«شوگر ددی»

1400/07/28

سلام و درود🤠

نام:شوگر ددی

با ارزوی بهترین ها برای شما🌹

14350 👀
9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-10-30 20:37:36 +0330 +0330

↩ Dexxxon
درود بر شما🤠
ممنون از نظر و همراهي گرمت👊🏻
قبلا در پاسخ به دوستان ديگر هم عرض كرده بودم
بعضي از كارها قلم خودم هست بعضي از كارها جمع اوري بازنويسي و تحرير شده و براي دوستان عزيز اپلود ميشه
ما قصد نداريم كاريو ب نام خودمون بزنيم….
داستان هاي خودمو تو خيلي سايت ها ديدم كه گذاشتن
درسته منه نويسنده براي داستان زحمت كشيدم و بعداز پخش كردن كارم ميدونم كه قراره تو هزاران سايت ديگه با هزاران اسم ديگه پخش بشه حالا اسم زدن حلالشون نزدن هم حلالشون زندگي دوروزه سخت نگيريد خيلي😉

با آرزوي بهترينا براي شما🌹

1 ❤️

2021-10-30 22:28:19 +0330 +0330

(قسمت29)

خوردم، خوابیدم تا برای عصر آماده باشم.
مدارک رو میدادم و خودم رو از این سردرد خلاص میکردم.
دم در دستم رو برای تاکسی بلند کردم و ایستاد جلوی پام، سوار شدم و آدرس پاساژ رو بهش دادم، از شیشه بیرون رونگاه کردم، کاش با دادن مدارک امیر هم دست از سرم برداره.
تاکسی مقابل پاساژ ایستاد، کرایه اش رو دادم و پیاده شدم،امیر رو دیدم.
به طرفش رفتم و عکس هارو از کیفم در اوردم و به سمتش گرفتم.
_هر چی که بین ما بوده در همین لحظه تموم میشه نه من
میشناسمت نه تو. خواستم برم که بازوم رو گرفت و کشید، به سینش خوردم و نگاهم
رو بالا بردم تا ببینمش.
_دوست دارم عسل.
پوزخندی زدم و پسش زدم که ولم نکرد دوسم نداشت فقط داشت
ابزار پول دراوردنش رو از دست میداد، این اون رو تحت فشار داده
بود چون با نبود من دیگه کسی رو نداشت که بتونه ازش استفاده کنه…اینم شانس منه، هرکی میاد سمتم برای هدفی میاد.
آهی کشیدم و سر تکون دادم، این بحث قرار نبود به جایی برسه.
_باشه…حالا ولم کن چون من حالم ازت به هم میخوره.
دستش از رو بازوم پایین اومد، روم رو برگردوندم ولی، یه چیزی روی دلم سنگینی میکرد، یه چیزی مثل از دست دادن چیز مهمی توی زندگیت هرچند زشت…ولی مهم بوده.
_امیر. نگاهش رو بالا اورد، یک جورایی خوش حال بود چون شاید مدارک
رو بهش دادم.
_کمتر کصکش بازی دربیار.
این رو گفتم و با قهقهه ای ازش فاصله گرفتم، مردک فرصت طلب، آهی کشیدم
امیر تنها آدم زندگی من بود و درسته من در ظاهر اون رو به چپم
گرفتم ولی ناراحت بودم، از این که دیگه قرار نیست تو زندگیم
باشه، همه چی مربوط بهش رو از بین بردم البته به جز عکس های ته گالریم که از مدارک گرفتم، شونه ای بالا انداختم.
همون بحث نقطه ضعف و اینا دیگه، محاله من همه چیز رو بهش بدم، از کجا معلوم دوباره نیاد سمتم، گوشیم تو جیبم لرزید، از تو جیبم درش اوردم که شماره ی ناشناسی دیدم.
_الو بله؟
_کجایی؟ سریع بیا به آدرسی که میفرستم.
تماس رو قطع کرد و من پوکر فیس به گوشی زل زدم، کجا برم این وقت شب اخه، لعنتی گفتم و وقتی پیامش اومد، دستم رو روی شمارش گذاشتم و سیوش کردم صاحب خونه! خب صاحب خونه بود دیگه! دوباره تاکسی گرفتم و ادرس جایی که داده بود رو گفتم.
تاکسی مقابل شرکتی نگه داشت که اسمش توی آدرس بود و ذهن من خیلی درگیر این بود که چرا آدرس شرکت داده، شونه بالا انداختم.
مقابل در شرکت ایستادم، خب حالا چه طبقه ای یا کجا برم اخه…
_عسل، بیا اینجا.
نگاهم رو بهش دوختم که داشت به سمتم میومد، ناخودآگاه لبخند مسخره ای بهش زدم که خودش هم پراش ریخت ولی چیزی نگفت، از پله ها بالا رفتم که مقابلم ایستاد.
_زود رسیدی، جایی بودی؟ سر تکون دادم و شالم رو روی سرم مرتب کردم، نگاهی به سرتاپاش
انداختم، کت شلوار مشکی با پیراهن سرمه ای، بهش میومد.
_آره رفته بودم یه چیزی رو به یه کسی بدم.
نگاهش کنجکاو شد ولی سوالی نپرسید و دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به داخل هدایت کرد، از لابی پر نور و لوکس رد شدیم و مقابل آسانسور ایستادیم، داشتم میترسیدم، چرا این وقت
گفته بود بیام شرکت الان که اصولا باید تعطیل کرده باشه.
_چرا گفتی بیام؟
آسانسور باز شد و من رو داخل هل داد، دکمه ی ۴ رو فشرد و
جوابی بهم نداد منم شونه بالا انداختم، به درک نگه، آسانسور باز شد و مچ دست سالمم رو گرفت و کشید، مقابل در سفید بزرگی که روش تابلوی حک شده به اسم تابش بود رو باز کرد و هلم داد داخل که برخلاف توقعم موجی از جمعیت زیاد دیدم. روم رو به
طرفش برگردوندم که گفت: _گفتم بیای بهمون کمک کنی هرچی نباشه قراره دستیار من بشی.
اخم هام رو توی هم کشیدم، یعنی چی قراره دستیارش بشم؟
_دستیار؟
_مگه نگفتی کار نداری؟
منم دستیار ندارم و چه کسی بهتر از مستاجر خونم؟ حالا هم چشم گرد نکن بیا کارتو بهت بگم.
مهلت نداد چیزی بگم، دستم رو کشید و من رو به سمت میزی که روش چندتا دختر و پسر ولو بودن و جلوشون برگه های زیادی بود ایستاد.
_بچه ها این عسله، بهش یاد بدین چطور محاسبه کنه، یا سایز علامت بزنه، مشغولش کنید.
فشاری به شونه هام اورد که روی صندلی نشستم و بعد رفت، دختری که کنارم بود، چندتا برگه به سمتم هل داد و با خستگی گفت:
_ببخشید که ازت استقبال نکردیم ولی ما فقط به شدت خسته ایم، دوروزه داریم کار میکنیم، کارمون تموم شه بعدش بغلت میکنم قول میدم.
از طرز صحبت کردنش به خنده افتادم که دختر مقابلم، برگه های جلوش رو به سمتم پرت کرد.
_توروخدا، نجاتم بدید، من یه عدد بدبختم که قراره جذرم گرفته شه.
با این حرفش همه خندیدن که گفتم:
_باید چیکار کنم؟
دختر کناریم گفت:
_اولا که من نیایشم، دوم این که تعداد رو محاسبه کن، تعدا
پیراهن، دامن…جلیقه و…تعداد هرکدوم رو کنارش بنویس.
وبعد ازجاش بلندشدم،گیجوویج به بقیه که مثل مرده هابودن زل زدم، خستگی از سر و روشون میبارید، دلم براشون فشرده شد، بیچاره ها!!
نیایش با چندتا پرونده برگشت و گذاشتشون جلوم.
_از رو این بشمار، حواست به برند و سایز هم باشه.
باشه ای گفتم و شروع کردم، کار سختی نبود ولی دقت لازم داشت، اول از همه دامن هارو به ترتیب سایز نوشتم و بعد پیراهن ها و…
با ناله ی نیایش نگاهم رو به سمتش دوختم که با اخم تند تند برگه ی زیر دستش رو پاک میکرد.
_چی شده؟ اخمالود سرش رو بالا اورد و مداد رو روی برگه ی مقابلش پرت
کرد. _نمیتونم اینو بکشم، خیلی خستم و مغزم بسته ی بستس، از
صبح نزدیک پنجاه تا طرح زدم….

2 ❤️

2021-10-31 01:34:05 +0330 +0330

(قسمت30)

برگه رو به سمت خودم کشیدم و نگاهی بهش انداختم، طرح یه لباس بود که جلوش رو تموم کرده بود ولی توی دامنش مونده بود، صورتم توهم رفت، دامنش که چیزی نداشت که نیایش اینقدر
مینالید.
_بذار من بکشمش، چیزی نداره.
پلک زد و باشه ای گفت که مداد رو برداشتم و دامنش رو کشیدم،سر نیایش توی برگه بود.
_وای…خدای من کشیدیش، من تورا عاشققق… بوسه ای به گونم زد که خندیدم، طرح سختی نبود فقط زیادی
خستش بود و نمیتونست خوب تمرکز کنه که بهش حق میدادم.
تا ساعت ها باهاشون مشغول بودم و وقتی فهمیدن که من طراحی کردن بلدم دیگه ولم نکردن، همشون طراح های خسته ای بودن که مغزشون متوقف شده بود و من تقریبا کارهای نصفشون رو ادامه
دادن که یه جورایی لذت بخش بود.
ساعت ده که شد رامین اومد و گفت: _هرکاری تا این جا کردید بسه، خسته نباشید، میتونید برید.
با این حرف رامین همشون از جاهاشون بلند شدن و به دودقیقه نرسیده رفتن، من روی صندلی نشسته موندم.
_به عنوان روز اول کاری برات چطوری بود؟
پلک زدم و گفتم:
_چرا منو اوردی این جا و چرا بهم کار دادی اصلا؟
شونه ای بالا انداخت و لیوان توی دستش رو مقابلم گذاشت و خودش به میز تکیه داد.
_گفتی کار نداری، منم دستیار ندارم، مگه بده تورو بیارم؟ لااقل میشناسمت، مستاجرمم که هستی، پس اخم هاتو باز کن و چاییت رو بخور تا بریم خونه.
هنوز سوال داشتم ولی ترجیح دادم نپرسم، خود کار به سمتم اومده
بود و من خرابش نمیکردم، کار کردن توی شرکت چیزی بود که
هیچ وقت انتظارش رو نداشتم.
بعد از خوردن چایی باهم از شرکت خارج شدیم، سوار ماشینش شدم و من رو رسوند، وقتی داشتم پیاده میشدم، دیدم زشته اگه چیزی نگم پس لب زبونم رو روی لب هام کشیدم و گفتم:
_میخوای بیای داخل؟
نگاهی بهم انداخت.
_بیام داخل قول میدی برام شام درست کنی؟
یکه خورده نگاهش کردم، شام میخواست؟
به احتمال زیاد از صبح داشته کار میکرده، چشم هاش قرمز بود و موهاش آشفته.
_باشه، بیا. خوش حال پیاده شد و من به این فکر کردم که چی براش درست
کنم اصلا؟
وارد خونه شدیم و من همون اول مانتوم رو دراوردم، نگاهش روی تنم چرخ خورد که فقط یه تیشرت آستین کوتاه تنگ بود،انتظارش رو داشتم حرفی بزنه یا حرکتی ولی فقط خودش رو روی مبل پرت
کرد.پوزخندی روی لبم نشست، اگه کیان این جا بود تا سکس نمیکرد راحت نمیشد.ولی شکر که این بشر خیلی تو کل نبود.
وارد آشپزخونه شدم و با خستگی فراوان، آبگوشتی که فروزان درست کرده بود رو دراوردم.
روی گاز گرمش کردم که خود رامین اومد تو آشپزخونه و توی قابلمه سرک کشید.
_خودت پختی؟ نگاه پوکری بهش انداختم، ملاقه رو توی قابلمه چرخوندم و گفتم:
_به نظرت من با این دست شکسته آبگوشت میپزم؟ دلت خوشه ها
تک خنده ای کرد و پشتم ایستاد، دست هاش رو دور شکمم حلقه کرد که نگاهم گرد شد، نچ! یکم پیش ازش تعریف کردم ها.
_عسل، موافق یه دور سکس هستی؟
مثل همون قبلی؟
قبلی؟همون رابطه ی وحشی که توش درد رو حس کردم و چندبرابر همیشه لذت بردم، با فکر بهش بین پام داغ شد ولی با این دست نه، اذیت میشدم و محدود و من این رو نمیخواستم.
_دستم رو ببین، یه جوریه خوشم نمیاد. ازم جدا شد و کنارم ایستاد و لبخندی بهم زد.
_خب پس بذاریمش برای موقعی که دستت خوب شد.
متعجب از یهویی عقب کشیدنش، با پشم های ریخته، زیر گاز رو خاموش کردم، آبگوشت رو تو دوتا ظرف گذاشتم و بعد روی میز قرارش دادم.
ترشی و نوشابه رو روی میز گذاشتم و نشستم که رامین مقابلم نشست و بدون حرف مشغول خوردن شدیم، عاشق مردایی بودم که در سکوت غذا میخوردن، مثل رامین!
برخلاف امیر که از اول غذا تا بعدش حرف میزد و رسما اجازه ی لذت بردن رو به آدم
نمیداد، کیان هم همش میخندید.
_چرا این جوری نگاهم میکنی؟
این که وسط غذا حرف نمیزنی خیلی خوبه من از آدمایی که هی ور میزنن متنفرم.
خندید و سرش رو تکون داد، بعد از غذا ازم تشکری کرد و روی مبل نشست، سرش رو روی دسته ی مبل گذاشت و چشم هاش رو بست.
_من یکم این جا استراحت میکنم و بعد میرم.
باشه ای گفتم و ظرف هارو توی سینک گذاشتم، میز رو پاک کردم و از آشپزخونه بیرون زدم که با رامین به خواب رفته مواجه شدم.سر تکون دادم و به اتاق رفتم و پتویی اوردم روش انداختم و بعد خودم
روی تخت خوابیدم.
نصفه شب با حس تکون خوردن تخت…
اسم صابر روش افتاده بود و من بدون هیچ واکنشی گوشی رو برداشتم و به سمت اتاق برگشتم، بالا سر رامین که رسیدم تماس قطع شد، نگاهی به گوشی انداختم که دوباره زنگ خورد، دستم رو روی شونه ی رامین گذاشتم و تکونی بهش دادم که چشم هاش رو
باز کرد و با چشم های ریز شده بهم زل زد که گوشیش رو به سمتش گرفتم.
_همش زنگ میخوره، جواب بده. ازم گرفتش که روم رو برگردوندم و از اتاق بیرون زدم که صداش
رو شنیدم که حرف میزد.
_سلام عمو، نه هنوز پیداش نکردم…
چیکارش داری اخه ولش کن
بذار زندگیشو بکنه.
حس کردم که حرف زدنشون درمورد منه، یکم استرس گرفتم یعنی ممکنه که منو لو بده؟
ولی خب اگه آدم لو دادن بود که همون روز اول من رو لو میداد تا بیان.
هرچند برای من هم خیلی مهم نبود، تهش یه شکایت میکردم و تامام، وسایل صبحونه رو روی میز چیدم که اومد و نگاهی بهم انداخت پایین میز نشست و گفت:
_کنجکاو نیستی بدونی چرا صابر بهم زنگ زد؟
شونه بالا انداختم….

2 ❤️

2021-11-01 02:27:55 +0330 +0330

(قسمت31)

_نه،برام مهم نیست، احتمالا ازت پرسیدن که میدونی جای من کجاست یا نه.
سرش رو تکون داد و لقمه ای برای خودش درست کرد که پوزخندی زدم،
صابر میخواست من رو برای چیزی مجازات کنه که خودش قبلا میدونست و من فقط علنیش کرده بود.
_چیکارش کردی که اینقدر از دستت کفریه عسل؟ راستش رو بگو.
خندیدم و گفتم:
_من فقط گفتم که صابر از رابطه ی مهتاب و کیان خبرداره همین، بعدش هم صابر با عصا افتاد به جون اون دوتا و کتکشون زن و من فرار کردم، منتها صابر از قبل رابطه ی این دوتارو میدونست، حالا
چرا دنبال منه رو خدا میدونه.
دست هاش رو توهم پیچید و دقیق نگاهم کرد. _میگه ازش چیزی بردی.
ای صابر دروغ گو، من کی ازش چیزی بردم؟
احتمالا ترفندشه برای این که اگه رامین بدونه من کجام بهش بگه….
_نه…من هیچی ازش برنداشتم نه وقتی که دوربین توی اتاقش فعاله، بعدش هم که از اون خونه زدم بیرون و هیچی هم با خودم برنداشتم……
دیگه چیزی نگفت، نکنه رامین از اول دنبال من میگشت تا بدتم به صابر ولی تصمیم گرفت اول چندباری منو بکنه و بعد منو بده؟
سرم رو از فکرا خالی کردم، فعلا که هم خونه بهم داده هم کار توی شرکتش، همینا خییلی خوبن و اگه بخواد کاری کنه خودم میفهمم.
بعد صبحونه رفت و بهم تاکید کرد که ساعت ۲ برم شرکت که اخم کردم، چرا تایم کاریشون اینجوریه؟ شونه ای بالا انداختم و تا ساعت دو به در و دیوار نگاه کردم……
ساعت دو لباس پوشیده و آماده از خونه بیرون زدم تا به شرکت برم، سرگرمی خوبی برای منی بود که جایی نداشتم.
وارد شرکت که شدم، نگهبان توی لابی با دیدنم به سمتم اومد و گفت:
_با کی کار دارید خانم؟ پلک زدم و خواستم چیزی بگم که رامین اومد. _کارمند جدید منه.
نگهبان به عقب برگشت و سری تکون داد، باهاش به دفتر خودش رفتیم که دوباره بچه هارو همون جوری که بودن دیدم، به سمت نیایش و بقیه رفتم که با دیدنم، همشون سلام کردن……
_بشین دختر، ببین از پس این طراحی برمیای.
خب، مثل این که کارمون شروع شده،نشستم که نیایش برگه ی سفیدی جلوم گذاشت که با تعجب نگاهش کردم، دستش رو گذاشت زیر چونش و اشاره کرد.
_یه لباس طراحی کن، هرچی که باشه. مداد رو بین انگشتام چرخوندم، لباس طراحی کنم؟
لب هام رو به هم فشردم و شونه بالا انداختم، من که بلد نبودم لباس طراحی کنم.
_بلد نیستم.
_خب سعی کن، طراح بودن حقوقش بیشتر از دستیار بودنه، تو
خوب میکشی و این رو هم شاید بتونی.
سر تکون دادم و مداد به دست فکر کردم، طرح!! شونه ای بالا انداختم و تصمیم گرفتم طرح پیراهنی که دارم بکشم. بعد از ربع ساعت کارم تموم شد و نیایش توی برگه سر کشید و با
تحسین گفت: _کارت خوبه، من برم به رامین بگم.
دهن باز کردم از این کار منصرفش کنم که بلند شد و با دو به سمت اتاق رامین رفت….
_لعنتی، یک سال طول کشید من طراح بشم اون وقت این دختر جدیده زرت طراح دراومد….
روم رو برگردوندم و به کسی که این حرف رو زد نگاه کردم، پسر تنها و اخموی که کلی برگه ی نامرتب ومچاله شده جلوش بود……
نگاهش مثل آدمایی بود که اعتیاد دارن، خسته و مریض و سرد، شاید هم واقعا به چیزی اعتیاد داشته باشه…جدای اینا چه شانس بدی داشتم که نیومده رقیب پیدا شده……
_که عسل خانم طراحی بلده، ببین طرح رو.
با صدای رامین از پشت سرم از ترس پریدم که دستش روی شونم نشست.
_از ته قلبم میدونستم مناسب اینجایی، خوش حالم که اوردمت،….
بیا اتاقم برای قرارداد……
با رفتنش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اداش رو دراوردم که دخترا زدن زیر خنده، از خندشون منم خندم گرفت، اخه این چاپلوسیا چیه.…
به اتاق رامین برای قرارداد رفتم و روی صندلی مقابلش نشستم و نگاهش کردم که برگه ای مقابلم گذاشت….
_بخون و اگه اوکی بود امضا کن.
باشه ای گفتم و خودکار رو برداشتم و شروع کردم به خوندن و در آخر امضا کردم، شرایطش خوب بود. حقوقش هم که به نظر خوب میاد….
_بلند شو برگرد سرکارت، نیایش بهت طرح اولیه میده و تا آخر شی تکمیلشون کن، ازت سی تا میخوام.
چشم هام از این جدی شدن یهوییش گرد شد، که دوباره گفت:
_بلند شو دیگه چرا نشستی منو نگاه میکنی، بدو بلند شو……
با تشرس بلند شدم و به سالن برگشتم و پیش بقیه نشستم. نیایش طرح های اولیه رو داد و من با بدبختی با اون یدونه دست تکمیلشون کردم، هر لحظه عصبی تر میشدم، این دست کی قرار بود خوب بشه؟
تقریبا شب شده بود و همه داشتن میرفتن که کارمون تموم شد، کش و قوسی به کمرم دادم و از روی صندلی بلند شدم که رامین گفت:
_وایسا برسونمت.
این رو گفت و راهش رو به سمت دستشویی کج کرد، خمیازه ای کشیدم و حرفی نزدم، همون بهتر که من رو برسونه کی حوصله ی تاکسی گرفتن داره.
_بلند شو بریم، بدو که کار دارم……
بلند شدم و باهم خارج شدیم، وارد اتاقک آسانسور شدیم، چشمم به بسته شدن در بود که دست هاش دور صورتم قرار گرفت و لب هاش محکم به لب هام کوبیده شد….
چه تجاوزی؟ تجاوز هم باشه که خودم کیف میکنم باهاش، ذهنم رو از این افکار مالیخویایی پاک کردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم، تا رسیدنمون چیزی نگفت که بابتش خدارو عمیقا شکر کردم، با رسیدنمون خواستم بی حرف پیاده شم که دستش روی
رونم نشست و فشارش داد و آروم گفت:
_دستت که خوب شد، یه رابطه ی داغ باید داشته باشیم.
لبخند معذبی زدم و پیاده شدم، اینم دلش زیادی خوش بود.وارد
خونه شدم و در رو قفل کردم و کلیدهارم پشت در گذاشتم….

1 ❤️

2021-11-02 01:01:57 +0330 +0330

(قسمت32)

نمیدونم چه حسی بود که دوست نداشتم دیگه کسی بهم نزدیک بشه یا پیشنهادی چیزی بده، انگاری که واقعا میخواستم زندگیم و شیوه ی گذروندنش رو عوضش کنم.
با زنگ خوردن گوشیم، از جیبم درش اوردم، یکی از دخترای دانشگاه بود.
این مدت بالاکل فراموششون کرده بودم، تماس رو جواب دادم.
_الو…سلام زهرا چطوری؟ چه خبر.
_سلااام، عسل نامرد، بابا کجایی یه خبر نمیگیری؟
آهی کشیدم و جوابی ندادم که خودش ادامه داد.
_فردا امتحان داریم، مگه این که به این بهونه تو جواب گوشیت رو بدی، بعد امتحان میای بریم جایی؟
امتحان؟ دستم رو بلند کردم و کوبیدم تو فرق سرم، امتحان رو کجای دلم میذاشتم دیگه، لعنتی زیر لب گفتم و جوابش رو دادم.
_من هیچی برای امتحان نخوندم زهرا حتی کتاب یا جزوه هم ندارم، چه خاکی به سرم بریزم؟ افتادم تموم.
صدای خندش توی گوشم پیچید و عصبی ترم کرد، من امتحان داشتم و نه کتابی داشتم نه چیزی، الان هم که مثل خر خستم و خوابم میاد، شام هم نخوردم.
_حالا میای فردا بیرون بعد امتحان؟ نگران اونم نباش بهت تقلب میدیم دیگه…اصلا نگران نباش.
هوفی کردم و بعد یکم حرف زدن تماس رو قطع کردم و وارد آشپزخونه شدم، یخچال رو باز کردم و نوتلا رو ازش دراوردم. هنوز فکرم حول و حوش پیشنهاد رامین میچرخید، نمیتونستم این چیز رو باور کنم، من دستم شکسته و تو شرکتش کار میکنم، این چند روز خیلی سرد بود جز موقعی که تو آشپزخونه بودیم…اصلا دلیلش برای پیشنهاد چیه.شونه ای بالا انداختم، من که قرار نبود باهاش
بخوابم حتی اگه گرایشم من رو اذیت کنه…اصلا مهم نبود.
خودم رو روی تخت انداختم و به یاد روزهایی افتادم که وقتی تنهایی میترسیدم، امیر میومد پیشم، هیچ وقت رابطه نخواست ازم.
مقابل در دانشگاه منتظر زهرا ایستاده بودم،دیشب با هزارتا ضرب و زور مجبورش کردم از همه ی جزوه ها عکس بگیره و برام بفرسته و تا صبح مشغول درس خودن بودم.اخه نمیتونستم اعتماد کنم به این که بهم تقلبی برسونه خود زهرا بیشتر مواقع نمیخوند، با حس دستی روی شونم برگشتم عقب که با دیدن زهرا خندیدم و بغلش
کردم.
_عسل احمق دلم برات تنگ شده بود. زیر لب گفتم: _منم دلم برات تنگ شده بود عزیز دلم.
البته دروغ میگفتم، خود زهرا هم دروغ میگفت، اون میخواست کاری انجام بده و به من نیاز داشت و من می خواستم وقت بگذرونم، زندگیم خیلی حوصله سر برشده بود، من عادت به این همه آرامش
و سکوت نداشتم. وارد محوطه شدیم که با دیدن سامان، گل از گلم شکفت و بی
توجه به زهرا به سمتش رفتم.
_سلام سامی.
با شنیدن صدام روش رو برگردوند و با دیدنم خوش حال شد و چشم هاش برق زد، سامی از بچه های پرورشگاه بود که خیلی دوستش داشتم، خوش قلب بود و مهربون.
_عسل…وای دختر کجا بودی این مدت؟
یه شماره هم از خودت نداده بودی من حالتو بپرسم، دستت چی شده؟
نگاهش میخ دستم شد که ناراحت تکونش دادم و آهی کشیدم. _شکست…حالا برات میگم، خوبی؟
سرش رو تکون داد و دستش رو توی جیبش گذاشت و گوشیش رو دراورد.
_الان امتحان شروع میشه، شماره بده زودباش، خجالت بکش من عضوی از خونوادم.
خندیدم و شمارم رو بهش دادم و بعدش با سامان و زهرایی که از
سامی خوشش نمیومد وارد سالن امتحانات شدیم، تمام بچه هایی
که میشناختن اومدن سمتم و ابراز نگرانی کردن و من تازه متوجه
شدم که اون قدر توی دنیای خودم غرق شده بودم که حواسم به هیچ کس نبود.
کسایی که میتونستم باهاشون یکم شاد باشم و…
با ورود مراقب رشته ی افکارم قطع شد، برگه ها و که پخش کردن با استرس سوال هارو خوندم.
سخت بودن و من با مغز کوچیکم فکر میکردم با چندساعت خوندن این درس سخت، همش رو یاد میگیرم ولی زهی خیال باطل، با استرس با پام روی زمین ضرب گرفته بودم، این درس رو میوفتادم.
نفسی کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم کنم، اینجوری فقط وقتم تموم میشد، دوباره سوال هارو خوندم و از بینشون فقط سه تا تونستم جواب بدم، با حالت زاری وا رفتم، حوصله نداشتم دوباره یه درس رو بردارم…نگاهم چرخید و روی سامی ثابت شد، زیرچشمی نگاهی بهم کرد و برگش رو آروم به سمتم گرفت، چشم
هام رو ریز کردم و بعد به مراقب نگاه کردم.
با دیدن نگاهش روی من سر پایین انداختم و الکی ادای جواب دادن دراوردم، زیرچشمی به برگه ی سامی نگاه کردم و سعی کردم ببینم، یه چندتایی زدم ولی قیافم وا رفته بود، نمرم در حد قبولی بود فقط، یک هو مراقب روش رو برگردوند و سامی کل برگش رو جلوی صورتم گرفت و من خر کیف شده چندتا دیگه زدم، خب حالا میشد گفت راضی ام، لااقل میدونستم نمرم تقریبا خوب بود، با تموم شدن وقت امتحان از جام بلند شدم و رفتم بیرون، دم
کلاس منتظر ایستادم تا سامی بیاد و کلی بابت کمکش تشکر کنم، با اومدنش با هیجان گفتم:
_مرسی…خیلی خیلی مرسی، اصلا نمیتونستم تحمل کنم که بیوفتم.
خندید و بازوم رو کشید که گفتم: _دیوونه تو دانشگاهیم.
بازوم رو ول کرد و دست هاش رو توی جیبش گذاشت که دنبالش رفتم.
_دیدم قیافت وا رفت گفتم یه خیری برسونم، حالا چی شده درس نخوندی؟ از تو خیلی خیلی بعیده میدونی؟
سر تکون دادم و آهی کشیدم که سر خم کرد و دم گوشم گفت: _غمت نباشه بابا، من هستم.
مشتی به بازوش زدم که خودش رو کنار کشید و با صدای دخترونه ای گفت:
_دیوونه تو دانشگاهیم. پقی زدم زیر خنده که زهرا کنارمون قرار گرفت.
_تو عمرم امتحان به این آسونی نداده بودم، فکر نکنم کسی نمره کم بیاره، خیلی آسون بود.
لب هام رو به هم فشردم، در این حد آسون بود؟ پس لابد من زیادی تباه بودم که هیچیش رو نفهمیدم.
سامی با دیدن ناراحتیم گفت: _بیاید بریم بوفه، میخوام هات چاکلت بخرم برای بعضیا که غم
هاشون یادم بره.

1 ❤️

2021-11-02 02:38:28 +0330 +0330

(قسمت33)

لبخندی روی لبم نشست، بچه که بودیم هروقت ناراحت میشدم، میرفت از دفتر مدیر پرورشگاه شکلات میدزدید و بهم میداد…
توی بوفه نشستیم و از هر دری صحبت کردیم و من واقعا به این نتیجه رسیدم که اگه یکم دور و اطرافمو نگاه کنم میتونم آدم هایی رو ببینم که نگران منن و میتونم دوست هام باشم….
اون قدر توی اون کارام و امیر و پول غرق شده بودم که زندگی رو یادم رفته بود ولی الان.…
فهمیدم که چه اتفاقی داره برای من میوفته، من آدم های زیادی رو دارم که میتونن پشت من باشن، ادم هایی که نمیدیدمشون و شاید اگه یکم توجه میکردم و یکم از موضعم میومدم پایین میتونم
ببینمشون….
نمونش همین سامی که رابطه ام باهاش کم از رابطم با امیر نداره ولی تموم عمرم بهش بی توجهی کردم و اونم به خاطر حسی بود که قبلا بهش داشتم، حس دوست داشتنی که اونم متقابلا به من نشون داد و من به تنهایی بدون پرسیدن ازش تصمیم گرفتم این حس رو نادیده بگیرم.
_به چی فکر میکنی کاراگاه؟
چشمکی بهم زد که خندیدم و گفتم:
_تو فکر کن به بدبختیام.
همون موقع بود که زهرا از جاش بلند شد و با قیافه ی سرد و وارفته ای گفت:
_موفق باشید بچه ها من دارم میرم. و جدی جدی روش رو برگردوند و رفت، اینم گفته بودم که زهرا
روی سامی کراش بود؟
_فکر کنم زیادی بهش بی محلی کردم.
_خوبه خودتم میدونی….
دست هاش رو روی میز گذاشت و درحالی که بیرون رو نگاه میکرد گفت:
_آره من محل نذاشتن و یهو رفتن رو از یکی یاد گرفتم که تو این کار استاده….
داشت به من تیکه میپروند، موقعی که سامی حسش رو اعتراف کرد من توی اوج کثافت کاریم بودم، پیرمردا و پارتی و هزارتا مزخرف دیگه…
در نظرم سامی برای من خیلی کم اومد و پسش زدم، شاید اگه اون موقع قبولش میکردم هیچ وقت به این جایی که هستم نمیرسیدم.
_هنوزم نمیخوای دلیلت رو بگی؟
شونه ای بالا انداختم،سوال سختی رو پرسید.
_تو فکر کن حماقت یا هرچی که هست.
دستش رو پشت کمرم حس کردم.
_نمیشه الان حماقتت رو درست کنی؟
تلخ خندیدم، الانی که بیشتر تو قعر بدبختیم؟
بکارت ندارم و خونه ی مردی زندگی میکنم که فکر کردن من تو سرشه….
_نه سامی…الان من توی ته چاه افتادم و…یه جورایی تموم شده، به خاطر تصمیمات غلط و یهویی که.…
دستش رو روی دستم گذاشت……
_مهم نیست چیکار کردی، مهم اینه که آیا الان پشیمونی؟ از ته ته دلت پشیمونی؟ اگه به عقب برگردی بازم انجام میدی؟
با این حرفش به عقب برگشتم، به اولین روزی که امیر اومد دنبالم و باهم به پارتی رفتیم.…
یه مهمونی زیرزمینی…جفتمون بچه بودیم و تازه کنکور قبول شده بودیم، یادمه که اون شب قرار بود برای خوابگاه بریم ولی به جاش، وسایلمون رو یه جایی قایم کردیم و
رفتیم مهمونی. برخلاف تصورمون که یه پارتی برای هم سن و سالای خودمونه،
اون جا رنج های متفاوت سنی وجود داشت، پیر جوون و نوجوون…
همه نوع سن با همه نوع تیپ، یادمه که من گرخیده بودم اما امیر زود با فضا خودش رو وفق داد و پرید وسط دخترا و مشغول رقص شد، من به سمت بار رفتم.…یه نوشیدنی خواستم و چیزی که گیرم اومد، یه مشروب با درصد بالای الکل بود، سرفه کردم که دستی پشت کمرم قرار گرفت و نگاهم به سمت پیرمردی چرخید که با نگاه نافذش به منی که هنوز مانتوم رو هم درنیورده بودم نگاه کرد.
_خوبی عروسک؟
من اما خوب نبودم، سرم داشت گیج میرفت.…تاحالا نخورده بودم، یادمه منو به سمت یه اتاق برد و…
با تکون دستی جلوی صورتم پلک زدم که سامی گفت:_موافقی دیگه؟
گیج بهش نگاه کردم، موافق با چی؟
اصلا نشنیدم چی گفت ولی زشت بود بهش بگم بهت توجه نمیکردم ممکن بود ناراحت بشه، احتمالا از همون جمله هاش گفته باشه که پشیمونی و اینا پس سر تکون دادم. _خب پس اوکیه، پس فردا هم امتحان داری؟
با یادآوری این امتحان دست هام رو روی سرم کوبیدم، این یکی افتضاح سخت بود و درسته! من هیچ جزوه ای نداشتم.
_نه…هیچی بلد نیستم.
_برات از جزوه هام عکس میگیرم.
خب فکر نکنم جزوه بتونه کمک کنه چون اگه کمک میکرد من با
خوندن دیشب یه چیزی حالیم میشد.
_بیکاری بریم ناهار بزنیم؟ نگاهی به ساعت کردم، کم کم داشت دو میشد و من باید میرفتم
شرکت، قرارداد امضا کرده بودم و زشت بود بدقولی کنم….
_باید برم سرکار ولی خیلی دوست داشتم بیام.
_سرکار میری؟ به سلامتی کجا؟
یکم براش توضیح دادم که اصرار کرد من رو برسونه و من در آخر تسلیم شدم ولی از یه طرف هم نگرفتن تاکسی خوب بود……
جلوی در شرکت توقف کرد و به سمتم برگشت. _دستت رو کی باز میکنی؟
_هفتهی دیگه.
سری تکون داد که با خداحافظی پیاده شدم و اون با گفتن این که بعدا بهم زنگ میزنه رفت، بعد از رفتنش سری تکون دادم و وارد شرکت شدم، توی سالن نگهبان با دیدنم سر تکون داد که لبخندی
زدم، وارد آسانسور شدم و کلید طبقه رو فشردم.
مقابل در دفتر ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و دستگیره رو پایین دادم که با جمعیت دیروز مواجه شدم، نگاهم رو بینشون چرخوندم که با نیایش چشم تو چشم شدن، با دیدنم به سمتم اومد و آرنجم رو گرفت.
_خدارو شکر که اومدی، کارا عقب موندن.
تا آخر روز، همه به هم کمک میکردیم تا شو خوب پیش بره، شنیدم که هی روزش رو عوض میکردن و به خاطر همین کارا به هم میخورد.
_عسل، این رو ببین، به نظرت این کمربندش چطوری بخوره؟ خسته بودم و سرم و دستم به شدت درد میکرد ولی تموم نشدنی بود.
بالاخره ساعت ده شب همه چی تموم شد، بقیه رو نمیدونم ولی من خیلی خیلی خسته بودم پس بدون اتلاف وقت از دفتر بیرون زدم، از آژانس یه ماشین گرفتم و آدرس خونه رو دادم که رامین
رو دم در شرکت دیدم، با دیدنم به سمتم اومد….

2 ❤️

2021-11-03 00:03:56 +0330 +0330

(قسمت34)

_کجا داری میری؟
_دیگه نمیتونم کار کنم دستم خیلی درد گرفته.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف شرکت هلم داد که دستش رو پس زدم و ایستادم، اخمی حوالش کردم و گفتم:
_من میخوام برم خونه ممنون میشم اگه کاریم نداشته باشی.
_من میرسونمت یکم دیگه.
سر تکون دادم، چرا نمیفهمید که خیلی خسته بودم و تحمل یکم موندن دیگه رو نداشتم؟
_نمیتونم یکم دیگه بمونم از صبح بیدارم و خیلی خستم میتونی این رو بفهمی یا نه؟ ولم کن لطفا.
بعد هم روم رو برگردوندم که ماشینی جلوی پام ایستاد، سامی سرش رو از شیشه دراورد.
_سلام میتونم کمکتون کنم؟ با دیدنش خوشحال به سمتش رفتم و گفتم:
_البته که میتونی منو برسون خونه.
باشه ای گفت که در ماشینش رو خواستم باز کنم که…
_چطور میتونی با یه غریبه این وقت شب پاشی بری خونه؟ چقدر هم اصرار داری که نرسونمت پس بگو دنبال لقمه ی ناهارت بودی.
پوزخندی به خاطر حرفش زدم، عوضی چقدر زورش گرفته که باهاش خوابیدم چه تیکه هایی میپروند.
_سامی آشناست، از بچه های دانشگاهه، حالا هم خداحافظ رئیس.
_لقمه ی ناهار من به شما ربطی نداره رئیس، و جا داره بگم الان وقت شامه.
چشمکی بهش زدم و سوار ماشین سامی شدم، حرکت کرد که رامین با قیافه ی وا رفته بهمون زل زد، چه بهش برخورده بود بهش نداده بودم، خب دیگه نمیخوام این کار رو بکنم.…
توی تایم کاری خیلی به حرفای سامی فکر کردم من واقعا پشیمون بودم از اون همه سیاه بازی و الان میخواستم خودم رو عوض کنم.
یه شروع جدید که تو شرکت رامین رقم میخوره، اگر هم اخراج شدم یه جای دیگه پیدا میکنم، من اصلا ازش کار نخواستم خودش بهم داد……
_به چی فکر میکنی؟ اون رئیست بود؟ آهی کشیدم و به سامی نگاه کردم.
_هم رئیسم هم صاحب خونم. ابرویی بالا انداخت و فرمون رو چرخوند که نگاهم میخ رگای
دستش شد، لعنتیا چطوری از اینا دارن؟
_صاحب خونه نداشتی که، تا جایی که یادمه مال خودت بود. شونه ای بالا انداختم.
_اون سوخت، آتیش سوزی شد و من مجبور شدم یه خونه بگیرم.
ماشین رو کنار خیابون نگه داشت،کمربندش رو باز کرد و پیاده شد و رفت، متعجب به جای خالیش نگاه کردم و بعد سرم رو بالا گرفتم که تابلوی فست فود رو دیدم، رفته بود شام بگیره، وای من خیلی
گرسنم بود این رامین تا این موقع شب نگهمون میداره یه شامی هم بهمون بده….
بعد از ده دقیقه سامی با چندتا پاکت اومد، دوتاش رو روی پام گذاشت و ماشین رو روشن کرد.
_بحثمون چی بود؟ آها! خب تو میتونستی بیای خوابگاه بگیری، از بچه های پرورشگاهی قطعا بهت میدادن.
راست میگفت، بهش فکر کرده بودم ولی نمیدونم چرا انجامش ندادم، شاید چون بودن در اونجا من رو محدود میکرد و البته فراموش نکنیم که، من به محدودیت نیاز داشتم، یک محیطی که بتونه جلوی کارهای خودسرانه ی من رو بگیره و شاید اونجا برای
من مناسب تر باشه. _بهش فکر کرده بودم.
_این بهتر از زندگی کردن تو خونه ی رئیسیه که فکر کرده میتونه برات تعیین تکلیف کنه.
آره، رئیسی که اولش خشن باهام خوابیده بود و الان هم به دنبال اونه، ولی من اجازه نمیدم دیگه کسی بهم دست بزنه، بسه هرچقدر خودم رو کوچیک شمردم و هرچقدر اجازه داده بقیه با من بازی
کنن.
_بریم تو پارک بشینیم؟ یه سیب زمینی از پاکت برداشتم. _آره هوا خوبه، بشینیم اون جا یکم. باشه ای گفت و کنار پارک ایستاد. پیاده شدیم و به طرف آلاچیق رفتیم.
_آلاچیق نه…رو چمنا بیشتر حال میده.
جلوی چشم های متعجبم خودشو ول داد رو چمنا، به بدنش کش و قوسی داد و وقتی دید هنوز ایستادم، دستم رو کشید که کنارش قرار گرفتم.
_بخور.
غذام رو جلوم گذاشت و خودش گازی به چیزبرگرش زد، شونه ای بالا انداختم و چیزبرگر رو از پاکت دراوردم و گازی بهش زدم، از حس طعم خوبش ناله ای کرد، این واقعا خوب بود و روح رو جلا
میداد، عشق یعنی چیز برگر…
_هنوزم وقتی میخوریش چشم هاتو میبندی.
خندم گرفت، گاز دیگه ای بهش زدم که صدای گوشیم بلند شد، ساندویچم رو توی پاکتش گذاشتم و با دست سالمم گوشی رو از جیبم دراوردم.
شماره ی امیر بود، حرصی نفس کشیدم که سامی سرش رو توی گوشی کرد.
_عه این امیر خودمونه؟ بده باهاش حرف بزنم. دستش رو جلو اورد که عقب کشیدم، همین مونده بود امیر بفهمه من پیش سامی ام تا پروندم تکمیل شه، امیر از سامی متنفر بود.
_ولش کن، دعوا کردیم.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، بعد از خوردن غذامون و یکم حرف زدن منو به خونه رسوند و رفت، تموم مدت گوشیم توی جیبم میلرزید، معلوم نبود این امیر باز از جون من چی میخواست،
لعنت بهش.
گوشی رو دراوردم که با سیل تماس هاش و یه پیام مواجه شدم.
_اونا دنبالت میگردن، حواست باشه.
اخم هام رو توی هم کشیدم، کیا دنبالم بودن؟
خواستم جوابش رو بدم که در زده شد، روم رو به طرف در برگردوندم، دوباره زدن…
به طرفش رفتم که گوشی لرزید، سرم رو پایین اوردم، شماره ی رامین بود.
_در رو باز نکن، اصلا بازش نکن، برو تو تراس، بپر خونه همسایه، زود باش.
اخم هام توی هم رفت، این شوخی ای چیزی بود؟….

1 ❤️

2021-11-03 00:27:08 +0330 +0330

(قسمت35)

با ضربه ی محکمی که به در خورد، به خودم حرکت دادم و به سمت اتاق رفتم، خب برم خونه همسایه؟همون موقع سایه ای پشت در تراس دیدم و قالب تهی کردم، این دیگه کی بود؟ترسیده سرجام ایستاده بودم که صدای نامفهومی شنیدم، آروم به سمتش رفتم و پرده رو کنار زدم که فروزان رو دیدم، با استرس چیزی گفت،در رو
باز کردم که دستم رو گرفت. _زود باش بریم.
با کمکش از تراس رد شدم، در خونه محکم کوبیده شد، بعد این که رد شدیم فروزان در تراس رو بست.
_حالا برو تو تراس خودمون. نگاهی به فاصله ی بینشون انداختم و از ترس نفسم گرفت، دست
من آسیب دیده بود.
برام سخت بود پریدن ولی به هر زوری که بود پریدم، توی تراس پر از گلدونش ایستادم و نفس نفس زدم، یکم برام سخت بود با این دست، پشتبندم فروزان اومد و دستم رو داخل خونه کشید.
_برو تو اون اتاق بخواب تا من بیام. سوال های زیادی توی سرم میچرخید ولی اون جوری بهم گفته
بود برو که یعنی چیزی نپرس.
_میشه چندتا سوال…
_نه من چیزی نمیدونم، دشمنی چیزی داری؟
شونه بالا انداختم و رفتم تو اتاقی که گفته بود، روی تخت خودم رو پرت کردم و به این فکر کردم کی میتونه باشه و اصلا به فروزان چه گوشیم توی جیب لرزید، درش اوردم و جواب دادم.
_الو، رامین این جا چه خبره کیا دنبال منن من نمیفهمم. صدای نفس کشیدن کلافش اومد و بعد گفت:
_هیچی چیزی نیست نگران نباش، صابر و اینان و من بهت گفتم بری که خیالم راحت باشه یه وقت نخوان کاری کنن.
اخم هام رو توی هم کشیدم صابر اینا دیگه از کجا فهمیدن من
کجام، نکنه رامین بهشون گفته، چون فقط اون میدونه من اینجام
ولی چرا باید ادرس خونه خودشو بده و بعد منو فراری بده؟
_رامین، آدرس تورو از کجا اوردن اخه، خودت بهشون گفتی؟ سکوتی ایجاد شد و بعد با لحن تمسخر آمیز گفت:
_آره من آدرس خودمو میدم بعد به تو میگم بری کصخلم مگه؟همون جا بمون تا بگم.
_چرا برات مهمه که پیدام کنن و اصلا چرا باید بیان، من کاری نکردم فقط چیزی رو گفتم که خودشون هم میدونن، پس راستش رو بگو.
_یه چیزی پیش توئه.
اخم کردم وکلافه و خسته روی تخت خوابیدم، کاش میشد چشم هام رو ببندم و بخوایم ولی حیف که استرس داشتم، تا ساعتی بعد بیدار موندم ولی دیگه نتونستم تحمل کنم و خوابیدم، خوابی که
همش کابوس بود و اصلا بهم نچسبید.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم، فروزان بود که تکونم میداد.
_بیدار شو، رامین اومده.
با مغزی که هنوز هنگ کرده بود از روی تخت بلند شدم و همراه با فروزان به سالن رفتیم که رامین رو پر استرس و خشمگین دیدم
با دیدن من به سمتم اومد و بازوم رو محکم گرفت، تکونی بهم داد و با عصبانیت گفت:
_چی پیشت داری که اینقدر دنبالشه؟
بازوم رو از دستش کشیدم و گفتم:
_من چیزی ندارم،الکی داره میگه صابر که منو گیر بندازه چون رابطه اشون رو لو دادم، حالا هم نمیدونم مشکلشون چیه، برن تری سامشون رو بزنن.
پلک هاش رو روی هم فشار داد.
_چیزی که پیشته رو بهم بده عسل.
محال بود بهش بدم، اره من یه چیزی داشتم ولی نمیدادمش.
_چیزی ندارم.
نگاهش تو چشمام قفل شد، عمیق و دقیق بهم زل زده بود جوری که با چشماش میخواست بگه من همه چیز رو میدونم و تو داری دروغ میگی ولی من از موضع پایین نمیومدم.
_همین که نمیپرسی چیه، همین مهر گناهکار بودن توئه، میفهمی که چی میگم؟
لبخندی زدم و پسش زدم، زیادی داشت چرت و پرت میگفت، خودش هم نمیدونست من چی برداشتم و میخواست یه دستی بهم بزنه ولی زرشک هیچکی نمیتونست به من یه دستی بزنه.
_من چیزی ندارم، حالا میخوای باور کن میخوای نکن اصلا برام مهم نیست، حالا هم میخوام برم خونه.
در خونه ی فروزان رو باز کردم و به طرف خونه خودم رفتم، دست توی جیبم کردم و کلید رو دراوردم ولی توی قفل نرفت.
_دیشب قفل رو شکوندن، بیا این کلیدای جدید.
دسته کلید توی دستش رو ازش گرفتم و کلید رو توی قفل چرخوندم که در باز شد, مهلت ندادم که بخواد بیاد داخل و در رو محکم بستم،.
به طرف اتاق رفتم و کوله پشتیم رو دراوردم، دست توی جیب کناریش بردم و چیزی که برداشته بودم رو نگاه کردم، یه انگشتر، خب این چه چیز خاصی داشت که اومدن دنبالش؟
شونه بالا انداختم، کلا خونوادگی با انگشتر ارتباط خاصی دارن مثل همونی که به خاطرش مهتاب و کیان رفتن مهمونی و من بدبخت رو خواستن بخوابونن.
نگاه دیگه ای بهش انداختم، فک کنم وقتش بود بفروشمش و خلاص شم ولی برای این کار به کمک احتیاج داشتم چون تنهایی نمیتونستم.
گوشیم رو برداشتم و شماره ی سامی رو گرفتم، اون احتمالا بتونه کمکم کنه، با سومین بوق جواب داد.
_سلام، چطوری بانو؟
_سلام، خوبی؟ سامی کجایی الان؟
_خونه، چیزی شده؟
از روی زمین بلند شدم و کیفم رو داخل هل دادم، عجیبه که نیومدن وسایلم رو بگردن.
_میتونی بیای منو ببری تا یه جایی؟
_آره میتونم، آماده شو یکم دیگه میرسم.
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، درحال لباس پوشیدن بودم که در زده شد ولی برخلاف بارهای پیش این بار ترسیدم، ترسیدم که صابر باشه…البته اون بلایی سر من نمیورد ولی خب…
آروم به طرف در رفتم و نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم که رامین رو دیدم.
_بله! دستش رو جلوم دراز کرد و گفت:
_چیزی که داری یک میراث خانوادگیه و ازت خواهش میکنم که برش گردونی، برای صابر اون چیز خیلی مهمه…

1 ❤️

2021-11-03 21:14:05 +0330 +0330

(قسمت36)

به چارچوب در تکیه دادم و شونه ای بالا انداختم. _خب به من چه که مهمه، من چیزی ندارم این صد دفعه.
بازوم رو گرفت و بهم نزدیک شد، توی چشم هام خیلی عمیق زل زد و توی صورتم غرید.
_داری عسل من میدونم که داری پس سعی نکن انکار کنی که فقط به ضرر خودته.
بازوم رو از میون دستش کشیدم و با خشم توی صورتش تقریبا داد زدم.
_به تو هیچ ربطی نداره که من اون انگشت…
به سرعت حرفم رو قطع کردم ولی لو داده بودم و کاریش نمیشه کرد، پام رو به زمین کوبیدم که نیشخندی روی لبش نشست و دستش رو مقابلم گرفت.
_بدش بهم، زودباش دختر خوب، تو میتونی، بار بعدی هم دروغ نگو.
غرغری کردم و از توی جیبم درش اوردم و بهش دادمش ولی چشمم رو گرفته بود، دوست داشتم بفروشمش و با پولش برم نصف رستورانارو بگردم و فقط غذا بخورم،شهربازی برم و خلاصه چون پول صابر بود همه رو خرج کنم و یه آب خنک هم روش بخورم
ولی حیف که نقشه ام به بنبست خورد.
_کجا میخوای بری به سلامتی؟
تکمیل شد، حالا به سامی بگم زنگ زدم منو کجا ببری؟
هعی خدا، یه بار خواستیم یه خلافی بکنیم که این هم نشد، مصبت رو شکر.
_هیچ جا بهت ربطی نداره، کاری به من نداشته باش. خواستم در رو روش ببندم که پاش رو میون در گذاشت و اومد
داخل، نگاهش رو دور خونه چرخوند و بعد دست زیرچونم گذاشت.
_پول میخوای که اینو برداشتی؟
دستش رو پس زدم و گفتم:
_نه پول نمیخوام، برای انتقام بود چون میدونستم صابر چقدر این
رو دوست داره ولی توقع نداشتم در خونه رو به خاطرش بشکونه.
_خب حالا یاد میگیری از کسی چیزی برنداری، حالا هم برو جایی که کار داری و سر وقت هم بیا سرکار.
باشه ای گفتم و رفت.
تقریبا یک هفته ی بعد زندگیم خیلی آروم گذشت، آتل دستم رو باز کردم و از این بابت خوش حال بودم، با سامی هرازگاهی بیرون میرفتیم و برخورد چندانی هم با رامین نداشتم، مثل این که درگیر
پروژه ی جدیدی شده که البته نبودنش به نفعم بود.
تصمیم گرفته بودم از خونه برم، دنبال کاراش هم بودم و از شانس قشنگم توی خوابگاه جا بود، نمیخواستم آدمای گذشته رو توی زندگیم داشته باشم.
البته رامین رو فاکتور میگیرم چون رئیس کارمه ولی خب…
_عسل، بیا این طرح رو تموم کن که فردا نیای دیگه، بعدش هم
آخر هفتس خوش بگذرون….
کنار نیایش ایستادم و مشغول طرح زدن شدم، نمیگفت هم فردا نمیومدم چون قرار بود با بچه ها یعنی سامی و زهرا و طناز و چندتا دیگه بریم شمال!
_راستی کجایی آخر هفته؟ هستی بریم بیرون؟ نگاهی بهش انداختم و در حالی که طرح رو تموم میکردم گفتم: _نه عزیزم داریم با بچه های دانشگاه میریم شمال.
مغموم سر تکون داد و فکری به سرم زد، بهشون میگفتن بیان باهامون؟ یا زشت بود؟ اول باید از سامی میپرسیدم، گوشیم رو از توی جیبم دراوردم و بهش زنگ زدم که با دومین بوق جواب داد.
_جانم عسل، خوبی؟
جدیدا وقتی بهم میگفت جانم یه حس عجیبی بهم دست میداد.
_میشه چند نفر رو دعوت کنم باهامون بیان؟
_نه عزیزم مشکلی نیست فقط تایم حرکت فردا صبحه، اگه خواستن بیان که هممون سر میدون جمع شیم.
باشه ای گفتم و قطع شدم، نیایش رفته بود آبدار خونه، به اون جا رفتم که در حال چای خوردن دیدمش.
_نیایش. به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد که گفتم: _میخواید فردا باهامون بیاید شمال؟ دور هم باشیم.
نیشش باز شد و قبول کرد، محل ملاقات رو بهش گفتم و بعد برداشتن کیفم از شرکت بیرون زدم، تصمیم گرفتم قبل رفتن به خونه چندتا چیز بخرم.وارد فروشگاه شدم، خب یه چندتا پیراهن مردونه نیازم بود، وارد مغاذه ی لباس مردونه فروشی شدم و چندتا
پیراهن برداشتم ولی با دیدن قیمتشون مغزم سوت کشید.
آهی کشیدم و خساست رو کنار گذاشتم و خرید مفصلی انجام دادم و بعدش برگشتم خونه، مستقیم خودم رو توی حموم انداختم، گرم بود !
از حموم که بیرون اومدم، رامین رو نشسته روی تخت دیدم و حوله رو محکم گرفتم تا نیوفته، نگاه خمارش به سرتاپام دوخته شد و بلند شد و به طرفم اومد که قدمی به عقب برگشتم.
_بالاخره دستت خوب شد و من گیرت انداختم. مقابلم ایستاد، نگاهم رو به چشم هاش دوختم و دهن باز کردم
چیزی بگم که دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: _هیس، چیزی نگو، بذار کارمونو شروع کنیم وقت برای حرف زدن
زیاده. سرش رو نزدیک اورد منو ببوسه که ازش فاصله گرفتم.
_من نمیخوام دیگه اون کار رو انجام بدم، لطفا منو تحت فشار نذار.
نگاه ناباورش رو بهم دوخت و قدمی به عقب رفت که از فرصت استفاده کردم و خودم رو توی حموم پرت کردم و در رو قفل کردم تا نیاد داخل.
_عسل باز کن درو این مسخره بازیا چیه قرار بود بعد باز کردن دستت باهم سکس کنیم الان دلیل این رفتاراتو نمیفهمم.
به سرعت لباس های کثیفم رو از توی سبد لباسا برداشتم و تنم کردم، درسته کثیف بودن اما اهمیتی نداشت.
_من نمیخوام دیگه کسی بهم دست بزنه رامین، به اندازه ی کافی…
با مشتی که به در خورد جیغی کشیدم و دستم روی قفسه ی سینم چنگ شد.
_چی شد به این نتیجه رسیدی؟ یهو فاز آدمیت بردت داشت. در رو باز کردم و جلو رفتم، انگشت اشارم رو روی سینش گذاشتم
و گفتم: _پس به نفعته دور و برم میرم، هم مستاجر خوبی ام هم کارمند
خوب. لبش رو زیر دندونش کشید….

1 ❤️

2021-11-04 01:40:59 +0330 +0330

(قسمت37)

_کاش این کارمند خوب یه فکری هم به حال کمر پر رئیسش بکنه.
نیشخندی زدم و گفتم: _برای این کار آدم زیاد هست فقط باید یکم پول بدی تا حل بشه،
حالا هم برو.
فکش رو به هو فشرد و از اتاق بیرون رفت بیرون و بعد صدای کوبیده شدن در اومد.
شونه ای بالا انداختم و مشغول شونه کردن موهام بودم که گوشیم زنگ خورد.
دادم بهش حالا با کی میخواد دردودل کنه.
خیلی پرو بود که فکر میکرد بهش میدم، ولی از یه طرف دلم براش سوخت، عادت داشت موقع ناراحتی بیاد پیش من حرف بزنه و من محل ندم.گوشیم رو برداشتم که اسم سامی رو روی صفحه
دیدم و جواب دادم. _جانم سامی؟
روی بلندگو گذاشتمش و بعد به سمت کمد رفتم تا لباس تمیزی بردارم.
_خواستم بگم برای فردا همه چی اوکیه؟
چیزی نیاز نداری الان که بیرونم برات بخرم؟
خواستم لباسم رو دربیارم ولی برای یه لحظه به ذهم این خطور کرد که ممکن بود رامین هنوز توی خونه باشه پس لباس رو ول کردم.
_نه چیزی نیاز ندارم، قبل اومدن به خونه یه سری به فروشگاه زدم و چیزایی که نیاز داشتم رو خریدم.
_زود بخواب فردا خسته نباشی.
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، از اتاق بیرون رفتم و نگاهم رو چرخوندم ولی ندیدمش، شونه ای بالا انداختم و در خونه رو قفل کردم و خواستم برگردم بخوابم که نگاهم به بوفه قفل شد، لبم رو زیر دندون کشیدم و به سمتش رفتم، درش رو باز کردم و نگاه اجمالی به شیشه مشروبای داخلش انداختم، نیشخندی زدم و یکی رو برداشتم.
_این میتونه توی شمال حال خوبی بهمون بده. یکی دیگه هم برداشتم و ته کیفم انداختمش، امیدوارم مارو وسط راه خفت نکنن.
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
صبح با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم، دستم رو دراز کردم و از روی میز برش داشتم و به صفحه نگاه کردم، سامی بود، غلتی زدم و تماس روجواب دادم.
_الو…بیدارم سامی.
_آره از صدات معلومه، بدو من دارم میرسم دم خونت، قبل این که بریم پیش بقیه سر راه صبحونه بخوریم. بلند شدم و در حالی که پهلوم رو میخاریدم به سمت دستشویی
رفتم.
_بیا بالا، همین جا یه چیزی بخوریم.
_باشه.
آبی به دست و صورتم زدم و بعد به سالن رفتم، پنیر، گردو، کره و مربا رو روی میز گذاشتم، کتری رو روی گاز گذاشتم و داشتم روی نون تستم شکلات میمالیدم که تقه ای به در خورد.
_بیا داخل. در باز شد و سامی اومد داخل، با دیدنم لبخند پررنگی زد و در رو
بست.
_تو که حتی آماده هم نیستی، خوبه بهت زنگ زدم.
پشت میز نشستم و گازی به نون توی دستم زدم که اون هم برا خودش لقمه گرفت، با جوش اومدن آب کتری چایی دم کردم و بعد به اتاق رفتم تا آماده شم.
شلوار قد نود و بلوز کوتاه سفید و روش یکی از پیرهن مردونه ها… شال مشکیم رو هم انداختم روی سرم و ساک کوچیکم رو با کوله
پشتیم برداشتم.
کنار در گذاشتمشون که همون موقع سامی از پشت میز بلند شد و شروع به گذاشتن وسایل صبحونه توی یخچال کرد،ظرفارو توی سینک انداخت و بعد به سمتم اومد.
_بریم. از خونه بیرون زدیم و بعد از گذاشتن وسایلم توی ماشین، حرکت
کردیم. _اول باید برم دنبال زهرا و بعد بریم سر میدون.
_خب چرا از همون اول نرفتی دنبالش؟ خونشون که نزدیک شماست.
لبخندی زد و گفت:
_چون میخواستم باهات صبحونه بخورم، میدونی که زهرا یکم عجیب منو نگاه میکنه و من فهمیدم که بهم علاقه داره و خب این با حسی که من بهت دارم جور درنمیاد.
از این که علاقش به من رو اینجوری بیان میکرد حقیقتش برای
بار اول توی زندگیم خجالت کشیدم، بعضی وقتا با خودم میگم اگه
از همون اول به جای انتخاب کردن امیر برای شغل یا هرچیزی سامی رو انتخاب میکردم بهتر بود.
امیری که دیگه حتی خبری ازش نبود و البته این رو میدونم که خودم بهش گفتم برو و ته دلم دوست داشتم یه پیام کوچیک بهم بده.
_رفتی تو فکر؟ لپاشو…حالا نمیخواد خجالت بکشی، همین که مثل یه دوست پیشمی خودش برای من کلیه.
لبخندی زدم و گفتم: _زهرا فاز برداشته بابا هرماه کراش عوض میکنه ولی نمیدونم چرا
دست میذاره رو پسرایی که سلیقشون نیست.
بطری آب کوچیک رو که دستم بود گرفت و سر کشید.
_چون که اخلاق خوبی نداره، یکی رو میخواد که همش بهش دستور بده و اون هم با دستوراش موافقت کنه،خب پسرا که قبول نمیکنن، اینم در نظر بگیر که چادریه و ممکنه خیلی عقاید سفتی
داشته باشه.
اخم کردم.
_مثلا چی؟ چه ربطی به چادر داره. آفتابگیر رو پایین زد و موهاش رو مرتب کرد.
_ببین اشتباه برداشت نکن، یادته رو اون پسره یاشار کراش زد، خب اون همش تو سک و سینه دختراس، مثلا با زهرا دوست شه میتونه تحمل کنه و بهش دست نزنه؟
خب این رو راست میگفت، زهرا دقیقا روی کسایی کراش میزد که هیچ وجه اشتراکی باهاشون نداشت و فقط باعث کوچیک شدن خودش میشد چون اونقدر ضایع بود که همه کراشش رو
میفهمیدن. لبخندی روی لبم نشست.
_سامی یادته اون پسر خپله که عاشق زهرا شده بود؟ با این حرفم زد زیر خنده و فرمون رو چرخوند.
_کامل نمیدونم قضیه رو.……

1 ❤️

2021-11-04 03:34:09 +0330 +0330

(قسمت38)

فقط اخراش_زهرا روی یکی از پسرا کراش زده بود، یه پسر بد و بداخلاق و خیلی دور و برش بود که همون موقع ها، یه پسر خپل عاشقش شد و هر روز میوفتاد دنبالش، زهرا هم از ترس این که کراشس
فکر بدی درموردش نکنه از این فاصله میگرفت. خندید و گفت: _حالا کراشش اصلا بهش محل میداد؟ سرم رو بالا انداختم.
_اصلا به تخمش هم نبود، خلاصه یه روز زهرا بد زد تو برجک پسر خپله و کلی حرف بهش زد که همون موقع کراشش اومد و زهرارو دعوا کرد.
با یادآوری اون روز خندم گرفت، کار خوبی نبود که به ضایع شدن دوستم بخندم ولی خب واقعا خنده دار بود.
_جالبه، دختر خوبیه فقط انتخاب های خیلی غلطی داره.
سرم رو به معنای موافقت تکون دادم، زهرا بود دیگه، اگه انتخاب های اشتباهی انجام نمیداد که زهرا نبود.دم خونشون پارک کرد که همون موقع در باز شد و زهرا با چادرش اومد که قیافم وا رفت.
مسافرت و چادر؟ یا خدا.
ساکش رو اورد و روی صندلی عقب گذاشت و خودش هم نشست، طبق معمول صدتا لایه لباس تنش بود و چادر، چقدر از افراط بدم میومد.
_سلام بچه ها حالتون چطوره؟
_من خوبم تو خوبی؟
سوالم رو بیجواب گذاشت و احوال پرسی سامی رو جواب داد، هرازگاهی نگاهش رو روی صندلی جلو که نشسته بودم نگاه می کرد و باعث میشد اعصاب من گند بخوره توش.
گوشیم زنگ خورد، نیایش بود. _الو جانم نیا؟
_عسل ما رسیدیم، منتظرتونیم.
_ماهم نزدیکیم.
وقتی به میدون رسیدیم پیاده شدم و نیایش رو بغل کردم، همراهش دوتا پسر و یه دختر دیگه بود، سلام کردیم و این بار که به ماشین برگشتم گفتم:
_زهرا برو جلو بشین من اینجا میخوام دراز بکشم خستمه.
با پیاده شدنش پوزخندی زدم، از خدا خواسته، حالا خوبه نه با سکس موافقه نه با بوسی قراری…خب پس طرف برای چیت باهات باشه؟
البته سامی از اون مدل پسرای هول نبود که برای سکس با کسی باشه ولی خب در جایگاه خودش باز هم توقع بغل یا یکم لاس زدن رو داشت، البته من نمیدونم که.…
شاید هم زهرا از این جور کارا خوشش بیاد و نشون نمیده، اخه مگه میشه روی بدترین پسر دانشگاه کراش بزنی، پسری که همه رو توی تختش میکشونه و خودت مخالف این جور چیزا باشی؟
_عسل خوابیدی؟
چشم هام رو باز کردم و نشستم، کی خوابم برده بود؟ اه نکنه سامی و زهرا حرفای مهمی زدن و من نشنیدم؟ ای خدا خفت کنه عسل!
_بیدار شدم، خب چی شده بگید؟
سامی از آیینه جلو نگاه خندونی بهم انداخت و گفت:
_هیچی نشده فقط این که داریم میرسیم.
با این حرفش چشم ها گرد، شد، لعنتی همه ی راه رو خواب بودم و لذت نگاه کردم به جاده رو از دست دادم.
_آخه چرا بیدارم نکردین؟ این رو با حالت ناله گفتم که زهرا به عقب برگشت و با صورتی
خوشحال و خونسرد گفت:
_آخه دیدیم خیلی غرق خواب شدی، ماهم حرف زدیم.
دندونام رو روی هم فشار دادم، من آدم حسودی نبودم که بخوام از حرف زدنشون ناراحت بشم چون حس سامی رو به خودم میدونستم ولی از این که زهرا برای من سیس قهرمانی بگیره بدم
اومد.
ماشین بعد دقایقی جلوی در بزرگی ایستاد، سرم رو از شیشه بیرون بردم و نگاه کردم، یه ویلای بزرگ و خوشکلی که مال پدربزرگ سامی بود، پدربزرگ خونی هم که نه.…
سامی رو توی بچگی یکی از فامیلای رئیس پرورشگاه به سرپرستی گرفت ولی سامی همیشه میومد پیشمون و حتی توی خوابگاه هم هستش، برای این که معتقده خونواده ی اصلیش ماییم، البته این
که چطوری توی خوابگاه اتاق داره رو هنوز هم نمیدونم. در رو باز کردم و پیاده شدم که دوتا ماشین نیایش اینا هم پشت
ماشین سامی ایستادن و بعد دونه دونه رفتن داخل. پشت سرشون وارد حیاط بزرگ و استخر دار ویلا شدم و نفسی
کشیدم، درخت های بزرگ و سبز و کلی گل های رنگی رنگی. مثل بچه ای بودم که تمام وجودم ذوق بود.
_عسل بیا وسایلت رو ببر داخل.
با حرف زهرا به خودم اومدم و به سمت ماشین رفتم و البته یه نگاه اجمالی هم انداختم.
نیایش و یه دختری که با خودمون توی شرکت بود ولی اسمش رو یادم رفته بود چون تایمش با ما فرق میکرد.
سپهر یکی از طراح ها و پسری که نمیشناختم.
_بده من ببرم داخل.
قبل این که حرفی بزنم سامی ساک رو از دستم گرفت و رفت داخل، نگاهم سمت زهرا کشیده شد که چمدون کوچیکش رو به زور میکشید، لعنتی اون که خیلی کوچیکه، به طرفش رفتم.
_بده من برات میارم.
_سامی مال تورو نبرده که تو به من کمک کنی، لازم نیست، برو
داخل.
نیشخندی زدم، لازم نبود و داشت کلی ادا در میورد، حالا خوبه سنگ نذاشته توش، وارد ویلا شدم و با دیدن داخلش ذوق کردم، دکور سفید با کلی تابلو و گلدون های رنگارنگ، خیلی قشنگ بود.
_دخترا اتاق هاتون طبقه ی بالاس، پسرا پایین.
از پله ها بالا رفتم، بالا هم تقریبا یه سالن جداگونه و خوشکلی داشت، شونه ای بالا انداختم و در اولین اتاق رو باز کردم، واردش شدم.
دکور آبی صورتی داشت، تخت تک نفره با دیوار سرتاسری شیشه، خیلی قشنگ بود.
کمد دیواری رو باز کردم و کوله پشتیم زو داخلش گذاشتم که تقه ای به در خورد.
_بفرمایید. در باز شد و سامی اومد داخل، ساکم رو کنار پام گذاشت و لبخندی
زد و گفت:
_این جارو دوست داری؟
_آره خیلی خوشکله.
دست هاش رو از هم باز کرد و با لحن شیطونی گفت:
_حالا که آوردمت یه جای خوشکل که دوسش داری یه بغل بهم نمیدی بانو؟….

1 ❤️

2021-11-04 03:41:11 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
داداش یه هفته طول میکشه بخونم خوندم نظرمو میگم ولی خب دستت درد نکنه زحمت کشیدی

1 ❤️

2021-11-05 00:47:10 +0330 +0330

(قسمت39)

لب گزیدم و با قدم هایی آروم به سمتش رفتم، دست هاش رو دورم پیچید، سرم روی سینش نشست و ناخودآگاه تنم لرزید، هر لحظه منتظر این بودم که دستش روی باسنم بشینه یا شونه ی لختم رو ببوسه یا کلا حرکتی بزنه ولی فقط بغلم کرده بود.
_تو خیلی خوبی عسل، مراقب خوبیت باش
سرم رو بیشتر به سینش چسبوندم، چرا از قبل ندیده بودمش؟
چرا بهش توجه نکرده بودم، اون موقع خیلی از کارهارا رو نمیکردم…
به قول خودش پاک میموندم نه دختری که بکارت نداره با سابقه ی دزدی.!
_فردا صبح من و تو تنهایی، میریم کله پاچه میزنیم، یادمه که دوست داشتی. خندیدم و ازش جدا شدم، داشت تیکه میپروند، من از کله پاچه
متنفر بودم.
_باشه بریم، ممنون که یادت بود.
این حرف رو با شیطنت گفتم که خونسرد باشه ای گفت و رفت، ریز خندیدم، اون قطعا من رو نمیبرد اون جا!
لباس هام رو توی کمد چیدم و شلوار تنگم رو عوض کردم.
بعد از تعویض لباس هام برگشتم پایین تا چیزی برای ناهار آماده کنم که زهرارو توی آشپزخونه درحال تحرک دیدم، قابلمه ای روی گاز بود و داشت مرغ سیخ میزد، حقیقتش از تعجب پشمام ریخت،
زهرا اصلا اهل این کارا نبود… _کمک لازم ندارم، مرسی که اومدی.
خب فهمیده بود که برای کمک اومدم ولی از اونجایی که من سلطان ضدحال زدنم گفتم:
_من برای کمک نیومدم، اومدم بهت بگم روی مرغا کره بریزی خوشمزه تر میشن.
چشم هاش از تیکه ای که پروندم گرد شدن، بدبخت فکر نمیکرد همچین حرفی بهش زدم.
_نظرم عوض شد کمک لازمم.
شونه ای بالا انداختم و کاری نکردم، خودش گفت کمک لازم ندارم و این که تنهایی غذا درست کردنش به دلبری و خود شیرینیش کمک میکنه.
_من کمکت کنم نقشه هات خراب میشنا، از همین الان بهت میگم بعدا نگی نامردم.
_چه نقشه هایی درمورد چی حرف میزنی؟
آروم خندیدم و پشت سرش قرار گرفتم، شونه هاش رو بین دستام فشردم و با عشوه گفتم: _این که میخوای تو دل برو باشی.
سیخ توی دستش رو پرت کرد و به سمتم برگشت، چشم های عاری از آرایشش رو بهم دوخت و انگشتش رو به طرفم دراز کرد.
_تو دیگه به من تیکه نپرون عسل که خودم میدونم دارم چیکار میکنم، ناهار درست میکنم مهمونای خودت بخورن، شرمنده نشی و اینه رفتارت؟
دوست داشتم قهقهه بزنم، این حرف ها رو باید به یکی میزد که نشناستش.
_اره راست میگی، من عذر میخوام اگه ناراحت شدی، فقط شوخی کردم اخه.
اهمیتی به حرفم نداد که از آشپزخونه بیرون زدم همون موقع در اتاقی باز شد و نیایش و سپهر ازش بیرون اومدن.
_سلام حالتون چطوره؟
با خوش رویی جوابم رو دادن که روی مبل نشستیم و همون موقع
نگاه نیایش بهش افتاد.
_کمکت کنم؟
زهرا لبخندی بهش زد و گفت:
_نه عزیزم تموم شد فقط کباب کردن مونده که اونو به سامی گفتم آمادش کنه.
نیایش سری تکون داد و بعد شروع کرد درمورد یکی از طرح ها
صحبت کردم و کم کم سپهر که اومد بین حرف هامون، درمورد کار صحبت میکردیم که با شنیدن صدای آخ زهرا سرم رو چرخوندم سمتش.
سامی هم همون جا بود _یکم دقت کردم و با دیدن قرمزی روی دست زهرا، چشم هام
گشاد شد و به سمتش رفتم.
_ببینم دستت رو!!
اما اون اخم کرد و دستش رو کشید که یکه خورده نگاهش کردم، توقع نداشتم اینقدر بخواد دشمنی کنه اون هم به خاطر پسری که بهش علاقه نداره، پس قدم به عقب برداشتم و ناراحت از آشپزخونه بیرون زدم، سامی رو که انتظار داشتم به سمتش بدوه رو روی مبل
نشسته دیدم که خونسرد سیب میخورد.
_نمیخوای بلند شی دستش رو ببینی؟
شونه ای بالا انداخت.
_یه زخم کوچیکه، توی اون کابیت جعبه ی کمک های اولیه هست
میتونه درش بیاره و انگشتش رو چسب بزنه.
نفس کلافه ای کشیدم، زهرا با شنیدن این حرف های سامی اشک توی چشم هاش نشست و من برای اولین بار دیدم که به خاطر یکی گریه میکنه، قلبم فشرده شد.
از روی مبل بلند شدم و به طرف اتاق رفتم، خودم رو روی تخت انداختم و تا ساعت ها بیرون نرفتم، یعنی در این جد دوستش داشت؟
نکنه من با بودنم بینشون باعث شدم شانس زهرا برای بودن با سامی از بین بره؟
تقهای به در خورد و پشت بندش سامی اومد داخل، دست هاش رو پشت سرش قفل کرد و گفت:
_چرا نیومدی پایین؟ وقتش بود سامی یه چیزایی بفهمه، پس نشستم و به کنار خودم
اشاره کردم که نشست.
_ببین سامی، حست رو به خودم میدونم ولی باید یه چیزایی رو بهت بگم.
سرش رو تکون داد که نفس عمیقی کشیدم، خب از کجا شروع کنم؟
_من…من باکره نیستم.
این رو که گفتم، با استرس خیره ی صورتش شدم، من با این کارم میخواستم ازم بکنه و بره تا فرصتی برای زهرا باشه ولی اون بی.تفاوت نگاهم کرد.
_خب که چی؟
البته ممنونم که بهم گفتی ولی چرا استرسش رو داشتی؟
نفسی گرفتم.
_ببین ما درمورد رابطه باهم حرف زدیم و نباید چیزی مخفی بمونه
و فکر نکنم تو با باکره نبودنم بتونی کنار بیای.
دستم رو گرفت.
_از این که قبلا با کسی بودی پشیمونی؟
اشک چشم هام رو پر کرد، بیشتر ازهر چیزی پشیمون بودم، اشکی
روی گونم ریخت و سرم رو تکون دادم که از کنارم بلند شد.
_به عنوان یه دوست قضاوتت نمیکنم ولی به عنوان کسی که دوست داره باهات باشه باید فکر کنم.
سرم رو تکون دادم که از اتاق رفت و نفس من به سختی بیرون اومد، من راه رو برای زهرا باز کردم ولی قلب خودم درد گرفته بود، حق سامی این نبود که با کسی به نجسی من باشه…
زهرا هم هرچیزی که باشه لااقل برای پیرمردا که ساک نزده، باکره هم هست، این یه پوئن مثبت!
بالاخره با خودم کنار اومدم و از اتاق بیرون زدم، از پله ها پایین رفتم که سامی و زهرا رو در حال حرف زدن دیدن، شونه ای بالا انداختم و کنار نیایش که داشت با سپهر و اون پسری که فهمیدم
اسمش علیه صحبت میکرد.
دختری که شیفتش با ما متفاوت بود و فریماه بود گفت: _پایه اید بریم جنگل؟
سیبی از ظرف مقابلم برداشتم و با تعجب گفتم:
_الان؟….

1 ❤️

2021-11-05 19:27:57 +0330 +0330

(قسمت40)

خندید و پا روی پا گذاشت که چشمم خیره ی پاهای لخت و صافش شد،لعنتی جذاب، به مبل تکیه داد و نگاه ملایمی به علی انداخت که ابروم بالا رفت، پس این جا زوج داشتیم، فریماه و علی،
نیایش و سپهر،زهرا و سامی و در آخر…من و تنهایی. زوج من جذاب تر بود، اصلا تنهایی همیشه جذاب تره و من این رو کاملا قبول دارم.
_نه، فردا برای ناهار بریم اونجا چادر بزنیم…خوش میگذره.
بیتفاوت سری تکون دادم که سامی کنارم نشست ولی بدون این که بهم توجه کنه گفت:
_خب فردا چیکار کنیم بچه ها؟
صورتم رو جمع کردم و بلند شدم، من وقتی با کسی به مشکل برمیخوردم یا حس میکردم که داریم از هم دور میشیم، ناخودآگاه ازش فاصله میگرفتم و این رفتار اصلا دست خودم نبود.
وارد آشپزخونه شدم و تصمیم گرفتم غذا بپزم.
_شام چی درست کنم براتون؟
کابینت رو باز کردم و بعد با صدای بلندی گفتم:
_لازانیا میخورید؟
روم رو برگردوندم ولی کسی رو ندیدم، لب برچیدم، پس کجا رفته بودن؟ صدای خنده هاشون از اتاق بازی که زیر بود اومد…اونقدر توی فکر فرو رفته بودم که متوجه ی رفتنشون نشدم و از یه طرف
اونا هم متوجه ی من نشدن…خب مهم نبود.
لازانیا رو درست کردم، برای خودم یه تیکه همراه با گیلاسی شراب از اونی که اورده بودم ریختم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم.
شرابش گیرا نبود، نمیدونم! شاید هم بود ولی من یه چیزی میخواستم که کلا از این دنیا جدام کنه، شاید اون شیشه مشروب خوب باشه.
از توی یخچال کوچیکی که مخصوص نوشیدنی ها بود درش اوردم و درش رو باز کردم و یکم ریختم، گیلاس رو بلند کردم و بوش کردم که چشم هام سیاهی رفت.
واقعا بوی بدی میداد، ولی مهم نبود، دوباره سر میز نشستم و بقیه ی غذام رو خوردم و آخرش مشروب رو مزه کردم که از تلخ و بدمزه بودنش صورتم فشرده شد.
_چی داری میخوری؟ روم رو به سمت نیایش برگردوندم و گفتم: _لازانیا و یکم مشروب بدمزه. _حالا چرا تنهایی میخوری؟ تازه این مشروب از بهتریناس.
بطری رو برداشت و برای خودش توی لیوان ریخت و سر کشید، صورتش از تلخیش توی هم رفت و چشماش به اشک نشست که نیشخندی زدم.
_مگه مجبوری سر بکشی دختر؟
خندید و دوباره ریخت.
_اگه سر بکشی، تلخیش کمتر میشه، میدونستی؟
سر تکون دادم که دوباره سر کشید ولی این بار واکنشش طبیعی
تر بود، منم دوباره ریختم و خوردم، فریماه هم اومد و کنارمون
نشست و اون هم مشغول خوردن شد، مونده بود زهرایی که کنار سامی نشسته بود و تکون نمیخورد، کاش تو همون اتاق بازیشون میموندن، شپهر و علی هم اومدن.
لازانیا خوردیم، مشروب خوردیم ولی زهرا و سامی نیومدن، کم کم داشت بهم فشار میوند، اصلا این بکارت من بود و دلم خواست دادمش به اونا چه؟ اصلا هم ربطی به مست بودنم نداشت.
_بچه ها، بدترین سوتی عمرتون چی بود؟ خندیدم و به این فکر کردم که من سوتی نداشتم، یعنی زندگیم
اونقدر جدی بود که به قول نیایش بدترین سوتی نداشتم.
نگاه ها سمت من چرخید و من مشروب توی دهنم رو قورت دادم.
_بدترین سوتی من همین لحظه است که مثل منگلا مشروب رو بدون مزه خوردم درحالی که همه چی داشتیم.
با این حرفم همه خندیدن و من سر پایین انداختم.
خیلی گیج بودم، از همشون معذرت خواهی کردم و بلند شدم تا برم به اتاقم و اون جا گریه کنم، تلو تلو خوردم ولی کنترلمو حفظ کردم.
از پله ها با کمک نرده ها بالا رفتم ولی روی اخرین پله پام لیز خورد و نزدیک بود بیوفتم که با گرفتن نرده نیوفتادم.
_عسل خوبی؟ صدای سامی بود که از پایین پله ها میومد، خندیدم و روبه بهش
گفتم:
_مگه برای تو مهمه؟ تو برو بشین جفتت که من…
انگشتم رو روی سینم گذاشتم.
_خودم شرایط بودن باهاشو برات محیا کردم، توی عروسیتون دعوتم کنید.
بدون توجه به قیافه ی وارفتش به اتاقم رفتم.
در رو محکم به هم کوبیدم و دست زیر پیراهنم انداختم و درش اوردم، سوتین تنگ رو دراودم و نفس عمیقی کشیدم، بعدش شلوار رو دراودم و حالا میتونستم نفس بکشم.
_عسل،میشه در رو باز کنم؟ سامی بود، خندیدم و گفتم: _نه خیر چون لختم، برو خونتون، بدو. روی تخت خوابیدم و چشم هام رو بستم.
با سردرد شدیدی چشم باز کردم، دهنم مزه ی گندی میداد و دوست داشتم بالا بیارم، نشستم که سرم گیج رفت، از روی تخت بلند شدم و به زور خوردم رو به دستشویی رسوندم و آبی به
سروصورتم زدم، سرم رو بالا اوردم و به خودم زل زدم. موهای آشفته، لب های خشک شده و چشم های سرخ و تازه اون موقع فهمیدم که لختم. ناله ای کردم، لعنتی چه وضعی بود، صدای در اومد، از دستشویی
بیرون رفتم و گفتم:
_کیه؟
_منم عسل.
نیایش بود، بلوزم رو از زمین بلند کردم و تنم کردم، لعنتی به سر دردم فرستادم و گفتم:
_بیا تو! در باز شد و نیایش آماده و حاضر داخل شد، با دیدنم ابروهاش بالا
رفت و با بهت گفت: _لعنتی اصلا جنبه ی مشرول خوری نداریا! بیچاره! نگا چی به
حالت اومده. حرفی نزدم که به سمتم اومد و منو سمت حموم هل داد و گفت:
_زودباش، اماده شو که میخوایم بریم جنگل، اول یه دوش کوتاه بگیر و بیا.
با نق نق و بیحالی وارد حموم شدم و فقط خیلی کوتاه زیر آب ایستادم، بعد از حموم بیرون رفتم.
نیایش یه بغل لباس به سمتم پرت کرد و با تحکم گفت:
_بپوش. باشه ای گفتم و جلوی چشم خودش حوله تنیم رو دراوردم که
چشم هاش گرد شد و روش رو برگردوند که پوشیدم.
_بیحیا، تموم کردی.
_آره.
دستم رو گرفت و منو بیرون کشید و حتی مهلت نداد یکم ارایش کنم.با همون قیافه ی مسخره و وارفته رفتیم پیش هم، کم کم داشت یادم میوفتاد که دیشب چه حرفایی زدم، زهرا ازم رو
برگردوند و سامی لب فشرد، شونه بالا انداختم، خب به درک.
_حالتون خوبه؟ این رو سپهر گفت که لبخندی زدم. _آره، مرسی. سرش رو تکون داد که علی از بیرون اومدم و گفت: _خب همه چیز برای رفتن آمادست، بریم.

1 ❤️

2021-11-06 00:45:23 +0330 +0330

(قسمت41)

دنبالشون حرکت کردم که آرنجم گرفته شد و بعد دم گوشم صدای سامی پیچید.
_ما باید باهم دیگه مفصل صحبت کنیم، میدونی که؟
آرنجم رو از میون دستش کشیدم و جلوترش حرکت کردم، اون باید حرف میزد، من حرف هام رو بهش زده بودم و حالا نوبت اون بود که بگه با بکارت نداشتن من مشکل داره یا نداره.
توی جنگل، یه قسمتیش ایستادن و وسایل رو گذاشتن، من نگاهی به اطراف انداختم و لب برچیدم، اصلا حوصله نداشتم و از خستگی و خواب آلودگی چشم هام هی میرفت روی هم، سر تکون دادم و روی زمین نشستم و به درخت تکیه دادم و به بقیه که داشتن وسایل رو آماده میکردن نگاه کردم، سپهر و علی سعی میکردن چادر رو نصب کنن و زهرا در حال ور رفتن با وسایل ناهار بود، فریماه و نیایش زیرانداز رو مینداختن و سامی نمیدونستم کجارفته.
_بخند عسل.
لبخند بی حالی زدم که نیایش یه سلفی گرفت و بلند شد.
_قیافم شبیه گه اول صبحه.
خندید و مشتی به بازوم زد.
_خفه شو، خیلی هم عکس خوشکلی شد.
خندیدم و حرفی نزدم که سامی کنارم نشست، نیایش رفت که دست سامی روی پام نشست.
_تو اون حرفارو زدی که ازت دور شم و برم با زهرا کلافه نفس کشیدم، فرار کردن دیگه فایده ای نداشت.
_من حقیقت رو بهت گفتم که خودت تصمیم بگیری و تو زهرارو انتخاب کردی.
چشم هاش گرد شد و گفت:
_من کی زهرارو انتخاب کردم؟
دلیل حرف زدنم باهاش این بود که کسی رو نمیشناخت جز من و تو، تو که توی خودت بودی و من باید باهاش حرف می.زدم.
موهام رو از روی صورتم کنار زدم.
_حرف؟ حرف زدنتون زیادی صمیمی بود. دستم رو گرفت.
_اون صمیمی رفتار میکرد ولی من نه. شونه ای بالا انداختم.
_تو یهویی ازم دور شدی. سرش رو پایین انداخت.
_من دور نشدم فقط داشتم فکر میکردم، ولی شما دور شدی، پیشم نمیومدی، میخواستم باهات حرف بزنم رو برمیگردوندی و…
خب آره این رو راست میگفت، من ازش دوری میکردم چون فکر میکردم دوست نداره دیگه باهام حرف بزنه چون بهش گفتم که دختر نیستم.
_با اون موضوعی هم که برام تعریف کردی بگم که…حقیقتش مشکلی ندارم، خواهرای خودمم دختر نیستن، یعنی تو خونواده ای
بزرگ شدم که این جور چیزا براشون مهم نیست و برای منم مهم نیست تا وقتی که قول بدی فقط با خودم باشی.
چشم غره ای بهش رفتم و دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم.
_مگه تو به من درخواست دادی که من فقط با تو باشم؟
_وقتی میدونم قبول شدست چرا باید به خودم زحمت بدم؟ تو منو میخوای منم میخوامت.
ابرویی بالا انداختم، با اعتماد به نفس فراوان نگاهم میکرد، خندیدم که گونک رو بین دوتا انگشتش گرفت و کشید، نگاهم چرخید که روی زهرا افتاد، داشت نگاهمون میکرد ولی دیگه نمیتونستم
براش کاری کنم…سامی اون رو نمیخواست.
_عسل، سیخارو بیار برام.
از توی سبدی که فریماه حاضر کرده بود، سیخ دراوردم و به دست سامی دادم، مرغ هارو سیخ زد که من نگاه چرخوندم تا زهرارو پیدا کنم، باید باهاش حرف میزدم، در هر حال اون دوست من بود، نشسته روی یه تیکه سنگ دیدمش که چادرش رو محکم دورخودش گرفته بود، کلافه سر تکون دادم، حتی توی جنگل هم بیخیالش نمیشد، به طرفش رفتم که با دیدنم نگاه گرفت ولی من پیشش نشستم و گفتم:
_خوبی؟ جوابم رو نداد که دستش رو گرفتم ولی اون دستش رو کشید و
اخم غلیظی حواله ام کرد که لب هام رو به هم فشار دادم.
_زهرا، گوش بده، من کاری کردم سامی ازم زده بشه و بیاد سمتت ولی خب، خودت بهتر میدونی. به طرفم برگشت و چادرش رو ول کرد و انگشتش رو به طرفم گرفت.
_که چی حالا تو اومدی بهم پز بدی که سامی منو دوست نداشت ولی دائم ک…ص لیس تو بود؟ فکر کردی این حرفات اصلا برای من اهمیتی دارن؟
اخم هام غلیظ تر شد.
_حرف دهنت رو بفهم، به من چه وقتی از تو خوشش نمیاد مگه زوریه؟
_تو از سر راهم برو کنار تا اونم منو بخواد!
مثل جنده ها میگردی معلومه دلش هواتو…
با این حرفش دستمو بلند کردم که بکوبم تو صورتش ولی گرفت دستمو و فشارش داد و با عصبانیت گفت:
_دستت روی من هرز نره عسل که میشکونمش، یه سک و سینه میندازی بیرون فکر کردی میتونی بقیه رو جذب کنی، فکر کردی من نمیتونم؟
پوزخندی زدم، زهرا به شدت حسود و نفهم بود، از کنارش بلند شدم و گفتم:
_دهنت رو گل بگیر زهرا، این تویی که از خایه های این و اون آویزونی، من برات مسیر رو باز کردم ولی نخواستت.
_چون جنده نیستم.
خم شدم و انگشتم رو مقابلش تکون دادم:
_همینی که بهش میگی جنده از تویی که هزارتا رو داری صد شرف داره.
ازش فاصله گرفتم و پیش بچه ها برگشتم، حرف زدن هیچ فایده ای نداشت.
ناهارمون رو خوردیم و بعد به دلیل این که هوا بارونی بود، برگشتیم ویلا، روی مبل نشستم و کش و قوسی به خودم دادم، الان خواب میچسبید، سامی و نیایش و فریماه هم کنارم نشستن و سپهر رفت
حموم، علی هم وسایلو میورد، نیایش با حسرت گفت:
_حیف شد هوا بارونی شد، دوست داشتم بازم بمونیم.
_آره واقعا!
سر تکون دادم که نیایش به پشت سرم خیره شد و صورتش پر از بهت شد، اخمی کردم و به عقب برگشتم که با دیدن…
زهرا در حالی که با بلوز و شلوار تنگ بود و موهاش هم آزاد بودن داشت از پله ها پایین میومد، وقتی رسید پیشمون، پشت چشمی
نازک کرد و در برابر نگاه همه ی پسرا و ما درحالی که باسنش رو میچرخوند رفت تو حیاط…
سرم رو چرخوندم و به نیایش زل زدم که اون هم بهم نگاه کرد، خیره خیره همو نگاه میکردیم و بعد یهو باهم دیگه خندیدم، تنها کسی که نمیخندید علی بود، سامی هم یکم خندید ولی من
درحال غش کردن بودم…
کسی که توی جنگل به منی که جلوی این پسرا لباس گشاد میپوشیدم گفت جنده و خودش لباس هایی پوشیده بود که خصوصی ترین نقطه ی تنش هم معلوم بود.
_خدای من، کشف حجاب کرده؟
این رو فریماه پرسید و خندید، باهاش موافق بودم، واقعا کشف حجاب کرده بود اون هم خیلی خیلی بد! اون قدری که ممکن بود الان همه درموردش فکر های بدی بکنن، که آدم متظاهریه!
_تعجب برانگیز بود.
نگاهی به سامی انداختم و جواب دادم….

1 ❤️

2021-11-07 01:21:07 +0330 +0330

(قسمت42)

_برای تحت تاثیر گذاشتن تو بود بیبي، متوجهی که؟
سرش رو پایین انداخت و کلافه نفس کشید، از این که بین منی که دوسش داشت و زهرایی که یه جورایی رفیقش محسوب میشد قرار گرفته بود ناراحت و معذب بود که من به خوبی درکش
میکردم.
_لازم نیست بهش فکر کنی، فردا برمیگردیم و بعد همه چیزهمونطوی میشه که بود. سرش رو روی شونم گذاشت و چشم هاش رو بست که دستم رو
بلند کردم و روی موهاش گذاشتم.
_میشه بغلم بخوابی؟
شوکه ازش فاصله گرفتم که دستم رو گرفت و بلندم کرد، منو به سمت اتاقش برد.
قلبم توی دهنم میکوبید و استرس داشتم، به همین زودی سکس میخواست؟
_نلرز، قرار نیست کاری کنم فقط بغل کردن سادست.
سر تکون دادم که روی تخت دراز کشید و منم کنار خودش کشید، دست هاش رو دورم پیچید و سرم رو به سینش چسبوند.
تنم منتظر این بود که به یه جاییش دست بزنه تا فاصله بگیرم ولی اون فقط خوابید! درحالی که دست هاش دورم پیچ خورده بودن.
_سامی…خوابت برد؟ قفسه ی سینش زیر گوشم بالا پایین میشد و صدای قلبش رو
میشندیدم، حصار دستاش در حال شل شدن بود. تقریبا به جایی رسیده بود که میتونستم از بغلش برم ولی یه چیزی
مانع این شد و به جاش چشم هام رو بستم و خوابیدم.
با حس تکون خوردنی چشم باز کردم که سامی رو درحال پایین رفتن از روی تخت دیدم، همون موقع روش رو برگردوند و با دیدن چشم های بازم گفت:
_خوبی عزیزم؟
سر تکون دادم که گونه ام رو نوازش کرد، آروم خم شد روم که چشم
هام رو بستم و بوسه اش روی گونهام نشست که لبخندی زدم.
_بلند شو اماده شو که بریم بیرون. کش و قوسی به خودم دادم و گفتم: _بیرون بارون نیست؟
_نه.
باشه ای گفتم که از اتاق رفت بیرون، لباس پوشیدم و بعد از آرایش، از اتاق بیرون زدم که همون موقع زهرا هم از اتاقش بیرون اومد و با دیدن تیپش دهنم باز موند، مانتوی کوتاه سفید و ساپورت مشکی
همراه با کفش پاشنه بلند و شالی که شل روی موهاش بود.
با دیدن قیافش اما خندم گرفت، خیلی ناشیانه ارایش کرده بود و اصلا بهش نمیومد، از پله ها پایین رفتم که صدای پاشنه ی کفش هاش رو پشت سرم شنیدم ولی اهمیتی بهش ندادم.
_خوب شدم عسل؟ پوزخندی زدم و آروم جوری که خودش بشنوه گفتم: _آره، یه جنده ی خوشکل.
نفس کشیدن حرصیش رو شنیدم و خندیدم، دستش روی شونم نشست و فشاری بهش داد، کنارم قرار گرفت و دم گوشم گفت:
_تو این بلارو سر من اوردی؟
پایین پله ها ایستادیم، نگاهی به سرتاپاش انداختم.
_من کاری نکردم، تو اعتقاداتت اون قدر ضعیف بود که به خاطر یه پسر روشون پا گذاشتی و اصلا برات مهم هم نبود، انگار از چادر به عنوان وسیله ای برای مخ زنی استفاده میکردی یا همچین چیزی که وقتی دیدی کار نمیده انداختیش دور و خب این خیلی
بده که تو همچین آدمی هستی.
دستاش رو مشت کرد، از کنارش گذشتم و به سمت سالن رفتم، پسرا روی مبل نشسته بودن ولی دخترا نبودن، با صدای بلند سلام کردم و پیش سامی نشستم.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد که گفت: _سلام، چطورید…کجا قراره بریم؟
سپهر چشم از گوشیش گرفت و گفت:
_احتمالا یه سر بریم بازار.
دست هام رو به هم کوبیدم، بازار رو دوست داشتم، کم کم دخترا هم آماده اومدن و دقیقا هرکدومشون با دیدن زهرا شوکه میشدن در حالی که فریماه بهش پیشنهاد داد برن توی اتاق و یکم درستش کنه ولی اون با بی ادبی ردش کرد.
تو ماشین سامی خواستم جلو بشینم که کسی هلم داد و اگه خودم رو کنترل نمیکردم با زمین یکی میشدم، نگاهم رو بالا اوردم که متوجه شدم زهرا جلو نشسته، دندون هام رو روی هم ساییدم و عقب نشستم. همون موقع سامی اومد و با دیدنمون متعجب به عقب برگشت که من رو اخم کرده دید و ابرو درهم کشید، البته میدونستم که چیزی نمیگه چون سامی اصلا عصبی نمیشد، اگر
هم میشد واکنش خاصی نشون نمیداد.
_فکر نمیکنی جلو جای دوست دخترم باشه؟
_فرقی نمیکنه حالا من یه روز اومدم نشستم جلو، زمین به آسمون نیومد که.
دستم رو روی شونه ی سامی گذاشتم تا دیگه چیزی نگه، یه جلو نشستن خیلی هم مهم نبود، فقط کاش زهرا میفهمید با این کاراش داره رفاقتمون رو هم از دست میده و شاید فردا وقتی که
برگشتیم، چیزی بینمون نباشه.
نگاهم رو به خیابونا دوختم و لبخند زدم، عاشق شمال بودم و آرزوم این بود که یه ماشین داشته باشم با یه ویلا، که هروقت دلم گرفت سوارش بشم و بیام اینجا، بدون این که مجبور باشم به کسی توضیح بدم ولی حیف که حتی گواهینامه هم نداشتم.لب به هم فشردم که سامی ماشین رو نگه داشت، پیاده شدم که باد سردی به صورتم خورد و منو به وجد اورد، بچه ها پشت سرمون ایستادن و پیاده
شدن. نگاهم به پاساژ بزرگی افتاد که جلوم بود. _خانوما…این جنگ ماست برای خالی کردن جیب آقایون… فریماه این حرف رو که زد، علی پشت کلش رو خاروند و گفت:
_میگم نظرتون چیه شما برید خرید کنید ما آقایون بریم کافه ای چیزی منتظرتون بشینیم؟
با این حرفش خندم گرفت که فریماه با آرنج زد تو شکمش، وارد پاساژ شدیم، چیزهای قشنگی داشت، دوست داشتم بخرم ولی میدونستم که سامی اجازه نمیداد دست تو جیبم کنم و منم
دوست نداشتم اون خرج کنه.
_چرا چیزی نمیخری؟ نگاهم رو به زور از مانتوی لی خوشکلی گرفتم و گفتم: _اخه از چیزی خوشم نیومد. سرش رو تکون داد که دوباره به مانتو نگاه کردم، میشد فردا با یکی از دخترا بیام و بخرمش؟
تو همین فکرا بودم که به سمت مغاذه کشیده شدم.
_سامی، چیزی میخوای بخری؟
این رو با تعجب پرسیدم چون که مغاذه زنونه بود، جوابی نداد و در
رو باز کرد و رو به فروشنده گفت:
_اون مانتوی لی رو بهم بدید لطفا !
خواستم چیزی بگم که انگشتش رو روی لبم گذاشت.
_به هرچیزی بیشتر دوثانیه نگاه کنی میخرمش.
با تعجب بهش زل زدم که هلم داد توی اتاق پرو، مانتو رو از فروشنده گرفت و پرت کرد توی بغلم.
در رو بست و از پشت در گفت: _بپوش ببینم توی تنت چه شکلیه.
مانتوم رو دراوردم و پوشیدمش، توی آیینه قدی به خودم نگاه کردم، بهم میومد، تقه ای به در خورد و بعد صدای سامی اومد.
_پوشیدی ببینم؟ _آره.
از اتاق بیرون زدم که نگاهش روم چرخید و با تحسین سر تکون داد و گفت:
_بهت میاد….

1 ❤️

2021-11-07 01:22:15 +0330 +0330

(قسمت43)

درو بست که درش اوردم،مانتوی خودم رو پوشیدم و رفتم بیرون
که دیدم داره شال و شلواری که به مانتو میاد رو میخره، به سمتش رفتم و آرنجش رو گرفتم.
_سامی چی کار میکنی؟ من نمیخوام.
اخمی بهم کرد و همه رو خرید و پلاستیکش رو هم خودش توی دست گرفت، با اون یکی دستش دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.
_حرف بیخود نزن، من دوست دارم که برات بخرم بعد تو به من دروغ میگی….
بازوش رو گرفتم و گفتم: _نه فقط دوست ندارم همین اول رابطمون فکر کنی میخوام تیغت
بزنم یا چیزی. دستش دور کمرم حلقه شد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد و
آروم گفت:
_همچین فکری نمیکنم جوجه.
دستم رو دوباره گرفت و دنبال بچه ها راه افتادیم، چشمم به کفش پاشنه بلند صدفی رنگی افتاد که منو به سمت مغاذش کشوند، چشم گرد کردم و گفتم:
_فقط نگاش کردم ازش خوشم نمیاد. نگاه سنگینی بهم انداخت.
_بهم میگی از چی خوشت اومده، فهمیدی عسل؟
سر تکون دادم که حرکت کردیم، حالا که خودش میخواست، منم میگفتم برای جبران هم براش پیراهن میخریدم، چشمم یه کفش اسپورت رو گرفت.
_بریم اونو ببینیم.
باشه ای گفت و با هم به سمت مغاذش رفتیم.
_سایز پات چنده؟
سایزم رو گفتم و اون به فروشنده گفت، روی صندلی کوچولو نشستم تا برام کفش رو بیاره و بپوشمش.
_تنگه سامی نمیره داخل!
با این حرفم نگاهش آتیشی شد که فهمیدم چی گفتم و لب گزیدم.
_کفش تنگه!
رو به فروشنده با صدای عصبانی گفت:
_یه سایز بزرگ تر.
اخم هاش همچنان توی هم بود و من به این نتیجه رسیدم که بودن با سامی محدودیت های زیادی برای من داشت.
مثل این که اجازه نداد شلوار خیلی کوتاه بخرم…
خب این یه جورایی برای من.…
خوب بود! توی کل زندگیم هیچ کسی بهم اهمیت نداده بود، که چی میپوشم یا چی میخورم، و این حساسیت های سامی که احتمال میدم یک جور فرمالتیه باشه شیرین بودن.
_به چی فکر میکنی؟ _به این که تو با دختر نبودنم خوب کنار اومدی ولی با شلوار کوتاه
پوشیدنم نه!
خندید و گفت:
_چون اون مال موقعی بود که توی زندگیت نبودم بنابراین نمیتونم توش دخالتی داشته باشم ولی الان که تو زندگیتم میخوام توی همه چی دخالت کنم.
خندیدم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم که نگاهم به زهرایی خورد که نزدیک شیش تا پلاستیک دستش بود،مگه چی داشت میخرید؟ تا حالا پیش نیومده بود که باهم بریم بازار و اون خیلی
خرید کنه… بعد خرید، از پاساژ بیرون زدیم، خریدهارو توی ماشین گذاشتیم و
بعد به سمت رستورانی که همون دور و ورا بود رفتیم. سامی در رو برام باز کرد که رفتم داخل و در رو برای زهرا هم باز
گذاشت ولی زهرا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ممنون ولی من خودم بلدم درهامو باز کنم.
با این حرفش دوست داشتم همون جا بشینم و قهقهه بزنم و بهش بگم این فیلمارو برای کسی بازی کن که نشناستت، دستم رو جلوی
دهنم گذاشتم و به خندیدن ادامه دادم که چشم غره ای بهم رفت ولی خندم بیشتر شد که نیایش سوالی نگاهم کرد، اصلا دوست نداشتم پیش بقیه به دوستم بخندم ولی کاراش اجازه ی این رو
بهم نمیداد.
_اون میزه خوبه، کنار دیوار شیشه ای.
به طرف همون میز رفتیم و سامی صندلی رو برام عقب کشید، چشمکی بهم زد و برای زهرا هم عقب کشید که گفت:
_مرسی اما من بلدم…
حرفش رو قطع کردم و ادامه دادم.
_صندلی هات رو عقب بکشی؟
_دقیقا.
سرم رو چرخوندم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم، همه جا تقریبا تاریک بود و یکم آدم رو می.ترسوند.
_چی میخوری؟
نگاهی به سامی انداختم و بعد منو رو باز کردم که چشمم روی زرشک پلو سیخ شد، البته که زرشک پلو!
_زرشک پلو.
_هنوزم دوسش داری.
لبخندی زدم و سر تکون دادم که بچه ها هم مثل من سفارش دادن الا زهرا که لازانیا سفارش داد،پوکر فیس نگاهش کردم، من توی خونه لازانیا درست کردم و نخورد بعد این جا سفارش میده؟؟
چیزی نگفتم، بعد ربع ساعت غذاهامونو اوردن و مشغول خوردن شدیم.
_این غذا واقعا خوش مزس، از دست پخت فریماه هم بهتره. فریماه چشم غرهای به علی رفت که علی خم شد و گونش رو
بوسید، فریماه لبخندی زد و چیزی نگفت.
_سپهر داداش، دستپخت نیایش خانم چطوریه؟
این رو سامی پرسید که نیایش نیشخندی زد و سپهر ناله کرد و
گفت:
_والا غذا رو من میپزم، بهتره بپرسی دست پخت من چطوریه؟
با این حرفش هممون خندیدم که این بار سپهر از سامی پرسید:
_عسل دست پختش چطوریه؟
نگاهی به سامی انداختم، خب اون تاحالا دست پخت من رو نخورده بود که بخواد بگه و…
_عالیه، خیلی خوش مزس….
ابروم بالا پرید، داشت دروغ میگفت؟….

1 ❤️

2021-11-07 01:23:23 +0330 +0330

(قسمت44)

به سمتش خم شدم و آروم دم گوشش گفتم:
_تو که دستپخت منو نخوردی،چطوری میگی خوشمزس؟
نگاه جذابی بهم انداخت، دستش رو پشت صندلیم گذاشت و در حالی که لب هاش رو به گوشم چسبونده بود گفت:
_لازانیات رو خوردم.
ابرویی بالا انداختم که نیشگونی از رونم گرفت و به غذا خوردنش ادامه داد، بعد از این که شام تموم شد، تصمیم گرفتیم بریم بیرون و قدم بزنیم ولی من ناراحت بودم، اومده بودیم شمال ولی دریا
نرفتیم.
_سامی، چرا دریا نرفتیم؟
انگشت هاش رو بین انگشتام قفل کرد و گفت:
_فردا میریم خوشکله.
باشه ای گفتم، به عمارت برگشتیم و هرکدوممون اون قدر خسته بودیم که مستقیم رفتیم بخوابیم ولی دم پله ها سامی بازوم رو کشید، به سمتش برگشتم که گفت:
_بیا بغلم بخواب. لبم رو گاز گرفتم که چشم هاش رو مظلوم کرد، ولی اصلا مظلوم نبود.
_باور کن نمیخورمت قول میدم. خندیدم و گفتم: _بذار لباسامو عوض کنم، بعدش میام بغلت میخوابم.
از پله هابالا رفتمو به اتاقم رفتم،درروبازکردمو به سمت کمدم رفتم و پلاستیک های توی دستم رو داخل کمد گذاشتم، لباس هام رو عوض کردم و برگشتم پایین، هنوز همون جا منتظرم
ایستاده بود، با دیدنم نیشش باز شد.
_نیشتو ببند. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گونم رو محکم بوسید، منو به
سمت اتاقش هدایت کرد و گفت: _خیلی خوبه موقع خواب جا بالشت یکی تو بغلت باشه، من خیلی دوست دارم.
روی تخت خوابوندم و خودش سمت کمدش رفت که روم رو برگردوندم تا لباساشو عوض کنه، بعدش برگشت پیشم و کنارم دراز کشید و دست هاش رو دورم حلقه کرد، سرم به سینش چسبید و
چشم هام رو بستم.
_عسل خوابیدی؟ چشم باز کردم و سرم رو بالا گرفتم که اونم سرش رو پایین اورد.
_نه هنوز بیدارم.
_یکم حرف بزنیم عسلم؟
سرتکون دادم که گره ی دستاش رو شل تر کرد.
_میگم میدونی که زهرا رفیقمونه.
سر تکون دادم که شروع کرد موهام رو نوازش کردن، چشم هام گرد شد.
_گربه شدی چرا؟ خلاصه، نمیشه که رابطه ی بینمون اینجوری بمونه باید یه جوری درستش کنیم، ما مدت زیادیه که دوستیم، درسته که جلف بودن زهرا رو چندباری دیدیم ولی خب…
میفهمیدم داره چی میگه، باید مشکلاتمون رو با زهرا حل میکردیم تا حرمت و رفاقتمون زیر سوال نره، منم باهاش موافق بودم.
_موقع برگشت به تهران، که تو ماشینمونه نمیتونه از دستمون فرار کنه و مجبور میشه که گوش بده.
_اره منم موافقم. یکم دیگه باهم صحبت کردیم و من نمیدونم کی بود که خوابم
برد، صبح با صدای سامی که صدام میزد چشم باز کردم.
_پاشو میخوایم بریم کنار دریا.
نیشم باز شد و بلند شدم، از اتاق سامی بیرون رفتم و به سمت اتاق خودم رفتم که همون موقع نیایش خواب آلود از اتاقش بیرون اومد.
نگاهی به قیافه ی وارفتش انداختم.
_دیشب نخوابیدی؟
_نه…مگه سپهر میذاره آدم بخوابه، سرم درد میکنه لعنتی.
همون موقع سپهر درحالی که فقط شلوارک پاش بود از اتاق بیرون اومد.
_صبح به خیر آبجی. این رو گفت و از پله ها پایین رفت، نیایش نگاه خنثی بهش انداخت
که من رفتم تو اتاقم. مقابل در کمدم ایستادم، تونیک تا زیر باسن قرمز و شلوار سمبادی
مشکی دراوردم و تنم کردم، راحتی و خوب بودن. شال مشکی رو هم برداشتم و بعد از زدن یه رژ از اتاق بیرون زدم
که زهرارو دیدم و پشمام ریخت.
_چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟
شلوار کوتاه و تنگ سفید و بلوز کوتاه مشکی که تموم برجستگیاش رو به نمایش گذاشته بود.
_چرا این جوری لباس پوشیدی؟
_به تو ربطی داره؟
این رو گفت و از کنارم رد شد، لباساش خیلی عجیب نبودن ولی برای دختری مثل زهرا، خیلی خیلی عجیب بودن….
از پله ها پایین رفتم، وارد آشپزخونه شدم و کنار بچه ها پشت میز نشستم.
_صبح به خیر. جوابمو دادن و سامی شکلات و نون تست رو به سمتم هل داد که
لبخندی بهش زدم.
_مرسی.
بعد صبحونه ما دخترا وسایل ناهار رو آماده کردیم و آقایون به درخواست ماها قلیون آماده کردن.
_عسل قلیون میکشی؟
درحالی که در کابینت رو میبستم جواب نیایش رو دادم.
_آره خیلی دوست دارم، بیشتر از سیگار و مشروب، اونارو دوست ندارم.
_دوست نداری و اون هم شب همه اش رو خوردی؟ دوست داشتی چیکار میکردی؟
نگاهم رو به سمت زهرا برگردوندم و نیشخندی زدم، پس تصمیم
گرفته بود توی جمع بهم تیکه بپرونه، خیلی جالبه. _فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه، من نگفتم بده ولی… نمایشی ادای فکر کردن دراوردم و بعد گفتم: _راستی تو که اصلا نمیدونی چی هست.
دندوناش رو با خشم بهم فشار داد و رفت، تحریکش کرده بودم که بخوره ولی نمیتونست، ما عصر راه میوفتادیم تا بریم و اون باید تجربه کردن مشروب رو توی دلش نگه داره.
_فکر کنم امشب مراسم زهرا مستون رو داشته باشیم، راستی
مشکلش باهات چیه؟….

1 ❤️

2021-11-07 01:24:48 +0330 +0330

(قسمت45)

پارچه ای برداشتم و روی آب ریخته شده روی کابینت کشیدم و گفتم:
_امشب که داریم میریم، مشکلش اینه که سامی رو دوست داره ولی سامی منو دوست داره….
_این رو که خودم فهمیدم، چرا داره خودشو کوچیک میکنه؟من بفهمم پسری منو نمیخواد کلا دورشو خط میزنم نه که با انواع حرکات و لباس ها بخوام تحریکش کنم مثل دیشب، اونم توی
رستوران. با این حرفش دستم از حرکت افتاد، پارچه رو ول کردم و به طرفش
برگشتم. _منظورت از دیشب چیه؟
مرغ هارو توی قابلمه ی مواد گذاشت و درحالی که اونارو می خیسوند گفت:
_مگه ندیدی؟ پیش سامی نشسته بودی که.
پشت میز نشست که منم کنارش نشستم و متفکر بهش زل زدم.
_زهرا کنار سامی نشسته بود، بعد هی دستش رو روی پاش میذاشت و تا خشتکش بالا میورد، سامی هم پسش میزد، من فکر کردم متوجه شدی.
دهنم باز مونده بود، فکرش رو هم نمیکردم که در این حد بخواد پیش بره. اون موقع سامی میخواست باهاش حرف بزنه و رفاقت نگه داره؟
نیایش دستم رو گرفت.
_ببین عسل، میدونم که دوستته ولی این دختر به تو حسادت میکنه، لعنتی حتی طرز راه رفتن و حرف زدنش هم مثل تو شده، تو چرا دقت نمیکنی؟
بهت زده نگاهش کردم، باورم نمیشد در این حد پیش رفته باشه، اخه من به درک، چرا اینقدر پیش سامی خودش رو کوچیک میکنه؟ از آشپزخونه بیرون رفتم و به حیاط رفتم.
_سامی بیا کارت دارم.
سامی قلیون توی دستش رو ول کرد و به طرفم اومد.
_جانم چی شده؟؟
اخم کردم و دستش رو به سمت اتاقش کشیدم، در رو بستم و دست به کمر مقابلش ایستادم، منتظر نگاهم میکرد، نمیدونستم حرفم رو چطوری بهش بزنم که بفهمه.
_دیشب زهرا به پات دست میزد؟
چشم هاش گرد شد و گفت:
_چی؟ دیدی؟ من فکر کردم کسی متوجه نشد به خاطر همین ازت خواستم باهاش حرف بزنیم تا توجیه بشه و دیگه از این کارا نکنه….
پوفی کردم و لبم رو زیر دندون کشیدم، رسما آبرو برامون نذاشته بود، البته آبروی خودش رفته بود که به دوست پسر دوستش نظر داشت….
_نیایش دیده، لابد بقیه هم دیدن، الان چه فکری درموردمون میکنن اخه.
دستام رو گرفت کلافه نفس کشید، منو جلو کشید تا حدی که میون بغلش فرو رفتم و سرم به سینش چسبید.
_ناراحت نباش، فردا میریم و همه چی تموم میشه، برمیگردیم به روزایی که فقط توی دانشگاه میدیدیمش……
سری تکون دادم و باهم از اتاق بیرون رفتیم، کنار دریا اصلا بهم خوش نگذشت و توی خودم بودم، کاش رفتنمون به فردا نمیکشید و همین امروز حرکت میکردیم، با حرف نیایش روی زهرا حساس
شدم و ناخودآگاه به تموم حرکاتش زل زده بودم. ناز میکرد، بلند میخندید و از عمد سامی رو مخاطب قرار میداد،
به طرفش میرفت و…
بالاخره اون دریا رفتن مسخره تموم شد و باورم نمیشد که بهم زهر شده، توی عمارت تموم مشروب ها رو برداشتم تا زهرا برای رو کم کنی نخواد مسخره بازی دربیاره.
اون شب توی اتاق خودم خوابیدم و صبح زود راه افتادیم که بریم، زهرا خواست دوباره جلو بشینه که پسش زدم و خودم نشستم، باج دادن و مراعات کردن بس بود.
سامی نگاه دلجویانه ای بهم انداخت ولی من شکلاتم رو دراوردم و مشغول خوردن شدم، نیاز به نیرو داشتم.
_خوش گذشت سفر. حس میکردم از چشم هام آتیش میباره و دوست داشتم بپرم
روش و گردنش رو بین دستام فشار بدم تا…
_زهرا، من و عسل دوستای تو هستیم و دوست داریم، برامون مهمی.
من غلط بکنم این رو دوست داشته باشم، من به گور بابام خندیدم اگه بخوام اینو دوست داشته باشم، قاشق رو ول کردم و نفس حرصی کشیدم.
_میدونی وقتی تو رستوران داشتی پای سامان رو میمالیدی همه دیدنت؟
از آیینه جلو نگاهی بهش انداختم که خونسرد شونه بالا انداخت و من آتیش گرفتم.
_آبرومونو بردی.
_من آبروی خودمو بردم و فکر نکنم به تو اصلا ربطی داشته باشه.
ابروم از این همه پرو بودنش پرید، این دیگه چه دختر پرویی بود، اصلا براش مهم نبود که تموم ابروش و اعتبارش رو زیر سوال برده بود و تازه با پرویی تمام هم میگفت برام مهم نیست.
_ربط داره وقتی من اوردمت سفر.
_سامی منو اورد.
دستش رو دراز کرد و روی شونه ی سامی گذاشت که با خشم پسش زدم، با ابروهای توهم رفته بهش زل زدم، زیادی اشغال شده بود.
_بار اخرت باشه که… بین حرفم پرید و با چشم های گشاد شده و پرو گفت:
_الان میخوای به خاطر یه پسر باهام دعوا کنی؟ خب اون موقع توهم مثل من میشی که، یادته حرفاتو؟
از شدت عصبانیت تند تند نفس میکشیدم و دوست داشتم چنگ بندازم و موهاش رو از ریشه بکنم تا کمتر پرو باشه ولی به جاش خودم رو کنترل کردم و حرفی نزدم تا برسیم خونه.
_زهرا، رفیقمونی تو، این رفتارا چیه از خودت درمیاری؟ قهقههای زد و به طرفش خم شد، سرش رو نزدیکش برد و زمزمه کرد.
_نه نیستم، شما باهم دوست شدید و منو مثل یه اشغال انداختید کنار چرا چون مثل عسل نیستم، جذاب نیستم خب الان که مثلشم.…
چشم بستم و سعی کردم نفس بکشم، میخواست عصبیم کنه تا حرفایی که نباید رو بهش بزنم و اول و آخرش رو قهوه ای کنم…
دیگه کسی چیزی نگفت، البته سامی میخواست دوباره موعظه رو شروع کنه ولی دستم رو روی پاش گذاشتم تا شروع نکنه.
حرف زدن با زهرا دیگه هیچ فایده ای نداشت و فقط هدر دادن انرژی بود، تا موقع رسیدن به تهران فقط نفس های تند میکشیدم و آرزو میکردم هرچه زودتر برسیم.
بالاخره رسیدیم و سامی زهرارو دم در خونشون رسوند که بدون تشکری پیاده شد و در رو بهم کوبید، ساکش رو خودش از صندوق دراورد و رفت.
_میری خونه یا بریم یه چیزی بخوریم؟ دست هام رو توی موهام فرو کردم و کلافه نفس کشیدم. _نه…میخوام برم خونه، چند ساعت دیگه باید برم سرکار.
باشه ای گفت و سر تکون داد، منو به خونه رسوند که آروم خم شدم و گونش رو بوسیدم، لبخندی زد و اون هم منو بوسید و بعد پیاده شد.
صندوق رو باز کرد و چمدانم رو داخل برد، آروم گفتم: _میمونی؟….

1 ❤️

2021-11-07 01:25:50 +0330 +0330

(قسمت46)

نگاهی بهم انداخت و فکر کنم متوجه شد که دلم تنهایی میخواد و فقط صرف ادب دعوتش کردم.
_نه عزیزم منم عصر سرکارم، اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن باشه؟
باشه ای گفتم که رفت و من پشت در لیز خوردم و نشستم، سر روی زانوهام گذاشتم و به این فکر کردم که مگه زندگی من چی داره که هرچی برای خودم میخوام، بقیه چشمشون دنبالشه؟
سامی از قبل بود چرا الان که مال منه، زهرا به فکر گرفتنش نبود؟
البته از قبل روش کراش داشت ولی سرش با پسرای دیگه گرم بود و سامی برای خنده بود ولی چون من سامی رو خواستم و دوست پسرم شد، باید دنبالش بدوه…
لعنتی به خودم و زندگیم فرستادم و به اتاق خواب رفتم تا یکم بخوابم، لعنتی باید رامین رو هم میدیدم، کم کم هم وسایلم رو جمع میکردم و میرفتم خوابگاه، سر تکون دادم و روی تخت دراز کشیدم، چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم ولی نشد، ذهنم….
درگیرتر از این حرفا بود. دوست داشتم الان به جایی بودن که کسی منو نمیشناخت، تنهایی زندگی میکردم، رابطه ای نداشتم و تنها کارم ایستادن پشت پنجره و نگاه کردن به بیرون باشه.
تا ساعت شروع کارم با خودم افکارم رو مرور کردم و در نتیجه عصبی تر شدم، لباس های عادی پوشیدم و از خونه بیرون زدم تا برم شرکت، دستم رو برای تاکسی تکون دادم. سوار شدم و آدرس
شرکت رو دادم که گوشیم زنگ خورد، سامی بود.
_الو، سلام سامی.
صدای بسته شدن چیزی اومد و بعد گفت:
_سلام عزیزم، چطوری خوبی؟
_آره، تو خوبی؟کاری داشتی؟
آروم خندید و من متعجب شدم، مگه حرف خنده داری زدم؟
_نه همین جوری خواستم حالتو بپرسم، قرار نیست فقط موقع هایی که با هم کار داریم به هم زنگ بزنیم.
حس کردم که این رو جوری گفت که دیوار بشنوه و خب فهمیدم، اون از من انتظار داشت هرازگاهی بهش زنگ بزنم و رابطه ی سالم اینجوریه، ولی من بهش عادت ندارم.
چندتا دوست پسری که داشتم همیشه سرشون با پارتی و دوستاشون گرم بود نه من، و حالا این حجم از جدی بودن منو میترسوند.
_اره درسته، غذایی خوردی؟ _آره، خیلی گرسنم بود، تو چی چیزی خوردی؟
لبخند تلخی زدم، من اون قدر درگیر فکر کردن شده بودم که یادم رفته بود غذا بخورم بعد برم سرکار.
_نه من، وقت نکردم حقیقتش. دست توی کیفم کردم و کرایه ی تاکسی رو آماده کردم.
_داشتم فکر میکردم، سعی کردم بخوابم ولی نشد، بعدش تایم کارم رسید.
با توقف تاکسی، کرایه اش رو دادم و پیاده شدم.
_ضعف میکنی، نمیخوای چیزی برات بیارم بخوری؟ _نه رامین بدش میاد توی شرکت غذایی بخوریم.
از خیابون رد شدم و پا به لابی گذاشتم که نگهبان مثل همیشه لبخندی بهم زدم، دستم رو براش تکون دادم.
_حس میکنم از رامین بدم میاد. خندیدم و وارد آسانسور شدم، دکمه ی طبقه ی شرکت رو فشار
دادم و گفتم:
_رئیس منه تو ازش بدت میاد؟
_آره، عجیب غریب نگاهت میکنه.
از آسانسور خارج شدم، مقابل در دفتر ایستادم.
_من دیگه برم، وقت خالی گیر اوردم بهت زنگ میزنم.
_باشه، مواظب خودت باش.
باشه ای گفتم و وارد دفتر شدم که نیایش رو خواب آلود، دیدم، خندیدم و به سمتش رفتم که با دیدنم بلند گفت:
_وای، خوبی؟ بهت نیاز داشتم…من داغونم.
نگاهی به لباساش کردم همونایی بودن که موقع اومدن از سفر تنش بود، کنارش نشستم که برگه ی جلوش رو مقابلم گذاشت و نالید، سرش رو روی میز گذاشت و چشم بست.
_نمیر نیایش، چیکار کنم با این؟ در همون حالتی که سیس خوابیدن گرفته بود گفت:
_یه طرح بزن، جدید باشه من مغزم قفله و رامین امروز طرح جدید میخواد.
باشه ای گفتم و مشغول طرح زدن شدم، خیلی سخت نبود فقط کافیه چندتا مدل باهم قاطی بشن و اون موقع میشه یک چیز جدید…
البته بقیه از این نوع کار خوششون نمیاد ولی من قبولش دارم، چهارتا طرح زدم و روبه نیایش گفتم:
_نگاه کن اینارو.
با چشم های سرخ و ظاهر آشفته نگاه سرسری بهشون انداخت….

1 ❤️

2021-11-07 01:26:52 +0330 +0330

(قسمت47)

_چرا اینجوری شدی، دیشب نخوابیدی مگه؟
_نه…سپهر کلی اذیتم کرد دیشب، تا صبح نذاشت بخوابم، وقتی هم که رسیدیم رفتیم ناهار خوردیم و گوشیم رو درست کردم و بعد رامین زنگ زد که بیام سرکار.
خواستم چیزی بگم که قامت رامین مقابل مون اومد، دست هاش توی جیبش بود و با تفریح خاصی بهمون زل زده بود، من هم حس میکردم ازش بدم میاد، شاید چون قبلا خاطره هایی باهاش داشتم
که نمیخواستم مرورشون کنم.
_طرح هارو زدین؟
برگه هارو به سمتش گرفتم که نگاهشون کرد و بعد در برابر چشم های معجبمون مچالشون کرد و انداخت توی سطل.
_همچین کارهای ضعیفی به درد من نمیخوره، یا کارتونو درست انجام بدید یا برید.
به سمت اتاق خودش رفت که نیایش سرش رو به میز کوبید.
_سگ شده باز، مثل اون روز.
اخم هام رو توی هم کشیدم و سوالی نگاهش کردم. _یه روز خیلی عصبی بود و هرکاری رو که انجام میدادیم خراب
میکرد و تهش برای شو، نتونستیم همه چیز رو کامل کنیم. _چرا؟ شونه بالا انداخت و موهای پریشونش رو زیر مقنعه اش هل داد.
_نمیدونم، سگ میشه.
کلافه نفس کشید و خودش رو بهم نزدیک تر کرد. _بیا یه طرح بزنیم دهنش بسته بشه.
تا آخر تایم کاری چندتا طرح زدیم، وقتی اونارو به رامین دادیم، نگاهی بهشون انداخت و اون هارو روی میزش گذاشت و حرفی نزد که پوزخندی روی لبام نشست، آدم مغرور…با نیایش از شرکت
خارج شدیم.
_میگم پایه ای بریم چیزی بخوریم؟ گوشیم رو از جیبم دراوردم تا به سامی زنگ بزنم.
_باشه من مشکلی ندارم، خیلی هم گشنمه.
شماره اش رو گرفتم، گوشیش خاموش بود، شونه بالا انداختم و بعد همراه نیایش به فست فودی رفتیم، بعد از شام هر کدوممون اسنپ گرفتیم.
توی خونه باز هم به سامی زنگ زدم و باز هم خاموش بود…کمکم داشتن نگرانش میشدم، کاش زودتر بهش زنگ میزدم، یعنی از کی گوشیش خاموشه؟ تا ساعت دو چندباری بهش زنگ زدم و هربارش خاموش بود و بعدش از شدت خواب آلودگی بیهوش شدم.
با صدای زنگ در چشم باز کردم، لعنتی گفتم و کش و قوسی به خودم دادم که دوباره صدای زنگ اومد، با هزار سختی روی پاهام ایستادم و به سمت در حرکت کردم، در رو باز کردم که با سامی
مواجه شدم و چشم هام گشاد شد، داخل شد و بغلم کرد. دست هام رو دورش پیچیدم.
_چرا خاموش بودی؟ چرا…
چند قدم به داخل خونه برداشت که من هم باهاش حرکت کردم، در رو بست و دست هاش رو از دورم باز کرد.
_گوشیم رو دزدیدن، معذرت میخوام اگه نگرانت کردم.
اخم کردم، اگه قضیه این بود چرا الان اومده بود اینجا و چرا اون جوری بغلم کرده بود؟ برای خونواده ی اون که پول گوشی مثل پول یه ساندویچه، با این حال شونه بالا انداختم.
_نمیتونستی از یه جایی بهم زنگ بزنی؟ روی مبل نشست و از پارچ روی میز برای خودش توی لیوان آب
ریخت. _نشد، خوبی عزیزم؟ سر تکون دادم و خمیازه کشیدم که لبخندی زد.
_خوابت میاد؟
_آره.
_منم خیلی خوابم میاد، از دیروز که برگشتیم تا عصرش نخوابیدم بعدش گوشیم دزدیده شد و من دربه در دنبال دزد چون گوشیم رمز نداره و با این حساب…
با بهت سر تکون دادم، به گا رفته بود، کدوم آدمی دیگه برای گوشیش رمز نمیذاره؟ولی چیزی نگفتم تا حالش گرفته تر نشه، با هم به اتاق خوابم رفتیم، روی تخت خوابیدم که پشتم دراز کشید
و منو توی بغلش کشید، سرش روی شونم قرار گرفت._روزت چطوری بود؟
خمیازه ای کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم، نه صبح بود و من به شدت خوابم میومد.
_خسته کننده.
به چشم های سرخش نگاه کردم، مگه یه گوشی چقدر مهم بود که شب رو به خاطرش نخوابه؟ خمیازه ی دیگه ای کشیدم و بعد شونه بالا انداختم، مهم نبود، روم رو برگردوندم از این که کسی خر فرضم کنه اصلا خوشم نمیومد.
_راستش رو بگو، کجا بودی؟
آه کشید، نگاهی بهم انداخت و بعد گفت:
_عصر داشتم میرفتم خونه که تصادف کردم، مقصر نبودم ولی کسی که زدمش سرش آسیب دید و از هوش رفت، تا خانواده اش بیان و پلیس چک کنه و طرف به هوش بیاد…الان شد.
دستم رو روی دستش گذاشتم و به چشم هاش نگاه کردم، ترجیح دادم فکر کنم که راست میگه چون اصلا حال فکر کردن نداشتم.
_ بخواب. دستش رو روی بازوم گذاشت، تا موهام بالا اوردش و بعد روی گونم گذاشتش.
_دلم برات تنگ شد.
لبخندی زدم و چشم هام رو بستم که دست هاش دورم حلقه شدن و منو توی بغلش کشید، سرم به سینش چسبید و دم عمیقی از موهام گرفت.
وقتی بیدار شدم که صدای آلارم گوشیم توی گوشم پیچید، غلت زدم و از روی میز برشداشتم، ساعت یک بود و باید میرفتم سرکار، سامی هنوز خواب بود، آروم از روی تخت بلند شدم و لباس های دیروزم رو پوشیدم، رژ لبی روی لبام کشیدم و نگاه خسته ای به خط چشم انداختم، اتاق به واسطه ی نور خورشید، به اندازه ی
کافی روشن بود که بکشم ولی حوصله نداشتم.
با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم، کلید هارو برداشتم و از خونه بیرون زدم، ناخودآگاه چشم هام توی خیابون دنبال ماشین سامی گشتن ولی نبود.
شونه بالا انداختم و تاکسی گرفتم، تا شرکت رو توی تاکسی خوابیدم، دلیل این حجم از خواب آلودگی رو نمیدونستم.
وارد دفتر که شدم، نیایش رو ندیدم.
پشت میز نشستم که همون موقع نیایش اومد، مثل من خسته بود.
_بازم نخوابیدی؟
نگاه کلافه ای بهم انداخت، برگه و مداد رو جلوی خودش گذاشت، یکم بهشون نگاه کرد و بعد کنارشون زد و سرش رو روی میز گذاشت.
_توی اوج لفت دادی. خندید و کاغذ رو به سمت من هل داد که نالیدم، مداد رو برداشتم
که همون موقع رامین اومد و نیایش زود سرش رو بلند کرد.
_امروز طرح نمیخوام، باید مدل هارو آماده کنید، ازتون میخوام این کار رو درست انجام بدید و اگر کوچکترین خطایی ببینم، سخت تنبیه میشید.
روش رو برگردوند و رفت که شکلکی براش دراوردم، مرتیکه ی مسخره…
_چه پرو شده……

1 ❤️

2021-11-07 01:28:05 +0330 +0330

(قسمت48)

این رو نیایش بیحوصله گفت که من پشت سرش گفتم:
_پریود شده گمونم، هورموناش به هم ریخته.
نیایش پقی زد زیر خنده که من هم همراهش خندیدم و سر تکون دادم، احتمالش رو میدادم که این بداخلاقیش سر قضیه ی من و سامی باشه، رامین یه جورایی خودش رو مالک من میدونست ولی من عوض شده بودم.
میدونم دیر بود و یه جورایی به درد نخور، من تقریبا تمام کثافت کاری هارو کردم و وجودم پر از سیاهیه ولی امیدوارم روزی روزگاری این پشیمونیم به جایی برسه……
با نیایش به سالن آماده شدن مدل ها و عکاسی رفتیم، و جالب این جا بود که هیچ کدومشون نیومده بود.
_اوسکولمون کرده؟
_نه نیایش خانم، مدلا همین جان. اخم کرده گفتم:
_کو؟ این جا که چیزی نیست.
خندید و به خودمون اشاره کرد که ابروم بالا پرید.
_منظورت اینه که ما مدل بشیم؟
_دقیقا منظورم همینه.
نگاهی به هم انداختیم، لعنتی من همین تازه داشتم حرف از آدم شدن میزدم و الان مدل شم؟ اون هم لباس شب! همین مونده.
_داری میگی مدل لباس شب بشیم؟ اون هم لباسای بی در و پیکری که خودمون طراحیشون میکنیم؟
نیایش لال شده بود، حق داشتم چون رامین رئیسش بود، البته رامین رئیس من هم بود ولی خب ما خاطره هایی با هم داشتیم و من جرات بیشتری داشتم.
_البته، مگه چیه؟
اخم کردم، دقیقا چه فکری با خودش میکرد؟ البته من نمیگم که مدل بودن کار خوبی نیست ولی این طرزش نه، که یهو بگه شما مدلید!
یه سوال پرسیدنی چیزی…
_لباسای این فصل خیلی باز هستن رئیس.
نیایش این رو آروم گفت و من تاییدش کردم، حتی اگه مدل بشم هم امکان نداره اینارو بپوشم، بحث باز بودنشون نبود! من توی پارتی لباس کوتاه پوشیدم ولی اون موقع صد نفر برای عکس گرفتن
از من صف نبسته بودن و بعدش عکسم همه جا پخش نشده بود.
_خب که چی؟ من رئیستونم و بهتون دستور میدم که این لباس هارو بپوشید، اگه نمیخواید به حرفم گوش کنید استعفا نامتون روی میزم باشه.
پوزخندی زدم و مقابلش ایستادم، از عمد داشت این کار رو میکرد تا من رو وادار به انجام کاری کنه که خودش میخواست ولی نمیدونست که من، حاضرم از همه چیز بگذرم ولی کاری که خلاف
میلم باشه و رو گوش ندم.
_استعفا نامم رو میارم خدمتتون.
این رو گفتم و از کنارش گذشتم، برام مهم نبود که نیایش میخواست چیکار کنه، من در جایگاه خودم میدونستم که قرار نیست دیگه این جا بمونم، اصلا باید از تمام آدمای گذشته فاصله بگیرم، که یکیشون رامین بود.
استعفا نامم رو آماده کردم و به اتاقش بردم، مغرورانه پشت میزش نشسته بود، با دیدنم مقداری پول روی میز گذاشت.
_حقوق چند روز کارت، دوست ندارم دینی گردنم باشه. نگاهم روی پول های خورد و پخش و پلا ثابت موند،دست هام رو
روی میز گذاشتم و به سمتش خم شدم و آروم زمزمه کردم:
_بذار صدقه بمونن برات، رئیس.
روم رو برگردوندم که نیایش رو برگه به دست دیدم، با دیدنم لبخندی زد و به طرف رامین اومد و برگه رو روی میزش گذاشت.
_استعفا نامم، حقوق این ماهم رو بهم بدید.
رامین پوزخندی زد و از توی کشو دسته ای پول دراورد و روی میز گذاشت که نیایش اون هارو برداشت، البته حق داشت من مدت زمان زیادی نبود که داشتم کار میکردم و الان تقریبا آخر ماه بود،
پس حق داشت پولش رو بخواد.
از شرکت بیرون زدیم، توی پیاده رو باهم میرفتیم که یهو ایستاد، بهش نگاه کردم که با نیش بازش مواجه شدم.
_باورم نمیشه ازشرکتش بیرون اومدم خوشحالم. خندیدم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم که گفت:
_سپهر به خاطر من این جا بود، اگه بهش بگم اونم استعفا میده، یوهو.
از این که اهمیت نمی.داد خوش حال شدم، رو بهش گفتم: _نیایش، من میخوام از خونهای که از رامین اجاره کردم برم،
میتونی کمکم کنی قبل این که غروب شه وسایلمو جمع کنم؟
_آره میتونم.
با هم به خونه رفتیم، در رو که باز کردم تازه سامی رو یادم اومد، به اتاق رفتم که اون رو خوابیده روی تخت دیدم.
_سامیه؟ آخی… _آره فقط آروم باید وسایل رو جمع کنیم بیدار نشه.
آروم مشغول جمع کردن وسایل شدیم که البته نشدنی بود، با تق و توق هامون، از خواب بیدار شد و با دیدنمون هنگ کرده نگاهمون کرد.
_چی شده؟
به طرفش رفتم و روی تخت نشستم که نیایش رفت بیرون، نگاه خمارش منو رصد کرد و بعد دستش رو دور کمرم گذاشت تا کنارش بخوابم که خودم رو عقب کشیدم.
_الان نه، الان کار دارم سامی، میخوام از این خونه برم وسایلم رو هر چه زودتر جمع کنم.
نشست و نگاهم کرد و گفت: _چرا میخوای بری؟
_چون استعفا دادم و این خونه مال رامینه که اجارش کردم، پس میخوام برم…خوابگاه یه اتاق دارن.
سر تکون داد و بلند شد، تیشرتش رو از روی زمین چنگ زد و پوشید و بعد از اتاق بیرون رفت، نیایش دوباره اومد و سریع تر مشغول جمع کردن شدیم.
یک ساعت بیشتر طول نکشید چون من وسایل زیادی نداشتم. سامی از گوشیم به دوستش زنگ زد و ازش خواست ماشینش رو بیاره.
بعد از چک کردن همه جا، از نیایش خواستم حقوقی که رامین بهش داده رو به عنوان اجاره ی این مدت روی میز بذاره و خودم بعدا براش کارت به کارت میکنم.
تصمیم گرفته بودم فعلا توی خوابگاه بمونم، پول هام رو توی بانک بخوابونم و ازشون سود بگیرم و وقتی دانشگاهم تموم شد یه خونه بخرم.
مقابل خوابگاه، دوست سامی ماشین رو متوقف کرد، سامی به عقب برگشت و نگاهی به سمتم انداخت.
_شب بهت زنگ میزنم باشه؟
باشه ای گفتم و پیاده شدم، وسایلم رو همراه با نیایش داخل بردیم، مسئول اتاق رو نشونم داد…سه تا هم اتاقی داشتم که خداروشکر یکیشون رو میشناختم و لازم نبود سعی کنم که آدم اجتماعی به
نظر بیام تا بقیه به سمتم بیان. دختری که اسمش ثریا بود با دیدنم ذوق زده از روی تختش پایین
پرید. _عسل…خودتی لعنتی؟
بغلم کرد که خندیدم، ازم جدا شد و نیایش رو هم بغل کرد، ثریا مدلش این بود، همه رو دوست داشت و همه هم دوسش داشتن.
_نمی.دونستم هم اتاقی جدیدمون تویی، خوش اومدی.
اون دوتا دختر تنها بهم سلام کردن و منم در جواب لبخند زدم و بعد سر تکون دادم، اونا هم بی توجه کله هاشون رو توی گوشی هاشون فرو کردن.
_عسل، سپهر رو گفتم بیاد دنبالم داره میرسه، کاری نداری؟

1 ❤️

2021-11-07 01:29:13 +0330 +0330

(قسمت49)

_نه عزیزم برو موفق باشی، دستتم درد نکنه.
بغلم کرد و رفت و من نفس عمیقی کشیدم، کلیداری خونه رامین هنوز پیشم بودن، فردا میرم شرکت و اون جا بهش میدم، تنها بودن توی خونه رو باهاش نمیخواستم.
وسایلم رو توی کمد جا دادم و با ثریا نشستیم به حرف زدن، دوهفته دیگه تزم جدید شروع میشد و میخواست بره پیش خونوادش، اون دوتا دختر هم میخواستن برن، لبخند تلخی روی
لبام نشست، همه داشتن می.رفتن. تا شب خودم رو یه جوری سرگرم کردم، من باید جایی رو برای
کار کردن پیدا کنم، این جوری حوصلم خیلی سر میره. شب شماره ی ناشناسی بهم زنگ زد و من بعد جواب دادن، فهمیدم
که سامیه! _سلام عزیزم خوبی؟ کنارپنجره ی اتاقم ایستادم و گفتم:
_مرسی عزیزم تو چطوری؟
_والا از پیشت که رفتم، یه گوشی خریدم، الانم در خدمتم، راستی این دوهفته رو میخوای چیکار کنی؟ ما شاید یه سفر ترکیه رفتیم.
لب هام رو بهم فشردم، سامی هم داشت میرفت، با خونواده ی جدیدش! طبق معمول من تنها موندم.
_توی خوابگاه میمونم.
_میخوای باهامون بیای؟ خونوادم درموردت میدونن. لبخند تلخی زدم، برم باهاشون که چی.
_نه خودتون برید، جمع خونوادگیه،منم باید دنبال کار بگردم.
یکم برای رفتنم اصرار کرد ولی قبول نکردم، دوست نداشتم مورد ترحم قرار بگیرم یا کسی به خاطر تنهاییم مجبور شه بهم اهمیت بده.
روی تختم دراز کشیدم و بعد از روز طولانی که داشتم خوابیدم. صبح با صدای کوبیدن چیزی چشم هام رو باز کردم که ثریا رو
مقابل کمدش دیدم، لعنت بهش!
_با در دعوا داری؟
بی توجه چندتا از لباس هاش رو توی ساک چپوند و بعد گفت: _باید برم، از پروازم جا میمونم.
_خب از دیشب جمع میکردی.
جوابم رو نداد و بعد از گذاشتن چندتا چیز دیگه و قفل کردن کمدش رفت و در اتاق رو کوبید، آهی کشیدم که متوجه شدم اتاق کاملا خالیه.
شونهای بالا انداختم، چه بهتر! دوباره خوابیدم و این بار نزدیکای عصر بیدار شدم، دستم روی معده ی دردناکم از گرسنگی و ضعف مشت شد، از دیروز چیزی نخورده بودم.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد، سامی بود، ناله کردم و جوابش رو ندادم، یه حس عجیبی داشتم، مثل پس زده شدن، این که بقیه. آدمای زندگیم چیزی رو دارن که من هیچ وقت نداشتم، البته سامی هم پدر و مادر واقعیش نبودن ولی همین که داشت…همین که دونفر حاضر شدن اون رو به سرپرستی بگیرن خودش چیز خوبیه.
دوباره گوشیم زنگ خورد، نگاه صفحه کردم، نیایش بود، لبخندی زدم و جواب دادم.
_سلام عسل، کجایی لعنتی؟ با نفس نفس حرف میزد و انگار که داشت میدوید. _من خوابگاهم، چرا چی شده؟
_لعنتی شب تولد سپهره، یادم رفته بود، میتونی بیای کمکم کنی؟ تنها شانسی که اوردم این بود که دوست سپهر دعوت کردن مهمونارو به عهده گرفت.
لبخندی زدم، پس قرار نیست امروز رو تنهایی همین جا بگذرونم.
_آره فقط بگو کجا بیام.
_الان آدرس یه پاساژ رو میدم، زود خودتو برسون لباس بخریم، لعنتی کاملا فراموشم شده بود.
باشه ای گفتم و بلند شدم، از توی کیفم شکلاتی دراوردم و توی دهنم گذاشتم تا جلوی ضعف کردنم رو بگیره، وقتی که لباس
پوشیدم، نگاهی به لباسای قبلیم انداختم ولی هیچ کدوم باب دلم نبود.
گوشیم رو برداشتم و از خوابگاه بیرون زدم.
با تاکسی خودم رو پیش نیایش رسوندم، استرس داشت و فقط دور خودش میپیچید و نمیتونست درست تصمیم بگیره، دستش رو گرفتم و گفتم:
_آروم باش، چیزی نمیشه، کلی وقت داریم.
سرش رو تکون داد و باهم وارد پاساژ شدیم، اونقدر مضطرب بود
که تا اومدنم نتونسته بود برای خودش لباسی انتخاب کنه. _خب که چی الان؟ خودت رو جمع کن دختر، دنیا که به آخر
نرسیده، تا شب… با صدای زنگ گوشیم، کلافه نفس کشیدم و از جیبم درش اوردم،
سامی بود.
_الو، سلام عزیزم.
_عسل، کجایی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
نیایش به سمت مغاذه ای رفت که دنبالش راه افتادم.
_والا تولد سپهره و نیایش کاری نکرده هنوز، اومدم کمکش کنم.
نیایش اشاره ای به لباس زرد کوتاه و چسب کرد که صورتم رو جمع کردم، هیچ زیبایی نداشت.
_آره میدونم، علی بهم زنگ زد و دعوتم کرد، میخوای بیام کمک؟
_نه عزیزم، کارای دخترونه داریم ممکنه خوشت نیاد، فعلا
خداحافظ.
و بدون این که بهش مهلت حرف زدن بدم تماس رو قطع کردم.
_مشکلی بینتون هست؟
نگاهم روی لباسا چرخید، قشنگ نبودن ولی یه امروز رو باید سخت پسند بودنم رو ول کنم و چیزی انتخاب کنم که خیلی وقت نره.
_نه چون کار داریم زود قطع کردم.
_من حس کردم میزون نیستی
حرفی نزدم و از همون مغاذه دوتا لباس خریدیم، از مغاذه کناریش هم کفش گرفتیم و زود سوار ماشین شدیم.
جعبه ی ساعت رو دراوردم و دوباره به ساعتی که براش خریدم نگاه کردم، خوشکل بود.
_به نظرت از چیزی که براش خریدم خوشش میاد؟ نگاهی به نیایش که این حرف رو زد انداختم، براش ست کفش و
کمربند و کت خریده بود که من دلم براش رفت. _چرا خوشش نیاد؟ من که عاشقشم. خندید. _تولد سامی که شد براش بخر.
لبخند تلخی روی لبام نشست، تولد سامی یه هفته دیگه اس که میخواد بره ترکیه، اگر هم این جا بود کجا براش تولد میگرفتم؟ من که خونه ای نداشتم. یه حسی بهم میگفت که اگه بخرم بهتره، خوابگاه بهم معترض میشد کم کم، همبن امشب رو من اون جا
برنمیگشتم، میموندم خونه ی نیایش! ولی فرداش توبیخ میشم.
پس فکر کنم بهتره که یه واحد آپارتمان کوچولو برای خودم بخرم و از این دربه دری راحت شم.
خونه ی نیایش، یه آپارتمان نقلی کوچولو بود که به گفته ی خودش،. طبقه ی بالاش مال پدرمادرشه که خارجن.
داخل واحد خیلی شلخته بود و حالا فهمیدم چرا عجله داشت.
کارمون زیاد بود.
_یعنی نمیتونستی یه دستی به این جا بکشی تنبل؟ حتما الان؟
نیشش رو باز کرد.
_تو هستی کمکم میکنی عشقم.
چشم غره ای بهش رفتم و شروع کردیم، اول از همه جای مبل هارو عوض کردیم.
_لباساتو از تو خونه جمع کن نکبت. هر جای خونه یه تیکه لباس بود. بعد از جمع کردنشون، تقریبا تمیز شده بود.
_من میرم حموم. خواست بره که بازوش رو گرفتم و کشیدم.
_کدوم گوری میری، خوراکی اینا چیا داری؟ کیک…ژله… چی داری؟
_اونارو دوستاش حل میکنن نترس، بریم خودمونو آماده کنیم. باز خواست بره که دستش رو به سمت پلاستیک های وسایل
تزئینی بردم. _این جارو باید درست کنیم
نالید و من فهمیدم که زیادی تنبله، البته توی شرکت هم همیشه خواب بود و من فکر میکردم کاری کرده که خستس.
تا شب همه جا رو آماده کردیم و خودمون هم آماده شدیم، لباس من، سرهمی مشکی ساده ای بود، موهام رو باز گذاشتم و فقط انتهاش رو فر کردم، آرایشم هم خط چشم گربه ای و رژ لب گوشتی بود!

1 ❤️

2021-11-07 01:30:16 +0330 +0330

(قسمت50)

ولی در عوض نیایش کلی به خودش رسید، جوری که حس کردم قراره امشب روی تخت با سپهر برنامه داشته باشه.
دقیقا زمانی که کامل آماده شدیم زنگ خونه زده شد. _فکر کنم مهمونا اومدن.
این رو گفت و رفت تا در رو باز کنه، لاک رو روی اخرین انگشتم کشیدم و فوتش کردم.
_عسل بیا، وسایل رو اوردن.
از اتاق بیرون رفتم، چندتا پسر بودن که دست یکیشون کیک بود، خوراکی هارو باهم دیگه چیدیم و کم کم همه داشتن میومدن، مونده بود سپهری که نیایش بهش گفته بود ساعت ۸ بیاد، من اما
منتظر سامی بودم.
_بچه ها سپهر رسید، چراغارو خاموش کنید.
چراغ رو منی که نزدیک در بودم خاموش کردم، تقه ای به در خورد،
در رو باز کردم و همون لحظه چراغ رو روشن کردم که همه باهم
داد زدن:
_تولدت مبارک.
قیافه ی سپهر رو نمیدیدم چون پشتش بهم بود، نیایش به طرفش اومد و محکم هم رو بغل کردن، برا یه لحظه منم دلم بغل خواست، جلو رفتم و بهش تبریک گفتم.
_مرسی آبجی، سامی نیستش؟
لبام رو کش دادم و گفتم:
_الان بهش زنگ میزنم.
به اتاق رفتم، شمارش رو گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم، جواب نمیداد، دوباره زنگ زدم و دوباره جواب نداد.
شونه ای بالا انداختم و از اتاق بیرون رفتم، بازوی نیایش رو گرفتم و دم گوشش گفتم:
_سامی جواب نمیده.
_علی و فریماه هم هنوز نیومدن، شاید با اونا میاد.
باشه ای گفتم که همون موقع علی و فریماه و پشت سرشون سامی
همراه یه نفر وارد شد و اون شخص کسی نبود جز زهرا.
سعی کردم عصبانیتم رو مخفی کنم، یعنی امکانش بود که سامی با زهرا بوده باشه؟ نگاهم به دست زهرا بود که دور بازوش بود، جلو رفتم و به علی و فریماه سلام کردم.
_سلام.
جواب زهرارو ندادم و وقتی سامی دستش رو به سمتم دراز کرد نادیده اش گرفتم، اخم هاش توی هم رفت و دنبالم اومد،بازوم رو گرفت و آروم گفت:
_باز چی شده؟
_زهرا این جا چیکار میکنه؟ دستش رو توی موهاش فرو کرد و گفت: _خب دعوتش کردن و من رفتم دنبالش، منتظرش موندم تا…
_چرا تو باید بری دنبالش؟ لیوان آبمیوه رو از روی میز برداشت.
_بهم زنگ زد، زشت بود بگم نمیام.
پوزخندی زدم.
_شماره ی جدیدت رو از کجا داشت که بهت زنگ بزنه؟
حس کردم که مضطرب شد، دست هاش رو دور کمرم پیچید و من رو به خودش چسبوند، یه جوری انگار که سعی میکرد حواسم رو پرت کنه.
_خب بهش دادم، حالا این چیزا مهم نیست بیا بریم پیش بچه ها. دستم رو کشید که باهاش برم ولی این بار نه، اون خودش شمارش
رو داده بود به زهرا، رفته بود دنبالش و تو روش میخندید.
_چرا شمارت رو دادی بهش؟
_خب چون رفیقمه.
خشم تموم وجودم رو گرفته بود و قلبم محکم میکوبید، کاش میتونستم بزنم تو فکش و راحت شم.
_رفیق؟ رفیقی که سعی کرد رابطه ی مارو خراب کنه و براش مهم نبود که دوست دخترتم و علنا باهات لاس میزد.
اخم کرد، بازوم رو محکم تر گرفت، عصبی شده بود.
_دهنت رو ببند دیگه، هی هیچی بهت نمیگم، اون از من خوشش میاد من بهش پا دادم؟جوری رفتار میکنی انگار بهت خیانت کردم.
اشک به چشم هام هجوم اورد، از این ضعف متنفر بودم ولی صدام لرزید و گفتم:
_نه، ولی من اذیت میشم وقتی نگاهش رو بهت میبینم وقتی دور و ورته، و وقتی که تو همه ی اینارو میدونی ولی یه ساعت منتظرش میمونی و بعد میای.
بازوم رو کشیدم و به سمت اتاق رفتم، در رو محکم بستم و روی تخت نشستم، سرم رو بالا گرفتم تا گریه نکنم.
_عسل، خوبی؟
سرم رو پایین اوردم که فریماه رو دیدم.
_آره، تو خوبی؟
در رو بست و به سمتم اومد، کنارم نشست و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد.
_تصادفی حرفاتونو شنیدم و به نظرم حق با توئه.
نفسی کشیدم، بغضم بیشتر شد، صورتم رو میون دستام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا گریه نکنم.
_ولی یه جاش هم مقصری.
سرم رو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.
_همون جایی که میذاری میری، تو اگه سفت و سخت به زهرا حدش رو نشون بدی هیچ وقت جرات نمیکنه نزدیک دوست پسر تو بشه، منتها با شناختی که این روزا ازت دارم، تو آدمی هستی که زود از چیزی که حقته میگذری و زهرا از همین سو استفاده میکنه. راست میگفت، من در این لحظه حاضرم از سامی بگذرم و ولش کنم برای زهرا.
فریماه دستش رو روی پام گذاشت و گفت:
_برو بیرون و نشونش بده که سامی مال توئه ولی به واکنش سامی هم دقت کن،اگه اون خوشش نیومد از کارت یا همچنان دنبال زهرا بود پس بهتره که این رابطه رو تموم کنی.
سر تکون دادم و از اتاق بیروم رفتم، سامی روی مبل نشسته بود، به طرفش رفتم که همون موقع زهرا کنارش نشست.
پاهام از حرکت ایستاد ولی با یاداوری حرفای فریماه، به راهم ادامه دادم.
بالای سرشون ایستادم و دست هام رو به کمر زدم. _بلند شو.
نگاه آرایش کرده اش رو بهم دوخت، حواس من اما به سامی بود که لبخندی روی لبش نشست، پس خوش حال بود که اومدم.
خم شدم و توی صورت زهرا گفتم:
_از پیش دوست پسرم بلند شو.
دست هاش رو چیلپا کرد و گفت:
_اگه بلند نشم چی؟ میخوای چیکار کنی؟
پوزخندی زدم و روی پای سامی نشستم که دستاش دور کمرم حلقه شد.
_به خاطر خودت گفتم بلند شی که نسوزی، حالا مجبوری نگاهمون کنی دیگه.
حرص خوردنش معلوم بود، دست سامی روی کمرم بالا پایین میشد و من به این فکر کردم که چرا از قبل این کار رو نکردم.
شاید هم سامی بعضی وقتا از همین رفتار من خسته میشد، که براش قدمی برنمیداشتم و فقط اون شده بود مسئول خوب کردن حال من.
_من با این چیزا نمیسوزم، چیزی که مال منه، به خودم برمیگرده.
از کنارمون بلند شد و رفت که سامی خندید و گفت:
_جملش سنگین بود.
مشتی به شکمش زدم که نمایشی اخم کرد و آخی گفت، چشم غره ای بهش رفتم.
_هنوز از این که چطوری شمارت رو داره ناراحتم. شونه ای بالا انداخت و دستش رو روی کمرم حرکت داد، از روی
پاش بلند شدم و روی مبل کنارش نشستم….

1 ❤️

2021-11-07 01:31:20 +0330 +0330

(قسمت51)

_از تو گروه درس برداشت، همونی که تو حتی نگاهش هم نمیکنی. _گروه واتساپ رو میگی؟
سرش رو تکون داد که چشم هام رو چرخوندم، همون گروه درسی مسخره که اکثرا توس لاس میزدن.
_مسخرس. دستش رو از بالای سرم عبور داد و در حالی که منو توی بغلش
میکشید دم گوشم زمزمه کرد.
_آره، حواست نیست اون جا خیلی ها میخوان مخ من رو بزنن.
ابرویی براش بالا انداختم که همون موقع نیایش خودش رو کنارمون پرت کرد و نفس عمیقی کشید، نفس نفس میزد و صورتش گر گرفته بود.
_لعنت به اون دختره ی عوضی. با تعجب بهش زل زده بودم که چشم هاش پر از اشک شد، صورتش
رو بین دستاش قایم کرد و شونه هاش لرزید.
_چی شده، نیایش؟
حرفی نزد که نگاهم رو دنبال سپهر گردوندم و کنار دختری خوشکل دیدمش، البته نگاه سپهر به نیایش بود، دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
_عزیزم حالت خوبه؟ چی شده…
سرش رو بلند کرد، چشم هاش سرخ بود، سرش رو بالا گرفت تا اشک هاش نریزه، سامی از توی جیبش دستمالی برداشت و به سمتش گرفت، نیایش تشکری کرد و با دستمال کناره ی چشم
هاش رو پاک کرد. _اون دختره کنار سپهر، دوست دختر قبلیشه. اخم هام رو توی هم کشیدم. _خب؟
_خب که خب، نگاه چطوری باهم حرف میزنن؟ میگم نکنه چیزی بینشونه؟ وای من تحمل نمیکنم.
دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
_نگران نشو الکی، من که فکر نمیکنم چیزی بینشون باشه، داری بزرگش میکنی.
ولی من میدونستم که بزرگش نمیکنه، سپهر نگاهش به نیایش بود ولی هر لحظه به اون دختره نزدیک تر میشد، این کارش رو نمیتونستم بذارم پای علاقش، مثل این بود که میخواست حسادت
نیایش رو تحریک که… یا این که رفتارهاش زو زیر نظر بگیره ولی من یاد گرفته بودم زود
قضاوت نکنم پس حرفی نزدم، به من هم ربطی نداشت.
نیایش چون که میزبان بود، بعد این که حالش بهتر شد، از پیشمون بلند شد و رفت، پا روی پا انداختم که سامی دستش رو روی پام گذاشت.
_میگم، تو فکر میکنی سپهر واقعا با کسیه؟ شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم، حقیقتش این که اصلا ایده
ای نداشتم، بخصوص الان، بازوم رو لمس کرد و گفت:
_بریم برقصیم؟
_بریم.
از جامون بلند شدیم و به سمت پیست رقص رفتیم، سامی دستاش رو دوطرف کمرم گذاشت و مشغول رقصیدن با آهنگ تقریبا تند شدیم، نگاهم چرخید که نیایش و سپهر رو در حال رقصیدن دیدم
و لبخندی زدم. _فکر کنم همه چیز درست شد. سامی دستی به انتهای موهام کشید و گفت: _نه نشده، شاید نیایش مثل توئه. اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم: _منظورت ازمثل منه چیه؟ شونه ای بالا انداخت. _یعنی این که، مثل تو همه چیز رو توی خودش میریزه. آره این حرفش واقعا راست بود من آدم خیلی تو داری بودم…
توی ناراحتیا و دلخوری ها فقط بلد بودم خودمو بخورم و حرفی نزنم و خیلی جاها همین اخلاقم باعث دور شدن همه از من میشد و من به این فکر میکردم که شاید بقیه من رو دوست ندارم.
ولی هیچ وقت به این فکر نکردم که شاید من بدم. _خب آره حق باتوعه، برام خیلی سخته اوضاعم رو بُروز بدم.
_میدونم که گفتم اینو، همین اخلاق توداریت بیشتر اوقات روح و روانمو بهم میریزه، یاد بگیر حرف بزنی باهام.
دستش رو پیش آورد و موهای حلقه شدم رو، روی شونه ام ریخت و دست دیگش رو حایل شونهی مقابلم کرد.
انگار خوشش اومده بود از حلقههای موهام که
داشت اینجوری تا روی سینه هام پیشروی میکرد، وقتی سینم رو لمس کرد اون خوی عشق رابطم قد علم کرد، سامی رو درونم میخوآستم.
پوزخندی زدم و رو بهش با لحن شیطانی گفتم:
_چیشد؟ دلت خواست؟
_کیه که دلش نخواد همچین لعبتی رو یه لقمه کنه.
به وضوح دیدم کج شدن شیطانی انحنای لباشو با ریتم آهنگ، هماهنگ بودیم. من هم دلم امشب شیطونی میخواست، کامل نه و در حدی که جفتموت رو ارضا کنن.
نگاهی سرسری داخل سالن چرخوندم
دستام روی شونه هاش بود،
با نوک انگشت شستم زیر گلوشو لمس میکردم که چشم هاش خمار شد.
_نکن عسل این جام حساس، لعنتی توهم دهن من رو باز میکنی. میدونستم که به این نقطه خیلی حساسه جوری که نه تنها صورتش بلکه چشماش هم گُر میگرفت: _نکن لامصب، کار دست خودتو خودم نده
_چیشد، دلت خواست؟ بازم لبخندی شیطانی…
_باشه عسل خانوم، این مراسم هم بلاخره تموم میشه، من دیگه طاقتم طاق شد.
تو حال و هوای اذیت کردن سامی بودم و فقط حرس بود که میخورد و لذتی بود که میبردم از حالش، دیدن اذیت شدنش و تهدید به این که انتقامش رو میگیره عجیب من رو خوش حال
کرده بود. از گوشهی چشم حواسم به زهرا هم بود افریتهای دو رنگ که لنگش بازم خودش بود.
اصلا این بشر زاده شده بود که سوهان روحم باشه و یه امشب که فکر میکردم خیالم از حواشی های سامی راحته و فقط خودمم و خودش، این موش جارو به دم بسته هم اومد.
_عسل بسه دیگه دختر، این مهمونی رو تا آخر نمیتونی ببینیا . سرم رو آوردم جلو و لبامو غنچه ای برچیدم و گفتم: _چه بهتر…
ولم کرد، نه یواش
انگار هلم داده باشه. چی شد یهو.
_سامی … سامی … چی شد یهو؟ چِت شد… نزدیکش رفتم و از بازوش گرفتمش، چشاش قرمز بود و خیره به رو به روش. سرمو برگردوندم و پسری رو دیدم که تازه اولین بار بود میدیدمش. کی بود اصلا؟ چرا داشتن اینجوری همو نگاه میکردن به درک اصلا. _سامی … نگاهش گذرا بهم افتاد و دوباره خیره شد به پشت سرم. _چرا اینطوری میکنی؟ دستم رو گرفت و منو کشید گوشهی سالن کنار مبلا.
_بشین.
_چی شده آخه؟ به زور دستش نشستم و اونم کنارم _از وقتی داشتیم میرقصیدیم این پسره چشمش به تو بود. _بود که بود، تو چرا خودتو عصبی میکنی. چشاشو یه لحظه بست و باز کرد و دوباره خیره ام شد _تحمل ندارم کسی به مال من چشم داشته باشه. آخ آخ چه قندی توی دل من آب شد.
«مال من» _باشه عزیزم، پس دیگه از جام جُم نمیخورم تا خیال تو هم راحت
باشه. با این حرفم یکم خاطر جمع شد نیایش رو دیدم که داشت میومد سمتم.
_ای بابا، عسل چرا نشستید؟
_به جز ما مجلس گرم کن دیگه ای نیست اینجا؟ خندید و دستش رو دور شونم حلقه شدم و گوشیش رو مقابلمون
گرفت و عکس گرفت. خندیدم و چشم چرخوندم که زهرا رو دیدم که خیلی نامحسوس
رفت و کنار پسر لباس مشکی وایستاد.
_آخه کی بهتر از شما زوج رقاص.
تمام حواسم پی زهرا بود و اون مشکی پوش، کنارش ایستاده بود ولی جوری نبود که میخواست مخ بزنه.
لیوان دستش بود و خیلی حرفهای قبل از رسوندن اون به لباش، کلماتی رو به پسره میگفت.
_نیایش، اون مشکی پوش رو میشناسی؟ سرشو برگردوند و نگاهی بهش انداخت. _تا حالا ندیدمش، فکر کنم از رفقای دوستای سپهر باشه. خب، خیالم راحت شد.

1 ❤️

2021-11-07 01:32:25 +0330 +0330

(قسمت52)

سامی خیلی وقت بود که پاشده بود از کنارم که بره یه سلامی به بقیه بکنه، البته زحمت کشید چون الان وقت سلام کردن نبود، ولی من باید جایی میرفتم.
دیگه داشتم میترکیدم از بس خودمو نگه داشتم. _نیایش، برم یه دستی به آب برسونم و برگردم؛ حواست به سپهر
هم باشه.
سالن رو رد کردم و از پله ها رفتم بالا
در اتاقو باز کردم و لباسمو درآوردم تا راحتتر خودمو راحت کنم.
برای من یکی از عذاب آور ترین کارای دنیا با سرهمی دستشویی رفتن بود.
صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم _سامی، تویی؟ صدایی نیومد. در اتاق قفل شد.
دیگه مطمئن شدم که خودشه، بدجوری دست گذاشته بودم روی نقطه حساسش
چطور تا الان طاقت آورده رو خدا میدونه.
از دستشویی اومدم بیرون نگاهی به اطراف انداختم، سامی نبود.
_سامی؟! موش و گربه بازیه؟!
رفتم سمت لباسم که بپوشمش.
از پشت سر حس دستایی که دورم پیچیده شدن رو حس کردم.
_زودتر از اینا منتظرت بود که بیایی.
سرمو روی سینه اش تکیه دادم و دستامو روی دستاش کشیدم.
دستاش فرق میکرد. سریع نگاهی بهشون انداختم.
اونا نبودن، دستای سامیِ من نبود.
هُل شده میخواستم دستاشو باز کنم که ببینم کیه که همچین جراتی کرده.
دستاش محکمتر دورم پیچیده شدن.
_آخ… ولم کن. با تمام زور و البته کمک ناخنهام، تونستم خودمو نجات بدم و تا
تونستم ببینم اون مشکی پوش رو.
_تو … تو … تو چطور جرأت کردی بیایی اینجا؟
نگاهی به خودم انداختم، فقط لباس زیر تنم بود.
یه دستمو برای پوشوندن سینه هام و دست دیگه ام رو برای پوشیدن پاهام، نگه داشتم.
_همین الان درو باز کن. یه سره جیغ میزدم و اونم کیف میکرد و نزدیکتر میشد.
صدای طبقه ی پایین اینقدر زیاد بود که حتم دارم صدام بهشون نمیرسه.
من عقب میرفتم و اون جلوتر میومد. من جیغ میزدم و اون میخندید. رسیدم به پشت در،
صدای سامی رو شنیدم. _عسل؟ !
_سامی… سامی توروخدا نجاتم بده. دستگیره رو تکون میداد و مشتاشو حوالهی در میکرد. _چه خبره اون تو عسل؟ مشکی پوش، رنگ از رخسارش رفته بود.
_سامی این پسره…
_کدوم، کدوم پسره؟ مشتاش شدتش بیشتر شدن و تکون خوردن در هم بیشتر. از اون ور صدای بیرون هم بیشتر شد. _باز کن این در لعنتی رو. ترسیده بودم اونم خیلی. مشکی پوش سرگردون توی اتاق میچرخید به امید راه فراری.
در باز شد و سامی اومد تو.
اول از همه منو دید با اون وضع خراب لباسم.
سپهر میخواست بیاد تو اما سامی نذاشت.
کتشو درآورد و جلوی من گرفت.
از چشماش میشد گرمای خشم رو حس کرد.
به سمت پسره حمله ور شد.
پسره نمیدونست باید چیکار کنه نه راه فرار داشت نه قرار.
_میکشمت عوضی…
با این حرف سامی، سپهر و نیایش با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن.
اوضاع خراب بود و اوضاع من خرابتر.
سریع نشستم، نیایش اومد کنارم و دستاشو دورم انداخت که از این شوک نجاتم بده.
_تو چطور جرأت کردی مزاحم عشق من بشی، بی ناموس. سامی رحم نداشت انگار.
روی پسره چمبره زده بود و یه سره مشت حوالهی صورتش میکرد.
_من تو رو زنده ات نمیذارم.
سپهر و چند نفر دیگهای که باهاشون اومده بودن
به هر زور و زحمتی بود، سامی رو جدا کردن و پسرهی خونین رو دست بسته بردن پایین.
سامی قدماشو تند کرد سمت من.
منی که عین گنجشک بارون خورده مچاله شده بودم کنج اتاق.
_عسلم، خوبی؟ اون بیناموس که اذیتت نکرد؟
ترسیده بودم، خیلی هم زیاد.
اشکام از گوشهی چشمام شروع به ریختن کردن.
با تمام لرز و آهی که تا الان تجربه کرده بودم نالیدم:
_سامی…
منو کشید سمت خودش و دستاشو دورم حلقه کرد و من مخفی شدم توی سینه ی ستبرش.
_جانِ سامی…
_کاریت کرد؟ آره عسل؟ سرو رو به معنای نه تکون دادم که محکم تر بغلم کرد و روی سرم
رو بوسید، نیایش لباسم رو به سمتم گرفت و رفت. لباس رو تنم کردم و از سامی جدا شدم، اتفاق خیلی بدی نبود. _حالت خوبه عسل؟ سر تکون دادم. _آره بیا بریم.
باشه ای گفت و باهم از اتاق رفتیم، من اما مستقیم به سمت زهرا رفتم و کشیده ای به صورتش زدم که افتاد زمین. که موهاش رو دور دستم پیچوندم و سرش رو بالا دادم.
_کثافت عوضی، حالا میگی یه اشغال مزاحم من بشه؟ نگاهی به اطراف کردم، تعداد کمی نگاهمون میکردم، بی توجه به
تقلاهاش کشیدمش توی آشپزخونه و روی زمین ولوش کردم.
_چته عسل، من کاری نکردم….

1 ❤️

2021-11-07 01:33:37 +0330 +0330

(قسمت53)

پوزخندی زدم، خواست بلند شه که تعادل نداشت و دوباره خورد زمین، پوزخندی زدم و گفتم:
_تو حتی نمیتونی سرپاهات وایسی، بلد نیستی با یه کفش راه بری، بعد میری آدم اجاره میکنی مزاحم من بشه؟
حرصی ایستاد و توی صورتم داد زد.
_من کسی رو اجاره نکردم.
یقه ی لباسش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش، توی صورتش زل زدم و با تحکم گفتم:
_کردی، خودم دیدم با اون یارو که بهم زل زده بود حرف میزدی پس دروغ نگو.
خواست چیزی بگه که سامی اومد و با دیدنمون گفت:
_چی شده؟
با حرصی زهرارو هل دادم که عقب عقب رفت.
_این اشغال، داشت با همون پسره حرف میزد خودم دیدم، همش
تقصیر خودشه.
سامی ناباور نگاهش کرد، باورش نمیشد این کار رو بکنه.
_تو واقعا اون یارو رو فرستادی که مزاحم عسل بشه؟
زهرا بغض کرد، چشماش پر از اشک شد و با مظلومیت گفت:
_من فقط ازش خواستم یکم اذیتش کنه همین به خدا، نمیدونستم میره تا…
سامی بازوم رو گرفت و منو از آشپزخونه بیرون کشید که همون موقع نیایش به سمتمون اومد و بغلم کرد، آروم زیر گوشم گفت:
_حالت خوبه عسل؟ وای من شرمندم،اون دوست سپهر بود.
بغض کرده بود و اگه یکم دیگه ادامه میداد گریه میکرد، میشناختمش، روحیه ی خیلی حساسی داشت پس دست هام رو دورش پیچیدم و آروم گفتم:
_آره عزیزم، من حالم خوبه نگران نباش.
سری تکون داد و ازم جدا شد، رفت پیش سپهر و لحظاتی بعد همه به حالت عادی برگشتن، کنار سامی نشستم که دستش رو دور
شونه هام انداخت.
_ناراحتی؟ فکر میکرد این موضوع زیاد اذیتم کرده درحالی که من فقط
ترسیده بودم…
بعد از تولد، درحالی که همه رفته بودن، من و سامی و سپهر و نیایش، وسط سالن روی زمین نشستیم، علی و فریماه هم تو اتاق مشغول بودن.
سامی دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود و سرش رو روی شونم گذاشته بود.
_حالت خوبه؟ این رو سپهر پرسید که گفتم: _آره خوبم، تیر که نخوردم یه مزاحمت ساده بود.
خمیازه ای کشیدم و بلند شدم، وارد آشپزخونه شدم و یخچال رو باز کردم، به لطف اون عوضی، نتونسته بودم چیزی بخورم، از توی یخچال یه تیکه کیک دراوردم و خوردم، خوشمزه بود.
_سامی و عسل، امشب همین جا بمونید.
شونه ای بالا انداختم، من که در هرحال باید میموندم. اما سامی نموند و گفت که برای کاری باید صبح زود با پدرش بره،
ازم خداحافظی کرد و رفت.
بعد از اون نیایش اتاقی بهم نشون داد، لباسم رو از تن دراوردن، قفل سوتینم رو باز کردم و اون موقع تونستم نفس بکشم، دستی به زیرشون کشیدم که در باز شد و سامی گفت:
_عسل کیف پولم… با دیدنم دهنش بسته شد، به طرفش رفتم وکرواتش رو گرفتم و
کشیدمش داخل، نگاه خمارش روی تنم چرخید. _بمون.
این رو گفتم و لباش رو محکم بوسیدم، دستاش دور کمرم حلقه شد، شدت بوسه ام رو بیشتر کردم که توی دهنم ناله کرد.
عقب عقب رفتم و روی تخت دراز کشیدم که روم خیمه زد ولی کاری نکرد و به جاش، پتو رو روی تنم کشید.
_من اینو الان نمیخوام عسل.
با اخم بهش زل زدم و بعد گفتم:
_تو داری منو پس میزنی؟
با هول و ولا بغلم کرد و گفت:
_نه…نه، من فقط دوست دارم اینو موقعی باهات تجربه کنم که تو عاشق من باشی…رابطمون از سر عشق باشه.
این حرفش واقعا برای من ارزشمند بود، این که بهم احترام میذاشت و حتی بیشتر مواقع من رو نمیبوسید و الان فهمیدم که برای کنترل خودش بوده.
_من دوست دارم و چیز دیگه ای ازت نمیخام.
لبخند زدم که کنارم دراز کشید، دست هاش رو دورم پیچید و روی سرم بوسه زد که لبخندی زدم، بودن توی بغلش حس خیلی خوبی داشت.
_ولی اعتراف میکنم که سینه های خوشکلی داری. خندیدم که نشست، پیراهنش رو دراورد و به سمتم گرفت و گفت:
_بپوش، دارم کم کم تحریک میشم.
باشه ای گفتم و پیراهنش رو پوشیدم، دوباره منو توی بغلش کشید و روی سرم رو بوسید.
_بخواب
صبح وقتی بیدار شدم کسی پیشم نبود، هنوز هم گرمای بغلش رو حس میکردم، از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم که نیایش رو در حال جمع کردن ریخت و پاش های دیشب دیدم.
_سلام صبح به خیر.
سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخندی زدو گفت:
_سلام، روی میز صبحونه هست، برو بخور.
در حالی که پشت میز مینشستم گفتم:
_بقیه کجان؟
_همشون رفتن.
سر تکون دادم که خودش هم اومد و مقابلم نشست، توی لیوان آبمیوه ریخت و مقابلم گذاشت که ازش پرسیدم.
_میگم راستی جریان دیشب سپهر با اون دختره چی شد؟ آهی کشید و یکم از آبمیوه اش رو خورد.
_هیچی،دختره نامزد کرده، با دوست صمیمی سپهر و ازش میخواست که نگه قبلا باهم بودن.
ناباور بهش زل زدم.
_چطوری با یکی رل میزنه بعد با دوستش نامزد میکنه؟ آخر زمون شده؟ شونه ای بالا انداخت و لقمه ای برای خودش گرفت. _ولش کن، فقط نزدیک رابطه ی من نشه. دستم رو زیر چونم گذاشتم و گفتم: _سپهر رو دوست داری؟
نگاهی بهم کرد،….

1 ❤️

2021-11-07 01:34:38 +0330 +0330

(قسمت54)

_آره…من و سپهر وقتی بچه بودیم، همسایه بودیم…من خیلی ازش خوشم میومد، از همون بچگی، وقتی که هیفده سالم شد اونا از اونجا رفتن…
نون تست آغشته به شکلات صبحانه رو به سمتم گرفت.
_خیلی ناراحت شدم و تا دوسه سال توی فکرم بود…تا این که توی شرکت رامین دیدمش.
_ولی تو که گفتی به خاطر تو اونجاست.
از پشت میز بلند شد و به طرف یخچال رفت و درش رو باز کرد، شیشه مربا رو دراورد و گفت:
_تقریبا سه ماه از دوستیمون میگذشت که سپهر خواست استعفا بده ولی نمیخواستم و مجبورش کردم باهام بمونه.
سری تکون دادم و با یادآوری چیزی نالیدم.
_نیایش، ما بیکاریم الان .
قیافه اش آویزون شد و حرفی نزد، بقیه ی صبحونه رو در سکوت خوردیم و بعد کمکش کردم که خونه رو جمع کنه.
تصمیم گرفته بودم یه واحد آپارتمانی کوچیک بخرم، بهتر بود.
پس وقتی از خونه ی نیایش رفتم، سری به مشاور املاک ها هم زدم که متاسفانه وقتی میفهمیدن دختر تنهام، قبول نمی کردن بهم خونه بدن.
با اعصاب خوردی در حال راه رفتن بودن که گوشیم زنگ خورد، سامی بود.
_الو، سلام سامی خوبی؟
_سلام عزیزم، چرا صدات اینجوریه. آهی کشیدم و گفتم: _اومدم دنبال خونه ولی وقتی میفهمن تنهام، بهم نمیدن. _بذار یه آدرس بهت بدم، برو اونجا و بگو از طرف منی.
باشه ای گفتم و قطع کردم که آدرس رو فرستاد، یه جایی نزدیک دانشگاه بود، شونه ای بالا انداختم و ماشینی گرفتم، وقتی ماشین حرکت کرد به یاد خونه ی خودم افتادم و آهی کشیدم.
اون دیگه به درد من نمیخورد، همه جاش سوخته بود و درست کردنش خرج اضافی برمیداشت.
مقابل مشاور املاکی که آدرسش رو داده بود پیاده شدم، کرایه ی راننده رو دادم و وارد شدم.
پسری که اونجا بود با دیدنم لبخندی زد.
_عسل خانوم هستید؟
سر تکون دادم و مقابلش نشستم که گفت:
_خب یه واحد آپارتمانی کوچه ی پشتی هست، وسایلش هم کامله، اگه مایلید که نشونتون بدم.
در اون لحظه اصلا برام مهم نبود کجا رو میخواد بهم نشون بده فقط یه خونه دقیقا نزدیک دانشگاه میخواستم پس گفتم:
_عکس داخلش رو ندارید؟
_خب چرا نریم ببینیدش؟ نزدیکه. بالاخره راضی شدم و باهم دیگه پیاده به ساختمون رفتیم.
توی آسانسور، نگاه دقیقی به پسره انداختم، خوشکل نبود ولی هیکل خوبی داشت.
آسانسور باز شد و ازش خارج شدیم، مقابل دری ایستاد و بازش کرد و عقب ایستاد.
_بفرمایید. وقتی وارد خونه شدم با دیدنش دهنم باز موند، خیلی خوشکل و
مرتب بود، همین رو میخواستم پس گفتم:
_همین رو میخرم.
سری تکون داد که چرخی توی خونه زدم، دوتا اتاق خواب داشت،توی یکی تخت دونفره و یکی تخت تک نفره و کتاب خونه!
آشپزخونه با دیزاین سبز و سفید و سالن با دیزاین سبز و مشکی ! خوب بود.
_خب پس بریم مغاذه برای بستن قرار داد.
وقتی برگشتیم، قیمت رو بهم گفت، از اون چیزی که فکر میکردم یکم گرون بود ولی خب قیمتش عالی بود پس بیخیالی طی کردم و خریدمش.
تا دوسه روز آینده نقل مکان کردم.
توی این دوسه روز، نیایش بهم سر زد و سامی همراه خانواده اش زودتر به سفر رفتن که غمگینم کرد چون حتی فرصت نشد ببینمش.
زهرا چندباری زنگ زد که جوابش رو ندادم و رامین برام پیامی فرستاد که توش گفته بود لازم نبود پول بدم و از این حرف ها.
فهمیدم که باشگاه روبه رو به منشی نیاز داره و رفتم، از هیچی بهتر بود و وقتم رو پر میکرد.
وقتی وارد باشگاه شدم، با دیدن جمعیت به وجد اومدم، وارد دفتر مدیریت شدم و روبه زنی که پشت میز نشسته بود گفتم:
_سلام، برای استخدام اومدم.
زن روبه روم تقریبا میانسال بود، با موهای کوتاه چهاررنگه و صورت پر از پرسینگ، ناخن های بلند تیز و آرایش غلیظ.
نگاهی به من که ساده رفته بودم انداخت و گفت: _فرم شرایط رو بخون و اگه موافق بودی زیرش رو امضا کن.
باشه ای گفتم که فرمی جلو روم گذاشت و بلند شد از اتاق خارج شد که سرم رو خم کردم و مشغول خوندم شدم.
تایم کاری و وظایفم بود، جواب دادن به تلفن، اماده کردن بوفه و… بد نبود پس خودکار رو برداشت و زیرش رو امضا زد که زن اومد،
فرم رو از جلوم برداشت و توی کشو انداخت.
_تایم کاری یکم تغییر کرد، عصر ساعت ۵ میای تا ۹، حالا برو و عصر اینجا باش. چشمی گفتم و بلند شدم، از اتاق بیرون زدم که نگاهم به زن هایی
دوخته شد که درحال ورزش بودن و پوزخندی زدم. دل خوش!
از باشگاه بیرون زدم و به خونه برگشتم، خونه ای که توش خیلی راحت بودم و صد البته که بیشتر پولام رو براش دادم.
بعضی وقت ها گوشیم زنگ میخورد، یک سری پیرمردی که قبلا دنیاشون با من رنگی میشد ولی من قول داده بودم دیگه به اون زندگی قبلی برنگردم.
ساعت پنج آماده به باشگاه رفتم، تایم کاریم خیلی خوب بود، اونم این که توی زمان کلاسام تداخل پیدا نمیکرد و موقعی که ترم جدید شروع بشه من مجبور نیستم استعفا بدم.
وارد که شدم همون زنی که صبح دیده بودمش، به میز توی سالن اشاره کرد که به سمتم رفتم.
_این جا بشین. نشستم که رفت، نگاهم رو چرخوندم، زن ها دقیقا روبه روی من
در حال ورزش کردن بودن.
در همون حین دختری خودش رو کنارم ول کرد و دستش رو به سمتم دراز کرد….

1 ❤️

2021-11-07 01:35:45 +0330 +0330

(قسمت55)

_سلام، من سمیرام، مربی رقص عربی.
لبخندی زدم و دستش رو فشردم.
_من عسلم، منشی.
_خوش اومدی. تشکری کردم که بلند شد و مقابل جمعیت ایستاد و گفت: _گرم کردین؟
وقتی تایید رو گرفت، مشغول یاد دادن لرزش کمر شد، صدای آهنگ تند عربی و صدای خلخال و کمربندهای دور کمرش باعث شده بود من هم آروم سرجام تکون بخورم.
از بچگی عاشق رقص بودم، همیشه دوست داشتم یاد بگیرم و شاید این جا بتونم.
البته من منشی بودم و نباید از پشت میز بلند شم دوهفته گذشت و بالاخره روزی رسید که سامی قرار بود برگرده و
من باید خوشحال میبودم ولی نبودم.
عادت گندم بود وقتی کسی که دوسش دارم برای یه مدت نباشه، انگار که ازش دل زده میشم و دلیل این رفتارم هنوز هم برای خودم هم مشخص نیست.
فقط اینو میدونم که ناراحت بودم. چون رفته بود، من تموم سال های زندگیم رو تنها گذروندم.
بدون این که کسی یکم منو بفهمه و حالا که انگاری تونستم یکیو گیر بیارم، باید ازم دور باشه.
با حس پیچیدن درد زیر دلم لعنتی گفتم و از تراس بیرون زدم، درد ماهانه! وارد دستشویی شدم و شلوارم رو پایین دادم که با دریای خون مواجه شدم.
لباسم رو عوض کردم و بعد گذاشتن پد، از دستشویی بیرون زدم. همون موقع در زده شد، دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به سمت
در رفتم و بازش کردم که نیایش رو دیدم.
_سلام، چطوری؟ استرس اومدنه سامیه؟
کیفش رود روی مبل پرت کرد و نشست که خودم رو کنارش ولو کردم، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو عقب بردم و چشم هام رو بستم.
_نه…پریود شدم. صورتش رو جمع کرد و بلند شد، به آشپزخونه رفت ودرهمون
حالت گفت: _برات دمنوش درست میکنم.
لبخندی زدم، نیایش شغلی توی شرکت طراحی دیگه ای پیدا کرده بود و قرار بود اگه جای خالی داشت بهم بگه.
رابطش با سپهر خیلی خوب نبود که انگاری مربوط به همون دوست دختر قبلیش بود.
لیوان دمنوش رو روی میز گذاشت و کنارم نشست. _فکر کنم امروز فردا با سپهر کات کنم، خیلی داره خستم میکنه.
ابرویی بالا انداختم، اولین بار این حرف رو میزد چون نیایش عاشق سپهر بود و تموم این مدت، دنبال راهی برای درست کردن رابطه بود.
_خر که نیستم میفهمم، اون من رو دوست نداره. _عجله نکن.
_چه عجله ای عسل، بهم بی محلی میکنه. ‌
_شاید گرفتاره، زود قضاوت نکن.
نیایش سرش رو بین دستاش گرفت و من فهمیدم که خودم باید با سپهر حرف بزنم چون این جوری اصلا فایده نداشت،دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
_باشه هرطور راحتی. تا موقعی که برم سرکار پیشم موند و بعد از اون رفت، آهی از خالی
شدن خونه کشیدم و به باشگاه رفتم.
توی باشگاه از درد به خودم میپیچیدم، سر هرماه این بدبختی رو داشتم، و دقیقا باید تو روزی باشه که سامی میاد، نمیخواستم باهاش بد رفتاری کنم.
_عسل، رختکن رو مرتب کن یکم، به گند کشیدنش.
نگاه عذاب آوری به نشمین انداختم و از جام بلند شدم، رختکن اون قدر ها هم نامرتب نبود ولی نشمین، مالک باشگاه، کافی بود تا من رو نشسته ببینه و اون موقع بود که از در و دیوار برام کار میریخت، چندباری به خاطر کارهایی که میگفت تماس هارو از دست دادم و باز هم غر میزد که چرا حواسم به کارم نیست. رختکن رو خیلی زود جمع کردم و برگشتم پشت میز، سرم رو روی
میز گذاشتم و چشم هام رو بستم که گوشیم توی جیبم لرزید. از توی جیبم درش اوردم و به صفحه نگاهی انداختم، سامی بود،
آیکون سبزرنگ رو کشیدم و جواب تماسش رو دادم. _سلام عسلم، خوبی؟ من رسیدم…کجایی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_سلام عزیزم، به سلامتی…من سرکارم.
_خب پس شب میام پیشت.
کمی حرف زدیم و اون با گفتن این که میره بخوابه تماس رو قطع کرد، شونه ای بالا انداختم.
دلم براش تنگ شده بود ولی یه مرضی داشتم اونم این که میخواستم ازش دور باشم، البته این حالت هام همش از پریودی بود.
با پام روی زمین ضرب گرفتم و آه کلافه ای کشیدم، دردم هر لحظه بیشتر میشد، تا آخر تایم رو به زور تحمل کردم و پیاده به سمت خونه رفتم.
در رو باز کردم که همون موقع گوشیم زنگ خورد، سامی بود.
_عزیزم آدرس بده.
آدرس رو زیر لب براش زمزمه کردم و به اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم.
بلوز و شلواری پوشیدم و موهام رو باز گذاشتم.
آرایش بی حوصله ای روی صورتم نشوندم و به آشپز خونه رفتم.
چایی و تنقلات رو روی میز گذاشتم که در زده شد.
در رو هنوز کامل باز نکرده دست هایی دور کمرم پیچیده شد و توی هوا معلق شدم، جیغ خفیفی کشیدم که صدای خنده ی سامی بلند شد.
_سلام خانومم، حالت چطوره؟
دست هام رو محکم دور گردنش حلقه کردم.
_سامی عزیزم منو بذار زمین.
خندید و همونجوری من رو برد داخل و بلاخره من رو پایین اورد، گونم رو نوازش کرد و بعد خیلی دلتنگ و عمیق لب هام رو بوسید.
_دلم خیلی تنگت بود عزیزم. لبخندی زدم که بغلم کرد.
_چرا رنگ و روت پریده؟ ناله ای کردم و گفتم:
_پریودم. حالت صورتش تغییر کرد و بعد دستاش رو محکم دورم پیچید و
سرم رو به شونش تکیه داد، نفسی کشید و آروم گفت:
_ببخشید که با این وضعت اومدم و زحمت کشیدی.
لبخندی زدم و نگفتم که در این وضعیت به بودن کسی نیاز داشتم، اون حس مزخرف نخواستنش از بین رفته بود و حقیقتش من فقط ترسیده بودم گه با رفتنش دیگه منو نخواد…من رو فراموش کنه.
چون من در تمام لحظه های زندگیم با هرکسی همین مشکل رو داشتم، یا بعد مدتی فراموش میشدم و یا ازم به نفع خودشون سو استفاده میکردن.
مدت زیادی فکر کردم که سامی از کدوم دسته میتونه باشه و به نتیجه ای نرسیدم.
شاید هم سامی متفاوته و توی هیچ کدوم از دسته ها قرار نداره، روی مبل نشست و من رو هم کنار خودش کشید.
_کجات درد میکنه؟….

1 ❤️

2021-11-07 01:36:52 +0330 +0330

(قسمت56)

_همه جام.
خندید و بهم گفت دراز بکشم که این کار رو هم کردم، دست هاش رو روی انتهای کمرم فشار داد که ناله ای کردم، خیلی خوب بود، بعدش دستش رو روی زیر شکمم گذاشت و آروم مشغول ماساژ
شد، بعد چند دقیقه دردم کمتر شد که از ماساژ دست کشید. _خب، بهتر شدی؟
سر تکون دادم که من رو توی بغلش کشید و خمیازه ای کشید، دستم رو روی گونه اش گذاشت.
_خوابت میاد؟ با نگاه خمارش سر تکون داد که من هم خمیازه کشیدم، دستم رو
روی دهنم گذاشتم که خندید.
_فکر کنم توهم خوابت میاد پس.
_اره خیلی.
دستاش رو دورم پیچید و بلند شد که جیغ خفه ای کشیدم و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم، به سمت اتاق رفت من رو روی تخت گذاشت.
_من میخوام پیراهن و شلوارم رو دربیارم چون تنگن.
_دربیار اشکال نداره.
با لباس زیر کنارم دراز کشید، پتو رو رومون کشید و بدون حرفی چشم هاش رو بست، بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که کامل خوابیده، فکر کنم توی سفر خیلی خسته شده.
من هم بعد از دقایقی فکر کردن، موفق شدم بخوابم درحالی که فکرم درگیر سامی بود، این که رابطمون قراره به کجا برسه، یه مدت دیگه اون از من همخوابی میخواد و من…نمیدونم!
انگار که عوض شدم، از رابطه متنفرم و از مردا بیشتر…
ولی اون که تقصیری نداشت و این که هنوز رابطه نخواسته…شاید هم من به خاطر پریودیم، اینجوری شدم و یکم صبر کردن بد نیست.
نفسی کشیدم و چشم هام رو بستم و یاد این افتادم که بهش شام ندادم! با تکون خوردن تخت چشم هام رو باز کردم، مقابل نگاهم سامی بود که به سمت سرویس بهداشتی رفت، خمیازه ای کشیدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و با دیدن ساعت هوش از سرم پرید.ساعت ده صبح بود و خیلی خوابیده بودم.از روی تخت بلند شدم، به سمت کمدم رفتم و ازش پدی دراوردم و به سرویس بهداشتی توی سالن رفتم.کارم رو که تموم کردم، به آشپزخونه رفتم و صبحونه ی مفصلی آماده کردم، عجیب بود بعد اون همه خوابیدن باز هم خوابم میومد و خمیازه میکشیدم.
_خوابت میاد هنوز؟
درحالی که چایی میریختم سر تکون دادم که گفت:
_قهوه داری؟
_آره، برات درست میکنم.
لبخندی بهم زد و روش رو برگردوند و پشت میز نشست، قهوه درست کردم و مقابلش گذاشتم و خودم نشستم.
نون تست رو برداشتم و مثل همیشه شکلات صبحانه بهش زدم.
_درمورد کارت بهم بگو.
گازی بهش زدم و نفسی کشیدم، چه بحث ناپسندی رو میخواست شروع کنم.
_خوبه…منشی ام، تو چی سفرت چطوری بود؟ دهن باز کرد حرفی بزنه که گوشیش که روی میز بود زنگ خورد
و نگاه من روی اسم زهرا زوم شد.
سر پایین انداختم که گوشیش رو برداشت و جواب داد.
_سلام…مرسی شما چطوری؟ خیلی خوب.
سرم رو بالا اوردم، نگاهش رو خیره ی خودم دیدم.
_فکر نکنم ایده ی خوبی باشه.
سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم، بلند شدم تا از روی میز، قرص مسکنی بردارم.
_بهش میگم.
قرص رو بالا انداختم که گفت: _عسل، زهرا میخواد ببیننت.
نفس کلافه ای کشیدم و برگشتم، پشت میز دوباره نشستم که دست هام رو گرفت.
_مثل این که داره ازدواج میکنه.
متعجب بهش زل زدم، زهرا و ازدواج؟اون خیلی هنر کنه بتونه رل بزنه، مسخره!
جوابی به سامی ندادم که دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_خوبی؟ خیلی روال به نظر نمیرسی.
سر تکون دادم و حرفی نزدم، خودش فهمیده بود که به یکم فکر کردن نیاز دادم که من اصلا نیازی به فکر کردن نداشتم، جواب من نه بود.
_ناهار پیشم میمونی؟ نگاهش رو بالا اورد و گفت:
_نه خونه ی خواهرم قراره بیان باید برم، راستی.…
چاقوی توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت: _چرا باهام نمیای؟ ازم خواستن که معرفیت کنم بهشون، نظرت چیه باهام بیای؟
سر پایین انداختم و دست هام رو توی هم پیچیدم،به نظر درخواست بدی نیومد البته اگه دردمو فاکتور بگیرم که نمیشد.
_درد دارم سامی، سرکارم باید برم. لبخند مهربونی زد و گفت: _هواتو دارم عزیزم، اصلا نگران نباش.
اونقدر نگاهش مهربون و جذاب بود که دلم میخاست ببوسمش، از جام بلند شدم و به سمتش رفتم، یقش رو گرفتم و لب هام رو روی لباش گذاشتم.
خواستم عقب بکشم که کمرم رو گرفت و نشوندم روی پاش، عمیق تر منو بوسید و زبونش رو توی دهنم هل داد که ناله ای کردم.
دستاش باسنم رو فشار داد و لب پایینم رو گاز گرفت. ازم جدا شد
و گفت:….

1 ❤️

2021-11-07 01:37:54 +0330 +0330

(قسمت57)

_لعنتی، الان حالت خوب نیست وگرنه به خدمتت میرسیدم. خندیدم و سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
_من قبل اومدنت به این فکر میکردم که چطوری باهات باشم، الان خودم بوسیدمت.
خندید و نیشگونی از شکمم گرفت.
_توی مهمونی که با لباس زیرات خوب فکر کردی منما.
با این حرفش ناراحت نشدم، میدونم که میخواست قضیه رو برای من عادی کنه و کاری کنه با یادآوریش ناراحت نشم.
_ولی حیف که نبودی، سرم داغ بود.
_کلک تو که چیزی نخورده بودی.
لب برچیدم که دستش روی شکمم نشست و آروم مشغول ماساژ دادنم شد.
سامی وقتی من رو دید لبخندی زد، میدونستم که خیلی خوب نشدم ولی تلاشم رو کردم.
_ببخشید عزیزم، یکم حالم بده و بهتر از این نشد که بشم. مقابلم ایستاد و شونه هام رو گرفت، توی چشم هام نگاه کرد و با
لحن دلجویانه ای گفت: _عالی به نظر میرسی عزیزم، مرسی که با این وضعیتت دست رد
به سینم نمیزنی.
چشم هام رو براش چپ کردم، خب در حقیقت من خیلی دوست داشتم که دعوتش رو رد کنم چون ابدا حالم خوب نبود، ولی زشت بود.
_بریم؟ _فقط اجازه بده میز صبحونه رو جمع کنم.
دستم رو بالا گرفت و بوسه ای بهش زد
_من جمعش میکنم.
باشه ای گفتم که رفت، زیادی داشت خوشمزه بازی درمیورد البته سامی، اخلاقش همین بود، به شدت مهربون و ملاحظه گر،
نمیتونست کسی رو ناراحت کنه…ولی من بی اعتماد بودم و دروغ نگم فکر میکردم هر مهربونیش نیتی پشتش خوابیده.
بعضی وقتا با دیدن مهربونیش عذاب وجدان میگیرم که چرا همچین فکری درموردش میکنم ولی بیشتر که فکر میکنم میبینم دست خودم نیست. آدمای گذشته ی من با این که خیلی برام مهم
نبودن اما…
هرکدومشون یه جوری پشتم رو خالی کرد، مثل امیری که قبلا وقتی میگفت دست ازسرم بردار، هر رو تلاش میکرد تا دوباره باهاش حرف بزنم ولی همین که بهش مدارک رو دادم رفت و پشت
سرش رو هم نگاه نکرد.میترسیدم، از اعتماد و تنهایی. _تموم شد، فقط ظرفارو نشستم، بریم؟
لبخندی زدم و باهم از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدیم و حرکت کرد.
اولین بار بود میرفتم خونه شون و استرس داشتم.
اگه برخورد خوبی باهام نکنن چی؟شاید اونا نخوان منی که از پرورشگاهم با پسرشون رابطه ای داشته باشم.میدونستم فکرام چرتن ولی ذهنم مریض بود دیگه و فقط به چیزای بد فکر میکردم.
دست سامی روی پام نشست و فشار ملایمی بهش داد. _چرا اینقدر صورتت توهمه؟ درد داری؟
به لطف قرص مسکنی که خورده بودم، خیلی درد نداشتم ولی ناچار سرم رو تکون دادم.
_برات قرص بخرم؟
_تو خونه خوردم یکم دیگه اثر میکنه.
بی توجه به حرفم مقابل داروخونه ایستاد و واردش شد، سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم، بعد از چند دقیقه اومد و سوار شد و ورق قرصی به سمتم گرفت.
_خواهرم همیشه از اینا میخوره. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خواهرت وقتی پریوده بهت میده براش مسکن بخری؟
سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزدم، از شیشه بیرون رو نگاه میکردم و حس میکردم که استرس داده.
_استرس داری؟ دستم رو گرفت و زیر دستش روی دنه گذاشت و عوض کرد. _اره چون اولین باره دارم میبرمت. _میترسی ازم خوششون نیاد؟ _میترسم تو ازمون خوشت نیاد.
خندیدم که ماشین ایستاد، پیاده شد و دور زد و در سمتمو باز کرد.پیاده که شدم نگاهم به سمت خونه ی تقریبا بزرگی کشیده شد، سامی از توی جیبش کلید دراورد و در رو باز کرد.دستش رو
پشت کمرم گذاشت و گفت:
_بفرمایید، فرست لیدیز.
پا به داخل حیاط گذاشتم و نگاهم رو دورتادورش گردوندم، درخت های سرتاسر حیاط و استخر بزرگ وسطش، ازش بوی پول میومد.
خب عادیه چون که پولدارن.از کنار استخر رد شدیم و بعد وارد ساختمون شدیم، بزرگ به مبلمان سلطنتی و تابلو فرش های روی دیوار، اخم هام رو توی هم کشیدم و پرسیدم.
_پس بقیه کجان؟ روی مبل نشست و من رو کنار خودش کشید و گفت: _فکر کنم یکم زود اومدیم.
سر تکون دادم که همون موقع در زیر پله ها که به طبقه ی بالا میخوردن باز شد و مردی کت شلواری بیرون اومد و با دیدنمون گفت:
_سلام پسرم خوبی؟
سامی بلند شد و منم به تبعیتش بلند شدم، به سمت اون مرد که فکر کنم پدرش بود رفت و بغلش کرد و دیدم که چیزی دم گوشش گفت، احتمالا این بغل کردنشون هم برای پچ پچ بود با این حال
لبخندم رو حفظ کردم که به سمتم اومد.
_پس عسل تویی؟….

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «