اوایل سال ۶۶ بود و من یه نوجوون ۱۴ ساله
یه خانومی با ۲ تا بچه (دختر ۹ ساله و پسر ۳ساله) اومد تو کوچه ی ما مستاجری . اسمش زهرا بود و شوهر نداشت ، حالا نمیدونم چرا ولی جوون بود . هیکلی و با چشمای درشت .
بعدازظهر یه روز گرم تابستون با بچهها تو سایه ی پیاده رو نشسته بودیم . کوچه خلوت بود و ناله ی زمین از شدت گرما حس میشد . ممد آقا اومد تو کوچه ، رفت در خونه ی زهرا خانوم رو زد . دخترش اومد در رو باز کرد . گفت به مامانت بگو کوپن بیاره و تاید بگیره … و رفت .
ممد آقا تو اون محل خرازی داشت ، یه مغازه ی کوچیک . البته ایشون یه دو شغله بود . به قول معروف بکش بود و یه جورايی ویزیتوری می کرد .
وقتی رفت ، یکی از بچهها گفت : ممد آقا مگه تاید هم میفروشه ؟
چند ثانیه بعد یکی دیگه گفت : اصن بچهها تاید که کوپنی نیست …
از فضولی و کشف معما ، داشتیم مثل آسفالت وسط کوچه بال بال می زدیم .
اومدیم سر کوچه ، یه پیکان سبز رنگ جلوی مغازه ممد آقا پارک کرده بود و راننده داخلش نشسته بود . چند دقیقه بعد زهرا خانوم اومد بیرون و رفت سوار و ماشین شد و …
نکته : با مسائل خصوصی افراد کاری ندارم و به همه احترام ميزارم . زهرا خانوم یه زن مودب و ساکت بود و مثل خیلی از تن فروشها حتما مجبور بوده . یه سال بعد از محل رفت .
باحال بود . یاد جوک ممد آقای تخمی (تخم مرغ فروش) افتادم که خانم های محل شاکی بودن که همیشه کشیده پایین :)