اسماعیل… بلند شو ننه…پاشو که نماز دیر شد … پاشو اسماعیل…پاشو ننه جان
مادر یک بند شانهاش را تکان میدهد و صدایش میکند« اسماعیل … نماز عیدِ اسماعیل…»
چشمش را نیمه باز میکند، میخواهد تسلیم شود که با شنیدن صدای پدر خیالش راحت میشود:« چیکار داری بچه رو، بذار بخوابِه»
دیگر نه به بانگ لبیک که از بلندگوی مسجد به گوش می رسد اهمیت می دهد و نه به اصرار مادر، سرش را توی بالش فشار می دهد و به نقشه فرار بوفالو فکر میکند.
نور خورشید شیشههای مشجرِ پنجرهی چوبی گذشته و پشت پلکهایش را گرم میکند. غلت که میزند، پتو از روی صورتش کنار رفته و عطر خنک عود عربی که با دود اسپند مخلوط شده دماغش را نوازش میدهد. سر و صدای توی حیاط مجبورش میکند، تشک و پتو و بالشت را روی هم تا کند، رویش بایستد، خودش را به زور بالا بکشد و از پنجره، حیاط را نگاه کند، درب برزگ حیاط مثل همیشه باز است و شاگرد میوه فروش صندوقهای چوبی پرتقال و سیب و گوجه را یکی یکی به داخل حیاط هل میدهد. پدر صندقها را کنار هم صف داده و چیزی کف دستش میگذارد. آن طرف تر توی باغچه، وسط گلهای صورتی محمدی، قوچ را میبیند که به درخت نارنج بسته شده و مدام شاخهایش را به تنه درخت می مالد.
درست همان جایی که روز اول خان ممد بنای پاکستانی، بره سفید کوچک را بسته بود. « ها خان ممد ، این چیه ؟ قرار بود تالی برامون بیاری…»
خان ممد که آمده بود تا در چوبی خانه را با در دو لنگه آهنی عوض کند، کلنگ را زمین گذاشت گردن بره را گرفت و دستی به پشمهایش کشید:« این قوچ از تالی بهتره حاجی، علف خوب بخوره شیش ماهه قوچ میشه…»
لاغر بود و کثیف، اسماعیل حتی جرات نمیکرد نزدیکش شود ولی پدر اصرار میکرد« اسماعیل بیا بابا، نترس، به پشماش دست بزن!» و بعد دستش را گرفته و آرام به پیشانی بره کشیده بود و از آن روز به بعد مراقبت و رسیدگی به بره شده بود وظیفه اش.
آنقدر نان خشک و کاهو به خوردش داده بود که حتی پدر هم بوفالو صدایش میکرد و آنقدر با آب و صابون پشمهایش را برق انداخته بود که سر و صدای مادر دیگر برایش عادی شده بود « خونه رو به گه کشیدی اسماعیل … خدا منو بکشه که راحت شم از دست تو و این بره ت…»
ولی حالا عید قربان است و همه چیز فرق کرده. پیرهن نوِ آستین کوتاه قهوهای و شلوار جین سورمه ای زیکو که مادر اتو زده و به دستگیره آویزان کرده را میپوشد و یک راست میدود توی حیاط:« سلام، عیدت مبارک، عیدی بده»
پدر بغلش میکند و سرش را میبوسد :« عید تو هم مبارک، ایشالله حاجی بشی پسرم … صبر کن حالا همه بیان»
عطر هل و دارچین از آشپزخانه ی توی حیاط بلند میشود، مادر که کندوره سبز گلدارش را برای اولین بار پوشیده و لیسی سفیدی به سر دارد زیر چشمی مراقبش است.
از توی گونیِ نان خشکها، چند تکه نان برداشته و جلوی قوچ میریزد، دستی به شاخهایش میکشد:« نگران نباش بوفالو ، بالاخره درستش میکنم …»
هوار مادر بلند میشود:« اینقدر خودتو نمال به اون حیوون … لباسای عیدتُ به گند کشیدی اسماعیل…»
بی اعتنا به داد و فریاد مادر، طناب قوچ را از درخت باز کرده میرود پیش پدر:« بوفالو رو ببرم دم در یه دوری بزنیم ؟!»
قبلا هم هر وقت طناب قوچ را عین قلاده در دست داشت، سرش را بالا می گرفت و توی محله پز می داد. خنده بچه های بزرگتر اصلا برایش مهم نبود. دیگر حتی از سگهای ولگرد توی کوچه که شبها محله را روی سرشان می گذاشتند هم نمی ترسید. راحت از کنارشان رد میشد و سگها با دیدن بوفالو یا بی سر و صدا کوچه را خالی می کردند و یا سرشان را پایین انداخته و دمشان را لای پایشان قایم میکردند . . .
پدر که کنار شیر آب نشسته و پرتقالها را یکی یکی ازتوی صندوق سوا میکند و توی تشت برنجی پر از آبی می اندازد، با لبخند میگوید:« زود برگرد،الانه که همه برسن»
نقشه اش گرفته است، قلادهی قوچ را میکشد و حیوان آرام و بی صدا پشت سرش حرکت میکند. به در حیاط که نزدیک می شود، دستهایش می لرزد و نفسش بالا نمیآید، صدای تپش قلبش را می شنود . فقط چند قدم دیگر مانده، که وانت تویوتای قرمز رنگ اردشیر با صدای بلند نوار ام کلثوم از در داخل میشود و درست مقابلش ترمز میکند. هر چهار پسرِ خاله منیر یکی یکی از پشت وانت میپرند پایین. خاله منیر که دختر یکسالهاش را در بغل دارد پیاده می شود و با لبخند میگوید:« به به چه لباس قشنگی ! نگفتی بالاخره، داماد ما میشی ؟»
یک لحظه چشمش به لبهای شتری دختر می افتد که قطرهای آب از دهانش آویزان شده و آرام روی چادر نارنجی و گلدار خاله منیر میافتد. اسماعیل خندهاش میگیرد و خاله منیر میگوید:« ای شیطون، تو هم بدت نیومده ها !»
اردشیر از ماشین پیاده می شود و از پشت وانت، گونی برنج هندی را با یک دست بلند می کند و با دست دیگر شاخ حیوان را میگیرد ودر حالیکه اسماعیل و قوچ بی اختیار پشت سرش به طرف حیاط حرکت میکنند:« کرگدنت هم خوب چاق و چله شده ها»
اسماعیل اخم میکند:« کرگدن نه ، بوفالو»
اردشیر مثل همیشه قهقهه می زند و دندان طلایش پیدا می شود.
عید مبارکی ها شروع میشود، اهل فامیل یکی یکی از راه میرسند، یکدیگر را در آغوش میکشند و رو بوسی میکنند. بازار بده بستان عیدی داغ است. بچه ها توی حیاط به اینطرف و آنطرف میدوند. عیدی ها را میشمارند و پز میدهند. جیبها پر شده از اسکناسهای ده و بیست تومانی. پسرها بازی دخترها را بهم میزنند و دخترها در گوشی پچ پچ می کنند. چهار نفراز مردها که با دشداشه سفید و براق توی ایوان نشسته اند، دستار سفید و قرمز چارخانه ای را روی حصیر پهن کرده و پاسور بازی میکنند. در کنارشان فلاسک قهوهی عربی با فنجانهای کوچک لب طلایی گذاشتهاند. قلقلِ قلیان از داخل سه دری که زنها نشستهاند بلند شده و بوی تند تنباکوی لنگهای در حیاط میپیچد. در آشپزخانه مادر با وسواس تمام دارد طریقه برگرداندن کوپهای حلوا را در نعلبکی، توضیح میدهد و خاله منیر که چشمانش قرمز شده، سیر و پیاز و سبزی را با هم خرد میکند و با تکان دادن سر حرف های مادر را تایید میکند. پدر نوار کاستی را در رادیو ضبط ناسیونال میگذارد، نوای عود و دهل با صدای علی محبوب که بلند میشود، همه را به وجد میآورد. اردشیر چاقوی بزرگی را برمیدارد و از پای بساط قهوه و حلوا بلند میشود. همانطور که به طرف حیاط حرکت می کند، چاقو را بالا گرفته و قصد لرزاندن شانه هایش را دارد، ولی بیشتر شکمش می لرزد.
توی حیاط بالای سر قوچ میایستد و طنابی را به یکی از شاخه های نارنج می بندد. اسماعیل به طرفش رفته و میگوید:« میتونم ببرمش تا تو کوچه؟»
«زود کرگدنت رو بیارش که کم کم داره دیر میشه»
از درخت بازش میکند طوری که جلب توجه نکند از در حیاط بیرون میروند برد. طناب را از دور گردنش باز کرده، به جلو هلش میدهد و در گوشش میگوید: « فرار کن بوفالو … فرار کن…»
قوچ تکان نمیخورد. این بار بلند تر میگوید: «رررر …فرارکن لعنتی… رررر»
لگدی به قوچ می زند، قوچ قدمی بر می دارد سرش را می چرخاند و جایش را کثیف میکند. اردشیر و بقیه مهمانها با شتاب از در حیاط خارج می شوند، صحنه را می بینند و بلند بلند میخندند. قوچ آرام و بی حرکت ایستاده، به اسماعیل زل زده و نوشخوار میکند. اسماعیل دستش را محکم دور کمر پدر حلقه کرده و چشمهایش را با لباس باباحاجی خشک میکند. زبری دستان پدر را روی سر تراشیده اش حس میکند. اردشیر با پوزخند در حالی که سرش را به چپ و راست تکان میدهد شاخ قوچ را میگیرد و میگوید:« بیا کرگدن، بیا …»
پایـــــــان
نوشته ::Tirass
عینهو زندگی بود. یاد تیکه اول زن زیادی آل احمد افتادم.توصیفت از رسومات کمی شبیه به اون بود
ممنونم از لطفت دوست خوبم
برشی از زندگی...قربانی شدن احساس اسماعیل بوفالوها فرار نمیکنند تا اسماعیلها خشونت غم انگیزی را تجربه کنند
احساس اسماعیل را در مسلخ عشق هجی میکنم و ناگهان بوی قربانگاه میگیرد دوست داشتنم
ای همه عشق تو بهانه ی حضور !! پیراهنت را در مسیر باد بگذار تا بوی مهربان تنت را باد ارمغان اورد به قربانگاه تا نفس کشم زندگی را گاه حتی بقدر آه
روزا اولش حرفاتو میفهمیدم … کلی ذوق میکردم که بزور کلمات و بچسبونم بهم تا بتونم توصیفشون کنم … حس میکردم خوشحال میشی بدونی فهمیدمشون … جدیدا که داستاناتو میخونم … میفهمم … ولی نمیدونم زبان فارسی کلماتی نداره که بخوان اون حس و بگن یا اینکه هیچ زبانی نمیتونه … فقط باید حسش کرد تا بتونی بفهمیش بی هیچ راهنما و کلمه ای … باید همه اینارو زندگی کرد که انقد دقیق توصیفشون کرد … وسط حیاط نشسته بودم تو مینوشتی و تک تک اتفاقارو حس میکردم -_-
دست مریزاد… خیلی خوب بود… چسبید… حس نوشتت خییلی چسبید… لذت بردم زیاد… دوست داشتم سکانس آخر بیشتر طول میکشید… مهمترین قسمت داستان آخرش بود که زود تموم شد ، بنظرم اگر بیشتر روی احساس و فکر اسماعیل تمرکز میشد شاید جالبتر میشد… اما درکل عالی بود… ممنونم… به امیدروزی که اسماعیلها دلشون نشکنه و بوفالوها بخاطر رسم و رسوم کشته نشن