با برخورد دست نسبتا داغش به شونه م متوجهش شدم،گرم بود برخلاف من که همیشه مثل یه تیکه یخ بودم.
+حواست کجاست؟
اولین باری بود که شروع کننده مکالمه بود.بدون این که سرمو برگردونم گفتم.
-همینجام،خیلی هم اینجام.میترسم همش تموم بشه سعی میکنم تک تک لحظات رو به خاطرم بسپارم.
از جوابم تعجب نکرد چون داشت کم کم به این آشفتگی هام عادت میکرد.
همیشه از این موقع از سال بدم میومد،مردم همه تو هیاهوی سال نو بودن و تکاپو و شور و شوق رو میشد از چشماشون حس کرد،همه سریع حرکت میکردن،انگار فقط من بودم که وسط اون جمعیت زمان برام به کندی میگذشت.
همین لحظه خم شد و بوسه ای روی گونم کاشت
-چی باعث شد این افتخار نصیبم بشه
+نا سلامتی امروز تولدته بچه جان.
چه خوب که یادش بود،جوابشو با یه بوسه از روی پیشونی دادم.
رگ برجسته روی دستشو لمس کردم و بهش گفتم:
-یه چیز موندگار بهم بگو،یه چیز که همیشه همراهم باشه،تو قلبم.درست کنار خودت.
کمی سرشو خاروند و با لبخند پیروزمندانه گفت:
شانهات مُجابم میکند
در بستری که عشق
تشنگیست
زلالِ شانههایت
همچنانم عطش میدهد
در بستری که عشق
مُجابش کرده است.
زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو میآیند،
و از شکوهمندیِ یأسانگیزش
پروازِ شامگاهی دُرناها را
پنداری
یکسر بهسوی ماه است.
زنگار خورده باشد و بیحاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی میروبد،
چیزِ نهفتهییت میآموزد:
چیزی که ایبسا میدانستهای،
چیزی که
بیگمان
به زمانهای دوردست
میدانستهای
(شاملو)
توی اون لحظه زمان و مکان برام نامفهوم بود،با تمام روحم به صداش گره خوردم و خودم تو حرکت لب هاش غرق کردم.
میتونستم جاری شدن اکسی توسین رو تو تک تک رگ های بدنم حس کنم.
متوجه حالات چهرم شد و لبخندی زد.
+برای تولدت برات…
اجازه تموم شدن حرفشو ندادم.
-واسه تولدم برام بغل بخر
پیشنهاد من برای امشبتون
آهنگ(واسه تولدم)از سارن.
شبتون آروم