فاخته! (۱)

1401/01/25

مثل همیشه گوشه‌ی کلاس نشسته بود و با چشم‌های مشکیش بقیه رو رصد میکرد. طبق گفته‌ی معلم باید به تیم‌های دو نفره تقسیم می‌شدیم و یه مقاله‌ی علمی برای نوبت اول آماده می‌کردیم. همونطور که انتظار داشتم هیچکس دوست نداشت با نارین هم تیمی بشه. فرصت خوبی بود که بهش نزدیک بشم. به سمتش رفتم و گفتم: “اگه با کسی تیم نشدی، دوست دارم که با همدیگه تیم بشیم. البته اگه تو بخوای.”
خیلی ریلکس بهم نگاه کرد و گفت: “چرا می‌خوای با من تیم بشی؟!”
گفتم: “خب تا الان نمره‌های خوبی داشتی و این نشون میده دختر باهوشی هستی.”
یه کم مکث کرد و با خجالت گفت: “خب من یه شرایط خاص دارم که نمی‌تونم تنهایی خونه‌ی کسی برم… و خب می‌دونی که این مقاله رو باید دو نفره انجام بدیم…”
یه کم فکر کردم و گفتم: “تا حدودی از شرایطت خبر دارم. ولی خب اشکالی نداره، من میام خونه‌ی شما.”
با خجالت بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. با تعجب پرسیدم: “یعنی نمیشه منم بیام خونه‌تون؟!”
به تتوی روی دستم اشاره کرد و گفت: “میدونی که من خانواد‌ه‌ام یه کمی حساسن و…”
حرفش رو قطع کردم و گفتم: “می‌فهمم… لازم نیست توضیح بدی. خب مشکلی نیست! تتو رو می‌پوشونم. اصلا وقتی میام اونجا چادر سر می‌کنم، اینجوری خوبه؟!”
لبخند رو لبش اومد، لب پایینش رو گاز گرفت و گفت: “آره خوبه.”
منم لبخند زدم و کنارش نشستم که در مورد مقاله و رفتن به خونه‌شون باهاش حرف بزنم. اولین باری بود که اینقدر از نزدیک می‌دیدمش. پوست صورتش به حدی سفید و نازک و لطیف بود که رگ‌های صورتش کاملا معلوم بودن. بعد از دیدن زیباییش از اون فاصله، با خودم گفتم: “حیف این صورت که پشت نقاب مخفی میشه!”

نارین دختر عجیبی بود. عجیب‌تر از اون خانواده‌اش بودن. نارین هر روز با داداشش میومد مدرسه و بعد از مدرسه هم باباش میومد دنبالش. نارین خارج از مدرسه نقاب داشت و فقط تو مدرسه نقابش رو برمی‌داشت. چادرش هم که همیشه و در همه حال دورش بود. پدرش و برادراش هم موها و ریش‌هاشون بلند بود ولی سیبیل نداشتن! لباس‌هاشون ساده بود و مثل زن‌ها خط چشم می‌کشیدن. همین عجیب بودن و متفاوت بودنشون باعث شده بود که کنجکاو بشم و سعی کنم بیشتر ازشون بدونم.

قرار شد نارین با خانواده‌اش حرف بزنه و اگه اجازه دادن برم خونه‌شون. فردای اون روز تو مدرسه نارین گفت که خانواده‌اش اجازه دادن و قرار شد عصر برم خونه‌شون.

با چسب زخم تتوم رو پوشوندم و پوشیده‌ترین مانتویی که داشتم رو پوشیدم. چادرم رو سر کردم و به سمت آدرسی که نارین بهم داده بود رفتم. خونه‌شون تو یه محله‌ی قدیمی تو پایین شهر بود.
وقتی رسیدم در زدم و منتظر موندم. چند لحظه بعد داداش نارین در رو باز کرد. به محض دیدن من سرش رو پایین انداخت و خیلی محترمانه گفت: “سلام علیکم خواهر. شما باید دوست نارین باشید.”
منم به پیروی ازش سرم رو پایین انداختم و گفتم: “سلام، بله.”
تعارف کرد و رفتم داخل. یه کمی معذب بودم و استرس داشتم. یه نفس عمیق کشیدم و وارد پذیرایی شدم. نارین و پدرش تو پذیرایی نشسته بودن و مادرش هم تو آشپزخونه بود. سلام کردم و پدرش سریع جلو پام بلند شد. جواب سلامم رو داد و با لبخند گفت: “خوش اومدی دخترم.”
و از نارین خواست که من رو به اتاقش راهنمایی کنه. با نارین رفتیم تو اتاق و در رو بست. لبخند زد و گفت: “خوش اومدی. الان می‌تونی چادرت رو برداری و راحت باشی.”
نارین حتی تو خونه‌هم حجابش کامل بود و روسری سرش بود! بعد از سلام و احوالپرسی ازش پرسیدم: “تو خونه هم حجاب داری؟”
گفت: “وقتی پدرم و برادرهام خونه باشن، آره!”
گفتم: “چرا خب؟ مگه محرم هم دیگه نیستید؟”
خندید و گفت: “چقدر سوال میپرسی دختر؛ اومدی مقاله بنویسیم یا سازمان سنجش راه بندازی؟”
گفتم: “نه خب واقعا برام عجیبه!”
یه لبخند تلخ زد و گفت: “می‌فهمم… یه روز اومدی اینجا نمی‌خوام وقتمون به بحث‌های الکی و چرت و پرت بگذره. بیخیال…”
لحن و حرف زدن نارین نشون می‌داد که از این وضعیت راضی نیست. یه جورایی حدس میزدم که پوشش و رفتارش از رو اجباره. اون روز بیشتر به حرف زدن و شوخی کردن گذشت. اون روز فهمیدم که بر خلاف تصور بچه‌های کلاس نارین خیلی دختر بامرام و خونگرمیه، و شخصیتش متفاوته با اونی که ما ازش میبینیم.

از اون روز به بعد دوستی من و نارین روز به روز عمیق‌تر شد. تو مدرسه همیشه با هم بودیم و خارج از مدرسه هم به بهونه‌ی مقاله هر چند روز یه بار می‌رفتم خونه‌شون. جوری شده بود که تموم زنگ تفریح‌ها رو با هم بودیم و کاملا به هم وابسته شده بودیم.

یه روز زنگ تفریح از نارین پرسیدم: “اگه اجازه‌ت دست خودت باشه همچنان این پوشش و سبک زندگیت رو حفظ میکنی؟”
خیلی محکم و جدی گفت: “نه!”
گفتم: “پس چرا اعتراضی نمی‌کنی؟ چرا هیچ تلاشی برای تغییر شرایطت نمی‌کنی و عروسک خیمه شب بازی خانوادت شدی؟”
پوزخند زد و گفت: “تو هیچی از من و خانوادم نمی‌دونی!”
گفتم: “می‌خوام بدونم. تو دوستمی و دیدنت تو این وضعیت برام آزاردهنده‌ست. حرف بزن نارین، انقدر درونگرا نباش و همه چی رو تو خودت نریز. رو هم جمع میشن و بعدها کار دستت میدن…”
خندید و گفت: “چه بامزه حرف می‌زنی.”
بعد ادای منو در آورد و گفت: “انقدر درونگرا نباش و همه چی رو تو خودت نریز…”
خنده‌ام گرفت، با مشت زدم رو بازوش و گفتم: “مسخره؛ بگو دیگه.”
لا‌به‌لای خنده‌هاش یهو جدی شد و گفت: “چیزی در مورد “سَلَفی‌” ها شنیدی؟!”
گفتم: “نه.”
گفت: “یه فرقه از اسلامه که سعی میکنن مثل اصحاب پیامبر رفتار کنن. پوششون، رفتارشون، کردارشون، اعتقاداتشون و… مثل که نه، دقیقا دارن مثل اونا رفتار می‌کنن. مثلا پوشش خانواده‌ی من! سر و وضع پدرم و داداشام، رفتاراشون و کاراشون و حرف زدنشون همه یه کپی پیسته از اصحاب پیامبر. دقیق‌تر بخوام بگم همون اعرابی که ۱۴۰۰ سال قبل زندگی می‌کردن الگوی خانواده‌ی منن…”

خواستم حرف بزنم که حرفم رو قطع کرد گفت: “اعتراض کنم؟ به چی اعتراض کنم؟ چیزی در مورد جهاد شنیدی؟ زمان پیامبر کسی که مخالف اسلام بود رو به نام جهاد می‌کشتن! گفتم که این فرقه دقیقا عین ۱۴۰۰ سال پیش زندگی میکنن. پدرم و داداشام کلی چاقو و قمه دارن! می‌دونی چرا؟ چون همیشه آماده‌ی جهاد در راه خدان. حالا فرض رو بر این بگیریم که دختر یا خواهرشون اعتراضی کنه یا به این دین کافر بشه! بنظرت چه اتفاقی میفته؟ بار اول و دوم تذکر، بار سوم مرگ! پدرم و داداشام مدام دارن فیلم‌های داعش و سلاخی کردن‌هاشون رو می‌بینن، که سلاخیِ آدما براشون عادی بشه و ترسی از کشتن آدما تو وجودشون باقی نمونه. حالا بنظرت کشتن دختر یا خواهر خودشون براشون…”
این بار من حرفش رو قطع کردم و نذاشتم ادامه بده. جفت دستم رو به نشونه‌ی تسلیم بالا بردم و گفتم: “لطفا ادامه نده نارین…”
خنده‌اش گرفت و گفت: “فکر نکنم دیگه هیچوقت بیای خونه‌مون! ولش کن… اصلا بیا بحث رو عوض کنیم…”
گفتم: “مثلا؟”
یه لبخند شیطنت‌آمیز زد و گفت: “مثلا گرایش تو!”
از حرفش جا خوردم و با تعجب گفتم: “چی؟!”
با دقت بهم خیره شد و گفت: “رنگین کمونی هستی؟!”
با شنیدن سوالش کلی علامت سوال تو ذهنم اومد! نارینی که تا حالا حتی یه بار هم تنهایی بیرون نرفته و تا حالا هیچ دوستی نداشته و حتی گوشی هم نداره، چجوری ممکنه از همجنسگرایی چیزی بدونه و حتی بتونه یه همجنسگرا رو تشخیص بده؟!
خواستم حرف بزنم که زنگ تفریح تموم شد و باید می‌رفتیم سر کلاس.
سر کلاس ذهنم همه‌ش درگیر سوال نارین بود و نمی‌تونستم منتظر بمونم تا زنگ تفریح بعدی. رو برگه‌ نوشتم: “چرا اون سوال رو پرسیدی؟” و برگه رو به سمت نارین که کنارم بود هُل دادم.
نوشت: “از رفتارات، نگاه‌هات و تتوی تبر دو تیغه‌ی رو مچت حدس زدم که همجنسگرا باشی!”
+چطور ممکنه که دختر چشم و گوش بسته‌ای مثل تو معنی “تبر دو تیغه” رو بدونه؟!
-ظاهرا چشم و گوش بسته!!!
+داری گیجم میکنی نارین. قضیه چیه؟
-زنگ تفریح میگم برات!

به محض اینکه زنگ تفریح رو زدن، رفتیم و یه گوشه نشستیم. خیلی جدی به نارین خیره شدم و گفتم: “خب قضیه چیه؟”
مثل همیشه خیلی مرموز خندید و گفت: “حالا واقعا همجنسگرایی؟!”
از لحنش خنده‌م گرفت و گفتم: “بحث رو عوض نکن نارین. بنال ببینم تو اینارو از کجا میدونی؟”
گفت: “خیلی ساده‌ست. یه دختر هرکاری رو که بخواد می‌تونه انجام بده، حتی اگه تو یه ظرف سربسته باشه!”
گفتم: “ولی ظرف تو خیلی سر بسته تر از این حرفاست!”
لبخند زد و گفت: “منم خیلی زرنگ‌تر از این حرف‌هام! می‌خوای دوست پسرم رو بهت نشون بدم؟!”
بعد از شنیدن این جمله مغزم ارور داد! نارین؟ دوست پسر؟ اونقدر تعجب کرده بودم که اصلا یادم نبود به نارین حس دارم و باید از شنیدن این جمله ناراحت بشم!
با تعجب ازش پرسیدم: “دوست پسر داری؟! چجوری همچین چیزی ممکنه؟”
زد زیر خنده و گفت: “خدای من قیافه‌ت دیدنی بود. گوشیت پیشته؟!”
گفتم: “آره چطور مگه؟!”
گفت: “سر کلاس بهت میگم!”
از حرص دندون‌هامو رو هم فشار دادم و گفت: “دختر تو امروز منو دق میدی…”

وقتی رفتیم سر کلاس گوشیم رو از تو سوتینم در آوردم و به نارین دادم. گوشی رو به صورتش چسبوند و گفت: “اون تو چقدر گرمه!”
خندیدم و گفتم: “هر لحظه بیشتر از قبل سورپرایزم می‌کنی.”
به گوشیم اشاره کرد و گفت: “سورپرایز اصلی اینجاست!”

تو گوگل “شهوانی” رو سرچ کرد! اسم اکانتش و رمز عبور رو زد و وارد شد. باورم نمیشد، نارین تو یه سایت سکسی اکانت داشت. رفت رو پیام‌های خصوصی و چت یکی به اسم “reza.sd77” رو باز کرد. سریع چتاشون رو رد کرد تا به عکس‌های رضا رسید. بعد گوشی رو بهم داد و گفت: “یه سالی میشه که باهاش آشنا شدم. خیلی پسر خوبیه. خونه‌شون تهرونه و بیست و چهار سالشه. فقط عکس همدیگه رو دیدیم و حتی صدای همدیگه رو هم نشنیدیم. ولی دوسش دارم، اونم دوسم داره. شرایطم رو هم میدونه. میگه میام خواستگاریت. میگم نمیشه و پدرم من رو فقط به یه سلفی مثل خودش میده. میگه خب تو فرار کن و بیا تهرون…”

پسر خوشگلی بود. چهره‌ی موجهی هم داشت، ولی نمی‌دونم چرا حس خوبی بهش نداشتم. وقتی نارین حرف فرار رو زد ته دلم خالی شد. نمیدونم به خاطر دلم بود که گیرِ نارینه یا به خاطر حس بدی بود که از پسره گرفتم.
گوشی رو به نارین دادم و گفت: “خوشگله. ولی از کجا معلوم که خودش باشه؟! می‌دونی که اینجا مجازیه و تو مجازی خیلی‌ها فیکن و نباید اینقدر راحت به کسی اطمینان کنی. تازه اونم تو یه سایت سکسی.”
نارین گفت: “درست میگی. ولی رضا اینجوری نیست. همه جوره بهم ثابت شده که خود واقعیشه و واقعا دوسم داره…”
یه لبخند تلخ زدم و گفتم: “خوبه. راستی! تو که گوشی نداری، چجوری یه ساله که تو شهوانی اکانت داری؟!”
گفت: “گوشی مامانم! مامانم مثل پدرم و داداشام نیست. اونم مثل من فقط مجبوره که تظاهر کنه. وقتایی که پدرم و داداشام خونه نیستن گوشیش رو بهم میده. چون مدام گوشیش چک میشد نمی‌تونستم تلگرام و اینستاگرام و… رو نصب کنم. ولی تو گوگل می‌تونستم آزادانه بگردم. تو گوگل با شهوانی آشنا شدم. یه ایمیل ساختم و بعد از ساخت اکانت تو شهوانی حذفش کردم. تو شهوانی با خیلی چیزها و خیلی آدما آشنا شدم. مهم‌ترینشون رضا بود… البته تو این مدت هم فهمیدم که چه گرایشی دارم!”
با تعجب پرسیدم: “چه گرایشی‌داری؟”
گفت: “مطمئن نیستم، ولی حس می‌کنم بایسکشوالم، چون به هر دو جنس تمایل دارم!”
گفتم: “بایسکشوال نهفته!”
گفت: “یعنی چی؟”
گفتم: “بایسکشوالی؛ فقط از بروز دادنش می‌ترسی و از بقیه مخفیش می‌کنی…”

اون روز برای من روز عجیبی بود. از طرفی بخاطر وجود یه پسر تو زندگی نارین ناراحت بودم و از طرف دیگه بابت دوجنسگرا بودنش خوشحال. یه کورسوی امید تو دلم زنده شد و می‌تونستم برای مدت کمی هم که شده نارین رو برای خودم داشته باشم.
اون روز کلی با همدیگه حرف زدیم. در مورد گرایشات، تمایلات و احساس‌هامون. ولی در مورد حسی که بهش داشتم حرفی نزدم. همون روز تو شهوانی یه اکانت ساختم که اونجا با نارین در ارتباط باشیم.

روز به روز رابطه‌ی من و نارین عمیق‌تر میشد و لحظه به لحظه به هم وابسته‌تر می‌شدیم. همه چی خوب پیش می‌رفت و کم کم داشتم آماده می‌شدم که حسم رو بهش بگم.

یه مدت گذشت. یه روز نارین با چشم‌های خیس اومد مدرسه. اونقدر گریه کرده بود که چشم‌هاش قرمز شده بودن. ازش پرسیدم: “چی شده؟!”
گفت: “برام خواستگار اومده…”
گفتم: “خواستگار؟ اومده که اومده، نمی‌خوایش ردش کن بره، گریه نمی‌خواد که دختر!”
پوزخند زد و با بغض گفت: “خواستگارم پسرِ امیرِ سلفی‌هاست! وقتی پدرم اجازه داده بیان خواستگاری، یعنی حرفهاشون رو زدن و همه راضین. نظر من هم پشیزی برای کسی ارزش نداره. دیشب خواستگاری، یه هفته دیگه عقد و عروسی…”
نتونست ادامه بده، بغضش شکست و زد زیر گریه. جوری هق هق میزد که منم گریه‌م گرفت. بغلش کردم و چیزی نگفتم تا آروم بشه. وقتی آروم شد گفت: “حالا می‌خوای چیکار کنی؟!”
با پشت دستش اشک‌هاش رو پاک کرد و از تو کیفش شناسنامه‌ش رو درآورد! شناسنامه‌ش رو بهم نشون داد و گفت: “همین امروز فرار می‌کنم و میرم تهران پیش رضا‌. نمی‌خوام زندگیم رو به لجن بکشن…”
گفتم: “مطمئنی نارین؟ اگه این رضا اونی که تو فکر می‌کنی نباشه چی؟ از چاله در نیای بیفتی تو چاه؟ نارین همچین ریسکی نکن…”
گفت: “هر اتفاقی هم میفته قطعا بدتر از ازدواج با یه سلفی نیست. تصمیمم رو گرفتم صنم. من همین امروز از این خراب شده میزنم بیرون.”
یه کم فکر کردم و گفتم: “بیا خونه‌ی ما. یه چند روزی اونجا بمون و بیشتر فکر کن. بعدش هرکاری دلت خواست بکن، منم پشتتم.”
گفت: “نمیشه. اینجا بمونم پیدام می‌کنن.”
گفتم: “خب اصلا همین امروز با هم می‌ریم شمال ویلای ما! اونجا جات امنه و دست کسی بهت نمی‌رسه. تا هر وقت هم که بخوای می‌تونیم اونجا بمونی. چطوره؟”
یکم فکر کرد و گفت: “این خوبه‌. ولی پدر و مادرت…”
حرفش رو قطع کردم و گفتم: “اونا کاری به کار من ندارن؛ بعد از مدرسه کلید ویلا رو از ددی می‌گیرم و دِ برو که رفتیم…”

بعد از مدرسه کلید ویلا رو از پدرم گرفتم و با یه دربستی به سمت شمال راه افتادیم. نارین تو کل مسیر استرس داشت و لب به چیزی نزد. طفلی اونقدر ترسیده بود که رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود. تا اونجا تو بغلم بود و تموم اون چند ساعت رو با بوی خوش تنش گذروندم.
نزدیکای شب به ویلا رسیدیم. جفتمون خسته بودیم و بعد از شام تو بغل همدیگه خوابمون برد…

نصف شب با جیغ نارین از خواب بیدار شدم. کل تنش خیس عرق شده بود و تند تند نفس نفس میزد. بغلش کردم و گفتم:“آروم باش… چیزی نیست فقط کابوس دیدی.”
دوباره گریه‌ش گرفت و گفت: “می‌ترسم صنم… حالم اصلا خوب نیست.”
نارین اون شب رو تا صبح کابوس دید. دیدن نارین قوی و خنده‌رو تو اون وضعیت برام خیلی ناراحت کننده بود. طفلی چی کشیده بود که اونقدر از خانواده‌اش می‌ترسید…
وقتی بیدار شد ازش در مورد کابوس‌هاش پرسیدم که گفت: “تو خواب پدرم و داداش‌هام رو می‌دیدم که بی رحمانه سرم رو ‌میبریدن، بعد از هر بار مردن دوباره زنده می‌شدم و دوباره بی‌رحمانه‌تر از قبل گردنم رو می‌زدن…”

چند روز گذشت و روز به روز کابوس‌های نارین کمتر می‌شدن و کم کم داشت به حالت عادی خودش برمی‌گشت. هرچند تو اون روزها پیگیری‌های رضا هم بی‌جواب نبود و هر روز به گوشی من زنگ میزد و با نارین حرف میزد.
بخاطر اینکه حال روحی نارین بهتر بشه، یه روز صبح رفتیم بیرون و تا خود شب خوش گذرونی کردیم. رفتیم کنار دریا، خرید کردیم، پیتزا خوردیم، شهر بازی رفتیم و بعد از شام برگشتیم ویلا. اونقدر خسته بودیم که با همون لباس‌ها رو تخت لش کردیم. نارین یه هوف بلند کشید و گفت: “خوشبحالت که همچین پدر و مادری داری صنم…”
لبخند زدم و گفتم: “تو که پدر و مادر منو نمی‌شناسی؛ از کجا می‌دونی که خوشبحالمه؟”
گفت: “یه هفته‌ست اینجاییم، کاری به کارت نداشتن هیچ، زرت و زرت هم کارت بانکیت رو شارژ می‌کنن. تو هم پول داری هم آزادی… چی از این بهتر؟”
گفتم: “پول و آزادی خیلی خوبه؛ ولی وقتی خوبه که مال خودت باشه! نه اینکه بخاطر اینکه تو دست و پا نباشی بهت داده باشه!”
تعجب کرد و گفت: “منظورت چیه؟”
گفتم: “ساده‌ست… اونا بهم پول و آزادی میدن که تو دست و پاشون نباشم همین.”
نارین بلند شد و رو تخت نشست. جدی‌تر از قبل بهم خیره شد و گفت: “میشه بیشتر توضیح بدی؟”
گفتم: “وقتی هفت سالم بود از هم جدا شدن. پدرم زن گرفت و مادرم رفت کانادا. یازده سال گذشته و هنوز برنگشته. احتمالا تا الان دیگه فراموش کرده که دختری به اسم صنم داره. وقتی زن بابا اومد، پدرم هم شد ناپدری. زن بابام اسمش زیبا بود. درست مثل اسمش زیبا بود. ولی برعکس ظاهرش، ذاتش بد بود. از کوچکترین فرصتی برای تحقیرم استفاده میکرد. کافی بود تقی به توقی بخوره و خواسته یا ناخواسته اشتباهی بکنم. کتکم میزد و خودم و مادرم رو به فحش میکشید و تا پاهاش رو نمی‌بوسیدم کوتاه نمیومد. دیگه عادت کرده بودم. هر وقت که اشتباهی میکردم، سریع به پاش می‌افتادم و پاهاش رو می‌بوسیدم که اذیتم نکنه… پدرم؟ هر بار که اعتراضی می‌کردم می‌گفت لابد غلطی کردی که کتکت زده. تموم بچگیم به تحقیر و گریه و دلتنگیِ مادرم گذشت. به سن بلوغ که رسیدم هار شدم. دیگه نشونی از احساسات و لطافت دخترونه تو وجودم نبودم. اونجا بود که تموم کارهای زیبا رو تلافی کردم. چنان بلایی سرش آورده بودم که می‌گفت گه خوردم دیگه بسه. بزرگتر که شدم پرخاشگری‌هام و دیوونه بازیام کمتر شد. گوشه‌گیر و آروم و افسرده شدم. دیگه هیچی برام قشنگ نبود تا اینکه تو اومدی… اونجا بود که فهمیدم هنوز زنده‌م و می‌تونم یکی رو دوست داشته باشم. دوست داشتنت باعث شد صفحه‌ی سیاه و سفید زندگیم رنگی بشه و یه شبه تموم دردام رو فراموش کنم…”

نارین بغلم کرد و چیزی نگفت. چند لحظه بعد از هم جدا شدیم و نگاه‌هامون به هم گره خورد. با پشت دستم گونه‌ی لطیفش رو لمس کردم و آروم آروم به لب‌هاش نزدیک شدم. چشم‌هام رو بستم لبش رو بین لب‌هام گرفتم و بوسیدم. خواستم جدا بشم که سرش رو جلوتر آورد و بوسه رو ادامه داد. تو یه چشم به هم زدن مثل پیچک به هم پیچیدیم و شروع کردیم به درآوردن لباس‌های همدیگه. چند لحظه بعد با شورت و سوتین تو بغل همدیگه بودیم. از گوش‌هاش شروع کردم و تا نوک پاهاش رو بوسیدم. سرم رو به سمت لای پاهاش بردم و با دندونام شورتش رو در آوردم. نارین پاهاش رو از هم باز کرد و برای اولین بار کُسِ زیباش رو بهم نشون داد. فکر اینکه من اولین نفری هستم که کس نارین رو می‌بینم و می‌تونم طعمش رو بچشم داشت دیوونه‌م می‌کرد. چشم‌هام رو بستم با ولع شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن کُسش. ناله‌های شهوتی نارین و خیسی بین پاهاش هر لحظه بیشتر از قبل میشد. زبونم رو از پایین به بالا رو درز کسش می‌کشیدم و هر از چند گاهی چوچوله‌ش رو بین لب‌هام می‌گرفتم و مک می‌زدم. نارین هم با دست‌هاش سرم رو بین پاهاش فشار می‌داد و من رو حشری‌تر می‌کرد. چند دقیقه بعد جامون رو عوض کردیم و من رو تخت خوابیدم و از نارین خواستم که ۶۹ بشیم. نارین شورتم رو از پام دراورد و کس و کونش رو به سمت صورتم کرد. پاهام رو از هم باز کرد و شروع کرد به لیس زدن کسم. برخورد زبون گرمش رو کسم و اطراف کسم داشت منو به جنون می‌رسوند. تو همون حالت دهنم رو باز کرده بودم و نارین در حالی که کسم رو لیس میزد، همزمان کسشو روی دهنم می‌مالید. اونقدر لذت بخش بود که دلم می‌خواست زمان تا ابد همونجا بایسته. چند دقیقه بعد در حالی که با ولع کون نارین رو لیس میزدم و اونم چوچوله‌م رو می‌مالید ارضا شدم.

بعد از ارضا شدن چند دقیقه همدیگه رو نوازش کردیم و تو بغل همدیگه خوابمون برد…

فردای اون روز با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. پدرم بود و میگفت: “یه عده وحشی ریختن اینجا و سراغ تورو گرفتن. منم گفتم نمی‌دونم کجایی، ولی با تهدید شمارتو ازم گرفتن، اگه زنگ زدن جواب نمیدی و تا من بهت خبر ندادم برنمی‌گردی اینجا…”
چند دقیقه بعد یکی دیگه زنگ زد و خودش رو پلیس معرفی کرد. می‌دونستم پلیس نیست و یکی از سلفی‌هاست، چون نارین گفته بود پلیس‌ها و سلفی‌ها با همدیگه مشکل دارن؛ پس قطعا پای پلیس رو وسط نمی‌کشیدن. فهمیدم اوضاع خیطه و سریع گوشی رو قطع کردم. نارین رو بیدار کردم و وسایلش رو سریع جمع کردیم و رفتیم ترمینال. هرچی پول داشتم بهش دادم و یه دربست براش گرفتم که بره تهران. روز قبلش براش گوشی خریده بودم و سیم کارت خودم رو بهش دادم؛ قرار شد با رضا هماهنگ‌ کنه که وقتی رسید بره دنبالش. بهش سپردم که بجز شماره‌ی رضا هیچ شماره‌ی دیگه‌ای رو جواب نده و وقتی رسید تهران سیم کارت رو بشکنه.
با اینکه دلم به جدایی از نارین راضی نبود و ته دلم به رضا حس خوبی نداشتم ولی این بهترین راه ممکن بود…

اون روز نارین رفت و بعد از رفتن نارین اون بخش رنگی وجودم دوباره مرد و زندگیم دوباره سیاه و سفید شد. نارین مثل یه خواب قشنگ بود که هیچوقت فراموش نمیشه و همیشه تو قلب و ذهنم می‌مونه…

ادامه...

نوشته: سفید دندون


👍 74
👎 4
61801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

868680
2022-04-14 01:30:52 +0430 +0430

متن روون، ماجرای جدید، شیب روایت مناسب و تو کف گذاشتن خواننده از ویژگی‌های بارز این داستان بودن!
پیشرفتت به چشم من یکی که خیلی مبرهنه! می‌دونم که برامون سوپرایز داری تو این داستانت. پس لایک دوم رو کوبیدم :)


868682
2022-04-14 01:32:24 +0430 +0430

در نگاه اول موضوع داستانت ساده بود رضا. دو تا دختر دبیرستانی با روحیات مختص سن خودشون و همه چیز خیلی نرمال جلو رفت،
تا این که رسیدم به اون خونه‌ی عجیب و ترسناک.
“سَلَفی” و " تتوی تبر دو تیغه" برای من دو تا موضوع جدید و جالب بودن و مخصوصا موضوع اول، دقیقا پیچشی بود که داستانت به خودش داد.
بقیه داستان با دور تند پیش می‌رفت، که این بار هم با یک موضوع ساده تعلیق ایجاد کردی. این که چرا پدر و مادر نارین از طریق پلیس پیگیر دخترشون که فرار کرده و چند روزه خبری ازش نیست، نمیشن. که اخرش این قضیه رو هم شفاف کردی.
به شخصیت نارین و صنم به خوبی پرداختی. چون داستان سریالی هست پس وقت داریم برای شناخت رضا.
به نظرم اروتیکش جا داشت بهترم باشه.
فاخته! اسم جالبیه. نباید از کنار این اسم ساده گذشت، قطعا دلیل انتخابت تو قسمت‌های بعدی مشخص میشه.
نظر شخصیم:
+کار صنم تو این قسمت تموم شد و راوی قسمت بعدی یکی دیگه هست، به احتمال زیاد نارین.
+با صنم داستانت هم‌فکر هستم، منم حس خوبی به رضا ندارم.
برای این که کامنتم‌ بی‌نمک نباشه : الان سفید دندونِ تو داستان این داستان رو آپ کرده یا اون سفید دندونِ سابق؟ با کدومش طرفیم؟


868687
2022-04-14 01:46:55 +0430 +0430

خب‌خب‌خب!
رضاجان داستان داده و مگه میشه نخوند؟
مگه میشه لذّت نبرد؟
مگه میشه توی داستان، غرق نشد؟
الان چیزی نمی‌گم تا قسمت آخر که نمی‌دونم چند قسمتیه و حدسم، سه قسمتی بودنشه!
فعلا منتظرم و چاره‌ای جز انتظار نیست!
شاد باشی! 🌹


868688
2022-04-14 01:47:11 +0430 +0430

زیبا و جذاب بود 🌸
البته این جذابیت از زمانی که پای سلفی ها اومد وسط بیشتر شد
رابطه احساسی صنم و نارین خیلی عالی بود
ولی رابطه سکسیشون جا داشت برای بهتر بودن
مشتاقانه منتظر قسمت بعد هستم 💖


868691
2022-04-14 01:54:23 +0430 +0430

همه سایت شده داستان گی.حداقل دو تا مثل این تنوع خوبه.هرچند اکثرا یا کاملا دروغ هستن یا اکثر قسمتهاشون

5 ❤️

868712
2022-04-14 02:24:09 +0430 +0430

رضا جان خوش به حال مخاطب‌هایی که برای اولین بار قلم تو رو می‌خونن و اون رکب‌های وسط داستان بهشون قشنگ میچسبه.
برای ما که می‌دونیم قرار هست اون وسطا سوپرایز شیم هم خیلی جذابه.
نظر کلی رو حتما بعد از قسمت آخر می‌گم.
برای این قسمت می‌تونم بگم چه شروع خوبی.
منتظریم رضا جان.
قلمت خنیاگر اندیشه‌ات
🌹🍃🌹🍃


868743
2022-04-14 07:19:39 +0430 +0430

داستان قشنگیه،از خواندنش لذت بردم،نمی خوام الکی ایراد بگیرم ولی برام سوال بود که چرا یه خانواده سلفی متعصب،اسم دخترشو یه اسم ترکی انتخاب کرده

1 ❤️

868747
2022-04-14 08:03:15 +0430 +0430

باز مصل همیشه تو کفمون گزاشتی🤦🏻‍♂️🤦🏻‍♂️🤦🏻‍♂️🤦🏻‍♂️

1 ❤️

868760
2022-04-14 08:50:18 +0430 +0430

متنت خیلی عالی و روون بود.خیلی داستان خوبی بود.به امید روزی که دخترای سرزمینم ازاد و رها باشن و در بند چنین اعتقادات ننگینی نباشن.افرین دختر

1 ❤️

868810
2022-04-14 15:21:05 +0430 +0430

عالی بودی عالی تصویر سازی شخصیت و معرفی کردنشون تعداد داستانی که اینقدر خوب بوده و منو جذب خودش کرده اندازه انگشتان یه دست نمیشه ادامه بده که منتظرم حسابی

2 ❤️

868824
2022-04-14 20:56:07 +0430 +0430

بنظرم یکی از قشنگ ترین داستانای سایت بود

1 ❤️

868831
2022-04-14 23:37:27 +0430 +0430

تو رو به هرکی که میپرستی داستان رو سمت تجاوز نبر خواهش میکنم 🙏🙏

1 ❤️

868833
2022-04-14 23:45:46 +0430 +0430

جناب سفید دندون باز هم اومدید با ی داستان دیگه
خوشحال شدم این داستان چند قسمتیه :) ک از شما بیشتر قراره بخونیم .
منتظر قسمت دوم هستم🙂🙏

7 ❤️

868994
2022-04-15 22:21:06 +0430 +0430

دهنتو گاییدم خداوکیل.
من همیشه متنای مردمو تو شهوانی مسخره میکنم و بنظرم وقتی میان ادبی و هنرمندانه بنویسن، احمقانه تر مینویسن. ولی واقعا سکسی و در عین حال هنری بود.
حقیقتا کیرم دهنت که هم آبم اومد هم به وجد اومدم.
🙏🙏🙏🙏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

869115
2022-04-16 07:32:57 +0430 +0430

شیوا سلام

1 ❤️

869183
2022-04-16 20:12:14 +0430 +0430

خیلی خوب بود ولی من فکر میکنم شما بخاطر ترس از انتقادهای کودکانه که در اینجا است به قلم خودتان لجام زده اید شما سرشار از ایده هستید کافی است قلم خود را آزاد بگذارید و افکار خود را سرکوب نکنید 🙏👏

2 ❤️

871191
2022-04-29 02:33:18 +0430 +0430

جالب…

1 ❤️