یه دختر ۱۶ ساله پر از شهوت بودم
اونم یه پسر ۲۵ ساله حشری
داشتم با دقت همه جاشو نگاه میکردم
چشام متعجب از سفت شدن و بزرگ شدنش تو دستام
گفت خوشت اومد
تو چشای خمارش نگاه کردم و گفتم اره
جووون گفتنش همراه شد با یه قطره شفاف سرش
اینقدر صحنه پرشهوتی بود که یه لیس زدم و صدای آه بلندشو شنیدم
گفت مثل بستنی لیس بزن و بدون اینکه به دندونات بخوره بکن تو دهنت
اول از بو و طعمش خوشم نیومد
ولی با خیس شدن لای پام بهترین مزه دنیا شد برام
وقتی انگشتاشو لای پام حس کردم دلم لرزید
گفت تندتر بخور و حرکات انگشتاش محکم تر و تندتر شد
لرزیدم به شدت و یهو انگار خالی شدم و وسط هوا زمین بودم
دو طرف سرمو گرفت و چندتا حرکت محکم که عق زدم
یه چیز داغ و شور و با یه بوی تند اومد تو دهنم
مجبور شدم قورت بدم
لبامو گرفت تو دهنشو میک زد
گفت خوشت اومد از مزه کیرم
و من که خوشمزه ترین بو وطعم دنیا رو کشف کرده بود
↩ Saraaajooon
دختر منو خندوندی…
تو رگام خون حیات دمیدی…
الانم که گریوندیم…
با تو دخمل همه جوره عشق کردیم تو یه دونه ای تو دنیا واسه پدرت 😎
↩ Saraaajooon
تو مصداق این شعر شهریاری دخمل برای بابا وحیدت نوش کن:
خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم
پریشان یادگاریهای بر بادند و می پیچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم
خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم
شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم
گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم
کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم
سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش
شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم
گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم
به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل
به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم
چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم
ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم
به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم
کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم
فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم