<<جاده بی انتها>> رو تا حالا جایی یا با کسی به اشتراک نزاشتم. بعد از کلی کلنجار تصمیم گرفتم به جای انتشار در صفحه اصلی داستان ،اینجا و به عنوان یه داستان آرشیوی با همین معدود دوستان به اشتراک بزارم.
ایام به کام - DIEREYTOR
↩ mr. darvish
سلام وعرض ارادت
ممنونم از لطفی که به من داشتید.
این داستان که قطعا" تموم میشه.چون خودم هم علاقه زیادی بهش دارم.
خوشحالم که دوستانی به خوبی شما ها دارم.
ایام به کام.
**برش یازدهم : آغازی بریک پایان **
بخش اول:
افسانه از صبح که بیدار شده بود فقط در حال راه رفتن و فکر کردن بود، نمیدونست باید چیکار کنه ،بعد از هک DVR دوربینهای خونه سردار مطمئن بود که الان سردار از همه چیز مطلع شده و این موضوع براش ترسناک بود.اینکه سردار هیچ رفتاری هم نکرده اوضاع رو پیچیده تر میکرد.تلفنش زنگ خورد.
توی برزخ عجیبی گیر کرده بودم. نمیتونستم درست فکر کنم.افسانه به من خیانت کرده بود اما نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم.درسته که عاشقش نبودم اما هیچ وقت براش کم نزاشته بودم.از همه مهمتر دلیل این همه نفرت رو نمیفهمیدم.
صدای پیام گوشیم من و به خودم میاره.پیام از ساراست.
افسانه در حال رانندگی به سمت محل قرارش با شیدا است که صدای زنگ گوشی توجه اش رو جلب میکنه.گوشیش رو بر میداره پیام از سردار
سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم.
توی مسیر مدام ذهنم درگیر اتفاقات این دو روز.افسانه و جمشید چطوری فهمیدن ؟؟ نکنه نفرات دیگری هم از اطراف خودم به اونها کمک میکنن.این سوالها داشت مغزم رو میخورد.اونقدر درگیر بودم که نفهمیدم کی رسیدم سر قرار.ماشینش را که میبینم ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده.سارا هم متوجه رسیدن من شده چون سریع پیاده میشه و میاد سمت ماشین من.با باز شدن در ماشین لبخندی روی لب هام میشینه.
سه ماه بعد
ادامه دارد…
**برش یازدهم : آغازی بر یک پایان **
بخش دوم:
پیمان رو به روی شیدا ایستاده و خیره شده به زمین
گوشیم رو بر میدارم و به سارا پیام میدم.
نگاهی به بهروز میکنم که هاج و واج داره نگاهم میکنه.
شیدا آفتابگیر سمت خودش رو میده پایین و خودش رو توی آینه پشتش نگاه میکنه.چشماش از بی خوابی قرمز شده وصورت بدون آرایشش بی روح و کمی خشک به نظر میرسه.همزمان با باز شدن در سمت راننده آفتابگیر رو جمع میکنه و به سمت پیمان که وارد ماشین میشه بر میگرده.پیمان نفس زنان روی صندلی جابه جا میشه.کلاه و عینک بزرگ روی صورتش رو بر میداره.
لیوان چای به دست میام روی ایوان.هوا تاریک شده.سکوت ویلا برام آرامش بخش.صدای پا را از پشت سر میشنوم.سرم رو کمی به چپ خم میکنم و سرایدار رو میبینم.
پیمان میره سمت ماشین.نگاهی به داخل میکنه،شیدا توی خواب عمیق اما چاره ایی نیست.آروم در ماشین را باز میکنه.شیدا با شنیدن باز شدن در ماشین چشمهاش را باز میکنه.دستی به کنار دهانش میکشه و از جاش بلند میشه.پشتی صندلی را صاف میکنه.
ادامه دارد…
**برش یازدهم : آغازی بر یک پایان **
بخش دوم :
شیدا وارد شدن پیمان و نفراتش رو به داخل کوچه میبینه.نگاهش روی پیمان.
پیمان در کوچک ویلا رو که تا کمرش هست آروم باز میکنه.بر میگرده و نگاهی به سمت شیدا میندازه.اول خودش و بعد نفراتش وارد حیاط میشن.توی یک ستون پشت سر هم از کنار ماشین سردار رد میشن،از پله های ایوان بالا میرن.با بلند شدن دست پیمان همه روی ایوان می ایستن.بعد پیمان با حرکت دست دو نفر را میفرسته پشت ساختمان.خودش هم میره به سمت پنجره بزرگ شیشه ایی که فضای ایوان را از داخل ویلا جدا میکنه و محتاطانه نگاهی به داخل میندازه.سردار رو میبینه که پشت به پنجره روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون.با اشاره دست به دو نفر دیگه اشاره میکنه که روی ایوان بمونن.خودش به سمت در ورودی میره و آروم دستگیره رو به سمت پایین میکشه.همراه پیمان یکی از افرادش هم وارد ویلا میشه.
صدای باز شدن در را میشنوم و میتونم حدس بزنم کی وارد شده.صدای پاهاش و چند لحظه بعد شیدا رو به روی من ایستاده.یه چکمه قهوه ایی چرم تا زیر زانو پوشیده به همراه یک پالتوی نخودی رنگ با دستکش های به رنگ چکمه هاش ،اما چهره اش هیچ لعابی نداره.
پاکتی که صبح از شاهین گرفتم را از جیب کاپشنم در میارم و میزارم توی داشبورد ماشین.متوجه نگاه های بهروز شدم.
افسانه لبخند بر لب تلفن را روی میز گرد کنار پنجره میزاره.چشمهاش را میبنده و لبخند روی چهره اش بزرگ تر میشه.
ادامه دارد…
برش یازدهم : آغازی بر یک پایان
بخش سوم :
تلفن شیدا براش حکم خط پایان بود. همه کابوسهای این چند وقت تموم شده بود.دلش میخواست همین فردا با اولین پرواز بره پیش جمشید و باقی عمرش را به دور از تمام داستانهای این چند وقت سپری کنه.یه زندگی بدون استرس و بدون ترس هر لحظه مردن.
صدای زنگ در رشته افکارش را پاره میکنه.میره سمت گوشی در بازکن با اینکه مطمئن که کسی جز شیدا نیست اما گوشی را بر میداره.
بهروز داشت حرف میزد اما من نمی شنیدم سرم را تکیه داده بودم به شیشه سمت شاگرد و خیره شده بودم به ترافیک نواب.نمیدونستم کاری که کردم درسته یا غلط اما انجامش داده بودم.
خسته بودم، دلم میخواست چشمهام را ببندم و وقتی باز میکنم هیچ کدام از اتفاقات بد این چند وقته را یادم نیاد.چشمهام در حال بسته شدن هستند که صدای زنگ موبایلم جلوی بسته شدنشون را میگیره.با چشمان نیمه باز نگاهی به صفحه موبایلم میندازم.با دیدن اسم سارا لبخندی رو لبهام شکل میبنده.
از حموم که میام بیرون از یک شماره ناشناس حدود 30 تماس از دست رفته دارم.هنوز نگاهم روی صفحه گوشی که همون شماره دوباره تماس میگیره.
کوچه خلوت تر و تاریک تر شده. توی ماشین نشستم و دارم فکر میکنم.یه دلشوره عجیبی دارم.با دیدن شماره بهروز یه نفس عمیق میکشم و جواب میدم.
ادامه دارد…
سلام به همه دوستان
این روزها سخت ترین و سیاه ترین روزهای زندگیم در حال سپری شدنه.اونقدر بد که حتی نوشتن هم آرومم نمیکنه.
خواستم از همه دوستان که من و دنبال میکنند بابت تاخیر عذر خواهی کنم.
امیدوارم هیچ کس روزگارش سیاه نشه.
ایام به کام.
مرگ تدریجی یک رویا
برش اول:
روبه روم اریک نشسته با چشمانی قرمز شده از گریه.بچه ها بهم گفته بودن که از زمانی که توی ماشین فهمیده از طرف من رفته اند دنبالش شروع به گریه و زاری کرده و مدام میگفته که اون بی تقصیره و همه چی تقصیر افسانه است.
بهش لبخند زدم
• چیزی میخوری؟؟
آب دهانش قورت میده.دوباره بهش میخندم.
• چته اریک مگه جن دیدی چرا حرف نمیزنی؟؟
سرش و میچرخونه و نگاهی به اتاق میندازه.با اشاره سر به بهروز میفهمونم که از اتاق خارج شن.بعد بسته شدن در ،صندلی رو میارم و تو فاصله یک متری ازش قرار میدم و میشینم رو به روش.
• خوب اریک جون دیگه فقط خودمی و خودت
• به خدا سردار من بی تقصیرم
• عجب
• به رفاقتمون قسم افسانه که اومد سراغمون من همون اولش گفتم حاضر نیستم بر علیه رفیق قدیمی خودمون کاری بکنم.
• خوب…
• هیچی دیگه من زدم بیرون و دیگه تو هیچ جلسه ایی شرکت نکردم.
• آها
• به خدا راست میگم سردار
• آدرس ویلای من و کی داد به شیدا؟؟
اریک شوکه میشه.اما سریع به خودش مسلط میشه.
با صدای زنگ تلفن به خودم میام.گوشی رو از روی میز بر میدارم.ساراست.
شیدا سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش میکنه و بر میگرده سمت افسانه.
همیشه دوستانی که توی این پیج من و داستانم را دنبال کردند برایم قابل احترام و عزیز بودند بنابر این بر خود لازم میبینم بابت وقفه طولانی ایجاد شده از همه پوزش بخوام.
امیدوارم باز هم من و داستان رو مورد لطف و راهنمایی های خودشون قرار بدهند.
اردتمند شما- دی اریتور
ایام به کام