بیگانه ای در خانه

1397/08/11

بازم بی خوابی آمده بود سراغم. سرم به اندازۀ یک کوه سنگین شده بود. صدای خروپف شوهرم باعث شد سرم را برگردانم، بهش حسودیم می شد! چه راحت و آسوده خوابیده بود. بی صدا از تخت پایین آمدم و پاورچین پاورچین خود را به هال رساندم. نور کمرنگ ماه، کمی فضای خانه را روشن می کرد. همان طور با قدم های آهسته، روبروی پنجرۀ قدی ایستادم. کنار خانه مان پارک کوچکی بود که روزها پیرمردها می آمدند و حسابی بگو و بخند راه می انداختند. آن شب، کسی نبود حتی پرنده هم پَر نمی زد! ولی خوب که دقت کردم کسی را زیر درختی دیدم که کز کرده و تکان هم نمی خورد. با خودم گفتم: « اون اونجا چیکار میکنه؟ چرا تکون نمیخوره؟ شاید سکته کرده!..»
خیلی نگذشته بود که دیدم یکهو پهن زمین شده. هول شدم، با چشمهایی که قلمبه زده بودند بیرون، توی دلم گفتم: « وای چی شده یهو؟ نکنه مُرده باشه؟ حالا چیکار کنم؟…»
هراسان سرم به این طرف و آن طرف برگرداندم باید تلفن می زدم! تند تند شمارۀ اورژانس را می گرفتم ،سرم را که بلند کردم ببینم در چه حاله ، با تعجب دیدم غیبش زده! همه جا را نگاه کردم ولی هیچکی نبود، انگار خیلی وقت بود آن اطراف کسی نیامده بود. با خودم گفتم: « عجیبه! همین الان یکی اونجا افتاده بودا؟ نکنه توهم زدم!..»
کمی ترسیدم از کنار پنجره عقب عقب رفتم. تشنه ام شده بودم رفتم توی آشپزخانه. هنوز لیوان برنداشته بودم که احساس کردم یکی پشتم ایستاده داره سیگار میکشه! آب دهانم را به زحمت قورت دادم، قدرت حرکت نداشت خشکم زده بود. چند لحظه گذشت، بوی سیگارش بیشتر توی دماغم می پیچید باید کاری می کردم. دستم را محکم روی دهانم گرفتم تا جیغ نکشم. تند سرم را چرخاندم چیزی مثل یک شبح از جلوی چشمهایم رد شد. خیلی ترسیدم، پاهام شل شد نزدیک بود از هوش برم ولی به خودم تشر زدم “الان وقت غش کردن نیست” سریع بطرف اتاق خواب دویدم، شوهرم را تکان می دادم و جیغ می کشیدم: « فریبرز… فریبرز پاشو، پاشو! »
شوهرم با وحشت از خواب پرید و گفت: « چی شده؟ قلبم وایساد!..»
انگشت لرزانم را بطرف هال نشانه گرفتم و بریده بریده گفتم: « ا… اون… جا… یکی… ه… هست…! »
شوهرم به خیال اینکه دزد آمده باشد سراسیمه خودشو به هال رسوند ،من هم که از ترس جونم داشت بالا می اومدهمونجا منتظرش نشستم . دقایق به کندی می گذشت. وقتی برگشت فقط گفت: « کسی نبود که! »
در حالی که دندانهایم از ترس بهم می خورد، گفتم: « چطور ممکنه! خودم دیدم یکی اونجا بود…» شوهرم از لحن حرفهایم، قیافۀ پریشانم متوجۀ حال خرابم شد. رفت و با یک دانه قرص و لیوان آب، کنارم روی تخت نشست و گفت: « بیا عزیزم، فعلاً این قرصو بخور…»
حرفش را بریدم و گفتم: « خیال میکنی خُل شدم، بخدا یکی اونجا بود! »
شوهرم در حالی که قرص را به لبانم نزدیک می کرد، گفت: « خیلی خُب، تو راست میگی! حالا این قرصو بخور، فردا با هم صحبت میکنیم… بگیرش! »

