در حالي که مسافران در صندليهاي خود نشسته بودند ، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض حرکت قطار پسر ۱۹ ساله اي که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد.
دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با لذت لمس مي کرد فرياد زد:
“پدر نگاه کن درختها حرکت مي کنند”
پدر با لبخندی مهربانانه هيجان پسرش را تحسين کرد.
در کنار آن ها ، زوج جواني نشسته بودند که حرفهاي پدر و پسر را مي شنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک بچه ۲ ساله رفتار مي کرد ، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فرياد زد:
“پدر نگاه کن درياچه ، حيوانات و ابرها با قطار حرکت مي کنند.”
زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه
مي کردند.
باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهايش را بست و دوباره فرياد زد:
"پدر نگاه کن باران مي بارد ، آب روي من چکيد!
پدر در جواب گفت:
" دیگه داری میگاییا ببند دهنتو دیگه "
زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند:
“چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشک مراجعه نمي کنيد؟!”
مرد مسن گفت:
منتظر خایمال بودیم که الحمدلله پیدا شد
مرد و زن جوان هم تا مقصد دهن خودشونو بستن و دیگه گوه نخوردن
نویسنده کی بودم من ? ?
پدرش سال 57 انقلاب کرده بود و بچه مطمئن از حال و احوال پدرش بود
و پدرش را بدلیل گ.. زیادی که 40 سال پیش خورده بود داشت اوسگل میکرد
پدرش سال 57 انقلاب کرده بود و بچه مطمئن از حال و احوال پدرش بود
و پدرش را بدلیل گ.. زیادی که 40 سال پیش خورده بود داشت اوسگل میکرد
باحال بود قسمت دومش رو از رو همین مینویسم ? ?
خودمم میخواستم اموزندش کنم ولی دیدم اینجوری خیلی باحال تر تموم میشه 🙄 🙄