این اولین داستانی هست ک از زبون دانای کل مینویسم ، امیدوارم مورد پسند واقع بشه.
مادر با گریه و شیون میگه : اون فقط 20 سالش بوود ، هزار تا آرزو دااشت ، خیلی زود بود براش ، خیلی…
پدر همچون مجسمه ی سنگی با صورتی ک چیزی رو نمیشد ازش خوند ، فقط یه گوشه ایستاده بود و خیره به سنگ قبر دختری نگاه میکرد که از اول هم مخالف دنیا اومدنش بود ، حالا نمیدونست با از دست دادن دختری ک 20 سال کنارش بود و بارها با حماقت هاش گند زده بود به زندگی و اعصابش ، باید ناراحت میبود ؟!
بطور کلی اگه آدم با یه جلبک هم 20 سال زندگی بکنه، بهش وابسته میشه بالاخره ! ولی خب میدونی …جلبک اگه سودی نداشت شری هم نمیرسوند ، ولی این دختر با کارهای ابلهانش بارها باعث شر شده بود !
شاید پدر دوست داشت خیلی زودتر از این حرفا از دست این جاهل راحت میشد ، درست همونموقع ک بخاطر مشکلات پلاکت خانومش ، اصرار داشت که این بچه سقط بشه ، یا همونموقع که مست و پاتیل اومده بود خونه و حالش اونقدر بد بود ک یه کلمه هم حرف نمیزد ، حتی وقتی سیلی خورد یا زیر دوش اب یخ رفت ، و مادرش اصرار داشت ک ببرتش بیمارستان ولی پدر مخالف بود ، گفت بذار تا صب بمیره ، بیمارستان چرا ؟ آبرو ریزی میشه …و مادر دست تنها دخترش رو به بیمارستان برد و تا صب بالای سرش گریه کرد …
احمقانه نیست که حالا بخواد برای از دست رفتن همچین دختری گریه کنه ؟! دختری که این سال آخر رو با قبول شدن در دانشگاه دولتی شهر دیگه ، خیلی کمتر از قبل هم دیده میشد…!کسی چه میدونست پشت سکوت پر رمز و نگاه خیره ی پر راز پدر چی میگذشت ؟!
خصوصیت چک کن
مبهم نوشته شده بود و اینکه کلا پدر رو موجود شیطانی ترسیم کرده بود و دختره رو فرشته ی آسمونی
ممنونم از نظرت دوست عزیز .
دختر فرشته ی آسمانی نبود چون از خطاهاش نوشته و گفته شده بود .
ممنون
دختری هستی تک فرزند ک گیر دوتا پدر مادر بیمار و روانی افتادی و از پدرت متنفری و از خودتم متنفری و میخوای بمیری