فریبرز قاشق را داخل استکان چای بهم می زد. از اول صبح که بلند شده بود لام تا کام راجع به اتفاق های دیشب حرف نمی زد. اصلاً انگار نه انگار! شاید هم می خواست بگوید برایش مهم نبود، فقط من بودم که داشتم جلز و ولز می کردم! کمی حرفم را در دهانم مزه مزه کردم، بعد گفتم: « فریبرزجان، بیا از این خونه بریم؟ من خیلی میترسم!..»
_ کجا بریم!؟
_ نمیدونم، هر جایی به غیر از اینجا!..
_ مگه این خونه چشه!؟ کجا میتونی خونه ای از این بهتر پیدا کنی…
_ خودتو به اون راه نزن! خودت بهتر میدونی از چی حرف میزنم…
_ عسل، تو از من چی میخوای؟ میدونی این آپارتمان رو نصف قیمت اجاره کردم؟ میدونی دست و بالم خالیه! آنچنان پولی توی حسابم نیست؟ حالا تو ازم میخوای برم به بنگاهی بگم آقا اشتباه کردم پولمو پس بده بیا خونه اتو بگیر زنم میترسه! اونوقت مسخره ام نمیکنن، نمیگن اینا فقط یه ماه اومدن اینجا! اینقدر از این خونه وحشت کردن، آخه مگه این خونه دراکولا داره!؟
_ هر چی میخوان بذار بگن، آره من از این خونه وحشت دارم نمیتونم اینجا بمونم! وقتی شب میشه انگار تنها نیستم یکی اینجا میاد، نمیدونم شاید روح باشه…
_ اِ عجب، پس روحه! این چجور روح شبکاریه که فقط با تو کار داره سراغ من نمیاد!
_ الان وقت مسخره بازی نیست!.. من دیشب یه چیز دیگه هم دیدم که بهت نگفتم! پشت اون پنجره یکی رو دیدم که پخش زمین شده بود میخواستم به اورژانس زنگ بزنم تا سرمو برگردوندم دیدم غیبش زده!
_ این که چیز مهمی نیست! خیالاتی شدی لابد گربه یا چیزی بود…
_ خیلی خُب، حالا بر فرض میگیرم گربه باشه! بوی سیگار رو چی میگی، بابا! من خودم فهمیدم یکی پشتم وایساده داره سیگار میکشه وقتی هم سرمو برگردونم، با دوتا چشای خودم دیدم یه چیزی از جلوی چشمم رد شد…
_ شاید بوی سیگار از طبقۀ بالا باشه تو فک کردی پشتته بعدشم شاید یه چیزی توی خونه تکون خوره… ای بابا! تو چرا اینقدر کارگاه بازی درمیاری، بیخیال شو دیگه!

از بس که هر چی می گفتم فریبرز یک
جواب سربالا بهم می داد اعصابم خُرد شده بود، دیگر داشت اشکم درمی آمد! شروع کردم به جویدن ناخن هام. فریبرز که قیافۀ درهم رفتۀ مرا دید، لبخندی زد و گفت: « اینقدر ناراحت نباش، اگه راهی بود بخاطر تو از این خونه میرفتیم ولی باور کن دستو بالم خیلی خالیه! نمیتونیم بریم جای دیگه… حالا اخماتو وا کن! »
بغض داشتم. فریبرز لقمۀ نان و پنیر را توی دهانش مچاله کرد، در حالی که لپش باد کرده بود از جایش بلند شد و با دهان پُر گفت: « من دارم میرم… چیزی از بیرون لازم نداری؟ »
سرم را به چپ و راست تکان دادم یعنی نه! فریبرز از آشپزخانه بیرون رفت. اما دوباره از لای در سرش را بیرون آورد و گفت: « راستی عسل، برو یه چرت بخواب دیشب انگار خوب نخوابیدی همش توی خواب حرف میزدی… اگرم روح بازم اومد نگه اش دار تا من خودمو برسونم! »
این را گفت و پُفی زد زیر خنده. خنده ام نمی گرفت فقط مثل چوب خشک به او زُل زده بودم تا خنده اش کمرنگ شد! وقتی فریبرز رفت خانه عجیب در سکوت فرو رفته بود. باید کاری می کردم، فریبرز که زیر بار نمی رفت! اگر آن اتفاق باز هم بیفتد بدون شک دیوانه می شدم، ولی باید یک راهی باشد! موبایلم را برداشتم و سریع بدون اینکه پشیمان شوم انگشتم را روی اسم فریبا گذاشتم. باید با خواهرشوهرم حرف می زدم شاید او بتواند کمکم کند. بعد از چند بوق، صدای فریبا که معلوم بود از خواب بیدار شده، در گوشی پیچید: « الو…»
_ الو فریبا جون، سلام… منم عسل! ببخشید از خواب بیدارت کردم عزیزم…
_ سلام عسل جون، مهم نیست دیگه باید بیدار میشدم… خوبی؟ چه خبرا؟ از خونۀ تازه چه خبر؟ راحتین توش؟ خوش میگذره؟
فریبا از اتفاق های آن خانه چیزی نمی دانست. آهی کشیدم و گفتم: « دلت خوشه ها! راستش بهت زنگ زدم یه چیزی ازت بپرسم!.. ببینم تو هنوزم مثل قبلاً احضار ارواح میکنی؟ »
_ نه بابا! دیگه سراغ این کارا نمیرم! راستش هربار که روح احضار میکنم بعدش بدجوری سردرد میگیرم، به حال مرگ می افتم، منم دیگه توبه کردم!.. حالا چطور مگه؟ »
حرفهای فریبا که به اینجا رسید بغضم ترکید، با هق هق گریه گفتم: « فریبا کمکم کن! شبا اتفاقای عجیبی توی این خونه می افته، همش احساس میکنم یکی اینجا هست، داره منو نگاه میکنه، دارم دیوونه میشم…»
کمی در سکوت گذشت. فکر کردم گوشی قطع شده چندبار “الو الو” گفتم. صدای فریبا توی گوشم پیچید: « میشنوم… به فریبرز گفتی؟ »
_ آره مو به مو! ولی گوش نمیکنه، همش مسخره میکنه… تو که برادرتو باید خوب بشناسی! اخلاقش باید دستت اومده باشه… شبا بدون مسکن نمیتونم بخوابم همش کابوس میبینم، زیر چشام گود رفته، اصلاً آرامش ندارم…
_ خُب حالا من چیکار میتونم بکنم برات؟…
آب دهانم را به زحمت قورت دادم و گفتم: « فریبا جون، تو میتونی احضار روح کنی، ازت خواهش میکنم بیا اینجا روح این خونه رو احضار کن، شاید میخواد یه چیزی بهم بگه!..»
فریبا کمی سکوت کرد، بعد گفت: « از کجا میدونی روحه، شاید جن باشه…»
دستم شل شد نزدیک بود گوشی از دستم بیفتد، فقط با درماندگی نالیدم: « چی؟ وای نه…»
صدای فریبا به دادم رسید: « حالا اینقدر نترس، چیزی نشده که! گفتم شاید… من تا ده دقیقه دیگه میام اونجا…»
مات و مبهوت به یک نقطه زُل زده بودم. اگر حرفهای فریبا درست باشد، اگر واقعاً این خانه جن داشته باشه! آنوقت من چه خاکی توی سرم بریزم؟ دستهایم یخ کرده بود بازوهایم را بغل کرد، تمام عضلاتم می لرزید. می ترسیدم خیلی می ترسیدم! نگاهی به سرتاسر خانه انداختم، معماری خانه قدیمی و کهنه ساخت بود. رفتم و صدای تلویزیون را زیاد کردم زیاد و زیاد تر. نه نباید حرفهای فریبا حقیقت داشته باشد، حتماً چیز مهمی نبود، نسل جن خیلی وقته از بین رفته! نمی دانم چقدر گذشته بود که موبایلم زیر دستم لرزید، فریبا بود.
_ الو فریبا، چیزی شده؟
_ الو کجایی؟ پس چرا در رو وا نمیکنی؟
_ مگه تو کجا هستی؟…
_ من الان پشت درم، زیر پام علف سبز شد باز کن این در وامونده رو!..
خلاصه، فریبا وارد خانه شد. وقتی تنها نبودم احساس می کردم آن سکوت وحشتناک خانه کمتر می شود. گفتم: « داشتم سکته میکردم خوب شد اومدی! وسایل رو آوردی؟ »
فریبا کوله پشتی اش را روی پاهایش گذاشت و گفت: « آره آوردمش، رنگت شده عین گچ دیوار! آروم باش… قشنگ بهم بگو ببینم چه اتفاقایی توی این خونه می افته؟ »
همه چیز رو بهش گفتم، مخصوصاً اتفاق های دیشب را مو به مو برایش تعریف کردم. فریبا اصلاً نترسید انگار این چیزها برایش عادی باشد! فقط گفت: « امیدوارم روح سرکشی نباشه!.و اضافه کرد فقط یادت باشه موضوع احضار روح بین خودمون بمونه
نمیخوام اخرش همه کاسه کوزه ها سر من بشکنه
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم

فریبا مقوایی پُر از نوشتۀ حروف و کلمه را روی میز پهن کرد و یک چیزی گرد مثل نعلبکی را وسط گذاشت، چند شمع را اطراف میز روشن کرد و گفت: « برو پرده رو بکش اتاقو تاریک کن! سیم تلفنم ازپریز بکش…»
هر کاری گفت انجام دادم، بعد روبرویش نشستم. فریبا دستهایش را باز کرد چشمهایش را بست و زیر لب چیزهایی گفت که من نمی شنیدم، بعد آرام به من گفت: « انگشتتو بذار اینجا و یه فاتحه بخون…»
انگشتمان را گذاشتیم گوشۀ نعلبکی و زیر لب فاتحه خواندیدم. سکوت سنگینی در فضای خانه برقرار شد، فقط صدای نفس هایمان بود که به گوش می رسید. فریبا انگار که مخاطبش کس دیگری باشد: « سلام…»
نعلبکی عکس العملی نشان نداد. فریبا بار دیگر گفت: « اگه کسی اینجاست بهش سلام میکنم…»
در مقابل چشمهای حیرتزدۀ من، نعلبکی حرکت کرد و روی کلمۀ “سلام” ایستاد. قیافۀ خودم را نمی دیدم ولی حس می کردم رنگم مثل میت سفید سفید شده! فریبا گفت: « اسمت چیه؟ »
نعلبکی حرکتی نکرد. فریبا گفت: « کسی که اینجا هستی، اسمتو به ما بگو؟ »
باز هم تکانی نخورد. فریبا آرام به من گفت: « اون نمیخواد اسمشو به ما بگه! بهتره اصرار نکنیم…»
چیزی نگفتم فقط سرم را تکان دادم. دوباره صدای فریبا در فضا پیچیید: « تو از عسل چیزی میخوای؟ »
نعلبکی زیر انگشتانم لرزید و روی چند حروف ایستاد. نفسم بند آمده بود او می گفت “از این خونه برید” وای خدایا! فریبا پرسید: « چرا ازشون میخوای از این خونه برن؟ »
حروف هایی که می ایستاد را خواندم. “این خونه مال منه” فریبا پرسید: « تو صاحبخونه بودی؟ »
اینبار نعلبکی روی کلمۀ “بله” ایستاد. بدنم شروع به لرزیدن می کرد، نفسم بالا نمی آمد. فریبا که قیافۀ درهم رفتۀ مرا دید. سریع ولی شمرده شمرده گفت: « خیلی ممنون که اومدی به سوالای ما جواب دادی… خداحافظ »
بعد رفت یک لیوان آب قند برام آورد و گفت: حتماً فشارت افتاده، اینو بخور…»
با صدایی که خودمم به زور می شنیدم: « حالا باید چیکار کنم؟…»
فریبا روبرویم روی صندلی نشست و در حالی که شقیقه اش را می مالید، گفت: « باید فریبرز رو راضی کنی از این خونه برین… ببین نمیخوام بترسونمت ولی اگه نری ممکنه اتفاقای بدتری بیوفته…»
بغض صدایم را گرفته کرده بود: « فریبرز راضی نمیشه، اون فقط میتونه مسخره کنه… چه خاکی توی سرم بریزم؟ »
انگار چیزی مجبورم می کرد سرم را بالا بگیرم و به فریبا نگاه کنم. تعجب کردم، فریبا زُل زده بود به پشت سرم. “وا فریبا به چی داشت اینجوری نگاه می کرد؟” سرم را چرخاندم، اول چیزی ندیدم بعد یکهو چیزی جلوی چشمم ظاهر شد، خوب که دقت کردم یکی را لخت با بدن بی مو و چهار دست و پا جلویم دیدم. جیغ بلندی کشیدم حتی خودمم از صدای جیغم وحشت کردم. اگر فریبا دستم را نمی کشید شاید همانجا غش می کردم. فریبا که حالش دست کمی از من نداشت مرا همراه خود به راه پله برد…
الان حدودا دو ماه از ان روز میگذره و ما خونه مونو عوض کردیم اما من با وجود جلسات مشاوره ای که که سعی دارن این فکر را به من القا کنند که مشاهداتم غیر واقعی بوده هنوزم هم قویا معتقدم چیزی که آنروز دیدم وهم و خیال نبود
پایان

…نوشته :Tirass

11 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-11-05 13:22:17 +0330 +0330

داستان یا واقعیت یا اقتیاس
باید گاعی به ذهن برتر بعضیا غبطه خورد که یکی ش تویی اینو نه واسه این داستان که واسه انبوه کارای خوبت میگم ، سبک سوررئال و فضاسازی گنگ و ماورایی ت به دل میشینه
لایک ، همیشه بنویس تیراس

0 ❤️

2018-11-05 16:48:51 +0330 +0330
نقل از: Sexyboy136 خیلی عالی بود؛ حرف نداشت ?

سپاسگزارم دوست خوبم ?

0 ❤️

2018-11-05 21:17:03 +0330 +0330
نقل از: Takmard داستان یا واقعیت یا اقتیاس باید گاعی به ذهن برتر بعضیا غبطه خورد که یکی ش تویی اینو نه واسه این داستان که واسه انبوه کارای خوبت میگم ، سبک سوررئال و فضاسازی گنگ و ماورایی ت به دل میشینه لایک ، همیشه بنویس تیراس

شما به حقیر لطف دارین تکمرد عزیز وگرنه خط خطی های حقیر کجا و در دانه های کلام دلگرم کننده شما کجا

1 ❤️

2018-11-07 01:18:18 +0330 +0330

تیراس عزیز استعداد شما انکار کردنی نیست اما قرار بود صادق هدایت باشید نه الفرد هیچکاک!! اونم نصفه شب!! ولی کارتون مثل همیشه عالی بود

0 ❤️

2018-11-07 09:39:00 +0330 +0330
نقل از: shahx-1 تیراس عزیز استعداد شما انکار کردنی نیست اما قرار بود صادق هدایت باشید نه الفرد هیچکاک!! اونم نصفه شب!! ولی کارتون مثل همیشه عالی بود

ممنونم دوست خوبم ،نظر لطفتونه
خوشحالم دوس داشتین ?

1 ❤️

2021-04-25 14:58:04 +0430 +0430

یه لحظه موهای تنم سیخ شد وقتی گفت اگه کسی اینجا هست بهش سلام میکنم😱

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «