مردی جقی کوتوله و عن چهره ای در شهر زندگی می کرد. سگها هم به او پا نمی دادند. به طوری که تا او را می دیدند عوعوکنان پا به فرار می گذاشتند.

او در کوچه ای کز کرد و زانوان غم به بغل گرفت که چرا کسی به او لا هم نمیدهد هم برسد به راه.

تا اینکه زنی خپل جادویی از دیوار ظاهر شد و جلوی مرد قرار گرفت. مرد داشت سکته می کرد از ترس. گفت کاری با ظهور ناگهانی ات ندارم ولی قیافه تو هم کم کیری نیست. یکی به من نمیدن یکی هم تو را نمیکنن.

زن خپل جادوگر گفت گه نخور. برایت شربتی آورده ام که به هر دختری بدهی فورا لخت میشود و می گذارد او را بکنی. مرد گفت راست میگویی؟ نکند این همان شربتی است که پسرها به دختر نجیب فامیل میدهند و او فورا لخت می شود و مثل جنده ها کوس و کون میدهد؟ زن گفت شاید…حالا تو ببر امتحان کن…

مرد با خوشحالی شربت را گرفت. فقط مانده بود چگونه اصلا دختری را مخ کند که تا خانه او بیاید؟ در سایت دیوار نوشت تدریس خصوصی رایگان زبان. چند نفر به او پیام دادن که اکثرا آقا هم بودن. یکی از آنها خانمی جوان و زیبا بود که عکسش در تلگرامش بود. فورا دهانش آب افتاد و گفت فردا می آیم به خانه شما و چنان تدریس زبانی کنم که تافل بالای صد بگیرید.

بعد پیش خودش گفت باید شربت را قبل از اینکه او بفهمد اصلا زبان بلد نیستم به خورد زن بدهم. مرد به خانه زن رفت و پس از حال احوال پرسی در اتاق رفتند تا درس را شروع کنند. مرد شربت را در آورد و گفت کمی از این برایمان درست کن و با آب مخلوط کن چون قدرت دهنده ذهن است.

زن هم سه لیوان شربت آورد. مرد گفت چرا سه تا؟ گفت شوهرمم الان می آید تا با هم بخوریم. مرد گفت چی؟ شوهرتان؟؟؟

شوهر زن آمد و پس از احوال پرسی شروع به خوردن شربت کرد که ناگهان کیرش شدیدا راست شد و گفت سحر…سحر هم که خورده بود و حشری شده بود گفت چیه عشقم؟ بیا من بکن…

مرد مدرس فقط میخواست فرار کند که شوهره نگذاشت و گفت کجا؟ میدونی چه قدر جذابی برام؟ تو رو هم میکنم.

مرد گفت تو رو خدا ولم کنید دیرم شده…واقعا هم دیر شده بود…معجزه شربت باعث شده بود شوهره خیلی حشری شود و هم مرد و هم زن خودش را مثل سگ بگاید…

مرد نفرین کنان با کون پاره از خانه آنها بیرون آمد و چندین فحش آبدار را هم نثار زن جادوگر کرد و تا عمر داشت فقط جق زد…