رودِ تنهاییِ من تا ابدیت جاری است
رودِ تنهاییِ من ماضیِ استمراری است
زندگی مثل همین قصّه ی تنهایی من
اختیاری است که در ذاتِ خودش اِجباری است
دل که دل نیست، بلوری ست که از فرطِ غبار
مثل یک ظرفِ عتیقه تَهِ یک انباری است!
موشها ذهنِ مرا، روحِ مرا می کاوند!
چند وقتی ست میانِ تنِ من حفّاری است
درّه ها حاصلِ زخمی ست که از تنهایی
بر تنِ کوه فرود آمده، زخمش کاری است
گاه گِردِ سرِمن کُلّ ِ جهان می گردد
قصّه ی مبهمِ دیوانگی ام اَدواری است
غیر تنهایی بی واژه و گسترده ی من
هر چه در چشمِ جهان هست همه تکراری است…
گاه گاهی دلِ خود را به دلِ من بِسپار!
رودِ تنهاییِ من تا ابدیت جاری است….
یدالله_گودرزی
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
↩ سالومه۲۸
با صدای همایون
آن دلبر من آمد بر من زنده شد از او بام و در من
آخر تو شبی رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من رحمی نکند چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من آن دلبر من آمد بر من زنده شد
از او بام و در من گفتم به خدا گر تو بروی
امشب نزید این پیکر من خامش که اگر خامش نکنی
در بیشه فتد این آذر من رحمی نکند چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من
آن دلبر من آمد بر من زنده شد از او بام و در من
↩ سالومه۲۸
ایکاش میشد به بلندای افکارت پرید
اما چه بیحاصل هوسی
نزدیک آفتاب رویت شدن حاصلش سوختن است
↩ ازدواج فتیش
همه شب با دل
دیوانه خود در حرفم
چه کنم ، جز دل خود
نامه بری نیست مرا…
↩ وحید_لاهیجی
ڪَمشده در ڪدام وادے شعرے؟
دیار غزلیات حافظ؟
یا سپیدے اشعار نیما؟
شاید هم سرزمین عاشقانہهاے شاملو و آیدا
یا حتی یغما و شمس لنگرودی
کہ اینڪَونه عاشقی ڪردن برایت
و سرودن از تو
بہ دلم نشستہ
نمیدانم اما
از هرڪجا کہ به شعرهایم آمدهاے
خوش آمدے …
↩ Power M
مثل آدمی شدهام که آتش گرفته!
اگر بایستد، میسوزد
اگر بدود، بیشتر میسوزد …
↩ سالومه۲۸
تنها گرمایی که سوختن عشق را
تسکین میدهد،،
گرمای آغوش یار است و بس
↩ Power M
بیا در “بـاغِ” شعرِ من شبی “مهمان” بشو با من
کنـارِ نرگس وُ “سوسنْ” دَمی پنـهان بشو با من
شبیهِ “ابـرِ” رنگارنگ، بـزن “ساز” و بزن “آهنگ”
بگیرم آسمان در “چنگْ” نَـمِ “بـاران” بشو با من
بخوان شعروُغزل با شور به نای وُ نغمهٔ ماهور
“غروبِ” کهکشان در نـور، مَـهِ تابان بشو با من
سراغِ پنجره با “ماهْ” شرابِ بزمِ “شبْ” دلخواه
بِزَنپیکی خودتدرد وُ خودتدرمان بشو با من
“سلامِ” فصلِ “پاییز” وُ غـزلْ از “عشقْ” لبریز وُ
شبیابـری، شبیطوفان، شبی گریانْ بشو با من
“غریبِ” کـــویِ جانانم “همـــایِ” طلعتِ “آنَـــم”
تو هَمْجانوُ تو هَمْجانانْ شبیجانان بشو با من
زده “پـرتو” به “صبـحِ” کوچههایِ مستِ بابونه
بیا در “بـاغِ” شعرِ من شبی “مهمان” بشو با من
↩ سالومه۲۸
به به
بزن پیکی خودت درد و خودت درمان بشو با من
👏👏👏👏
↩ ازدواج فتیش
بی اختیار، دلم، برای تو تنگ میشود
بایاد تو، جهنم دنیا قشنگ میشود
وقتی ندارمت چه کنم ای مه نجیب
راه رسیدن به تو، پر سنگ میشود
دنیای من به رنگ سیاه وسفید شد
دنیا بدون روی تو بی رنگ میشود
شب هست و انزوای من و یک جهان سکوت
درگوش من سکوت آینه هم زنگ میشود
اینها همه پیامد این جمله بود که
بی اختیار، دلم ،برای تو تنگ میشود
↩ ازدواج فتیش
تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟
تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید
فراق از عمر من می کاهد ای نامهربان رحمی
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید
اخوان ثالث
↩ Ramin2324
هزار گل اگرم هست ، هر هزار تويى
گل اند اگر همه اينان ، همه بهار تويى
به گرد حسن تو هم ، اين دويدگان نرسند
پياده اند حريفان و شهسوار تويى
زلال چشمه ى جوشيده از دل سنگى
الا ڪه آينه ى عصر بى غبار تويى
دلم هواى تو دارد ، هواى زمزمه ات
بخوان ڪه جارى آواز جويبار تويى
↩ Ramin2324
میروم گل میخرم، باید بفهمد عاشقم
گل برایش میبرم، باید بفهمد عاشقم
گل نیازی نیست، وقتی اینقدر حالم بد است
از همین چشم ترم، باید بفهمد عاشقم
از همین اصرار که هی سعی دارم بی دلیل
از مسیرش بگذرم، باید بفهمد عاشقم
از همین دیوانه بازی های بی حد و حساب
از همین شور و شرم، باید بفهمد عاشقم
یک نفر در شهر پیدا کن که نشناسد مرا
از همه رسواترم، باید بفهمد عاشقم
عالم و آدم خبر دارند و باور کرده اند
او ندارد باورم، باید بفهمد عاشقم
باید از امشب غزل پشت غزل وصفش کنم
شاعرم،خیر سرم، باید بفهمد عاشقم…
↩ Ramin2324
نه وابسته ام
نه دل بسته ام…
من جانم
به جانت
بسته است…
↩ Ramin2324
👌👌👌
گفته بودند
که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست
که از دیده ی من رفتی
لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
حمیدمصدق
↩ سالومه۲۸
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم
با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم
گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم
بی مهری او بود که چون غنچۀ پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم
ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
استاد شفیعی
↩ Ramin2324
در خیابان های شب
دیگر جایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمانت
گستره ی شب را ربوده است.
و این آرزوے
هر شب و هر روز من است
ڪه سقوطم آنچنان
در آغوش تــو پهن آور باشد!
ڪه براے بوسیدنت
و بوییدنت
هزاران بار در لا به لاے
هر دو دستانت
عاشقانه بمیرم برایت…
↩ سالومه۲۸
جهان از چشمهای تو شروع میشود
و جایی در امتداد آشفتگی موهات به باد میرود
کامران رسولزاده
↩ sephr13995000
گر لبانت «مُهر» و دامانت بُوَد «جایِ نماز»
من رِکورد ِ «جعفر طیّار» را خواهم شکست …!!!
↩ ازدواج فتیش
خاطر از آیینه صبح است روشن تر مرا
این صفا از صحبت پاکیزه رویی یافتم
گرمی شمع شب افروز آفت پروانه شد
سوخت جانم تا حریف گرم خویی یافتم
رهی
↩ سالومه۲۸
فدایی داری امضا دار:
کوهای همسایه
که برفها هنوز بر بسترشان
خوابیده است
و ریشه های افشان آب
که در زمین فرو می روند
و بازوان تو که مرا می برد
تا اسبان آگاه شهر
که با چشم های بسته تمام خیابان ها را می دانند
و آن بوته های آتش
که نگاه های من آن ها را می نوشند
گل هایی که در چشم های تو
مخملند.
اخوان لنگرودی
از رنج کشیدن آدمی
حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف
در گردد
گر مال نماند
سر بماناد بجای
پیمانه چو شد تهی
دگر پر گردد
خیام
↩ سالومه۲۸
درووووووود و دو صد بدرووووووووود سلامتی بانو…
پیمانه…
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
↩ وحید_لاهیجی
گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم
از این دوگانگیست که بس درد میکشم
سویَم میا و روح پریشان من مخوان
اوراق کهنهای ز کتابی مشوشم
پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من
سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم
با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم
خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم
دارد رواج سکه قلب هنر حمید
عیب من که کنون پاک و بی غشم
حمید_مصدق
↩ سالومه۲۸
عشق واژه غریبیست…
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما
نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما
ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما
ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما
ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما
ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
سر درمکش منکر مشو تو بردهای دستار ما
واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما
چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما
من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما
زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما
↩ وحید_لاهیجی
دوباره آمدی و چشم خانه روشن شد
چراغ سینهی دیوار، گرم دیدن شد
دوباره دست تو افتاد دور گردن من
دوباره شانهی من سرزمین یک زن شد!
حکایت دل و ماهِ شب است؛ میبینی
چگونه محشر چشمت قیامت من شد؟
مسیر شاعرت افتاده گرمسیرِ تنت
قرارمان “بغل هم، تنیده در تن” شد!
تو آسمانتر از آنی که فکر میکردم
از آن زمان که گرفتی، زبانم الکن شد
حواس شعرم را پرت کردهای بانو!
دوباره حال غزلوارهام تَتَنتَن شد …
محمد_بزاز