دستانش را گرفته بود و پشت هم میبوسید امّا نگاهش از چشمانش جدا نمیشد. چون بتی که مقابلش نشسته باشی . لبانی که به هم دوخته شدند و دستانی که به سوی عریانی میرفتند. دکمهها یک پس از دیگری باز شد. امّا لبها همچنان در هم میلولیدند. دستان مردانهاش درست روی برجستگی پشتش بود و دستان ظریفِ زن با دندانههای زیپ دست و پنجه نرم میکرد. موجهای عمیق و کوتاهی که از گردن به شکم و کمر و بعد پاها میرسید. صدای نالههای گوشنواز را نمیشد شنید ولی تمام موهای تنم را سیخ کرده بود . بدن سفید و ساق پای ظریف استخوانیاش در هوا رقصید و چرخید و روی تخت رها شد . قدرت مردانهاش را به رخِ زن میکشید و نگاهش از چشمانش جدا نمیشد.حالا دو تن و سه تکه لباس مانده بود برای اینکه منها، ما شوند. ضربان قلبم تند شده بود، حس میکردم او منم یا من او، درست روی تخت، پوشیده از گلبرگهای قرمزِ رُز. پردهها را چرا کنار زده اند؟؟ برای من؟؟ انگار صدایم را شنید . روبروی پنجره ایستاد و دو طرف پرده را کشید و در ریل حرکت داد تا آنها را به هم رساند و مرا پشت سایهها جا گذاشت.
ضربان قلبم تندتر شد، داستان نیمه تمام دوست نداشتم. دستم را بین ران پاهایم تکان دادم و تا کشاله ی ران چپم بالا آوردم و دوباره سُر دادم بین پاهایم و سکونت دوباره. این بار جز قطرات عرق و نفسهای عمیق و کشیده چیز دیگری هم بود. آخرین تکّهی لباس را از پاها گذراند و پرت کرد. پای مردانهاش را در سایه هم میشد تشخیص داد. دستانش را دو طرف تخت گذاشت و یک لحظه تنها یکی شد . قوس بدن لطیفش کمر مردش را شکست میداد و تابع خود میکرد. حرکت ماهیچهی پشتش وصف نشدنی بود. انقباض و انبساطهای پی در پی عضلات شکم . صدای کوبیده شدن فنر های تخت به صفحهی زیرش را هم تصوّر میکردم. سایهها آنقدر واضح بود که چیزی از مقابل چشمانم پنهان نبود. در هم میپیچیدند و باز میشدند. دستان سفید و صافش گل برگ ها را چنگ میزد. گویی شب عروسیشان است. غرقِ خوشی بودند. امّا انگار نه، اشتباه کردم. قلبم از تپش ایستاد . صدایدر همه چیز را خراب کرد. راه فرار حمام بود . از جلوی پنجرهی اتاقم رفتم جلوی پنجره ی پذیرایی. بهتر شد، اینجا هنوز پردهها به هم نرسیدهاند که هیچ، پنجره هم باز است. آن هیبت مردانه کِی تمام لباس هایش را پوشید؟! نمیدانم امّا سیگار هم گیرانده بود. چشمانش را به قفل در دوخته بود. انگار کسی کلید در قفل چرخاند و وارد شد. مرد مسنی بود، نگران و عصبی. پس صدای در را درست شنیده بودم. چه زیرکانه همه چیز را مثل یک ساعت قبل نمایش دادند. …
نفر بعدی هم حوله پوش از حمام بیرون آمد که مرد مسن، خطابش را به او تغییر داد. از حرکات دستش معلوم بود کم عصبانی نیست. خواستم سیگاری روشن کنم که قصه را بهتر دنبال کنم امّا فریاد زد: دختر چندبار بگم از دوماااااد سیگاریمتنفرم، کی تو خاندان ما اهل این چیزا بوده. از وقتی این یک لاقبا رو آوردی و گفتی میخوامش، هر غلطی کردی هیچی نگفتم چون مرغت یه پا داره و میگی شوهرمه، باشه؛ الانم که حجله به پا کردین . ولی تا وقتی این سیگار بکشه از عروسی خبری نیست… اَه.
آنقدر بلند میگفت و عصبانی بود که حتی صدای به هم کوبیدن دستانش را هم شنیدم. بعد هم سمت در رفت و اینبار صدای لنگهی در که زبانهاش در چهارچوب جا گرفت فضا را پر کرد. از سر کنجکاوی چشمانم را به جلوی در خانه دوختم مرد از در بیرون آمد و کلیدش را در قفل دو تا خانه آن طرف تر فرو کرد . اینجا بود که با خودم گفتم عجب دختر شیردلی، کنار خونه باباش عشق و حال به پا کرده و هیچم نمیترسه. دست مریزاد. خواستم اینبار واقعا سیگاری روشن کنم، فندک به میانهی لبهایم نرسیده بود که دیدم دختر همسایه هم سیگار به لب نگاهم میکند. دستی تکان داد و پرده را کشید. اینبار پرده ضخیم بود و بالاجبار بیخیال ادامهی داستان شدم …اما نمیدانم چرا بین پاهایم خیس بود…!!
پایان
سپیده🎈
دیگه ملت رو با این داستان جذاب زجرکش نکن. اسمت به اندازه کافی رمانتیک هست ،واقعا تحملش خیلی سخته 🤕