༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۲۶)

1402/01/14

༺(۲۵)༻
یه کیف دستی نسبتا بزرگ چرمی توی دستای حسام بود و همونطور مات و مبهوت به بدن نیلوفر و سمانه خیره مونده بود… از جام بلند شدم، نیلوفر سریع دستش رفت روی ممه هاش و شورتشو برداشت یه گوشه کز کرد.‌‌… دستمو گذاشتم روی شونه ی حسام، رفتیم بیرون، درِ اتاقو بستم، آروم گفتم:
-تو نمی فهمی یه دری، یه اِهمی، چته سَر آوردی؟!..
+داداش، نمی دونستم دارن مار بازی می کنن…
وارد آشپزخونه شدیم، حسام کیف چرمی رو باز کرد و درحالیکه از چشاش شیطنت، می پاشید گفت:ببین، حامد"برادر حسام" چیا گرفته، سپهر…
این جسنا الکی نیستا مشتی… فقط نگاه کن ببین روی دیوار کی داری یادگاری می نویسی…
“ماچ کردن انگشتای دست”
یه نگاهی به محتوایت داخل کیف دستی انداختم…
یه کاستوم گربه ای زنونه، یه بطری هنسی، یه خشاب قرص، جعبه های متنوع کاندوم، دست بند!!..
-این چیه دیگه؟!..
+بده من اونو، الان دخترا ببینن شَر می شه… این ابزار ممنوعه س… حامد اینا با چند تا کون عسلی، یه دختره رو برده بودن باغِ هاشم، اونجا چند نفری دختره رو سلاخی کردن…
-دیوث جرم داره اینا، گذاشتی پشتت مثِ شتر ازین ور به اون ور… دی اِن اِی، دسته خری، چه می دونم… بالاخره روش یه اثری چیزی می مونه ها. حواست هست یا نه؟!..
+حواسم هست… بیخیال… اینجارو باش… درینگ درینگ… اینم از اصل ماجرا… بفرما…
“بیرون آوردن کاستوم خرگوشی از کیف دستی”
-وای پشمام، پسر کاستومو نگاه… اوففف… دهنتو، آخر سر گرفتیش؟!.. “صدای صوت از تعجب”
+آقا سپهر امر کنید کی بپوشه؟!..
یه نگاه یواشکی به اتاق انداختم، صدای خنده های نیلوفر و سمانه میومد، انگار گرم گرفته بودن… آروم گفتم:“ببین دختر جماعت سرِ رنگِ لیسک، گیس کشی راه می ندازه، بهتره همون شگردِ قدیمو بزنیم، یادته که؟!..”
+خدا بگم چیکارت کنه، خیال نمی کردم زن ذلیل باشیا، ولی خب چشم… حواسم هست…
به کمرش یه قوس ملایم داد و آروم ادامه داد: هر کی ی ی، تک ک بیاره…
طبق معمول سرِ سمانه ما، بیکلاه می مونه؟…نه؟!..
ازبَریم آقا سپهر، از شما به ما خیر زیاد رسیده… “قهقهه”
-مشتی، آماندا بچس، زن ذلیل چیه آخه… این بچه رو آوردم یکم خوش بگذرونه… حالا یه بارم سمانه کاستوم گربه ای رو تن بزنه، می میره؟!..
+داداش این یه بار شد صد بار، کچل کرد منو از بس گفت، کاستوم خرگوشی، کاستوم خرگوشی…
“حرف حق بود ولی نیلوفر ارزش زیادی برام داشت، خودت فکر کن، یه الف بچه، پاشه بیاد جلوی چند نفر لخت شه، دختری که توی عمرش یه دوست پسرم نداشته، نباید یه خاطره بی ریخت و رنگ و رو رفته از سکس اولش به جا می موند…”
آروم گفتم:“یه معما طرح می کنم، جونِ حسام، سمانه نتونست جواب بده، کاستوم خرگوشی مال ماست!..”
حسام بطری هنسی رو داد دستم و گفت:“داداش بیخیال… مشخصه از الان نمی تونه…من غلامتم… شوخی بود بابا… بیا بریم…”
داشتیم می رفتیم سمت اتاق که سمانه، اومد سمتمون… کس تپلش لای رونای گوشتیش، وقتی راه می رفت، محو می شد…
×سپهر جان، می خوایم فواره بزنیم براتون، فقط آماندا جونتون میگه روم نمی شه…
رفتم سمت اتاق، صدای خنده و جیغ کشیدن سمانه بلند شد… انگار چشای ریزش، کاستوم خرگوشی رو دیده بود…
نیلوفر رو صندلی کز کرده بود… بلندش کردم، محکم گرفتمش توی بغلم، زیر گوشش گفتم:“پدسگ، یادته چقد می گفتی بریم مکان… می خوام سکس یه دختر پسر رو ببینم از نزدیک… کلی فانتزی توی سرمه؟!.. چی شد پس خوشگل خانم؟!.. کم آوردی؟!.. می خوای بگن، سپهر دوست دخترش، یه بچه ترسوئه؟!..”
+توروخدا اینطوری نگین… برای شما هرکاری می کنم… فقط خجالت می کشم… اولین باره، این صحنه هارو می بینم، نهایت لخت شدن من توی استخر بوده…
نذاشتم حرفش تموم شه، دستم رفت پشت کمرش، بلندش کردم، یه طرفی روی شونه گرفتمش… جیغش در اومد…
+توروخدا نه… نه…
“دست و پا زدن روی شونم با خنده های بلند”
نیلوفر همونطور دست و پا می زد، که راهی هال شدیم…
-حسام بیا اینجا؟!..
+جاا ن ن، این بَرِه رو کجا می بری آقا گرگه؟!.. “قهقهه”
-این کص چنده نمرش؟!..نگاش کنید خوووب…
اومد دست بزنه به کص و کونِ نیلوفر، محکم زدم رو دستش…
-لمس نداریما… ممنوعه…“قهقهه”
+عه…داداش آدم یه کیلو گوجه سبز می خره، یکیشو لااقل مزه مزه می کنه یا نه؟!..
نیلوفر که تمام بدنش افتاده بود بیرون، اونم با اون وضع، صداش در نمی اومد و ریز ریز می خندید…
حسام ادامه داد:“والا… تبریک می گم… واقعا بدن زیبایی داره آماندا…”
آروم نیلوفر رو گذاشتم پایین، سمانه هم تایید کرد که بدنش فوق العاده ناز و خوش تراشه…
آروم آروم، نیلوفر یخ ش باز شد…
سمانه گفت:فواره؟!..
نیلوفر با تعجب گفت: نمی دونم چیه ولی باشه…
کمی بعد من و حسام بطری هنسی رو باز کردیم، کلی سرش غر غر کردم که آخه هنسی؟!.. دیوث حس خوبی نمی ده به آدم… عهد رفتی همون چیزی که حال نمی کنم گرفتی؟!..
+سپهر چی میگی تو؟!.. لاکچریه… برو بالا… فیفتی فیفتی…
سمانه آروم گفت: پس ما چی؟!..
نگاش کردم، گفتم: حالا زوده، بعدشم به شما هم می رسه… یکی باید حواسش به ما باشه یا نه؟!..
چهار نفری خر مست شیم، یهویی بزنیم به گا بدیم همه چی رو؟!..
سمانه با ناراحتی ادامه داد:“آخه هر دفعه من نباید مست کنم، مراقب شما باشم؟!.. مگه پرستار بچم؟!..”
حسام بردش توی سرویس و گفت:“فواره بزن، آماندا منتظره، کصم نگو، تو زیاد مستی کنی یهو می شاشی وسط کار…”
چهارتایی زدیم زیر خنده، اونقد با لحن جالبی گفت، نمی شد نخندی…
سمانه: خانم کوچولو بیا داخل…
نیلوفر: نمیشه نگاه کنم فقط؟!..
سمانه: جنده گوه نخور دیگه، بدو…
من و حسام در حالیکه داشتیم، بطری رو دست به دست می کردیم، کمی با فاصله از سرویس وایسادیم… تکیه دادیم به دیوار و منتظر شدیم…
سمانه شیر آبو باز کرد، دمای آبو تنظیم کرد… آروم سر شیلنگو برد سمت سوراخ کونش…
حسام زیر لب یه جووون بلند کشید…
نیلوفر مقابلش، با فاصله داشت آروم آروم با تعجب نگاه می کرد… یکم که گذشت، سمانه سر شیلنگو در آورد، و خودشو خم کرد و با فشار آبو داد بیرون…
صدای برخاسته شدن از کونش، یهویی همه مونو به خنده انداخت…
حسام گفت:این وری شو دفعه دیگه…
×عزیزم،اینجا تنگه، نمی بینی؟!.. می پاشه رو آماندا خب…
+خب بپاشه… آبِ دیگه… آب شفاس خانمی…اونم از کون تنگ تو… کی بدش میاد؟!..
نیلوفر که ماتش برده بود، گفت اشکال نداره… بگیر سمت من…
سمانه دوباره سر شیلنگو نزدیک سوراخ کونش کرد، آروم رونای گوشتیشو تکون تکون داد و چشماشو بست و دهنش باز شد… آی ی ی خیلی دوس دارم اینکارو… قلقلکم میاد… آی ی ی…
من و حسام فقط بطری رو می رفتیم بالا و می خندیدیم… جنده کِرِ یه خرگوش گنده بود… همونطور سفید شیربرنجی، همونقدر هم دیوث…
سمانه برگشت سمت نیلوفر… براحتی سوراخ کون صورتیشو می شد دید… شروع کرد فواره زدن…
اوففف… کلی آب شبیه فواره پاشید روی شکم و رونای نیلوفر… دوباره خندیدیم…
حالا نوبت آمانداس… سمانه این جمله رو گفت و جاشو با نیلوفر عوض کرد…
نیلوفر هر چقد تلاش کرد نتونست شیلنگو توی کونش جا کنه… سمانه مجبور شد بره پشتش، آروم و با کلی قربون صدقه سر شیلنگو توی سوراخ،کون تنگ نیلوفر فرو کرد… قیافه نیلوفر اونقد عجیب و خنده دار شده بود، داشتیم از خنده پاره می شدیم… وقتی نگاش می کردم، آروم آروم داشت توی دلم جا باز می کرد، یه دختر سبزه ناز و مودب بود، مخصوصا موهاش طوری بهشون خیره می شدم که گاهی دوست داشتم، بافتشو باز کنه و توی دستام بگیرم و باهاشون بازی کنم…
هرچند گهگداری فکر نسیم توی سرم می پیچید… مخصوصا وقتی داغی و گرمی سرم به واسطه الکل، تکون تکون می خورد، منتهی از زیر فشار مهمل بافی خودمو خلاص می کردم… چون تمام خاطرات من به نسیم می رسید… تنها دختری بود که تمام فانتزی هامو باهاش اجرا کرده بودم…
نیلوفر خودشو نگه داشته بود و چشماشو بسته بود، آروم می گفت، وای یه طوریم… نمی تونم نگه دارم خودمو سمانه… وای… هر کاری کردیم، نمی خواست فواره بزنه، سمانه اونقد سیخش کرد که یکباره، نیلوفر فواره زد… وای خدای من، تمام هیکل سمانه گوهی شد…
حسام دیگه نمی تونست خودشو کنترل کنه، افتاد کف زمین، خودم منفجر  داشتم می شدم، افتضاحی به بار اومد که سمانه داشت آتیش می گرفت…
با کلی ایما و اشاره به سمانه فهموندم که اگر فحش بده همه چیز ممکنه خراب شه… نیلوفر خودشو جمع و جور کرد، سریع و بدون مکث، همدیگرو شستن…
دیگه داشت خنده شکممو پاره می کرد ولی خودمو به زور نگه داشته بودم…
آخه تینا موقع اومدن همینو گفته بود:“جای من برین بهش…” دقیقا یه ریدن واقعی نصیبش شده بود…
کمی بعد سمانه اومد مقابل نیلوفر وایساد، حسام که شبیه گوجه فرنگی شده بود آروم و زیر لب می‌گفت:پوف…پوف… سمانه بو می دی عشقم…
سمانه هم میگفت خفه خون بگیر، دیوث گوه…
نیلوفر کمی راه افتاده بود و چندین بار برامون فواره زد… حس جالبی داره وقتی یه دختر برات فواره بزنه… موقعی که نگاش می کنی مخصوصا دم دمای فواره، حس ناب سکس توی بدنت بُل می گیره…کیرت حالی به حالی می شه، می خواد زیپ شلوارتو جر بده…
کمی بعد سمانه و نیلوفر خودشونو خشک کردن…
محکم نیلوفر رو توی بغلم گرفته بودم، رفتیم رو مبل نشستیم… دیگه خجالتش ریخته بود… مخصوصا با اون گوه کاری که کرد، کلن به وقایع اطراف عکس و  العمل خاصی نشون نمی داد…
نشوندمش روی پام… اونقد لباش و گردنشو خوردم که آماده دادن بود… فقط آروم توی گوشم می گفت:“همش احساس می کنم، سوراخم یه طوری شده!.. انگار باز مونده!..نبض می زنه چرا؟!..”
منم لباشو می خوردم و  می گفتم: عزیزم شل کن خودتو، دیگه نمی رینی نترس… “قهقهه”
اونم می زد رو سینم می گفت:“توروخدا نگو… خجالت می کشم م م م…خیلی بدی‌‌‌… تو می دونستی، نخواستی بگی بهم…”
کمی بعد روی مبل نشسته بودیم… نیلوفر روی پاهام بود و سمانه به تقلید از ما رفته بود نشسته بود روی حسام…
حسام آروم گفت:“خب خانما، خوب دقت کنید یه سوال می پرسم قبل از اینکه شروع کنیم… همیشه این رسمو داشتیم… من با سمانه… سپهر با آماندا… حالا کی دوست داره این وسط یه چاشنی هم داشته باشه…؟!”
همه نگاها اومد…سمت من…
مست و پاتیل بودم که گفتم:“من کون حسام نمی ذارم… سمانه اگر خواست بگه…”
نگاها رفت سمت سمانه…
×اوممم… فقط از جولو سپهرجان… عمرا از پشت بذارم بکنی… چون دیر ارضا می شی شرمنده‌‌‌…
نگاها رفت سمت حسام…
دستش رفت توی موهای لخت و خرمائیش، ممممم، اگه خود آماندا بخواد، حرفی ندارم…
نگاها اومد روی جنده خودم ثابت شد…
درحالیکه بیشتر خودشو توی بغلم فرو می کرد، با صدایی لرزون گفت:"مممم… تری با سمانه ،فقط و فقط با سپهر…
دیگه مشخص بود که فاز هرکودوم از ماها چیه…
من و حسام به دل نمی گرفتیم، راستش استقبال هم می کردیم، چون این قرار و مدارها، سالیان سال بود بین ما رواج داشت برای همین نمی خواستیم کوچکترین کدورتی بینمون قرار بگیره و سر یه سکس، از هم بپاشیم…
حسام با مستی گفت: وقت پوشیدن کاستومه…
و رفت کاستوم خرگوش و گربه رو آورد…
نیلوفر رو از روی پام بلند کردم و کاستوم خرگوش رو قاپیدم از دست حسام و گفتم:
یه معما می گم، خانما…
هرکس الله وکیلی زودتر جواب داد مال اون، اول از سمانه می پرسم چون سر قضیه فواره… دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم… “قهقهه”
سمانه داشت آتیش می گرفت و دیگه نتونست خودشو نگه داره…
×عه… سپهر زهرمار… نخند دیگه…
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:“سمانه جون، خیلی تند و سریع، صدای خرگوش در بیار…”
سمانه چشای ریزشو یکم میخ کاستوم کرد، فکر کرد… فکر کرد… آروم گفت:“پیخ پیخ…”
حسام بطری رو تا ته رفت بالا و با خنده گفت:“دیوث… مگه خرسی تو…” “قهقهه”
همه با هم زدیم زیر خنده…
دستمو گذاشتم رو سر نیلوفر و گفتم:“صدای خرگوش…”
نیلوفر سکوت کرد و کمی به کاستوم خیره شد و به آرومی مشتاشو جمع کرد آورد سمت صورتش و فقط خودشو تکون داد…
دوباره با لحنی محکم گفتم:“صدای خرگوش جنده…”
نیلوفر همون حرکات رو انجام داد…
کاستوم خرگوش رو گذاشتم روی پاهاش…
داشت از خوشحالی ریسه می رفت که سمانه با ناراحتی گفت: عه… این جنده صدا درنیاورد که!..
-سمانه جان خب خرگوش صدا نداره که؟!..
+داداش، خیلی دیوثی… “قهقهه”
-خب صدا نداره سمانه… من چیکار کنم خب… “قهقهه”
سمانه روز سختی داشت، حقیقت قصد اذیت و آزارشو نداشتم منتهی این دمبه آبگوشت خودش خنگ بود، یکی نبود بگه ابله، آخه کی توی عمرش صدای خرگوش رو شنیده که تو داری پخ پخ می کنی…
کمی بعد، سمانه و نیلوفر رفتن توی اتاق کاستوم رو بپوشن… لحظه شماری می کردم، نیلوفر رو ببینم…
همونطور لش روی مبل افتاده بودیم، حسام خواست سیگار روشن کنه، برعکس گذاشته بود روی لبش و فقط می گفت:“حاجی این دختره رو ول نکنی که آخر خری…بد چیزیه لاکردار… نوش جونت…”
خندیدم و گفتم:“سیگارو برعکس گذاشتی، یقنلی بقال…”
توی همین وادیا بودیم که نیلوفر اومد…
گوشای بلند خرگوشیش، داشت تا به تا می شد وقتی به طرفم می اومد… چشای کشیده نازش، دیونه کننده بود…آرایش غِلیظ صورتیش… گونه هاشو برجسته تر کرده بود… لبای خوشگلش،پهن و گوشتی تر نشون می داد… یه تاپ سفید فانتزی، تنش بود، حلقه تاپ از بالا ممه های کوچیک و تیزشو نگهش داشته بود…شورت فانتزیش کوصشو بغل کرده بود، اونقد کاستوم تنگ بود، تمام تنه سبزه نیلوفر افتاده بود بیرون… کیرم داشت از جا در می اومد… همونطوری روناشو داشت می کشید بهم، نزدیکم شد و بات پلاگو آورد جلوم و گفت:“خودتون بذارید توم… فداتون شم…”
یه نگاه به ماسک روی صورتش انداختم… تا بالای بینیش بود… منتهی شیطنت توی چشاش موج می زد…
بلند شدم بغلش کردم…
وقتی فشارم می دادم، اذیت می شد، صدای نفس کشیدناشو می شنیدم… ولی به روی خودش نمی آورد… اونقد محکم فشارش دادم، یه ناله ریز کرد… دستم لای روناش لیز و سُر خورد… شل وایساده بود… شورتشو سرپا در آورد… اونقد حشری بودم نمی فهمیدم اون کاستوم کلی روش دعوا شده بود… لااقل یه نگاه کاملی بهش بکنم…
انگشتم رفت روی سوراخ کونش… داغ و تنگ بود… یکم مالیدمش… ناله های نیلوفر بلند شد…
صدای خندیدن و لاس زدنای سمانه و حسام به گوشم می خورد… منتهی من فقط نگام قفل جندم بود… می خواستم از کون بکنمش… اونم بدون کاندوم… می خواستم لذتی رو تجربه کنم که خیلی از مردها بهش نرسیدن… اولین بار بود که می خواست از کون بده… می خواستم حسابی لذت ببرم ازش… می خواستم اونقد از کون بکنمش، هم زهره هم نسیم دیگه حتی به خیالم.نیان… می خواستم همه رو فراموش کنم… فقط نیلوفر رو داشته باشم…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۱/۱۴
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۲۷)༻

1670 👀
8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-04-04 13:28:03 +0330 +0330

↩ Mr owl
ممنون دوست خوبم،که وقت گذاشتی و خوندی🙏و ممنون بابت کامنت گذاری

1 ❤️

2023-04-04 13:28:24 +0330 +0330

↩ RasaMo
ممنون دوست خوبم☺️

1 ❤️

2023-04-16 18:01:35 +0330 +0330

دهنتو داش سپهر چقد خندیدم 😁
یاد سری از خاطرات خودم افتادم
عالی درجه ۱😎

0 ❤️

2023-04-22 15:02:27 +0330 +0330
اونقد حشری بودم نمی فهم....
وقتی آقایون هورنی میشن کلن باید افسار بزنی بهشون😹😹برنخوره به کسی ولی واقعیته💞😹😹😹
0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «