نهال آرزوها

1397/04/24

گه گاهی ازغریبه وآشنامی شنویم که این میوه خوش بر و روی خوشه ای توی مناطق گرم و مرطوب خوب عمل می آید. پیش خودمان فکر می کنیم چه خوب می شود اگر برویم از ماشینی که همیشه خدا پارک می کند دور میدان بسیج، شاخه ای موز بخریم و بکاریم توی حیاط در ندشت خانه مان. خدا را چه دیدی شاید تقی به توقی خورد و درختچه ما به بارنشست. آن وقت است که دیگر مجبور نیستیم برای یک کیلو موز ناقابل با هزار و یک جور التماس دست به دامان بابا شویم تا از خیر چهار پنج هزار تومان بگذرد و ما را به مراد دلمان برساند.
دست می کنیم توی جیب هایمان و دل و روده شان رابیرون می اندازیم . هرکداممان هفت هشت هزار تومان مچاله ی مان رامی گذاریم روی هم و راه می افتیم به طرف همان نیسانی که لبالب پر است از نهال و درختچه های جور واجور.
نهال یک متری موز را بعد ازکلی چک و چانه زدن می آوریم و می اندازیم توی گودالی که قبلا برایش کنده ایم . خاک وکودِ را قاطی و پای نهال ارزوهامان میریزیم . یکی دو تا از برگ های بزرگ بلبلی‌اش را می بینیم که ساییده می شوند روی صورت خاک در حالی که شَتَک آب رویشان نقاشی می کشد. شلنگ آب را که می گیریم پایش، آب انگار می ریزد روی صفحه ی فلزی سوزانی و مدام چف چف می کند. چهار پنج روزی به نوبت می رویم سر وقتش. هر بار آن قدر آب می‌ریزیم پایش تا خاک گِل و شُل شود. کم کم جوانه هایی خودشان را نشانمان می دهند. دل هایمان پر می شود از امید، آن هم از جنس موزی اش. حامد خنده به لب می گوید:“داش محسن، فردا پس فرداست که باید تریلی بیاوریم، موز بار بزنیم به اقصی نقاط دنیا”.
هردو می خندیم و توی دل هایمان شکّی بالا و پایین نمی پرد چرا که خاک دیار ما در حاصلخیزی حرف ندارد. هوایش هم که تا دلتان بخواهد گرم است و مرطوب، پس شرایط برای رشد و ثمر دهی نهال کوچکمان فراهم بود. این نهال کوچک میتوانست ما را به خودکفایی برساند و همین مراقبت از بچه موز بی زبانمان را شیرینتر میکرد حتم داشتیم اگر چهار چشمی مواظبش باشیم نازنین موز ما، نه یک من بلکه صدمن بار خواهد داد.
سر ظهر وقتی از مدرسه می آییم، بُهتمان می زند. موز را می بینیم که چند تا از جوانه هایش خورده شده‌اند. یکی دو تا از برگ های نیم خورده اش هم خم شده اند طوری که انگار به شاخه های پایینی تعظیم میکنند
کک کنجکاوی می افتد به تُنبانمان که ماجرا چه بوده است. اول چیزی که مثل کارآگاه ها به ذهنمان خطور می کند این است؛ ناجوانمردی که دست به چنین جنایت نابخشودنی زده است دیر یا زود به محل جرم برمی گردد. مثل ماری که موش از همه جا بی خبری را گزیده باشد و فِش فِش دنبالش می گردد .
ما برای محکم کاری، دور تا دور ساقه و برگ هایش را تورسیمی می پیچیم تا هیچ جک و جانوری نتواند دخلش را بیاورد. فقط بالایش را آزاد می‌گذاریم، موز ما گاه گاهی نفسی تازه کند.
ساعت چهار عصر که میشود در حیاط را نیمه باز می گذاریم و خودمان قایم می شویم پشت چند بشکه قدیمی ای که خیلی وقت است کنج حیاط خاک میخورند زانوهایمان به ترق و تروق می‌افتند از بس بد نشسته‌ایم.

درست زمانی که داردحوصله مان سر می رود و می خواهیم بی خیال داستان شویم صدای زنگوله ای گوش هایمان را طرف خودش تیزمی کند. از لای در، موجودی سرک می کشد داخل. وقتی کامل از در می آید توی حیاط می بینیمش. یاد حرف های مادر می افتیم که می گوید،وقتی از در هال آمده توی حیاط، بزغاله سیاه و سفیدی دیده است که از لای در نیمه باز پریده بیرون.
سر کوچک بی شاخش را به این طرف و آن طرف می گرداند ببیند کسی توی حیاط هست یا نه. وقتی خیالش جمع می شود، می آید سراغ نهال بی پناه موزمان. دور و بر تورسیمی می چرخد و گاهی زبان باریکش را مثل آفتاب پرست گنده ای دراز می کند ولی تور نمی گذارد زبانش به برگهابرسد. ما همدیگر را نگاه می کنیم و پوزخند مسخره ای روی لب هایمان نقش می بندد .
تا می خواهیم بجُنبیم و کمی بزن بکوبش کنیم از لای در بیرون می پرد. چند روزی می شود که حواسمان تمام و کمال به موز است و هر جنبنده ای که به خانه ما آمد و شد دارد زیر نظر می گیریم. حتی این بار توی کوچه را هم تفتیش می کنیم. وقتی چیزی دستگیرمان نمی شود و از قاتل بی رحم موزمان خبری نیست،پی درس و مشق مان می رویم. سرهای از ته تراشیده مان را می کنیم توی کتاب ریاضی مان و سعی می کنیم خوب بخوانیم و حسابی تمرکز کنیم. آزمون نهایی سیکل که شوخی نیست.گاونرمی خواهد و مرد کهن.
بابا هم که مثل همیشه مته به خشخاش گذاشتن هایش برای درس خواندن ما تمامی ندارد.
گرم درس خواندنیم که باز صدای همان زنگوله می پیچد توی گوشمان. از پشت بشکه ها سرک می کشیم توی حیاط. این بار بُزی قهوه ای با گوش های دراز وکلّه ای که روی گردن دراز و باریکش سنگینی می کند ازلای در تومی آید. دو به شک نزدیک می شود. انگار می داند کسی آن دور و برهاست. پشت سرش همان بزغاله سیاه و سفید، سرش را از لای در داده داخل و باریش تیز چکمه مانندش نگاه عاقل اندر سفیهی به ما می کند. رفته و بزرگترش را برای ما آورده…هه !
نفس هایمان را حبس می کنیم توی سینه و جیکمان در نمی آید. رفته ایم توی کوک این که چطوری می خواهیم دقِ دلمان را سر بُزی به این قاطری خالی کنیم.
کمر اتوبوسی اش را می بینیم که جمع می شود. تمام زورش را می زند و وزنش را می اندازد روی پاهای عقبی اش و سیخ می ایستد. دو دستش را می گذارد روی تور سیمی و زبان خار خارکی اش را دراز می کندو بامهارت هر چه تمام تر می چرخاند دور برگ پهن موز و بعد انگار از آغاز خلقت تا به حال، چنین برگی اصلا و ابدا وجود خارجی نداشته است. وقتی می بینیم هوا پس است و اگر تمام قد دربرابر این غول شکمو نایستیم برگ ها و جوانه هایش که هیچ ،ساقه اش را هم می جود؛ دست می بریم سمت چند آجری که گوشه ی حیاط کپه شده اند.
تا می خواهد برگ بعدی را نفله کند مثل اقوام بدوی یورش می بریم طرفش. بُز تا ما را می بیند رم می کند، ولی سکندری می خورد وکف حیاط پت و پهن می شود. این برای ما که کینه تا اعماق وجودمان رسوخ کرده است، فرصتی مغتنم است. باید سرش را ببُریم و از دُم آویزانش کنیم به تیر برق جلوی خانه مان تا برای سایر بزهادرس عبرتی باشد. مگر چقدر اعصاب برایمان مانده که هی ارّه بدهیم تیشه بگیریم.
حامد بی مقدمه می پرد روی گردن درازش و تا جایی که دستش عقب می رود با پاره آجری می کوبد توی استخوان وسط دو گوشش. بیچاره از درد طوری مع مع می کند که صدایش دورگه می شود. انگار جد و آبائش جلوی چشمش آمده است. حامد داد می زند:“محسن! تو هم دست‌هایت را چفت کن دور کمرش. انگار می خواهی حریفت را توی هوا سالتو بارانداز کنی”.دُم بریده اما چنان خودش را کش و قوس می دهد و جفتک می پراند که ما مثل دو لباس کهنه روی موزاییک های طوسی کف حیاط پهن میکند هاج و واج مانده ایم که قیقاچ می رود و توی قاب آهنی درب حیاط از نظرها ناپدید میشود
. فردا روز از نو و روزی از نو.انگار به قول گفتنی، تا سه نشود بازی نشود.دوباره عصر، پشت همان بشکه هاقایم می شویم. یکی دو ساعت منتظر می مانیم. خبری ازشان نیست. انگار دست ما را خوانده اند. بعید است به این سادگی ها دم به تله بدهند.
سرمای نیم بندی ما را می تاراند به اتاقمان. به هوای اسفند نمی شود اعتماد کرد.گاهی سرد می شود و آنی گرم. سرمان لای کتاب ها گیر کرده است که این بار صدای ترسناک زنگوله با بع بع های پراکنده ای همراه می شود. سرمان را بلند می کنیم و از پشت پنجره نگاهمان توی حیاط پخش می شود. بزهای سیاه، سفید، قهوه ای و خال مخالی با بزغاله های قدونیم قدشان به حیاط دلبازخانه ی مالشگرکشیده اند. یکی شان دارد لنگه ی جوراب کلفت بابا را می جود. یکی دارد مثانه‌اش را کف حیاط خالی می کند. یکی شان هم پِشکل هایش را مثل دانه های فندق روی زمین قِل می دهد. میش پشم وکُرک ریخته ای که به لعنت خدا نمی ارزد سرش را کرده توی سطل آشغال مان و مشغول سور چرانی است.
بز قهوه ای هم با بزغاله ی سیاه و سفیدش، خودشان را آویزان کرده اند به تور سیمی ونیّت بدی در سر می پرورانند.

از چشم های خشمگین مان آتش فوران می کند. بی دمپایی می پریم وسط حیاط تا له و لورده شان کنیم.
توی شش و بشِ تک و پاتکیم که دست برقضا، بابا از در حیاط می آید تو و در را پشت سرش می بندد. اوضاع قمر در عقرب خانه را که می بیند با نفرت سر تا پایمان را برانداز می کند،انگار ما دشمن اجدادی اش هستیم.
یکراست می رود سراغ دسته بیلی که کنج دیوارخوابیده است.وحشت از چشم هایمان می بارد. نمی دانیم با دسته بیل می خواهدبه جان مابیفتدیا بزهای صاحب مرده!.
خدا را صدهزارمرتبه شکر، می رود سمت بزها. پیش خودمان فکر می کنیم الان، جای سالم توی لاشه هیچ کدامشان نمی گذارد. دلمان برای حال زارشان می سوزد.باید برای پاسداری از حقوق حیوانات بی زبان هم که شده پا درمیانی کنیم شاید به این زبان بسته ها رحم کند.
بابا را می بینیم که بر می گردد و سراغ نهال معصوم موزمان می رود. چشم های ما از تعجب هشت تا می شود. بی هیچ حرفو گفتی تور سیمی را بر می دارد از رویش و بزها را به طرف شاخه ی موز بی کس و کار ما هی می کند. بز و بزغاله است که به برگ و جوانه و ساقه اش حمله ورمی شود. حتا به ریشه اش هم رحم نمی کنند و از زمین می کنندش.
ما هاج و واج بابا را نگاه می کنیم و از ترس نُتُق نمی کشیم. انگار به زبان هایمان وزنه پنج کیلویی بسته اند.خوب می شناسیم اش. با این که اغلب، آدم نرم خو و سر به تویی است، ولی بعضی وقت ها مثل دیوانه ها بد می ترکد. می دانیم که چنین وقت هایی نباید بالای حرفش حرف زد!.

پایان

نوشته : Tirass

1107 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-07-15 18:09:15 +0430 +0430

آخ که چه قدر واقعی بود. انگار این داستانو زندگی کردم.

1 ❤️

2018-07-15 22:21:05 +0430 +0430
نقل از: کیر ابن آدم آخ که چه قدر واقعی بود. انگار این داستانو زندگی کردم.

ممنونم که خوندی ?

0 ❤️

2018-07-16 10:29:20 +0430 +0430

دقیقا مصداق بارز ضرب المثل وقتی نهال آروزمان خشک شد , بود .

مرسی

2 ❤️

2018-07-16 15:02:24 +0430 +0430
نقل از: dickerman دقیقا مصداق بارز ضرب المثل وقتی نهال آروزمان خشک شد , بود .

مرسی

ممنونم…خوشحالم که به دلت نشسته دوست عزیزم?

0 ❤️

2018-07-18 21:34:46 +0430 +0430
نقل از: Snowflake چه آرزوی پرمکافاتی...خام از دست رفت(لبخند متاسف) تجسم بزهای زنگوله دار برام شیرین بود(لبخند)

ممنونم از خوانشت ارکیده مهربان

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «