((جاده بی انتها))

1400/03/25

<<جاده بی انتها>> رو تا حالا جایی یا با کسی به اشتراک نزاشتم. بعد از کلی کلنجار تصمیم گرفتم به جای انتشار در صفحه اصلی داستان ،اینجا و به عنوان یه داستان آرشیوی با همین معدود دوستان به اشتراک بزارم.
ایام به کام - DIEREYTOR

5500 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-11-21 16:04:08 +0330 +0330

↩ mr. darvish
سلام وعرض ارادت
ممنونم از لطفی که به من داشتید.
این داستان که قطعا" تموم میشه.چون خودم هم علاقه زیادی بهش دارم.
خوشحالم که دوستانی به خوبی شما ها دارم.
ایام به کام.

0 ❤️

2021-12-10 11:07:50 +0330 +0330

**برش یازدهم : آغازی بریک پایان **

بخش اول:

افسانه از صبح که بیدار شده بود فقط در حال راه رفتن و فکر کردن بود، نمیدونست باید چیکار کنه ،بعد از هک DVR دوربینهای خونه سردار مطمئن بود که الان سردار از همه چیز مطلع شده و این موضوع براش ترسناک بود.اینکه سردار هیچ رفتاری هم نکرده اوضاع رو پیچیده تر میکرد.تلفنش زنگ خورد.

  • بله
  • سلام افسانه جان … پیامهات رو تازه دیدم…جانم دخترم چی شده؟؟
    دلش میخواست الان جمشید کنارش بود و بغلش میکرد و یک دل سیر گریه میکرد.اما باید خودش رو قوی نگه میداشت.
  • جمشید ، سردار فهمیده که من بهت اطلاع دادم …
  • چی ؟؟
  • ظاهرا" پریشب که خونش بودم گوشیم رو بر میداره و میره داخل تلگرامم و تمام چتهای ما رو میبینه؟؟
  • چی میگی افسانه، داری شوخی میکنی دیگه؟؟
  • نه متاسفانه واقعیت همینه… مطمئنم الان تشکیلات هم خبردار شده و سردار داره برای حذف من و تو نقشه میکشه…
  • افسانه من باورم نمیشه تو همچین حماقتی کرده باشی که چتها رو نگه داری؟؟
  • کردم…
  • وای …وای …وای خدایا
  • الان باید هر جا هستی بعد از این تماس سیم کارتت رو دربیاری و خودت و گم و گور کنی ،خودت رو برسون ترکیه هرچند اونجا هم امن نیست اما حداقل میتونیم از کایا برای محافظت کمک بگیریم.
  • باشه ولی تو چیکار میکنی
  • نگران من نباش …من یه فکرهایی برای سردار دارم فقط تو برو تا من خیالم راحت بشه.
  • چه فکری … الان دیگه وقتش نیست باید بیای با هم بریم…
  • پدر من …اینجوری حداقل تو شانسی برای فرار از دست سردار یا آدمهای تشکیلات داری اگه هر دو باهم بریم که میشیم یک لقمه چرب…بزار حداقل برای بدست آوردن ما یکم زحمت بکشن.فقط تا وقتی به جای امن نرسیدی تماس نگیر.هر وقت رسیدی پیام بده اگر من تا دوروز جوابت رو ندادم برو.
  • کجا برم؟؟
  • نمیدونم از ترکیه برو… هرجا…
    با گفتن این حرف بغض افسانه میشکنه.گوشی رو از خودش دور میکنه و تلفن رو روی صدا های ملتمسانه جمشید قطع میکنه.
    بعد از چند دقیقه به خودش مسلط میشه وشماره جدیدی رو میگیره.
  • سلام
  • سلام شما؟؟
  • ببین فرصت زیادی برای معارفه ندارم فقط بدون من و شما دشمن مشترک داریم…
  • چی میگی شما خانوم؟؟
  • شیدا جان من افسانه هستم افسانه یوسفیان…
    صدای اونور خط برای لحظاتی ساکت میشه.
  • چه کمکی میتونم بکنم؟؟
  • باید ببینمتون؟؟
  • منظورتون رو متوجه نمیشم…
  • ببین شیدا جان من وقت ندارم همین الان باید تو و اریک رو ببینم…
  • اما …
  • ببین موضوع مربوط به سردار… مطمئن باش ضرر نمیکنی…
    بعد از کلی کلنجار با شیدا تونست یه قرار برای ساعت 4 باهاش فیکس کنه.

توی برزخ عجیبی گیر کرده بودم. نمیتونستم درست فکر کنم.افسانه به من خیانت کرده بود اما نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم.درسته که عاشقش نبودم اما هیچ وقت براش کم نزاشته بودم.از همه مهمتر دلیل این همه نفرت رو نمیفهمیدم.
صدای پیام گوشیم من و به خودم میاره.پیام از ساراست.

  • سلام … ساعت 5 جای همیشگی.
    سرم به پشت صندلی تکیه میدم و چشمهام را میبندم.هنوز برای افسانه چیزی به بچه ها نگفته بودم و فقط دستور پیدا کردن یوسفیان رو داده بودم.دلم میخواست قبل از هر کاری باهاش حرف بزنم و ببینم چرا و به چه دلیل این همه از من متنفر بودن.
    شماره بهروز رو میگیرم.
  • جانم آقا… سلام
  • سلام بهروز … چی شد…
  • خونه که نیست…دنبالشیم
  • ببین بهروز من این بشر رو میخوام…به بچه ها بگو خبرش رو پخش کنن هر کسی ردی ازش بزنه 100 تومن جایزه داره.
  • چشم
    تماسم با بهروز رو که قطع میکنم دوباره حواسم میره پیش افسانه یعنی الان داره چیکار میکنه.یه پیام براش میفرستم.
  • سلام برنامه شبت چیه؟؟

افسانه در حال رانندگی به سمت محل قرارش با شیدا است که صدای زنگ گوشی توجه اش رو جلب میکنه.گوشیش رو بر میداره پیام از سردار

  • سلام برنامه شبت چیه؟؟
    دندونهاش رو از روی خشم به هم فشار میده،گوشی را پرت میکنه روی صندلی کنارش و پاش را روی پدال گاز میزاره.
    وارد کافه که میشه پیدا کردن شیدا و اریک کار سختی براش نیست.هردو با دیدنش از جا بلند میشن.افسانه با لبخندی به استباقشون میره.
  • مرسی که اومدید…
    اریک در حال نشستن زیر چشمی نگاهی به افسانه میکنه.لم میده روی صندلی و خیره میشه به افسانه.شیدا ولی مثل اریک صبور نیست
  • خوب افسانه جان ما منتظر شنیدن هستیم
  • بله… میدونم که تماس من براتون کمی غیرمنتظره بود اما باور کنید اگه شرایط اورژانسی نبود مزاحم نمیشدم.
    اریک نگاهی به شیدا میندازه و لبخندی میزنه.
  • شرایط اورژانسی؟؟
  • بله اریک جان… فرصت نیست راجع به گذشته حرف بزنم اما من خوب میدونم که سردار از دوستان شما بود که به کمک کتی وارد رده های بالای تشکیلات شد.
    شیدا پوزخندی میزنه و خیره میشه به افسانه.
  • دوست … اینجوری برات گفته… نه عزیزم اون فقط برای ما کار میکرد،یه کثافت نمک نشناس که …
  • شیدا جان الان وقت برای این حرفها نیست.ببینید من هم به اندازه شما دوست داشتم و دارم تا نابود شدن سردار رو ببینم اما یک اشتباه باعث شد تا الان از دستش فرار کنم.
  • یعنی الان سردار دنبال شماست؟؟
  • آره اریک جان… دنبال من و پدرم
  • بعد قراره ما هم به لیستش اضافه بشیم؟؟
  • یه لحظه ساکت شو ببینیم چی میگه اریک؟؟
  • دوستان درسته الان سردار آدم پرقدرت و با نفوذی توی تشکیلات حساب میشه اما اون یه نقطه ضعف داره…
  • خوب؟؟
  • نقطه ضعفش یه دختری به نام سارا…البته دختر که چه عرض کنم یه زن
  • خوب الان اینها را چرا داری به ما میگی؟؟
  • چون دیگه من در شرایطی نیستم که بتونم بهش ضربه بزنم…
  • و فکر میکنی ما هستیم…
    اریک از جاش بلند میشه و نگاهی پر خشم به افسانه میندازه.
  • در مورد ما چی فکر کردین… تا حالا کجا بودین… یه کاره پاشدین اومدین با چند تا حرف بی سر و ته توقع داریم ما با یکی از گنده ترین آدمهای این کارتل درگیر شیم…اصلا" میفهمین چی میگین؟؟
  • بشین اریک
  • برو بابا من نیستم…
    اریک بی توجه به افسانه و شیدا به سمت در خروج راه می افته.افسانه ناامیدانه بر میگرده و به شیدا نگاه میکنه.
  • من هستم… من این بی شرف رو پاره میکنم…فقط درست برام تعریف کن.از اول…

سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم.

  • یعنی چی بهروز نمیفهمم؟؟
    بهروز سرش رو انداخته پایین…
  • با توام
  • از خونه شما که میزنه بیرون انگار میدونسته تعقیبش میکنیم.بچه ها رو پیچونده
  • همین و نمیفهمم…چطوری یهو فهمیده…بهش الهام شده؟؟
  • شرمنده ام آقا…
  • از دیروز تا حالا چرا الان باید بگین؟؟
  • فکر میکردم سهل انگاری از بچه ها بوده و شب برمیگرده پیش شما یا خونه خودشون
    صندلی رو میچرخونم سمت پنجره…
  • ببخشید سردار خان
  • اونا میدونستن بهروز… اونا میدونستن …ولی چطوری؟؟
  • نمیدونم … ولی پیداشون میکنم قربان
  • امیدوارم…

توی مسیر مدام ذهنم درگیر اتفاقات این دو روز.افسانه و جمشید چطوری فهمیدن ؟؟ نکنه نفرات دیگری هم از اطراف خودم به اونها کمک میکنن.این سوالها داشت مغزم رو میخورد.اونقدر درگیر بودم که نفهمیدم کی رسیدم سر قرار.ماشینش را که میبینم ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده.سارا هم متوجه رسیدن من شده چون سریع پیاده میشه و میاد سمت ماشین من.با باز شدن در ماشین لبخندی روی لب هام میشینه.

  • سلام عزیزم
  • چه سلامی سردار …روت میشه سلام کنی واقعا"
  • میدونم عزیزم ببخشید.
    خم میشیم و گونه اش رو میبوسم ، بوی تنش را که با عطرش یکی شده را داخل ریه هام میکشم.
  • حالم خیلی بده سردار … رفتارهای مهرداد بعد از مرگ مجید یه طوری شده… میگم نکنه چیزی فهمیده؟؟
  • خل شدی سارا…
  • هر بار میام اینجا تموم وجودم استرس میشه
  • میدونم سارا اما الان سرم خیلی شلوغه
  • الان استرس من چه ربطی به کارهای تو داره…
  • داره…
  • من که نمیفهمم…
  • مهم نیست حالا بعدا" سر فرصت برات تعریف میکنم… چقدر خوشگل شدین شما امروز؟؟
  • جدی … میزاشتی وقتی رفتم تو دلت میگفتی
    از حرفش خنده ام میگیره … بعد از مدتها خنده ایی از ته دل.بعد از خنده خیره میشم تو چشماش:
  • چرا نیومدی پیش من ؟؟
  • سردار من تا همینجا هم که میام کلی استرس دارم آخه این چه اصرار مسخره ایی که تو میکنی؟؟ بعد واقعا" نمیفهمم چی میگی از یک طرف میگی در گیرم از یک طرف میگی بیا پیش من؟؟
  • من هر چقدر هم که درگیر باشم و زخم خورده تو مرهمی برام سارا…
  • باشه گوش هام دراز شد…
    بی اختیار بغلش میکنم و به خودم فشارش میدم.
  • من بدجوری بهت نیاز دارم.
    کنار گوشم حرفهاش رو زمزمه میکنه.
  • چرا فکر میکنی من بهت نیاز ندارم؟؟
    از خودم جداش میکنم و خیره میشم تو چشمهاش.
  • یعنی تو هم ؟؟
  • بله … مثل اینکه یادت رفته باعث و بانی این روزهای من خود شما هستی…
  • جبران میکنم برات
    فرصت حرف زدن بهش نمیدم و لبهاش رو میبوسم.

سه ماه بعد

  • من هنوزم هم درک نمیکنم افسانه چرا به جای این همه زحمت نرفتیم به شوهر این دختره بگیم زنت داره با دوست پسر سابقش هرز میپره؟؟
    افسانه که روبه روی شیدا پشت کانتر آشپزخانه نشسته لبخندی میزنه :
  • چند بار برات گفتم شیدا جون … یه مرد ایرانی وقتی بهش بگن زنش داره بهش خیانت میکنه چیکار میکنه؟؟
  • نمیدونم خیلی کارها
  • درسته خیلی کارها … توی بیشتر موارد میزنه زن را میکشه یا اونقدر میزنه تا اعتراف کنه، بعضی ها هم تعقیب میکنن تا هر دو رو باهم بگیرن، بعضی ها هم بی خیال میشن و باور نمیکنن ، بعضی ها هم خودشون میرن تلافی میکنن… خوب توی این حالتها به نظرت کدومش برای ما منفعت بیشتری داره؟؟
  • تعقیب کنه تا هر دو رو باهم بگیره …درسته
    افسانه سرش رو به نشانه نفی تکون میده
  • نه شیدا … نه… هیچکدوم به درد ما نمیخوره… اصلا" دختره برای ما مهم نیست برای ما مهم خود سردار… گیرم شوهرش بکشش یا کتک کاری کنه چه اتفاقی برای سردار می افته؟ هیچی … سردار خبردار میشه و شوهر بیچاره رو میکشه.اگر هم تعقیب کنه قبل از اینکه به سردار برسه محافظ هاش کارش رو ساختن…اون دوتا راه دیگه رو هم که خودت بهتر میدونی.ما میخوایم سردار رو توی حالتی بزنمیش که تو آسیب پذیر ترین حالت ممکنه.محافظش نیست، توی خونه یا محل کار خودش نیست و از همه مهمتر تشکیلات باید فکر کنه قتل سردار یه قتل ناموسی…تا پیگیری در مورد حذفش توسط رقبا نادیده گرفته بشه.برای اینه که صبر کردیم تا این اتفاق توی خونه سارا بی افته…
    شیدا لبخندی میزنه و سرش رو به عقب خم میکنه و چشم هاش رو به نشانه لذت میبنده …
  • دارم اون لحظه رو تجسم میکنم افسانه
  • میفهمم… اما شیدا تاکید میکنم این اتفاق یک بار میتونه رخ بده پس باید بدون نقص اجرا بشه.
  • خیالت راحت…

ادامه دارد…

0 ❤️

2021-12-16 13:11:10 +0330 +0330

**برش یازدهم : آغازی بر یک پایان **

بخش دوم:

پیمان رو به روی شیدا ایستاده و خیره شده به زمین

  • پیمان حواست کجاست ، متوجه شدی؟؟
  • بله خانوم … نگران نباشین…
    شیدا پوزخندی میزنه و آبروهاش رو میده بالا و نگاهی به پیمان میکنه.
  • هر بار میگی نگران نباش بیشتر نگران میشم.
  • نه خانوم این بار صد بار مرور کردیم واقعا" نگران نباشید.
  • خوب الان یه بار برای من تعریف کن ببینم.
  • شوهرِ دو روز دیگه میره ماموریت ما هم منتظر میمونیم تا سردار بیاد پیش زن بعد میریم تو و ترتیب جفتشون رو میدیم.
  • آفرین …خوب تعریف میکنی…اگه عمل کردنت هم مثل حرف زدنت باشه یه سوپرایز پیش من داری…
    پیمان که از این حرف شیدا به وجد اومده بود لبخندی زد.
  • خیالتون راحت
  • خیالم وقتی راحت میشه که بیای اینجا رو به روی من وایستی و بگی جفتشون را فرستادی اون دنیا.
  • میفهمم خانوم…
    شیدا از جاش بلند میشه و میاد نزدیک پیمان.
  • پیمان حواست را جمع کن یه بار شانس داری…نه بیشتر
  • بله خانوم میدونم…
    پیمان میخواست بگه نگران نباشید اما با دیدن چهره جدی و چشمهای نافذ شیدا پشیمون شد.باز شدن در اتاق ارتباط چشمی شیدا و پیمان رو قطع میکنه.اریک با لبخندی بر لب وارد اتاق میشه.
  • به به سلام شیدا خانوم
    شیدا با اشاره سر به پیمان میفهمونه که از اتاق خارج بشه.پیمان هم بدون هیچ حرفی سریع از اتاق میره بیرون.
  • جدیدا" خیلی این پسره دور و برت میپلکه جریان چیه شیدا؟؟
    شیدا بی تفاوت به حرفهای اریک بر میگرده سمت میز و سیگاری از روی میز بر میداره.
  • به حرفهای دیشبم فکر کردی ؟
    لبخند از روی لبهای اریک محو میشه.
  • کدوم حرفها… همون مزخرفاتی که چند ماه قبل اون دختره افسانه گفته بود؟ شیدا تو چت شده؟؟ واقعا" توهم زدی ؟
  • توهم تو زدی که همه چیز رو فراموش کردی؟؟
  • چرا چرت میگی … من چی رو فراموش کردم؟؟
  • همه چی رو…
  • کدوم همه چی … شیدا لطفا" بیدار شو؟؟ ما یک زمانی یک شریکی داشتیم که الان از ما جدا شده…
  • آره ولی شده رقیب ما؟؟
  • رقیب… رقیب شیدا؟؟
  • بله رقیب ماست و میخواد ما رو نابود کنه
  • نه دیگه واقعا" مطمئن شدم حالت خوب نیست… دیوانه ،سردار الان رییس یکی از بزرگترین کارتلهای مواد مخدر این کشور بعد دنبال نابود کردن من و توی پیزوریه؟؟ میگم توهم زدی میگی نه؟؟
  • بله دنبال نابود کردن ماست چون ما تنها کسانی هستیم که از جیک و پوک گذشته اش با خبریم…
  • اینها را اون دختره کرده توی سرت نه؟؟
  • نه احمق
    اریک دندان هاش رو به نشانه خشم بهم فشار میده.
  • ببین شیدا من حاضر نیستم وارد این بازی مسخره شم.اون دختره هم اگه عرضه داشت خودش این کار رو میکرد.اصلا" تا حالا کجا بوده؟؟ چرا تا حالا ما براش مهم نبودیم ؟؟ به اینها فکر کردی؟؟
  • بله که فکر کردم… نیومده بود چون قرار بود خودش سردار رو نابود کنه…
  • خوب پس چرا نکرد؟؟
  • نقشه اش لو رفت.
  • چه جالب…
  • مسخره بازی در نیار دارم جدی حرف میزنم.
  • شیدا عزیزم خواهش میکنم بیا بیرون از این داستان.سردار احتیاجی به آشپزخونه دوزاری من و تو نداره… ما را نیروی انتظامی هم به حساب نمیاره چه برسه به سردار… بزار زندگیمون رو بکنیم.خواهش میکنم…
    اریک میاد جلو و دستهای شیدا رو میگیره.
  • خواهش میکنم شیدا…بی خیال این داستان شو
    شیدا سرش رو میاره بالا و نگاهی به اریک میکنه.

گوشیم رو بر میدارم و به سارا پیام میدم.

  • چه میکنی با تنهایی … جای همسر جان خالی نباشه…!!!
    از پیامی که دادم خودم خنده ام گرفته.چند لحظه بعد جواب میده.
  • قاب عکسش رو گرفتم بغلم و دارم اشک میریزم از دوریش
    خنده روی لبهام تبدیل به قهقهه میشه.وسط حال خوبم صدای ضربه زدن به در را میشنوم.
  • بفرمایید
    در باز میشه و بهروز میاد داخل ، لبخندی روی لبهاش نیست و این یعنی خبر خوبی نداره.
  • سلام آقا
  • سلام بهروز… چه خبر؟
    بهروز سرش رو میندازه پایین.
  • بگو بهروز خودم میدونم خبرت خوب نیست.
  • قربان …رد افسانه رو زدیم…
  • خوب؟؟
  • فهمیدیم که این مدت کجا بوده
  • خوب کجا بوده؟
  • پیش شیدا
    با شنیدن اسم شیدا از جام بلند میشم.انتظار شنیدن هر اسمی رو داشتم جز شیدا
  • خوب الان هم اونجاست؟؟
  • نه آقا … از وقتی فهمیدیم تمام رفت و آمدهای شیدا و اریک رو زیر نظر گرفتیم ولی خبری نیست.
  • چطوری فهمیدید که اونجاست؟؟
  • ما عکس شیدا رو بین همه بچه ها پخش کرده بودیم یکی از دلال ها که میره برای تحویل پول توی دفتر شیدا دیده بودش…
  • و چرا این موضوع رو من دارم الان میفهمم بهروز؟؟
    بهروز حرفی نمیزنه و سرش رو میندازه پایین.
  • با تو ام بهروز؟؟
  • ببخشید سردار خان…میخواستم دست پر بیام پیش شما!!
    عصبانیت همه وجودم رو گرفته.تلفنم زنگ میخوره.با دیدن شماره سارا کمی از فشار عصبیم کم میشه.
  • سلام
  • سلام سردار چطوری؟؟
  • بد نیستم
  • آره انگار حالت خوب نیست.
    با دست به بهروز اشاره میکنم که بره.بهروز هم با یک تعظیم به نشانه احترام اتاق رو ترک میکنه.
  • حواست کجاست سردار با تو ام؟؟
  • خسته ام سارا…دلم یه بغل آرامش میخواد
  • منم عزیزم
  • امشب میتونی بیای با هم بریم بیرون
  • نه سردار جان …میترسم … اما فردا شما بیا پیش من
  • چرا… تو بیا پیش من…
  • خونه خودم راحت ترم.ممکنه مهرداد هم زنگ بزنه خونه … خونه باشم بهتره…
  • باشه عزیزم
    تماس سارا از حجم عصبانیتم کم میکنه.

((زمان حال))

نگاهی به بهروز میکنم که هاج و واج داره نگاهم میکنه.

  • بهروز فهمیدی چی گفتم…
  • بله آقا ولی…
  • ولی چی؟؟
  • ریسکش زیاده…میترسم بلایی سر شما بیاد اگه حدس شما درست باشه اونا هم تنها نمیان.
  • میدونم…
  • آقا چرا از تشکیلات کمک نگیریم… چرا به چند تا از دوستان زنگ نمیزنید برای کمک؟؟
  • ببین بهروز ما سه ماه نتونستیم افسانه و پدرش رو پیدا کنیم.این خودش کلی بی کفایتی حالا اگه تشکیلات بفهمه که اونها من رو هم تونستن بزنن و به یکی از لابراتورهامون هم حمله کردن ممکنه خودشون تصمیم به حذف من بگیرن بنابر این باید خودم این مشکل رو حل کنم منتها الان نمیدونم به کی میشه اعتماد کرد و به کی نمیشه،توی این کار همه چی ظرف چند دقیقه جاش عوض میشه.
  • بله آقا درست میگید ولی این بچه ها همه مطمئن هستن
  • خوبه.پس همین الان سارا رو با یکی از قابل اعتماد ترین آدمهات بفرست برگرده تهران.رسید تهران هم بهش آدرس میدی برن آزمایشگاه تخت طاووس.
  • چشم.
  • تا آماده شید من با سارا حرف میزنم.
  • چشم فقط
  • دیگه فقط و اما نداره …خودتون هم جمع کنید و برید…
    از بهروز جدا میشم و میرم سمت در ورودی ویلا.سارا بالای پله ها پتو پیچ منتظر منه.

شیدا آفتابگیر سمت خودش رو میده پایین و خودش رو توی آینه پشتش نگاه میکنه.چشماش از بی خوابی قرمز شده وصورت بدون آرایشش بی روح و کمی خشک به نظر میرسه.همزمان با باز شدن در سمت راننده آفتابگیر رو جمع میکنه و به سمت پیمان که وارد ماشین میشه بر میگرده.پیمان نفس زنان روی صندلی جابه جا میشه.کلاه و عینک بزرگ روی صورتش رو بر میداره.

  • حدستون درست بود خانوم.
  • اینجاست؟؟
  • خودش رو که ندیدم ولی ماشین سردار توی حیاط ویلا بود.
  • خوب چرا صبر نکردی تا مطمئن شی؟؟
  • خانوم کوچه خیلی خلوته و این ویلا هم آخرین ویلای ته خیابون ،اگه زیاد نزدیک میشدم یا صبر میکردم ممکن بود شک کنن…
    شیدا سرش رو به نشانه تایید حرفهای پیمان تکون میده.
  • الان چیکار کنیم خانوم؟؟
  • یک دو ساعت دیگه صبر میکنیم تا هوا تاریک شه… تا اون موقع یه سر و گوشی آب بده ببین چند تا ویلا توی اون خیابان ساکن هستند.هرچند این وقت سال نباید شلوغ باشه.ولی باز هم دقیق چک کنید.
  • چشم خانوم…
  • مراقب همه چیز باشید حواستون به تمام ورود و خروج ها هم باشه.
  • چشم خانوم خیالتون راحت … شما هم یه چرتی بزنید از دیروز چشم روی هم نزاشتین.
    شیدا لبخند بی روحی تحویل پیمان میده.
  • ممنون
  • من حواسم هست شیدا خانوم شما استراحت کنید.
    اولین باری بود که پیمان اسم کوچک شیدا را صدا میکرد و قطعا" اگر در وضع دیگری پیمان چنین کاری میکرد با واکنش تندی از سوی شیدا مواجه میشد اما حالا همه چیز متفاوت بود.شیدا خوب میدانست برای رسیدن به پایان این راه به پیمان نیاز دارد و شاید این رابطه کمک میکرد تا پیمان در لحظات حساس جا خالی ندهد.
    با بسته شدن در ماشین و پیاده شدن پیمان،شیدا صندلی را به عقب خم کرد و سعی کرد برای چند ساعت استراحت کند.

لیوان چای به دست میام روی ایوان.هوا تاریک شده.سکوت ویلا برام آرامش بخش.صدای پا را از پشت سر میشنوم.سرم رو کمی به چپ خم میکنم و سرایدار رو میبینم.

  • آقا سرد… چرا بیرون نشستین
  • خوبه…
  • پتویی چیزی بیارم بندازم روی شانه هاتون…
  • آره … فکر خوبیه
    با رفتن شاهین،نگاهم میوفته به پاکت روی میز.در حالی که یه جرعه از چای رو مینوشم دستم را دراز میکنم و پاکت را از روی میز بر میدارم.جرعه بعدی چای حسابی حالم را جا میاره.لیوان را میزارم روی میز همزمان شاهین پتورا میندازه روی شانه هام.با دستهام لبه هاش را میگیرم.
  • ممنون شاهین
  • خواهش میکنم آقا چیزی لازم ندارین.
  • نه … میتونی بری…
  • پس با اجازه
    در حالی که میره سمت پله های ایوان انگار چیزی به یادش افتاده بر میگرده سمت من.
  • سردار خان شماره من را که دارین من خونم نزدیکه اگه یک وقت کاری داشتین فقط کافیه زنگ بزنید.
    لبخندی میزنم.
  • ممنونم شاهین جان
  • با اجازه
    از پله ها میره پایین تا بره سمت دوچرخه اش.تصمیمم رو میگیرم.
  • شاهین
  • بله آقا
  • یه لحظه بیا
    شاهین سریع راه رفته را بر میگرده.میرسه کنار میز.پاکت را میگیرم سمتش.
  • اگر صبح اومدی و من رفته بودم این نامه را ببر پستش کن به آدرسی که روش نوشتم.
    بعد دست میکنم از جیب عقب شلوارم کارتم را در میارم و میگیرم سمتش.
  • این را هم پیش خودت نگهدار.
  • با این چیکار کنم؟؟
  • لازم نیست کاری باهاش بکنی این رمزش 2893 نزدیک سیصد میلیون توش پول.فردا برو برای خودت یه ماشین بخر.میخوام دفعه بعد روی دوچرخه نبینمت.
  • آقا من …
    انگشت اشاره ام را به نشانه سکوت میزارم جلوی بینی ام.
  • لطفا" فقط بگو چشم
  • چشم… خدا خیرتون بده
    صداش از خوشحالی میلرزید.
  • حالا برو … شب خوش
  • چاکریم آقا چشم… خدا بهتون سلامتی بده
    با یه لبخند مشایعتش میکنم.از خوشحالی تا رسیدن به دوچرخه اش داره مدام برای من دعا میکنه.خم میشم و لیوان چای رو از روی میز بر میدارم و یک جرعه مینوشم.
  • اّه… این که یخ شده…

پیمان میره سمت ماشین.نگاهی به داخل میکنه،شیدا توی خواب عمیق اما چاره ایی نیست.آروم در ماشین را باز میکنه.شیدا با شنیدن باز شدن در ماشین چشمهاش را باز میکنه.دستی به کنار دهانش میکشه و از جاش بلند میشه.پشتی صندلی را صاف میکنه.

  • ببخشید خانوم بیدارتون کردم
  • نه مهم نیست ساعت چنده؟؟
  • یک ربع مانده به 6
  • چه خبر؟؟
  • هیچی خانوم سردار خونه تنهاست.سرایدار هم همین چند دقیقه پیش رفت.
  • توی کوچه را چک کردین؟؟
  • همه ویلا ها خالی
  • اینجا یه منطقه نوساز… فقط ویلای پشتی یه پیرمرد و پیرزن زندگی میکنن…
    شیدا چشمهاش رو تنگ میکنه و خیره میشه به خیابان.
  • چیکار کنیم خانوم…
  • برید توی خونه سردار رو بگیریدش.ترجیحا" میخوام باهاش حرف بزنم ولی اگه قهرمان بازی در آورد کارش و تموم کنید…
  • چشم خانوم
    پیمان در را باز میکنه که پیاده بشه.
  • دختر کجاست پیمان؟؟
  • والا خانوم از همون اول فقط خودش تنها بود.
  • بهتر…
  • شروع کنید میخوام زود برگردم تهران.
  • به روی چشم.
    پیمان از ماشین پیاده میشه و با علامت دست سه نفر از ماشین جلو و دو نفر از ماشین پشت پیاده میشن و همراه با خودش عرض خیابان را طی میکنند و وارد خیابان ویلای سردار میشن.
  • کارت تمومه سردار… فقط کاش قبل از مرگت بتونم حرفهام را بهت بگم.

ادامه دارد…

0 ❤️

2021-12-24 12:02:11 +0330 +0330

**برش یازدهم : آغازی بر یک پایان **

بخش دوم :

شیدا وارد شدن پیمان و نفراتش رو به داخل کوچه میبینه.نگاهش روی پیمان.
پیمان در کوچک ویلا رو که تا کمرش هست آروم باز میکنه.بر میگرده و نگاهی به سمت شیدا میندازه.اول خودش و بعد نفراتش وارد حیاط میشن.توی یک ستون پشت سر هم از کنار ماشین سردار رد میشن،از پله های ایوان بالا میرن.با بلند شدن دست پیمان همه روی ایوان می ایستن.بعد پیمان با حرکت دست دو نفر را میفرسته پشت ساختمان.خودش هم میره به سمت پنجره بزرگ شیشه ایی که فضای ایوان را از داخل ویلا جدا میکنه و محتاطانه نگاهی به داخل میندازه.سردار رو میبینه که پشت به پنجره روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون.با اشاره دست به دو نفر دیگه اشاره میکنه که روی ایوان بمونن.خودش به سمت در ورودی میره و آروم دستگیره رو به سمت پایین میکشه.همراه پیمان یکی از افرادش هم وارد ویلا میشه.

  • باز چی جا گذاشتی شاهین؟
    چند لحظه میگذره و صدایی شنیده نمیشه.سردار که میخواد از جاش بلند شه دست پیمان را روی شونه هاش حس میکنه.
  • بشین سردار خان…
    سردار میخواد بلند شه که فشار دست پیمان زیاد میشه.همزمان سردی لوله اسلحه را پشت سرش حس میکنه.
  • بهتره تقلای الکی نکنی اینبار شانسی نداری سردار خان
  • شما کی هستین؟؟
  • عجله نکن؟؟
    بعد رو میکنه به نفرش که اسلحه را گذاشته روی سر سردار .
  • تکون خورد بهش امان نده.
    بعد گوشی اش را در میاره شماره شیدا رو میگیره.
  • انجام شد منتظر شما هستیم.
    پیمان لبخندی پیروزمندانه میزنه.کمتر از یک دقیقه بعد در ویلا باز میشه و شیدا وارد میشه.نگاهی به پیمان میندازه و به سمت سردار میره.

صدای باز شدن در را میشنوم و میتونم حدس بزنم کی وارد شده.صدای پاهاش و چند لحظه بعد شیدا رو به روی من ایستاده.یه چکمه قهوه ایی چرم تا زیر زانو پوشیده به همراه یک پالتوی نخودی رنگ با دستکش های به رنگ چکمه هاش ،اما چهره اش هیچ لعابی نداره.

  • به سلام سردار خان
    پوزخندی میزنم.
  • پس حدسم درست بود…
    صندلی پشت میز ناهار خوری رو میکشه و رو به روی من میشینه.
  • چی بود حدس شما؟؟
  • که پشت این داستان تو هستی؟ البته که میدونم طرح و نقشه اش مال خودت نبوده…
  • حالا چه فرقی میکنه… مهم نتیجه است
    سعی میکنم بی تفاوت بهش لبخند بزنم.
  • واقعا" دلیلی برای این همه تنفر نمیبینم…
    چشمهاش را جمع میکنه و موذیانه نگاهم میکنه.
  • خودت چی فکر میکنی؟؟
  • گفتم که من دلیلی برای این همه دشمنی نمیبینم.
  • دلیل میخوای پس؟؟
  • آره
  • یادته زدی دوست پسر من و رفیقش رو در کمال خونسردی کشتی؟؟
  • دلیلش اینه؟؟
  • گفتی میای تا مشکل من رو حل کنی بعد فهمیدم تو مشکلات را با حذف آدمها حل میکنی؟؟
  • فکر کردم دارم بهت کمک میکنم تا از شر یک آدمی که از جسم و روح و روان زندگیت اخاذی میکرد نجاتت بدم؟
  • نباید از خودم سوال میپرسدی؟؟
  • یعنی تو تحقیر شدن و توسری خوردن و پول دادن را دوست داشتی؟؟
  • دوست نداشتم اما قطعا" هم نمیخواستم بمیره، بعد هم من و رها کردی توی یه برزخ
  • نمیفهمم
  • من احمق فکر کردم تو هنوز هم دوستم داری و یه حسادت عاشقانه تو رو به مرز جنون کشانده تا اون بدبخت را بکشی اما بعد فهمیدم هیچ حس و علاقه ایی نیست، من هم مثل اون افسانه بدبخت فقط یک نفر بودم تا هوس و شهوتت رو باهاش بخوابونی…
  • چرا مزخرف میگی؟؟ من کی ازت استفاده کردم ،اگر بین ما چیزی هم بوده با میل و رغبت بوده و من یادم نمیاد بهت ابراز علاقه ایی کرده باشم،فکر میکردم اینقدر بزرگ و متمدن هستی که این چیزها را بفهمی اما ظاهرا" اشتباه کردم…
  • آره خوب شما کلا" دانای مطلقی و ماها چیزی نمیفهمیم.
  • برات متاسفم شیدا ،آلت دست افسانه و اریک شدی ،خودشون نشستن گوشه و تو را انداختن جلو
  • اریک،اون ترسو حتی از شنیدن اسمت هم خودش و خراب میکرد هرچند خدایی با تلاشهای اون بود که تونستم آدرس اینجا را پیدا کنم.
  • عجب
  • دیگه حرف بسه سردار جان وقتشه از هم خداحافظی کنیم.
    شیدا لبخند زنان از جاش بلند میشه و صندلی را میزاره سر جاش.به من نزدیک میشه و خم میشه تا سرش کنار سر من قرار بگیره.
  • من دوستت داشتم.اما حیف که نفهمیدی.
    بعد دستی روی شونه ام میزنه و میره.صدای حرف زدنش رو میشنوم.
  • توی ماشین منتظرتونم .
    همون لحظه صفحه موبایلم روشن میشه.لبخندی میزنم.از شیشه پنجره روبه رو میتونم پشت سرم را ببینم.با باز شدن در توسط شیدا لوله اسلحه بهروز را روی سرش میبینم.توی چشم بر هم زدنی بهروز شیدا را جلوی خودش سپر میکنه و اسلحه را میزاره روی سرش.من از غفلت نفر پشت سرم استفاده میکنم و قندان روی میز را بر میدارم و توی سرش میزنم.
    پیمان که اسلحه اش را کشیده و به سمت بهروز و شیدا نشانه رفته با حرکت من نگاه و تمرکزش به سمت من منحرف میشه و این همون لحظه ایی که نفر کنار بهروز منتظرش مونده.
    صدای عطسه مانندی به گوش میرسه و پیمان نقش زمین میشه.همه این اتفاقات توی کسری از ثانیه رخ میده.
    بهروز شیدا را به جلو هل میده و روی مبل پرتش میکنه.شیدا مبهوت از اتفاقات از ترس و استرس مثل گچ سفید شده.
  • مرسی بهروز … مثل همیشه به موقع
  • مخلصیم آقا…
  • بقیه نفراتش کجان؟؟
  • همه را گرفتیم دست و پا بسته انداختیم توی موتورخانه…
  • خوبه… تا شما از شر جنازه این بابا راحت میشین منم یه گپی با شیدا جان بزنم.
    میرم سمت میز ناهار خوری و اینبار منم که صندلی را رو به روی شیدا میزارم وهمراه با لبخندی جلوی او مینشینم.
  • چقدر این دنیا کوچیکه شیدا میبینی؟؟ همین ده دقیقه قبل جای من،تو نشسته بودی.
    شیدا کاملا" کپ کرده و خیره شده به جنازه پیمان.به سمتش خم میشم. سیلی به صورتش میزنم.
  • شیدا میشنوی چی میگم؟؟
    شیدا بی صدا شروع به گریه میکنه.
  • به جای گریه کردن بهتر برای خودت یه شانس بخری.میشنوی چی میگم شیدا؟؟
    با تکون دادن سرش جوابم را میده.
  • آفرین دختر خوب،حالا بگو افسانه کجاست؟؟
    شدت گریه اش بیشتر میشه.
  • شیدا خواهش میکنم نزار گفتگوی امروزمون به خشونت کشیده بشه.امروز به اندازه کافی سعی کردم خونسرد باشم و ممکنه دیگه نتونم.
  • میخوای باهاش چیکار کنی؟؟
    از حرفی که میزنه و حالت استیصالش خنده ام میگیره.
  • میخوام باهاش حرف بزنم.
  • دروغ میگی؟؟
  • واقعا" افسانه برات مهمه؟؟
  • توی این چند وقت تنها کسی بود که تنهایی های من رو پر کرد و به خود خودم توجه کرد…
  • عجب… باشه حالا بگو کجاست؟؟
    شدت گریه اش بیشتر میشه.
  • یه سوال را دو بار نمیپرسم شیدا… "ننه من غریبم " بازی را بزار کنار
  • خونه پدریم
  • آدرس رو بنویس
    از روی میز کاغذ و خودکار بر میدارم و میگیرم طرفش.
  • سوال آخر؟؟ حمله به گاوداری کار تو بود؟؟
  • نه… من اصلا" از اون آشپزخانه خبر نداشتم.فکرش مال افسانه بود فقط من بهش نفردادم.
  • باشه…بنویس

پاکتی که صبح از شاهین گرفتم را از جیب کاپشنم در میارم و میزارم توی داشبورد ماشین.متوجه نگاه های بهروز شدم.

  • رسیدیم تهران این رو هم بزار توی safe box اتاق خودت.
  • چشم آقا
    در داشبورد رو میبندم ، بر میگردم و به شیدا که روی صندلی عقب خواب نگاه میکنم.
  • نگرانش نباشید.با اون دوزی که بهش زدیم تا خود تهران خواب
    نفس عمیقی میکشم و دوباره خیره میشم به جاده.اتفاقات این دوروز انگار برام یکسال طول کشید.شماره سارا را میگیرم.با اولین بوق گوشی را بر میداره.
  • سلام عزیزم
  • سلام سردار… خوبی…
    صداش بغض آلوده
  • خوبم عزیزم
  • لعنتی دیشب تا زمانی که پیام دادی صد بار مردم و زنده شدم.
  • متاسفم سارا جان… من هیچ وقت نمیخواستم تورا قاطی این داستانها بکنم.
  • الان کجایی؟؟
  • دارم بر میگردم تهران…
  • من میتونم برم خونه.
    با شنیدن این جمله بر میگردم سمت بهروز.
  • بهروز ،خونه سارا رو تمیز کردین؟؟
  • خیالتون راحت همون دیشب انجام شد.
  • شنیدی عزیزم
  • آره … پس میشه به این آقای محافظ بگید من و برسونه خونه.
  • آره تا تو آماده شی اونم شما رو میرسونه.
    بعد از تلفن با سارا سعی میکنم کمی چشم روی هم بزارم.نزدیک به دو روز که نخوابیدم.اونقدر خسته ام که فاصله بین نیت برای خوابیدن و چشم باز کردن توی اتوبان صدر برای من یک لحظه است.
    خودم راروی صندلی تکون میدم و ناخودآگاه نگاهی به شیدا میندازم.
  • خوب خوابیدین آقا
  • آره … خیلی خسته بودم
  • برنامه چیه قربان؟؟
  • مستقیم میریم سراغ افسانه
  • جسارت نباشه ولی یکم استراحت میکردیم بهتر نبود…خستگی امکان اشتباه را زیاد میکنه
  • درسته ولی میدونی دیشب که شیدا زنگ زد به افسانه صداش خیلی مضطرب بود من فقط نگرانم که متوجه نشده باشه ،حالا هم نمیخوام فرصت فکر کردن بشتر بهش بدم و میخوام خراب شم سرش و این داستان را جمع کنم.
  • میفهمم قربان… اینها خیلی احمق هستن که شما را دست کم گرفتن
  • نه اتفاقا" … من حماقت کردم که اینا را بی خطر فرض کردم.میدونی بهروز این داستان یه درس بزرگ به من داد فهمیدم اونی که باهات دشمن که خوب تکلیفش معلومه و دشمن ولی بترس از روزی که دوستت بشه دشمنت دیگه باید انتظار هر چیزی را از هر کس و هر جایی داشته باشی.
  • درسته آقا… پس مستقیم میریم سراغ افسانه…
    هوا در حال تاریک شدنه که میرسیم به آدرسی که شیدا داده.خودش هم نیم ساعتی میشه که از خواب بیدار شده اما هنوز گیج و لش.بهروز پیاده شده تا سر و گوشی آب بده.بر میگردم عقب و نگاهی به شیدای بی حال میندازم.
  • چطوری؟؟ چیزی لازم داری برات بگیرم؟؟
  • نه …یک مقدار کرختم
  • چیزی نیست اثرات دارو
    بهروز در ماشین را باز میکنه و سوار میشه.
  • خوب چه خبر؟؟
  • کوچه خلوت، میتونیم بریم.
    دوباره نگاهی به شیدا میندازم.
  • شیدا لازم نیست قبل از رفتن بهش زنگ بزنی؟؟
  • نه
  • یعنی اون الان هرکی در بزنه ،در را براش باز میکنه؟؟
  • نمیدونم ولی من قبلا" هیچ وقت قبل از رفتن بهش زنگ نمیزدم.
  • باشه.ولی الان من میخوام بهش زنگ بزنی…
    شیدا خودش را از صندلی جدا میکنه.
  • اینجوری بیشتر ممکنه شک کنه…
  • تو نگران اونش نباش ولی اگه جوری حرف بزنی که شک کنه یا بخوای زرنگ بازی در بیاری فرصتی که بهت دادم را سوزوندی حالا تصمیم بگیر بین خودت و افسانه…
    انگشتم را به نشانه تهدید و اتمام حجت به سمتش میگیرم.بعد گوشیش را از جیبم در میارم و میگیرم سمتش.
  • بزارش روی اسپیکر
    شیدا لرزان شماره میگیره، با دومین بوق صدای افسانه توی ماشین میپیچه.
  • به به شیدا جون من سلام…بالاخره رسیدی؟؟ چند بار زنگ زدم در دسترس نبودی؟؟
  • سلام افسانه جان…آره عزیزم رسیدم و دارم میام پیشت یعنی نزدیکم
  • جدی … خیلی هم عالی… بیا که منتظرم تا برام تعریف کنی.
  • اومدم… چیزی بیرون نمیخوای؟؟
  • نه بدو بیا
    بعد از خداحافظی گوشی را میگیره سمت من و با پشت دستش اشک گوشه چشمش را پاک میکنه.
  • در خونه را خودش باز میکنه یا اف اف داره؟؟
  • در باز کن داره اما از پشت شیشه در را میبینه.
  • میری داخل ولی در را نمیبندی،بقیش با من و بهروز

افسانه لبخند بر لب تلفن را روی میز گرد کنار پنجره میزاره.چشمهاش را میبنده و لبخند روی چهره اش بزرگ تر میشه.

ادامه دارد…

0 ❤️

2022-01-28 11:34:27 +0330 +0330

برش یازدهم : آغازی بر یک پایان

بخش سوم :

تلفن شیدا براش حکم خط پایان بود. همه کابوسهای این چند وقت تموم شده بود.دلش میخواست همین فردا با اولین پرواز بره پیش جمشید و باقی عمرش را به دور از تمام داستانهای این چند وقت سپری کنه.یه زندگی بدون استرس و بدون ترس هر لحظه مردن.
صدای زنگ در رشته افکارش را پاره میکنه.میره سمت گوشی در بازکن با اینکه مطمئن که کسی جز شیدا نیست اما گوشی را بر میداره.

  • بله
  • باز کن افسانه جون
    با شنیدن صدای شیدا دوباره ناخودآگاه لبخند میزنه.در را باز میکنه،بر میگرده و توی آینه نیم تنه نزدیک در نگاهی به خودش میندازه.دستی به موهاش میکشه کش مو را از جلوی آینه بر میداره و موهاش را پشت سرش میبنده.دیده شدن گردنش زیبایی بیشتری بهش میده.توی دلش خودش را تحسین میکنه و بعد به استقبال شیدا میره.در ورودی به حیاط را که با شیشه های مات پوشیده شده باز میکنه و با دیدن شیدا و سردار دست چپش بی اختیار شروع به لرزش میکنه.انگار فرشته مرگ داره دستش رو تکون میده.چشمهاش خیره شده روی صورت بی روح سردار که با اون چشمای نافذ کشنده اش داره بهش نگاه میکنه.دهانش خشک شده و لبهاش حتی برای داد زدن هم توان باز شدن نداره هر چند خوب میدونه داد زدن هیچ فایده ایی نداره.سردار لبخندی محو روی صورتش نمایان میشه. کمی عقب تر دم در بهروز دست به سینه ایستاده.
  • انگار از دیدن ما زیاد خوشحال نشدی افسانه جان
    افسانه غلطیدن یک قطره اشک را روی گونه هاش حس میکنه.سردار بازوی شیدا که چهره اش پر از ترس و استیصال هستش را میگیره و با خودش به سمت در ورودی میکشه.نزدیک افسانه که میشه با اشاره دست ازش میخواد که داخل بشه.افسانه مثل یک ربات بر میگرده و مسخ شده میره داخل.پشت سرش شیدا و سردار وارد میشن.سردار شیدا را روی نزدیک ترین مبل هل میده.
  • بگیر بشین افسانه
    افسانه دستور سردار را اجرا میکنه و روبه روی شیدا میشینه.
  • راستش را بخوای شاید اومدن من اینجا خیلی منطق نداشته باشه اما اومدم تا بدونم دلیلت برای این کارها چی بوده؟
    افسانه دستش را روی صورتش میبره و دونه های اشک روی صورتش را پاک میکنه.تلاش میکنه تا صداش نلرزه و هنگام حرف زدن به گریه نیافته.با صدایی که بیشتر شبیه زیر لب زمزمه کردن میمونه جوابش رو میده.
  • فقط تمومش کن سردار
  • تمومش کنم…چی را تموم کنم افسانه
    افسانه متوجه پرشهای هستریک لبش شده،سرش را پایین میندازه تا از دید سردار دور بمونه.
  • برای همون کاری که اومدی ، مگه نیومدی کار من را هم مثل کتی تموم کنی
  • چرت نگوافسانه… چند وقته گند زدی به زندگی خودت و من … فقط میخوام بدونم چرا؟؟
    افسانه آب دهانش رو قورت میده توی سرش حرفهایی که دوست داشت به سردار بزنه رژه میرن اما نمیدونه شرایط الانش مناسب زدن اون حرفها هست یا نه ،سرش را بالا میاره و مستقیم به چشم های سردار نگاه میکنه و سعی میکنه صداش را صاف و بلند کنه.
  • اون شب که توی باغ دیدمت فکر نمیکردم یه روز برسه که من از اینکه میفهمم با یک زن دیگه هستی حالم بد بشه.من تنها بزرگ شدم، تنها توی یک خونه بزرگ،هرچیزی میخواستم داشتم اما تنها چیزی که نداشتم توجه بود.مادرم تا روز مرگش غرق در عشق و حال خودش بود. جمشید هم که سودای ریاست بر کارتل را داشت خلاصه من تنها بزرگ شدم با یک عقده بزرگ،عقده دوست داشته شدن
    سردار عصبانی از جایی که ایستاده میاد سمت افسانه
  • اینها که چیزهای جدیدی نیست صد بار برام تعریف کردی
  • تعریف کردم ولی چه فایده تو هم به من توجه نکردی،ندیدی یا نخواستی که ببینی
  • افسانه به شعور من توهین نکن…فکر میکنی من این مزخرفات را باور میکنم…تو چون عاشقم بودی و من با یه زن دیگه بودم محموله من را لو میدی تا من به فاک برم …
    افسانه کمی جا به جا میشه…
  • میتونی هر چی دوست داری را باور کنی
  • افسانه بگو چرا رفیقت را انداختی توی بغل بابات؟؟
    افسانه انتظار شنیدن این حرف را نداشت ولی خودش را هم نباخت.
  • که چی؟؟ رفاقت جمشید با رفیق من چه ربطی به این داستان داره؟
  • ربطش و تو بگو؟
    افسانه نگاهی به شیدا میندازه که سرش پایینه و با انگشتر دستش بازی میکنه.
  • جواب بده افسانه… جوابی نداری نه؟؟ چون این تو بودی که جمشید را برای ریاست هلدینگ دچار توهم کردی!این تو بودی که دوستت را انداختی توی دامن پدر ناتنیت تا حتی از خلوتش هم با اطلاع باشی.خودت هم که کنار من بودی.هدفت هم ریاست بود میخواستی توی تصمیم گیری ها باشی اما وقتی دیدی جایی توی زندگی من نداری جمشید را ترغیب کردی که میتونه جای من را بگیره…درسته؟؟
    افسانه پوزخندی میزنه…
  • تو اونقدر همه چیز را درست چیده بودی و مطمئن بودی که چت هات را هم پاک نمیکردی…
  • نتیجه گیری جالبی بود.
  • خوب …دیدی شیدا خانوم …دیدی کسی که سنگ صبورت بود و به خود خودت توجه میکرد چه رویاهایی داشت و از آدمها چطور استفاده میکرد…این بشر از پدر خوانده اش گرفته تا خود تو براش فقط یک وسیله بود برای رسیدن به مقاصدش…
    افسانه به خودش مسلط شده بود و از شوک ابتدایی در اومده بود.توی چشمهاش دیگه ترس نبود.پاهاش را روی هم میندازه و سردار را خطاب قرار میده.
  • سردار جان یه جوری سخنرانی میکنی کسی ندونه فکر میکنه تو پسر پیغمبری و من دختر ابلیس.همین جایی که الان هستی را مگه خودت چطور بدست آوردی؟؟ آره من هدف داشتم ،میخوای این را بشنوی… من از وقتی خودم را شناختم رویاهای بزرگ داشتم اما قانع بودن جمشید به چیزهایی که داشت جلوی بلند پروازی های من را میگرفت.اون شبی که کتی خونه ما داشت از یک شیمیدان جوان جسور با رویا های بزرگ با جمشید و کاووسی حرف میزد حس کردم دارم خودم را میبینم.همون شب تصمیم را گرفتم…
  • که چی؟؟
  • که طرف تو باشم…
  • الان باید ازت تشکر کنم.
  • نه…اعتراف میکنم تو باهوش تر و بی رحم تر از چیزی بودی که فکر میکردم.چیزی که کاووسی هم با اون هم ادعا نتونست بفهمه.اونا تو را برای تخصص و دانشی که داشتی میخواستن و به هیچ عنوان هدفشون بازی دادن تو نبود.چیزی که من بارها به اونها گفتم.شبی که کتی حذف شد من به جمشید گفتم اوضاع هیچ وقت مثل سابق نمیشه.اما اونها وقتی فهمیدن که تشکیلات تو را به عنوان مدیر عامل هلدینگ معرفی کرد ولی دیگه دیر شده بود و تو قدرت را قبضه کرده بودی.
  • پس تو تصمیم گرفتی از نزدیکیت به من استفاده کنی و ترتیب کار من و بدی؟
  • راستش و بخوای نه…باور کنی یا نه ،من بهت علاقه داشتم و تنها وقتی که موضوع سارا را فهمیدم نظرم عوض شد.
  • که اینطور
    شیدا صورتش را با دستاش میپوشونه و بی صدا گریه میکنه.
  • ببین افسانه من همون زمان که فهمیدم لو دادن محموله کار تو بوده بی خیالت شده بودم فقط میخواستم بدونم چرا؟اما فکر نمیکردم ادامه بدی،فکر نمیکردم این احمق را هم بازیچه خودت کنی و بخواین من و سارا را بکشین.
  • خوب حالا که فهمیدی
    افسانه با گفتن این حرف خیره شده بود به سردار .سردار هم پوزخندی زد
  • آره واقعا" فهمیدم، به هر حال این داستان باید همین جا و همین الان تموم بشه.

بهروز داشت حرف میزد اما من نمی شنیدم سرم را تکیه داده بودم به شیشه سمت شاگرد و خیره شده بودم به ترافیک نواب.نمیدونستم کاری که کردم درسته یا غلط اما انجامش داده بودم.
خسته بودم، دلم میخواست چشمهام را ببندم و وقتی باز میکنم هیچ کدام از اتفاقات بد این چند وقته را یادم نیاد.چشمهام در حال بسته شدن هستند که صدای زنگ موبایلم جلوی بسته شدنشون را میگیره.با چشمان نیمه باز نگاهی به صفحه موبایلم میندازم.با دیدن اسم سارا لبخندی رو لبهام شکل میبنده.

  • سلام
  • سلام عزیزم چطوری؟
  • الان که زنگ زدی خیلی بهترم
  • کجایی؟؟
  • دارم میرم سمت خونه؟؟
  • چه خوب
  • آره واقعا" دلم برای خونه خودم تنگ شده…
  • سردار؟؟
  • جانم
  • میشه بیام پیشت؟؟
    یک لحظه متوجه نشدم چی گفت…
  • چی ؟؟
  • میگم میتونم بیایم منزل شما؟؟؟ متوجه شدی؟؟
  • حالت خوبه؟؟ سرت به جایی نخورده؟؟
  • نه کاملا" خوبم
  • تا دیروز …
    میپره وسط حرفم و نمیزاره جمله ام تموم بشه…
  • اون مال قدیم بود.
  • آفرین …اونوقت چرا تغییر ورژن دادین؟؟
    چند ثانیه بین ما سکوت حاکم میشه…
  • چون تصمیمم را گرفتم.
  • چیه اونوقت این تصمیم شما؟؟
  • میخوام از این به بعد با تو زندگی کنم.
    اینبار من هستم که سکوت میکنم.
  • حالا حرکت کن بیا، منتظرم…من یک ساعت دیگه میرسم، با هم حرف میزنیم.
    بعد از تماس سارا دوباره تو خودم فرو میرم اما اینبار یک علامت سوال بزرگ هم دارم.چه چیزی باعث این تغییر رفتار سارا شده،اونم با این سرعت؟؟توی همین فکرهام که چشمام بسته میشه. با جمله " آقا رسیدیم" بهروز چرتم پاره میشه.
    جلوی در خونه ماشین سارا را میبینم.بهروز در خونه را باز میکنه قبل از ورود کنار ماشین سارا توقف میکنه.شیشه را میدم پایین.
  • ماشین و بیار داخل
    با لبخندی پاسخم را میده.میریم داخل و من خسته از ماشین پیاده میشم.سارا هم بعد از ما وارد میشه.می ایستم تا پیاده بشه. میخوام برای اولین ورودش به خونم همراهش باشم.دیدنش حتی توی اون شرایط هم حال من و خوب میکنه.صبر میکنم تا کیفش را برداره و همراه من وارد خونه بشه.
    در را باز میکنم و با دست دعوتش میکنم :
  • بفرمایید
  • ممنون… وای سردار چقدر خونت بزرگ و قشنگه
  • متعلق به شماست عزیزم.
    عین بچه ها ذوق کرده
  • تا یه چرخی بزنی و یه نوشیدنی گرم آماده کنی منم یه دوش میگیرم.
  • باشه عزیزم
    نگاهش میکنم و لبخند میزنم.
    با برخورد اولین قطرات آب گرم با بدنم انگار یک چیزهایی هم از روحم جدا میشه.چشمانم را میبندم و با سمفونی صدای آب همراه میشم.صدای افسانه توی گوشم میپیچه.
  • چرا این کار را میکنی؟؟
  • چون میخوام این بازی تموم شه این چرخه باطل انتقام
    با صدای ضربه به در چشمام را باز میکنم.
  • سردار، تلفنت داره زنگ میخوره
  • سایلنتش کن
  • کردم اما فکر کنم خیلی واجبه چون مدام داره زنگ میزنه…
    در را باز میکنم و میکشمش داخل،صدای جیغش بلند میشه.
  • چیکار میکنی سردار لباس تنمه!
    بی توجه به تقلاهاش میکشمش زیر دوش دستهام را دور کمرش حلقه میکنم …
  • دوستت دارم سارا
    با گفتن این جمله سارا بی حرکت میشه و خیره میشه تو چشمام.آب از بین صورت دو تا مون رد میشه.صداش را ما بین صدای آب میشنوم.
  • من دیگه نمیخوام برگردم…
    چشمهام را میبندم و لبهاش را میبوسم.از لبهاش جدا میشم دستم را میبرم پایین بلوز بافتش که خیس شده از تنش در میارم.خودش شلوارش را از پاش در میاره.حالا با یه شورت و سوتین گلبهی رو به روی من ایستاده.دوباره لبهامون به هم قفل میشه و من با دستم از کنار شرتش شروع به مالیدن کسش میکنم.نفسهاش تندتر شده
  • دیگه نمیتونم بایستم
    کمی به عقب هلش میدم تا لبه وان بشینه.با دستم پاهاش را از هم باز میکنم و با کنار زدن قسمت توری شورتش و نمایان شدن لبه های برجسته و تحریک کننده کسش لبخندی به چشمان به زور بازش میزنم و دهانم را به کسش میرسونم.با بر خورد زبانم با بالای کسش صدایی جیغ مانند از سارا خارج میشه.سارا پای راستش را بلند میکنه و روی شانه ام میزاره.انگار میخواد به من بفهمونه که دارم درست میرم.
    یکی دو دقیقه بعد سارا با جیغ های بریده و انقباضی سخت به ارگاسم میرسه.من توی همون حالت چند ثانیه صبر میکنم تا حالش جا بیاد.با پایین گذاشتن پاش از روی شانه هام سرم و بالا میارم و لبخندی میزنم.
  • خیلی دیوسی
  • منم دوست دارم.
    به سختی از جاش بلند میشه و رو به روی من که بلند شدم می ایسته، با کف دست راستش به سینه من ضربه میزنه.
  • برو عقب نوبت منه.
    کمی عقب میرم و اینبار سارا جلوی من زانو میزنه. با دستش کیرم و توی دستش میگیره با برخورد لبهای جادوییش با کلاهک کیرم ناخود آگاه آهی از دهانم خارج میشه .

از حموم که میام بیرون از یک شماره ناشناس حدود 30 تماس از دست رفته دارم.هنوز نگاهم روی صفحه گوشی که همون شماره دوباره تماس میگیره.

  • بله؟؟
  • آقای سرحدی؟؟
  • بله بفرمایید
  • بهتره برگردین و حالی از دو خانومی که توی جوادیه رها کردین بپرسین
  • چی؟؟
    صدایی نمیاد.
  • الو…الو
    به صفحه گوشی نگاهی میکنم.تماس قطع شده.همون لحظه از طریق imessage یه عکس برام میاد.باز میکنم ،تصویر مربوط به شیدا و افسانه است که با دهانهای بسته شده و چشمانی وحشت زده به صندلی بسته شدن.چه خبر شده؟؟
    سریع لباس میپوشم.سارا تازه از حموم بیرون اومده که با من رو به رو میشه.
  • جایی میری؟؟
  • آره… تا یکم استراحت کنی بر میگردم.
  • چیزی شده؟؟
  • نه…یه مشکل کاری
  • آخه رنگت پریده…
    بهش نزدیک میشم و گونه اش را میبوسم.
  • با بلایی که تو حموم سرم آوردی توقع رنگ دیگه ایی ازم داری
    میخنده و من دوباره میبوسمش.به سرعت از خونه خارج میشم و میرم سمت واحد سرایداری.طبق معمول به در نرسیده در باز میشه.
  • سلام آقا
  • سلام…بهروز کجاست؟؟
  • خوابه. بیدارش کنم؟؟
  • نه سوییچ ماشین و بده…
    چشمی میگه و میره داخل و با سوییچ بر میگرده.
  • از بچه ها جز تو و بهروز کسی اینجا هست.
  • نه از شمال که برگشتن بهروز به همه مرخصی داده… اتفاقی افتاده؟؟
  • یه کاغذ و خودکار بده…
  • چشم
    کاغذ را ازش میگیرم و شماره موبایل که به من زنگ زده را مینویسم.
  • " بیدار شدی این شماره را چک کن … من رفتم خونه پدری شیدا"
    عکس را هم براش فرستادم.
  • این و بزار کنار بهروز و خودت همراه من بیا
  • چشم

کوچه خلوت تر و تاریک تر شده. توی ماشین نشستم و دارم فکر میکنم.یه دلشوره عجیبی دارم.با دیدن شماره بهروز یه نفس عمیق میکشم و جواب میدم.

  • سلام آقا…کجا رفتین تنها؟؟
  • سلام، سر شب اون شماره زنگ زد و یه حرفهایی راجع به شیدا و افسانه زد. بعد هم اون عکس را فرستاد؟؟
  • آقا الان کجایین؟؟
  • جلوی خونه…
  • سردار خان لطفا" همون جا بمونین تا بچه هابرسن
  • باشه… راستی بهروز
  • جانم آقا
  • سارا توی خونه تنهاست …بهش زنگ زدم و گفتم کاری داشت زنگ بزنه؟؟
  • باشه آقا خیالتون راحت،منتظرم دو تا از بچه های نگهبانی برسن تا خودم هم راه بیفتم سمت شما
    هنوز جمله بهروز تموم نشده که در خونه باز میشه و یه مرد که کلاه مشکی سر کرده با نگاهی به سر و ته کوچه از خونه خارج میشه.
  • بهروز همین الان یکی از خونه زد بیرون…یه مرد
  • آقا لطفا" صبر کنید تا بچه ها برسن…نزدیک شمان.
  • باشه.
    تماس را قطع میکنم.
    این ماجرا چرا تموم نمیشه، مگه افسانه پشت این ماجرا ها نبود؟؟چند دقیقه دیگه هم با سکوت میگذره تا بالاخره یک ماشین وارد کوچه میشه…
  • آقا بچه های ما هستن.
    405 مشکی دور میزنه و پشت ماشین ما متوقف میشه و یک چراغ به ما میده.
  • پیاده شو و با احتیاط همراه بچه ها وارد خونه بشین
  • چشم آقا
  • مراقب باشین نمیدونیم اون تو چه خبره
    بعد دست میکنم داخل جیبم و کلیدی که از شیدا گرفته بودم را میگیرم سمتش.
    با پیاده شدنش سه نفر هم از ماشین پشتی پیاده میشن و به سمت خونه میرن. یکی به سمت راست و یکی هم سمت چپ در خونه می ایسته و بعد از باز کردن در ،هر چهار نفر وارد میشن.با بسته شدن در ضربان قلب من هم بالا میره.

ادامه دارد…

0 ❤️

2022-02-15 09:08:45 +0330 +0330

سلام به همه دوستان
این روزها سخت ترین و سیاه ترین روزهای زندگیم در حال سپری شدنه.اونقدر بد که حتی نوشتن هم آرومم نمیکنه.
خواستم از همه دوستان که من و دنبال میکنند بابت تاخیر عذر خواهی کنم.
امیدوارم هیچ کس روزگارش سیاه نشه.
ایام به کام.

0 ❤️

2023-10-08 15:21:54 +0330 +0330

مرگ تدریجی یک رویا

برش اول:

روبه روم اریک نشسته با چشمانی قرمز شده از گریه.بچه ها بهم گفته بودن که از زمانی که توی ماشین فهمیده از طرف من رفته اند دنبالش شروع به گریه و زاری کرده و مدام میگفته که اون بی تقصیره و همه چی تقصیر افسانه است.
بهش لبخند زدم
• چیزی میخوری؟؟
آب دهانش قورت میده.دوباره بهش میخندم.
• چته اریک مگه جن دیدی چرا حرف نمیزنی؟؟
سرش و میچرخونه و نگاهی به اتاق میندازه.با اشاره سر به بهروز میفهمونم که از اتاق خارج شن.بعد بسته شدن در ،صندلی رو میارم و تو فاصله یک متری ازش قرار میدم و میشینم رو به روش.
• خوب اریک جون دیگه فقط خودمی و خودت
• به خدا سردار من بی تقصیرم
• عجب
• به رفاقتمون قسم افسانه که اومد سراغمون من همون اولش گفتم حاضر نیستم بر علیه رفیق قدیمی خودمون کاری بکنم.
• خوب…
• هیچی دیگه من زدم بیرون و دیگه تو هیچ جلسه ایی شرکت نکردم.
• آها
• به خدا راست میگم سردار
• آدرس ویلای من و کی داد به شیدا؟؟
اریک شوکه میشه.اما سریع به خودش مسلط میشه.

  • سردار شیدا دروغ میگه من بهش چیزی نگفتم.
  • آره شاید هم شیدا دروغ میگه … به هر حال مهم نیست،گفتم شیدا و افسانه را هم بیارن تا یه گپ چهار نفره بزنیم فکر میکنم اینجوری خیلی سوتفاهم ها بر طرف میشه، نه؟؟
  • سردار من هیچ کاری بر علیه تو نکردم تنها خریت من فقط دادن همون آدرس ویلاست.اگه الان هم دروغ گفتم چون ترسیدم، ولی برای مابقی چرت و پرتهایی که اونا گفتن بیار با من رو به روشون کن تا ببینم جرات دارن چیز دیگه ایی بگن.
    سعی میکنم خشمم را کنترل کنم.از جام بلند میشم.
  • سردار به خدا راست گفتم.سردار…
    نمیزارم ادامه بده.دستم میزارم روی گردنش و فشار کمی میدم.
  • خفه شو اریک
    توی همون حالت سعی میکنه حرف بزنه.داد میزنم سرش.
  • خفه شو اریک … حرف نزن
    از اون فاصله قطرات اشک رو گوشه چشمش میبینم. گردنش رو رها میکنم و میرم سمت در و از اتاق خارج میشم.بهروز توی راهرو منتظرمه.میرم سمتش.انگار از قیافه ام یه حدس هایی زده.
  • ظاهرا" چیزی که میخواستین رو به دست نیاوردین
  • اریک خبر نداره بهروز… خبر نداره
  • الان باید چیکار کنیم آقا
  • هیچی بزارید بره،توی این اوضاع این توی دست و پامون نباشه بهتره.
  • بالاخره که چی آقا … آخرش که میفهمه… بهتر نیست از خودمون بشنوه…
    از حرفش عصبانی میشم اما سعی میکنم خودم و کنترل کنم.لبخندی میزنم و با دست میزنم روی شونه اش.
  • از خودمون چی و بشنوه بهروز
    از لحنم بهروز میفهمه که عصبانی شدم.
  • ببخشید آقا قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم ولی
  • ولی چی … ولی چی بهروز
  • ولی اگه خودمون ماجرا را براش تعریف نکنیم ممکنه جور دیگه ایی به گوشش برسونن…
  • مثلا" چجوری؟؟
  • بگن کشتن افسانه و شیدا کار ما بوده…
  • راست میگی چرا به ذهن خودم نرسیده بود.
  • دارین مسخره ام میکنین آقا؟؟
  • چرا چرت و پرت میگی بهروز مگه الان مطمئنی که افسانه و شیدا کشته شدن یا نشدن؟ ضمنا" مگه برات مهمه که راجع به ما چی بگن.
  • نه آقا مطمئن که نیستم… ولی خوب چیز دیگه ایی به ذهنم نمیرسه… یعنی شما میگین اون فیلمها و عکس ها تقلبیه؟؟
  • من همچین حرفی نزدم.فقط میگم باید همه احتمالات رو در نظر بگیریم.چه اشتباهی کردم من بهروز
  • آقا شما اشتباه نکردین…شما دو تا از نزدیکترین ادمهای زندگیتون رو بخشیدین.
  • آره ولی آدمهایی که من و سارا رو تا پای مرگ برده بودند و اگر خوش شانس نبودیم الان هر دوی ما مرده بودیم.راستش بخوای بهروز همون موقع که از در خونه اومدیم بیرون پشیمون شدم ولی غرورم اجازه نداد حرف و قولم رو بشکونم.
  • بی خیال آقا من مطمئنم شما این موضوع رو هم حل میکنید اینقدر خودتون رو اذیت نکنید،الان دو روزه که نخوابیدید بهتره برید خونه پیش سارا خانوم ،راستی تا یادم نرفته امروز صبح شوهر سارا خانوم هم برگشته خونه…
    لبخندی میزنم و راه می افتم.دارم به این فکر میکنم که موضوع سارا توی این وضعیت قوز بالای قوزه.

با صدای زنگ تلفن به خودم میام.گوشی رو از روی میز بر میدارم.ساراست.

  • سلام عزیزم
  • چه سلامی سردار… دو روزه چرا جواب تلفن نمیدی؟؟ باز میخوای من و بپیچونی و ولم کنی…
  • سارا جان این فکرها از کجا میاد عزیزم
  • از رفتارهای تو
  • سارا … عزیزم من که برات توضیح دادم با توجه به اتفاقات افتاده توی شرکت تو بهتره برگردی خونه تا من بعد از حل مشکلات کاریم بیام سراغ حل مشکل شما…
  • مشکل من !!! الان شد مشکل من دیگه … نه … اگه مشکلاتت تموم نشه چی؟؟ هیچ میدونی با من چیکار کردی؟؟ من و از زندگی نکبت بارم آوردی بیرون و بهم یه در باغ سبز نشون دادی حالا دوباره میگی برو تو همون جهنم…
    گوشی از خودم دور میکنم.یه نفس عمیق میکشم و سعی میکنم عصبانیت این چند روزه رو سر سارا خالی نکنم.
  • عزیزم به من فرصت بده خواهش میکنم ازت.همه چی رو درست میکنم.
  • امروز عصر حداقل بیا ببینمت…
  • امروز خیلی در گیرم سارا باشه…
    هنوز حرفم تموم نشده که صدای بوق بهم میفهمونه تماس قطع شده.گوشی رو پرت میکنم روی میز.خدایا چرا نمیفهمه من چی میگم.تلفنم دوباره زنگ میخوره.خم میشم و برش میدارم.شماره ناشناسه.
  • بله
  • آقای سرحدی؟؟
  • بفرمایید…
  • من میتونم اطلاعات خوبی درباره دو خانومی که دارید دنبالشون میگردید به شما بدم
  • شما کی هستید؟؟
  • اونش مهم نیست مهم اطلاعاتی که به شما میدم.
  • وچرا اینکار رو میکنید؟
  • برای اینکه فکر میکنن خیلی زرنگن و میتونن من سنگ قلاب کنن.
  • خوب ؟؟
  • اون عکسها و فیلمها همه ساختگی و کار من بود.میخواستیم باور کنید که بعد از رفتن شما اونها کشته شدن.هدف اونها این بود شما رو توی یک بازی بندازن و سردرگمتون کنن.بعد در یک شرایط مناسب ضربه نهایی رو وارد کنند.
    کل اتفاقات یک هفته گذشته از لحظه خروج از خونه پدری شیدا از جلوی چشمام رد میشه.
  • خوب الان من باید چیکار کنم…
  • این تعریف دو خطی ماجراست. اگه جزییات رو هم میخوای باید پولش و بدی.من فروشنده ام و اطلاعات میفروشم.
  • باشه.خریدارم.
  • چه خوب… فقط باید به بیت کوین پرداخت کنید.
  • مشکلی نیست،فقط باید حرفهات رو ثابت کنی …
  • اتفاقا حدس میزدم.تلگرامتون رو چک کنید.من دوباره تماس میگیرم.
    بعد از قطع تماس وارد تلگرامم میشم از یک آیدی عجیب و غریب سه فایل تصویری برام ارسال شده.بازشون میکنم.چند ثانیه طول میکشه تا دانلود بشه.یه فیلم از دوربین بالای سر در ورودی اتاق ، لحظه ورودم به خونه توش مشخصه.فیلم دوم لحظات بسته شدن شیدا و افسانه به صندلی و گرفتن عکس و فیلم رو توسط یک مرد نشون میده.فیلم سوم هم لحظات گریم و خونی کردن افسانه توسط شیدا و خنده هاشون رو نشون میده.
    حالا پازل داشت برام روشن میشد.اون تماس ها و پیامها از طرف خودشون بود و وقتی رسیدیم خونه فقط فرش خونی شده و وسایل بهم ریخته را دیده بودیم.
    همون شب یه سری عکس و فیلم برام ارسال شد که شیدا و افسانه رو با دستها و دهانی بسته و چشمانی از حدقه در اومده نشون میداد.همچنین دو جنازه خونین کف خونه که میشد فهمید افسانه و شیدا هستند.
    توی تمام این مدت فکر میکردم تیمهای رقیب احتمالا" بعد از رفتن ما کار افسانه و شیدا رو ساختن و میخوان باهاش من و بزنن با اتهام به قتل.
    باصدای تلفن به خودم میام.
  • خوب دیدین
  • تو همیشه از پشت صحنه کارات فیلم میگیری؟
  • نه ایده شیدا بود. وقتی قرار شد افسانه رو توی اون خونه قایم کنیم من همه جا دوربین گذاشتم تا شیدا بتونه مراقبش باشه.بعد از ساختن اون فیلمها و عکسها و فرستادنش برای شما شیدا و افسانه از اونجا رفتن و من قبل از اومدن شما همه چیز رو جمع کردم.
    یاد مردی افتادم که قبل از رسیدن بچه ها از خونه زده بود بیرون.
  • الان کجان؟؟
  • قرار شد برای جزییات پول بدی درسته؟؟
  • بگو چقدر و چطوری؟
  • حله روش مبادله و واریز رو براتون میفرستم.
    بعد از اتمام مکالمه و رسیدن پیام بهروز و صدا میکنم و براش توضیح میدم که چیکار کنه.

شیدا سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش میکنه و بر میگرده سمت افسانه.

  • به نظرت طعمه رو گاز میگیره…
    افسانه لیوان چای رو از روی میز بر میداره و لبخندی فاتحانه به شیدا میزنه.
  • معلومه که میزنه عزیزم.سردار همون موقع که بی خیال من و تو شد، مرد.فقط هنوز نفهمیده.
  • نمیدونم
  • شک نکن. حالا وقتشه بریم سراغ سارا باید صورتحساب سردار رو سنگین ترش کنیم.
  • امیدوارم
  • ببین وقتی کاری میکنی باید اول از همه خودت بهش باور داشته باشی وگرنه نمیتونی انتظار داشته باشی دیگران باورت کنند.
    شیدا سیگار دیگه ایی از پاکت در میاره و آتش میزنه.
  • چقدر سیگار میکشی تو… خفه شدیم…
    شیدا در و باز میکنه و میره روی بالکن.دیدن دریا ناخودآگاه حس خوبی بهش میده.صدای تلفن توجه اش رو جلب میکنه بر میگرده و داخل رو نگاه میکنه.افسانه گوشی رو بر میداره.شیدا کمی در بالکن رو باز میکنه تا مکالمه رو بشنوه.با اشاره دست به افسانه میفهمونه که اون هم میخواد بشنوه.افسانه اشاره میکنه بیاد داخل. شیدا سیگار و زیر پاش له میکنه و میاد داخل.
  • خوب تو بهش چی گفتی؟
  • همون چیزهایی که قرار بود بگم.
  • میدونم دقیقا" چی گفتی؟
  • گفتم که ما میدونم قتل اون دو نفر کار شماست.فیلمها حضورتون توی خونه با شیدا و ترک خونه تنها رو داریم
  • خوب؟؟
  • هیچی دیگه هنگ کرد و گفت چی میخواین؟؟منم خواسته ها رو گفتم
  • آفرین فرید
  • همین!!!
  • نه صبر کن سردار پول و واریز کنه سهمت رو با یه پاداش خوب بهت میدم.
  • افسانه جون قرار ما این نبود… من کاری به پول سردار ندارم…
  • چرا چرند میگی فرید،تو که میدونی ما الان پول نداریم ،وضعیت ما رو هم که میدونی
  • نه افسانه جون … اون روز که زنگ زدی و گفتی میخوای توی دو ساعت برات این برنامه رو جمع کنم از این صحبتها نمیکردی، گفتی: انجام بده فردا بهت پول میدم.الان یک هفته شده
  • فرید نرو رو اعصاب من گفتم میدم یعنی میدم دیگه.
  • الان من رو اعصابتم دستت درد نکنه واقعا
    افسانه فریاد میکشه
  • فرید مزخرف نگو و تمرکز کن روی کارت.
    بعد تلفن رو روش قطع میکنه.بر میگرده سمت شیدا که داره با لبخند نگاهش میکنه.
  • دیدی عزیزم
  • آره… عالی شد
  • حالا، هم یه پول خوب گیرمون میاد تا بتونیم خودمون رو بازیابی کنیم و هم تمرکز سردار و بهم میزنیم تا زمانش برسه.وقتشه بریم سراغ نقشه سارا.
  • آره ولی بزار اول پول بگیریم.
    ادامه دارد…
0 ❤️

2023-10-08 16:21:02 +0330 +0330

همیشه دوستانی که توی این پیج من و داستانم را دنبال کردند برایم قابل احترام و عزیز بودند بنابر این بر خود لازم میبینم بابت وقفه طولانی ایجاد شده از همه پوزش بخوام.
امیدوارم باز هم من و داستان رو مورد لطف و راهنمایی های خودشون قرار بدهند.
اردتمند شما- دی اریتور
ایام به کام

0 ❤️

2024-03-18 08:47:57 +0330 +0330

سلام من دوبار باز آمده ام

0 ❤️

2024-03-23 03:15:08 +0330 +0330

↩ diereytor
لطفاادامش رو بزارید

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «