سر تا سر عصر را خواب بودم . گرگ و میش بود که بلند شدم و به اجبار شامی پختم .سفره را پهن کردم و همانطورکه شوهر و فرزندانم در مورد تصادف اتوبوسی در اتوبان حرف می زدند باز خوابیدم .
شوهرم اشاره کرد که بلند شوم و لقمه ای را به طرفم گرفت . روغن از میان نان به میان انگشتانش چکید . پلک های سنگینم به هم چسبید .
با صدای زنگ تلفنم بیدار شدم .همان گوشه ی سالن کنار میز ناهار خوری خوابم برده بود .
گوشی را از کنار سرم برداشتم و به سمت سایه ای پرت کردم که در ان لحظه نمی دانم چه بود و باز خوابیدم .
راستش اینهمه اصرار برای ادامه دادن به خواب ,نه از روی خستگی یا تنبلی بلکه به خاطر سایه بود چرا که او مدتها بود که تعقیبم می کرد و اصرار داشت کار را تمام کنم .
اولش با هم به قبرستان فامیلی رفتیم انجا کسی ازبستگانم خاک نشده بود ,یک اتاقک خالی و تاریک با چند گور تازه و کهنه بود که من هیچکدامشان را نمی شناختم .
برغم همه ی راهنما ها ,او پشت سرم حرکت می کرد و من در شعاع نور چراغش به پیش می رفتم .
شبیه طعمه ای که به سوی تله می رفت .
سایه حرفی نمی زد .انتظار داشت بی چون و چرا به کاری که هر دویمان به ان گماشته ایم بپردازد و هر بار که وسط کار بیدار می شدم و به کاری دیگر مشغول می شدم او همان جا چراغ به دست انتظار می کشید . تا همینکه شامشان را پختم یا لباسها را ازخشک کن برداشتم , دوباره برگردم و ادامه دهم .
به همین دلیل , در اوقات بیداری مانند یک مامور و با عجله به کارهایی که لازم بود می رسیدم و مثل کسیکه عجله دارد تا به خانه اش برود به سرعت به رختخواب می رفتم تا کار گور را تمام کنم .
اغلب کارها شبیه به هم بود خانه را جارو می کردم .پله هارا میشستم .لباسها را از بند برمی داشتم و حتی میهمانی می گرفتم .
البته کارها یم در خواب از این هم یکنواخت تر بود .
مثلن مدتها بود بدون انکه هدفی داشته باشم یا دلیلش را بدانم خاک گور کسی را می کندم و همانطور که کسانم در دنیای بیداری در حال تماشای خبر روز بودند ,من در محل خاک برداری پایین تر می رفتم .
سایه در بالای سرم ایستاده بود و با چراغ فتیله ای دسته داری , مرا تماشا می کرد .
به من و خاک هاییکه کنار میرفت با کنجکاوی نگاه می کردم .
گاهی انقدر مستاصل می شدم که دلم می خواست کسی مرا از میان ان خواب و گور تمام نشدنی بیرون بیاورد و دیگر هرگز نخوابم .
اما ممکن نبود و تنها منجی من شوهرم ,تبدیل به رابط مشترک خواب و بیداری ام شده بود و توانسته بود مرز بین خواب و بیداری ام را بشکند و به انجا سرک بکشد و گاهی حتی فرزندانم قدم به ان سوی مرز من می گذاشتند .
یعنی گاهی چیزی می گفتند و بدون انکه متوجه من شوند کنار من بساط گل کوچک راه می انداختند و حتی به درون ان قبرستان فامیلی می امدند و ازدرون یخچال میوه و پاستیل و بستنی بر می داشتند و به پارک می رفتند و یا برای نشستن روی ان کاناپه نزدیک تلویزیون وقتهاییکه نوبت تماشای فیلم مستند تخت گاز می شد جدلی بینشان در می گرفت و فاتح که اغلب شوهرم بود می امد تا ازکنار عکس پیرمردی که بالای یکی ازقبر ها بود یک بسته تخمه افتاب گردان بردارد و بی اعتنا به من که خاک هارا می کندم ;پای برنامه دلخواهش بنشیند .
من به ناخنهای سیاهم که خاک را عمیق تر می کاوید نگاه می کردم که چند تایشان شبیه دندان های لق مرده با حرکت دستهایم این سو و ان سو می افتاد و قاطی خاک تیره می شد .
سایه ای که بالای سرم ایستاده بود سرش را پایین تر اورد و به قسمتی از گور اشاره کرد که حتمن سر مرده در ان قرار داشت .
تاریکی اش را روی من اوار کرد و وادارم کرد انجا را بیشتر بکنم .
با لبخندی به او گفتم که همین کار را می کنم و اشاره کردم که باید جواب تلفن را بدهم . ازدرون چاله بیرون امدم و در جواب مادرم که پشت گوشی می پرسید
چقدر می خوابی ؟
گفتم بیدار بودم و کتاب می خواندم و بعد از انکه گفت اندازه لباسم را برایش بفرستم به بقیه کارهای ان خواب برگشتم .
صبح بود شوهرم مثل همیشه نان خریده بود و داشت چای دم می کرد .
سایه می خواست ببیند ته ان چاله چقدر مانده است .چراغ را به دست من داد و خودش به درون رفت اندازه ی چاله تا سینه اش می رسید . سردم بود وصدای شوهرم را از میان خواب و بیداری می شنیدم .
چرا هنوز چای دم نکردی؟
بالای تل خاک نشستم . دستم را به شیشه ی لاله ای چراغ چسباندم و به سایه که درون چاله خاک ها را کنار می زد ;نگاه کردم. خاک ها کنار رفت و من توانستم صورت بی رنگ و خاکستری خودم را از میان سایه او که روی گور شکافته ام,افتاده بود , ببینم .
نوشته : Tirass
در عین اینکه نمایی از افرسدگی داشت، تونست امید بخش هم باشه.
زندگی مالیخولیایی تخصص صادق هدایت
هدایت پروردگار داستان های درونگرایانه ایرانیست
افسردگی و پریشانی داستانش سیاه و چسبناک بود تیراس عزیز مثل قیر
چه خوب که چسبناک بوده البته وجوه دیگه ای رو هم مد نظر داشتم که نمیدونم تاچه حد در القا و واگویه کردنشون موفق بودم
مایه خرسندیه که لایه های پنهان داستان هم از نگاه تیزبینتون دور نمونده
ممنونم از همراهیت دوست خوبم خوشحالم که داستان به دلت نشسته
از زمان نوشتن مجموعه داستان کوتاه “آتش خاموش” توسط سیمین دانشور در سال 1327 خورشیدی که نخستین مجموعه داستانی است که به قلم یک زن ایرانی چاپ شده تا امروز شصت و هفت سال گذشته است. در این مدت داستان نویسی توسط زنان ایرانی هم از لحاظ کمیت و هم از لحاظ کیفیت رشد غیرقابل تصوری داشته است.
باید توجه داشت که از آغاز دوران مشروطیت به این طرف، پژوهشگران و روشنفکران در رابطه با آموزش زنان و فعالیت های ادبی آنان کوشش و ممارست زیادی داشته اند. نتایج این فعالیت ها تا امروز، تولید و انتشار آثار فراوانی از شعر، داستان و نمایشنامه توسط نویسندگان و شاعران زن است. این موضوع بویژه در دو دهه اخیر آن چنان قابل توجه و بررسی است که بسیاری از محققان از شکل گیری ادبیاتی جدید با ویژگی ها و ساختاری متفاوت با ادبیات مردان، تحت عنوان ادبیات زنانه در ایران، سخن می گویند.
شکوفایی ادبیات زنانه در ایران پس از وقوع انقلاب و افزایش نقش زنان در جامعه موجب شد که هم بر تعداد زنان نویسنده افزوده شود و هم بر آفرینش آثار داستانی خلاق و هنرمندانه. موضوعی که نشان دهنده آگاهی جامعه زنان از مسائل و مناسبات اجتماعی آنان است. این ویژگی هم زمان با مطرح شدن برخی اندیشه های زن محور در سطح جهانی مانند فمینیسم، رشد و تعالی پیدا کرد. چنان که آثار نویسندگانی چون شهرنوش پارسی پور و منیرو روانی پور این دگرگونی ها را به خوبی نشان می دهند.
اگر بخواهیم آثار ارزشمند سال های اخیر از نویسندگان زن ایرانی را نام ببریم، قطعاً ده کتاب زیر در این مجموعه قرار می گیرند.
سووشون از سیمین دانشور، “خواب زمستانی” از گلی ترقی، “کنیزو” از منیرو روانی پور، “زنان بدون مردان” از شهرنوش پارسی پور، “خانه ادریسی ها” از غزاله علیزاده، “انگار گفته بودی لیلی” از سپیده شاملو، “پرنده من” از فریبا وفی، “آفتاب مهتاب” از شیوا ارسطویی، “عادت می کنیم” از زویا پیرزاد و “از شیطان آموخت و سوزاند” از فرخنده آقایی.
من در کوچه پس کوچه های شهر از دست سایه خود گریزانم اما چه ادبار که رهایم نمینماید شاید قصدش کشتن من است،تو نمیدانی
امان از سایه ها!
جناب تیراس من برف کور صادق هدایت رو که خوندم بدجوری به هم ریختم امشب حس این نوشته منو یاد, قلم مرحوم هدایت انداخت. شما رو تحسین میکنم استعدادتون غیر قابل انکاره اما کاش شادتر بنویسید
افسردگی و پریشانی داستانش سیاه و چسبناک بود تیراس عزیز مثل قیر
چه خوب که چسبناک بوده البته وجوه دیگه ای رو هم مد نظر داشتم که نمیدونم تاچه حد در القا و واگویه کردنشون موفق بودم
شاید زیاد درگیر سایه بودم
و امید رقیق فضا رو ندیدم
توجه و محبت و روزمره هایی که اگر بهشون دقت کنی داشتنشون دلنشینن
(ارکیده)
امیدوارم بیشتر داستان بذارید و بیشتر بخونیم(لبخند خودخواهانه)
?
ا ینکه خط خطی های حقیر و با قلم استوار هدایت یک کاسه کردین سوای لطف حضرتعالی احتمالا از شباهت فضای داستانها نشات میگیره وگرنه قلم حقیر در حد هم کاسه گی با قلم اساتیدی چون هدایت نیست
هر موضوعی چه شاد و چه نا شاد بتونه منو به وجد بیاره و به نوشتن و اداره، میشه موضوع داستانهام..
.متاسفانه شادی ها را کمتر حول محور زندگی هامون میبینیم و شاید همین عامل هم موجب شده کمتر دستمایه داستانهامون قرار بگیرند
با او قرارى در خيابانى داشتم و وقتى كه نشست، وقتى كه انحناهاى طبيعى تنش نيمكت سنگى را مثل رودى آرام لمس كردند، با چشمهاى كنجكاوش نگاهم كرد. بىمضايقه “زن” بود.
پيكرى رنسانسى و فربه داشت و اين ناهمخوانیش با جريان روز، جذابش میکرد.
كتاب خوانده و دانا، قشنگ حرف میزد و صلحى با جهان داشت. او هيج شبيه عكسهاى روى مجلههای مد نبود. چيزى بود كه دوست داشت باشد. دوست داشت در قهوهاش شكر زياد بريزد و سالادش را با نمك بخورد. زير چانهاش چروك هايى ريز داشت و در تمام آن مدت، شكم بعد از زايمان بزرگ شدهاش را مخفى نكرد. خوب ديده بود و خوب خوانده بود و تبليغات گسترده “چگونه لاغر شويم” و “چگونه چروك زير چشمها را مخفى كنيم”، گولش نزده بودند.
او در انتهايىترين روزهاى سى سالگى، پذيرفته بود كه هزار بار شكستخورده و نمرده: خودم كردم، خودم!
مجموعه زیباییهاى طبيعى انسان.
بعد، راه رفتيم. شاد بود و از خنديدن نمیترسید. بلند میخندید و صداى زنانه محكمش میپیچید همه جا.
“گرتا گاربو” نبود، “مارلنه ديتريش” نبود، “جين فوندا” نبود، “اليزابت تيلور” و “جين سيبرگ” نبود؛ خودش بود.
خودش را پيدا كرده بود و همچنان كه قدم میزد، سنگهايى را برمیداشت كه مجسمه بسازد.
او، همان زن كميابیست كه از ياد رفته. او همان زنیست كه قرنهاست كم پيدا شده و جايش را روبوتهاى كم هوش گرفتهاند. او از جايى در همان رنسانس، ديگر تكثير نشده. اين است كه دور از اجتماع ظاهربينىهاى مفرط، در جنگلهاى خلوت قدم میزند و میداند كه كيست و چه میخواهد. اوست كه وزن میدهد به جهان.
زیبایی شبیه آن چیز مبالغهآمیزی که ما تصور میکنیم نیست…
رولان بارت…خاطرات سوگواری
میل به گور ناخودآگاه همواره با ماست . کلمه آرامگاه ابدی همیشه هم مارا میترساند و هم آراممان میکند . جایی که بدون دغدغه خواهیم خفت . تا ابد , تا همیشه , تا تاریک …
این توصیف زیبایی زن فربه منو یاد کتاب 1984 انداخت که وینستون زن چاق همسایه رو به خاطر طبیعی بودنش ستایش, میکنه. مایه درونگرایی داشت احسنت
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟
فروغ فرخزاد
جناب تیراس عزیز منظورم فقط, قسمت اولش بود, که سبک متفاوتی داشت میخواستم نظرتون رو راجع به سبک جدید بدونم با خوندن هر پنج قسمت شرمندم کردید. سپاسگزارم