༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۲۵)

1402/01/12

༺(۲۴)༻
تینا رو تخت دراز کشیده، یه آهنگ ملایم گذاشته بود، چنان لای پتو خودشو شکلات پیچ کرده بود، آدم می ترسید نگاش کنه، آروم نزدیک شدم، چشای عسلیش وقتی حال نداشت، دیونم می کرد، میل داشتم ساعتها باهاش وقت بگذرونم و لاس بزنم. نشستم کنارش، انگشتامو توی انگشتاش حلقه کردم، آروم گفت:“قرمزم سپی…مامانت حال نداره…”
لبام رفت رو گردنش، چند تا ماچ عمیق رو گردنِ خوشگلش انداختم… ادامه داد:
می خوای بری؟!..
-تو بگو نرو… نمی رم!..
+عشقم چرا نری؟!.. فقط مراقب اون بچه باش سپهر… این توله ها، دنبال اینن یکی، مث تو بذاره توشون، آویزون شن… نمی خوای که یه دختره کون نشور مهریه اش بشه دست و پات؟!..
یکم شونه هاشو مالیدم… گفتم:“بدون تو حال نمی ده… پاشو بریم…”
+نمی تونم سپی قرمزم… همه جام درد می کنه…
-می خوای ماساژت بدم؟!..
+نه… پاشو برو… راستی اون سمانه تاپاله هم هست یا نه؟!..
-حسام، هرجا باشه سمانه خیکی ام هست… چسب دوقولوئن… “قهقهه”
+اَه…اَه… پریودم نبودم، نمیومدم… دختره تهِ نچسبه…
جای من برین بهش… تیکه گوه…
با بغض ادامه داد: “سپه…؟!”
اینطوری که با بغض صدام می زد اعصابم می ریخت بهم، می دونستم چی می خواد بگه…
+کاش نسیم بود؟!..
-توروخدا، تینا… این تن بمیره بیخیال شو… خودت گفتی تهرانه، داری برنامه رو می چینی دیگه، پس چرا بغض؟!.. چته؟!..
+اگه گرفته بودیش، الان کنارم بود سپه…
“شکسته شدن بغض”
-محکم بغلش کردم، آخ که بوی زندگی می داد، انگار بخشی از وجودم توی، تن تینا بود… انگار ناراحت که می شد هر کجای دنیا بودم، ناراحتی شو حس می کردم… حسابی بوسش کردم، گرمای تنم، تن سردشو جون داد… یکم حالش سر جاش اومد…
می خواستم به زور بلندش کنم ببرمش خونه حاج شمرون، منتهی اصلا حوصله نداشت و اونقد پکر و کسل بود که ترجیح داد تنها باشه…
با بی میلی راه افتادم سمت خونه حاج شمرون…
با کلی بدبختی، پاورچین پاورچین، خودمو رسوندم و رفتم داخل… حسام درو بست و با تعجب گفت:“آماندا کو؟!..” “قهقهه”
-داداش نمی تونم بچه رو بندازم رو دوشم بیارمش که… باید زنگ بزنم… تلفن کجاست؟!..
با اشاره دست، رفتم سمت مبل، نشستم، داخلی نیلوفر رو گرفتم… گوشی رو برداشت…
-چطوری فنچ؟!.. کلاس زبانتو می تونی بپیچونی یا نه؟!..
+آره سرورم، فدای اون کیر کلفتتون شم من…
حسام سرشو به گوشی تلفن چسبونده بود، کیرشو دستش گرفته بود و گوش وایساده بود…
-خونه حسام اینارو بلدی؟!..
+بله…
-ببین آماندا، اول می ری سمت دژبانی، قشنگ ننت از بالا ببینه داری می ری لب اتوبان، بعد بنداز سمت پل هوایی، اون جا دیگه دید نداره، چند قدم پایین تر، بیخ پل هوایی، یه تیکه از دیوار شهرک رو زدن ریختن، از اونجا بپیچ پشت بلوک ها، فقط یادت باشه، داشتی میومدی سمت ما، چادر سیاه سرت باشه، مراقب دژبانا هم باش… لاپورت ندن به گای سگ بریم…
+سرورم همه اینارو فوت آبم، فقط شما نگران نشید، بذارید من تمرکز کنم… امری نیست؟!..
