سلام رفته بودیم خونه اقوام دور. صبح همه رفتن جنگل و من نرفتم. صبح بلند شدم دیدم صدای اهنگ شاد از اتاق پسر نوجوونشون میاد. رفتم دیگه ای وای. جلو آینه با شورت زرد آبجیش وایساده و داره میرقصه. اون فکر کرد منم رفتم با بقیه . یهو از آینه منو دید خشکش زد که منم بغلش کردم و باهاش صحبت کردم که حسشو میفهمم و اینا. بعد دلش خواست قربونش برم و وارد عملیات شدیم