عشقم نسیم(1)

1391/10/04

:X سلام .آرمین هستم 19 سالمه بچه شمالم …
داستانی که می خوام بگم براتون واسه پارساله.تابستون پارسال…
داییم تهران زندگی میکنه هر سال تابستون میان شمال و با هم میریم گردشو پیک نیکو از این چیزا…
زیاد طولش نمی دمو داستانو خلاصه میکنم.یه دختر دایی ناز خوشگل دارم که یه سال از من کوچیک تره .ما از بچگی با هم بزرگ شدیم کلی خاطره با هم داریمو ، علاقه شدید داریم به هم اما هیچ وقت جوری رفتار نمی کنیم که کسی بفهمه ما دوتا عاشق همیم البته خو همه می دونن …تابستون که اومده بودن همه دسته جمعی رفیم یه جای باحال معروفه به( قلعه رود خان) یه قلعه قدیمیه بالای کوه و یه رود خونه هم پایین کوهه که خیلی قشنگه…منو دختر داییم یکم خجالتی هستیم یعنی روز اول زیاد با هم حرف نمیزنیم ولی بعدش حسابی با هم شوخی میکنیمو می خندیمو اینا…اصلش از جایی شروع میشه که ما رسیدیم به قلعه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم یه جا برای نشستن پیدا کردیم…بعدش پدر بزرگ مادر بزرگم چون نمی تونستن از پله ها بیان بالا همونجا نشستن منو،دختر داییمو،بابامو داییم و … رفتیم بالا به سمت قلعه …بعد از ساعتی رسیدیم بالا کلی عکس دسته جمعیو تکی گرفتیم بعد راه افتادیم که برگردیمو ناهار بخوریم
اومدیم پایین ناهارمونو خوردیم…بعد ناهار هرکی واس خودش یه گوشه ای دراز کشید که استراحت کنه منم نشسته بودم داشتم میوه می خوردم که دختر داییم اومدو بهم گفت ورق بازی میکنی گفتم چرا که نه بیار بازی کنیم گفت اینجا نه بریم یه جادیگه …گفتم کجا؟ گفت بریم پایین کنار رودخونه منم بلند شدمو یه نکاه انداختم دیدم هیچکس حواسش نیست رفتیم سمت رود خونه …رودخونه ابش خیلی کم بود گفت بریم یه جا پیدا کنیم بشینیم راستش منم یه جارو پیدا کردم که از هیچ طرف دید نداشت نشستیم رو یه تخته سنگو شروع کردیم بازی کردن
بعد نیم ساعت بهم گفت یه چیز بگم ناراحت نمیشی ؟گفتم نه عزیزم راحت باش …صداش میلرزید من میدونستم چی می خواست بگه ولی منتظر موندم حرفشو کامل بزنه خلاصه همونجوری که صداش میلرزید بهم گفت: آرمین…من…من…عاشقتم …اینو که شنیدم خیره شدم تو چشاش اخه هیچ وقت بهم نگفته بود …گفت چیه ناراحت شدی گفتم نه عزیزم …گفت ارمین من خیلی وقت بود می خواستم بهت بگم اما نمی تونستم ولی دیگه تحملم تموم شد می خوام بگم دوستت دارم ،دیوونتتم… منم گفتم نسیم جون راستشو بخوای این حرفارو منم خیلی وقته می خوام بگم اما نمی تونم نمیدونم خجالته چیه ولی نمی تونستم بگم بهت…ولی می خوام بگم خیلی دوستت دارم ،عاشقتم،با دنیا عوضت نمی کنم ،همینجوری که داشتم نگاش میکردم دیدم اروم چشاشو بست و کم کم صورتشو نزدیک کرد لبمو گذاشتم رو لبش اخ لباش انقد داغ بود که دلم نمی خواست اون لحظه تموم بشه نزدیک دو سه دقیقه داشتیم لب هم دیگرو می خوردیم بعدش من دس کشیدم رو سینش از رو لباس سینا هاشو یکم مالوندم تا اومدم برم پایین سراغ کسش دستمو گرفت اورد بالا گذاشت روی صورتش گفت خواهش میکنم الان نه منم با این که خیلی بهش احترام میذاشتم گفتم باشه خانومی ،وای این اولین باری بود که مزه لباشو می چشیدم خیلی خوب بود ،هیچ وقت اون لحظه یادم نمیره …هیچ وقت بعدش دستشو گرفتم بوسیدم گفتم تمام زندگیمی ،بعد یکم تو چشای هم خیره شدیمو منم یه بوس کوچیک از لباش گرفتم گفتم بریم بالا الان شک میکنن اونم تایید کرد و با هم برگشتیم پیش بقیه خدا رو شکر هنو کسی متوجه ما نبود …بعدش پاشیدم همه باهم دوباره یه دوری زدیمو برگشتیم وسایلو جمع کردیمو نشستیم تو ماشین رفتیم به سمت خونه…
کل روزو بعد اون لحظه داغی لباشو رو لبام حس میکردم…حتی یه لحظه هم فکرش از سرم بیرون نمی رفت…تمام مدت تو ماشین که بودیم بهش نگاه میکردم… اصلا دیوونش شده بودم… خوب این بود اولین داستان من این داستان ادامه داره…
اما…اما…اول نظرای دوستای خوبم بعدش باقی داستانو میذارم …خداییش اولین باری بود که خاطرمو نوشتم ببخشید اگه طولانی بود …
هرکی می خواد ادامشو بدونه که چه اتفاقایی افتاد نظر یادش نره خواهشن فحش ندین ممنونم از همه دوستای گل…
منتظر ادامش باشین جالب تر میشه…
♥آرمین♥
:X

2234 👀
0 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-03-11 02:46:08 +0330 +0330

نخوندمش هنوز ففط کپیش کردم فعلا اونم فقط به عشق اسم نسیم که دنیای منم نسیمه.

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «