❤️ یک انتقام شیرین (قسمت شانزدهم) ❤️❤️

1403/02/06

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
یاداشت نازی دلم رو لرزوند. یه حس خاصی نسبت بهش داشتم، یه چیزی بین ترحم و دلسوزی. خیلی غرور داشت، آدم سختی بود و خیلی هم دور از دسترس. ولی اینا همش ظاهرش بود، در باطن خیلی هم ضربه پذیر بود، یه آدم تنها و بی کس که به واسطه حضور محمود و آدمای دور و بر محمود تنهاییش رو پر کرده بود. نمی دونستم بعد از اینکه رابطمون تموم بشه چه بلایی سرش می آد؟ وقتی که از محمود جدا بشه چه اتفاقاتی براش می افته؟ مطمئن بودم وقتی شیرینی این انتقام تموم بشه نازی از همیشه تنهاتر خواهد بود و از دست من هم هیچ کاری بر نمی اومد. شاید این تاوان همدستی با محمود بود. حتی فکرش هم اذیتم می کرد. سعی کردم خودم رو مشغول کنم تا از دست این فکرها راحت بشم.
رفتم یه دوش گرفتم و صبحانه مختصری خوردم و زنگ زدم به آتنا، حالش خیلی خوب بود انگار عاشق تر از قبل شده همش منتظر بود تا فردا بشه و بیاد شرکت. بعد از صحبت با آتنا خونه رو تمیز کردم تا ناهار وقتم رو گرفت. یه چیزی درست کردم که فقط شکمم پر بشه. نمی دونم چرا دلشوره عجیبی داشتم انگار قلبم می خواست از دهنم بزنه بیرون. فکرهای مختلفی از مغزم می گذشت. زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد. شماره ناشناس بود. جواب دادم دیدم سیده. سلام سید جان چه خبر؟ خوبی؟ گفت: سلام بر مهندس جوان برات خبرای خوبی دارم. گفتم: چی شده؟ خیر انشالله. گفت: عباس سوریه است و سوتی بدی داده. گیر پرستوهای اونور آبی افتاده و مقرشون لو رفته. ساعت سه و نیم صبح مقرشون رو زدن. از بچه های ایرانی کسی اونجا نبوده خوشبختانه ولی خب یکی از مراکز مخفی و مهمشون سر خانم بازی عباس از دست رفته و براش خیلی گرون تموم میشه. تو ایران هم قاضی که آشنای اون دختره که خونریزی داخلی کرده هم حسابی تحت فشارش گذاشته. فکر نکنم خیلی دووم بیاره فقط اگه یکی دو مورد ارتباط نامشروعش با سند ثابت بشه عباس حذف می شه. گفتم: خوش خبر باشی سید. بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کرد.
سریع زنگ زدم به نازی و گفتم: بره سراغ سمیه و بیارتش پیش من، بهش هم تاکید کردم ممکنه سمیه تحت نظر باشه خیلی مراقب باش. گفت: داری من رو می ترسونی چیزی شده؟ گفتم: چیز بدی نیست فقط کاری رو که می گم انجام بده. گفت: باشه شب می آرم پیشت. بازم گفتم: خیلی خیلی مراقب باش.
رفتم بیرون برای خرید هیچی تو یخچال نداشتم. میوه و یکم خرت و پرت خریدم. می خواستم شب پاستا آلفردو درست کنم. وقتی رسیدم خونه از دلشوره زیاد واقعا حوصله انجام هیچ کاری رو نداشتم. فقط خریدام رو گذاشتم تو آشپزخونه، شیر و کره خامه و یه سری خرت و پرت های دیگه رو هم گذاشتم تو یخچال و ساعت موبایلم رو گذاشتم برای ساعت پنج و خوابیدم.
ساعت گوشیم که زنگ خورد بلند شدم، یکم به خودم رسیدم و رفتم آشپزخونه تا مقدمات پذیرایی رو آماده کنم. تنگ شرابم رو پر کردم، میوه ها رو شستم و چیدم تو ظرف، یکم سالاد میوه درست کردم و خوابوندم تو شراب و کمی شکر. برای دسر ژله هم هم درست کردم. بعدشم رفتم سراغ غذا و آروم آروم مشغول درست کردن غذا شدم. ساعت حدود هشت بود که اومدن. نگرانی تو صورت هر دو تا شون معلوم بود. دعوتشون کردم تو و از پنجره خیابون رو نگاه کردم. چیز مشکوکی ندیدم.
رفتم پیششون چادر و مانتو سمیه رو گرفتم و بردم آویزون کردم، نازی هم که انگار صاحب خونه بود رفته بود تو اتاق خواب و لباساش رو عوض کرده بود، یه نیم تنه پوشیده بود که بالاش توری بود و یه جورایی فقط سینه هاش رو پوشونده بود. یه دامن تنگ کوتاه که فقط قسمتی از رونش رو می پوشوند هم پاش کرده بود. لعنتی می دونست چجوری دیوونم کنه. پاهاشم که لاک قرمز زده بود. به سمیه گفت: نمی خوای لباس عوض کنی؟ سمیه یه نگاهی بهم کرد و با نازی رفت اتاق لباس عوض کنه. پچ پچ و خنده های یواشکیشون داشت می اومد. تا کارشون تمو بشه، میوه و وسایل پذیرایی رو بردم و منتظر شدم تا بیان.
وقتی اومدن دهنم باز موند سمیه یه تاپ پوشیده بود که بیشتر شبیه یه سوتین خیلی نازک بود که سینه های درشتش با اون نوک صورتی بیرون زده کاملا مشخص بود یه دامن تا زیر زانو که تا بالا چاک داشت هم پاش بود. لاک قهوه ای سوختش هم که نگم چقدر تحریک کننده بود. دوتاشون رو هم زمان بغل کردم و لباشون رو خوردم. امشب دو تا فرشته تو بغلم بودن.
یکم شراب خوردیم و تنقلات و کلی گفتیم و خندیدیم تا موقع شام شد. شام رو سِرو کردم. سر شام نازی گفت: آرشام جان نمی خوای بگی چی شده؟ چرا اینقدر پلیس بازی در آوردی از خودت؟ گفتم: مربوط به سمیه است. گفت: یعنی من نباید چیزی بدونم؟ گفتم: نه منظورم این نبود. فعلا چیزی نمی تونم بگم فقط همینقدر بدونین که آینده سمیه بستگی به خودش داره. می تونه تو آینده نزدیک کاملا آزاد باشه. سمیه گفت: یعنی چی آرشام. مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده؟ از وقتی نازی باهام تماس گرفته تا الان دلم مثل سیر و سرکه داره می جوشه. بهش گفتم: چیزی نیست که باعث نگرانیت بشه فقط باید کمکم کنی. گفت: چه کمکی؟ گفتم: اون دوستت بود که از عباس پول قرض کرده بود؟ گفت: خب؟ گفتم: باید از قرارشون خبر دار بشی و اینکه قراره کجا برن. گفت: باشه مشکلی نیست ولی برای چی می خوای؟ گفتم: بوقتش برات می گم ولی خیره نگران نباش. سری تکون داد و بقیه شام رو تو سکوت خوردیم. شام که تموم شد ظرف ها رو سمیه با اصرار برد تا بشوره. نازی آروم گفت: سمیه احساس خطر کرده رفته تو خودش. برو یه جوری آرومش کن.
آروم رفتم تو آشپزخونه و سمیه رو آروم از پشت بغل کردم. آروم زبونم رو به لاله گوشش زدم. سرش رو آورد عقب و صورتش رو چسبوند به صورتم و منم لبام رو کشیدم به صورتش و گوشه لباش رو بوسیدم. و سینه هاش رو فشار دادم. آب رو بست و برگشت طرفم و وحشیانه شروع کرد به خوردن لب هام و محکم بغلم کرد چرخوندمش و با کمک خودش نشوندمش رو کابینت و سرم رو کردم زیر دامنش شوت نپوشیده بود، شروع کردم به خوردن، در عرض چند ثانیه صداش آشپزخونه رو پر کرد، نازی اومد و گفت: شما برید تو اتاق خواب بقیه کارها رو می کنم. سمیه رو بلند کردم و بردم تو اتاق خواب و انداختمش رو تخت. دامنش رو باز کرد و تاپش رو در آورد. منم سرم رو بردم لای پاهاش و شروع کردم خیلی محکم زبون کشیدن و خوردن. با رون پاهاش سرم رو فشار می داد به خودش و از شدت لذت به خودش می پیچید و ناله می کرد. اینقدر به خوردن ادامه دادم تا شدیدا لرزید و بی حال افتاد رو تخت. با اینکه هوا گرم بود گفت احساس لز داره یه چیزی کشیدم روش تا یکم استراحت کنه و برای کمک به نازی اومدم بیرون.
نازی ظرف ها رو شسته بود با کمک هم آشپزخونه رو مرتب کردیم و نشستیم شراب خوردن. تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که سمیه صدام کرد با نازی رفتیم پیشش. سرحال شده بود. گفت: دوست دارم عشق بازی شما رو ببینم. گفتم: امشب شب توئه هر جور تو بخوای. با نازی شروع کردیم به لب بازی و همزمان سین هاش رو می مالیدم دستم رو بردم زیر دامنش اونم شرت نپوشیده بود و شروع کردم به مالیدن. صدای ناله های لذت بخش نازی در اومده بود، زانو زد جلوم و شلوارم رو کشید پایین و شروع کردن به خوردن بعد هلم داد رو تخت و لباسام رو کامل در آورد و پاهام رو باز کرد و شروع کرد به خوردن تا سوراخ پشتم رو زبون می زد حسابی خیسم کرده بود بلند شد و نشست روم و آروم آروم کرد تو سوراخ پشتش تا ته که رفت تو، آروم شروع کرد به بالا و پایین کردن. سمیه هم دولا شده بود و داشت از پشت نگاه می کرد و با نازش بازی می کرد. حرکات نازی تند شده بود و بعد از چند بار ضربه محکم جیغی زد و بی حال افتاد روم. تو همون حالت برش گردوندم و خوابیدم روش و شروع کردم به کم زدن. سمیه داشت از پشت برای من رو می مالید و نوازش می کرد. نازی هم بغلم کرده بود و با صدای سکسی داشت تشویقم می کرد. از روش بلند شدم و آروم آروم کردم تو جلوش و شروع کردم به کمر زدن و با یه دستم برای سمیه می مالیدم نازی دوباره تحریک شده بود و داشت ناله می کرد. محکم بغلم کرد و فشار عضلات نازش رو کاملا احساس می کردم. برای بار دوم ارضا شد و من رو به خودش فشار داد منم دیگه نتونستم تحمل کنم و ریختم توش یکم تو بغل هم بودیم و از روش بلند شدم و افتادم کنارش دستم رو باز کردم سمیه رو هم تو بغلم گرفتم. هر دو تاشون تو بغلم بودن و سرشون رو گذاشته بودن رو سینم.
نفهمیدم کی خوابم برد با تکون خوردن نازی بلند شدم، سمیه تو بغلم خواب بود ولی نازی بلند شده بود و نشسته بود. گفت: دیروقته بهتره بره. سمیه از صحبت های من و نازی بیدار شد و به نازی گفت: می خوای بری؟ گفت: آره باید فردا برم شرکت و این لباسا مناسب نیست برای شرکت. سمیه گفت: دوست دارم شب پیش آرشام بمونم. گفتم: بمون عزیزم از خوشحالی دستاش رو مالید بهم. نازی از حرکت سمیه خندش گرفته بود. پا شد لباساش رو پوشید و منم همونجور لخت تا دم در بدرقش کردم. موقع رفتن خم شد و یه بوس از سرش کرد و بعد لباش رو گذاشت رو لبام و گفت: فردا تو شرکت می بینمت و رفت.
در رو که بستم به سمیه گفتم: چیزی می خوری برات بیارم؟ گفت: بی زحمت شراب و پسته. دو تا گیلاس شراب ریختم و با یه کاسه پسته رفتم پیشش. نشست و گیلاس رو گرفت و به سلامتی رفت بالا. دیگه داشت راه می افتاد. یه گیلاس دیگه خواست براش ریختم. دیگه مست شده بود اومد تو بغلم و یکم لبام رو خورد بعد سرش رو برد لای پام و شروع کردن به خوردن. خوب که سفتش کرد داگی شد و منم رفتم پشتش. با دستش گرفت و گذاشت رو سوراخ پشتش و خودش شروع کرد به فشار دادن. با یکم فشاری که من دادم سرش رفت تو و سمیه از درد خودش رو سفت کرد. نگه داشتم و آروم کمرش رو نوازش کردم شل که کرد یکم دیگه فشار دادم. مشخص بود درد داره ولی داشت تحمل می کرد، با دستاش دو طرف باسنش رو باز کرد و منم آروم آروم تا ته کردم تو. دستش رو از لای پاهاش آورد و بیضه هام رو گرفت و یه جوون کش داری گفت و گفت: بازم که تا اینا کردی تو عزیزم. شروع کردم به کمر زدن گفت: آرشام جان آروم فقط. جون سمیه آروم بزن. بدون توجه به خواهشش به تلمبه زدن ادامه دادم و هر لحظه به سرعتم اضافه می کردم. دیگه راحت تر می رفت تو درش آوردم و خیسش کردم و دوباره فرستادم تو. دیگه داشت لذت می برد. از شدت لذت خودش هم عقب جلو می کرد دیگه نتونست تحمل کنه و خوابید و منم افتادم روش. باسنش رو بهم فشار می داد و پاهاش و انداخته بود رو پاهام و می گفت محکمتر بزن دستم رو رسوندم به نازش و یکم که مالیدم ارضا شد و منم ریختم توش. یکم همو بغل کردیم و ناز و نوازش بعدشم گرفتیم خوابیدیم.
صبح با حرکت دست سمیه رو بدنم بیدار شدم وقتی دید چشمام رو باز کردم لبخندی زد و سرش رو برد لای پام و شروع کرد به خوردن. اول آروم آروم شروع کرد و بعد تندترش کرد اینقدر خوب و حرفه ای می خورد که زیاد نتونستم مقاومت کنم و تو دهنش ارضا شدم. حسابی که خالیم کرد سرش رو چند تا بوسه زد و پاشد رفت دسشویی منم بلند شدم رفتم یه دوش سریع گرفتم. وقتی اومدم بیرون دیدم صبحانه آماده کرده. صبحانه رو با هم خوردیم و تا یه جایی رسوندمش و رفتم شرکت.
وارد شرکت که شدم از حراست یه نفر جلوی در ایستاده بود. ازم عذرخواهی کرد و گفت: جناب مهندس مومنی گفتن ببرمتون تو دفترشون. متعجب نگاهش کردم و همراهش رفتم دفتر محمود. کنار میز منشی ایستاد و من رفتم داخل. محمود به محض اینکه من رو دید اومد طرفم و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم گلوم رو گرفت و محکم کوبیدم به دیوار همینجوری که داشت گلوم رو فشار می داد گفت: خیلی نمک به حرومی، این بود جواب محبت های من؟ داشتم بزرگت می کردم، می خواستم همه کاره شرکتت بکنم. چرا این کار رو کردی؟ به سختی دستش رو کنار زدم و گفتم چته تو؟ چی داری می گی؟ مثل خر که دارم برات کار می کنم، هر چی می گی می گم چشم، چه مرگته؟ چکار کردم مگه؟ گفت: خودت رو به اون راه نزن خوب می دونی چه گندی زدی به کار و آبرو و حیثیتم. گفتم: نمی دونم درباره چی صحبت می کنی یا مثل آدم حرفت رو بزن یا من از این شرکت می رم. گفت: از شرکت که می ری، حکم اخراجت رو گفتم بزنن. فقط بگو چرا؟ نگاه تنفر انگیزی بهش کردم و گفتم: چیه خرت که از پل گذشت و قرارداد رو برات بستم شدم بدرد نخور دیگه؟ خب می خواستی اخراج کنی مثل بچه آدم می گفتی دیگه این همه صغری و کبری چیدن نداشت که. پوز خندی زد و گفت: برای من فیلم برای نکن آرشام چرا رابطه من و همایی رو به شوهرش گفتی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی می گی تو؟ من گفتم؟ به کی؟ گفت: من رو خر فرض نکن شوهرش اومد اینجا و آبرو و حیثیتم رو به گند کشید. شانس آوردم نازی شرکت نبود اون روز. فقط تو از رابطه من و زنش خبر داشتی. یه لحظه شوک شدم. اگه نازی نبوده پس چطور از جزئیات خبر داشته؟ گفتم: چرت و پرت نگو محمود من اگه می خواستم بگم فردای همون شب می گفتم نه اینکه بذارم چند ماه ازش بگذره. چقدر الاغی تو؟ آخه چه منفعتی داشت برام که بخوام بگم؟ بعدش فکر می کنی اینقدر خرم که برم قضیه رو بهش بگم به قول تو فقط من از این جربان خبر داشتم. اونم الان؟ تو این موقعیت؟ حالا که به قول خودت گنده شدم؟ اصلا عقل تو کلت نیست. من از این شرکت می رم بعدا می فهمی که چه اشتباهی کردی جناب مهندس مومنی. گفت: پس کی گفته؟ حتی فیلم های سکسمون رو هم دادن بهش؟ گفتم: وقتی می گم الاغی بخاطر همینه. مگه من فیلم داشتم ازتون؟ محمود سرش رو انداخت پایین به فکر فرو رفت. بدون اینکه چیزی بگم از دفترش رفتم بیرون و با تمام قدرت در دفترش رو بهم زدم. مستقیم رفتم دفتر و هر چی هم نفر حراست و منشی خواستن جلوم رو بگیرن بهشون توجهی نکردم. به دفترم که رسیدم دیدم آتنا با چشمای گریون ایستاده. گفتم: چی شده؟ گفت: نمی دونم چرا حکم اخراجم رو زدن. دستش رو گرفتم و بردم تو دفترم. بغلش کردم و گفتم: برای همین ناراحتی؟ خب منم اخراج کردن. متعجب نگاهم کرد و گفت: جدی می گی؟ تو رو برای چی؟ گفتم: بعدا بهت می گم وسایلت رو جمع کن باید بریم. با ناراحتی گفت جمع کردم. منم سریع وسایل شخصیم رو جمع کردم و تابلوی هخامنشی رو هم از روی دیوار کندم. سند پنت هاوس و اون ملک تجاری که محمود بهم داده بود رو هم از گاو صندوق شرکت برداشتم و با آتنا از دفترم زدیم بیرون. بهش گفتم یه ماشین بگیره تا من بیام.
رفتم تو اتاق محمود، سوییچ ماشین و کلید دفتر و اسناد رو پرت کردم جلوش و گفتم: همش مال خودت ولی خیلی پشیمون می شی از کاری که کردی. برگشتم که برم گفت: واقعا تو نگفتی؟ بدون اینکه حرفی بزنم نفسم رو با حرص خالی کردم و در دفترش رو باز کردم. گفت: آرشام صبر کن حرف بزنیم. بدون توجه بهش در دفتر رو بستم و زدم بیرون از شرکت.
آتنا ماشین گرفته بود و منتظر من بود. وسایل رو گذاشتم صندوق عقب ماشین و آدرس شرکت خودم رو دادم به راننده. تو راه به نازی زنگ زدم و جریان رو براش تعریف کردم. باورش نمی شد. فقط ازش پرسیدم تو اون روز شرکت نبودی؟ گفت: نه رفته بودم به یکی از پروژه ها سر بزنم. امروز هم نرفتم. گفتم: پس جزئیات دعوای محمود و شوهر همایی رو از کجا می دونی؟ گفت: یادت رفته من اونجا دوربین دارم؟ تازه یادم افتاد. خداحافظی کردم ازش و گوشی رو قطع کردم. بهش پیام دادم که محمود فکر می کنه تو خبر نداری از چیزی فقط سوتی نده.
رسیدیم به شرکت. با آتنا رفتیم تو و مستقیم رفتیم تو دفترم. منشی اومد تو و خوش آمد گفت. بهش گفتم دو تای چای بیاره برامون. نیم ساعت بعد مهندس رجایی اومد تو دفترم، بهش گفتم بچه ها رو جمع کنه تو اتاقم. بچه ها که اومدن آتنا رو معرفی کردم و بعد تک تک بچه ها هم بهش خودشون رو معرفی کردن. گفتم: خانم روستایی هم رشته خودمون هست و از این به بعد با ما کار می کنن. فعلا مشاور و منشی مخصوص خودم هستن تا ببینم کجای شرکت مناسبشون هست که همونجا مشغول بشه …
ادامه دارد…
نویسنده: مبهم

11 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-25 05:30:07 +0330 +0330

عالیه

1 ❤️

2024-04-25 08:00:17 +0330 +0330

خسته نباشی رفیق جان ❤

1 ❤️

2024-04-25 08:31:34 +0330 +0330

عالی
خسته نباشی رفیق

1 ❤️

2024-04-25 08:57:26 +0330 +0330

عالیه
یه تنه شهوانی رو گرفتی تو دستت با داستان محشرت
منتظر قسمت بعدیم

1 ❤️

2024-04-25 10:47:43 +0330 +0330

💜

0 ❤️

2024-04-25 16:38:31 +0330 +0330

بسیار عالی با توصیفات دقیق و زیبا و طرح منسجم
دست مریزاد و سپاس

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «