از حمام بیرون آمدم، ایستاده بود جلوی میز آرایشش، نیمتنه و شلوارکِ مشکی گیپور تنش بود، خم شده رو به آینه و داشت لبهایش را نقاشی میکرد، این اصطلاح خودش بود برای میکاپِ صورت.
مثل همیشه صدای نامجو در خانه بلند بود و با ریتم آهنگ تکان میخورد: آی گورجس گرجیا…
حواسش به من نبود، ایستاده بودم پشت سرش و نگاهش میکردم.
یاد اوّلین باری افتادم که دیدمش، همینطور از پشت.
موهایش از شال بیرون بود، توی کوچه رو به یاس همسایه ایستاده بود.
فکر میکردم با خودش حرف میزند، گفتم سر ظهری دیوانه شده، کمی جلوتر رفتم گوش تیز کردم، داشت با یاس حرف میزد.
و دلم را برد.
نزدیکتر شدم، خواستم حرفی بزنم اما پشیمان شدم، خلوت به این قشنگی را بهم میزدم که چه!؟
رد شدم، عطر ملایمش با بوی یاس مخلوط شده بود.
نه نامش را میدانستم، نه نشانش، نه حتی صورتش را دیده بودم.
اما عاشقش شدم.
به همین راحتی.
یک گلدان رازقی خریدم گذاشتم توی اتاقم. مادرم گفت: اینهمه کاکتوس یهو یاس رازقی؟
خندیدم: عطرش هوشمو برد.
صبحها با بوی یاس بیدار میشدم و میدانستم دوباره میبینمش.
که دیدم!
غروب بود، داشتم میرفتم سیگار بخرم، از دور دیدمش قلبم داشت بیرون میزد. بوی عطرش بوی یاس، موهای بیرون از شال…
مثل همان روز ایستاده بود جلوی بوتهی یاسِ روی دیوار اما ساکت بود.
عمدا سرفه کردم که توجهاش را جلب کنم، برنگشت؛ نزدیک شدم هرچه باداباد.
+یاس دوس دارین؟
-خیلی.
با لبخند نگاهم میکرد. خودم را آماده کرده بودم صورتش را بر گرداند، یا یک چیزی بارم کند برود، حتّی احتمال دادم صدایش را بلند کند و کسی ببیند اما خیلی آرام و مهربان نگاهم کرد.
جراتم بیشتر شد.
+خونتون تو این کوچهس؟
-نه، دو کوچه پایین تر میشینیم. اما همیشه میام به این خانوم سر میزنم، قبل اینکه برم خونه.
با چشمهای کوچک و رنگیاش زل زد توی چشمهایم
-انگار یه زن لونده، که داره دلبری میکنه، نه اینکه زن بدی باشه اما خیلی زیبا و خواستنیه، دوست داره همه تحسینش کنن اینطور نیست؟
+همینطوره.
“این دختر، نه این فرشته برای من سرچشمهی تعجب و الهام ناگفتنی بود، وجودش لطیف و دست نزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من بوجود آورد…”
این عبارات هدایت که سالها ورد زبانم بود، مدام توی سرم تکرار میشد. سعی داشتم خودم راقانع کنم. آخر چطور ممکن بود با معیارهای من آنهمه تفاوت داشته باشد و عاشقش شوم؟
سفید بود و تپل، قد کوتاه و چشمهای مورب رنگی و موهای طلایی، دستهای تپل و انگشتهای کوتاه، هیچ اثری از آن زنِ اثیری رویاهایم نداشت و من عاشقش بودم.
یکجور قرار نانوشته داشتیم جلوی یاس، همدیگر را میدیدیم، چند جمله حرف میزدیم، بدون اینکه چیزی از هم بدانیم.
هرچه میگذشت برایم جذابتر میشد. تُن صدایش، نحوه ادا کردن کلمات و خندههایش، امان از خندههایش…
«تو» خطابش میکردم. برایش گاه و بیگاه شعر میخواندم، بیتی از مولانا یا سعدی، او همچنان رسمی حرف میزد؛ با ملاحظه و محتاط.
دوست داشتم عسل چشمهایش را بنوشم، غرق شوم در سفیدیِ دریایِ تنش. دلم میخواست سرم را بکنم لای آشفتهی موهایش و بوی بهشت را نفس بکشم.
چطور میتوانستم یک قدم به زنی نزدیک شوم که همچنان مرا شما خطاب میکرد؟
عمق نگاهش کیفیت مرموزی داشت که کشفش نمیکردم.
شماره اش را خواستم، غمگین پرسید
-چرا؟
+خب بیشتر آشنا میشیم، حرف میزنیم، من هنوز اسمتم نمیدونم یاسی خانوم.
-نشیم بهتره، فایده نداره.
پشت کرد که برود، دستش را گرفتم؛ بی اختیار.
صورت خیسش را برگرداند
-من یه بچه دارم.
دستش مثل ماهی در دستم سُر خورد و خودش ناپدید شد.
پی بردن به معنای واقعی واژهها، گاهی خوشایند نیست.
بُهت زده بودم …
خشکم زده بود، این دخترکِ ریزه که با یاس روی دیوار حرف میزد، بچه داشت؟
یعنی چه؟ اصلا چطور ممکن بود؟
من باید چکار میکردم؟ یک واژه در سرم تکرار میشد استیصال!
ترم آخر ارشد، من بودم و پایاننامهی نیمهکاره و خیال این رویا.
هر چه فکر کردم به نتیجه نرسیدم، تنها احتمال میدادم دروغ گفته باشد، مثلا برای دور کردن من از خودش.
اما چرا؟ چه دلیلی داشت؟ کسی که در برخورد اول با لبخند به من نگاه کرد، حالا همچون دروغ مسخرهای بگوید که چه؟
روی هیچکاری تمرکز نداشتم، باید جواب سوالهایم را میداد.
کارم شده بود ایستادن پشت پنجره آشپزخانه و کوچه و یاس را دید زدن، که سر بزنگاه بروم و خِرَش را بگیرم که توضیح بدهد و آرامشم را برگرداند.
یک هفته گذشت، نیامد.
باید میرفتم دانشگاه، با استاد مشاورم اول وقت قرار داشتم.
مادرم غر زد:“چای دم کردم، یه لقمه صبونه بخور بعد برو.”
+دیرم شده، از سوپری یه کیک و شیر میگیرم.
سیگارش را نگفتم.
رفتم توی مغازه، دمق سلام کردم، یک کیک برداشتم، پسر بچه کوچکی روی نوک پنچه بلند شده بود و سعی میکرد چیزی بر دارد؛ خم شدم
+چی میخوای عمو بهت بده؟
در کسری از ثانیه، کسی بغلش کرد
-ممنون، خودم هستم.
سرم را بلند کردم، خشکم زد؛ او هم.
دخترکِ یاس، پسر بچه را توی آغوشش میفشرد.
طول کشید تا زبانم بچرخد و حرف بزنم.
+بچته؟
-اوهوم.
پسرک را بیشتر به خودش چسباند.
+میشه باهم حرف بزنیم؟
-گفتم که، باور نکردین. حالام که دیدین باز دست بردار نیستین؟ چه حرفی بزنیم؟
+فقط یه بار، خواهش میکنم.
شماره اش را داد…
-فقط پیام، زنگ نزنین.
+چشم، چشم.
و به چشمهایش نگاه میکردم، چشمهایش…
میتوانستم در طول روز پیام بدهم، مثلا توی مسیر دانشگاه، یا وقت ناهار، یا…
اما میخواستم در آرامش کامل و با احتیاط حرف بزنم، نباید کاری میکردم این پرندهی کوچک بترسد و لذّت کامل این اولین مکالمه را که مثل خوردن چند تا نان خامهای تازه با قهوه بود، مُنغض کنم.
شب رفتم توی اتاقم، با یک لیوان چای، گوشی را برداشتم
_سلام یاسی خانوم!
و زل زدم به تیکها که آبی شوند.
شدند.
نفسم تند شد، بالای صفحه نوشته بود: Yasi is typing…
قشنگ ترین is typing ی بود که دیده بود و طولانی ترین انتظاری که کشیده بودم.
“در زندگی زخمهایی هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد.
این دردها را نمی شود به كسی اظهار كرد”
انگار رویا بود، صادق هم میخواند! بیشتر عاشقش شدم، چه اهمیت داشت که بعد ازین چه بگوید؟
کسی که با یاس حرف میزند و صادق خوانده، حتما مولانا و سعدی هم بلد است، فروغ را که باید از بر باشد.
نوشتم و پاک کردم، ده بار، بیست بار، نمیدانستم باید چه بگویم؟
یاسی ایز تایپینگ…
-خب؟
+جانم
بیربطترین پاسخ ممکن بود، اما غیر ازین چیزی نمیتوانستم بگویم، جانم میرفت.
-اصرار کردین، خب؟ حرفتونو بزنین. میشنوم.
دلم غنج میرفت برای این رسمی حرف زدنش.
+میشه رسمی حرف نزنی؟
-خیر، من اینجوری راحتم؛ شما بفرمایین.
حالا که وقتش رسیده بود، نمیدانستم چه بگویم؟
توپ را انداختم توی زمین او.
+نمیخوای از خودت بگی؟ شوهرت، بچهت؟ اصلا اسمت چیه؟ چند سالته؟ من هیچی ازت نمیدونم.
-چه لزومی به دونستن هست؟
+لزومش اینه که دلم در کمند گیسویت جا مانده.
-با بچه که حرف نمیزنین، من۲۹سالمه.
دوربین مخفی بود؟ باید به کدام طرف لبخند میزدم؟
چطور امکان داشت؟ یعنی ۴سال از من بزرگتر بود؟
دیگر چه چیزی قرار بود بشنوم؟ سعی کردم تعجبم را پنهان کنم.
+من همچین فکری نکردم، واقعیتو گفتم. حالا میشه یکم از خودت بگی؟ لطفا
-یاد یاهو مسنجر افتادم، اصل بده…یادش بخیر…
+آخ آخ یاهو، چت رومای شلوغ و اینترنت دایل آپ، خب من؛ همام، ۲۵ساله، یو؟
-تامیما، ۲۹ساله…
+تامیما؟ چه اسم قشنگ و عجیبی!
-یادگار جدهی آشوری، مادر مادرم گرجستانی بود.
+چه جالب! گرجستان، ولی اونا که اغلب چشم و ابروهای مشکی دارن.
-مادر پدرم ترکمن بود، پدرِ پدرم روس؛ رنگ مو وچشمم ارثیهی پدریه. شوهرمم ترکمن بود.
+بود؟
-یکسال از عروسیمون نگذشته بود که تصادف کرد؛ حتی آنیت رو ندید.
این زنِ ترکمنِ روسِ گرجستانی، که شوهرش را یکسال بعد از ازدواج از دست داده بود و پسری داشت، معشوقهی من!
+تامیما یعنی چی؟
-پاک و منزّه، آنیت هم یعنی مجسمه و یادبود.
+چه اسم برازندهای! درست مثل خودت پاک و منزّه.
-هرگز آدما رو اینجوری قضاوت نکنین. منم مثل تمام آدمای دیگه بدیها و پلیدیهای خودمو دارم؛ هیچکس منزّه نیست.
تابهحال با کسی همکلام نشده بودم، که انقدر شبیه خودم فکر کند.
دلم میخواست بروم دور یاس همسایه معبد بسازم، بست بنشینم به پرستش.
+تامیما
-بله؟
+میتونم بهت پیام بدم، نه؟
-هنوزم؟ با دونستن همه این چیزا؟
+دل در گره زلف تو بستیم دگر بار
وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پر ز می عشق تو دیدیم
خوردیم می و جام شکستیم دگربار
-باشه، حرف میزنیم
+شب بخیر خاتون گرجی من
-شب بخیر
انگار روی سنِ بزرگی بودم، اُرکستر عاشقانهترین والس اشتراوس را میزد و من مثل رقصندهای ماهر، یار در آغوش؛ میرقصیدم.
تا بهحال از مرگ هیچکس خوشحال نشده بودم که از فوت شوهر این فرشتهی چند ملیتی.
دنیای مجازی جای قشنگی شده بود، گاهی خیلی کم جلوی یاس میدیدمش، به دقیقه نمیکشید. اما پیامها بیشتر و بیشتر میشد.
از همه چیز میگفتیم درد و دل میکردیم، از کودکی، از سختیها، از کتابخانه و کتابهایم برایش عکس میفرستادم، از موها و لباسهایش عکس میخواستم.
میخواستمش، کامل، آن زن را، آن تنِ نرم و لطیف را، آن موها را میخواستم.
با کلمات عشقبازی میکردم، برایش شعر میفرستادم، در وصف چشمهایش، موهایش…
گاهی با صدای زیر و زنانهاش، شعرها را برایم میخواند و من بیشتر میخواستمش.
یاد عبارت نیچه می افتادم: “انسان اشتیاقش را بیشتر از آنچه به شوقش میآورد دوست دارد.”
همینطور بود، کسی را درگیر احساسات خودم کرده بودم، با قدرتی که داشتم با کلماتی که در اختیارم بود.
لحنش همچنان رسمی بود، افعال جمع و شما گفتن اما کلمات نرم شده بود، صمیمیتر و مهربانتر.
من انگار بخواهم کودک لکنت داری را به حرف بیاورم با شوق بیشتری حرف میزدم. یک عزیزم ساده، یا بوسه کافی بود تا تلاش بیشتری بکنم.
صبح ها، بلافاصله گوشی را برمیداشتم
+صبحت بخیر
عشق من
ماه من
مال من
زیبای من
خورشید من
خوشبوی من
و…
من صبح بخیر میگفتم و هر روز جوابها مهربانتر و زنانهتر میشد و کیف میکردم.
یادم نمیآید چطور شد گفت “تو”!
اما پیروزی بزرگی بود، دلبر من دست از رسمی حرف زدن برداشته بود.
من هم شاملو شدم، تنش را میستودم. اعتراضی نمیکرد، اما عکسالعملی هم نشان نمیداد.صراحت و برهنگی کلامم بیشتر میشد، از پشتِ گوشی بغلش میکردم، نوازشش میکردم و میبوسیدمش؛ یکی میشدیم…کامل تا اوج…
کمتر به یاد مشکلاتم میافتادم، پایاننامه، سربازی، بیکاری، حتی جر و بحثهای همیشگی با خانواده…همه چیز کمرنگ شده بود.
میگفت
-احساس می کنم ۱۸سالمه دوباره
این قدرت من بود، احساس و کلام من.
یکشب گفت
-میترسم
+از چی عزیز دلم؟
-از خودم، نفهمیدم کی اینجوری عاشقت شدم؟
احساس عجیبی بود، پیروزی، تمام مدت جنگیده بودم یک تنه و تنها، با تمام سختیها حالا، جنگ را برده بودم.
احساس یک فاتح بزرگ، شوقی آمیخته به غرور و شاید هم کمی انتقام.
چیزی شبیه: من جنگیدم فتح کردم، حالا نوبت توست.
حالا دیگر او بود که اول پیام میداد، بدون اینکه درخواست کنم برایم عکس میفرستاد. با عنوان"ژست مخصوص تو" موهای باز، سرش را کمی کج میکرد و لبهایش را به حالت بوسه غنچه میکرد برای من!
برایم شعر میخواند، قربان صدقهام میرفت.
به استقبال نوازشهایم میآمد، خودش را میسپرد به رویای دستانم، شاهین میخواندم: که مست توی کوچههای تنت بدوم…
هرچه او پیش میآمد، من پس میرفتم. خودم هم نمیدانستم چرا.
اوایل، من برایش آهنگهای نامجو را میفرستادم: یک روز به شیدایی، در زلف تو آویزم…
حالا او بود که برایم ترانه میخواند: سیاه چشمون چرا تو نگات دیگه اونهمه وفا نیست؟
من مثل قبل نبودم.
از طرفی فشار پایان نامه و شهریهی دانشگاه، از طرفی بیپولی و بیکاری، کلافه بودم.
مگر میشود کسی عاشقت باشد و سردی و دور شدنت را نفهمد؟
کمتر پیام میدادم، حتی دیگر عکس نمیخواستم. خودش هم که میفرستاد به یک “ای جان” اکتفا میکردم.
چند بار پرسید
-همام، چیزی شده؟ چرا انقد سرد شدی؟
+سرد چیه؟ عزیزم مگه بچهای؟
-آخه نه پیام میدی، نه زنگ میزنی، نه عکس میدی. احساس میکنم آویزونت شدم.
+ای بابا، تو رو خدا تو دیگه شروع نکن، به اندازه کافی توی خونه جنگ اعصاب دارم. تو دیگه غر نزن. مرهم باش، قرار نیست با توام بجنگم، تو باید منو آروم کنی.
-عزیزم، مگه من بهجز دوست داشتن تو کاری میکنم؟ فقط حس میکنم عوض شدی.
+نه گلم، عوض نشدم، درگیر پایان نامم، تموم بشه حسابی جبران میکنم این نبودنا و کم بودنا رو. حالام مثل یه دختر خوب، بیا بغلم بخواب. منم برم سراغ درسم
_چشم،شبت بخیر.
و جایی نمیرفتم، همینطور سرگردان توی اینستا و تلگرام میچرخیدم.
گاهی پیام میداد
-هنوز که آنلاینی، تو که گفتی میخوابم.
عصبی میشدم، از اینکه احساس میکردم کسی کنترلم میکند، از اینکه آزاد نبودم.
جواب نمیدادم، یا خیلی سرد و گاهی حتی خشن میگفتم
+کار داشتم، نباید به شما جواب پس بدم که عزیزم.
چیزی نمیگفت، یا سکوت میکرد، یا بوسهای میفرستاد.
کمی دلم میسوخت، اما همچنان پس میرفتم.
نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن بود. تنها چیز مسلّم این بود من دیگر همام ماهها قبل نبودم و عطش و هیجانم فروکش کرده بود.
تامیمای من، عاشقانه صبوری میکرد، پستهای غمگین اینستایش را میدیدم، حتی لایک نمیکردم.
فاتح و مغرور و سرد، زنی عاشقم شده بود و من…
ادامه دارد …
سپیده🎈
ادامه
↩ Mobin khan kh
ببخشید که نمیتونم اطلاعات از کار و مدرکم توی این سایت بگم .امن نیست 🙏
چه فاتح پوشالی
چقدر بد هست که کسی رو عاشق کنی و بعد بوسیله همون عشق تبر برداری و ریشه اشو بشکنی 😑😑😑
👏👏👏👏
واقعا لذت بردم کیف کردم منوبرد به روزای نو جوانی حیف این قلم چرا شما خودت در جشنواره شرکت نمیکنی با این قلم زیبا ادمی که بتواند با نوشته ادمو از خود بیخود کنه واقعا نویسنده قابلی است دستت درد نکنه