༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۴۰)

1402/02/22

༺(۳۹)༻
دستم رفت دور کمر نیلوفر،‌ چسبوندمش به خودم، شکمشو گرفتم و محکم فشارش دادم… آروم گفتم: با من خوش می گذره؟!..
بلی… خیلی… قلقکم میاد،نکنید… “جیغ کشیدن”
-عه… دیوث… هیس س س… صداتو می شنوه… بیا کمکم کن یه لباس پیدا کنم، بپوشم، مینا نتونه تشخیص بده کیم!.. بیا اینجا…
به چشای نیلوفر خیره شدم، حسابی حسادت توش موج می زد، آروم و با لحنی که ترس توش بود گفت:چرا من باید پرده داشته باشم؟!.. می خوام درست حسابی زیر کیرتون باشم…
-عزیزم… پرده مینارو من نزدم که… بعدشم حالیته چی میگی؟!.. به دردت می خوره… “کوبیدن دست به کص”
×آخ… جون… به چه دردی می خوره آخه این؟!.. “مالیدن دستم”
-روانی فردا می خوای ازدواج کنی یا نه؟!.. اون بابای کصخلت سرتو می بره ها…
×سرورم… “بغض کردن”
-عزیزم بالاخره باید ازدواج کنی یا نه؟!..
×می دوزم خب… همه دخترا با کسی که عاشقشن سکس می کنن، بعدش می دوزن… فانتزیمه… تورو خدا…
-نیلوفر خفه می شی یا خفت کنم؟!.. الان وقت این حرفاس؟!..
×چشم ساکت می شم… ولی بعدا خواهش می کنم در موردش حرف بزنیم…
جوابشو ندادم… گفتم:
-نیلوفر اینو ببین… شاهکاره دختر…
چشای نیلوفر به یه لباس کار که توی دستم بود خیره شد… یه لباس کار دو تیکه بود، مشکی و خطوط قرمز روی شونه هاش خود نمایی می کرد…
-چطوره؟!..
×عالیه… فقط اگه لخت شید اون جنده می فهمه که…
-عزیزم، من قرار نیست لخت شم… من و تو لال باید بشیم… نطق نمی کشی… حواست فقط به ماسکت باشه، زیاد نزدیک مینا نشو… ممکنه وحشی شه، ماسکو از روی سرت بکشه…
×چشم… ولی قول نمی دم جرش ندم… “خنده های شیطانی”
-به تخمکات… فقط حواست به صدا و ماسکت باشه همین… زیاد سخت نیست… هرکاری دلتم خواست بکن… اصلا با پا برو توی کوص مینا…
×یعنی اونقد گشاده؟!.. “باز شدن چشمها از تعجب”
-اوففف… اونقد تینا کتکش زده و با دست کردش که پای منم توش جا میشه… “قهقهه”
×سرورم، نظرشون در مورد من چیه؟!.. خیلی دوست دارم مثل نسیم براشون باشم…
-دختر، رابطه نسیم با ما یکم فرق داره… برمی گرده به دوران بچگی… همش به خاطر قیافه و بدن نسیم نیست که… بیشتر ماجرا به خاطر دوران کودکی ماست…
×من خوشگلترم یا نسیم؟!..
-نیلوفر گیر دادی امروز نه؟!..
×توروخدا بگید؟!.. “گرفتن کیر و خایه”
-ممم… اگه قرار بود از صد بهتون نمره بدم، به جفتتون نود می دادم…
×واقعا؟!.. “مالیدن بیشتر کیر و خایه”
-آره… می دونی دروغی ندارم بگم…
کمی بعد لباس کار رو پوشیدم، نیلوفر سمج شده بود ساک بزنه، زوری یکم کیرمو خورد، صدای حسام پیچید توی خونه، داشت با یکی مشاجره و بحث می کرد… نیلوفر رو کنار زدم، زیپ شلوار رو بالا کشیدم و آروم در اتاقو باز کردم، دوباره خبری از محسن نبود، سمانه وایساده بود وسط هال داشت عربده می کشید…
سمانه: حسام!.. آخه این کیه آوردی؟!.. بابا تو مگه روانی هستی؟!.. بره شکایت کنه چی؟!..
حسام: خفه شو دیگه سمانه… برو توی اتاق… صداتو می شنوه… گمشو توی اتاق…
از پشت در اومدم کنار، سمانه اومد وارد اتاق شد… آرایش نسبتا کمی کرده بود، چشای ریزش داشت چشمک می زد… ببین سپهر!.. ببین چیکار کردید؟!..
-اونقد داد نزن… سرمون رفت… بگیر بشین… کاری که شده… الان می خوای باشی کنارمون یا اومدی فاز منفی بدی؟!..
سمانه: فاز منفی چیه؟!.. یارو زندانی کردید، الانم می خواید بهش تجاوز کنید؟!..
حسام: چرا خفه نمی شی تو؟!.. میگم صداتو بیار پایین…
نیلوفر: اونطوری نیست که به نظر میاد… البته تجاوز کردیم… “حلقه شدن دستا توی هم و خنده های ریز”
سمانه: تو خفه خون بگیر، نوزاد شیرخواره…
من: وای… خفه ه ه ه… شید د د د…
سکوت نسبتا طولانی برقرار شد… دست سمانه رو گرفتم و آروم گفتم: ببین سمانه یا وایسا اینجا بذار کارمونو بکنیم یا برو… بالا بری پایین بیای، مینا داره میاد اینجا، فکراتو بکن… دیگه برای غر زدن یکم دیره…
حسام!.. چی شد؟!.. سعید پایین بود؟!..
حسام: نه داداش… خیالت راحت، موتورشم نبود، هر وقت برنامه می ره بعدش می ندازه سمت میدون هفت حوض، چندتا رفیق لات سن بالا داره، میره مکان اونا، عرق خوری… منم بعد شما می رم اونجا… میای؟!..
-نه… ممنون… خب؟!.. بگم چیکار کنیم یا باز می خواید جنگ جهانی سوم راه بندازید؟!..
سمانه زیرچشمی نگامون کرد، همه راضی بودیم، بالاجبار گفت: باشه بگو ببینیم!..
به آرومی ادامه دادم: وقتی مینا وارد خونه شد، نمی شه بهش حمله کنیم، چون روحیاتشو می شناسم، شبیه ننش پاچه ور مالیدس… حسام تو باید محسنو تفهیم کنی که اگر مینا بخواد کولی بازی دربیاره فیلمشو پخش می کنی، اونم باید مینارو راضی کنه… این با قضیه محسن یکم فرق داره… دختره سلیطس، ممکنه داد و هوار راه بندازه…
حسام دستشو توی موهای خرمایی و لختش فرو برد و یکم فکر کرد و گفت: سپهر… بالاخره چی؟!.. اینا بعد یه مدت می فهمن تو و سعید با من دست داشتید… خر که نیستن… بالاخره من و تو با هم رفیق فابیم… بهتر نیست بریم همین الان جلوی محسن بشینیم قضیه رو بگیم؟!..
-اولا تا چندین روز نباید کلن آفتابی شیم، دوما هر وقت محسن فهمید، خودم باهاش حرف می زنم… سوما تو چرا اینقدر ترسیدی؟!.. بنده خدا طرف کون داده، دوتا کیر رفته توی حلقش، بعدش آماندا کونش گذاشته، بریم بشینیم جولوش چی بگیم؟!.. بگیم خیلی متاسف و متاثر شدیم؟!..
سمانه: وای خدا… این نوزاد با چی کونش گذاشت؟!..
“کوبیدن کف دست به سر”
-سمانه اون دهنتو می بندی یا ببندمش؟!.. نوزاد چیه؟!..
+آخه این‌ چند سالشه کون یه مرد می ذاره؟!..
-مگه به سنه؟!.. اصلا به تو چه؟!.. دمبه…
حسام: وای… سرم رفت به خدا… بیخیال شید…
کمی بعد حسام راضی شد، طبق سناریو پیش بریم… ماسک جیگسارو روی سرم گذاشتم و حسابی بندهاشو محکم کردیم… ماسک خوکی روی سر نیلوفر و منتظر شدیم افاضات سمانه تموم شه، با کلی غر و لعن و نفرین، قبول کرد کاستوم خرگوش رو بپوشه…
-اوففف… آماندا، کاستوم خرگوش بهش میاد نه؟!..
×سرورم… خرگوشمون چاقه، دمبس… منگوله در کونشو نگاه کنید… منگولتو بخورم… “خنده های ریز”
سمانه: کوفت نوزاد لاشی… خودتونو مسخره کنید…
سمانه جوراب شلواری سفیدشو پوشید و حسابی کاستوم توی تنش، جا باز کرد… هر از گاهی منگوله در کونش تکون می خورد و حسابی حشرمو مزه مزه می کرد… گاهی هم نیلوفر منگوله رو می کشید و صدای سمانه رو در می آورد…
حسام نگاهی به ماسک بتمن انداخت و گفت: اینو نذارم سرم دیگه… فایدش چیه؟!.. محسن می دونه کی هستم… خودمو این وسط عنتر و منتر کنم که چی؟!..
-داداش قراره فیلم بگیرم ازتون… بالاخره باید روی سرت یه چیزی باشه، هرچند از چهره نمی گیرم، منتهی آدمیزاد دیگه، می بینی یه صحنه بکر شکار شده، چهرت توشه!.. نمیشه صحنه رو حذف کنیم که… وقتی شروع شد بکش سرت…
طبق نقشه باید عمل می کردیم… وقتی مینا وارد خونه می شد، حسام درو باز می کرد… محسن به مینا گفته بود خونه مکانه… حسام هم باهاش کاری نداره… میرن توی اتاق و قراره حسابی حال کنن… قرار بود همین اتفاق بیوفته… محسن و مینا برن توی کار هم، حسام و سمانه بعدش بهشون اضافه شن…
من و نیلوفر باید منتظر وایمیسدادیم حسابی که گرم شدن می رفتیم داخل اتاق…
زنگ در صداش در اومد…
حسام دستای محسن رو باز کرده بود و حرفاشو به زور بهش تفهیم کرده بود… من پشت در اتاق گوش وایسده بودم… سمانه و نیلوفر روی تخت نشسته بودن و داشتن ریز ریز می خندیدند…
صدای مینارو شنیدم: محسن؟!.. چرا رنگت‌ پریده؟!.. چرا پریشونی؟!.. دستات چرا اینطورین؟!..
محسن: عزیزم بریم توی اون اتاق برات می گم…
حسام: آره برید داخل اون اتاق، فقط زیاد سر و صدا نکنید…
مینا: چرا سمانه نیست پس؟!..
حسام: یکم کار داشت حالا میاد… نگرانی؟!..
مینا: چرا باید نگران باشم؟!.. “بالا رفتن صدا”
کمی بعد محسن و مینا رفتن داخل اتاق کناری…
حسام با عجله و پاورچین‌ پاورچین، اومد داخل و گفت: سپهر؟!.. داداش این دختره خیلی سلیطس… قشقرق راه نندازه؟!..
-گوه خورده… ببین قبل اینکه اون محسن کونی شروع کنه یه بطری ویکسی چیزی ببر لااقل…
+بیا بریم آشپزخونه…
-یهو نیان بیرون منو ببینن سه شه؟!..
+نه بیا…
در اتاقو قفل کردم، آروم آروم رفتیم سمت پذیرایی…
حسام با عجله یه شیشه سفید رنگ کوچیک رو از کیف دستی، بیرون آورد و خالی کرد توی بطری ویسکی…
-دِ آخه، احمق خان این چی بود ریختی توش؟!..
+داداش هلم نکن دیگه… یه داروی ریلکس کنندس…
-وای حسام… کیرم دهنت، خودمون چی پس؟!.. حالا چه کوفتی بخوریم… خب می ریختی توی اون بطری هنسی کیری…
+داداش دستامو ببین دارن می لرزن… حس خوبی ندارم… می ترسم ازین دختره… چشاش هاره… اونقد گاییدنش آبرو نداره که… چطوری با این لاشی دوست بودی تو؟!..
-اون موقع ها اینقدر دریده نشده بود، هیچ گوهی نیست… ببر ویسکی رو… به اون محسن کونی هم بگو حسابی مستش کنه، وقتی مست شه هیچی حالیش نمی شه، می‌شناسمش…
حسام در حالیکه حسابی ترس برش داشته بود، دوتا پیک گذاشت کنار بطری، یکم چیپس‌، تنقلات ریخت تنگش روی سینی، یکم سینی از لرزش دستاش، چپ و راست شد و رفت…
زیرلب یکم فحشش دادم و چشام میخ بطری هنسی شد…
-ای خدا… چه گناهی کردیم باید این زهر هلاهل رو،هربار بخوریم… “کوبیدن کف دست به پیشونی”
یک ربعی نگذشته بود که حسام اومد و نیشش تا بناگوش باز بود… توی آشپزخونه نشسته بودم و سمانه یه ریز داشت پیام می داد پس‌ چی شد؟!.. درو چرا قفل کردی رومون؟!..
حسام به آرومی گفت: داداش مینا قبول کرده ضرب دری بریم، فقط محسن نتونسته بهش بفهمونه حق انتخاب ندارن!.. یعنی یه جورایی کلن داستانو یه طور دیگه تعریف کرده… مادرجنده برعکس گفته بهش… کیرم دهنش…
-یعنی چی آخه؟!.. پس منو آماندا چی کار کنیم؟!..
+بُل نگیر چرا می خوای زوری زوری بکنیشون؟!.. خودشون آمادن… فقط دوربین رو نیار وسط… حالا چه کاریه آخه؟!.. ما که از مینا آتو نمی خوایم، از محسن داریم به اندازه کافی… وقتیم محسن توی مشت ماست، مینا هم توی مشت محسنه…
این تن بمیره بخوای فشار رو زیاد کنی این مینا کار دستمون میده… من و سمانه می ریم توی اتاق، خیالت تخت، میگم یه زوج دیگه هم هستن، اونام اضافه می شن، منتهی ماسک دارن… نمی خوان‌ کسی تشخیص بده کی هستن… یه مقدار ترس دارن… همینو بگم خوبه؟!..
حسابی رفتم توی فکر… قرارمون چیز دیگه بود… ولی نمی شد به حسام خرده گرفت… حقیقت، مینا وقتی قاطی می کرد، کسی جلودارش نبود، تنها کسی که می تونست پارش کنه، تینا بود… اونم که کنارم نبود… نباید ریسک می کردم… با ناراحتی قبول کردم و منتظر شدم…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۲۱
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۴۱)༻

1710 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-12 02:30:48 +0330 +0330

"دوستان شهوانی"
لطفا زیر قسمتهای مختلف داستان کامنت بذارید،باور کنید وقت زیادی ازتون گرفته نمیشه.تا توی تایپیکهای داغ بالا بیان.داستان توسط باران عزیز،انتشار میشه،ازش ممنونم به هرحال این زحمتو میکشه برامون.یه مقداری بی جنبه بازی در آوردم،کرونا گرفتم.ان شالله زودتر بتونم برگردم.دلم براتون تنگ شده.ان شالله وضع نت هم درست بشه.😉🤞

2 ❤️

2023-05-12 02:38:53 +0330 +0330

خداوکیلی این کارارو تو خونه سازمانی ارتش کردین یا اندازه استانبولی خایه داشتین یا خیلی کسخول بودین ولی به هر حال قشنگه ادامه بده

2 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «