«شوگر ددی»

1400/07/28

سلام و درود🤠

نام:شوگر ددی

با ارزوی بهترین ها برای شما🌹

14360 👀
9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-11-07 01:37:54 +0330 +0330

(قسمت57)

_لعنتی، الان حالت خوب نیست وگرنه به خدمتت میرسیدم. خندیدم و سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
_من قبل اومدنت به این فکر میکردم که چطوری باهات باشم، الان خودم بوسیدمت.
خندید و نیشگونی از شکمم گرفت.
_توی مهمونی که با لباس زیرات خوب فکر کردی منما.
با این حرفش ناراحت نشدم، میدونم که میخواست قضیه رو برای من عادی کنه و کاری کنه با یادآوریش ناراحت نشم.
_ولی حیف که نبودی، سرم داغ بود.
_کلک تو که چیزی نخورده بودی.
لب برچیدم که دستش روی شکمم نشست و آروم مشغول ماساژ دادنم شد.
سامی وقتی من رو دید لبخندی زد، میدونستم که خیلی خوب نشدم ولی تلاشم رو کردم.
_ببخشید عزیزم، یکم حالم بده و بهتر از این نشد که بشم. مقابلم ایستاد و شونه هام رو گرفت، توی چشم هام نگاه کرد و با
لحن دلجویانه ای گفت: _عالی به نظر میرسی عزیزم، مرسی که با این وضعیتت دست رد
به سینم نمیزنی.
چشم هام رو براش چپ کردم، خب در حقیقت من خیلی دوست داشتم که دعوتش رو رد کنم چون ابدا حالم خوب نبود، ولی زشت بود.
_بریم؟ _فقط اجازه بده میز صبحونه رو جمع کنم.
دستم رو بالا گرفت و بوسه ای بهش زد
_من جمعش میکنم.
باشه ای گفتم که رفت، زیادی داشت خوشمزه بازی درمیورد البته سامی، اخلاقش همین بود، به شدت مهربون و ملاحظه گر،
نمیتونست کسی رو ناراحت کنه…ولی من بی اعتماد بودم و دروغ نگم فکر میکردم هر مهربونیش نیتی پشتش خوابیده.
بعضی وقتا با دیدن مهربونیش عذاب وجدان میگیرم که چرا همچین فکری درموردش میکنم ولی بیشتر که فکر میکنم میبینم دست خودم نیست. آدمای گذشته ی من با این که خیلی برام مهم
نبودن اما…
هرکدومشون یه جوری پشتم رو خالی کرد، مثل امیری که قبلا وقتی میگفت دست ازسرم بردار، هر رو تلاش میکرد تا دوباره باهاش حرف بزنم ولی همین که بهش مدارک رو دادم رفت و پشت
سرش رو هم نگاه نکرد.میترسیدم، از اعتماد و تنهایی. _تموم شد، فقط ظرفارو نشستم، بریم؟
لبخندی زدم و باهم از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدیم و حرکت کرد.
اولین بار بود میرفتم خونه شون و استرس داشتم.
اگه برخورد خوبی باهام نکنن چی؟شاید اونا نخوان منی که از پرورشگاهم با پسرشون رابطه ای داشته باشم.میدونستم فکرام چرتن ولی ذهنم مریض بود دیگه و فقط به چیزای بد فکر میکردم.
دست سامی روی پام نشست و فشار ملایمی بهش داد. _چرا اینقدر صورتت توهمه؟ درد داری؟
به لطف قرص مسکنی که خورده بودم، خیلی درد نداشتم ولی ناچار سرم رو تکون دادم.
_برات قرص بخرم؟
_تو خونه خوردم یکم دیگه اثر میکنه.
بی توجه به حرفم مقابل داروخونه ایستاد و واردش شد، سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم، بعد از چند دقیقه اومد و سوار شد و ورق قرصی به سمتم گرفت.
_خواهرم همیشه از اینا میخوره. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خواهرت وقتی پریوده بهت میده براش مسکن بخری؟
سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزدم، از شیشه بیرون رو نگاه میکردم و حس میکردم که استرس داده.
_استرس داری؟ دستم رو گرفت و زیر دستش روی دنه گذاشت و عوض کرد. _اره چون اولین باره دارم میبرمت. _میترسی ازم خوششون نیاد؟ _میترسم تو ازمون خوشت نیاد.
خندیدم که ماشین ایستاد، پیاده شد و دور زد و در سمتمو باز کرد.پیاده که شدم نگاهم به سمت خونه ی تقریبا بزرگی کشیده شد، سامی از توی جیبش کلید دراورد و در رو باز کرد.دستش رو
پشت کمرم گذاشت و گفت:
_بفرمایید، فرست لیدیز.
پا به داخل حیاط گذاشتم و نگاهم رو دورتادورش گردوندم، درخت های سرتاسر حیاط و استخر بزرگ وسطش، ازش بوی پول میومد.
خب عادیه چون که پولدارن.از کنار استخر رد شدیم و بعد وارد ساختمون شدیم، بزرگ به مبلمان سلطنتی و تابلو فرش های روی دیوار، اخم هام رو توی هم کشیدم و پرسیدم.
_پس بقیه کجان؟ روی مبل نشست و من رو کنار خودش کشید و گفت: _فکر کنم یکم زود اومدیم.
سر تکون دادم که همون موقع در زیر پله ها که به طبقه ی بالا میخوردن باز شد و مردی کت شلواری بیرون اومد و با دیدنمون گفت:
_سلام پسرم خوبی؟
سامی بلند شد و منم به تبعیتش بلند شدم، به سمت اون مرد که فکر کنم پدرش بود رفت و بغلش کرد و دیدم که چیزی دم گوشش گفت، احتمالا این بغل کردنشون هم برای پچ پچ بود با این حال
لبخندم رو حفظ کردم که به سمتم اومد.
_پس عسل تویی؟….

1 ❤️

2021-11-07 01:39:07 +0330 +0330

(قسمت58)

_بله، راستی رسیدن به خیر.
_مرسی عزیزم.
روی مبل روبه رومون نشست و ماهم نشستیم، یکم جو ناراحت کننده ای بود من واقعا درد داشتم، درد میرفت و یهو میومد که باعث میشد به خودم بپیچم.
_خوبی عسل؟ نگاهی به سامی انداختم که پدرش همون لحظه برای جواب دادن
به گوشیش بلند شد و رفت.
_سامی قرصارو یادم رفت، تو ماشینن بیارشون.
باشه ای گفت و بلند شد، نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو دور خونه چرخوندم، بزرگ و شیک بود، پدرش برگشت و هموم جای قبلیش نشست و گفت:
_خوبی دخترم؟ رنگ و روت پریده
از لفظ دخترم لبخندی روی لبم نشست و همزمان فهشی به پریودی لعنتی دادم که آبروم رو میبرد، سر تکون دادم و گفتم :
_آره خوبم، یه دندون درد جزئی دارم که چیزی نیست، سامی رفته مسکن برام بیاره.
سرش رو تکون داد و من نفسی کشیدم که سامی اومد و ورق قرص رو به سمتم اومد و بلند گفت:
_تانیا یه لیوان آب بیار.
یه قرص از ورق دراوردم و توی دهنم گذاشتم که همون موقع دختری با لباس های ساده اومد و لیوان آب رو. روی میز گذاشت که پدر سامی بهش گفت:
_دخترم، همه چیز آمادست.
تانیا لبخندی زد و گفت:
_بله رئیس.
این رو گفت و رفت، پس خدمتکارشون بود ولی چقدر خوب بود
که اینقدر خودمونی باهاش رفتار میکرد نه مثل این اشرافی زده های روانی که خدمتکارهارو به بردگی میگیرن. صدای پاشنه ی کفش به گوشم رسید و بعد صدای ظریف دختری که با ذوق اومد و گفت:
_سلام عمو جون، خوبی؟ و مثل میمون دقیقا مثل یک میمون به از پدر سامی آویزون شد،
نیشخندی روی لبم نشست، بهش میخورد شر باشه. نگاهش رو چرخوند و سامی رو دید ولی لباش جمع شد و با کج خلقی گفت: _سلام پسر عمو.
سامی اما اون رو به یه ورش دایورت کرد و رو به من گفت: _بهتر شدی عزیزم؟
لبخندی زدم و فکر کنم این کارش به خاطر این بود که دختره علنا به من بی توجهی کرده بود که این به تخمم بود،من در حال حاضر درد زیادی رو متحمل میشدم و فکر کردن به درد این دختر در
توان من نبود، پس میتونست بره به درک.
دست سامی دورم پیچید و سرش رو کنار گوشم اورد.
_دختر عمومه، نچسبه یکم.
سر تکون دادم و به دختره نگاه کردم، کنار پدر سامی نشسته بود و با آب و تاب حرف میزد، به نظر میومد خودشیرینی چیزی باشه.
خواهر سامی هم اومد، اون مهربون به نظر میرسید البته زندگی به من ثابت کرده بود که از روی ظاهر و اولین دیدار قضاوت نکنم چون آدما میتونن به شکل وحشت ناکی تحت تاثیرت قرار بدن.
خواهر سامی که اسمش سلاله بود، نگاهی بهم انداخت و دستش رو دراز کرد.
_سلام، عسلی درسته؟ بلند شدم و دستش رو فشردم و با لبخندی گفتم: _بله خودمم، خوبی؟ _مرسی.
کنارم نشست و مشغول احوال پرسی شد، به نظر دختر خوبی میومد، من که ازش خوشم اومد حالا نمیدونم، باطنش هم همینه یا نه.
هرچی منتظر موندم مادرشون پیداش نشد.
آروم کنار گوش سامی گفتم:
_مادرت نیستش؟
دستش رو پشت کمرم هل داد و نامحسوس من رو به خودش چسبوند، سرش رو نزدیک گوشم اورد و گفت:
_مامان قرص خواب میخوره، هنوز بیدار نشده. میخواستم علت قرص خوردنش رو بپرسم ولی خب به من ربطی نداشت، اگه میپرسیدم شاید فکر میکرد که فضولم.
کم کم که گذشت فهمیدم خواهرش خیلی پرحرفه، کنارم نشسته بود و ازموضوع های مختلف با پدرش و سامی حرف میزد و البته که من رو دیگه تحویل نگرفت، تقریبا فقط دو دقیقه ی اول ازم
چندتا سوال پرسید.
دختر عموشون هم که روی مبل تک نفره سرش رو توی گوشی فرو کرده بود و میخندید.تنها کسی که بهم اهمیت میداد سامی بود.
برام میوه پوست میکند، لیوان شربتم رو مقابلم میذاشت و باهام حرف میزد، دردم کمتر شده بود ولی همچنان بود، حس میکردم کمرم داره نصف میشه و دوست داشتم دراز بکشم.
با نزدیک شدن به ساعت ناهار، مامانشون شیک و مرتب اومد، به شدت خوشکل بود و میخندید و من به این فکر کردم که دلیل قرص خواب خوردنش چیه.
با دیدنم باز لبخند زد و همون سوال تکراری عسلی دیگه رو پرسید.
آهی کشیدم و ساکن و ساکت موندم که یهو پدر سامی پرسید.
_خب عزیزم یکم از خودت بگو، خانوادت و اینا…
ابرویی بالا انداختم،پس سامی چیزی درموردم نگفته بود و فقط اسمم رو میدونستن. سرفه ای کردم و گفتم:
_من از بچه های پرورشگام، همون که سامی توش بود……

1 ❤️

2021-11-07 01:40:14 +0330 +0330

(قسمت59)

قیافه ی مادرش تغییری نکرد اما لبخند پدرش و اخم دختر عموش رو دیدم، که البته دختر عموش به یه ورم بود،خوش حال بودم که واکنش تندی نداشتن چون یک دوستی داشتم که به فرزندی
گرفته شده بود. یه بار رفتم دیدنش ولی متاسفانه خونوادش برخورد تندی کردن.
مادرش دستمو گرفت و گفت:
_مارو خونواده ی خودت بدون.
خیلی سعی کردم صورتم توهم نره و موفق شدم، از ترحم بدم میومد، من این همه سال تونسته بودم تنها طی کنم، حالا درسته یک سری کارهای گندی انجام دادم ولی خب.…
تنهای تونسته بودم، بدون هیچ خونواده ای.
نفسی کشیدم و گفتم:
_مرسی.
چیز دیگه ای روی زبونم نچرخید، حقیقتش حرفی برای گفتن
نداشتم، حالم داشت به هم میخورد، هوای خونشون گرم بود،
طبیعیه چون اونا با تاپ و شلوارک میگشتن و من مانتو و شال، آدم معتقدی نبودما ولی هم زشت بود هم این که حس میکردم بو میدم، با تعارف مادر سامی برای ناهار، خوشحال از جام بلند شم، امیدوار بودم بعد ناهار سامی من رو برسونه خونه و من یه مرخصی بگیرم تا امروز رو استراحت کنم.
یه سالن مخصوص برای غذا خوردن داشتن با یه میز دراز، چشم هام با دیدنش از حدقه دراومد، چه خبره اخه! سفره ی بزرگ و پر که در آخر حتی نصفش هم خورده نشد.
بعد ناهار دم گوش سامی گفتم: _منو ببر خونه، حالم خوب نیس.
نگاهش رو سمتم چرخوند و باشه ای گفت، از روی مبل بلند شدیم و سامی گفت:
_من عسل رو میبرم خونه. همون موقع مادرش از جا بلند شد و گفت:
_خب کجا میرید،عسل عزیزم بمون.
لبخند کم جونی بهش زدم و گفتم: _دوساعت دیگه باید برم سرکار، ممنون از پذیرایی خوبتون.
حرفی نزدن و ما از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدم و کش شلوارم رو گرفتم و جلو کشیدمش، تنگ بود و اذیتم میکرد.
_بریم کافی شاپی چیزی؟
_نه بریم خونه، من زنگ بزنم مرخصی بگیرم چه اصن حوصله ی کار رو ندارم.
گوشیم رو از توی کیفم دراوردم و زنگ زدم که البته کلی غر هم شنیدم ولی خب تهش تونستم مرخصی رو بگیرم.با رسیدن به خونه، مستقیم به اتاق رفتم و شلوار جینم رو دراوردم و نفس عمیقی کشیدم.سامی اومد داخل و نگاهی بهم انداخت، بی توجه به این که لختم، روی تخت نشستم.
_درد داری؟ شلوار راحتی که در اورده بودم رو پوشیدم و گفتم:
_میمونی پیشم؟
سرش رو تکون داد که روی تخت دراز کشیدم، لباساش رو دراورد و به سمتم اومد، کنارم دراز کشید و منو توی بغلش کشید، چشم هام رو بستم و خیلی زود به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم، هوا تاریک بود و دست های سامی دور شکمم حلقه شده بودن، لبخندی زدم و آروم از جام بلند شدم، به دستشویی رفتم و پدم رو عوض کردم و بعد تصمیم گرفتم کیک
درست کنم. که البته وقتی به آشپزخونه رسیدم نظرم عوض شد و فقط با نوتلای
محبوبم روی مبل لم دادم و تلویزیون نگاه کردم.
فکر هام زیادی توی هم رفته بود و نیاز داشتم که بازشون کنم، من سامی رو دوست داشتم، کارم رو دوست نداشتم، خونم رو دوست داشتم…نمیخوام با زهرا حرف بزنم و خونواده ی سامی خوب بودن.
نفسی کشیدم، تموم شد،گره های ذهنیم رو با چندتا جمله ی امری تموم کرد، قاشق رو توی ظرف فرو کردم و مقدار زیادی شکلات توی حلقم ریختم، زمان همه چیز رو حل میکنه….

1 ❤️

2021-11-07 01:41:19 +0330 +0330

(قسمت60)

تا چهار روز آینده، عجیب بود ولی سامی پیشم موند، دقیقا مثل دوتا زوج رفتار میکردیم، اون از عمد و من شاید ناخودآگاه.
رفتم حموم و با خیال راحت خودم رو شستم، پریودی مزجع ترین دوره ی زندگی برای من بود، وقتی اومدم بیرون، سامی روی تخت نشسته بود و با نگاه عجیبی به من حوله پوش زل زده بود پس از
جاش بلند شد و به طرفم اومد. نزدیکم ایستاد و دست دور کمرم انداخت و من رو به خودش
چسبوند. سرش رو نزدیک گوشم اورد و بو کشید، لحظه ای بعد لباش رو
روی گردنم حس کردم، چشم هام بسته شد و کمرش رونگ زدم.
جلو اومد و عقب رفتم که کمرم به کمد چسبید، لب هاش رو به لبام چسبوند و مشغول خوردنشون شد، ملایم نبود و من این رو خیلی دوست داشتم، دهنمو باز کردم و زبونم رو فرو کردم تو
دهنش که مک زد، دست زیر باسنم انداخت و بلندم کرد.
من رو برد روی تخت و پرتم کرد روش، بوسه هاش از گردنم تا روی شونم اومدن و دستش بند حوله شد ولی قبلش نگاهش رو بالا اورد.
_اجازه دارم؟
سرم رو براش تکون دادم که لبخندی زد و حوله رو کنار زد. لب هاش روی سینه ام نشست و پایین تر رفت، یکی از سینه هام رو توی دستش گرفت و فشار داد، نوکش رو توی دهنش گذاشت و
مک زد.آهی کشیدم و موهاش رو چنگ زدم.
پیراهنش رو دراورد و گفت:
_اگه نمیخوای، میکشم عقب.
لبخندی زدم و گفتم:
_مطمئنم ازش، نگران نباش.
خندید و دوباره مشغول شد.
دستش روی بهشتم نشست و مالیدش، صدای کمربندش اومد و
بعد برجستگیش رو دم سوراخ واژنم حس کردم. آروم داخلم فروش کرد که لبم رو گاز گرفتم، تنش رو روم انداخت و مشغول ضربه زدن شد.
حس خوبی داشت و لذت میبردم ولی حرکاتش خیلی کند بودن و من رو عصبی میکرد.کمرش رو چنگ زدم و با حرص و عصبانیت غریدم.
_محکم تر بزن.
سرعتش رو بیشتر کرد، چشم هام بسته بود و داشتم ارضا میشدم، به نقطه ی اوج که رسیدم، جیغی کشیدم که همون موقع دم گوشم گفت:
_با من ازدواج میکنی؟ چشم هام گشاد شد و با تعجب بهش زل زدم، در حالی که نفس
نفس میزدیم به هم خیره شدیم، با صدایی که میلرزید گفتم: _چی؟
دستی به موهام کشید و سرش رو نزدیک اورد و لب هام رو محکم بوسید.
_گفتم باهام ازدواج میکنی؟
شوک زده بهش نگاه میکردم که از روم بلند شد، به سمت لباس هاش رفت و از جیب شلوارش چیزی دراورد و به سمتم اومد، با بهت خیره ی جعبه ی انگشتر توی دستش شدم که بازش کرد….
_من از همون موقعی که بچه بودیم، این صحنه رو تجسم میکردم، که ازت خاستگاری کنم و الان وقتشه عسل، چون حس میکنم که میخوای فاصله بگیری و من نمیذارم، این دفعه دیگه از دستت
نمیدم.
چشم هام به اشک نشست و دست هام رو روی صورتم گذاشتم.
_سامی من…من نمیدونم چی بگم.
دستم رو گرفت و بوسه ای بهش زد.
_اجازه بده انگشتر رو دستت کنم.
میون گریه خندیدم که انگشتر رو توی انگشتم فرو کرد و گونم رو بوسید.
_خب حالا کجا بودیم؟
چشم هام از تعجب درشت شد که شونه ای بالا انداختم.
_من به خودم قول داده بودم که خواستگاریم بین ارضای جفتمون
باشه، تو ارضا شدی و من نه.
_سامی، دیوونه. خندید و روم خیمه زد، با شیطنت گفت: _به فانتزی هام نخند وگرنه بد میزنم توت. کمرش رو چنگ زدم و به خودم فشارش دادم: _بزن کیه که بدش بیاد.
_دیگه سر این کارت نرو، بیا تو شرکت جفت خودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _باور کن فعلا اصلا نمیخوام کار کنم. لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: _ولی من قراره تا آخر شب کار کنم.
کیرش رو تو کصم فرو کرد و لب هام رو بوسید، سینه ام رو بین دستش فشار داد و سرعت تلمبه هاش رو بیشتر کرد، ناله هام بلند شده بود و از شدت لذت مینالیدم.سرش رو نزدیک گوشم اورد و با صدایی که از شدت لذت میلرزید گفت:
_دوست دارم….
کمرش رو چنگ زدم و منم پشت سرش گفتم:
_من بیشتر دوست دارم….
لبخندی زد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند، به چشم هام خیره شد و بعد جفتمون باهم ارضا شدیم. کنارم دراز کشید و گفت:
_این نامردیه قرار بود فقط من ارضا شم.
تنم رو بلند کردم و با لبخند آرومی گفتم: _خب میبینی که باهم شدیم.خندید و بغلم کرد و.…

پایان

1 ❤️

2021-12-06 03:46:08 +0330 +0330

🤠

0 ❤️

2021-12-31 02:16:12 +0330 +0330

🔥

0 ❤️

2022-01-15 16:02:22 +0330 +0330

😈

0 ❤️

2022-01-20 23:51:02 +0330 +0330

👌🏻

0 ❤️

2022-02-08 02:11:25 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2022-04-21 03:24:40 +0430 +0430

سلام
وقتتون بخیر
داستان بسیار زیبا و جذابی بود.
منتها
اشتباهات نگارشی داشت.
بعضی جاها، جمله بندی درستی نداشتند.
مثل
(اون خوی عشق رابطم قد علم کرد)
(خواهرت وقتی پریوده بهت میده براش مسکن بخری)
که اگر یه ویرایش میشد،
براحتی تصحیح میشد.
امید دارم همیشه پرانرژی باشید جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

1 ❤️

2022-04-28 19:46:25 +0430 +0430

💕

0 ❤️

2022-07-08 16:41:55 +0430 +0430

💕

0 ❤️

2023-01-16 00:41:11 +0330 +0330

👌🏻

0 ❤️

2024-04-01 23:03:34 +0330 +0330

💕

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «