مردِ ماهی درونِ من مخفی ست
می خراشد تراشه های مرا
زن ترینم به چشم مجنونش
می زند بوسه ها حیای مرا…!
روزگارم بدون او نحس است
در خودم می پلاسم از پرسه
زندگی ، بی حضورِ او تهِ خط
می شود تنگ و تار ، این عرصه …!
نبض آشفته ام چه مرگش هست؟
آلت قتل اوست چشمانش
با زبور زبان دلبری اش
با مزامیر چشمه ی جانش…!
در سرآغاز فصل ساکت و سرد
روی لبهایم اسم او پنهان
بین من با "فروغ " یک فرق است !
او پرنده ست و من پی زندان…!!
می چریکد چروکهای مرا
ارتش کودتاگرانه ی او
رژه روی رژی اناری رنگ
و سپس صلح شاعرانه ی او…!
عیبهایم براش بی معنی ست
این که در من نهفته یک مرد است؟!
آه گاهی فرشته ها مَردند
می شوم از شراب جانش مست…!
در دلم آفریده ام او را
یک “زئوس” که لمیده در تن من
من " هرا " یی که تکیه داده به او
قد و بالای اوست موطن من…!
با سرانگشت مهر می چیند
از سرِ گونه ام دو سیب خجل
مردِ ماه و پلنگ قصه ی من
دست برده به خلوت این دل…!
مهناز محمودی
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
↩ وحید_لاهیجی
ساعتِ عمر مــن افتاد و دگر کار نکرد
هیچ کس یادی از این ساعتِ بیمار نکرد
عرفان_یزدانی
↩ سالومه۲۸
نسیم ِ سبک ِ سپیده دم
نفس میکشد با دهانت
در انتهای خیابانهای خلوت.
پرتوی ِ خاکستری چشمانت،
قطرات شیرین سپیده دم است
بر تپههای تاریک.
قدمها و نفس ِ تو
همچون باد صبحدم
فرا میگیرد خانهها را.
شهر مرتعش میشود
سنگها دم برمیآورند،
زندگی هستی تو،
یک بیداری.
ستاره ِ
در پرتوی ِ سپیده دم،
آواز ِ نسیم،
گرما، نفس
گم شد
شب پایان گرفت.
تو روشنایی و صبحی.
■چزاره پاوزه
↩ وحید_لاهیجی
میشود درد دلم را به تو ابراز کنم
نفسم را به نفسهای دلت ساز کنم
بکنی رخ به رخم بازی شطرنج ولی
شاه احساس تورا طعمه ی سرباز کنم
عاشق اوجم و پرواز نمی دانم حیف
میشود بال و پرم باشی و پرواز کنم
میشود زُل بزنی مردمک چشمم را
شانه ات زیر سرم باشدو هی ناز کنم
بشوی همدم دیرینه ی احساساتم
از سر شوق کنارت کمی آواز کنم
میشود نقشه ی قلبت بدهی در دستم
وسطش پنجره ای سمت دلم باز کنم
تا که با خنده ی شیرین دلم رام شوی
و در آغوش خوشت زندگی آغاز کنم
↩ سالومه۲۸
تا که با خنده ی شیرین دلم رام شوی
و در آغوش خوشت زندگی آغاز کنم
😞😞😞😞😞😞بعد میگی پرواز خودت میکنی
تو هم با من چنان نامهربان بودی که آدم ها
رها کردی مرا در بین این غم ها، جهنم ها
صدایت کردم اما چشم هایت را به من بستی
جهان، تاریک شد درمن فراوان شد محرم ها
و من با بادها از یاد شب های جهان رفتم
و از من هیچ جا یادی نشد حتی به ماتم ها
منی، که چشم هایم ابرها را منتشر می کرد
تمام خویش را پیچیده ام در قطره، شبنم ها
منی، که کوه ها در شانه هایم واقعیت داشت
شدم چون سنگ های پیش ِ پا افتاده چون کم ها
مگر تو چشم هایت را به سمت من بچرخانی
که من آتش بگیرم زیر این باران ِ نم نم ها
مگر تو با چراغ روشنت، از کوه برگردی
مرا پیداکنی درجاده ی ِ تاریک ِ مبهم ها
مرا که درهراس باد و باران، گم شدم در مِه
به سمت شهر باز آری دوباره بین آدم ها!
(پاییز رحیمی)
↩ سالومه۲۸
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا
مولانای جان
↩ وحید_لاهیجی
پرندهی من
چشمهای تو همزادِ منند
من در آنان و تو در من غرق خواهیم شد
ای تنفّسِ تو شراب
بیا و بر من جلوس کن
تا یک درخت،به آسمان بیاموزد پرواز را!
در سکوت، مرا بشنو و هنگامی که
شبانگاه با خورشید به خواب رفتم،
چون رویایی شیرین بیاب مرا در بسترت،
ای چو من بیتاب
پرندهی من
لانهات را هر جا بگستری
سینهام آنجاست
و با من هر چه بگویی شعر است
زیرا من درختی عاشقم که آشناست با لهجهی پرواز
حامد_نیازی
برش شعری از کتاب:
رنگ_صدای_تو_آبی_بود
↩ سالومه۲۸
خواهرم ای تنفّسِ تو شراب…
تقدیم:
شب هیچگاه کامل نیست
همیشه چون این را میگویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجرهی بازی هست
پنجرهی روشنی.
همیشه رویای شبزندهداری هست
و میلی که باید بر آورده شود،
گرسنهگییی که باید فرونشیند
یکی دلِ بخشنده
یکی دست که درازشده، دستی گشوده
چشمانی منتظر
یکی زندگی
زندگییی که انسان با دیگراناش قسمت کند…
■ پل الوار
↩ وحید_لاهیجی
جز کوی تو، دل را نبُود
منزل دیگر
گیرم که بُود کویِ دگر، کو دلِ دیگر؟!
ظریف اصفهانی
↩ Morteziii
🌺🙏
آدمے با بهانه هاے ڪوچک است
ڪه زنده میماند!
عطرے، پیراهنے، امید برگشتنی؛
دوباره دوستت دارم
شنیدنے چیزی…
↩ سالومه۲۸
بهترین شنیدن
شنیدنه دوست دارمه
بهترین بو
بوی عرق پیراهنشه
بهترین گرما
گرمای بوسیدنه یاره
↩ Morteziii
ای دلیل بودنم٬
آرامش دنیای من
باش ٺا٬دنیای ٺلخم
پر ز زیبایی شود…
باردیڪَر ڪَرٺو را
آغوش خودڪَیرم بدان
جان خودرامیدهم
ٺاصحنه رویایی شود…
احمد_صفرزاده
↩ سالومه۲۸
خواهری گمانم من شما را دوست…
حسی غریب و آشنا را دوست…
نه نه! چه می گویم فقط این که
آیا شما یک لحظه ما را دوست؟
منظور من این که شما با من…
من با شما این قصه ها را دوست…
ای وای! حرفم این نبود اما
سردم شده آب و هوا را دوست…
حس عجیب پیشتان بــودن
نه! فکر بد نه! من خدا را دوست…
از دور می آیـد صدای پـا
حتی همین پا و صدا را دوست…
این بار دیگر حرف خواهم زد
خواهری گمانم من شما را دوست…
نجمه_زارع
از بانو زارع عذر میخوام که جای آقا نام خواهرم رو بردم 🙏 🌹
↩ سالومه۲۸
درووود بر تو خواهر که اینهمه خوبی 🌹 🌹 👌 🙏
چشمِ تو را اگر چه خمار آفریدهاند
آمیزهای ز شور و شرار آفریدهاند
از سرخیِ لبان تو ای خونِ آتشین!
نار آفریدهاند، انار آفریدهاند
یکقطره بوی زلفِ تَرَت را چکاندهاند
در عطردانِ ذوق و بهار آفریدهاند
زندانی است روی تو در بندِ موی تو
ماهی اسیر در شبِ تار آفریدهاند
مانندِ تو که پاکترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریدهاند
دستم نمیرسد به تو ای باغِ دور دست!
از بس حصار پشتِ حصار آفریدهاند
این است نسبتِ تو و این روزگارِ یأس
آیینهای میانِ غبار آفریدهاند.
سعید_بیابانکی
چقدر رمانتیک❤❤❤
مدت ها بود که مطلب اینجوری پیدا نکرده بودم، ممنون💛
↩ وحید_لاهیجی
🥰🌺🙏
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونس دل و آرام جان و دفع غمی…
سعدى جانم
↩ EROTOSS
نوش نگاهتان 🌺🙏
ظاهر پیرم مبیـن “عشقم جوان است ای پـری”
گرچـه دنیـا کــرده کــاری،خلق ظاهربین شود
شاهین_پورعلی اکبر
↩ سالومه۲۸
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم …
سعدی جانمون
↩ وحید_لاهیجی
🌺🙏🥰
ای شاه جسم و جان ما،خندان کنِ دندان ما
سُرمه کِش چشمان ما،ای چشم جان را توتیا
ما گوی سرگردان تو،اندر خم چوگان تو
گَه خوانیش سوی طرب،گه رانیش سوی بلا
مولانای جان
↩ سالومه۲۸
آوازهی جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش، در عشق تو دویدیم
اندر جمال یوسف، گر دستها بریدند
دستی به جان ما بر، بنگر چهها بریدیم
مولانای جان
↩ وحید_لاهیجی
بوی گل ، یاد تو را در قفس سینه گذاشت
حسرت چشم تو را آه … به آیینه گذاشت
یک نفر آمد و یکباره دلی عاشق شد …
یک نفر رفت و کسی کنج دلی کینه گذاشت
شنبه از روز ازل ، اول دل بستن بود …
عاشقی ، عادت تلخی است ، که آدینه گذاشت
رسم رستم نه که فرزند ، که نامردکشی است
داغ را وسوسه عشق ، به تهمینه گذاشت…
چه غزل در غزلی میشود امشب با تو …
شعر در سینه من جای دل، آیینه گذاشت…
↩ سالومه۲۸
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
مولانای جان