❤️ یک انتقام شیرین (قسمت هفدهم) ❤️❤️

1403/02/07

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
دو روز از اخراج من از شرکت محمود گذشته بود، داشتم تو شرکت خودمون به یه سری از کارهای عقب افتاده می رسیدم که تلفنم زنگ خورد. سمیه بود، بعد از سلام و احوالپرسی و قربون صدقه رفتن های سمیه، گفت: عباس امشب بر می گرده، خیلی برام عجیبه این سری ماموریتش یه هفته هم طول نکشید. آرشام هنوز نمی خوای بگی چه خوابی برام دیدی؟ گفتم: کاری که ازت خواستم رو انجام بده به وقتش بهت می گم. سمیه گفت: به دوستم گفتم قرار شده خبر بده بهم. ولی عباس خیلی محتاط تر از این حرفاست بعید می دونم دم به تله بده. گفتم: ما سعیمون رو می کنیم بقیش دیگه با خداست…
تو این دو روز محمود کلی پیغام و پسغام داده بود که برم باهاش صحبت کنم ولی فعلا هیچی بهش نگفته بودم، گذاشته بودم تو بلاتکلیفی بمونه، محمود راهی بجز برگردوندن من نداشت هم چند تا پروژه ناتموم دست من داشت، هم قرارداد ابوظبی. جوری هم کار کرده بودم که غیر من کسی سر از کار در نیاره. و فکر می کنم تا الان محمود متوجه این موضوع شده بود.
بخاطر چند تا پروژه ای که محمود تو شرکتش نصفه و نیمه رها کرده بود و من برای شرکت خودمون باهاشون قرار داد بسته بودم، اوضاع شرکت خیلی بهتر شده بود. بخصوص پروژه هتل ابوظبی. دو تا از بچه های شرکت رو مامور کرده بودم که قیمت مصالح رو تو منطقه بررسی کنن ببینن مصالح رو از ایران ببریم مناسب تره یا از جای دیگه تهیه کنیم. خودم حدس می زدم مصالح اولیه تو ایران ارزونتر باشه. هم خودم و هم مهندس رجایی داشتیم رو نقشه های هتل کار می کردیم. حواسم به شرکت محمود هم بود. چند تا از مهندسای شرکت محمود که سرشون به تنشون می ارزید و باعُرضه بودن ولی از محمود دل خوشی نداشتن رو تو شرکت محمود باهاشون ارتباط داشتم. وقتی پروژه ابوظبی رسما شروع می شد به همشون نیاز بود. اگه همه کارها خوب پیش می رفت تصمیم داشتم شعبه دوم شرکت رو تو دبی راه اندازی کنم.
خبرهایی که از شرکت محمود به دستم می رسید این بود که محمود بطرز عجیبی عصبی بود و مشکوک. نمی فهمیدم محمود چکار داره می کنه ولی هر چی بود حسابی تحت فشارش گذاشته بود، بخصوص با بحرانی که بخاطر خانم همایی و شوهرش و البته قطع همکاری من، براش بوجود اومده بود. محمود هر چی بیشتر سر در گم می شد، من به هدفم نزدیک تر می شدم.
امروز روز پنجمی بود که من از شرکت محمود اخراج شده بودم، نازی بهم زنگ زد و گفت: دیشب محمود داشت تلفنی با یکی صحبت می کرد و خیلی هم نگران بود، ظاهرا یه نفتکش مازوت داره صادر می کنه ولی این همه نگرانی عجیب بود، چون قبلا هم این کار رو کرده بود، فکر می کنم غیر از مازوت چیز دیگه ای داره حمل می کنه که نمی خواد کسی بفهمه. بهش گفتم: ببین می تونی مشخصات نفتکش رو در بیاری؟ یا بفهمی چی باهاش حمل می کنه؟ گفت: باشه سعیم رو می کنم. فعلا که مثل سایه همه جا با محمودم. بهش گفتم فقط مراقب خودت باش. گوشی رو قطع کرد.
بچه ها لیست قیمت مصالح رو تو کشورهای حوزه خلیج فارس در آورده بودن، با یه جمع بندی ساده می شد فهمید که انتقال مصالح از ایران حدود بیست و چهار پنج درصد به نفعمونه. به طرف اماراتی خبر دادم که مصالح رو از ایران می آریم. اونم گفت در صورتیکه تاییدیه یه آزمایشگاه معتبر رو داشته باشه مشکلی نداره. من آزمایشگاه (متب) رو که شاخه انجمن بتن آمریکا ACI تو ایران هست رو پیشنهاد کردم که طرف اماراتی با این عنوان که امکان تقلب هست رد کرد و شاخه آلمان رو پیشنهاد کرد و قرار شد بعد از ارسال نقشه ها و ساخت ماکت، نمونه برای آزمایشگاه تو آلمان ارسال بشه. تقریبا کار تموم شده بود و هتلی که به ارزش حدودی سیصد میلیون دلار تو قرارداد تخمین زده شده بود که با توجه به برآورد هزینه مصالح و کارگر چیزی بین پانزده تا بیست میلیارد دلار برای شرکت خودمون می موند. داشتم سکته می کردم. از وقتی اومده بودم حساب ارزی شرکت رو روزی چند بار چک می کردم پنجاه میلیون دلار تو حسابمون بود. برآورد سود شرکت رو که تو جلسه هفتگی برای شرکا گفتم، همه شوکه شده بودن. تا چند دقیقه مات و مبهوت همدیگه رو نگاه می کردن که این شوکه شدن با از هوش رفتن یکی از خانم ها تمام شد. بچه ها از خوشحالی دیوونه شده بودن تازه این غیر از درآمد تبلیغاتمون بود و البته غیر از ساخت هتل دوم.
جلسه که تموم شد، سمیه بهم زنگ زد و گفت: عباس برای فردا شب با دوستش و شوهرش قرار گذاشته. بهش گفتم نمی دونی دقیقا کجاست؟ گفت: نه یکی دو ساعت مونده به قرار براشون لوکیشن می فرسته. کار خیلی سخت شده بود، برای گیر انداختن و محکوم کردن عباس حتما به این آدرس نیاز داشتم. بهش گفتم هیچ چیز دیگه ای در مورد آدرس نگفته بهشون؟ یکم فکر کرد و گفت: نه فقط گفته می خوام در کنار کاخ ترتیبتون رو بدم.
گوشی رو قطع کردم و به سید پیغام دادم باهام تماس بگیره. چند دقیقه بعد از یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و گفت: چی شده؟ قضیه عباس و قرارش رو گفتم. گفت: آدرس دقیقتری نداری؟ گفتم: نه فقط گفته کنار کاخ می خوام ترتیبشون رو بدم. گفت: بهم وقت بده ببینم چیزی دستگیرم می شه یا نه.
بعد از قطع کردن تلفن، شماره نازی رو گرفتم. گفتم: از محمود چه خبر؟ خبر تازه ای نشده؟ گفت: خبر خاصی که نه فقط می دونم امشب قراره نفتکش بعد از اینکه هشتصد هزار بشکه مازوت پر کرد از خط جدا بشه و مابقی ظرفیتش تو جزیره خارکو پر بشه. ازش خداحافظی کردم و زنگ زدم به یکی از هم دانشگاهیام که مهندس صنعت نفت بود و بواسطه یه دوست مشترک چند باری تو خونه مجردیش شیطونی کرده بودیم و چند باری هم مشروب خورده بودیم با هم. اولش نشناخت بعد که چند تا از شیطونی هایی که با هم کرده بودیم رو بهش گفتم یادش افتاد و خیلی گرم تحویل گرفت و گفت: هنوز شیطونی می کنی مهندس؟ گفتم تا مجردم آره، تو فکر کن نکنم. بعد پرسید کجایی و چکار می کنی؟ بهش قضیه شرکت رو گفتم و ازش پرسیدم تو چکار می کنی؟ گفت: بواسطه یکی از آشناها به عنوان بازرس ارشد تو شرکت نفت استخدام شدم. همش در حال مسافرتم و از این شهر به اون شهر و از این جزیره به اون جزیره. منم مثل خودت مجردم کمی خاطرات گذشته رو مرور کردیم و ازش پرسیدم: مهندس تو خارکو انبار مازوت داریم؟ گفت: نه مازوت فقط تو پالایشگاه پیدا می شه و ترمینال های ترانزیتی که برای انبار و بارگیری نفتکش ها در نظر گرفته شده. خارکو یه جزیره نفتیه چیز دیگه ای هم توش نیست. چرا این رو پرسیدی؟ گفتم یه فامیلی داریم کسی سر از کارش در نمی آره. دو هفته در ماه می ره جنوب و می گه که تو جزیره خارک و خارکو تو کار مازوته. گفت: خالی بسته برات هر دو تا جزیره ترمینال ترانزیت نفت هستن نه چیز دیگه. یکم با هم صحبت کردیم و گوشی رو قطع کردم. تازه فهمیدم چرا محمود نمی خواد کسی چیزی بفهمه زیر آبی داره می ره.
به آتنا گفتم: هنوز می تونه تو بایگانی شرکت محمود سرک بکشه؟ گفت: آره با مسئولش حسابی رفیق شده. چی می خوای از اونجا؟ گفتم: تو پنج سال اخیر لیست صادرات فرآورده های نفتی که محمود مستقیم انجام داده. سریع زنگ زد و بعد از کلی خنده و مسخره بازی از پشت تلفن، گفت: منتظرم پس.بعدش به من گفت تا یه ساعت دیگه اطلاعاتی که می خواستی رو می فرسته برام. سریع زنگ زدم به دفتر دکتر و ازشون خواستم یه وقت فوری بهم بدن. بعدشم زنگ زدم به نازی و گفتم برای قسمت آخر نقشمون آماده ای؟ گفت: هزار بار این قسمت رو با خودم مرور کردم ولی خیلی اضطراب دارم، راستش خیلی می ترسم. گفتم: دیگه وقتشه و همه چی بستگی به این داره نتونی درست انجامش بدی همه چی خراب می شه. گفت: می دونم، همه سعیم رو می کنم. گفتم: شب با محمود یه جای شلوغ قرار بذار، عصر بهت می گم چکار کنی و بعدش گوشی رو قطع کردم. تا گوشی رو گذاشتم زمین دیدم شماره ناشناس بهم زنگ زده می دونستم سیده. سریع جواب دادم. سید گفت: محلش رو پیدا کردیم بهت خبر می دیم ولی فعلا کسی چیزی نفهمه. خب ظاهرا داشتیم از دست عباس راحت می شدیم.
تلفنم دو باره زنگ خورد. از دفتر دکتر بود. برای ساعت سه قرار گذاشت. به آتنا گفتم خبری نشد گفت: هنوز نیم ساعت نشده آرشام، چیزی شده که اینقدر عجله داری؟ گفتم ساعت سه یه قرار خیلی مهم دارم. گفت: پیگیری می کنم الان. یه ربع بعد گفت: یه فایل برات فرستادم ایمیلت رو چک کن. یه فایل اِکسل بود که مشخصات نفت کش و نوع و مقدار جنس و تاریخ و مبدا و مقصد رو توش نوشته بود.چهل و هفت مورد بود، به جز هشتاش بقیش ظاهرا موردی نداشت. تمام اون هشتا هم ظرفیت نفتکش تو بارگیری اول پر نشده بود و محل بارگیری عوض شده بود. از همشون پرینت گرفتم .
ساعت دو رفتم سمت دفتر دکتر یه ربع زود رسیدم منتظر شدم تا برم داخل اتاق. منشی من رو برد تو اتاق و دکتر هم مثل همیشه با روی باز تحویلم گرفت. یکم در مورد پروژه عسلویه صحبت کردیم. دکتر گفت جناب مهندس در مورد پروژه که نیومده بودی؟ گفتم راستش نه می خواستم خارج از پروژه ساخت و ساز صحبت کنم. گفت: بگو فقط من دو ساعت دیگه تو دفتر وزیر جلسه دارم. گفتم: یه سوال دارم می دونین که من یه شرکتی رو با سه تا از دوستان تاسیس کردم و تقریبا تا مرز انحلال و ورشکستگی پیش رفتیم. گفت: همون که مهندس مومنی گفتن؟ گفتم: بله. گفت: ایشون گفتن که دنبال انحلال شرکت هستین. گفتم راستش هستم چون با شرکا تو مسئله ساخت و ساز به مشکل بر خوردیم. ولی اگه پروژه های دیگه ای باشه می تونم سهم شرکا رو بخرم. گفت: پروژه خاصی مد نظرتونه؟ گفتم: بخاطر همین اومدم اینجا. مهندس مومنی تو کار فرآورده های نفتی هم هستن ظاهرا. می خواستم ببینم می تونم یه گوشه کار رو بگیرم؟ نگاه مشکوکی بهم کرد و گفت: رک و راست بهتون بگم نه. ایشون هم چند سال قبل به واسطه پدر همسرشون وارد این بازی شدن و چند تا پروژه کوچیک داشتن. گفتم: البته چهل و هفت مورد البته با پروژه ای که الان در دست دارن می شه چهل و هشت مورد. با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: خب حتما قبل از اینکه من این پست رو قبول کنم انجام دادن. گفتم: تقریبا ولی تو هشت مورد نفت کش ها برای بار اول بارگیری نشدن و از دو ترمینال استفاده کردن که این مسئله هم هزینه بیشتری متحمل می کنه هم زمان بیشتری رو می بره. فکر کنم منم اگه کمکشون کنم بتونم تو صرف هزینه و زمان صرفه جویی کنم. ظاهرا این سری آخر هم همین اتفاق افتاده. از تعجب چشاش گرد شد. گفت: شما این اطلاعات رو از کجا آوردین؟ گفتم بصورت اتفاقی فهمیدم. مهندس مومنی تو دفتر من داشتن تلفنی صحبت می کردن گفتن: هفتصد هزار بشکه بقیه رو تو جزیره خارکو پر کنن. یه لحظه دکتر شدیدا عصبی شد و گفت: چی دارین می گین مهندس؟ بار نفتکش مازوته خارکو کجا مازوت داره؟ با خونسردی گفتم: ظاهرا نباید این رو می گفتم. با اجازتون من مرخص می شم. گفت: کجا؟ شما اجازه ندارین خارج بشین. باید تکلیف این ادعاتون روشن بشه. گفتم: بخدا منظوری نداشتم آقای دکتر فقط به قصد کمک گرفتن از شما اومده بودم. گفت: به هر دلیلی که اومدین این یه مساله امنیتیه. اگه حرف شما راست باشه یعنی مهندس مومنی داره خیانت می کنه. گفتم: نمی دونم بخدا چکار می کنه فقط می دونم مازوت تو ترمینال اول تموم شده برای تکمیل ظرفیت رفتن ترمینال خارکو همین. منم برای اینکه یه باری از رو دوش مهندس مومنی بردارم و شرکتم رو دوباره احیا کنم اومدم خدمتتون. نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت: دیگه چی از کارای مومنی می دونی؟ گفتم: فقط از پروژه های ساخت و ساز ایشون اطلاع دارم. ایشون خیلی کارها و پروژه های دیگه دارن که ربطی به من نداره. گفت: منظورم تو کار فرآورده های نفتیه. گفتم: غیر از این که اتفاقی شنیدم دیگه هیچی. دکتر یکم آرومتر شد و بفکر فرو رفت. موقعیت رو مناسب دیدم و بهش گفتم: مگه این دوبار بارگیری کردن رایج نیست؟ همونجور که تو فکر بود سری به منظور تایید تکون داد و گفت: بستگی به ترمینالش داره. پرینت هایی که گرفته بودم رو نشونش، دادم سه تا از اون هشت تا بارگیری های مشکوک تو دوره معاونت خودش بود. اگر تمام این بارگیری های دوباره بجای فرآورده خود نفت بارگیری شده باشه طبق محاسبات من حدود پنج میلیون بشکه نفت خارج گرده که با قیمت نفت خام امروز ایران که حدود هشتاد و سه دلار بود می شه رقمی حدود چهل و یکی دو میلیون دلار البته تو این پنج سال نوسان قیمت نفت خیلی زیاد بوده صد و بیست دلار بالاترین حد و سی و هشت دلار پایین ترین حد.
دکتر هرچی بیشتر کاغذها رو می خوند بیشتر برافروخته می شد و زیر لب یه چیزای نا مفهومی هم می گفت. از فرط عصبانت کاغذها رو مچاله کرد و سریع موبایلش رو برداشت و یه شماره ای رو گرفت و از دری که پشت میزش بود و ظاهرا یه اتاق دیگه بود خارج شد. بعد از نیم ساعت با حالت خیلی عصبانی اومد بیرون و به منشیش زنگ زد و گفت به وزیر زنگ بزنه و جلسه رو کنسل کنه. بعدشم یه نگاهی به من کرد و در حالیکه زیر لب می غرید گفت: مهندس اگه حرفات درست باشه و این کاغذها الکی نباشن، کمک شایانی به ما تو برگردوندن بیت المال کردی. اگه با کسی قرار داری و یا جایی می خوای بری کنسلش کن تا وضعیت این نفتکش و مهندس محمود روشن نشده مهمون مایی. گفتم: نه کار خاصی ندارم. بعد به منشیش گفت بیاد و گوشی من رو بگیره.
ساعت نزدیکای شش بود و تو تمام طول این مدت دکتر راه رفت و با تلفن صحبت کرد. دیگه چرتم گرفته بود. از صحبت های رمزی دکتر چیزی نمی فهمیدم ولی می دیدم که آرومتر شده. این بار که رفت تو همون اتاق تا با تلفنش صحبت کنه ناخودآگاه رفتم تو چرت، نفهمیدن چقدر خواب بودم که حس کردم دستی روی شونمه. چشمام رو که باز کردم دیدم دکتره و با لبخند گفت: مهندس جان ظاهرا خیلی خسته شدی. سریع خودم رو جمع و جور کردم و ازش عذر خواهی کرد. گفت: خوبه که اینقدر بی خیالی، البته تقصیری هم نداری نمی دونی چه اتفاقی داره می افته. گفتم: چه اتفاق؟ گفت: مهم نیست مهم اینه که زود فهمیدیم. بعد به منشیش دوباره زنگ زد و گفت مهندس رو ببرین یکم استراحت کنه و ازش پذیرایی کنین.
همراه منشی رفتم به یه اتاقی که هم تخت داشت و هم وسایل پذیرایی. منشی گفت چای ساز و قهوه ساز که هست نوشیدنی و میوه هم خواستین توی یخچاله، اگر گرسنه اید براتون غذا سفارش بدم. ازشون تشکر کردم و رفت. وقتی در اتاق رو بست یه دوری توی اتاق زدم و رفتم سراغ یخچال، یه نوشیدنی انرژی زا برداشتم و با یه دونه موز و شروع کردم به خوردن. تموم که شد پنجره رو باز کردم و سیگاری آتش زدم و به نقشی که بازی کرده بودم فکر می کردم. سیگارم که تموم شد رفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم. با صدای منشی بیدار شدم، گفت آقای دکتر تو دفتر منتظرتونن. یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم دفتر دکتر. دکتر کاملا آروم بود و شده بود همون دکتر خوش اخلاق. گفت استراحت کردی مهندس؟ گفتم: با اجازتون بله. لبخندی زد و من رو به اتاق پشتی دعوت کرد. تو اتاق یه میز پذیرایی بود که روش غذا سِرو شده بود ساعت رو نگاه کردم دیدم یه ربع به نه شده. دکتر دعوتم کرد سر میز. غذا رو خوردیم و دکتر گفت: از موضوع امروز به هیچ کس چیزی نمی گی. گفتم: یعنی تکلیف نفتکش مشخص شد؟ گفت: به این کارا کاری نداشته باش. با مهندس مومنی کاملا طبیعی و مثل همیشه رفتار می کنی. اگه به هر دلیلی به این قضیه شک کنه شخصا مسئولیتش با شماست. چشمی گفتم و را افتادم که از اتاق بیام بیرون. دکتر که داشت من رو همراهی می رد گفت: این لطفی که کردی رو حتما جبران می کنم. تشکر کردم و گوشیم رو هم از منشی تحویل گرفتم و اومدم بیرون.
تو ماشین که نشستم گوشیم رو روشن کردم، پشت سر هم برام اس ام اس می اومد. نگاه کردم دیدم نازیه. تازه یادم افتاد که قرار بود به نازی زنگ بزنم. سریع شمارش رو گرفتم، هنوز بوق اول تموم نشده سریع گوشی رو برداشت و با عصبانیت داد زد معلومه کجایی؟ نمی گی نگرانت می شم؟ مگه قرار نبود عصر بهم زنگ بزنی؟ ازش معذرت خواهی کردم و گفتم: یه جورایی بازداشت بودم. با تعجب گفت: یعنی جی؟ گفتم: حالا دیدمت بهت می گم الان وقت ندارم. نازی خیلی دیر شده؟ گفت: اول بگو کجا بودی؟ گفتم: نازی گیر نده برات می گم. گفت: یعنی اینقدر موضوع مهم بوده که زنگ نزدی؟ گفتم: بهت گفتم که بازداشت بودم گوشیم رو گرفته بودن دیدی که خاموشه. نازی با تحکم و عصبانیت گفت: بگو کجا بودی؟ دیدم ول نمی کنه گفتم: دفتر دکتر بودم ولی یه کلمه دیگه نپرس که نمی تونم الان بهت بگم. دید جدیم گفت: تا ده دقیقه دیگه با محمود تو یه رستوران قرار دارم. الان باید چکار کنم؟ گفتم: فیلم های محمود همراهته؟ گفت: همش. گفتم فیلم ها رو بهش نشون بده و بگی دیگه نمی خوای باهاش بمونی. حتما بهش بگو که تو به شوهرِ همایی رابطشون رو گفتی. بعدشم بلند شو سریع بیا بیرون. شب رو هم برو خونه من تا بیام. کلید واحد زیر گلدونه. باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد.
رفتم سمت شرکت تا وسایلم رو بردارم. وارد شرکت که شدم دیدم چراغ یکی از اتاقا روشنه و لای در بازه. تعجب کردم آروم از لای در سرک کشیدم، دیدم به به مهندس رجایی ایستاده و یکی از دخترا نشسته و داره براش می خوره و قربون صدقه اندامش می ره. رجایی بلندش کرد و شروع کرد به لب گرفتن، دکمه های مانتوش رو باز کرد و لباس دختره رو داد بالا و شروع کرد به خوردن سینه هاش. دختره خودش شلوارش رو تا زیر زانو کشید پایین و نشست رو میز و رجایی شروع کرد براش خوردن. صدای ناله های دختره در اومده بود و سر رجایی رو بفشار می داد به خودش. سینه های خیلی قشنگی داشت ولی پاهاش لاغر بود یکم که خورد بلند شد و پاهای دختره رو داد بالا و با آلتش شروع کرد با ناز دختره بازی کردن. دختره التماس می کرد که بکن توش ولی رجایی نمی کرد. بعد از یکم بازی کردن، رجایی ثابت ایستاد و با آب دهانش خودش و دختره رو خیس کرد تا آلتش رو فشار داد دختره جیغی زد و گفت تو رو خدا از پشت نه اینجا جاش نیست ولی رجایی گوش نداد و با یه فشار محکم کرد توش. دختره جیغ وحشتناکی زد و رجایی شروع کرد با سرعت کمر زدن. دختره از شدت درد بی حال شده بود . رجایی اینقدر تلمبه زد که دختره آروم آروم به آه و ناله افتاد معلوم بود داره لذت می بره.
چند دقیقه ای تو همون پوزیشن ادامه داد و بعد دختره رو از رو میز آورد پایین و نشوندش تا دختره براش بخوره. دو باره دختره رو بلند کرد و رو میز دولاش کرد. ازش خواست لای باسنش رو باز کنه و دو باره فرو کرد توش. دختره گفت: اوووووف جلوم پر شد حالا بکن لعنتی این مال جلوئه نه برای پشت. رجایی اسپنک محکمی زد و گفت من می گم چی برای کجاست و دستای دختره رو از پشت گرفت و با تمام قدرتش شروع کرد به کم زدن. دختره با صدای بلند ارضا شد و کمی بعد رجایی گفت دارم می آم که دختره سریع نشست جلوش و شروع کرد براش با دست زدن و رجایی با نعره نسبتا بلندی آبش رو خالی کرد رو سر و صورت دختره. دختره یکم مالیدش بعد سرش رو کرد تو دهنش و کامل تمیزش کرد.
حسابی حشری شده بودم و امشب باید سکس می کردم. یواشکی داشتم از دفتر دور می شدم که نفهمن شاهد سکسشون بودم که تلفنم زنگ خورد. فقط فرصت کردم چند قدم از اتاقشون دور بشم…
ادامه دارد…
نویسنده: مبهم

9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-26 08:39:15 +0330 +0330

عالی بود رفیق

2 ❤️

2024-04-26 16:48:26 +0330 +0330

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

1 ❤️

2024-04-27 23:26:37 +0330 +0330

منتظر قسمت بعد هستیم دکتر جان

2 ❤️

2024-04-28 01:54:26 +0330 +0330

↩ Naffaaas65
ممنونم عزیزم

0 ❤️

2024-04-28 01:54:35 +0330 +0330

↩ kojo
🌹 🌹 🌹

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «