
نیلی لقمه ای از مربا هویج به دهنش گذاشت و گفت:_MMA
هدئ لبخندی زد و گفت: _اره. همینی که نیلی گفت. جفتشون خندیدن اما من ماتم برده بود. لعنتی ورزش ام ام ای مثل مرگ می موند.
دقیقا داشت چه غلطی می کرد؟
اون زیاد حالش خوب نبود،می رفت مشت بزنه خودشو تیکه پاره بکنه که چی؟
قاشق رو بین انگشتام فشردم و گفتم: _مگه مسابقات mma الان برگزار میشه؟ هدئ با صدا خندید و گفت:_حواست کجاست،اون mma که تو فکر می کنی قانونیه…تو تلوزیون پخشش می کنه…فکر می کنی اقا اهل این کاراست؟
نگران و عصبی گفتم: _چرا تلگرافی حرف می زنید؟یعنی چی الان؟ نیلی با تعجب گفت:
_یعنی این غیر قانونیه…چیزی در مورد ورزش های زیر زمینی شنیدی؟بوکس و اینا؟اینم همونه…اصلا قانونی نیست این. زیر زمینیه و هر کسی که حس کنه یه زور و یه توان بدنی داشته باشه میره شرکت می کنه.
لعنت بهت ارامش…استرست الان برای چیه؟
_این بازی خیلی خطرناکه…قشنگ شعارش اینه رحم نکن،فقط بکش…من اینو از زبون یکی از ورزشکاراش تو تلوزیون شنیدم. حالا اون که قانونی بوده مثلا،این غیر قانونی ها یعنی تا طرف نمیره همو می زنن؟یعنی چی اخه؟
هدی با چهره جدی ای گفت:
_اره خب،منم شنیدم خیلی خطرناکه. ولی خب نگران نباش؛اقا اولین بارش نیست که. هر سال چند باری این کارو انجام میده و هیچ وقتم چیزیش نشده .
جفتشون با غرور خاصی خندیدن ولی من فکر می کردم این ادم مگه یه جونوره؟
چرا هیچیش شبیه ادمی زاد نیست؟
جفتشون با ارامش خاصی در موردش حرف می زدن…لعنتی ممکن بود دنده هاش شکسته بشه…
ممکن بود ریه هاش نابود بشه یا دست و پاش له بشه…این همه ورزش توی دنیا،چرا گیر داده بود به این کوفتی اخه؟
_ارامش با توام،میگم ساعت چند باید بری؟
سر تکون دادم و قاشقم رو روی میز رها کردم و با لبخند الکی ای گفتم:
_دیگه دیرم شده،باید برم. و با حال گنگی از اتاق بیرون زدم.
من می خواستم اروم بشم اما این صدای"نکنه بلایی سرش بیاد؟" ذهنم رواشفته می کرد…
اخه چه ربطی به من داره؟
.
بارون نم نم می بارید،شهر مریض شدت عفونتش وخیم بود.
انتی بیوتیک باران هم زیاد کارساز نبود و این شهر هنوز سرفه های عفونی می کرد.
قطره های درشت بارون به سقف ماشین کوبیده می شد و صدای زیبایی ایجاد می کرد.
شیشه رو پایین کشیدم و قطره های باران با شتاب خودشون رو به فضای گرم ماشین دعوت کردن.
قطره بزرگی به صورتم خورد و من لبخند زدم.
حس خوب زندگی یعنی این…این قطره ها یعنی خود پاکی!!
یعنی هنوز زیبایی هست و ادامه داره.
_سرما می خورید.
نگاهی به چشم های عسلیش کردم و گفتم:
_نه خوبه.
قطره دیگه ای که روی صورتم چکید رو با انگشتم لمس کردم و گفتم:
_در ضمن انقدر رسمی حرف نزن باهام. حس بدی می گیرم.
لبخندی زد و سرشو تکون داد. پارسا خوب بود. حضورش هم حال خوب داشت.
تو این سه روزی که داریوس مشغول کار های جگوار بود و نمی تونست به دنبالم بیاد،پارسا مسئولیت محافظتم رو به عهده گرفته بود.
سه روز،سه روز بود که جگوار به مسابقه مرگش رفته بود…مسابقه ای که طبق شنیده هام خشونت بارترین و وحشتناک ترین ضربه ها و حرکات رو انجام می دادن.
حتئ شنیدنش هم مو به تنم سیخ می کرد.
یک چیزی هم باعث می شد احساس وحشت کنم…این ادم یه جونور بود.
وقتی داریوس از مشت زدن ها و حرکات بی رحمانش حرف می زد من قبضه روح شده بودم.
گفته بود توی رینگ مثل یک جونور به رقیبش حمله می کنه،اونقدر مشت می زنه و اونقدر مثل عنکبوت به رقیبش می چسبه و ضربه می زنه که فقط یک جنازه خون الود روی زمین می افته.
تا به حال شکست نخورده و در رینگ مبارزه های زیر زمینی بی رقیب بود.
و این ترستاک ترین بخش ماجرا بود.
گفته بود از شش سالگی در ایتالیا زیر نظر یکی از بهترین مربی ها اموزش دیده بود.
درنده…واقعا این ادم درنده بود.
می ترسیدم،واقعا دیگه از این یاغی سرکش خون ریز می ترسیدم.
وارد عمارت که شدیم،از ماشین پیاده شدم و نم نم بارون روی بدنم چکید و نوید ارمشم شد.
مهرداد با لبخند سری برام تکون داد. سلام و احوالپرسی گرمی باهاش کردم و بعد سمت عمارت رفتم.
شالم خیس شده بود و موهام به پشت گوش و گردنم چسبیده بود.
از حس خیسی لبخندی زدم. دستی به پشت گردنم کشیدم و موهام رو از پشت گوشم کنار زدم.
وارد اشپزخونه شدم. نگاهی به بقیه انداختم و گفتم: _سلام علیکم اهل منزل. همه به سمتم چرخیدن و با لبخند سلام علیک
گرمی با منه خسته کردن.
بانو برام چای ریخت و گفت:
_بشین مادر.
نشستم روی صندلی و نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
_پس نیلی کجاست؟باز نیلوفر رفته تو باغ؟ هدئ چشمکی زد و گفت: _در جوار یار. بانو تشری زد و بقیه نخودی خندیدند. لبخندی زدمو گفتم: _به به چه خو… و به یک باره حرف در دهانم ماسید. چی گفت؟_چی گفتی؟ مینو صندلی رو کمی عقب کشید و حین نشستن گفت:
_شوهرش برگشته،طبق دستور اقا رفتن سر خونه زندگیشون.
برگشته بود…هیولا برگشته.
لیوان چای درون دستم خشک شده بود و من نمی دونستم باید چی بگم.
دو حس کاملا متضاد داشتم.
بی دلیل یه حس امنیت از شنیدن خبر برگشتش به قلبم سرازیر شده بود و از دیدنش،دیدن دوباره اون کوهستان می ترسیدم.
بهم ثابت شده بود اون یه یاغی درنده است. _کی برگشتن؟
بانو سینی نوشیدنی گل گاو زبون رو روی میز قرار داد و گفت:_تازه یه ساعتی میشه. اقا رفت بالا و کیانم زنو بچه اش رو برد.
دستی به کمرش کشید و سینی رو از روی میز بلند کرد و گفت:_من ببرم اینو بدم اقا.
لخ لخ کنان در حال دور شدن بود که به یک باره گفتم:
_بانو بدش به من. متعجب ایستاد. لبخند الکی زدم و گفتم: _من باید باهاشون حرف بزنم. بده من می برم.
_نه مادر وظیفه منه…همیشه بهم گفتن بعد از مسابقه هاشون یه لیوان گل گاو زبون واسشون ببرم.
سینی رو از دستش گرفتم: _من بهشون میگم کار شما بود.
و بی توجه به نگاه های کنجکاو بقیه سینی رو ازش گرفتم و رفتم.
هر پله ای رو که بالا تر می رفتم،ریتم قلبم غیر طبیعی می کوبید.
می ترسیدم…می ترسیدم باهاش روبه رو بشم.
ترسم واضح بود اما اینکه چرا می خواستم ببینمش منطقی نبود.
وقتی دقیقا مقابل اتاقش قرار گرفتم نفس عمیقی کشیدم و به سختی تقه ای به در زدم.
چند ثانیه بعد صدای گیراش به گوشم رسید:
_بیا تو.
بسم اللهی گفتم و به ارومی وارد شدم.
موج حضورش اونقدر قوی بود که لرزه ای به پاهام انداخت و من بلافاصله پیداش کردم.
پشت میز بزرگش نشسته و با باندی که دور دستش بود کلنجار می رفت.
عکس یک جگوار بزرگ و سیاه دقیقا پشت سرش قرار داشت.
_سلام.
لحظه ای مکث کرد و بعد سرش رو بالا گرفت و کوهستان چشماش رو به من بخشید.
سرما…یخ زدگی چشماش امید رو خاموش می کرد.
حیاط سال ها بود که درون چشماش مرده بود که هیچ حس زنده ای درونش پیدا نمی شد.
_واسه چی اینجایی؟
خواستم جوابش رو بدم که نگاهم به دستاش گیر کرد.
کبودی واضح دستاش ناخوداگاه بهمم ریخت. قدمی سمتش برداشتم.
سینی گل گاو زبون رو روی میز گذاشتم و با تشویش گفتم:_دستتون چی شده؟
_به تو مربوط نیست.
میز رو دور زدم و بی توجه به توهینش گفتم: _اسیب دیدید…بذارید ببینم. خواستم دستش رو بین دستام بگیرم که با غرش گفت: _برو بیرون.
یک قدم نزدیک تر شدم و لعنت به هوای عطرش که انقدر مسخ کننده بود.
_باید دستتونو ببینم…این ممکنه خطرناک باشه.
چشماش نیزه به سمت جسم رنجور من پرتاب می کرد.
_چیز مهمی نیست.
اجازه ندادم حرف بزنه،بی هوا خم شدم و دست های مردونه اش رو بین دستام گرفتم و با ناراحتی گفتم:
_ماهیچه های دستتون ممکنه اسیب ببینه…نگاه کنید چه بلایی سر انگشتاتون اومده اخه.
دستاش کمی کبود بود و ماهیچه دستش ورم کرده بود.
توده های ریزی زیر دستم حس می شد.
_این توده ها ممکنه اذیتتون کنه…باید دستتونو ماساژ بدید تا اینا از بین بره.
وقتی سکوت کرد،برگشتم و نگاهی به چهره اش انداختم.
خیره به من شده بود.
دستای گرم و مردونش بین دست های کوچک و ظریف من درست مثل یک تضاد بزرگ بود.
_تقویت کننده عضله هام میاد چند روز دیگه. اب دهانم رو به سختی قورت دادم و گفتم: _ماهیچه هاتون گرفته…باید تقویت بشید. دستاش رو از دستم بیرون کشید و گفت: _گفتم که میاد. سرمای بدی جاش رو به گرمای دلنشین دست هاش بخشید.
نگاهی به چشماش کردم و نمی دونم تحت تاثیر عنبیه وحشی چشماش و یا بوی عطر چوبش گفتم:
_بذارید کمک کنم.
_برو بیرون.
صداش خطرناک بود. با کمی تشویش گفتم: _خب من ک م.
_میگم برو بیرون…مگه کری؟ چش شد یهو؟ چرا انقدر عصبی شد؟ تا همین چند لحظه پیش که اروم بود. لبام رو برچیدم و به ارومی از میزش دور شدم. چرا انقدر عصبی شد؟
.
.
حامی(جگوار)
با دست دردناکم محکم به میز کوبیدم.
لعنتی!!!
صدای ناله ماهیچه هام بلند شد. اونقدر مشت زده و از دستام کار کشیده بودم که نیاز به یک ماساژ حسابی داشتم.
نگاهی به دستام کردم و از یاداوری دستای کوچک و نرمش فحشی زیر لب زمزمه کردم.
می خواستم سر به تنش نباشه…صداش،بهمم می ریخت.
تازه به حال عادی خودم برگشته بودم.
وقتی دستامو توی دستش گرفت جادوی نگاهش پرتاب می شد به سمتم و جلوی حرفام رو می گرفت.
این دختر یک محرک بود و خیلی بد اعصابم رو تحریک می کرد.
حوصله هیچ چیزیو نداشتم. بی توجه به درد توی دستم روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم…فقط خواب!!
یک صدا،یک صدای ضعیف از ته پستو های ذهنم بهم ضربه می زد.
خواب رو در اغوش می گرفتم اما یک اوای نامفهومی مانع از غرق شدنم می شد.
اون صدا بیشتر و بیشتر شد و من تحت تاثیر اون صدای مزاحم خواب رو به کناری پرت کرده و چشمای خواب الودم رو باز کردم.
با اخم نگاهی به اطراف کردم…چه خبر بود؟ هنوز مبهوت بودم که تقه ای به در خورده شد. رویا نبود…این صدا صدای در بود. نگاهی به ساعت کردم. گندش بزنن،ساعت ۳ نصفه شب بود. کی بود این موقع شب؟ با حرص گفتم: _بیا تو. توقع هر کس و هر چیزی رو داشتم غیر از این ارامش بی ارامش رو.
عصبی خواستم بلند بشم و سیلی محکمی به صورتش بزنم اما تا چشمم به رنگ پریده،چشمای درشت شده از ترسش و لب های لرزونش
خورد؛خشمم رو فرو خوردم و به ارومی نزدیکش شدم.
نگاهش وحشت و جنون رو تداعی می کرد.
چشماش پر بود از قطره های اشک و وحشت درون سیاهی چشماش رقص می کرد.
موهای سیاه مواجش از زیر شالش بیرون زده و صورت عروسکیش رو قاب گرفته بود.
چشماش،لعنت به چشماش که با جادوی فریفته ای به من نگاه می کرد.
لباش لرزید،قطره اشکی از چشمش سر خورد و روی گونه برجسته اش افتاد.
_ک…کشتنش.
در اغما به سر می برد.
حالت شوک و بهت زده ای داشت.
با صدای بمی گفتم:
_چی میگی بچه؟چت شده؟
صدام مثل یک محرک،اشک هاش رو شدت بخشید و اشک تموم صورتش رو پر کرد.
لباش رو بین دندوناش گرفت و محکم گزید. واقعا حالش خوب نبود.
_کشتنشون…اونا رو کشتن…تو دستای من مردن. بابام زنده بود هنوز…خونی بود،کشته شدن.
تازه متوجه ماجرا شده بودم.
خواب دیده بود.
خب،چرا سراغ من اومده بود؟
هق هق ارومی کرد و با لرز گفت:
_جلوی چشمام کشتنشون… جفتشونو کشتن…جگوار شما می دونی کی قاتلشونه؟
نمی دونستم چه بلایی سرش اومده یا چه خوابی دیده.
اشکاش چکید و چشماش چاله بود…چاله ای برای غرق شدن.
_من چرا هیچ کاری نمی کنم؟چرا برای ارامش روحشون یه کاری نمی کنم؟
سوال خوبی بود. با اخم گفتم: _می خوای چی کار کنی؟ بغض داشت اما فرو خورد و سیبک گلوش با درد بالا و پایین شد:
_می خوام انتقامشون بگیرم…کمکم می کنید؟شما می دونید کین؟کمک می کنید تحویلشون بدم؟
و قطره های اشکی بود که از چشمش می چکید. انتقام!!! در ظاهر ساده بود اما خیلی سخت بود. و این دختر،با این حال نمی تونست. نزدیکش شدم و گفتم: _میخوای انتقام بگیری؟ لباش لرزید:
_اره.
خب این بچه ذهن پاکی داشت…تحویل پلیس دادن. اما من نه!! _می خوای کمکت کنم؟ سرشو تکون داد. با غرش گفتم: _دفعه اخرت بود به جای جواب دادن سرتو تکون دادی. با صدای بغض الودی گفت: _باشه. _خوبه. نگاهی به سرتا پاش کردم… خیلی رنجور بود…باید اماده می شد. _مطمئنی؟ _بله. چشماش ثابت قدم بود.
_هرکاری بگم می کنی؟ کمی گیج شد اما در اخر گفت: _اگه باعث بشه پیداشون کنم…اره.
خوب بود…همینو می خواستم. لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم: _من کمکت می کنم انتقام بگیری…اما طبق چیزی که من میگم باید پیش بری حالیته؟ با صدای کوفتیش گفت: _اره. دلم می خواست دست دور گردنش بندازم و بگم
حق نداری گریه کنی.
لعنتی نباید اشک بریزی اما دستامو مشت کردم و گفتم:_یه شرط داره. با چشمای درشتش گفت: _چه شرطی؟
نگاهی به چهره اش کردم…مصمم به نظر می رسید.
_الان برو بخواب. فردا اگه همین قدر مصمم بودی،بهت میگم.
_اما ا… با اخم گفتم: _چرا فکر کردی می تونی رو حرفم حرف بزنی؟ دهانشو بست. اشاره ای به در کردم و گفتم: _الانم برو بخواب. کسی نمی تونه اذیتت کنه. جمله اخرم بدون اراده من گفته شد. سری تکون داد ک بعد از شب بخیری که
گفت،اروم از اتاق بیرون زد.
خب بچه،ببینم حاضری واسه انتقامت شرط منو قبول کنی یا نه؟!
.
.
(ارامش)
مرگ طبیعی ترین و شاید اساسی ترین حق هر ادمه.
مرگ یه واژه سنگین اما به سبکی یه پره.
مرگ شاید دور ترین روایت باشه اما نزدیک ترین ماجراست…
دست هام رو مشت کردم و سعی کردم بوی خونی رو که تو تمام سلول های بویاییم پخش شده بود از بین ببرم.
بوی خون عزیزترین فرد های زندگیم…پدر و مادرم.
در رویا،در جایی که روح بی اختیار از تو پرواز می کنه؛وارد یک کابوس وحشتناک شده بودم.
جلوی چشمانم مرد های سیاه پوشی چاقوی بزرگی داخل قلب همیشه عاشق مادرم فرو کرده و خون رنگینش به صورت من پاچیده بود.
تحت تاثیر وحشتی که مستولی شده بود صدام رو گم کرده بودم و فقط با لرزی که برابر با زلزله هشت ریشتری بود تموم بند بند وجودم در حال از هم پاشیدن بود.
قطره قطره های خون کسی که روزگاری اب بود بر تن اتش زده من از صورتم چکه می کرد.
هنوز شوکه قلب از هم دریدره مادرم بودم که چند تن بی رحمانه گلوله های خودشون رو داخل پهلو های قهرمان دنیای من خالی کردن…
پدرم؛کوه استوار زندگی من فرو ریخت و دقیقا مقابل پای من به زمین افتاد و من صدای خرخر نفس هاش رو شنیدم!!!
سوت ممتد درون مغزم راه افتاده بود…زمان از حرکت ایستاده بود و من فقط خیره بودم به دو جسد غرق در خون که با چشم های باز به من نگاه می کردن.
نگاه مردشون قلبم رو به درد مهلکی گرفتار می کرد.
وقتی گلوله ای درست به سمت مغز من شلیک شد،کابوس از هم پاچیده و من به حال برگشتم.
تموم تنم می لرزید و حس می کردم می تونم تموم وجودم رو بالا بیارم.
مست و حیران بودم و فقط به مرگ بی رحمانشون فکر می کردم…لرز کرده بودم.
من پدر و مادرم رو از دست داده بودم،تنها ادم هایی که تو این دنیای بزرگ داشتم رو از دست داده بودم و چرا برای ارامش روحشون و انتقام
خونشون هیچ کاری نمی کردم؟ چرا قاتلینش رو به قانون تحویل نمی دادم؟
لحظه ای بی حرکت موندم،من که کاری ازم بر نمی اومد اما اون مرد قدرتمندی که طبقه بالا در خواب بود،می تونست کمکم بکنه.
پاهام به اختیار من نبود وقتی بی توجه به مکان و زمان حرکت کرد و راهی اتاق اون هیولا شد.
مغزم فقط فریاد می کشید انتقام…انتقام بگیر ارامش.
وقتی ازش خواهش کردم و با لرز ماجرا رو براش تعریف کردم،لحظه ای سکوت کرد و در اخر گفت که شرط داره و من راضی بودم تن به هر شرطی بدم که روح ازرده خاطر پدر و مادرم تسکین پیدا کنه.
و حالا من،روی تختم پیچ می خوردم و فکر می کردم شرط جگوار برای کمک به من چیه!!
دقیقا خواسته اش از من چی بود؟ چی در مقابل کمکش می خواست؟
گزینه های زیادی درون مغزم شکل می گرفت،به کار خونه تحلیل می رفت،توسط سلول های خاکستریم بررسی می شد،سلول ها با تاسف سری تکون می دادن و حکم"باطل شد"به گزینه ها می زدن…
گزینه هام تو بخش تحلیل از بین می رفت…هیچ چیز با منطق پیش نمی رفت و مغزم به همین دلیل رد صلاحیت می کرد.
خواب از چشمام فراری شده بود و شاید حقیقتش این بود دخترک ترسوی درونم می ترسید تا چشم به هم بزنه کابوس بی رحمی به اغوشش بکشه و تلخ تر از زهر کنه جام زندگی ارامش رو.
چشمام رو با ضرب و شتم باز نگه داشته بودم و اجازه بسته شدن نمی دادم.
ساعت ها روی تخت وول خوردم.
اشک ریختم و هق هق کردم و در گرگ و میش هوا،از خدا طلب امداد کردم.
دلم چادر نماز عطر محمدی مادرم رو با صدای الله اکبر بابا می خواست.
من دخترک بی اعتقادی نبودم،اما به درک درستی از نماز هم نرسیده بودم.
مامان و بابا شاید با علاقه ای وافر و عشق بی حد
و مرزی سر به سجده می گذاشتن و من شاید به
اون درک نرسیده بودم که بعضی روز ها موقع خوندن نماز چرتم می زد.
اجباری در خانواده من نبود!!
وقتی نماز هام یکی در میون می شد،بابا ازم خواست اول به درکش برسم و بعد شروع کنم. که این شل کن سفت کن ها ارزش نماز رو کم می کنه.
نگاهی به اسمون ابری کردم و در دل گفتم" من به نیروی تو باور دارم خدا…شاید بنده خیلی معتقدی نباشم اما باور دارم که هستی و قدرتی برتر از تو نیست…بهم ارامش بده"
دلم تمنا می زد برای شنیدن صدای اذان اما خب اینجا،تو بالاترین نقطه شهر و وسط یک عمارت درندشت که از مکان های عمومی شهر فاصله بی
کرانی داشت،مثل یک رویا بود…

0 ❤️

2024-04-28 01:05:13 +0330 +0330

(قسمت 21)
بالاخره بعد از ساعت ها انتظار،سیاهی از شهر خدافظی کرد و روشنایی سایه انداخت بر اسمان این شهر…
مدتی صبر کردم و بعد از اینکه ساعت هفت شد از اتاقم بیرون زدم.
اسیره سر و دل اشوب!!! با قدم هایی لرزون از پله ها بالا رفتم.
ترسم از این هیولا،نه کم می شد و نه از بین می رفت.
قوتی به نفس هام دادم و بعد از اینکه مقابل در اتاقش قرار گرفتم،تقه ای به در زدم.
بلافاصله نگرانی بیشتری به وجودم سرایت کرد…مردد جلوی در اتاقش ایستاده و می خواستم فرار کنم که صدای گیراش به گوش رسید:
_بیا تو!
اجازه ورود داد و من با توکل بر خدا دسته گیر رو فشار دادم و وارد اتاقش شدم.
عظمت اتاقش به چشمت می خورد،حتی اگه مایل هم نبودی چشم نواز بود.
تو اکثر کتاب ها و فیلم ها متوجه شده بودم که شخصیت های منفی همیشه لباس های تیره به تن دارن و در و دیوار های خونشون از سیاهی مملو بود.
متاسفانه این ادم تضاد زیادی با داستان ها داشت. اتاقش تیره نبود،چشم نواز بود. زیبا و باشکوه بود. لباس هاش در یک طیف تیره نبود…جذاب و
شکیل بود.
روی صندلیش نشسته،پا روی پا انداخته و به میز بزرگش خیره بود.
کاملا به حضور من بی توجه.
_سلام.
صدام ضعیف بود اما لرزیده نه!!!
سر تکون داد…رسمش پاسخ دادن نبود.
نگاهم ثانیه ای به دست باندپیچی شده اش گره خورد.
مطمئن بودم درد داره. _چقدر واسه انتقام مصممی؟ سوالش حواسم رو از دستاش به چشماش کشید. چشم های اسمونیش!! اب دهانم رو بلعیدم و خیره در چشمای مرواریدیش گفتم: _تا پای جونم.
لنگه ابرویی بالا انداخت…ثامت ایستاده و قدرت تکون خوردن هم نداشتم.
هنوز خیره به چشماش بودم و لعنتی،چقدر موژه های لعنتیش بلند و زیبا بود…چرا باید یه هیولا این قدر جذاب و نفس گیر باشه؟
_می دونی که حرف،حرف منه. قانون،قانون منه…زاییده نشده کسی که قانونامو زیر پا بذاره،نه می تونه،نه قدرتشو داره.
قدرت کلامش دهانت رو می بست.
حرفاش رو با اعتماد به نفسی بیان می کرد که در مغزت هک می شد که این ادم رییسه.
_گفتی می خوای انتقام بگیری،گفتم به یه شرط…می خوای بشنوی؟
خواستم سر تکون بدم اما تشری که چند ساعت پیش زده بود باعث شد بگم:
_اره.
_خوبه.
از روی صندلیش بلند شد. با جلال و ابهتش قدم برداشت و دقیقا مقابل من قرار گرفت.
نگاهش از بالا تا پایین من نحیف رو بررسی کرد. لعنتی یعنی چی این کار؟ _خیلی ضعیفی. متعجب بهش چشم دوختم. منظورش چی بود؟ خیره تو چشماش بودم که با صدای بمش گفت:
_شرطم اینه دختر رضا،باید اموزش ببینی. چهره در هم فرو بردم. با استفهام گفتم: _یعنی چی؟متوج… _بهت اجازه سوال پرسیدن دادم مگه؟ و دهانم بسته شد…چرا انقدر بانفوذ حرف می زد که بی اختیار لال می شدی؟ این اقتدار کوفتی از کجا اومده بود؟
نگاهش گشتی توی صورتم زد و با حالت خاصی گفت:_بار اول و اخرت بود وسط صحبتم پریدی،بدون اجازه من ازم سوال نمی پرسی،دهنتو می بندی و تا وقتی بهت اجازه صحبت ندادم لباتو از هم باز نمی کنی،حالیته؟
به ارومی گفتم: _بله.
_گوش کن ببین چی میگم،ضعیفی،خیلی ضعیفی…انتقام سخته،جاده اش پر خاره،باید قوی
باشی تا با کوچک ترین خار صدات در نیاد. باید بلد باشی از کجا بری،وقتی گیر کردی چه جوری در بیای. باید اصولی پیش بری. تو می خوای من
کمکت کنم منم قبول می کنم. اما طبق اصول من،قانون من پیش میری.که اگه بخوای قانون شکنی کنی،واسم مهم نیست کی هستی و چی هستی،قبل اینکه حتئ فرصت سر چرخیدن پیدا کنی،گردنتو بریدم. حالیته؟
شوخی نمی کرد…و من هم شوخی نگرفته بودم. ذره ای تردید در چشماش نبود. _اره. سری تکون داد.
هنوز هم نفهمیده بودم دقیقا چی از من می خواد…و راستش وقتی انقدر نزدیک بود و بوی عطرش زیر بینیم بود نمی تونستم سوال بپرسم.
_اصول اولیه دفاع رو یاد می گیری،ضربه زدنو،شلیک کردنو،حواس جمع بودنو…از دنیای فانتزیت میای بیرون و وارد حیطه کار میشی. اموزش می بینی که وقتی یه نفر خواست زمینت بزنه،تو مثل یخ واینستی نگاش کنی و غش کنی …یاد می گیری از خودت دفاع کنی…یاد می گیری بجنگی که وقتی افتادی بین جماعت گرگ،اجازه دریدن ندی…حالا بپرس سوالاتو.
صبر کن ببینم،می خواست از من یه ادمکش بسازه؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با تته پته گفتم:
_یعنی،یعنی می خواید من یه ادمکش بشم؟
با بی خیالی گفت:_ادم کشتن ازت نمی خوام…ولی خب وقتی خواستن بکشنت،باید زنده موندنو بلد باشی.
مسخرم کرده بود؟
از منی که یه پرستار بودم،واقعا همچین توقعی داشت؟
بی اختیار با تن عصبی ای گفتم: _الان پیشنهادتون به من اینه جگوار؟ چشماش رو تنگ کرد و گفت: _اشتباه متوجه شدی!
من به هیچکس پیشنهاد نمیدم…این فقط راه حله توئه…قبول کردن یا نکردنش،هیچ ضرر یا منفعتی واسه من نداره…اونی که میبازه تویی؛نه من!
سیاس ماهر وسیاستمدار بی نظیری بود.
مهره ها رو جوری چیده بود که تو کیش مات بشی…و خودش در صدر نشسته بود و تورو اچمز می کرد.
_من نمی تونم ادما رو بکشم،نمی تونم باعث مرگ کسی بشم.
با لاقیدی حرص داری گفت:
_نکش،زخمی کن…خواستی بعد درمانم کن. فقط یادت باشه کسی که مقابلت قرار می گیره،یه عوضی ی که خانوادتو کشته.
و این جمله کوبنده بود!!!
مات و مبهوتم کرده بود…چرا اینقدر جسورانه و فاتحانه حرف می زد؟
_الانم فقط شش ثانیه وقت داری تا جواب بدی.
چی؟چه مرگش بود؟من باید حداقل یک روز بهش فکر می کردم…
_شش. امکان نداشت…من قاتل نبودم. _پنج. ولی اونا خانوادتو کشتن… _چهار. تو مسئول نیستی ارامش
_سه. تو کاری واسه ارامش روحشون نکردی ارامش. _دو تو پرستاری،ادمکشی مگه؟ _یک ولی تو می تونی از خودت دفاع کنی؟تو باید بلد
باشی از خودت دفاع کردنو یا نه؟ _تمومه…خب،کنس… _قبوله!! نگاهم کرد…چشمامو بستم.
من ادمکش نمی شدم،من فقط می خواستم فعلا زنده بمونم و کمک کنم…قاتل پدر و مادرمو پیدا کنم…فقط همین.
_خیله خب…از فردا،تمرینت شروع میشه. حالام برو و مزاحمم نشو!
و جلوی چشمای درشت شده من سمت تختش رفت و همون طور که دراز می کشید گفت:
_اگه علاقه ای به سالم بیرون رفتن نداری،جرئت داری یه دقیقه دیگه اینجا باش.
_خدافظ. و به ثانیه نکشیده از اتاقش بیرون زدم. لعنتی،تو قبضه روح کردن ادم ها نظیر نداشت…
.
.
روی تخت دراز کشیدم و از دردی که توی ماهیچه هام پیچید ناله ای کردم.
زیر لب اون هیولای وحشی رو مورد رحمت قرار دادم.
لعنتی له ام کرده بود…مثل یک بولدوزر از روم گذشته بود.
ذره ای رافت و رحمت درون وجودش نبود.
اموزشم رو تو باغ کردان شروع کرده بود. خاطرات این یک ماه مقابلم چشمم رفت و من زیر لب هر چه در توانم بود نثار روح پر فتوحش کردم!!
_ضربه بزن. با گیجی نگاهش کردم و گفتم: _چی؟ اخمی کرد و با غرش گفت: _کری؟میگم ضربه بزن. دستای مشت شده ام رو باز کردم و با کلافگی
گفتم:_خب…خب من که به شما اسیب نمی زنم که.
لنگه ابروی لعنتی بالا انداخت و گفت:
_شجاع شدی بچه،گنده تر از توام نتونستن ضربه بزنن…حالا نگاهم کن و به من ضربه بزن.
نگاهش کردم…مغرور عوضی! سری تکون دادم و گفتم:_نه من نمی تونم به شما ضربه بزنم. _ضربه می زنی یا من بزنم؟ سری با لجبازی تکون دادم و گفتم: _من این کارو نمی ک… و بومب… به عقب پرت شدم و با شدت روی زمین افتادم. مبهوت مونده بودم. لعنتی منو پرت کرد؟ شونه ام،دقیقا جایی که مشت زده بود و من کله پا شده بودم تیر می کشید. _بلند شو.
با حرص نگاهی بهش کردم و تقریبا با غیض گفتم:
_چرا اینجوری می کنید؟شونه ام شکست خب. با بی خیالی گفت: _اگه بلند نشی،واقعا می شکنه.
بلوف نبود…وقتی حرفی می زد،عمل می کرد. فحشی زیر لب دادم و با احتیاط بلند شدم. _حالا منو ببین،ضربه بزن. _خب چرا انقدر سختش می کنی… درد شونه سمت چپم باعث شد جیغی بکشم و بگم: _بابا یکم اروم…استخونام شکست. لعنتی دوباره بهم مشت زده بود و من احمق سه متر به عقب پرت شده بودم. _به جای ور ور حرف زدنت،ضربه بزن.
حالت یک مربی رو نداشت. بیشتر با مسخرگی به من نگاه می کرد.
حتئ کتش رو از هم تنش بیرون نکشیده بود و من با هرضربه اش مثل یک عروسک پارچه ای از هم گسسته می شدم.
لبم رومحکم گزیدم و با حرص گفتم: _خیله خب،خودتون خواستید.!
و با غیض سمتش رفتم،مشتم رو اماده کردم تا دقیقا به شکمش بکوبم.
مشتم بلند شد،دستم به سمتش پرواز کرد اما قبل اینکه حتئ نزدیک بدنش بشه؛دست های کوچیکم مشت دست هاش شد،بی هوا پیچیده شد و صدای جیغم به هوا پرتاب شد.
_خیلی ساده ای بچه. و محکم پرتم کرد به عقب. درد،درد بدی توی ارنجم حس می شد. خدا لعنتت کنه…مثل یه دشمن با من برخورد می
کرد.
_جگوار،مگه من دشمنتونم اخه؟چرا انقدر بی رحمانه برخورد می کنید؟
_چون فایت،رحم نمی شناسه. حالام اگه یه ثانیه دیگه اونجا وایسی،هر اتفاقی بیافته،عواقبش پای خودته.
و من ترسیده بهش نزدیک شدم،ارنجم درد می کرد و بی اختیار بغض داشتم اما قسم خوردم که گریه نکنم.
ضربه زدم،ده برابر ضربه دیدم.
حتئ دستم نزدیک بدنش هم نمی شد،تو مرز تنش ضربه ام رو دفع می کرد.
حرصم در اومده بود. با خشم سمتش رفتم و خواستم لگدی سمتش پرت کنم اما زرنگ تر از این حرفا بود و مچ پایی رو که سمتش بلند کرده بودم به سادگی گرفت،فشاری وارد کرد و با سادگی دوباره پرتم کرد.
صدای ناله تک تک استخون هام در اومده بود.
روز اول،اونقدر کتکم زد و اونقدر بدنم رو مورد عنایت قرار داد که شب از زور درد زیاد اشک ریختم.
ظهر روز بعدش باز پارسا به دنبالم اومد و من رو به باغ کوفتی برد.
دوباره روز از نو،روزی از نو.
بی رحمانه ضربه می زد و ضربه های من رو دفع می کرد.
با جیغ سمتش حمله می کردم اما ضربه هام به خودم بر می گشت.
دقیقا سه روز،سه روز کامل ازش کتک خوردم.
نقطه ای از بدنم باقی نمونده بود که زیر امواج ضربه هاش قرار نگیره.
فریاد نمی کشید اما تا غرش می کرد بلند می شدم و دوباره از نو شروع می کردم.
روز سوم،مچ دستم اسیر دستش شد و اونقدر درد گرفت که لبم رو گزیدم. اخ غلیظی گفتم و قطره اشکی از روی گونه ام چکید. خیره در چشم های هم شدیم و عصیان نگاهش به طوفان چشم های من خورد.
برای لحظه ای مکث کرد و بعد مچم رو رها کرد و گفت:
_برای امروز کافیه!!!
و رفت. روز بعدش،استراژی عوض شده بود.
بعد از کلی کتک خوردن و کیسه بوکس قرار گرفتن مشت های حضرت اقا،شروع به اموزش کرد.
وقتی ازش پرسیدم چرا از روز اول بهم اموزش ندادی،جواب جالبی داد:
_باید درد رو حسش می کردی،می فهمیدیش…استخون به استخون باید درد بکشی تا انگیزه واسه یه جنگ رو داشته باشی.
وچقدر جمله اش معنی خاصی می داد!! سمتم اومد و با حالت تعلیمی گفت:
_پاهاتو به اندازه عرض شونه باز کن. دستاتو بیار جلوی صورتت،گاردتو حفظ کن. مشتامو دفع کن و اجازه نده به صورتت اسیبی برسه.
وقتی با گیجی نگاهش کردم،نزدیک شد و حین این که با پاش ضربه های ارومی به مچ پاهام می زد تا پاهام رو به اندازه عرض شونه باز کنم گفت:
_اول باید یاد بگیری درست وایسی،اینکه چه شکلی جلوی رقیبت گارد بگیری،یه اصله.
دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:
_یه جوری وایستا که شونه ات هدف حریفت باشه. اگه راست دستی،که متوجه شدم راست دستی،شونه چپتو بیار جلو. حالا که شونه سمت چپت سمت حریفه،پای راستت میشه عامل ضربه. می فهمی چی میگم؟
عطرش زیر بینیم بود و چشماش کمی بهمم ریخته بود. جای دستاش روی شونه ام سنگینی می کرد.
_بله.
_پاشنه پای راستت باید با انگشتای پای چپت توی یه خط باشه ولی پاشنه های پات باید روی زمین باشه…اها،اره این شکلی. خوبه.
طبق گفته اش ایستادم.
_این کار تعادلتو حفظ می کنه. ارنجاتو ببر سمت پهلوت،ساعدتو بیار بالا…نه اونجوری نه.
ارنجم رو گرفت و به شکلی که گفته بود در اورد و من نمی دونم چرا نمی تونستم نفس بکشم!!
_سرتو جلو خم کن،دستات باید مقابل چونه و گونه ات باشه…اره. دقیقا این شکلی.
دستم رو بین دستاش گرفت و فرمی رو که اموزش می داد،اجرا کرد.
لمس دست هام،توسط دست های قدرتمندش تمرکزم رو بهم می ریخت.
_کف دستت باید به سمت خودت باشه…خوبه،حالا تو حالت دفاع قرار داری بچه. می تونی ضربه بزنی یا ضربه رو دفع کنی…حالا ضربه بزن!!
مقابلم قرار گرفت و من با بسم اللهی دستامو تکون دادم و ضربه زدم…و خب به سادگی ضربه ام رو دفع کرد.
_حالا من ضربه می زنم و تو سعی کن دفعش کنی.
و قبل اینکه فرصت حلاجی بده مشتش بلند شد و من تحت اموزشم دستامو بالا گرفتم اما دیر اقدام کردم و مشتت دوباره شونه ام رو از هم درید.
_حق نداری استراحت کنی…بیا جلوتر.
تو دلم لعن و نفرین بود که سمتش جاری می کردم.
اون روز و روز های بعدش کلا اموزش دیدم که چه جوری یه ضربه رو از خودم دفع کنم و بالاخره بعد یک هفته موفق شدم…البته که یک جای سالم توی تنم باقی نمونده بود.
روز های بعد،به تکنیک قسمت های حساس و
اسیب پذیر بدن روبهم اموزش داد.
چشم ها،گردن،گلو،مرکز شکم،زانو،کشاله ران،و پاها نقاط حساس و اسیب پذیر بدن بودن و بهم یاد داد وقتی یک نفر بهم حمله می کنه،چه جوری از خودم دفاع کنم.
سر جمع چیزی نزدیک به یک ماه و هشت روز ما مشغول اموزش دفاع شخصی بودیم…
و بالاخره موفق شده بودم…
شاید کمی زمان زیادی طول کشید اما اونقدر بهم سخت گرفته بود که با کلی اشک و ناله اخرسر یاد گرفتم از خودم دفاع کنم.
فقط خدا به داد فردا برسه!!!
.
.
حامی(جگوار)
با کنجکاوی به من نگاه می کرد. زیر چشمی تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم.
جعبه رو روی میز گذاشتم و گفتم: _خب،اماده ای؟ _بله.
ذره ای در برابرش رحم نکرده بودم…با ظالمانه ترین شکل ممکن بهش اموزش داده و حتئ اشکش رو هم در اورده بودم اما چیزی که خیلی برام جالب بود،تواناییش بود.
ناله کرد،درد کشید،حتئ اشک ریخت اما پا پس نکشید.
منتظر بودم روزی بهم بگه نمی تونه و میخواد کنار بکشه اما لب می گزید و چیزی از جا زدن نمی گفت و این خیلی برام چالش برانگیز شده بود.
روز های اول که کتک می خورد،سعی می کرد با حرص به من حمله کنه و وقتی با سرکشی و وحشی گری سمتم یورش می برد،صحنه ای چشمگیر ایجاد می کرد…
جعبه رو باز کردم و برق صفحه صیقل خورده اش به چشمم خورد…و درست حدس زدم،خشکش زد.
_ای…این چیه؟ قفلش رو باز کردم و صفحه محافظش رو کشیدم. و برق برنده چاقوی تیز منعکس شد. طرح زیبایی داشت.
قاب بنفش رنگی داشت که با رنگ های طلایی روش طرح های شلوغ و درهمی حکاکی شده بود و زیباییش رو واقعا چشم گیر کرده بود.
زیبا و خطرناک بود!!! چاقوی طراحی شده رو سمتش گرفتم و گفتم: _بگیرش. با وحشت به چاقوی خیره کننده و وسوسه انگیز
درون دستم نگاه می کرد.
_من…من اینو نمی خوام.
_ازت نپرسیدم چی می خوای؛گفتم من میخوام!
ترس،نگرانی درون چشماش بود.
هم از نافرمانی می ترسید و هم از برق برنده چاقو!!
_جگوار،این خیلی خطرناکه. _می گیریش یا نه؟
غریدم و خیلی زود چاقو رو با هراس در دستش گرفت.
مثل یک بمب بهش نگاه می کرد و هر لحظه منتظر بود تیغ تیز چاقو شاهرگش رو ببره.
چهار قدم ازش فاصله گرفتم،خیره شدم تو چشماش و با جدیت گفتم:
_حالا سعی کن به من ضربه بزنی. سری تکون داد: _نه…نه…این خیلی خطرناکه! _قراره حرفمو تکرار کنم؟؟
با زاری گفت: _جگوار!!! صداش یک پارادوکس بود… اعصابم رو ارام می کرد و سیستم مغزیم روهم
بهم می ریخت. هم اروم می شدم،هم می خواستم خفه اش کنم.
ناز درون صداش خلسه اور بود…ولی جنون انگیز!!
_اگه یه کلمه دیگه بگی،همون چاقو رو به سمت خودت پرت می کنم.
می خواستم حرف نزنه…نخنده…هیچی نگه!!
لباش رو جمع کرد و چشمای کوفتیش رو با درد بست و زیر لب گفت:
_تو رو خدا ببخشید. لعنت بهش…این دختر چه مرگشه اخه؟
_بزن!
نزدیک شد و با حالت بامزه و مسخره ای چاقو رو سمت من گرفت. چرخی زد و حرکت چاقو یک صدای ارومی ایجاد کرد.
_اگه اینجوری بخوای ضربه بزنی،اول خودت داغون میشی.
با چشمای گیج به من نگاه می کرد: _چرا؟ اشاره ای به چاقو کردم و گفتم: _برعکس گرفتی! نگاهی به چاقو کرد. سمت تیز و برنده اش رو
سمت خودش گرفته بود!! _اها…خوبه؟ سری تکون دادم. _ضربه بزن. باز هم نزدیک تر شد و چشماشو بست و با حالت
بامزه ای گفت: _ببخشیدا…
چاقو رو ازش گرفتم و تو هوا رقصی ماهرانه ایجاد کردم…و دقیقا جلوی چشمش قرار دادم.
_حالا تو ضربه بزن.
چشماش با شگفتی روی من بود. نزدیکم شد و چاقو رو دوباره سمتم گرفت. این بار مچش رو گرفتم و پرتش کردم به جلو.
اخی گفت. تلو تلو خورد. برگشت نگاهم کرد و با غیض گفت: _جگوار یکم رحم کنید خب! _یه بند داری حرف می زنی…گفتم بزن. هوفی کشید. نزدیک شد و گفت: _دیگه منم رحم نمی کنم پس! لنگه ابرویی بالا انداختم…شجاع شده بود.
صدای جیغ مانندی از گلوش خارج شد و بعد با سرعت نزدیکم شد. اما خیلی زود دوباره مچش رو گرفتم و پرتش کردم.
سرعتش بیشتر بود و این بار بیشتر تلو تلو خورد.
وقتی به سمت من برگشت،چشمای درشتش از زور حرص می درخشید…این دختر خیلی فان بود!!
نفس های کش داری کشید،سری با حرص تکون داد.
چاقو رو بین دستاش محکم فشار داد و گفت: _خسته شدم از کتک خوردن!
و مثل یک تیر از کمان در رفته به سمتم یورش برد.
نزدیک شد،خواستم بازوش رو بگیرم،سر خم کرد و خودش رو عقب کشید.
حرکت جالبی بود اما قبل اینکه بخواد حرکت بعدیش رو رو کنه،مچش رو گرفتم،چرخوندمش،و
در یک حرکت کمرش رو به قفسه سینه ام چسبوندم…
دستش رو که چاقو درونش بود رو بلند کردم و دقیقا روی رگ گردنش قرار دادم.
مچ دستش رو گرفتم و لبه تیز چاقو رو روی پوست گردنش گذاشتم.
نفسش حبس شد. دست دیگه ام رو روی شکمش قرار دادم. از پشت،محکم به خودم چسبوندمش!!! چهره اش رو کامل نمی دیدم اما صورتم دقیقا
مقابل گوش سمت راستش بود. _یه حرکت اضافه،گردنت رو می بره. نفسی کشید و بدنش درون اغوشم لرزید… _م…می خواید منو بکشید؟ صدای نفساش،ریتم نفساش و لعنتی…عطر موهاش
تمرکزم رو بهم می زد.
گردنش رو از ترس تکون نمی داد و چفت تنم شده بود.
می خواستم چاقو رو از روی گردنش پایین بیارم اما ریتم تنش و اصطکاک بدنش در اغوشم،کمی؛اذیت کننده بود.
_جگوار!!! لعنتی صداش چرا این شکلی بود؟
توی مغزم می رفت،ارامم می کرد و از طرفی باعث می شد جنون درونم زنده بشه…
_جگوار لطفا!!!
داشت درد می کشید…تیغ چاقو ممکن بود رگ گردنش رو بدره.
نفساش تند تر شده بود و زیر دستم لرزشش بیشتر شده بود.
سفت به من چسبیده بود و من دستم روی شکمش بود و به خودم چسبونده بودمش.
بوی تنش،با بوی ترس مخلوط شده بود.
رایحه موهاش یه کوفتی بود که سکر اور بود…دست و پام رو می بست.
این دختر،ارومم می کرد،نفساش،صداش،ارومم می کرد.
اما در همون لحظه هم یک جنون خونین رو بهم اضافه می کرد.
می خواستم صدای نفس هاشو گوش کنم اما همزمان دلم می خواست گردنش رو هم پاره کنم!!!
_دارید منو می ترسونید! و سعی کرد با ارنجش ضربه ای بهم بزنه…
جنون درون مغزم اتش می کشید…صداش مثل نسیم اعصاب متشنجم رو اروم می کرد.
بالاخره،بوی تنش کار رو برام اسون تر کرد.
رایحه موهاش با عطر تنش،بوی مست کننده ای ایجاد کرد و من بالاخره چاقو رو از روی گردنش پایین کشیدم.
مثل یک زندانی خودش رو از حصار تنم بیرون کشید و با صدای بلند نفس کشید…
لعنتی،من چم شده بود؟؟؟
خواست حرفی بزنه که جنون درونم شکل گرفت و غریدم:_جرئت داری حرف بزن…لال شو صداتو نشنوم.
و بی توجه به نگاه متعجب و گیجش؛از باغ بیرون
زدم…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-28 01:07:31 +0330 +0330

(قسمت 22)
(ارامش)
مثل یک اسمون بهاری بود…ساعتی افتابی بود…افتابی داغ و هستی بخش،درست لحظه ای که فکر می کردی اشعه خورشید بهاری قراره پوستت رو نوازش کنه،رعد و برق می زد و اسمون چنان
غرش می کرد که تو یه ثانیه مات و مبهوت می شدی…
جگوار دقیقا یه اسمون بهاری بود. هیچ وقت نتونستم حتئ ثانیه بعدیش رو حدس بزنم.
من سکوت کرده و به جاده چشم دوخته بودم،کیان با دقت رانندگی می کرد و هیولا،چشماش رو بسته بود و در فکر به سر می برد.
وسط تمرین ناگهانی از این رو به اون رو شد.
دستی به گردنم کشیدم،واقعا یه رد زشتی روی گردنم به جا گذاشته بود. اگه فقط یک ذره دیگه فشار وارد می کرد،تیغ تیز چاقو پوست نازکم رو می برید.
هیچ نمی فهمم چرا بهم ریخت و بهم تشر زد که ساکت باشم…چی کارش کرده بودم مگه؟
هنوز گیج کارش بودم…تمرین رو نصفه رها کرده بودیم و جرئت می خواست پرسیدن از این دیو خشم که چرا انقدر زود بر می گردیم!!!
دستام رو مشت کردم و سعی کردم فقط سکوت کنم تا هر چه سریع تر به عمارت برسیم.
دلم برای داریوس و مسیح تنگ شده بود.
جناب هیولا اونقدر من رو اسیر کرده و مورد ضرب و شتم قرار داده بود که ترجیح داده بودم کمتر باهاشون روبه رو بشم. چون می دونستم به محض اینکه داریوس بفهمه مانع این کارم میشه و من نمی خواستم پشیمون بشم.
داریوس رو بیشتر در بیمارستان و تایم کاری می دیدم چون وقتی وارد عمارت می شدم،طبق برنامه می رفتم سراغ اموزش.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم دلداری دادم که بالاخره این روز ها تموم میشه.
نمی دونستم که این روز ها تموم میشه اما قراره اتفاقی واسه ام بیافته که…
.
.
تا چشم کار می کرد بیابون بود و شوره زار… اصلا نمی دونستم کجا اومدیم.
گرمای مذاب کننده ای به بدنت می خورد و حس می کردی تموم اعضای بدنت در حال جوشیدنه… این بیابون برهوت،تنهاچیزی که برای خوش امدگویی به تو داشت؛همین گرما بود.
بی منت گرما می بخشید،خورشید رو به اغوشش کشیده بود و انرژی فوق العاده خورشید مغزت رو می سوزوند!!!
من دختر لوسی نبودم اما مثل یک ماهی دور افتاده از اب لب می زدم.
بطری ابی در دست داشتم و وسواس گونه،هر دو دقیقه یک بار اب رو جرئه جرئه وارد بدنم می کردم و حس تشنگی توهم مغزم رو خنثئ می کردم.
یا من دیگه زیادی لوس بودم که زیر این افتاب داشتم اپ پز می شدم یا این دو نفر کلا تو دسته ادمیزاد نبودن که خیلی ریلکس به کویر برهوتی که مقابلمون بود نگاه می کردن.
این هیولا،اونقدر جاذبه داشت که مطمئن بودم تموم افرادش رو هم جون سخت کرده؛درست مثل خودش!!
_چرا اومدیم اینجا؟
کت تنش نبود و بلوز استین کوتاه مشکی رنگی به تن داشت که هماهنگ با اون عینک برند دولچه گابانای کوفتیش بود که به طرز ناراحت کننده ای ازش یه جذاب خیره کننده ساخته بود که تو باید اونقدر خودتو نیشگون می گرفتی که خیره اش نشی.
_زیاد سوال می پرسی…صدات تو مخمه.
رسما یه بی ادب بود که چنان می زد تو برجکت که باید لال می شدی.
_شرمنده واقعا،دارم از افتاب دلپذیر لذت می برم بخاطر همون نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم.
_نیازی به تشکر نیست.
گوشه لب های کیان بالا رفت و روش رو به سمت دیگه ای گرفت اما من متحیر مونده بودم یه ادم چقدر می تونه عوضی باشه اخه؟!
ادم کل کل کردن های الکی نبودم بنابراین تصمیم گرفتم سکوت کنم…درست مثل این یک ماه و بیست روز.
نزدیک به دو ماه بود که اموزش می دیدم،دفاع شخصی و بعد کار با چاقو.
داریوس بالاخره فهمید اما نتونست مانعم بشه…هیچکس نمی تونست.
مربی حرفه ای ولی ستمگری بود. تا اشکت رو در نمی اورد رهات نمی کرد.
بعد از دو هفته تمرین با چاقو،امروز صبح بدون حرف گفته بود سوار بشم و قراره بریم اموزش بعدی و حالا سر از این کویر در اورده بودیم.
_اوردیش؟ کیان با شنیدن صداش صاف ایستاد و گفت: _بله. _بدش ببینم.
با گیجی بهشون نگاه می کردم. کیان کتش رو کنار زد و بعد اسلحه کوچیکی رو سمتش گرفت و من خیلی بد ترسیدم.
می خواست چی کار کنه؟
اسلحه رو در دستش گرفت،به قسمت مخصوص خشاب هاش دستی کشید و گفت:
_بیا جلو.
هم استرس و هم یه هیجان لعنتی ای نسبت بهش داشتم.
بطری اب رو درون دستم فشردم و نزدیکش شدم.
_اسمش روولور اسمیت سونه. شاید تو فیلما دیده باشی،پلیسا از این زیاد استفاده می کنن. دلیلشم اینه که تو هر شرایطی می تونه هدفگیری و تیراندازیو
درست انجام بده و بهت این امتیازو بده که اشتباه شلیک نکنی. یه سلاح کمری محبوبه. وزنش کمه و سیلندرشم می تونه شش تا گلوله رو توی خودش جا بده که خب این تقریبا برای یه تیرانداز ماهر و نیمه ماهر موقعیت خوبیه.
اطلاعاتش باعث می شد با دقت بهش گوش بدم.
نگاهی به من نمی کرد اما اسلحه رو چرخوند و گفت:
_کار باهاش اسونه…خیلی قلق گیری نمی خواد. به خودت زیاد بر نمی گرده،کوچیکه و می تونی راحت پنهانش کنی و برای تویی که هیچی از اینا نمی دونی، این کلت خیلی بدردت می خوره. نیازی به کارای عجیب غریب نداره…می فهمی چی میگم؟
لبم خشک شده بود. می خواستم بطری اب رو باز کنم و هر چه اب درونش هست به داخل دهنم هدایتش کنم اما سرش رو برگردوند و به من نگاه دوخت.
عینک به چشم داشت اما جذابیتش صد برابر شده بود.
_اره. و لبام رو با زبون تر کردم.
_خیلیا میگن کار با اسلحه سخته اما من میگم چرنده…چرا؟چون یه وسیله اماده به کشتنه.
قدرتمنده…فایده اش زیاده…نیازی نداری خیلی واسش انرژی تلف کنی.
حرفاشو درک نمی کردم. با حالت عصبی ای گفتم:
_فایده؟این وسیله ادم می کشه…اصلا فایده این چیه؟
دیدمش که ابروش بالا پرید.
_اولین فایده اش اینه که اگه یه اسلحه داشته باشی،همه چی تحت کنترل توئه…ببین منو می تونم همین الان مغزتو روی این ریگ ها بریزم.
متحیر حرفاش بودم اما وقتی اسلحه رو بالا گرفت و دقیقا مقابل پیشونیم نگهش داشت،از شدت ترس نتونستم اب دهانم رو ببلعم.
می خواست چی کار کنه؟
_الان قدرت دست کیه دختر رضا؟
حرفاش؛فقط یه حرف نبود…ثابتش می کرد.
حالا که سر اسلحه سمت پیشونیم بود و ممکن بود هر لحظه مغزم رو منفجر کنه،حرفش رو درک می کردم.
راست می گفت…الان همه چیز تحت اختیار اون بود.
_دست شما! _خوبه…اینو همیشه یادت باشه. و اسلحه رو پایین اورد و من نفسم بالا اومد.
_قصد ندارم خیلی دقیق بهت اموزش بدم،فقط میخوام کار باهاشو بلد باشی…بیشترین چیزی که می خواستم این بود که اصول دفاع شخصی و کار با چاقو رو یادبگیری که سخت ترین بخش ماجرا بود…اینجا فقط ازت میخوام شلیک کنی.
تمام تن گوش شده و به حرفاش توجه می کردم.
دو قدم جلوتر رفت،صاف ایستاد،اسلحه رو بالا گرفت و گفت:_فقط تمرکز کن،تمرکز اصل شلیک کردنه…وقتی که هدفتو پیدا کردی فقط یه چیز می مونه…و بنگ!!!
صدای مهیب اسلحه باعث شد بی اختیار جیغ خفیفی بکشم و بطری اب از دستم به زمین بیافته.
_خب،حالا بیا جلو!
واقعا نمی تونستم…صدای شلیک هنوز در گوشم بود.
_م…من نمی تونم.
_دست تو نیست. من می خوام و تو باید انجام بدی.
اگه انقدر ترس بهم غالب نشده بود شاید چیزی به این همه غرورش می گفتم اما فقط تونستم مثل سکته ای ها قدم های نامتوازن به سمتش بردارم.
اسلحه رو سمت من گرفت و با غرش گفت: _سخت نیست…فقط شلیک کن! لبامو تر کردم و با زاری گفتم: _اخه چرا باید این کارو بکنم؟ _من کی بابت کاری که میگم توضیح دادم؟هوم؟
لعنت بهت…
دستم رو با لرزش مشهودی بلند کردم و به سمتش گرفتم.
وقتی سر انگشتام با اون الت قتاله برخورد کرد،یخ زدم.
چاقو این شکلی نبود…این یکی خیلی وحشتناک تر بود.
من توی بیمارستان زیاد از چاقو استفاده می کردم و جزو وسیله های کاریم به حساب می اومد اما این؛زیادی واهمه انگیز بود.
_خیله خب،حالا شلیک کن.
اب دهانم رو با سر و صدا بلعیدم. کنارش قرار گرفتم.
_روی اون طرفی از بدنت بایست که باهاش کار می کنی…حالا همون پاتو بیار یک قدم جلوتر،شونه اتو صاف کن. اجازه بده نفسات راحت گردش کنن. با دست راستت که راحت تری،قسمت جای دست اسلحه رو بگیر…اره اینجوری و با دست چپت تنه اصلی رو نگه دار. نفس عمیق بکش…هدفتو شناسایی کن،تا سه توی دلت بشمر و حالاااا.
دستورش باعث شد انگشتام روی ماشه بلغزه و بعد انفجاری از داخل محفظه بیرون بیاد،یک لحظه گرما و بعد صدای مهیب و انرژی شوکه کننده اش.
همزمان با این که فشنگ گلوله از اسلحه خارج شد،منم کنترل از دست داده و تحت تاثیر نیروی باور نکردنیش جیغ بلندی کشیدم و اسلحه رو با هراس روی شن ها انداختم و با سرعت به عقب
چرخیدم اما…اما به تنه محکم و پولادینی خوردم و بینی ام از این برخورد اتفاقی تیر کشید و صدای ناله اش بلند شد.
اخی گفتم و دستم رو روی بینی ام قرار دادم.
استخون بینی ام درد می کرد. دردش اونقدر شدید نبود اما انعکاس دفاعی بدنم همراه با پر شدن چشمام شد.
_نه نه نه…حق فرار نداری.
سرمو بالا گرفتم. سینه به سینه اش ایستاده بودم و با چشمای پر نگاهش می کردم.
_نمی تونم. _باید بتونی.
خم شد و مقابل صورتم قرار گرفت و من فراموش کردم اصلا چرا درد می کشیدم!!!
یه میدان الکتریکی شدیدی دورش رو احاطه کرده بود…خطرناک بود اما اونقدر فریبنده بود که مثل اوای یک جادو تو رو به سمت خودش می کشید.
امواجی که از جاذبه اش به تو برخورد می کرد،فلج کننده بود.
تک تک اعصابت رو از ریشه خشک می کرد و تنها حسی که توی اون لحظه بهت دست می داد،مات شدن بود!!
یادم هست یه جایی خوندم،در زمان های قدیم،یک پری مرگ زندگی می کرد که باعث می شد تو با دست خودت خواستار مرگت می شدی.
اون پری،در گوشه جنگل و تاریک ترین بطنش قرار می گرفت،موج جادو کننده ای سمتت پرت می کرد و با صدای ریز و بمی تحریکت می کرد. موج صداش یک حس قدرتمند بود و تموم عقلت رو خاموش می کرد و بی اختیار به سمتش فریفته می شدی،به اغوش سیاهی می رفتی و اون پری
نوازشت می کرد،بوسه ای به لب هات می زد و بعد…بعد بی رحمانه گردنت رو می درید…
به همین سادگی!!
اون پری اغواگر تو وجود این هیولا زندگی می کرد که موج حضورش باعث می شد بی اختیار به سمتش کشیده بشی…
_میخوام انتقام بگیری یا نه؟ چشمای کوهستانیشو نمی دیدم اما لب زدم: _می خوام،اما نه انقدر ظالمانه. دستش رو بالا اورد و چونه ام رو گرفت و تموم
تنم رو لرزه فرا گرفت. چه مرگم شده؟
_ تو صلح بدون خون ریزی می خوای. یه انتقام بدون درد می خوای…یه تغیر بدون جنگ می خوای…ولی چشماتو باز کن،دنیا بدون خون چرخش نمی چرخه.
دست دراز کرد و کیان اسلحه رو بهش تحویل داد.
حتی فرصت حلاجی به جمله سنگینش رو هم به من نداد.
دستاش رو روی شونه ام قرار داد،به سادگی من رو چرخوند. پشت بهش ایستادم و لعنت خدا بهش که بدنش از پشت به من چسبیده شد و من نفسام رو تو اون حوالی گم کردم.
کاملا چفت تن هم ایستاده بودیم.
پستی بلندی های هم دیگه رو باهم پوشش داده بودیم.
یک دستش روی دست راستم نشست و بلندش کرد و مقابل صورتم نگه داشت.
مثل مرده ها فقط ایستاده بودم. با دست دیگه اش دست چپم رو بلند کرد و بعد اسلحه رو بین دستام قرار داد.
دستام توی دستای مردنه اش گم شده بود.
نفساش به لاله گوشم می خورد و خدایا،این حرارت کشنده از کجا می اومد؟
این کدوم جهنمی بود که من در حال گر گرفتن بودم؟
_خیله خب،حالا تمرکز کن…اون درختچه رو می بینی؟
لب تر کردم و با بدبختی گفتم:
_اره.
با صدای بمی،دقیقا کنار گوشم گفت:
_حالا بهش شلیک کن.
دستام می لرزید…هر کاری کردم نتونستم. لرزش دستام قدرت کشیدن ماشه رو ازم سلب می کرد.
_چرا دستات می لرزه؟
_می ترسم!!! نزدیک تر شد و من اعصابم درحال ترکیدن بود. _از؟ با بی حالی و ترس گفتم: _درد…از درد می ترسم. دستاش رو دستم مشت شد و من بدنم مثل یک انبار جرقه می زد. با صدای بمش در کنار گوشم گفت:_بهترین راه واسه کنار اومدن با درد اینه که در اغوش بگیریش…این طوری دیگه هیچ قدرتی نداره…تو درد رو بغل کردی و این یعنی تو به قدرت لگام زدی بچه.
درد،درد از خیلی چیز ها ساطع می شد…این روز ها من خیلی درد می کشیدم…از چیز ها و ادم ها!!!
اصلا متوجه حرکاتم نبودم فقط بی اختیار گردن کج کردم و دقیقا،فیس در فیسش ایستادم.
نفس در نفس…نفس های داغش به گونه ام شلیک می کرد و من زخمی می شدم از حرارت این تن!!!
_درد رو بغل کنم،اروم میشه؟ چشماشو نمی دیدم اما حسش می کردم. _اره…اگه بغلش کنی تو بهش افسار زدی. درد اشنایی توی بدنم می پیچید…درد بود و درد. _دیگه اذیتم نمی کنه؟زخمیم نمی کنه؟ داشتم چرتو پرت می گفتم…قاطی کرده بودم.
مغزم اتصالی کرده بود. جرقه زده و اتش سوزی راه انداخته بود و جلوی ورودی یک تابلوی بزرگ زده بود" اینجا به دلیل وجود درد تعطیل است"
نفسی کشید و هرم نفساش به صورتم کوبیده شد. _نمی تونه…چون تو قدرتشو گرفتی دختر رضا!!! و من تموم شدم!!!
زمان ایستاده بود و من در اغوش این هیولا،دنبال درمان درد هام می گشتم.
چقدر در اون حالت موندیم یه سوال بی جواب بود اما فقط با حرص گفت:
_حالا برگرد شلیک کن!! نفسم رو رها کردم. سری تکون دادم.
تکه های مغز سوخته شده ام رو جمع اوری کردم و بالاخره برگشتم.
هنوز قفل تن هم بودیم. _شلیک کن.
درد رو به اغوش گرفتم…درد من رو به اغوش گرفته بود.
نفسی کشیدم. _تصور کن اون قاتل جلوت ایستاده. راه کارش جواب داد.
نفس عصبی ای کشیدم،قاتل رو تصور کردم،من درد رو به اغوش کشیده بودم و درد رو رام می کردم و بعد…بنگ!!!
این بار از صداش نترسیدم و از انرژیش فراری نشدم…چون درد رو به اغوش کشیده بودم…

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «