روی تخت دراز می کشم. هوای خفه ی اتاق و سقف کوتاهش این احساس رابه من می دهدکه انگارتوی قبر خوابیده ام. همراه باجیرجیر پنکه ی لکنته ی سقفی آرزوی کوچکی مدام توی دالان ذهنم می گردد و می چرخد. چه میشد شهرما هم دوا ودکتری،متخصصی، فلانی وبهمانی داشت تا آدم مجبورنباشد دم به ساعت،خودش را ویلان وسیلان این شهر و آن شهرکند.
نگاهم میخ می شود روی تخت روبرویی ام.دوتاسربازکنارهم نشسته اند.یکی شان درازوپرکلاغی ویکی ریزه وفلفل نمکی.روده درازی می کنندوتُخمه می ترکانند.
چشم های قرمزِ خسته ام رامی دوانم روی عقربه ی ساعتم که دارد لک ولک می خزد و هرآن نزدیک است،خودش را روی شماره ی هفت بیندازد.توی سرم بازارمسگرهاست.منی که عادت دارم تا لنگ ظهربخوابم باید هرچه زودترچشم روی چشم بگذارم،شاید کله ی سحربتوانم بروم سروقتش. تاسرشب پالنگ کردم وباهاشان کلنجار رفتم، اجازه دهند توی راهروی بیمارستان بمانم شاید کمکی،چیزی بخواهد.گفتندبه بودنتان نیازی نیست.هرچه کولی بازی دراوردم افاقه نکرد.خواستم باقُلدری کارم راپیش ببرم اما،این ژست برای دک وپوزمن زیادی بود. باخفّت وخواری بیرونم کردند.دربان بیمارستان،مثل خرس زنجیرپاره کرده ای خِرَم راچسبید وتوی چشم های گودرفته ام هوارکشید:“اگه یه باردیگه،فقط یه باردیگه ازاین غلطابُکنی چاک دهنتو جِرمی دم!”. یک آن،رگ غیرتم بالا زد.وسوسه شدم باهمین دندان های به بیرون برگشته ی گُرازی ام،چنان گازی ازدماغ کوفته ای اش بگیرم که بابا بابا کُنان از همین جا بدود تا برِ دلِ مامان جانش ولی،به تجربه می دانستم که آدم باید چایی بخورد که به شاشیدنش بیرزد. چاره ای نداشتم جزاین که ماستم را بیندازم توی کیسه وراهم رابگیرم ویکراست بیایم بِتِلپم توی این بیغوله .یعنی می شود وقتی فردا صُبح می روم بیمارستان،یک پسرکاکُل زری تُپل مُپل توی بغل سُهیلا ببینم؟نکنداو هم مثل آهو؟زبانم راگاز می گیرم و از روی حسرت یک تپ می زنم توی کله ام که از یال وکوپال گذشته فقط کاکُلی گُنگ رویش مانده است.اگرفقط چندساعت زودتر می رساندمش شاید الان دوسه تا بچه ی قدونیم قدازسروکولش بالامی رفتند.طفلکی هرچه زور توی جانش داشت خرج کرد تابه سخت زایی اش غلبه کند اما، عاقبت شد یک عکس قدیمی،لب طاقچه که تا زنده ام خواهد ماند.
ازخواب بیدارمی شوم،دلشوره مثل موریانه ازجانم نیشگون می گیرد. وضو می گیرم و باتمام تاروپود و رگ و ریشه ام خدا را می خوانم شایدنیمچه آرامشی پیداکنم امّا کِرم وهمی، که توی سرم وول می خورد،هیچ رقم نیایشی حالی اش نیست. نمی دانم چرا این دوسرباز تا این وقت صبح بیدارمانده اند؟مگرچقدرحرف، توی حلقومشان گیرکرده است که هنوزنگفته اند؟مگراین آجیل ها هی می زایندکه تمامی ندارند؟به گمانم این دو هیچ ماموریتی غیراز خوردن و پس دادن ندارند.چهارشاخ مانده ام چرا توی گوش هم پچ پچ می کنند وبرّوبرّنگاهم می کنند؟ شایدتوی چشمشان آدمی مثل من که ذرّه ذرّه ی وجودش با تلخکامی و واخوردگی پیوندخورده است موجودی ترحّم انگیز جلوه می کند؟نمی دانم اما، زیر بار نگاه سنگینشان احساس برهنگی می کنم.دست می برم زیرتخت و لاشه ی شلوارم رامی کشم بیرون و باعجله روی پیژامه ام می پوشم.پله ها را دو به یکی می پرم پایین.می خواهم چندرغاز پولی که برای چنین روزی ذخیره کرده ام ازمهماندارتحویل بگیرم.دیشب ترسیدم پیش خودم نگهشان دارم.آهوی خدابیامرز بیراه نمی گفت که توی این دوروزمانه پول که نداشته باشی کسی آروغ ترشیده توی صورتت ول نمی کند.
در اتاق مهمان دار را باز می کنم.از گلوی زنگ زده اش ناله ای کش دار بیرون می پرد. صدای تلویزیون رنگی کوچک تا چند اتاق آن ورتر سرک می کشد اما مهماندار پیدایش نیست.انگارآب شده است،رفته توی دل زمین.شاید هم با آن قیافه ی شُسته رُفته اش نشسته است دم در، تا مُسافر تور کند برای مسافرخانه.ازجاکنده می شوم و از در ورودی مسافرخانه،بیرون را دید می زنم.چراغ های خیابان روشن اند و تک و توک عابرینی که تا این ساعت توی خیابان پرسه می زنند حال و هوای عید را به یاد ادم میاورند .سلول های خاکستری مغزم را دلی دلی می رقصانم تا ته وتوی قضیه را درآورند.ماهی نگاهم را سُر می دهم روی ساعت مُچی ام. تا مسافرخانه چی را ندیده و پولم را نستانده ام هیچ جا نمیتوانم بروم راه می افتم سمت اتاقم ، نمی توانم تا بازگشت مهماندار در خیابان بمانم درب اتاق را که باز می کنم ناگهان با دیدن وضعیتی که هم اتاقیهای جوانم در آن بسر میبرند جا میخورم و این در حالیست که ان دو غرق در حال و هوای خودشان اند و اصلا متوجه حضور من نمی شوند با تعجب نگاهشان می کنم بی پدر ها اتاق را خالی دیده اند کون کونک بازی می کنند یکیشان شلوارش را تا زانو پایین کشیده و به شکم خوابیده آن یکی هم وا مانده اش را چپانده در ماتحت رفیقش ، اه و ناله ای راه انداخته اند که بیا و ببین یک ان جری میشوم از فکرم میگذرد پاشنه دهانم را وربکشم و هر چه سر زبانم میاید نثار شان کنم اما باز جلوی خود را میگیرم با خود میگویم : گیرم یه مشت لیچار هم بارشان کردی آخرش چه ؟مگر دوایی برای دردشان میشناسی که بگویی آی فلانی ان کار را نکن و بجایش اینکار را بکن؟!!!
جوانند دیگر…تبشان تند است و راه به جایی ندارند باز خدا عمرشان دهد که به خودشان بند میکنند و نمی افتند به جان زن و بجه مردم ،، نه…! اینها بیچاره تر از انند که سزاوار رسوا شدن باشند سرم را پایین میاندازم و اهسته راه امده را بازمیگردم تا کنار درب دفتر منتظر بازگشت مسافر خانه چی بمانم
پایـــــان
نوشته :Tirass
این یکی قشنگ بود… گوشه هایی از واقعیات جامعه و فرهنگ ما رو به نمایش میزاشت… اما دو تا اشکال که بهشون بر خوردم، یکی تایپی بود که خب پیش میاد و ملالی نیست ولی اون یکی، هر چند سختگیرانه هست استعمال لفظ درب به جای در هست که به دور از فصاحته.
ممنونم که خوندی و متشکرم که نظرتو برام نوشتی ?
ممنون که خوندی دوست عزیزم خوشحالم که مورد پسندتون واقع شده…همونطور که فرمودی اشتباهات تایپی گاهی پیش میان کاش عنوانش میکردی تا تصحیحش کنم
زیادی ملموس بود و واقعی بجز قسمت لواط. هممون شهوت داشتیم اما همه با همجنس از این کارا کردیم؟ من هرگز حتی بهش فکرم نکردم . کسی که اونکارو میکنه به خاطر شهوت نیست داره به تمایلات درونیش پاسخ میده. دوجنس گرایی چیز نشنیده ای نیست بجز اون قسمتش بقیش خیلی واقعی بود احسنت به قلم شما
آقا تیراس عزیز ،
داستان درونگرایانه و قشنگتو خوندم ، خوب مینویسی و امیدوارم کارهای متفاوت تری ازت بخونم
با سکس پسر بچه ها نتونستم ارتباط برقرار کنم گرچه ری تکشن قهرمان جالب بود
لایک
باهاتون هم عقیده ام
یادتون نره که تو داستان نظریات راوی قید شده نه نویسنده
ممنونم از درج نظرتون دوست خوبم ? ?
ممنون که خوندی گرامی رفیق
خوشحالم پسندیدین ?
ممنونم که خوندی دوست عزیز ?
و فکر کردم سخت گرفتن راوی ،کشته و حسرت داشت.سخت گرفتنش به خودش ،اهو،حتی جلوی نگهبان و سرباز کوتاه اومد و برای آهو نه
من همیشه شلوغش میکنم(شانه بالا انداختن)(لبخند)
راوی شما بی نهایت جالب بود
متشکرم که نوشتیدش تیراس عزیز
چه تعریف جالبی از راوی داشتین
ممنونم بخاطر لطفی که به بنده دارید ?
قدرت قلم ونگارش پراز اشتباه حاکی از کپی کردن متن رو نمایان میکنه؛هرچند دراین مجموعه بازار مسگری نواختن آهنگی دلنشین طبع شیرین پروازی میطلبه.موفق باشی
طرز نگارش دلچسب بود - به سادگی تونستم تمام لوکشین های داستان رو تجسم کنم - همه موارد موزون و منظقی بود - هیچ نکته ی مبهم یا تاریکی برای من باقی نگذاشت - دست مریزاد
چایی بخور که به شاشیدنش بیارزه :) هربار چیز جدیدی ازت یاد میگیرم. خودمونی و ملموس مینویسی،آدم با نوشته هات غریبگی نمیکنه. انگار بزرگ علوی و ابراهیم یونسی میخونم. نویسندگی تو خونِته. خوشحالم که اینجایی. اما هربار که داستانی ازت میخونم، بیشتر مطمئن میشم که ادمین جان واقعا قدرت تمیز نداره
ممنون دوست خوبم ،سرافراز باشی ?
ممنون دوست خوبم ،خوشحالم که مورد پسندتون واقع شد
ممنون دوست خوبم ،خوشحالم که مورد پسندتون واقع شد
سبک نگارش شما برایم خیلی آشنا هست - ممکن هست سبک شما تقلیدی باشه - اما موضوع خیلی جذابی بود - در اولین فرصت سایر کار ها رو هم می خونم - موفق باشی
پیشرفت کردی جوجه فکلی 🙄 از(دنبال مامان مهربون میگردم) رسیدی به (فانتزی میلف دارم) که 🙄 دهنت سرویس بچه، تو جوون نیستی هنوز اوایل نوجوونیته! بهت که گفتم محاله مامان پیدا کنی ، بیا خودم بابات میشم هرروزم کونت میذارم کیفور میشی
تیری جان مرسی بابت قصه قشنگت، اما به پای باقی نوشته هات نمیرسید، اونقدی که باید با تصورات آدم بازی نمیکرد
پیشرفت کردی جوجه فکلی 🙄 از(دنبال مامان مهربون میگردم) رسیدی به (فانتزی میلف دارم) که 🙄 دهنت سرویس بچه، تو جوون نیستی هنوز اوایل نوجوونیته! بهت که گفتم محاله مامان پیدا کنی ، بیا خودم بابات میشم هرروزم کونت میذارم کیفور میشی
یعنی صدبار می خواستم یک تاپیک بزارم و بگم عزیز به ظاهر محترم - زیر هر تاپیکی هر مزخرفی رو تایپ نکنید و احترام به صاحب تاپیک بگذارید - که خوشبختانه شما با ادبیات مخصوص خودتون این کار رو به سرانجام رسوندید
ممنونم از ابراز لطف همیشگیت دوست خوبم
منم ازینکه اینجا و در کنار دوستان خوبی چون شما هستم خوشحالم،
سرافراز باشید
ممنون دوست خوبم ،خوشحالم که مورد پسندتون واقع شد
سبک نگارش شما برایم خیلی آشنا هست - ممکن هست سبک شما تقلیدی باشه - اما موضوع خیلی جذابی بود - در اولین فرصت سایر کار ها رو هم می خونم - موفق باشی
امیدوارم بقیه کارهامم مورد توجهتون قرار بگیره ?
ممنونم از تعریفت دوست عزیز امیدوارم داستانهای آتی ام رضایت خاطرتونو تامین کنه
قشنگ بود. ی برش کوتاه از ذهن ی آدم با بخشی از افکار و عقاید و تجربیات تلخش.
خوشحالم که مورد پسندتون واقع شد ?
زنده باشی دوست خوبم،لطفتون پایدار ?
واقعا قشنگ مینویسی خیلی حال کردم ادبیات جالبی داری جذابه وقتی آدم شروع میکنه خوندن نمیتونه دست بکشه کاش شروع کنی رمانهای اجتماعی بنویسی و چاپ کنی حیفه استعدادت در حد اینجا بمونه ممنون
ممنونم شادی جان
نظرت خیلی برام ارزشمنده ?
بابت تعریفای دلنشینت سپاسگزارم
لطفتونو میرسونه دوست خوبم ?