راهروها (۲)

1401/07/21

...قسمت قبل

(چند کلمه با دوستانی که این صفحه را باز کردند:
این یک داستان طولانی با جزئیات و توضیحات زیاد و درون مایه “گی” است و همگام با خط داستان دنباله دار “گالری چهره نو” با روایت باراد و “علیرضا” با روایت علیرضا، نوشته شده است.
هر کدام از این سه مجموعه و هر کدام از قسمت های آنها هویت داستانی مستقل خود را دارند، یعنی برای خواندن آن قسمت، الزامی به دنبال کردن قسمت های قبلی ندارید.
اصولا این داستان ها نوشته شده تا با پرداختن به جزئیات زیاد در داستان ترافیک ذهنیم رو کم کنم. سبک نگارش من، پرداختن **فوق العاده زیاد(تاکید میکنم: فوق العاده زیاد) **به جزئیات و نگارش طولانی هست. حالا اگر دوست دارید بخونید. ضمنا علامت"+" متعلق به راوی داستان، هومن، است.)

سینه به سینه زانیار ایستادم. هیچ اثری از شوخی توی صورتش نبود. انگار اصلا منتظر بود من عصبانی بشم. چرا میخواد عصبانی بشم؟ اینا داشتن نقش بازی میکردن؟ نگاه زانیار پر از بدجنسیه.

  • فکر نمیکنی برای برخورد بار اول، خیلیم شوخی خوبی نباشه؟
    زانیار: اینجا همه چیز جدیه! باور کن تو آخرین نفری هستی که دلم میخواد باهاش شوخی کنم!
    فرهود: و اینکه سعی کن مودب باشی و حرف گوش کن!
    که اینطور… به سمت فرهود برگشتم: و تعریفت از یه آدم حرف گوش کن چیه؟
    باراد: اینجا استودیوی ماست و قوانین خودشو داره.
  • و ارتباط قوانینتون با کون من چیه؟
    فرهود: وقتی شلوارت رو دربیاری میفهمی!
  • میخوای شلوار تو رو دربیارم ژیگولی؟
    رفتم طرفش، با تعجب بهم زل زده بود، دوباره گفتم:
    +میخوای امتحان کنیم ژیگولی؟
    باراد: مودب باش پسر جون.
    +جایی برای ادب نذاشتید.
    روم رو به طرف فرهود برگردوندم:
    +ببین خوشگله، من از پرورشگاه اومدم نه از پشت کوه! دفعه آخرت باشه اونطوری که عادت کردی باهات حرف بزنن با من حرف میزنی.
    فرهود با تعجب به باراد نگاه کرد. یهو برگشتم طرف زانیار … داشت به باراد نگاه میکرد که یه دفعه نگاهشو گرفت و دو تا دستاشو به علامت تسلیم بالا برد:
    زانیار:خواستیم پسرونه بهت خوشامد بگیم! به هر حال تو مهمون مایی!
    +پس شوخی بود.
    زانیار: قطعا! فقط محض خنده بود.
    +آخه گفتی اینجا همه چیز جدیه!
    زانیار: اونم محض خنده بود!
    +پس تو همونی هستی که وظیفت خندوندن بقیه اس؟
    اخمای زانیار تو هم رفت.
    +اخم نکن گوگولی! وظیفتو به خوبی انجام دادی!
    رومو کردم به طرف باراد. خونسرد، بدون هیچ تعجبی داشت به چشمام نگاه میکرد. خب اون دو تا که ناک اوت شدن… بذار ببینیم این چی میگه!
    باراد: بشین.
    چقدر خوشگله پدرسگ! ولی چرا اینجوری بهم نگاه میکنه؟ انگار ازم متنفره… انگار داره به یه چیز نجس نگاه میکنه… یاد حرف اعتصام پرور افتادم: همیشه یه قدم عقب باش.
    نشستم.
    باراد: فرهود، زانیار لطفا شمام بشینین.
    سکوت شد. چند لحظه به چشمای باراد نگاه کردم. کوچکترین اثری از محبت در اونها نبود.
    سکوت و نگاه قفل صورت یخی باراد.
    عوض شد. یه دفعه تبدیل شد به همون بارادی که نگاهش مهربون بود و لبخند داشت!
    باراد: باید مسیر خستت کرده باشه. (ایستاد) بیا… بیا خودم شخصا بهت اتاقتو نشون بدم. وسایلتم باید جا بدی.
    ایستادم و چمدونم رو دنبال خودم کشیدم. اه… راهرو… اینجام که راهرو داره… دوباره راهرو؟ رسیدیم به یه اتاق که آخر راهرو بود و وارد شدیم. اتاق بزرگی بود! برای منِ پرورشگاهی که توی اتاق شش نفره میخوابیدم که دیگه بهشت بود!
    باراد: اینجا رو خیلی سریع مجبور شدیم آماده کنیم. صبح خدمتکار تمیزش کرده و چون کسی ازش استفاده نمیکرده کم و کسر زیاد داره.
    +ممنونم.
    همینجور بهم زل زده بود و بیرون نمیرفت. هیچ تصوری از یه پسر با این حجم از زیبایی نداشتم! پوست سفید صاف… موهای مشکی… چشماشو نگا… از من قد بلندتر و هیکلی تر بود. من 175 تام پس باید یه 180 تایی باشه.
    +درست میگفتی.
    با یه قیافه حق به جانب و لبخند گفت: من معمولا درست میگم. تو کدومشو میگی؟
    -اینکه مسیر خستم کرده!
    لبخندش محو شد و بدون هیچ حرفی تابید و بیرون رفت. خب! اینم از این! روی تخت دراز کشیدم و به وقایع فکر کردم. تا دیروز یه پرورشگاهی، الان هم خونه ای سه تا سوپراستار! ولی یه جای کار بدجور میلنگه… حسش میکنم.
    بلند شدم و اتاق رو گشتم، خدا رو شکر حموم و دستشویی توی اتاق هست. وویی حموم وان داره! من باید چجوری از وان استفاده کنم؟ عمرا از این سه تا عقده ای بپرسم! بهش ور میرم دیگه! حالا فوقش خراب میشه! ای جان پنجره داره! یکی به محوطه حیاط بیرون و یکی به سمت استخر… اوه استخر! راستی یه زنگ به سیامک بزنم… دلم براش تنگ شد توله رو!
    یکم باهاش حرف زدم و وقتی قطع کردم دلشوره داشتم. این پسره باراد زیادی تغییر موضعش محسوس بود… یه خبری هست… نفوذش رو سر اون دوتا چقدره که زانیار با نگاه به باراد متوجه شد باید وا بده؟ این فرهوده چی میگه؟ از اوناس که اگر تو پرورشگاه بود قطعا یه سوراخ به سوراخای تهش اضافه میشد! چه برای من عرض اندام میکنه! حالا دارم برات!
    در رو قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم. یهو دیدم یکی در میزنه، اوه من واقعا خوابم برده بود؟ چقدر اتاق تاریکه! چراغ اتاق رو روشن کردم. آقای طلبکار پشت در بود.
    زانیار: میخوایم شام بخوریم.
    و رفت! کرمم بدجور لولید:
    +کار خوبی میکنین. بخورین نوش جونتون!
    داشتم در رو میبستم که برگشت طرفم: اگه دوست داری بهمون ملحق شو. خوشحال میشیم.
    حالا شد!
    +حتما.
    سر میز قیافه ها دیدنی بود! باراد خونسرد و با لبخند مجسمه ایش، فرهود رو هم که انگار به زور کتک سر میز نشونده بودن، زانیار هم که تو افق محو بود! پیتزا گرفته بودن و قطعا هم از جای حسابی ای گرفته بودن چون والا این مدلیش رو فقط تو اینستاگرام لایک کرده بودم!
    باراد: چقدر سنت به هیکلت نمیخوره.
    +دنیا پر از تضاده.
    فرهود: خوش تیپ هم هستی.
    (جووون! پسر گل گلی! )
    +ممنونم. توام خیلی خوشگلی فرهود جان.
    فرهود ابروشو بالا انداخت: میدونم.
  • واقعا پدرت چینیه؟
    فرهود: بله… شغل پدر تو چیه؟ آآآآآمم…وای ببخشید… یه دقه یادم رفت! گفتی از پرورشگاه اومدیا! ( و زد زیر خنده) راستی، اینکه توی پرورشگاه بودی به این معناست که پدر و مادر نداری و ممکنه حرومزاده باشی. درسته؟
    باراد و زانیار زدن زیر خنده… خب! خودش شروع کرد! میریم که خارشو بگاییم! بماند که حرومزاده بودن رو به دوبار پس فرستاده شدن ترجیح میدادم ولی بازم این دلیل نمیشه خار اینو نَگام! فرهوده از ته دلش داره میخنده! اوکی! خودمم خندیدم.
    +ممکنه! احتمالش هست.
    باراد: فرهود، هومن رو اذیت نکن! هنوز زوده باهاش شوخی کنیم، یه وقت ناراحت میشه. همین الان گفت که دنیا پر از تضاده!
    زانیار: دقیقا درست گفت. باهات کاملا موافقم هومن عزیز. مثلا همین خود تو! فکرشو میکردی با ما سر یه میز پیتزا بخوری؟
    +نه. اصلا.
    زانیار دوباره خندید. پابه پاش خندیدم. خداییش خیلی جذابه… موهاشو از پشت بسته. اما خیلی بلند نیستن… نگاهم به باراد افتاد که دیگه نمیخندید و بهم زل زده بود.
    فرهود: اصلا تا حالا پیتزا خورده بودی؟
    آخ مرسی پسر! بالاخره یه چیزی گفتی که برینم تو دهنت!
    +فرهود عزیز خیلی غذاها هست که امتحان نکردم. مثلا موش و سوسک و سگ!
    فرهود: بله؟؟؟؟
    +راسته که شما چینیا از لاک پشت ژله درست میکنین؟ واقعا لونه پرنده رو هم میپزین میخورین؟ خب چرا؟ مثلا مگه همین پیتزا چه ایرادی داره؟ نکنه اونجا پیتزا گیر نمیاد؟
    فرهود یهو سرشو آورد بالا و توی چشمام براق شد، تا اومد حرف بزنه لحن شوخ و لبخندم رو از صورتم حذف کردم:
    +پسر تو دوباره برگشتی به تنظیمات کارخانه؟ بهت گفتم که من از پرورشگاه اومدم نه از پشت کوه!
    قیافه هاشون دیدنی بود. تا ته پیتزامو خوردم! آخیش گشنم بودا! از روی صندلیم بلند شدم:
    +ممنونم خیلی خوشمزه بود. فرهود یادت باشه بعدا برام از سوپ پای خفاش هم بگی! شب به خیر.
    برگشتم توی اتاق، در رو قفل کردم و دوباره خوابیدم. صبح ساعت 9 با اعتصام پرور کلاس داشتیم. تا رفتم بیرون باراد رو با یه رکابی تو آشپزخونه دیدم. وای… وای… این عوضی چقدر خوشگله!
    +صبح به خیر.
    باراد: صبح به خیر عزیزم. چایی دم شدس، قهوه هم کنار گازه. دوست داشتی درست کن. کلاس، طبقه بالا تشکیل میشه.
    این چرا انقدر مهربونه؟ به خدا که یه چیزی تو کاره… یه ربع بعد یاوری و اعتصام پرور با هم رسیدن. بعد تعارفات معمول یاوری گفت:
    یاوری: خب بچه ها یه خبر مهم دارم. دو هفته دیگه گالری پنج نفره “اِمور”(Amour) به دعوت من به نفع کودکان سرطانی به ایران میان. هومن توی این گالری به عنوان عضو مهمان گالری چهره نو با نقاشی راهروها، حتما حضور داره. شما سه تا پسر هم، برای اون روز حتما ایده پردازی و تمرین کنید. موضوع نقاشی “صورت” هست.
    باراد: موضوع نقاشی پیشنهاد شما بوده؟
    یاوری: بله.
    باراد: چرا؟ به خاطر مانور روی نقاشی هومن؟
    یاوری آشکار جا خورد!
    یاوری: بله. وقتی که هومن به عنوان آرتیست جدید گالری معرفی بشه، احتیاج به یه شروع مهم داره. (سکوت) در ضمن… نقاشی به صورت لایو هست. یعنی شما 4 نفر و اون 5 نفر همگی با هم نقاشی میکشید و کل زمانی هم که در اختیارتونه 5 ساعته. نقاشی ها به نفع کودکان سرطانی ایران و فرانسه، به فروش میرسن.

بعد از رفتن یاوری، تازه فهمیدم که چقدر میونه اعتصام پرور و باراد خرابه!
اعتصام پرور: باراد، تو تاثیرگذارترین چهره این گالری هستی. لطفا تلاشتو بکن که یک ایده جدید رو پیاده سازی کنی. کپی از نقاشیای قبلیت رو به اندازه کافی کار کردی. (به طرف من برگشت) البته ما خوشحالیم که گالری چهره نو، یک نقاشی عالی برای ارائه داره.
باراد با عصبانیت هرچه تمام تر بلند شد و رفت.
اون روز و فرداش به نقاشی گذشت. یک ایده جدید به ذهنم رسیده بود. کلا وقتایی که آدما یه جا جمع میشن ذهن من به ایده پردازی از توی جمعیت رو میاره… موضوع نقاشی جدیدم یه راهرو بود با آینه هایی که تصویری از هیچ چهره ای رو به اشتراک نمیذاشتن اما جهت هاشورها یک صورت زخمی رو نشون میداد. جمعه شب بود که داشتم روی سایه ها و هاشورها کار میکردم. یهو دیدم سر و صدا از استخر میاد. از پنجره نگاه کردم، این سه تا چرا انقدر عصبانین! باراد داشت داد میزد: “فقط دعا کنه دوباره گیر من نیفته… به من گفت میاد!” اون دو تا داشتن هی آرومش میکردن. گور بابا همتون! به ادامه نقاشیم رسیدم. کلا روزا شده بود حبس تو اتاق و نقاشی و تماس با سیامک. البته هر روز دو بار حموم میکردم! به خاطر وان تو حموم! عجیب حال میداد! خب همیشه تو ردیف حمومای پرورشگاه با یه دوش زنگ زده دوش گرفته بودم!!
یکشنبه شب بود که در اتاق رو زدن. در رو که باز کردم زانیار بود. فقط یه شورت پاش بود. انگار اومده بود دعوا!
زانیار: میخوایم شنا کنیم. میای استخر؟
توی لحنش دعوای محض بود! عین یه بشکه باروت! صبر کن… چقدر موهاش مشکیه! پرکلاغیه! براق و سیاه… پوستش رو انگار برنزه کردن… هیکلش میانه اس. داشتم به شکم و روناش نگاه میکردم که عصبانی تو صورتم بشکن زد:
زانیار: کجا رو نگاه میکنی؟
+رونای خوش فرمت رو… پوستت رو برنزه میکنی؟
رانیار ابروهاشو بالا انداخت و انگار از تعریفم تعجب کرد. مکث کرد:
زانیار: نه. رنگ خودشه.
+موهات چی؟ منم موهام مشکیه ولی مال تو پرکلاغیه… خیلی مشکیه… اونو که دیگه رنگ میکنی مگه نه؟
یهو بُراق شد تو چشمام… انگار میخواست ببینه دستش انداختم یا نه… چند لحظه که گذشت، با لحنی که دیگه دعوایی نبود: نه. اونم رنگ خودشه.
ناخواسته دوباره به روناش نگاه کردم. البته که معلوم بود ورزشکاره ولی پاهاش صرفا خط عضله ها رو داشتن. چقدر رنگ پوستش به دل نشینه… ناخواسته زمزمه کردم: تقارن…
زانیار: بله؟
+میشه ازت خواهش کنم دستات رو کنار هم بذاری و نشونم بدی؟ لطفا…
زانیار به چشمام زل زد. تعجب کرده بود. با حالتی کاملا نامطمئن، دستاشو کنار هم گذاشت و به طرفم گرفت. تقارن… تقارن توی وجود این پسر داره موج میزنه… توی اصل زیباشناسی مفهمومی به اسم تقارن وجود داره. همیشه هرچیزی متقارن تر باشه زیباییش بیشتره. این خاصیت تقارنه. زانیار چهره فوق العاده معمولی ای داره ولی خیلی جذابه… جذابیتش مال تقارن بدن و اجزای بدنشه… رنگ سبزه پوستش مثل پودر زغال روی مقوا، برای سایه زدن یه نقاشی سیاه قلمه که بدجور هارمونی تقارنش رو توی چشم میاره… دستاشو پایین گرفت.
زانیار: داری قورتم میدی!
سرم رو بالا آوردم و به چشمای زانیار نگاه کردم. مشکی… بازم مشکی… به طرز عجیبی رنگ استایلش مشکی بود. اوه! این لبخند زدن هم بلده؟
+تقارن توی وجودت بیداد میکنه… این راز جذابیتته… برای همین چهرت به دل نشینه…
زانیار به شدت تعجب کرد: خب… ممنونم.
+رنگ استایلت مشکیه. رنگ سبزه پوستت مثل پودر زغال روی مقوا، برای سایه زدن یه نقاشی سیاه قلمه که بدجور تقارنت رو به رخ میکشه (دوباره به روناش نگاه کردم) انگار پاهاتو تراشیدن… چقدر خط عضلاتت قرینس…
زیر لب گفت: اینو تا حالا کسی بهم نگفته بود.
+پس احتمالا کسی درست نگات نکرده!
یهو صورتشو بالا آورد و تو چشمام زل زد… عجیب جاخورد. هیچ اثری از لحن دعواییش و نگاه آزار دهندش نبود. با لحن آرومی گفت:
زانیار: تو هم واقعا خیلی خوش تیپی!
بهش لبخند زدم. ازش خوشم اومد! معمولیه… واقعا هیچ چیز خاصی توی صورتش نداره ولی… خیلی جذابه!
زانیار: آآآآ… خوشحال میشم یعنی… میشیم اگر بیای استخر.
+من شنا بلد نیستم.
زانیار: خب… من کمکت میکنم غرق نشی!
+پس میام.
زانیار: ممنون.
ممنون؟ ازم تشکر کرد که دارم میرم شنا؟ ماذا فازا؟ لباسامو درآوردم و با شورت رفتم سمت استخر… استخر رو نیگااا… از ایناس که تو فیلما نشون میدن! باراد و فرهود تو آب بودن. فرهود تا منو دید روش رو یه طرف دیگه کرد. باراد به طرز عجیبی خوشحال شد!
باراد: به به!! آقای تارک دنیا! بالاخره بعد دو روز دیدیمت!
+ممنونم باراد جان.
باراد: زانی چقدر طولش دادی!
زانیار سرش پایین بود. جواب باراد رو نداد.
باراد: زانی؟ با توام! زانیااار!
زانیار: بله؟
باراد: کجایی؟ میگم چقد طولش دادی! هومن بیا تو آب.
+من شنا بلد نیستم!
زانیار: نمیذارم غرق شی! بیا!
لب استخر نشستم… وویی اینکه عمیقه! یه وقت میکُشنما! زانیار تو آب شیرجه زد و اومد سمتم. نیم تنه و موهای خیسش به طرز عجیبی برام قشنگ بود! نمیدونم داشتم چجوری نگاش میکردم که اومد دستمو گرفت و آروم گفت: اینطوری نگام نکن!
یهو سرم به سمت باراد و فرهود برگشت. با چشمای گشاد داشتن به من نگاه میکردن! زانیار دستمو کشید و رفتم زیر آب. زانیار زیر آب روبه روی من بود. یه کم تو آب موندیم و اومدیم بالا. لب استخر نشسته بودم. چیزی اشتباهه. حالت نگاهای زانیار تغییر کرده، باراد هیچ دلیلی نداره که از بودن با من تا این حد خوشحال باشه… آیفن رو زدن.
باراد: فرهود برو در رو باز کن. اومدن.
یه کم بعدش فرهود با دوتا پسر حدود هفده هیجده ساله گندمی برگشت. فقط شورت پاشون بود.
باراد: سلام خوشگلا! دیر کردین!

  • ببخشید. حالا الآن در خدمتیم.
    باراد: اسماتون چیه؟
    -سلام. من عرشیام.
    -سلام. منم پدرامم.
    باراد: خیلی خب… بکشین پایین ببینم چی دارین!
    چیشد؟؟؟؟ من فکر کردم اینا دوستاشونن… ناخودآگاه به سمت زانیار برگشتم. سرشو انداخته بود پایین.
    فرهود: جون بِکنین دیگه!
    پسرا شورتاشونو درآوردن… هر دو تقریبا قد بلند بودن… البته حداکثر شاید 170 تا، باراد به من اشاره کرد:
    باراد: ایشون مهمون عزیز ماست. عرشیا برو براش یه ساک حسابی بزن.
    چی؟؟؟؟ این بشر چشه؟؟ پسره اومد طرفم.
    +نه نه نه… ممنونم باراد. من رو مود سکس نیستم.
    باراد خندید: عرشیا برگرد. تا مود هومن روی سکس بالا بیاد، با پدرام مود کیر فرهودمونو بالا بیارین!
    فرهود خندید و شورتشو درآورد و روی صندلی نشست. عرشیا و پدرام رفتن طرفش. عرشیا رفت وسط پاهاش و شروع کرد به ساک زدن، پدرام هم رفت طرف لباش.
    باراد تو آب بود و به سمت زانیار که دقیقا روبه روی من بود رفت. پشت باراد به سمت من شد و عضلات ورزیده کمرش رو میدیدم. سر زانیار رو بالا گرفت و شروع به لب گرفتن از زانیار کرد. یا خود خدا… اینا با همدیگن؟؟؟ در گوش زانیار یه چیزی گفت که زانیار با سر جواب مثبت داد. باراد از آب بیرون اومد و نشست لب استخر.
    زانیار شورت باراد رو درآورد و شروع به ساک زدن کرد. حالا باراد روبه روی من بود و زانیار پشتش بهم… باراد دقیقا تبدیل شد به همون بارادی که انتظار داشتم. بهم زل زده بود، بدون لبخند، بدون هیچ نگاه با محبتی… چشماش داشت خمار میشد. موهای زانیار رو از پشت گرفته بود و سرش رو عقب و جلو میکرد.
    یهو از دهن زانیار بیرون کشید و رفت تو آب و شروع به بوسیدن زانیار کرد. با زانیار تو آب میچرخید و به سمتی که من و البته پشت سر من، فرهود، بود اومد. کنار من رسید و از لبای زانیار جدا شد: هومن نمیخوای بهمون ملحق شی؟ هنوز مودت بالا نیومده؟
    خندید و از آب بیرون رفت. زانیار توی آب موند. بهم نگاه نمیکرد. توی آب رفتم. با خنده گفتم:
    +میدونی کی گفت حواسش به من هست غرق نشم؟
    برگشت بهم نگاه کرد. برای چند لحظه داشتم به صورتش نگاه میکردم. هیچ شباهتی به زانیار پنج روز پیش یا حتی همین نیم ساعت پیش نداشت! توی صورت اون زانیار بدجنسی موج میزد. این زانیار فقط با دلخوری داشت به من نگاه میکرد. یهو صدای فریادی از پشت سرم اومد. هر دو برگشتیم. فرهود کرده بود تو کون عرشیا و داشت تلمبه میزد. باراد روی صندلی نشسته بود و پدرام داشت براش ساک میزد.
    باراد: محکمتر فرهود! محکم تر بزن. ( به من نگاه کرد) مودت کی بالا میاد؟ (خندید)
    به زانیار نگاه کردم. از زیر آب دستشو گرفتم، یهو برگشت طرفم… به لباش نگاه کردم. دلم میخواست ببوسمش… ازش خوشم اومده بود! صورتمو بردم طرفش… واکنش منفی ای نداشت.
    بوسیدم…
    چند لحظه که گذشت کاملا باهام همراهی کرد. صورتشو گرفتم. آروم لب پایینش رو میخوردم و اونم لب بالام رو مک میزد… زبونش رو توی دهنم فرستاد، براش مک میزدم، چقدر آروم میبوسید. هر دو توی آب بودیم. دستشو آورد سمت کیرم و گرفتش و شروع به مالیدنش کرد. همین کار رو باهاش کردم. اندازش که خوب بود. همچنان همدیگه رو میبوسیدیم. کیرشو ول کردم و سرشو گرفتم، خیلی دلم میخواست موهاشو نوازش کنم. از لباش جدا شدم:
    +حتی لباتم قرینس… لب بالا و پایینت… لب پایینیت تاج یه قلب برعکس داره که انگار سایه خورده…
    به چشمام زل زده بود. این دفعه اون شروع کرد به بوسیدن… ولی چرا انقدر دلخوره؟
    باراد: بریز تو کونش فرهود… تا قطره آخر… زانیار بیا اینجا!
    زانیار به صدا زدن باراد توجهی نکرد و همچنان منو میبوسید. زبونشو میخوردم، بر خلاف تصورم هیچ خشونتی توی بوسیدن نداشت… لطیف بود.
    باراد: زانیار با توام!
    هم لبامو ول کرد و هم کیرمو… دستمو از زیر آب گرفت و فشار داد و رفت. باراد و فرهود با عصبانیت بهم نگاه میکردن…
    باراد: عرشیا رو بکن. نوبت توئه.
    فرهود استخر رو دور و در دورترین نقطه استخر نسبت به من، تو آب شیرجه زد. به زانیار که کنار باراد نشسته بود نگاه کردم. عرشیا داشت براش ساک میزد. ولی… زانیار به من زل زده بود. نگاهش دلخور بود؟ ناراحت بود؟ چرا؟
    باراد: خب هومن جان… زانیارمون تونست مودت رو عوض کنه؟
    منتظر جوابم نموند. خندید و بلند شد: داگی شو پدرام.
    داد پسره انقدر بلند بود که حتی منم دردم گرفت! باراد عین اسب داشت تو پسره تلمبه میزد… محکم روی کونش اسپنک میزد… وحشی حرومزاده… پسره حتی اگه اینکاره هم باشه خب جر میخوره… باراد به چشمام زل زده بود. پدرام گریش گرفته بود:
    پدرام: آقا باراد… تو… رو خدا… یو…اش…
    پسره بیچاره با هر تلمبه باراد به جلو پرت میشد… یهو باراد دست انداخت موهاشو کشید که انقدر جلو نپره… نگاهم به زانیار افتاد… همچنان داشت بهم نگاه میکرد. با ابروهاش به سمت در خروجی استخر اشاره کرد و سرشو انداخت پایین.

در عرض یک لحظه، همه چیز، از چهارشنبه ای که اینجا اومده بودم تا الآن، از جلو چشمام رد شد… فهمیدم چه خبره… این زهرچشمه… باراد داره ازم زهر چشم میگیره… نکنه اون من رو رقیب خودش میبینه؟ فرهود ازم متنفره و دنبال یه فرصته که حالمو بد بگیره… ولی یه برنامه ای دارن… برای همینم داره باهام مدارا میکنه… رفتار زانیار عوض شده چون… نکنه احساس الانم بهش، دو طرفس؟ دوباره به زانیار نگاه کردم. پسره داشت براش دارکوبی ساک میزد. بهم نگاه کرد و سرشو تکون داد و دوباره به در خروجی استخر اشاره کرد.
از آب بیرون اومدم و به سمت در خروجی رفتم.
باراد: کجا؟؟
برگشتم طرفش. ایستاده بود. کیرش کاملا خونی بود. پسره به شکم افتاده بود و گریه میکرد.
+اتاقم.
باراد: کی بهت گفت میتونی بری؟
رفتم طرفش… نباید وا میدادم وگرنه معلوم نبود چی میشه…
+مثلا بمونم که چی بشه؟ فکر میکنی اونقدر مریضم که از زجه های بقیه لذت ببرم؟
باراد اومد طرفم: یعنی من مریضم؟
+فقط میدونم نرمال نیستی… آدمی که از درد بقیه لذت ببره بیماره.
نگاهشو تو هم کشید… چرخیدم و رفتم. زجه های پسره حالمو عوض کرده بود…
رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم. هیچ وقت با هیچ کسی اینجوری سکس نکرده بودم. پسره دوباره شروع به داد زدن کرد… صدای دادهاش به شدت اعصابم رو تحریک می کرد.
رفتم تو حموم، در رو بستم و دوش رو باز کردم… حالا صداها کمتر میومد… به نظرم سکس جنبه حمایتی داره… هر دو طرف باید محبت همدیگه رو توی سکس بفهمن… همدیگه رو حس کنن… این وحشی بازیا و داد و کتک کاریا چیه… اینا که شکنجست…
انقدر توی حموم موندم که صداها قطع شد. از حموم بیرون اومدم و از پنجره به استخر نگاه کردم. خالی بود. خواستم به سیامک زنگ بزنم که دیدم گوشیم شارژ نداره و از تلفن اتاق زنگ زدم. حوصله نداشتم و زودم قطع کردم.
تقارن زانیار بدجور روی مخم بود. نقاشی قبلیم رو کنار نقاشی راهروها گذاشتم. از نو مقوا و زغال برداشتم. دو تا راهرو، دو تا آینه، دو تا مسیر، و دو تا صورت متقارن کشیدم. هاشورها باید در جهت تقارن ها باشن و آینه ها دو انعکاس مکمل از یک تقارن رو نشون بدن… میدونم که شکل زانیاره…
فردا صبح توی کلاس، ساعت 9 حاضر بودم. فقط استاد اعتصام پرور اومده بود. هیچ کدوم بچه ها نیومده بودن. نقاشی رو که نشونش دادم با تعجب بهم نگاه کرد:
-اینو… کی کشیدی؟
+دیشب.
-آآآآآم… خب این خیلی ایده خوبیه… تاکیدت روی تقارن هاست.
چندتا توصیه بهم کرد و دو تایی روی مقوا محو کار بودیم.
باراد: سلام و صبح به خیر.
اعتصام پرور: سلام باراد. بشینین بچه ها.
هممون نشستیم. زانیار اصلا دیگه بهم نگاه نمیکرد. استاد نقاشی رو روی بوم گذاشت.
اعتصام پرور: این نقاشی دیشب هومنه. وقتی از ایده پردازی صحبت میکنیم منظورمون چنین چیزیه. مفهوم تقارن (تا اسم تقارن آورد یهو زانیار صورتشو بالا آورد و به نقاشی نگاه کرد) در کارهای مفهومی…
اصلا بقیه حرفاشو نشنیدم چون زانیار بلند شد و بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون رفت. اعتصام پرور به تخمشم نبود. باراد با عصبانیت بهم نگاه کرد. با نگاهش داشت منو جر میداد!
اعتصام پرور: خب… (لحنش رو کاملا متاسف کرد) باراد تو اصلا برامون چیزی داری؟ فرهود تو چه کردی؟
باراد یه مقوا رول شده رو به سمت اعتصام پرور گرفت. دهنم باز موند… عجب چیزی کشیده… تلفیق دست و چشم و آینه… دستی مردمک چشمی رو گرفته… یا صبر کن… مردمک چشم اون دست رو ساخته… تناقضش عجیبیه…اصلا این چشم چقدر قشنگه!
اعتصام پرور زمزمه کرد: فوق العادس…
سکوت عجیبی توی کلاس حکمفرما شد. خود باراد هم تعجب کرده بود! منتظر این واکنش از اعتصام پرور نبود! اعتصام پرور رفت طرف چوب لباسی، کتش رو پوشید، نقاشی باراد و من رو برداشت و بدون هیچ حرفی رفت!
فرهود: من باید برم گالری. امروز مصاحبه دارم.
باراد: باشه عزیزم. میخوای باهات بیام؟
فرهود: نه. زود میام.
رفتم توی آشپزخونه. داشتم چایی میریختم. باراد اومد: یکیم برای من بریز. کمرنگ باشه.
انگار داره به نوکر باباش دستور میده! براش ریختم.
+نقاشیت خیلی حرفه ای بود.
باراد: البته. چون خودم یه حرفه ایم.
زارت! چه بادی به غبغبش انداخته! بیا برو عامووو!
باراد: ببین هومن… توی این مدتی که اینجایی اینو باید بدونی که من ناراحتی فرهود و زانیار رو نمیتونم بپذیرم… وارد خط قرمزای من نشو. دیشب به زانیار چی گفتی که انقدر ناراحته؟
+من هیچی نگفتم. ناراحتیش هرچی که هست به من ربطی نداره.
تلفن باراد زنگ خورد. فهمیدم که یاوریه و بهش میگه بیاد گالری. باراد در حالی که بلند میشد: بعدا حرف میزنیم باید برم. کاری برام پیش اومده.

تا پنجشنبه که میشد روز هشتمی که به گالری ملحق شده بودم همه چیز ظاهرا مرتب بود. البته زانیار به طرز عجیبی از من دوری میکرد و اصلا دیگه هیچ تیکه و طعنه ای بهم نمیزد. چند بار مچش رو موقعی که داشت بهم نگاه میکرد گرفتم. پنجشنبه عصر یاوری بهم زنگ زد و گفت برم گالری پیشش. ازم خواست با حامیم توی پرورشگاه تماس بگیرم و بگم تا برگزار شدن کارگاه نقاشی با تیم فرانسوی، اینجا میمونم. کاری که میخواست رو کردم. برگشتم استودیو و آیفن رو زدم. زانیار توی سالن با شورت جلوم بود. دلم برا لباش تنگ شده بود!
+سلام زانیار جان… خوبی ؟
زانیار بدون اینکه سرش رو بالا بیاره: مهمون داری. توی استخره.
و رفت. مهمون دارم؟ رفتم طرف استخر… نه… خدایا… نه… خدایا اینکار رو نکن… نه…
سیامک جلوی باراد ایستاده بود… هر دو با شورت… باراد دستشو روی شونه سیامک گذاشته بود و نگاه پیروزش…
سیامک: سلام هومن! دلم برات تنگ شده بود!
باراد با لبخند فاتحانش: یعنی امشبم مودت بالا نمیاد؟
به طرف باراد و سیامک خیز گرفتم که باراد محکم هولم داد عقب. خوردم زمین.
سیامک: آقا باراد چیکار میکنی؟
باراد: تو خفه شو.
+چیکار میکنی؟
باراد: هومن جان… به استودیو ما خوش اومدی!
+هر کاری بخوای میکنم. هرکاری بگی میکنم. ازت خواهش میکنم… این فقط یه بچس…
فرهود پشت باراد ایستاده بود و از ته دلش زد زیر خنده… زانیار کاملا سمت دیگه ای رو نگاه میکرد…
باراد: هرکاری؟
+هر کاری.
باراد: مطمئنی؟
+مطمئنم.
باراد: جور سیامک رو میکشی؟
حرومزاده… حساب اینجاش رو نکرده بودم… من بزن بهادر هستم ولی… اینا سه نفرن… سیامک… کوچولوی من… مثل برادری که هیچ وقت نداشتم… کسی که میدونم واقعا دوستم داره، به خاطر هیچی دوستم داره… یه لحظه صدای دادهای اون پسره تو گوشم پیچید…اون شب باراد چیکار کرده بود که اون پسره که تقریبا هم قد و قامت من بود اون جوری زجه میزد… یه لحظه کیر خونی باراد یادم اومد… نه… سیامک تحملش رو نداره…

باراد: نگفتی… جور سیامک رو میکشی؟
+قبوله.
باراد سیامک رو به سمتم هول داد. سیامک به سمتش برگشت:
سیامک: آقا باراد ممنون برام پیتزا گرفتی!
باراد مکث کرد و سرشو تکون داد: راننده دم دره… میبردش فرودگاه.
و روشو برگردوند. دست سیامک رو گرفتم و بردم اتاق.
+چرا اومدی اینجا؟
سیامک: آقا باراد فرستاده بود بیان دنبالم… گفته بود هیچ کسی به تو نگه… میخواست تو رو سوپرایز کنه.
+سیامک… باید از اینجا بری. امشب باید برگردی اصفهان، ازت خواهش میکنم از این به بعد هرررچی هرررکی بهت گفت به من بگی…
با هزار مصیبت و قول اینکه هفته دیگه خودم میام دنبالش، سیامک رو فرستادم بره… به حامیم زنگ زدم و گفتم خیلی خوشحال شدم سیامک رو دیدم و سیامک بی تابی میکرده برگرده و داره میاد.
برگشتم توی استخر. باراد بهم خندید: چقدر تو مهربونی!
+تو یه حیوونی.
باراد: میتونم همین الآن زنگ بزنم بگم سیامک رو برگردونن!
+میدونم… ولی تو یه حیوونی… میخوای ترتیب منو بدی؟ خب بیا بده!
باراد: وهم برت داشته که میتونی بیای اینجا و جای منو بگیری؟ میدونی برای رسیدن به اینجایی که هستم چقدر زحمت کشیدم؟
+ببند! انقدر چس ناله نکن… میخوای بکنی؟ بیا بکن!
باراد: نه. امشب رو نه. بهت وقت میدم. اگه تا فردا شب خودت با پای خودت از اینجا رفتی و قید گالری رو زدی که زدی. وگرنه فردا شب حالتو جا میارم. در ضمن… برگردوندن اون دوستت سیامک، راحتتر از اون چیزیه که فکرشو بکنی! پس برو پیشش! راستی… سوتغذیه داره؟ چرا انقدر کوچولوئه؟
خندید و رفت. پشت سرش فرهود بود و موقعی که داشت میرفت یکی زد در کونم.
فرهود: سوپ خفاش تقویت کننده قوای جنسیه… اگه بخوای برات درست میکنما!!
زانیار موقعی که داشت از کنارم رد میشد خیلی آروم بهم گفت: در اتاقتو امشب قفل نکن.
هان؟ اینا چشونه… وای چیکار کنم…
شب تو اتاقم بودم. ساعت 1 بود که دیدم نور طبقه بالا که حیاط رو روشن میکرد خاموش شد و حول و حوش ساعت 2 و نیم یه نفر آروم در اتاق رو باز کرد. زانیار بود. تا اومد تو، در رو قفل و چراغ رو خاموش کرد و دستشو به حالت سکوت روی لبش گذاشت. دستمو گرفت و برد توی حموم. در رو بست و دوش رو باز کرد.
+اینجا چیکار میکنی زانیار؟
زانیار: آروم حرف بزن. هومن فردا صبح از اینجا برو. تو نمیدونی چی در انتظارته… من باراد رو میشناسم. کوتاه نمیاد، فردا شب میدونم چه بلایی قراره سرت بیاد چون سر خودمم اومده… فقطم به فردا شب محدود نمیشه… یه پسری بود که هفته پیش اومده بود و بار اولش بود. باراد کاری باهاش کرد که پسره بیهوش شد… چند شب پیش تو استخر، اون پسره رو یادته؟ اون به زور رو پاهاش ایستاده بود… تازه بار اولشم نبود!
+چرا اینا رو بهم میگی؟
جا خورد: خب… من… فکر کردم… که…
+از من خوشت میاد؟
زانیار سرش رو پایین انداخت و جوابمو نداد.
+زانیار، خوب گوش کن. من هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. ماه دیگه تولد 18 سالگیمه و باید پرورشگاه رو ترک کنم. هیچ جایی رو ندارم که برم. بهم گفتن فعلا برو سربازی بعدشم خدا بزرگه! اما من نمیخوام برم سربازی… اینجا برای من مثل یه معجزست. نمیذارم باراد از من بگیرتش… حتی به قیمت اینکه کونمو پاره کنه. بالاخره یه جایی میفهمه من کاری به کارش ندارم.
زانیار پوفی کرد: تو اگر میدونستی چی در انتظارته… (مکث) نمیدونم. فقط در همین حد از دستم برات برمیومد.
+نه بیشتر برمیاد… کاری هست که میتونی بکنی.
زانیار: چیکار کنم؟

به لباش نگاه کردم. همچنان همون رویه پرورشگاه اینجا هم هست. با این تفاوت که اینبار این منم که از یه پسر خوشم اومده…
+تو گفتی اون پسره که بار اولش بود از حال رفت ولی اون یکی که بار اولش نبود چی؟
زانیار: اون؟ به زحمت رو پاهاش ایستاد و با کمک دوستش رفت. نگفتی… میخوای من برات چیکار کنم؟
+صفرم رو باز میکنی؟

ترتیب خط داستانی:
راهروها (1)
گالری چهره نو (1)
علیرضا (1)
علیرضا (2)
راهروها (2)

ادامه...

نوشته: رهیال


👍 45
👎 2
19701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

898768
2022-10-13 01:55:13 +0330 +0330

شت به کاراکتر هومن میخورد که زود کم‌ نیاره ولی فکر نمیکردم انقدر دووم بیاره♡ واقعا امیدوارم حریف باراد بشه و باهم کنار بیان. باید گالری چهره نو آپدیت بشه که بفهمیم داستان واقعا چی بوده. آخه مگه میشه یه داستان انقدر جذاب و سکسی باشه i mean you burned it boy🔥🔥🔥

5 ❤️

898777
2022-10-13 02:34:33 +0330 +0330

عالیییی، قلمی پر از حس که سریع ، گیرایی متن و غرق شدن موقع خوندن رو ایجاد می‌کنه ، کارت حرف نداره
و اینکه ترتیب خط داستانی که ایجاد کردی و از بعد های مختلف داستان هارو میشه خوند واقعا جذابه👌🏻❤️

3 ❤️

898782
2022-10-13 03:11:59 +0330 +0330

عالی بود با اینکه میخوای ترافیک ذهنیتو کم کنی ولی این باعث نشده که همه چیز رو آشفته بنویسی تمام داستان رو فوق و با خلاقیت داری میبری.موفق باشی لمیدوارم همینطور ادامه بدی😇✌️

2 ❤️

898790
2022-10-13 04:42:01 +0330 +0330

وای خدا عالی بر خلاف تمام داستان های سایت وقتی پیش بینی میکنی خط داستانو درست در میاد این رو اصلا نمیشه فهمید خط بعد داستان چیه فقط چیزی خوب و درست پیش بینی کرده بودم زانیار وهومن.
۱۰۰۰تا خوب هم کمه ۱۰۰۰۰تا عالی هم کمه

3 ❤️

898795
2022-10-13 07:23:58 +0330 +0330

بازم گل کاشتی پسر فووووق العاده بود

2 ❤️

898803
2022-10-13 09:30:11 +0330 +0330

آخ آخ فوق العاده بود اصلا نمیدونم چجوری توصیف کنم
AMAZING🤩🤩🤩 👏 👏 👏

1 ❤️

898804
2022-10-13 09:37:56 +0330 +0330

یه نقد کوچیک به دیر اومدن این داستان دارم فقط و اینکه من به شخصه از کاراکتر هومن توقع یه شخصیت قویتر داشتم :)))
و اینکه جر خوردیم بقیشم بزار دیگه

2 ❤️

898856
2022-10-13 22:58:12 +0330 +0330

عاااالی نوشتارت حرف نداره انقدر قشنگ و فوقالعاده همه چیو به تصویر کشیدی که نمیشه با کلمات تعریفش کرد❤️😍

1 ❤️

898893
2022-10-14 03:07:41 +0330 +0330

تو فوق‌العاده ای

1 ❤️

898990
2022-10-15 01:25:49 +0330 +0330

خط اخر.!!!؟؟؟؟؟
عجب هارمونی عجیبی👏👏👏
اینقدر دلم میخاد ادامه ماجرارو حدس بزنم🥺
ولی ……
چه میکنی رهیال دلها،؟
تو اوج تاریکی اینترنت، و در نهایت سختی ، بلاخره تونستم راهروها۲ رو بخونم.
و جز تسلیم تبریک چه میشه گفت؟
مرسی که دلگرممون میکنی❤️
فقط وارد سایت شدم که بتونم داستانتو‌بخونم، و بعد نوشتن نظر خارج میشم،👏👏👏👏❤️

1 ❤️

899203
2022-10-17 04:51:09 +0330 +0330

این داستان شاهکاره براوو🤝🏻🫀

2 ❤️

899400
2022-10-18 22:14:42 +0330 +0330

عالی بود ادامش رو زودتر بنویس

2 ❤️

899458
2022-10-19 03:04:18 +0330 +0330

زیباست، یکی از زیباترین داستان هایی بود که خوندم.
گمان میکنم شما نویسنده اون داستانی که چنتا پسر دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران و گرداننده یک گروه موسیقی که ۲ تا شون بورس آلمان رو گرفتن هم باشید.
بسیار قلم خوبی داری البته دوستانت بی نقص نیست و با ی سری تغییرات و رعایت موارد کوچیک میتونه تبدیل به داستانهای بدون نقص و فراتر از این سایت و حتی در حد سناریوی فیلم های سینمائی پربیننده بشه اما از اونجا که نقدپذیر نیستی و انتقاد ناراحت میشی ترجیح میدم سکوت کنم. ولی در مجموع عالی هستی، لطفا همیشه برامون بنویس.

1 ❤️

899497
2022-10-19 09:20:58 +0330 +0330

کاربر : ی آدم معمولی عزیز:
از کامنتت ممنونم. اون داستانی که شما میگی رو من ننوشتم. در حقیقت حتی نخوندم و نمیدونم در مورد کدوم داستان حرف میزنی!
در مورد نقد پذیری هم باز اشتباه میکنی، با کمال میل میپذیرم چرا که نه. 💗

1 ❤️

901101
2022-11-01 19:39:14 +0330 +0330

نوع نگارشت
کم نقص نیس اما نظیرشو تو این سایت ندیدم
به کرکترای داستانت اهمیت میدی و بدون اگزجره آروم آروم پیش میری
نوشته هات فیلم های گسپر نوئه و روند اروتیک فیلمنامه های کوبریک رو تداعی کرد برام .
ادامه بده حتما
نویسنده غیر اقتباسی بی بدیلی هستی

1 ❤️

901122
2022-11-02 01:44:08 +0330 +0330

رهییال درود
پردازش افراطی به جزییات قطعا یه تکنیکه که اگر ازش درست استفاده کنی باعث جذابیت و متقابلا گند زدن توی داستان میشه یجور شمشیر دو لبس…
باری…اون چیزی که باعث شد برات کامنت کنم اینه که قطعا تو نقاشی خوندی یا به هرحال تحصیلاتت هنر هست و با فلسفه هنر و مفاهیمش اشنایی که این ارزشمنده …اما بنظرم حداقل این توصیف ریز به ریز جزییات رو توی موضوعات تخصصی نقاشی بکار نگیر…توصیفاتت از تقارن و …اگرچه درست و تخصصی اند اما بنظرم باعث یجور حواس پرتی میشه در داستان…

مورد دوم اینکه بنظرم ایراد داستانت اینه که یه پیش فرض غیرمنطقی داره داستانت…اینکه اون سه تا نقاش حتما باید گی میبودن یا اینکه اگر سیامک اونقدر کوچیکه که با لحن بچگانه به طرف از بابت خرید پیتزا تشکر میکنه نشون میده خیلی خیلی بچه و نفهمه اما نقش اول داستانت رفته با یه بچه سکس کرده …این بنظرم خیلی بده تو ذوق میزنه…بعدشم یکم منطق روایت داستان رو قوی تر کن…باراد و هومن دارن جلوی سیامک حرف میزنن درمورد سکس و کیر و کون و اون انگار نه انگار!!

مجموعا از ذوق ادبی و دانش نویسندگی و تقریر داستانت خوشم اومده اگرچه که جنایته در حقت که بخوام با چرندیات فوق ابکی که به اسم داستان اینجا طرح میشه قیاست کنم ولی بهرحال داستانت تحریک کننده و اغوا کننده نیس …جقی ها بدردشون نمیخوره!! خخ خوش باشی

1 ❤️

910523
2023-01-13 15:45:50 +0330 +0330

رهیال جان همچنان خوب مینویسی اما قسمت دوم داستانت نسبت به قبلیه بیش از حد غیر واقعی و تخیلی اومد به نظرم. اصلا نتونستم منطقی واسه این همه پیشروی سریع داستان و وارد شد هومن به دنیای فوق سکسی اون سه نفر پیدا کنم! اون سه تا چطور همشون با هم گی از اب در اومدن؟ چطور چنین امپراطوری خفنی راه انداختن که راحت میدن و میکنن و از بیرون آدم میارن و به هومنی که فقط چند روزه اومده پیششون اعتماد میکنن و جلوش این بساط ها رو راه میندازن؟ باراد چه قدرتی داره که سیامک رو براش با هواپیما از اصفهان میارن و سریع با دستور اون بر میگردونن؟ یه درصد فکر نمیکنن اگه هومن از این کاراشون خوشش نیاد و مثلا بره لو بده، چه دردسرهایی براشون ایجاد میشه؟ اصلا هومنی که اونقدر توی پرورشگاه قلدر بود چطوری در مقابل باراد اینقدر زود راضی شد کون بده؟… این چیزا قسمت دوم داستان رو غیر واقعی کرده بود اما همچنان به خاطر قلم خوبت و اصل سوژه بکرت و اینکه در زمینه هنر نقاشی و تلفیقش با سکس و داستان هم حرف هایی واسه گفتن داری، مشتاقم ادامه داستانتو بخونم 😘

1 ❤️

923527
2023-04-15 08:57:03 +0330 +0330

👌👌

1 ❤️

960450
2023-12-02 20:58:49 +0330 +0330

این قضیه تقارنه منو یاد اون کرکتر انیمه هه انداخت که موهاش سیاه سفید بود دوتا دافم کنارش بعد سر تقارن زجه میزد.
بعدم هومن اگه سیامک جای داداشت بود که تا دسته نمیکردی توش پسر

0 ❤️