دوستان سلام اینجا میتونید مطالب ادبی یا نقد ادبی (شعر و نثر و نقد) ، فلسفی، هنر عکاسی ، فتوشاپ ، ایده پردازی ، معرفی شخصیت های مربوط به هنر و خلاقیت ، روانشناسی ، پدیده شناسی یا پدیدارشناسی و … خلاصه هر چی که مربوط به علوم انسانی و هنر و خلاقیته
کسی نترسه که امکان داره چون مبتدی مسخره بشه ، بیان بحث کنین
رضا براهنی (زاده ۱۳۱۴ در تبریز) نویسنده، شاعر و منتقد ادبی چپگرای ایرانی است. او عضو کانون نویسندگان ایران و یکی از قوی ترین چهره هایی است که در سال های 1345 تا 1347 برای تشکیل کانون نویسندگان ایران با جلال آل احمد همکاری داشت.[۱] او همچنین رئیس سابق انجمن قلم کانادا است.[۲] آثار او به زبانهای مختلف از جمله انگلیسی، سوئدی و فرانسوی ترجمه شدهاست.
زندگی نامه
رضا براهنی در ۲۱ آذر ۱۳۱۴ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. خانوادهاش زندگی فقیرانهای داشتند و وی در ضمن آموزشهای دبستانی و دبیرستانی به ناگزیر کار میکرد. در ۲۲ سالگی از دانشگاه تبریز لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت، سپس به ترکیه رفت و پس از دریافت درجه دکتری در رشته خود به ایران بازگشت و در دانشگاه به تدریس مشغول شد.
وی هم چنین تا زمان حضور در ایران او چند دوره کارگاه نقد، شعر و قصه نویسی برگزار کرد که از مشهورترین شاگردان او در آن کارگاهها میتوان به شیوا ارسطویی، هوشیار انصاری فر، شمس آقاجانی، روزبه حسینی، عباس حبیبی بدرآبادی، مهسا محبعلی، سید علیرضا میرعلینقی، فرخنده حاجی زاده، ناهید توسلی، ایرنا محیالدینبناب، رؤیا تفتی، رزا جمالی، احمد نادعلی، رضا شمسی، علی ربیعی وزیری، پیمان سلطانی و… اشاره کرد که باعث شکل گیری یک جریان در دهه هفتاد شمسی شدند.
در سال ۱۳۵۱ خورشیدی به آمریکا رفت و شروع به تدریس کرد. در سال ۱۳۵۳ خورشیدی، بار دیگر به آمریکا رفت در سال ۱۳۵۶ جایزه بهترین روزنامه نگار حقوق انسانی را گرفت
[quote=اسکلت حشری]کارت مفیده، ادامه بده عزیز
اگه عمری بود همراهیت میکنم[/quote]
فدای تو حاجی!!! yes3
[quote=مهساکونی]give_rose[/quote]
ممنون از لطف شما…
هوشنگ گلشیری (۱۳۱۶ در اصفهان[۱] - ۱۶ خرداد ۱۳۷۹ در بیمارستان ایرانمهر تهران[۲]) نویسندهٔ معاصر ایرانی و سردبیر مجلهٔ کارنامه بود. منتقدان ادبی وی را بعد از صادق هدایت از تأثیرگذارترین داستاننویسان ایرانی سدهٔ ۲۰ میلادی، دانستهاند.[۳][۴]
او با نگارش رمان کوتاه شازده احتجاب در اواخر دههٔ چهل خورشیدی به شهرت فراوانی رسید. این کتاب را یکی از قویترین داستانهای ایرانی خواندهاند.[۱]
وی با تشکیل جلسات هفتگی داستانخوانی و نقد داستان از سال ۱۳۶۲ تا پایان عمر خود نسلی از نویسندگان را پرورش داد که در دههٔ هفتاد خورشیدی به شهرت رسیدند.[۱] او همچنین عضو و یکی از مؤسسان کانون نویسندگان ایران و از بنیانگذاران حلقه ادبی جُنگ اصفهان بود.
زندگینامه
گلشیری به سال ۱۳۱۶ در اصفهان به دنیا آمد. در کودکی همراه با خانواده به آبادان رفت. خود وی دوران زندگی در آبادان را در شکلگیری شخصیت خود بسیار مؤثر میدانست.[۶] در سال ۱۳۳۸ تحصیل در رشتهٔ ادبیات فارسی را در دانشگاه اصفهان آغاز کرد. آشنایی با انجمن ادبی صائب در همین دوره نیز اتفاقی مهم در زندگی او بود. گلشیری کار ادبی را با جمعآوری فولکلور مناطق اصفهان در سال ۱۳۳۹ آغاز کرد.[۷] سپس مدتی شعر میسرود. خیلی زود دریافت که در این زمینه استعدادی ندارد، بنابر این سرودن را کنار گذاشت و به نگارش داستان پرداخت.[۱] وی بعد از مدتی همراه با تعدادی از نویسندگان نواندیش جلسات یا حلقهٔ ادبی جُنگ اصفهان را پایهگذاری کرد.[۵]
او در سال ۱۳۵۸ با فرزانه طاهری که مترجم است ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای غزل و باربد است. احمد گلشیری برادر وی مترجم و سیامک گلشیری برادرزاده او نیز نویسنده است.
سرانجام گلشیری در سن ۶۱ سالگی بر اثر ابتلاء به بیماری مننژیت که نخستین نشانههای آن از پاییز ۱۳۷۸ خورشیدی پدیدار شده بود[۸] در بیمارستان ایرانمهر درگذشت. او را در امامزاده طاهر شهر کرج به خاک سپردند.
"نه اینگونه که میگویند هست با آن همه سنگ که مدام از منجنیق فلک میبارد و این هوای رقیق گردبرگرد و آن همه جاذبههای متقاطع و سرانجام هم همان باشد که رواقیان گفتهاند که همه چیز در آتش خواهد سوخت و دیگر هیچ چیز نخواهد بود. یادم باشد بنویسم به خاطر حرث و نسل هم شده نباید گذاشت که نباشیم تا مبادا حرف آن زندیق درست درآید که میگفت: “آمد مگسی پدید و ناپیدا شد”
“جننامه - هوشنگ گلشیری”
امیر هوشنگ ابتهاج</strong]>(زادهٔ ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت)، متخلص به «ه. الف سایه»، شاعر و موسیقیپژوه ایرانی است.
زندگی
او در ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد. پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود. برادران ابتهاج عموهای او بودند. هوشنگ ابتهاج دوره تحصیلات دبستان را در رشت و دبیرستان را در تهران گذراند و در همین دوران اولین دفتر شعر خود را به نام نخستین نغمهها منتشر کرد. ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام [گالیا] شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج شعری به نام کاروان (دیرست گالیا…) با اشاره به همان روابط عاشقانهاش در گیرودار مسائل سیاسی سرود. ابتهاج مدتی به عنوان مدیر کل شرکت دولتی سیمان تهران به کار اشتغال داشت.
منزل شخصی سایه که از منازل سازمانی شرکت سیمان است در سال ۱۳۸۷ با نام خانه ارغوان به ثبت سازمان میراث فرهنگی رسیدهاست. دلیل این نام گذاری وجود درخت ارغوان معروفی در حیاط این خانه است که سایه شعر معروف ارغوان خود را برای آن درخت گفتهاست. این خانه قدمت چندانی ندارد، اما ازآنجاکه در زمان سکونت سایه در آن محفل ادبی بزرگان شعر و موسیقی و محل نشستهای آنها بودهاست دارای ارزش فرهنگی بسیار بالایی است.
سایه در سال ۱۳۴۶ به اجرای شعرخوانی بر مزار حافظ در جشن هنر شیراز میپردازد که دکتر باستانی پاریزی در سفرنامه معروف خود (از پاریز تا پاریس) استقبال بی نظیر شرکت کنندگان و هیجان آنها پس از شنیدن اشعار سایه را شرح میدهد و مینویسد که تا قبل از آن هرگز باور نمیکردهاست که مردم از شنیدن یک شعر نو تا این حد هیجان زده شوند.
ابتهاج از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ سرپرست برنامه گلها در رادیوی ایران (پس از کناره گیری داوود پیرنیا) و پایهگذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود.[۲] تعدادی از غزلها، تصنیفها و اشعار نیمایی او توسط موسیقیدانان ایرانی نظیر شجریان، ناظری و حسین قوامی اجرا شدهاست. تصنیف خاطره انگیز تو ای پری کجایی و تصنیف سپیده (ایران ای سرای امید) از اشعار سایه است. سایه بعداز حادثه میدان ژاله (۱۷ شهریور ۱۳۵۷) به همراه محمدرضا لطفی، محمدرضا شجریان و حسین علیزاده، به نشانه اعتراض از رادیو استعفاء داد.
از مهمترین آثار هوشنگ ابتهاج تصحیح او از غزلهای حافظ است که با عنوان حافظ به سعی سایه نخستین بار در ۱۳۷۲ توسط نشر کارنامه به چاپ رسید و بار دیگر با تجدیدنظر و تصحیحات تازه منتشر شد. سایه سالهای زیادی را صرف پژوهش و حافظ شناسی کرده که این کتاب حاصل تمام آن زحمت هاست که سایه در مقدمه آن را به همسرش پیشکش کردهاست
پردگی… از مجموعه «چند برگ از یلدا»
جنگل سرسبز در حریق خزان سوخت
خیره بر او چشم خون گرفتۀ خورشید.
دامن شب از غبار سوخته پُر شد
مرغ شب از آشیانه پر زد و نالید.
جنگل آتشگرفته از نفس افتاد
وآنهمه رنگ و ترانه گشت فراموش.
ابر سیه خیمه زد، گرفته و سنگین،
بر سر ویرانههای جنگل خاموش.
اما، شبها که جز ستاره کسی نیست،
زمزمهای در میان جنگل خفته است.
خاک نفس میکشد هنوز، تو گویی
در نفسش بوی باغهای شکفته است.
سینۀ این خاک خشک سوخته حاصل
بستر بس حویبارهای روان است.
در دل گستردهاش، چو ابر گرانبار،
اشک زلال هزار چشمه نهان است.
پر ز عطش، ریشههای زندۀ سرکش
چنگ فرو میبرند در جگر خاک.
قلب زمین میزند ز جنبش رُستن
با تپش پُر شتاب خون طربناک.
در دل هر دانهای ز شوق شکفتن
رفص دلاویز ناز میشود آغاز.
گویی در باغ آفتابی جانش
آمده ناگه هزار مرغ به پرواز.
راهگشایان بذرهای نهانی
گر شده از زیر سنگ، ره بگشایند
نازکجانان سبزپوش بهاری
رقصان رقصان ز خاک و خاره برآیند.
جوشش آن رنگ و بو که در تن ساقه است،
تا نشود گل، ز کار باز نماند.
شیرۀ خورشید در رگش به تکاپوست
تا که چو رنگینکمان شکوفه فشاند.
اینک، ای باغبان، شکوه شکفتن!
ساقه جوانه زد و جوانه ترک خورد.
شاخۀ خشکی که در تمام زمستان
زندگیش را نهفته داشت، گل آورد.
سترون… یادگار خون سرو
آه در باغِ بی درختیِ ما
این تبر را به جای گل که نشاند؟!
چه تبر اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند
بشنو از من که این سترون شوم
تا ابد بی بهار خواهد ماند
هیچ گل از برش نخواهد رست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند
تهران آذر ۱۳۳۲
ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغِ پر شکوفه که پرسد بهار کو
نقش و نگارِ کعبه نه مقصودِ شوق ماست
نقشی بلندتر زدهایم، آن نگار کو
جانا، نوای عشق خموشانه خوشتر است
آن آشنای ره که بوَد پردهدار کو
ماندم در این نشیب و شب آمد، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو
ای بس ستم که بر سرِ ما رفت و کس نگفت
آن پیکِ رهشناسِ حکایتگزار کو
چنگی به دل نمیزند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگیِ شب زندهدار کو
ذوقِ نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس، آن جوانیِ شادیگسار کو
یک شب چراغِ روی تو روشن شود، ولی
چشمی کنار پنجرهی انتظار کو
خون هزار سروِ دلاور به خاک ریخت
ای سایه ! های هایِ لبِ جویبار کو ؟!
<strong>"هوشنگ ابتهاج"</strong>
احمد شاملو (۳ آذر ۱۳۰۴ - ۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد یا الف. صبح، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگنویس ایرانی و از بنیانگذاران و دبیران کانون نویسندگان ایران در پیش و پس از انقلاب بود. شاملو تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت؛ زیرا پدرش افسر ارتش بود و پیوسته از این شهر به آن شهر اعزام میشد و از همین روی، خانواده اش هرگز نتوانستند برای مدتی طولانی جایی ماندگار شوند. زندانی شدنش در سال ۱۳۲۲ به سبب فعالیتهای سیاسی، پایانِ همان تحصیلات نامرتب را رقم میزند.شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر شاملویی یا شعر منثور شناخته میشود. شاملو که هر شاعر آرمانگرا را در نهایت امر یک آنارشیست تام و تمام میانگاشت، در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد؛ اما برای نخستین بار در شعر «تا شکوفه سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به صورت پیشرو سبک نویی را در شعر معاصر فارسی شکل داد. شاملو علاوه بر شعر، فعالیتهایی مطبوعاتی، پژوهشی و ترجمههایی شناختهشده دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامه مردم ایران میباشد. آثار وی به زبانهای: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانیایی، فنلاندی، کردی و ترکی∗ ترجمه شدهاند. شاملو از سال ۱۳۳۱ به مدت دو سال، مشاور فرهنگی سفارت مجارستان بود.
«نخستین شب شعر بزرگ ایران» در سال ۱۳۴۷، از سوی وابسته فرهنگی سفارت آلمان در تهران برای احمد شاملو ترتیب داده شد. احمد شاملو پس از تحمل سالها رنج و بیماری، در تاریخ ۲ مرداد ۱۳۷۹ درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شدهاست. عشق، آزادی و انسانگرایی، از ویژگیهای آشکار سرودههای شاملو هستند.سنگ مزار او چندین بار از سوی افراد ناشناسی تخریب شده است.
“زندگی شخصی”
مطالب بخش «تولد تا جوانی» و «سفرهای خارجی» با توجه به اطلاعات ارایه شده در سالشمار زندگی احمد شاملو نوشته آیدا شاملو تهیه شدهاند. این سالشمار در منابع گوناگون از جمله وبگاه احمد شاملو، دفتر هنر، احمد شاملو شاعر شبانهها و عاشقانهها، شناختنامه، منتشر شدهاست. هر جا از منبع دیگری استفاده شده باشد، در پانویس ذکر شدهاست.
تولد و سالهای پیش از جوانی
احمد شاملو در ۴ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد.پدرش حیدر نام داشت، و به گفته شاملو در شعر «من بامدادم سرانجام…» از مجموعه مدایح بیصله مادرش کوکب عراقی شاملو، از مهاجران قفقازی بود که طی انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه، به همراه خانوادهاش به ایران کوچانده شده بود. دورهٔ کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش رضا شاه بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت میرفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامه او در شهر رشت گرفته شد و محل تولد در شناسنامه، رشت نوشته شدهاست) دوران دبستان را در شهرهای خاش، زاهدان و مشهد و بیرجند گذراند و از دوازده سیزده سالگی شروع به ضبط لغات متداول عوام (که در فرهنگهای رسمی ثبت نمیشود) کرد. دوره دبیرستان را در بیرجند، مشهد، گرگان و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را مدتی در دبیرستان ایرانشهر و مدتی در دبیرستان فیروز بهرام تهران خواند و به شوق آموختن زبان آلمانی در مقطع اول هنرستان صنعتی ایران و آلمان ثبتنام کرد.
دوران فعالیت سیاسی و زندان
در اوایل دهه ۲۰ خورشیدی پدرش برای سر و سامان دادن به تشکیلات از هم پاشیدهٔ ژاندارمری به گرگان و ترکمنصحرا فرستاده شد. او همراه با خانواده به گرگان رفت و به ناچار در کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. در بحبوحه جنگ جهانی دوم و ورود متفقین به خاک ایران، در فعالیتهای سیاسی علیه متفقین در شمال کشور شرکت کرد و بعدها در تهران دستگیر و به بازداشتگاه سیاسی شهربانی و از آنجا به زندان شوروی در رشت منتقل شد. پس از آزادی از زندان با خانواده به رضائیه (ارومیه) رفت و تحصیل در کلاس چهارم دبیرستان را آغاز کرد. با به قدرت رسیدن پیشهوری و فرقه دموکرات آذربایجان همراه پدرش دستگیر شد و تا کسب تکلیف از مقامات بالاتر دو ساعت مقابل جوخه آتش قرار گرفت. سرانجام آزاد شد و به تهران بازگشت. او برای همیشه ترک تحصیل کرد و در یک کتابفروشی مشغول به کار شد.
دستگیری و زندان
در سال ۱۳۳۲ پس از کودتای ۲۸ مرداد علیه دکتر مصدق و با بسته شدن فضای سیاسی ایران مجموعه شعر آهنها و احساس توسط پلیس در چاپخانه سوزانده میشود و با یورش مأموران به خانه او ترجمه طلا در لجن اثر زیگموند موریس و بخش عمده کتاب پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر مور یوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشتهٔ خودش و کتابها و یادداشتهای کتاب کوچه از میان میرود و با دستگیری مرتضی کیوان نسخههای یگانهای از نوشتههایش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بیآفتاب توسط پلیس ضبط میشود که دیگر هرگز به دست نمیآید. او موفق به فرار میشود اما پس از چند روز فرار از دست مأموران در چاپخانه روزنامهٔ اطلاعات دستگیر شده، به عنوان زندانی سیاسی به زندان موقت شهربانی و زندان قصر برده میشود. در زندان علاوه بر شعر، به بررسی شاهنامه میپردازد و دست به نگارش پیشنویس دستور زبان فارسی میزند و قصه بلندی به سیاق امیر ارسلان و ملک بهمن مینویسد که در انتقال از زندان شهربانی به زندان قصر از بین میرود. مرتضی کیوان به همراه ۹ افسر سازمان نظامی حزب توده اعدام میشود و او در زمستان ۱۳۳۳ پس از تحمل یک سال حبس، از زندان آزاد میشود.
شبانه…هوای تازه
یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و بارِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بتکانید.
من زندهام به رنج…
میسوزدم چراغِ تن از درد…
یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و زهرِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بچکانید.
۱۳۳۲
چرا کشور ما شده زیر دست
چرا رشته ملک از هم گسست
چرا هر که آید زبیگانگان
پی قتل ایران ببندد میان
چرا جان ایرانیان شد عزیز
چرا بر ندارد کسی تیغ تیز
برانید دشمن ز ایران زمین
که دنیا بود حلقه، ایران نگین
چو از خاتکی این نگین کم شود
همه دیده ها پر زشبنم شود
از عموهایت…هوای تازه
عکس مرتضا کیوان و همبندانش در لحظهی اعدام( مهر ۱۳۳۳)
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایهی بام کوچکش
به خاطر ترانهیی
کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطرِ جنگلها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطر دیوارها ــ به خاطر یک چپر
نه به خاطر همه انسانها ــ به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا ــ به خاطر خانهی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیاییست
به خاطر آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطرِ دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من
و لبهای بزرگ من
بر گونههای بیگناه تو
به خاطر پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفتهای
به خاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنارِ خود ببینی
به خاطر یک سرود
به خاطر یک قصه در سردترینِ شبها تاریکترین شبها
به خاطر عروسکهای تو، نه به خاطر انسانهای بزرگ
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند، نه به خاطر شاهراههای دوردست
به خاطرِ ناودان، هنگامی که میبارد
به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام
به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک بر خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را میگویم
از مرتضا سخن میگویم.
۱۳۳۴
گاه می اندیشم
خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر ِ مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را ،
ــ بی قید ــ
و تکان دادن ِ دستت که ،
ــ مهم نیست زیاد ــ
و تکان دادن ِ سر را که ،
ــ عجیب ! عاقبت مُرد ؟
ــ افسوس !
کاشکی می دیدم !
من به خود می گویم :
« چه کسی باور کرد
جنگل ِ جان ِ مرا
آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد ؟ »
یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟
پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟
خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟
یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر
کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟
نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من
در کشور زیبایی تو چند به چند است؟
با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن!
غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟
وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را
در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟
یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق
تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟
دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند
کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟
چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟
چندین بغل از برف دماوند به چند است؟
از : حسین منزوی
[quote=دخــــتر بــסِ]یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟
پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟
خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟
یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر
کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟
نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من
در کشور زیبایی تو چند به چند است؟
با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن!
غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟
وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را
در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟
یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق
تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟
دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند
کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟
چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟
چندین بغل از برف دماوند به چند است؟
از : حسین منزوی[/quote]
دخــــتر بــסِواقعا خوشم اومد از انتخابت!!این شعر جز 100 شعر برتر ایرانی از نظر من!!! واقا دمت گرم!! آورین آورین
احمد شاملو
گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد …
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو… شاید خداست که در آغوشش می فشاردت …
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن ، صبر اوج احترام به حکمت خداست.
همچون شاه شطرنج باش که حتی بعد از باخت کسی جرات بیرون انداختنش از صفحه زندگی را ندارد.
از کسی که بهت دروغ گفته نپرس چرا…؟
چون با یه دروغ دیگه قانعت میکنه…
اگه یقین داری روزی پروانه میشوی …
بگذار روزگار هر چه میخواهد پیله کند …
بترس!
از او که سکوت کرد وقتی دلش را شکستی،
او تمام حرفهایش را جای تو به خدا زد.
خدا خوب گوش میکند و خوب تر یادش می ماند،
خواهد رسید روزی که خدا تمام حرفهای او را سرت فریاد خواهد کشید.
و تو آن روز درک خواهی کرد
چرا گفتند دنیا دار مکافات است.
[quote=tiag06]خوش برگشتی دوست خوب و قدیمی من kiss3[/quote]
مشکوک میزنیا… yes3
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﺑﺎﺷﻰ،
ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﻰ !
ﺑﺮﺍﻯ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺮﺩﺍﻧﻰ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ
ﺩﺭﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ !
ﭼﺮﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻰ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﺍﻧﻰ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ،
ﺳﻨﺖ ﺍﺳﺖ، ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ !
ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻭ ﺳﻨﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﻰ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﻰ ﺍﻧﺪﯾﺸﻰ
ﺑﻪﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺪﺍ ﻭ ﮔﺎﻫﻰ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ
ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ !!
ﻣﻦ ﺯﻧﻢ …
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻟﺨﻮﺵ ﺑﻪ ﺍﻟﻨﮕﻮ ﻫﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺯﺭﻕ ﻭ ﺑﺮﻗﺶ ﺷﺨﺼﯿﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ!
ﻣﻦ ﺯﻧﻢ …
ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺯ ﻫﻮﺍ ﺳﻬﻢ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﮐﻪ ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ!
ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ؟!
ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﺒﺎﺷﻢ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻔﺘﯽ!
ﻗﻮﺱ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ!
ﺩﺭﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺗﻨﻈﯿﻢ
ﮐﻨﻢ !
ﺩﺭﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮊﺳﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯾﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ
ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﯽ ﻗﯿﺼﺮ ﻣﯽ
ﺷﻮﯼ!
ﺗﻔﮑﺮ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻦ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﺳﺖ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﯼ ﻣﻐﺰﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ
ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺗﻨﯽ ﺍﺳﺖ !
ﻣﻦ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﺭﮎ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ!!!
ﺩﺭﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺧﺮ ﻓﺮﺽ ﺷﻮﻡ!
ﺩﺭﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺳﺮ ﻭﺟﺪﺍﻧﺖ ﮐﻼﻩ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ
ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﻣﺎ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺧﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ … !.
" ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻳﻚ ﺯﻥ" ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻤﯿﻦ
ﺩﺍﻧﺸﻮﺭ
چه کسی میگوید که گرانی شده است
دوره ی ارزانیست
دل ربودن ارزان
دل شکستن ارزان
دوستی ارزانست
دشمنیها ارزان
تن عریان ارزان
آبرو قیمت یک تکه ی نان
و دروغ از همه چیز ارزانتر
قیمت عشق چقدر کم شده است
کمتر از آب روان
و چه تخفیف بزرگی خورده ست قیمت هر انسان
[quote=مهساکونی]give_rose[/quote]
من ریدم تو سایتت صفحه دانلود نمیاد
[quote=pouyapoya2012][quote=tiag06]خوش برگشتی دوست خوب و قدیمی من kiss3[/quote]
مشکوک بودن نمیخواد که من و تیاگ هم تو دنیا واقعی ( البته اگه هستی باشه! ) و هم اینجا ( و اگه اصلا وجودی باشه ) رفیقیم ! یه دختر خیلی با فهم ?
مشکوک میزنیا… yes3[/quote]
[quote=rex2014][quote=مهساکونی]give_rose[/quote]
من ریدم تو سایتت صفحه دانلود نمیاد[/quote]
دوست عزیز به نظرت تو این تاپیک جایی برا این حرفا هستش !!! این یکاریش کن خواهشا! مرسی
احمدرضا احمدی
از کودکی تا آغاز جوانی
احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدرش کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقهالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
گروه ادبی طرفه
احمدی در سال ۱۳۴۳ به همراه نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علاء، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوشآبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری گروه طرفه را با هدف دفاع از هنر موج نو تأسیس کرد. انتشار دو شماره از مجلهٔ طرفه و تعدادی کتاب در زمینهٔ شعر و داستان از فعالیتهای این گروهاست.
فعالیت در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
احمدی در مهر ماه سال ۱۳۴۹ در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار شد. تا سال ۱۳۵۸ در سمت مدیر تولید موسیقی برای صفحه و نوار ماند و از سال ۱۳۵۸ تا زمان بازنشستگی یعنی سال ۱۳۷۳ در بخش انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به ویراستاری مشغول بود. تدوین ردیف موسیقی ایرانی، آوازهای محمدرضا شجریان، شعرخوانی و ضبط صدای شاعران مهم (با آثاری از نیما یوشیج، احمد شاملو، نادر نادرپور، فروغ فرخزاد، یدالله رؤیایی، نصرت رحمانی و…)از جمله فعالیتهای وی در کانون بودهاست. برخی از آثار تولیدی تحت سرپرستی وی به شرح زیر میباشد:
مجموعه صدای شاعر که معرفی شعر معاصر و شعر کلاسیک فارسی بود
مجموعه زندگی و آثار موسیقیدانان ایران و جهان
مجموعه آوازهای فولکلور ایران
مجموعهٔ کل ردیف موسیقی ایران
مجموعهٔ بازسازی تصنیفهای کلاسیک موسیقی ایران
مجموعهٔ قصه برای کودکان
“قلب تو هوا را گرم كرد
در هواي گرم
عشق ما تعارف پنير بود و
قناعت به نگاه در چاه آب
مردم كه در گرما
از باران آمدند
گفتي از اتاق بروند
چراغ بگذارند
من تو را دوست دارم
اي تو
اي تو عادل
تو عادلانه غزل را
در خواب
در ظرفهاي شكسته
تنها نميگذاري
در اطراف انفجار
يك شاخهي له شدهي انگور است
قضاوت فقط از توست
شاخهي ابريشم را از چهرهات بر ميدارم
گفتم از توست
گفتي: نه، باد آورده است
هنگام كه در طنز خاكستري زمستان
زمين را تازيانه ميزدي
خون شقايق از پوستم بر زمين ريخت”
Ahmadreza Ahmadi
واییی واقعا تاپیکه بینظیریه امیدوارم ادامش بدی good
ممنون و خسته نباشید give_rose
[quote=tiag06]یاد باد آنکه به دل بردن ما مـــــــــــــــاهر بود
دیده را روشنی از خــــــــاکِ درش ظاهر بود
راست چون سوسن و گل از اثرِ صحبت اوی
دل من بود که انــــــــــــــدر غمِ او شاعر بود
عشق از قصهی خود نقل معانی مــــیکرد
عقل میگفت مده گوش کـــــه آن زر زر بود
تا کـــــــــــــــــه روزیش بدیدم رخ بی آرایش
چهرهی دلبرِ من بود که چون قــــــــاطر بود!
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن عشوه و نـــــازی که در آن فاجر بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هــــــــرگز
چه توان کرد که سعی من و دل کُسْشِر بود
دوش بر یــــــــــــاد حریفان به خرابات شدم
پَشمِ ساقی همه از درد و غمِ ما فِــــر بود
بــــــــس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتیِ عقل زبانش ز بیان قــــــــــــــاصر بود
آن همه اشک که میریخت ز چشمت هزّال!
از غـــــــــــــم عشق نبود از خلل واشر بود![/quote]
تیاگ عزیزم ممنون از این که منو یاد میکنی ! واقعا ممنونم ! ولی عزیزِ عزیزم خواهشا نام شاعر رو بذار! نه بخاطر این که بقیه بدونن کیه!! بخاطر این که اگر خوششون اومد برن طرف شاعر و طرفدارای ادبیات و در کل علوم انسانی بیشترشه ! بازم مرسی از شعر زیبات
[quote=tiag06]تو دزدی میکن و در کیسه انداز
که دزدان راست در این ره سرودی
اگر دزدی نباشد در ادارات
در استخدام دولت نیست سودی…[/quote]
خخخخخخخ
آورین آورین
مرسی تاپیک بسیاربسیارزیبایی داری موفق باشید good give_rose
[quote=khanom hana]واییی واقعا تاپیکه بینظیریه امیدوارم ادامش بدی good
ممنون و خسته نباشید give_rose[/quote]
مرسی از این که حمایت میکنی khanom hana !!! وقتی میبینم کسایی هستن که هنوز به علوم انسانی علاقمند هستن جای پرواز داره خدا وکیلی… بازم مرسی