رد باریکی از آفتاب مطبوع پاییزی، از لای پردههای ضخیم، روی فرش، کاناپه و کمی از کنسول کهنه و قدیمی افتاده بود.
سپیده با چهرهی خوابآلود و موهای آشفته، از این صحنه لذت میبرد.
خنکای هوا مجبورش کرد شالش را محکمتر دور خودش بپیچد.
طبق عادت هر روز، کتری لعابی زرد رنگ را تا نیمه پُر کرد و روی اجاق گذاشت.
با سر خوشی گفت: صبح بخیر دخترااا!
منظورش سه گربهی طوسی، نارنجی و سیاهی بود که دور پاهایش میچرخیدند و میومیوکنان صبحانه میخواستند.
برای گربهها کمی غذا و آب تازه گذاشت.
پردههای بلند و ضخیم سالن را، با دو دست و یک حرکتِ سریع، باز کرد. هر بار که اینکار را میکرد، یاد نامادریِ سیندرلا میافتاد، در صبحی که وزیر، خانه به خانه دنبال صاحب کفش بلور میگشت و گاهی که حسابی سردماغ بود، با صدای بلندی که سعی میکرد بدجنس باشد، رو به گربه ها داد میزد: یالا دخترا، خواب بسه، امروز روز مهمیّه، آناستازیا با توام، یکی از شما دو تا باید اون کفش رو بپوشه و با شاهزاده ازدواج کنه، گریزیلا، بلند شو، زود باشین دخترا، وقت نداریم.
و با تجسم خودش، با شنیون پفی و سایه چشم بنفش، غش غش میخندید.
در حالیکه گربهها، بی تفاوت با نخوت ذاتیشان، توی آفتاب یله میکردند و هیچ عجلهای برای هیچکاری نداشتند.
به ذرّات معلق غبار توی نور آفتاب نگاه میکرد، خودش هم به همان سبکی بود، بیقید و رها.
سپیده معتقد بود، میزان آبی که هر روز صبح برای دستشویی رفتن، شستن صورت و مسواک زدن مصرف میشود، به اندازه یک حمام سریع و انجام تمام آنکارها زیر دوش است.
زمزمهکنان، موهای بلند و مشکیاش را که البته خودش همیشه با خنده میگفت: “مشکی مشکی مشکی و کمی قهوهای” بالای سرش جمع کرد:
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد، میآیم، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانهٔ پر عشق ایستاده، سلامی دوباره…
وصدایش در شر شر آب محو شد.
فس فس ملایم کتری، به صدای سوت تبدیل شد.
سپیده، انگار که برای میزبانی از کسی حاضر شود، با دقت لباسش را انتخاب کرد،
دامن بلند با گلهای ریز صورتی و سبز، و دو ردیف تور چین دار.
کمی دارچین توی ماگ بزرگ لعابی انداخت، یک نوشیدنی گرم و سبک، دو برش نان تست، با کمی عسل. این صبحانهی مختصر را روزهای آفتابی روی کاناپه میخورد، نشستنش را با مسیر تابش خورشید تنظیم میکرد. دوستپسرش همیشه میگفت: تو یه آفتابپرست واقعیایی. سپیده میخندید و با حرکت آفتاب توی خانه جای نشستنش عوض میشد. روی کاناپه، روی زمین، کف آشپزخانه…
تمام صبح، همزمان با تعقیب آفتاب، کتاب خواند، مجلات دکوراسیون را ورق زد و به دستور آشپزی جدیدی برای شب فکر کرد، با ریحان، سیر و بادمجان و کمی گوجه فرنگی.
و البته به گربهها رسیدگی کرد . نوازش، بازی و درست کردن غذای گرم.
ظهر وقت آشپزی برای دخترها بود، هر روز غذای تازه، کمی مرغ، هویج، کدو و پاستا، بعد از اینکه غذا را برایشان ریخت. کمی غذای شب مانده، برای خودش گرم کرد. مقدار زیادی زیتون و سالاد، و کمی غذا خورد و روی کاناپه محبوبش، چرت بعد از ظهرش را زد.
با ضربه محکمی که توی شکمش خورد از خواب پرید: دختر بد، نباید وقتی دارم رویا میبینم بیدارم کنی، اینکار فقط واسه وقتای کابوسه و گربه را بوسید.
گربه خودش را کش و قوس داد و همانجا روی شکم سپیده، خرخر کنان ولو شد، تا ماساژ بگیرد. البته قبل از حمله آن دوتای دیگر.
سپیده برای پایان دادن به این جنگ تکراری و کمی هم خوشایند، دستهایش را بهم کوبید و به طرف در رفت: دعوا بسه، اصلا در شأن شما نیست اینکارا، بيايین بریم توی باغ.
و گربهها، انگار که از یک اسارات طولانی نجات یافتهاند، میومیوکنان، از روی هم، بیرون پریدند. سپیده یک شال ضخیم و یک سبد حصیری برداشت: خوبه هر روز میرین بیرون، اگه مثل…
و بقیه حرفش را خورد.
باغِ پدری، زمین بزرگ و محصوری بود، که سپیده، صیفی و سبزیجات روزانه را در گوشهای از آن میکاشت.
چند تا بادمجان، گوجه فرنگی، یک بوته بزرگ سیر، و ریحان زیاد برداشت.
مردش عاشق سبزی بود و سپیده عاشق مرد.
سپیده 🎈
↩ هاینریش
این حرفت از اون کلاه حاجی بازاریاست میزارن سر ملت…🤣🤣
قال حاج آقا:
اینا همه مثه دخترای خودم هستن… (وی دیوث و چشم چرانی بیش نیست) 😆😆😆😆😆😆
غمی که در تمام داستانات هست اینجا هم هست
↩ sepideh58
امشب قسمت جدید رو با رعایت مواردی که گفتی می فرستم.
چقدر راحت میشد صحنهها رو تصور کرد آخه 😍👌
متن عالی، انتخاب و هماهنگی عکسم با فضا عالیتر :))♥️
تنها بدیش این بود که الان دلم پیشییی لوس گوگولی میخوااد 🥺🥲
↩ arashkarimi44
من با فرشاد آبم توی یه جوب نمیره .ما رو میبره کبابی باید گشنه برگردم.
واقعا فکر میکنی بیام تهران ولت میکنم دیگه؟ کلا میام کارگاهت پیش گربه های خوشگلت😍
تو کلا توی ماشینی منم همراهتم😂
اره نمینوشتم، میترکید دلم
↩ هاینریش
من بدبخت 😂
من خیلی مهربونم تا زمانی که کسی پاشو روی دمِ پشمالوی من نذاره
اونوقت پنجولش میکشم
↩ هاینریش
جاش توی قلب منم هست کمابیش ازش باخبرم. یعنی به من از حال خودش خبر میده اما خیلی دیر به دیر 😔
↩ negarmmm
به به نگار خانم😍 افتخار دادی زیبا جان ♥️
خوشحالم دوست داشتی 😘
بیا من کلی پیشی دارم 😍
↩ arashkarimi44
قربون چشات😍
اره اره همونجا 😍 به اضافهی اتاق شیشه ای مخصوصت😂 و لیوان های فرانسویت😖
↩ sepideh58
فدات شم خب دوست داشتنی نوشتی 😍♥️
.
میاما، من در برابر پیشیا بی ارادم 🥺😂
الان چند ماهه دو تا همش تو حیاطمونن، واسشون خونه کوشولو درست کردم که شب اونجا بخوابن سردشون نشه، همش براشون شیر و غذا میذارم ولی حتی نمیذارن نازشون کنممم 🙁
یعنی واقعااا عقده ای شدم دیگه، تو عمرم انقدر بهم سگ محلی نشده بود :((😂😭
↩ arashkarimi44
عهههه چرا بگا رفت 😑
فانتزی داشتم بیام بقیه رو با تکبر نگاه کنم از اونجا😂😂😂😂
لیوان فرانسوی هم بمونه برایِ دوستانِ بیمعرفت…ازش فقط یه خط رو دستم، یادگاری موندهجاش موند؟😑😑😑😑😑😑
تو بیا فقط…جمع شیم دورهم همه دوستان خوش بگذرونیم…میام😍😍😍😍
میاما، من در برابر پیشیا بی ارادم
الان چند ماهه دو تا همش تو حیاطمونن، واسشون خونه کوشولو درست کردم که شب اونجا بخوابن سردشون نشه، همش براشون شیر و غذا میذارم ولی حتی نمیذارن نازشون کنمممگربه های بیرون چون خیلی اذیت شدن دیر اعتماد میکنن ...منم اجازه ندارم همشونو ناز کنم فقط فیفانی بشدت لوس و بغلیه و میذاره بچلونمش... اگر بهت اعتماد کنن خودشون نزدیکت میشن...وقتی میخوای بهشون غذا بدی پیش پیش کن تا به صدای تو عادت کنن..موقع غذا خوردنشون با فاصله کنارشون بشین تا بفهمن اذیتشون نمیکنی
↩ arashkarimi44
اگر تو باشی یکساعته اتاق شیشه ای می سازی 😍😂
↩ عیسی
وقتی حس کنی مفیدی، بخصوص برای پشمالوهای دوست داشتنی حتما قابل تحمل و لذت بخش خواهد شد
😍😍 منم خیلی آفتاب میدوس…
هر روز پنجره اتاقمو چند دقیقه باز میکنم هم یکم آفتاب بهم بخوره هم هوای تازه. حتی زمستونا 😁