شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟
خودت را اینهمه دلتنگ معنا کرده ای هرگز؟
دلت کرده هوای ِ سالهای ِ دور ِ خوشبختی؟
دوباره کفشهای ِ کودکی پا کرده ای هرگز؟
پس از عمری سراغ از خود گرفتن ها از این و آن
خودت را از سفر برگشته پیدا کرده ای هرگز؟
شبیه ِ خود کسی را دیده ای در چارچوب ِ در؟
خودت را تنگ در آغوش ِ خود جا کرده ای هرگز؟
خوشآمد گفته ای با ذوق و لرزیده دلت از شوق؟
بفرمـــا تو و هی این پا و آن پا کرده ای هرگز؟
اتاقی دنج ِ تنهایی، چه خوشحالم که اینجایی
میان ِ گریه هایت جشن برپا کرده ای هرگز؟
تو هم مثل ِ منی انگار، تنها همدمت دیوار
گله از بی وفایی های ِ دنیا کرده ای هرگز؟
شماره داده ای وقت ِ خداحافظ ؟ به زیر لب :
" بیا از این طرفها باز " نجوا کرده ای هرگز؟
به رسم ِ یادگاری، عاشقانه زیر ِ شعرت را
تو هم مانند ِ من با بغض امضا کرده ای هرگز؟
کنار ِ صندلی ِ خالی و یک زیر سیگاری
دو فنجان چای ِ یخ کرده تماشا کرده ای هرگز؟
شب است و باز باران پشت ِ شیشه ساز رفتن زد
خودت را بدرقه تا صبح ِ فردا کرده ای هرگز؟
✿ کپشن خاص ✿
وَ من به یکباره یاد گرفتم دیگر کسی رو دوست نداشته باشَم،
باری رویِ شانههایَش نباشم،
که نداند با من چه کند
و کجایِ دلش بگذارد که نه من بشکنَم،
و هم او ثابت بماند،
وَ من به یکباره یاد گرفتم همهیِ اعتمادَم را در کوله پُشتیام پنهان کنم تا دستِ هیچ احَد الناسی بهش نرسد،
تا بشوَد اسباب بازیِ کودکیهایِ نداشتهاش…
و مَن به یکباره اینچنین قَد کشیدم،
و بزرگ شدم…
فرگل_مشتاقی