سلام!
چند وقتی هست که دیگه یادم رفته خوشحال بودن چه حسی داره. از آخرین باری که با خانوادم گفتم و خندیدم سالها میگذره؛ البته اگر بشه که حتی اسمش رو خانواده گذاشت.
هیچ وقت اینقدر خودم رو خسته و ناامید ندیده بودم! منی که به همه انرژی میدادم؛ منی که هیچ وقت، جا نمیزدم؛ منی که حتی اگر یه دنیا میگفتن “غیرممکنه”، ممکنش میکردم!
دیگه بریدم! از خیلی چیزها! از آدمای دورم، از دوستام، از رفیقام، از خانوادهام، از دختری که دوستش دارم! از همشون…
هومم… گفتم دختری که دوستش دارم، هه! هنوزم همینجوری صداش میکنم! نمیدونم چرا!
اون سالهاست که رفته! ولی من هنوز دلم نمیاد قید بودنش رو توی گذشته دفن کنم…
البته شاید این بیدلیل از تنها بودنم هم نباشه. تنها بودنی که مثل خوره به جونم افتاده.
زندان انفرادی که توی ذهن و زبون و اتاقم واسم ساخته شده.
گاهی حس مردن دارم! حس کسی که باید بره! کسی که آردشو بیخته و الکشو آویخته! باید بارشو ببنده و بشتابه به سمت دیار باقی…
ولی دلم نمیاد! هنوز خیلی چیزها هست که تجربه نکردم. خیلی حرفا هست که نزدم. خیلی جاها هست که نرفتم و… ولی احساس میکنم دیگه فایدهای نداره! این ماجرا تموم شدست!
ماجرای مردی که توی جوونی پیر شد!
داستان کلیشهای و مسخرهای که حتی اگر لای طلا هم صحافیش کنن تو قفسه کتابفروشی ها خاک میخوره، برگه زرد میکنه و هیچکس حتی نگاهش هم نمیندازه!
بچه که بودم همیشه یه حرفی میزدم و کلی برای فامیل و مهمون و آشنا ناز میکردم!
میگفتم: “من یه ماهی کوچولوی تنهام!”
اون ها هم کلی ذوق میکردن و میخندیدن بهم. ولی الان هیچکدومشون پیشم نیستن که بخندن! درد دل امروزم رو سالها پیش با خنده گفتم و هیچ کس نفهمید. کلا عادتمه دردام رو با خنده میگم. واسه همین کسی جدی نمیگیرتشون. برام مهم نیست. چون اگر کسی ارزشی قائل باشه؛ دیگه واسش کاغذ کادوی دردم مهم نیست.
براش مهم نیست که ناله بزنم یا توی خودم برم.
براش مهم نیست که عصبی بشم یا الکی زیرخنده بزنم براش مهم نیست که سر بالا بگیرم یا اینکه مچاله بشم توی یقه لباسم.
فقط فکرش میشه اینکه حالم رو خوب کنه؛ حالا با شوخی، با خنده، با دلداری، با امید یا هرچی…
ولی خب… دیگه خیلی وقته که حتی اون مدل آدم ها هم توی زندگیم نیستن.
جدیدا صفحه چتم پر از چتهایی شده که یه تیک آبی خوردن ولی جواب نگرفتن. انگار پشت سرم همه با هم دست به یکی کردن که تنهام بزارن. نمیدونم، شاید برای گشتن با جوونها زیادی پیر شدم و برای وقت گذروندن در کنار آدم های پیر زیادی خیالبافم.
امیدوارم یا اون که باید، بیادش یا من زودتر از اینجا برم!
برم به جایی که
درد نباشه
دروغ نباشه
حسرت نباشه
و…
تازه اینجوری خیالم راحته که همیشه تو بغلش جام امنه!
تو بغل خاکی که عاشقانه تنم رو در برگرفته
و زمینی که هیچ وقت منو از خودش رها نمیکنه.
تنهام نمیزاره
و پسم نمیزنه…
به هر حال… ما که دیگه ایشالا رفتنی بشیم و نباشیم…
ولی خب شما بازموندهها مراقب خودتون باشید. مراقب کسایی که دوستتون دارن
مراقب کسایی که کنارتونن
مراقب کسایی که لبخندهای شیرین رو از ته دل، به لبتون میارن
مراقب کسایی که نه قضاوت میکنند و نه از قضاوت شدن میترسن! خودشونن! بدون روتوش و افکت و جلوههای ویژه…
مراقب اینها باشید چون شاید آخرین نفرات از گونه در حال انقراض انسان های مهربون و بیریا باشن!
امیدوارم شما حداقل توی پیدا کردنشون از من خوششانس تر باشید!
آقای سایه✒️🖤
پ.ن: بیخیالش!
خیلی بده
منم هی میام حرفا دلمو بزنم بقیه میگن چصناله نکن
هعی:(
ی روز خوب میاد…