من خیلی به مهاجرت فکر میکنم. واسم یه امید بزرگه. حس یه نون داغ و تازه رو داره که هر وقت ذهنم با افکار سیاه و خودکشی خالی و گرسنه میشه یه گاز گنده ازش میزنه و آروم میگیره.
هر وقت راجع بهش رویاپردازی میکنم حفره متروکهی دلم کم کم نبض میزنه و دیواراش رنگی میشن، اما…
لعنت بهش! همیشه یه امّایی این وسط هست. یه اگر کوفتیای هست که حتی آخرین لذتی که واسهت مونده یعنی یه رویاپردازی معمولی رو هم زهرمارت میکنه و بهت پوزخند میکنه!
این اما آروم نمیگیره، یه سایکویِ روانیه که خودشو به در و دیوار میکوبه و تا از اکو شدن صدای این برخورد وحشیانه و ترسناکش مطمن نشه سر جاش نمیشینه. چیزای مختلفی میگه اما اصل حرفش اینه که :« شاید تونستی بری اما از گذشته که نمیتونی فرار کنی!»
بعد بازم خفه نمیشه و ادامه میده. از این میگه که دیگه سنم به عقب برنمیگرده، اینکه هر چقدرم خودم رو به آب و آتیش بزنم اون بچه ای نمیشم که توی یه هوای گرم تابستونی بدون هیچ دغدغهای برای همسایههاشون لیموناد درست میکنه! اون نوجوونی نمیشم که اوج نگرانیش اینه که توجه اون پسر خوشگل ورزشکاره رو جلب کنه و وزنشو پایین نگه داره، اون زنی نمیشم که جامعه بهش ارزش میده و باهاش مثل شهروند درجه nام رفتار نمیکنه!
من دیگه هر جای دنیا هم که برم، هر چقدر هم زندگی آروم و قشنگی برای خودم بسازم بازم نه روزای سیاه پشت کنکور موندنم یادم میره، نه کنترل همیشگی خانوادم و نه خاطراتی که ملا و آخوندا برام ساختن.
یادم نمیره که به جای رقصیدن داخل جشن پِرام و خوش گذروندن باید جشن تکلیف و مولودیهای تخمی نمازخونهی متعفن مدرسه رو تحمل میکردیم.
فراموش نمیکنم زمانی رو که فقط به جرم زن بودن، همیشه قضاوت شدم. لباس پوشیدنم، آرایش داشتنم، روابط شخصیم و هر مسأله کوچیک دیگه ای که به ذهن میرسه!
من یه روز مهاجرت میکنم. شاید حتی موهام رو خیلی هم قشنگ و بینقص استایل کردم و با کوتاهترین لباس ممکن داخل یه شب تاریک بدون اینکه از کسی اجازه بخوام از خونه بیرون زدم ولی میدونم هنوز چند قدم نگذشته اون خاطره ها خفتم میکنن و یادم میارن که چند هزار تا دختر فقط به خاطر همین مو تو این خاک نحس کشته شدن…
ولی ته همه این خودخوریا یاد این میوفتم که چقدر دلم میخواد مادر بشم. چقدر دلم میخواد دخترم برعکس من هیچوقت از گرفتن حقش نترسه و اگه پسر داشتم، یه آدم امن و مطمن برای زنای زندگیش باشه.
با خودم میگم شاید خودم به خیلی چیزا نرسیدم اما میتونم با چشم ببینم آدمی که از خودمم بیشتر دوسش دارم از اول شروع میکنه و دیگه قرار نیست داخل زندانی که من بودم بزرگ بشه.
بعد دوباره یکم آروم میگیرم و به خودم میگم حالا دیگه اگه فکر کردنت تموم شد بشین این دو صفحه زبان رو بخون، خانوم فیلسوف!
درسته دردناک بود و واقعیت جامعه منم مثل خودت و خیلیا دیگه دلم خیلی پره علاقه به نویسندگی هم دارم ولی گیریم بنویسم کی میخونه؟ همه فقط بلدن مسخره کنن آدم تحقیر کنن،تهشم من میمونم افکار انبوهی که تو ذهنمه که هرچی بیشتر انباشته میشه و بیان نمیشه بیشتر داره از نظر روانی داغونم میکنه.