۱۵ آبان سال ۱۳۳۳ در تهران متولد شد. او فعالیت هنری خود را از سال ۱۳۵۶ با نوازندگی پیانو آغاز کرد. آندره آرزومانیان نوازندگی پیانو را در موسیقی فیلمهای بسیاری از جمله از کرخه تا راین، بوی پیراهن یوسف، آژانس شیشهای، آخرین پرواز، من، ترانه ۱۵ سال دارم، زن امروز، سام و نرگس، دستهای آلوده و مرسدس بر عهده داشت. آخرین اثر آندره آرزومانیان در زمینهٔ آهنگسازی فیلم، ساخت موسیقی فیلم نطفه شوم در سال ۱۳۸۷ بود.
وی همچنین در آلبومهای موسیقی همچون پاییز طلایی اثر فریبرز لاچینی، سمفونی ایثار اثر مجید انتظامی، سکوت سرشار از ناگفتههاست، چیدن سکوت اثر بابک بیات همراه با شعرخوانی احمد شاملو پیانو نواختهاست.
آندره آرزومانیان با شراره دولتآبادی بازیگر سینما و تلویزیون ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یک فرزند دختر به نام آنی است.
وی در ۱۱ خرداد ۱۳۸۹ در سن ۵۶ سالگی در تهران بدلیل بیماری درگذشت.
↩ er71641696
تشکر میکنم به بنده سر میزنین
زشت و زیبا کنار هم معنی پیدا میکنن 🙏 👌
ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید
میتوان از تو فقط دور شد و آه کشید
پرچم صلح برافراشتهام بر سر خویش
نه یکی، بلکه به اندازهی موهای سفید
سالها مثل درختی که دم نجاریست
وقت روشن شدن ارّه، وجودم لرزید
ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضای خود اصرار نباید ورزید
شب کوتاه وصالت به گمان شد سپری
دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید
من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی
زنده برگشتم و انگیزهی پرواز پرید
تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق
شادی بلبل از آن است كه بو کرد و نچید
مقصد آنگونه که گفتند به ما، روشن نیست
دوستان! نیمهی راهید اگر، برگردید
کاظم_بهمنی
↩ Alpha wolf female
تقدیم به حضور زیباتون مادر خوش قدم
به جرم عشق تو گر میزنند بر دارم
گمان مبر که ز عشق تو دست بردارم
مگو که جان مرا با تو آشنایی نیست
که با وجود تو از هر که هست بیزارم
از آن سبب که زبان راز دل نمیداند
حدیث عشق ترا بر زبان نمیآرم
مرا دلیل بس این در گشاد و بست جهان
که رخ گشودی و بستی زبان گفتارم
صمدپرست نخواهد صنم من آن شمنم
که پیش چون تو صنم صورتی گرفتارم
قاآنی
↩ Maniaria
تشکر میکنم بمن سرزدین
تقدیم میکنم حضورتون
من به بوی توام ای دوست هواخواه بهار
کز نسیمش به دماغم همه بوی تو رسد
سلمان_ساوجی
↩ shahre_sokout
تشکر که به تاپیکهای بنده سر میزنین
تقدیم حضورتون تحفه ای از درویش
جادوی چشمهای تو را دختری نداشت
جادوی چشمهای تو را دیگری نداشت
میخواستم وجود تو را شاعری کنم
این کار احتیاج به خوشباوری نداشت
آتش زدی به زندگیِ مردِ آذری
تقویم قبلِ آمدنات آذری نداشت
در چشمهات معجزه بیداد میکند
باید چگونه دعویِ پیغمبری نداشت؟!
یک شهر دربهدر شده است از حضورِ تو
یوسف هم اینقَدَر، به خدا مشتری نداشت
بر «تختِ» خود بخواب و به «جمشید»ها بگو
این مرد قصدِ غارت و اسکندری نداشت
وقتی که رفت، جنسِ دلش را شناختم
او یک فرشته بود، اگرچه پری نداشت…
امید_صباغنو
↩ vahidjudo
درود
چه زیبا و دلنشین
به به
دستتون در دنکنه
دور از جونتون این که گفتید تحفه درویش، یاد زنده یاد رونشک افتادم که میگفتند برگ سبزی است تحفه درویش علی نگهدار شما
↩ shahre_sokout
پندار و گفتار و کردار نیک نگهدار همه ماست…
درویشیم به قول گلپا رو ی یک گلیم پاره هم بنشینیم قانعیم…
↩ vahidjudo
درود بر شما
بله من گفته زنده یاد روشنگ رو بیان کردم و الا یزدان پاک و گفتار و پندار و کردار نیک نگهدارنده ماست 🙏 🙏 🌹 🌹
↩ shahre_sokout
دروود بر تو جوان🙏 🌹
ای بادهٔ نوشین، نگشایی دلِ ما را
مشکل که کسی چاره کند مشکل ما را
هرچند که موری به کم آزاری ما نیست
آزار دهد، هر که تواند دلِ ما را
هر خندهٔ ما، شمع صفت مایهٔ اشکی است
با گریه سرشتند تو گویی گِل ما را
پروانهٔ پر سوخته را، بیم شرر نیست
از برق چه اندیشه بود حاصل ما را؟
از سینه برانگیز رهی، شعلهٔ آهی
شاید که شبی گرم کنی محفل ما را
رهی_معیری
↩ تشنه عشق
دم شما گرم رفیق قدیمی
غافل نیَم ز یادت، خاموش اگر نشینم
حرف تو بر زبانم، نامیست بر نگینی
سلیم_تهرانی
↩ vahidjudo
درود
به به بسیار زیبا 👏 👏
همراه خود نسیم صبا می برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می برد مرا
با بال شوق ذره به خورشید می رسد
پرواز دل به سوی خدا می برد مرا
گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که مرا می برد مرا
برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا
رهی معیری
↩ Royalezlezi
تقدیم به حضورت رفیق
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
سعدی
↩ shahre_sokout
نوش نگاهت رفیق
ندارم دوستداری کز دلم خاری برون آرد
وگر میرم ز جانم نیش آزاری برون آرد
نیم آگه ز کارِ همدمان، لیک اینقدر دانم
که دست از آستین هرکس پی کاری برون آرد
دمی *صد ره ز چاک سینهام ظاهر شود آهی
چو ماری کو سر از سوراخ دیواری برون آرد
بدین خاطر فریب جذب شوق اون عجب نبود
که هر دم عندلیبی را ز گلزاری برون آرد
چو حسن او برون میآرد ارباب معنی را
ز قید عالم صورت مرا باری برون آرد
ز بس خون در عروقم خشک شد، گر بفشرد گورم
کم از یک قطره بعد از سعی بسیاری برون آرد
بدان ضعفم برون آورد عشق از بوتهٔ هجران
که تار نالهای از سینه بیماری برون آرد
مدان جز دستگیری معنی لفظ جوانمردی
خوشا یاری که از گردابِ غم یاری برون آرد
به «طالب» خرقهٔ تذویر خود منمای ای زاهد
مبادا پردهٔ هر تار زناری برون آرد
↩ shahre_sokout
چاکرم رفیق 🙏
ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست
گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سرست که بر آستان توست
بسیار دیدهایم درختان میوه دار
زین به ندیدهایم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که میرود گنه از باغبان توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
سعدی
↩ vahidjudo
درود
واقعاً زیباست
ممنون از بابت شعرای خوبتون 🙏 🙏 🌹
↩ shahre_sokout
اینجا بزم هنر رفیق جان هدیه میدیم بهم و شعر نیکو ترین هدیه هستش
آقا گمانم من شما را دوست…
حسی غریب و آشنا را دوست…
نه نه! چه می گویم فقط این که
آیا شما یک لحظه ما را دوست؟
منظور من این که شما با من…
من با شما این قصه ها را دوست…
ای وای! حرفم این نبود اما
سردم شده آب و هوا را دوست…
حس عجیب پیشتان بــودن
نه! فکر بد نه! من خدا را دوست…
از دور می آیـد صدای پـا
حتی همین پا و صدا را دوست…
این بار دیگر حرف خواهم زد
آقا گمانم من شما را دوست…
نجمه_زارع
↩ vahidjudo
درود
برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زندهام
ور چه آزادم ترا تا زندهام من بندهام
مهر تو با جان من پیوسته گشت اندر ازل
نیست روی رستگاری زو مرا تا زندهام
از هوای هر که جز تو جان و دل بزدودهام
وز وفای تو چو نار از ناردان آگندهام
عشق تو بر دین و دنیا دلبرا بگزیدهام
خواجگی در راه تو در خاک راه افگندهام
تا بدیدم درج مروارید خندان ترا
بس عقیقا کز دریغ از دیده بپراکندهام
تا به من بر لشگر اندوه تو بگشاد دست
از صلاح و نیکنامی دستها بفشاندهام
دست دست من بد از اول که در عشق آمدم
کم زدم تا لاجرم در ششدره درماندهام
سنایی غزنوی
↩ shahre_sokout
گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر
گفتم آری، خود نمیدانی که زیبایی چقدر!
در میان دوستداران تا غریبم دید گفت:
دورهگرد آشنا! دور و بر مایی چقدر!
ای دل عاشق که پای انتظارش سوختی
هیچکس در انتظارت نیست، تنهایی چقدر
عاشقی از داغ غیرت مرد و با خونش نوشت
دل نمیبندی ولی محبوب دلهایی چقدر
آتش دوری مرا سوزاند، ای روز وصال
بیش از این طاقت ندارم، دیر میآیی چقدر…
سجاد_سامانی
↩ vahidjudo
درود
به به به به 😍 😍
مرا میبینی و هر دَم زیادَت میکنی دَردَم
تو را میبینم و میلم زیادَت میشود هر دَم
به سامانم نمیپرسی، نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی، نمیدانی مگر دردم؟
نه راه است این که بُگذاری مرا بر خاک و بُگریزی
گُذاری آر و بازم پرس تا خاکِ رَهَت گردم
ندارم دستت از دامن، به جز در خاک و آن دَم هَم
که بر خاکم روان گَردی بگیرد دامنت گَردم
فرو رفت از غمِ عشقت دَمَم دَم میدهی تا کی؟
دَمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجُستم
رُخَت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در بَرَت ناگاه و شد در تابِ گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فِدا کردم
تو خوش میباش با حافظ، برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم، چه باک از خصمِ دَم سَردم
حافظ
↩ shahre_sokout
شب ها گذشت و روی تو شد ماه و ماه تر
چشم تو دلبخواه و لبت دلبخواه تر …
با لشکر دلم به مصاف تو آمدم
لشکر شکست خورد و شدم بی سپاه تر
حوا !اگر چه چیدن سیب اشتباه بود
توبه از این گناه ولی اشتباه تر
قانون عشق،عصمت یوسف نمی شناخت
سنگین ترست جرم دل بی گناه تر
محراب ابروان تو هر قدر" با خدا “ست
میخانه ی نگات ولی” لا اله" تر …
دیگر امید نیست به دل کندنت ؛که شد
چشمت سیاه دل تر و روزم سیاه تر
جانم گرفت و گفت :“چطورست حالتان؟”
_“شکر خدا … به لطف توام روبراه تر …”
سیگار روشنم به لبت ،با دو انتخاب
با تو تباه گردم و بی تو تباه تر …
سجاد_شهیدی