گوشی رو قطع کردم…
حسام کیر به دست زد زیر خنده و گفت:
+سپهر دهنتو، چرا شبیه نسیم حرف می زنه این؟!..
-داداش چه می دونم!.. خوشش میاد، بره توی کالبد نسیم… کراشه روش…
+خیلی باحال بود… “قهقهه”
هنوز حرفش تموم نشده بود که سمانه در اتاقو باز کرد…
از بچگی تنگ هم بزرگ شده بودیم، یه دختر قد کوتاه، صورت گرد بود… گردی صورتش شبیه به قرص ماه… تن و بدنش همونقدر شیر برنجی، موهای صاف و قهوه ای داشت… دماغ کوچولو و تپلی، چشای نسبتا ریز، لب و دهن نرمال…
حقیقت چیز خاصی نداشت که آدمو درگیر کنه…
نه هیکل میزونی، نه صدای تحریک کننده ای، نه چهره آسی…
یه دختر معمولی، از اینا که خدا حوصلش سَر می ره، سِری وار درستشون می کنه… یه دست و تکراری…
گاهی به حسام که خیره می شدم باورم نمی شد با اون چهره و قیافه همچین گوشتکوبی کلن دورش می گرده!..
کمی بعد، سمانه احوال پرسی کرد باهام، زیاد حس خوبی بهش نداشتم… زبون دراز و حراف بود…
یه خواهر داشت که از ما بزرگتر بود، بگی نگی اون خواهرشو تا حدودی قبول داشتم، منتهی چون هیکل و قیافه آسی داشت، تنگِ کون عسلی هایِ شهرک افتاده بود…
خاطرم میاد یه شب سگ مست بودم که توی پارکینگ شهرک دیدم دوتا کون عسلی دارن توی ماشین کص و کونشو یکی می کنن…
کون عسلی ها خواستن بپیچین که در ماشینو باز کردم یه کشیده محکم گذاشتم زیر گوش یکشیون…
وقتی مست می کردم کلا چیزی جلودارم نبود…
یکی بخور، ده تا بزنی، می شدم که گاهی اوقات بعد سگ مستی یاد خاطره ها میوفتادم باورم نمی شد چه کسایی رو خط خطی کردم…
اون شب از راحله آتو گرفتم، منتهی آدمی نبودم گیر بدم به دختر مردم، که چرا حال دادی یا چرا تری سام می رفتی…
کیرمم حسابش نمی کردم، یه راز بین من و راحله بود… همونطور ناگفته هم باقی مونده بود…‌
کمی بعد سمانه، با ایما اشاره، حسامو برد داخل اتاق…
می دونستم چشم دیدن منو نداره، پاورچین پاورچین، پشت در اتاق گوش وایسادم…
×حسام، این سپهر آخرش تورو به گا می ده…
-چرا؟!.. داداشمه، درست حرف بزن در موردش، خودم خواهش کردم بیاد…
×آماندا کیه؟! هان؟!.. چرا تینا باهاش نیست؟!.. چون می دونه ریسکش بالاس، نیاوردش… وقتی تینا جایی نباشه یعنی امن نیست… من که رفتم…
-بتمرگ سرجات سمانه، این مسخره بازیا چیه؟!.. پشمی پشمی چرا تهمت می زنی به مردم؟!..
یه لحظه احساس کردم دارن میان سمت در اتاق، شصت تیر برگشتم، رو مبل نشستم…
حسام اومد و گفت: داداش یه لحظه صبر کن…
رفت توی آشپزخونه و سینی چای، میوه، شیرینی… همه رو تنگِ هم… سبکِ مردونه، اونم لاتی تیر… گذاشت جولوم…
سمانه که داشت آتیش می گرفت، تکیه داد به در اتاق و با پوزخند گفت: ارباب خانم کجان؟!..
در حالیکه یه شیرینی میذاشتم دهنم، به حسام نگاه کردم و گفتم، حالش خوب نیست… نتونست بیاد… عادت ماهانه و این داستانا…
حسام لبخندی زد و شونمو مالید و گفت: داداش، جنگی باید برم از ماشین داداشم، بساطو بیارم… لاکردار چپونده توی صندوق عقب، تنگِ زاپاس…
فقط ممکنه طول بکشه، حواستون باشه، آتو دست همسایه ها ندید…
برید توی اتاق… صدای موزیکم زیاد نکنید…
خواست بره، دستشو گرفتم، به زور نشوندم رو مبل، حقیقت علاقه نداشتم با اون عن خانم، تنها باشم…
زدم توی خاطرات، حرفای مردونه، چند دقیقه ای گرم صحبت بودیم که سمانه هم خسته شد و اضافه شد به ما… آروم آروم، یخِ سمانه باز شد، توی فاز گذشته یه خرده قدم زدیم، البته اونا هم داغ دلمو تازه کردند و اسم نسیم دوباره افتاد وسط حرفها و خاطرات…
منتهی حسام بی خیال نمی شد و بالاخره پا شد بره پایین…
توی همین گیر و دار، دیدیم یکی آروم و رمزی در می زنه…
حسام جلدی پرید درو وا کرد… باورمون نمی شد، چقدر تند و سریع خودشو رسوند… نیلوفر بود… توی چادر سیاه، چنان خودشو پیچیده بود انگار سالهاس یه خانم جلسه ای کصده اس…
چادرشو برداشت…
یه لحظه نگاش کردم… انصافا تیکهِ نازی بود… انصافا خوب چیزی تور کرده بودم…
سمانه هاج و واج خیره شد بهش و من من کنان گفت: حسام… این که بچه…
نذاشتم زر اضافی بزنه، کیف و چادر نیلوفر رو گرفتم، رفتیم داخل اتاق…
حسام در حال برانداز نیلوفر بود… منتهی دوباره سوزنش گیر کرد و بالاخره گفت: من برم پایین، بر می‌گردم…
کمی بعد من با نیلوفر و سمانه تنها شدم، چند دقیقه سکوت بین ما رد و بدل شد. توی چشای نیلوفر ترس موج می زد، حس کردم اون ترس ممکنه به فوبیا تبدیل بشه که دستشو گرفتم، محکم کشیدمش توی بغلم، سمانه نشسته بود روی تخت، پاشو انداخت بود روی پاش و داشت از حسادت، خودشو جر می داد… لبامو گذاشتم روی لبای نیلوفر، تنِ جندم سرد بود… آروم آروم احساس امنیت کرد، ازش جدا شدم و گفتم: عزیزم، لباساتو در بیار… چته؟!.. آماندای من، حالش خوب نیست؟!.. با فانتوم اومدی دیوث؟!..
دندونای سفیدش وقتی می خندید میوفتاد بیرون، ادامه داد: سرورم وقتی زنگ زدید مامانم رفت حموم، نیازی نبود دیگه برم لب اتوبان، کلی دور دور کنم بیام سمت شما… یه راست اومدم اینجا… امیدوارم راضی باشید…
سمانه دهنشو کج کرد و یه ایش نثارش کرد…
باید یه حالی به این تپه گوه می دادم، حقیقت دلمم نمی خواست برینم بهش، هرچی نبود، حسام عاشقش بود، منتهی این دمبه آبگوشت باید یه جا دست از لوده بازی می کشید…
صندلی گیمینگ کامپیوتر حسام رو کشیدم زیرم، نشستم… آروم گفتم: لخت شو عشقم… می خوام ببینم چی پوشیدی برام…
+به خدا وقت نشد، یه لباس ساده پوشیدم…
کمی صدامو بالا بردم و با تشر گفتم: زود باش گفتم…
نیلوفر یه لرزش آروم توی دستاش پیچید و مانتوشو در آورد… یه تاپ فیروزه ای معمولی تنش بود، یه آویز گردنِ خاص… شالشو همراه با مانتوش، گوشه تخت گذاشت… با انگشت دست اشاره کردم چرخ بزنه…
دستاشو باز کرد و با اون خنده های جذابش کمی چرخ زد…
آروم گفتم: اومممم… خوب کصی هستیا… می دونستی؟!..
خندید و گفت: هر چی شما بگید…
اشاره کردم به شلوار جین…
سمانه دستشو کوبید روی پیشونیش… زیر لب گفت: خدایا… خجالتم نمی کشه…
نیلوفر مجبور بود هر چی میگم انجام بده، البته خودم میل داشتم، ترسش بریزه و چون حسام نبود بهتر می تونست همراهی کنه… شلوار جینشو آروم در آورد… برای اولین بار توی یه مکان درست حسابی می تونستم تنشو خوب نگاه کنم… پاهای نسبتا بلند و زیبایی داشت… پوست سبزه اما شفاف و تردی رو، چشام حس می کرد… شلوارشو آروم گذاشت روی مانتو و شالش…
به جورابای مچ پای سفیدش خیره شدم، آروم گفتم: چرا شما خانما، اونقد علاقه دارید به سفید؟!..
چشام تندی وول خورد و رفت سمت شورتش… یه شورت ساده و نسبتا جذب مشکی پاش بود… شکم صاف و میزونی داشت…
سمانه آروم گفت: توی این آشغالدونی، مگه جز رنگ سیاه و سفید رنگ دیگه ای هم هست؟!..
نیلوفر دستاشو باز کرد که بیاد بغلم… نذاشتم‌ سمتم بیاد…
-برو کنار سمانه عزیزم… “اشاره دست…”
+چشم…
-بهش نگاه کن… حالا…محکم یکی بزن توی سرش…
+چشم… “مکث و متعجب شدن و کوبیدن”
×آخخخ… دختر روانی گوه… چته سپهر؟!.. مگه من بردتم؟!.. مرض داری مگه؟!..
-آماندا؟!..
+بله سرورم…
-وقتی می گم بزن… با تمام قدرت… دوباره…
+چشم…
“پیچیده شدن صدای برخورد دست با گردن و سر”
×آییی… بیشعورای سادیسمی…
سمانه خواست بلند شه که از اتاق بزنه بیرون،از جام بلند شدم، دستشو گرفتم به زور نشوندمش روی تخت… حسابی عصبی بود، توی چشاش خیره شدم و گفتم:" درسته حسام عاشقته دمبه آبگوشت، ولی قرار نیست هرچی از اون دهن لش مرده ات میاد بپاشی به من…"
×چی گفتم مگه؟!..
+سرورم ولش کنید… “خنده با صدای بلند”
-تو خفه… بتمرگ رو صندلی… دارم حرف می زنم…
+چشم…
توی چشای سمانه خیره شدم، ادامه دادم:
اگه حسام بفهمه چه اتفاقی بین ما افتاد اون وقت مجبورم یه چیزی رو علنی کنم…
×چیو مثلن؟!..
-تری سام اون خواهر جندتو با دوتا از کون عسلیا…
یه لحظه سمانه چشاش لرزید، انگار خودشم خبر داشت… به من من افتاد، دستش هنوز توی دستم بود… بیشتر دستشو فشار دادم و ادامه دادم:
به تو ربطی نداره آماندا چند سالشه!.. می بینی دختر بزرگ و عاقلیه… خودش تصمیم گرفته بیاد پیش ما… نه تحت فشار بوده نه اجباری هست… دفعه آخرت باشه از سن و سال برای من می گیا… تحفه…فهمیدی؟!..
×بله…فهمیدم… اگه چیزی گفتم…
نذاشتم حرفش تموم شه… رفتم سراغ نیلوفر… از رو صندلی بلند شد… نشستم رو صندلی… دستشو گرفتم، اونم آروم روی پاهام نشست…
ادامه دادم، آماندا، می دونستی سمانه یه رقاص ماهره؟!..
نیلوفر خندید و گفت: خیرررررر
توی چشاش زل زدم، دیگه سمانه چند دقیقه قبل نبود… کمی رام شده و البته بیشتر ترس از رسوایی راحله داشت دیونش می کرد…
بلند شد… یه شلوارک صورتی پاش بود با یه تی شرت نسبتا گشاد سفید… رونای گوشتی و پهنشو، یکم به رخمون کشید… آروم رفت روی تخت… یه آهنگ عربی در حال پخش بود… سمانه شروع به رقصیدن کرد…
بوی تن نیلوفر داشت آروم آروم کیرمو حالی به حالی می کرد… محکم توی بغلم فشارش دادم… دستم لای روناش می گشت… یکم پشتشو مالیدم، دستم بی اختیار رفت رو ممه های کوچولو و سفتش… زبونم چفت شد روی گردنش… هیچی نمی گفت… انگار با بی زبونی میگفت: “هرکاری دلت میخواد باهام بکن…”
گاهی افکار و خیال نسیم می پیچید توی سرم ولی داغی تن و رونای نیلوفر اجازه ورود نمی داد…
کیرم داشت از جا کنده می شد، آروم بلندش کردم… دستمو گذاشتم روی شونه ش، تا حدودی فهمیده بود، حس و حالم چیه و وظایفش، شامل چی هست… از رو شلوار کیرمو یکم مالید… زیپمو باز کرد… کیرمو درآورد… آروم با اون دهن کوچولوی داغش شروع کرد ساک زدن… سمانه گرم رقص بود، زبرچشمی مارو هم نگاه می کرد… دستم روی صورت نیلوفر کمی تاب و دور خورد…‌ آروم ساک می زد و گاهی بلند می خندید… حقیقت دختر جالب و مرموزی بود… تر و تازه بود… حرفای من و توهین هام، به ندرت ناراحتش می کرد… احساس خوبی بهش داشتم… چند دقیقه کیرمو خورد… کم کم داشتم حال به حالی می شدم، سمانه از تخت اومد پایین… نزدیکمون شد‌‌‌… توی گوشم گفت:“سپهر زوده هنوز… ارضا نشی.‌‌…”
راست میگفت… اگه قرار بود اونقد زود آبم بیاد، گند می زدم به حالی که قرار بود بکنیم…
نیلوفر رو بلند کردم… کیرمو به زور توی شلوارم جا کردم…
سمانه آروم و باز ناز لخت شد…
نیلوفر یکم حسادتش گرفته بود که بغلش کردم ولی می دونست نباید حسادت دخترونش،همه چیزو خراب کنه…
لحظاتی بعد نیلوفر هم تاپشو در آورد… دستم دور کمرش چرخ‌ زد… کون پهن و گوشتی سمانه رو کیرم… یکم رقصیدیدم… هرچند زیاد علاقه به رقص نداشتم…
نشستم رو صندلی… سمانه دستِ نیلوفر رو گرفت و گفت:عزیزم…قراره مار بازی کنیم…
نیلوفر آروم گفت:چی؟!.. مار بازی چیه دیگه… “خنده های بلند”
صدای موسیقی رو کم کردم و یه آهنگ ملایم تر گذاشتم…
لبای سمانه بی اختیار رفت روی لبای نیلوفر…
یکم مزه مزه کرد، برگشت با تعجب بهم خیره شد و انگشت سبابشو به شست حلقه کرد و چشمکی نثارم کرد… جنده فهمیده بود نیلوفر چقدر هات و توی دل برو هست…
توی هم پیچ و تاب خوردن… سمانه آسّه آسته، داشت گرم می شد.‌‌… سوتینشو در آورد… شورتشو کامل کشید پایین و انداخت رو نیلوفر…
نیلوفر کمی سرخ و سفید شد ولی نگاش دنبال نگاهای من بود که روی بدنش داشت لیز و سُر می خورد…  آروم آروم سمانه، نیلوفر رو لخت کامل کرد…
توی هم، دور هم، تاب می خوردن… لبای سمانه روی گردن نیلوفر مالیده می شد… و آروم می گفت: آخ … چه جنده ای بودی تو، حتی فکرشم‌ نمی کردم…
کم کم دستای نیلوفر روی ممه های سمانه رفت… دستای سمانه کفلای نیلوفر رو باز و بسته می کرد…
شروع کردن به لب گرفتن… نیلوفر محکم گذاشت روی رونای سمانه… صدای جذابی پیچید توی گوشام… سمانه خندید و گفت:جووون… جندمون خشن شد…
داشتم کم کم دیونه می شدم… که حسام شبیه یه اسب که رم می کنه با پا اومد توی اتاق… رید توی تمام حس و حالمون…
+سپهر ببین، داداشِ کصخلم‌ چیا گرف…
همونطور مات و مبهوت نگاش به نیلوفر و سمانه افتاد و حرفش توی گلوش موند و یه لحظه کپ کرد…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۱/۱۱
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۲۶)༻

2060 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-04-01 13:56:16 +0330 +0330

😒ای خدا…یه اشتباه میکنی سر این میرینه توی کار😡تمام دیالوگا پاشید سقف اه

1 ❤️

2023-04-01 15:51:49 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
خب ادیت کن💞😹

1 ❤️

2023-04-01 16:42:16 +0330 +0330

↩ Real Baran
عزیزم ادیت کنم از تایپیک های تازه خارج میشه🤦‍♂️

0 ❤️

2023-04-01 16:42:35 +0330 +0330

↩ RasaMo
فدای تو یار همیشه صحنه من😃

1 ❤️

2023-04-02 01:24:13 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
عالی ادامه

1 ❤️

2023-04-15 22:05:48 +0330 +0330

موندم دیگه چی بگم بابا دست خوش داری بمولا😎😎

0 ❤️

2023-04-15 23:41:19 +0330 +0330

↩ Alii696996
نویسنده چتد وقته نیست

0 ❤️

2023-04-15 23:49:33 +0330 +0330

kaveh
والا منم اخرین بار قبل عید باهاش صحبت کردم خبری ازش ندارم
ولی هرجا هست خوش باشه
خیلی بچه خوبیه
شایدم داره رو داستان جدید کار میکنه

1 ❤️

2023-04-15 23:55:51 +0330 +0330

↩ Mr owl
من قبل عید خیلی باهم پایین تاپیکاش با هم حرف میزدیم
ولی من دیگه ۲۸ رفتم تو سفر تا ۱۸فرودین اصلا نیومدم تو سایت
دلممم خیلی واسش تنگ شده 😎
داستان نویسیش حرف نداره جز بهتریناس ولی نمیدونم چرا کم استقبال میشه

1 ❤️

2023-04-16 00:00:03 +0330 +0330

↩ Mr owl
راست میگی داداش لامصب همه تو فشارن
کی میخواد درست شه معلوم‌نیست

1 ❤️

2023-04-16 00:03:29 +0330 +0330

↩ Mr owl
من خودم بشخصه تو انجام کارهام همیشه امید داشتم
سعی کردم همیشه هم به دور اطرافیانم امید بدم
مشکل اینجاس که ما نمیتونیم شرایط یه سری چیزا رو عوض کنیم و بعد مجبوریم با شرایط خودمون رو وفق بدیم

1 ❤️

2023-04-16 00:10:05 +0330 +0330

↩ Mr owl
چشه مایی داداش من خودم واقعا کار نمیزاره این فکرم‌کار کنه تاپیک های خوب بزارم فعلا تو بزار من خودم بشخصه حمایت میکنم انشالله این نمایشگاه کتاب تموم شه منم از اول خرداد یکم کارم سبک تر میشه میزنم‌تو کار تاپیک های خوب مثل خودت

0 ❤️

2023-04-22 14:59:51 +0330 +0330

جالب بود ۲۱روز پیش اینو گذاشتی تازه امروز رسیدم بهش😹یواش یواش میخونم😹😹

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «